The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی

عیدتون مبارکا باشه خوبا
#نیمه_شعبان
#امام_زمان(عج)
#حرف_دلم

1400/12/27 12:53


مثلا وقتی دلگیری بهت بگه:
‌‏اگه از دنیا دلت گرفته غمت نباشه
‌بیا بغل‍‍م ♥??

♥️ ‌‌#حرف_دلم

1400/12/28 16:43


مثلا وقتی دلگیری بهت بگه:
‌‏اگه از دنیا دلت گرفته غمت نباشه
‌بیا بغل‍‍م ♥??

♥️ ‌‌#حرف_دلم

1400/12/28 16:43

همه ی ما یوقت هایی احتیاج داریم
یک نفر روبرومون بایسته ، دست بزاره رو شونه هامون و از امیدهایی بگه که شاید کمی کمرنگ شدن ، کمی نادیده گرفته شدن ...
تو چشمامون زل بزنه و بگه :
همیشه هم همینطور باقی نمیمونه .
زندگی روز داره شب داره ، دلتنگی و حسرت داره ، خنده های از ته دل و دل دل کردنای گاه و بی گاه داره ...
همه ی ما یوقت هایی احتیاج داریم
یک نفر روبرومون بایسته و نزاره دوباره بیفتیم ، نزاره دوباره از دست بدیم تموم اون لبخندایی که برای بدست آوردنشون خیلی چیزا و خیلی آدمارو رها کردیم ...
همه ی ما یوقت هایی احتیاج داریم
یک نفر روبرومون بایسته...
#حرف__دلم

1401/01/05 21:09

#ایده متن

دِلبَـــــرجانِ♡
مَــن مُسافِر
آغـــوشِ‌تُو
هَستم پُشتِ
پایَم آب
نَریز کِه
بَرنِمیگَردَم
#دلبرونه
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/01/08 15:40

?بانوی قرررری?
#ایده_متن_دلبری
#ویژه_ارسال_به_همسر

ایده برای سرکار، وقتی دوس دارین اقایی به شما فکر کنه:

مهربونه من؟?
خدا قوتت بده که اینقدر با پشتکار، زحمت میکشی.
لطفا برای رفع خستگی، یه ذره به یه خووووشگل مهربون (من) فکر کنین تا از مینی مولکول های قلبتون، انرژی زیادی آزاد بشه????

با تشکر خانم دلبرت??️


? #خانومانه
#دلبرونه
#شیطنت
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/01/08 15:42

?بانوی قرررری?
#ایده_های_دلبری

وقتایی که همسری سرکارِ
یا حوصله نداره پیام بده ?و حالی از خانومیش بپرسه.خیلی توانمند و قری ?
اینو براش بفرستین.
نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟


? #خانومانه
#دلبرونه
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/01/08 15:42

#هردو_بدانیم

❣راهـ‌های حفظ چهـارچوب اَمن خونـه(زن وشوهری)❣


مشکـوکــ نبـاشیـد

بنـای زنـدگی تـان را بـر اعتمـاد به یکـدیگـر بگـذارید. مـدام او را کنتـرل نکنیـد. در هر حرکـت سـاده همسـرتـان به دنبـال بـدبینـی نبـاشیـد.

ایـن عـادت که همـه شمـاره تلفـن‌ها را کنتـرل کنیـد. پیامکـــ‌ها را بخوانیـد و یـا از او بپـرسیـد چـی خریـدی؟
کجـا خریـدی را کنـار بگذاریـد.

خودتـان را از تصـورات بدبینـانه خلاص کنیـد. برای اینـکه او را درکنـار خودتـان داشتـه باشیـد بایـد کارهـای مفیـدتری به جـز کنتـرل همسرتـان انجـام بدهیـد.

? #خانومانه
#سیاست
#پندانه
#حرف_دلم

1401/01/08 15:43

#ترفند_براي_گرفتن_پول_از_شوهر_جان
خزانه داری قصر

سلام بر عالیجنابم میدانیم که خزانه داری قصر:) مدتی است دچار بحران مالی گشته و برای شما بسی مشکل گشته که نیازهای قصر را برآورده سازید با عرض شرمندگی مطبخ ما به روغن وماست نیازمند است دعا میکنیم ان شاءالله هرچه زودتر این بحران از قصر ما رخت بربندد با تشکر ملکه ی قصر شما
این متنو چندروز پیش برا همسرم فرستادم چون اوضاع مالی رو میدونستم ولی میخواستم یجوری بگم که فکر نکنه به فکرش نیستم و میدونم دستشون خالیه وقتی اومدن خونه با خنده پلاستیک خرید رو تحویلم دادن
? #خانومانه ?
#سیاست

#حرف_دلم

1401/01/08 15:44

#سیاست_زنانه

‌‌خانم عزيز باور كنيد شما بزرگترين صلاح دنيا رو داريد توي دهنتون

نگوييد: میخوام اينکار را انجام دهم
بگوييد: به نظرت اينکار را كنم؟
بگوييد: میخواهم نظر تو رو در مورد انجامش بدونم

نگوييد: این چیه پوشیدی ؟
بگوئید آن لباس بیشتر بهت میاد
بگوئید به نظر من آن يكى لباس خیلی خوشگلترت میکنه.

نگوييد می آیی دنبالم ؟
بگوئید: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتوانی بیائی ؟

نگوييد بریم خرید؟
بگوئید: دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه


?# خانومانه
#سیاست
#پندانه
#حرف_دلم

1401/01/08 15:45

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

طبی جدید پشت زیپ،سبک و راحت با کیفیت سایز37تا40
قیمت با احترام155/000

ارسال رایگان

1401/01/08 23:37

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

♦️ #خاص_پوشان♦️

?✌️ارسال رایگان ?✌️
?✌️قالب استاندارد

?مشخصات محصول:
〽️سایز ها: 37 ، 38 ، 39
?رنگ ها: سفید
?قیمت: 125/000 هزارتومان

1401/01/09 01:00

?امیدوارم امروز
?دلی آرام
?تنی سالم
?لبی خندان
?داشته باشید
?و برآورده شدن آرزوهایتان را
? از خدای مهربانیها هدیه بگیرید

?☔️شبتون پر از خوشی☔️?
#حرف_دلم

1401/01/10 01:14

#توئیت ?♥️

یادِ حرفِ اقا جون افتادم که همیشه
لوتی وار میگفت :
خوشحالی قند بشه حل بشه توی زندگیت
اونقدری که شیرینیش دلتو بزنه...!
#ازاینا_میخوام_براتون
#حرف_دلم
صبحتون قشنگ قشنگاااا

1401/01/11 11:34

تو به تحریکِ فلک،
فتنه‌یِ دورانِ منی،
من به تصدیقِ نظر،
محوِ تماشایِ تو ام...!



#فروغی_بسطامی
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/01/11 11:35

? #نرگس_صرافیان_طوفان‌

خدایا!
به زمین نگاه می‌کنم،
به آسمان، به پرواز گنگ و نامفهوم کبوترها
به آب، به باد، به باران...
به خورشید و ماه و گیاه و به آدم‌ها؛
و هربار عمیق‌تر از قبل به این باور می‌رسم که
چه خوب است که تو حواست به همه چیز هست
دیگر دلواپسی و افسوسی برای فردا ندارم،
اگر تو خدای منی! که اندوهی نیست...
همان خدایی که به پرنده پرواز آموخت
برای زیستن و به انسان قدرت تفکر و اختیار داد
برای فهمیدن و تغییر دادن و نگریستن
انسانی که بال نداشت و حالا بدون بال، مرتفع‌ترین آسمان‌ها را طی می‌کند،
بدون خیس شدن، از دریا عبور می‌کند
و بدون خستگی، کوه‌ها و دشت‌ها و آبادی‌ها را
پشت سر می‌گذارد، انسانی که به واسطه‌ی شعور،
تا کهکشان‌های دور، مسیری یافته برای عبور...
تو به من قدرت اندیشه بخشیدی و من هربار
که به هرچیز فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم
که چه خوب است که تو
حواست به همه چیز هست...?

#خدایا_شکرت
#الحمدالله
#حرف_دلم

1401/01/11 11:38

#هنر_زندگی_کردن

آیا وقتی از همسرتان خشمگین یا عصبانی هستید، موضوع را کش می‌دهید و همسرتان را تنبیه می‌کنید یا اینکه سعی می‌کنید موضوع را فراموش کنید!؟


در یک رابطه سالم، زن و شوهر بعد از بروز #اختلاف و مشکل، خیلی سریع از آن می‌گذرند و گذشت میکنند چون انسان موجودی ممکن الاشتباه است.

#زن نباید یک اشتباه همسرش را دائم به او گوش زد کند یا به سرش بزند، چون مردها غرور خاص خودشان را دارند. در رابطه‌ای که مرد غرورش از دست برود برگشت به حالت عادی سخت است!

در مقابل نیز یک مرد باید مواظب باشد که زنان موجودات ظریفی هستند نیاز به توجه دارند و در کل به رخ کشیدن اشتباه یکدیگر یک رابطه را به حاشیه و سردی خواهد برد.

پس بعد از هر اشتباهی وقتی متوجه شدید طرف مقابل اشتباهش را فهمید، ماجرا را فراموش کنید و به عشق و صمیمیت قبلی خود باز‌گردید.

⁣#سیاست
#پندانه
#حرف_دلم

1401/01/11 11:47

آهای سیزدتون بدر، دشمنانتون در به در، رفقاتون گل به سر، گرفتاریاتون زود بدر، خوشی‌هاتون هزار برابر، الهی آرزوهای سیزده بدرتون، امسال برآورده شود.

13تا بدی
13تا بلا
13تا زشتی
13تا نحسی
13تا غصه
13تا ناکامی
13تا مریضی
از وجودتون دور بشه و در عوض1401 دونه شادی، زیبایی،
لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان

#سیزده_بدر_مبارک ?
#حرف_دلم

1401/01/13 08:01

سلام عصرتون بخیر حلول ماه مبارک رمضان رو تبریک میگم دعا یادتون نره

1401/01/14 14:25

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#555

منتظر نگام کرد.
سرمو انداختم پایین وگفتم:
مست بودم.توحال خودم نبودم قبول.
ولی اونقدری از خودم بیخود نشده بودم که بزنم به یه آدم و یادم نیاد!
نفس آسوده ای کشیدوگفت:
پس باچی تصادف کردی؟
دستامو کشیدم به زخم رو ابروم که تقریبادخوب شده بود وگفتم:
گاردریل.
نگاهی به ابروم کرد وگفت:
توکدوم جاده وخیابون؟
یادت میاد؟؟؟؟؟
چشمامو روهم فشار دادم و گفتم:
توراه شرکت به خونه.
مشکوک نگام کردوگفت:
مطمئنی؟
ابروهام باال پرید وگفتم:
آره.
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

گیفای عاشقانه مخصوص کفترای عاشق ♥️??
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#556

محمدرضا نگاهی به پرونده کردوگفت:
ولی اینجا نوشته یه جاده خارج از شهر
سرمو تند تکون دادم وگفتم:
مست بودم ولی ادمما.میدونم جایی نرفتم
محمدرضا لبخندی زد وگفت:
خیلی خوبه این کمکمون میکنه.
تصادف هول و هوش ساعت 2 نصفه شب بوده.تو کی رسیدی خونه؟
سری تکون دادم وگفتم:
یادم نیست.
محمدرضا عینکشو گرفت دستشو گفت:
پووووف!کسی ندیدت که شهادتش به کارمون بیاد؟
متفکر نگاهش کردم وگفتم:
فقط زنم و باغبون
سرشو تکون دادوگفت:
شهادت اونا تاجای ممکن اهمیتی نداره!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

حتما عضو شید ???
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#557

اخمامو کشیدم تو هم وگفتم :
چرا؟؟؟
دستی به موهاش کشیدوگفت:
چون مسلما زنت علیه تو شهادت نمیده!
باغبونتم همینطور!
قانون همينه.
با ناراحتی سرمو انداختم پایین وزمزمه کردم:
شاید زنم بخواد به نفع باباش شهادت بده.
چشمای محمدرضا گرد شدوگفت:
مقتول پدر زنته؟
تائید کردم.
تودلم آشوب بود!میترسیدم آیسل پسم بزنه
محمدرضا ابروهاشو باالانداخت وگفت:
شاید بتونم یکاریش کنم.
نگران نباش داداش درستش میکنم.
بالبخند نگاش کردم.
ازوقتی شرکتو تاسیس کردم محمدرضا وکالتمونو به عهده گرفت.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#558

کاراش عالی بود.
توکارای حقوقی تاحاال باخت نداده بود
بهش اطمینان داشتم ولی مطمئن نبودم تو این پرونده ام بتونه کمکم کنه.
محمدرضایچیزایی یادداشت کرد وازم خداحافظی کردورفت.
منم برگردوندن تو بازداشتگاه.
دلم چنگ میخورد!
دلتنگ آیسل بودم!
با بیحالی وارد سالن شدم.
مثل سگ منتظر بودم یکی بگه باال چشمم ابروعه که گاز بگیرم.
سیانا بدو بدو اومد سمتم که برسام با ایما و اشاره فهمید نباید چیزی بگه بهم.
بی رمق پله هارو باال رفتم و خودمو انداختم رو تخت.
دقیقا یک ساعت یه مدل خوابیده بودم و زل زده بودم به سقف اتاق.
تقه ای

1401/01/16 14:40

به در خورد.
ازفکر بیرون اومدم و رو تخت نشستم.
درباز شد و پارسا وارد اتاق شد.
اختیارم دست خودم نبود
پاشدم دویدم سمتش و سرمو گذاشتم رو سینه اش.
بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه.
منم فریاد گریه سرداده بودم وناله میکردم.
اروم سرمو بوسید وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#559

اروم باش آیسل .
خودتو جور دیگه خالی کن صبور باش.
همه چی درست میشه.
اروم رفتیم سمت تخت و منو نشوند و صورتمو چرخوند سمت خودش.
با ارامش نگاش انگار بهم مسکن تزریق کرد و آروم گفت:
بنظرت کار سیاوشه.
مکث کردم و سرمو تکون دادم.
لبخندی زدوگفت:
پس دلت قرص باشه.حل میشه.
متعجب نگاش کردم.
یه ابروشو باال انداخت وگفت:
عشق توهمه مسائل حرف اولو میزنه.
اگه معشوق بگه کار عاشق نیست پس نیست.
لبخندی به زور زدم.
خوب میتونست آرومم کنه
اروم بلند شد و درحالیکه میرفت سمت وسایل نقاشی گفت:
حاال بیا خودتو تخلیه کن رو این کاغذا ببینم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#560

مانتومو دراوردم و پیشبند سفیدی که دیگه رنگی شده بود بستم .
شروع کردیم.
کلی چیز جدید یادم داد.
بیشترم کار با سیاه قلم و طراحی کردنو یادم میداد.
خودمم بیشتر دوست داشتم.
کلی تابلو های اجق وجق کشیده بودم که وقتی میذاشتیشون کنار هم نسبت به
قبلی پیشرفت چشم گیری کرده بود...
چند روزی میگذشت ومن همچنان خودمو به زور نگهداشته بودم توخونه و با
نقاشیام سرگرم بودم.
چیزای جدید میکشیدم و پارسام میومد کمکم
تواین مدت چندباری وکیل کیان اومده بود و سوال جوابم کرده بود که
کیان کی اومد و چطور اومد و اصال چیشد!
گوشیم زنگ خورد.
رنگ دستامو پاک کردم رو پیشبندم و رفتم سمتش.
ناشناس بود.
جواب دادم .
هی از من بله بله گفتن.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#561

هی از اون فوت کردن.
کالفه گفتم خودتو به امین اباد معرفی کن و گوشیو قطع کردم.
برگشتم سر نقاشیم
روز و شبم شده بود این که وایستادم جلوی عکس بزرگ کیان و نقاشیش
کنم!
نزدیک 20 تا کشیده بودم
البته اولیا که شبیه زامبی و آدم فضایی بود
ولی رفته رفته بهتر میشد.
روزوشبم شده بود گذروندن با نقاشی .
خودمو خالی میکردم.
خط خطی میکردم.
ناله میکردم.
گریه میکردم!
ولی فایده نداشت!
نداشت که نداشت!
از دلتنگی داشتم میمیردم.
مدام به درودیوار اتاق ادکلن کیانو میزدم و با ولع بو میکشیدم.
کارام دست خودم نبود.
اینقدر کالفه بودم که فقط زورم بخودم میرسید.
مدام میخوردم ووزنم رفته بود باالا.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

گیف برای چت میخای بیا

1401/01/16 14:40

???
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#562

نگاهی به تقویم انداختم.
چطور این مدتو بی کیان دووم آوردم؟
عطرشو بو کشیدم.
خیلی حریص شده بودم به یسری از بوها.
میرفتم تو سرویس بهداشتی و مایع دستشویی میریختم تو دستم و میاوردم
مینشستم جلو آینه و بو میکردم.
فنجون قهوه رواینقدرجلوی بینیم نگه میداشتم که سرد میشد
اما تا بوی عطر سیانا بهم میخورد عقب عقب میرفتم.
یبارم یقه ی پیمانو گرفتم و تمام پله هارو کشون کشون آوردم باال تا خمیر
ریش تراششو بده بهم.
همه فکرمیکردن دوری زده به سرم.عقلمو ازم گرفته.خل شدم!
ولی دست خودم نبود!
شایدم شده بودم!
یروز از صبح وقت گذاشتم و یه طرح از چهره ی کیان زدم.
عالی شده بود!
مو نمیزد!
قابش کردم و گذاشتم رو عسلی کنار تخت.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

گیف برای چت میخای بدو بیا ???
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#563

چندباری گذاشتن ببینمش ولی چند دقیقه.
سیر نمیشدم!
میخواستم با حرص دست بکشم رو گونه اش ولی نمیتونستم و مدام ناخونامو
فرو میکردم کف دستم!...
برگرد کیان .
کاش این روزای نحس زودتر تموم شه.
دادگاه دومم تشکیل شد!
مثل قبل بی نتیجه بود!
محمدرضا با تمام تواناییش داشت کم میاورد.
فقط میتونست جلوی اجرای حکم رو بگیره و نتایج رو معلق کنه و درخواست
تشکیل دوباره داد گاه بده.
جلوی قاضی و محمدرضا یه وکالتنامه تام نوشتم و تمام اموالم و شرکتو تا آزاد
شدنم سپردم به برسام وپیمان تا حداقل بدهی و دردسر باال نیاد اونم بشه مشکل
.
نگاهی به آیسل که رو صندلی راهرو نشسته بود و شکالت میخورد کردم
بنظرم خیلی چاق شده بود.
پیمان که نگاه خیرمو دید گفت :
نه چیزی میگه
نه شکایتی میکنه

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

گیف برای دعوا میخای بیا ????
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#564

نه گریه و زاری میکنه
خودشو حبس کرده تو اتاق و نقاشی وطراحی میکنه.
این خوردناشم از سر حرصه.
طفلی داغون شده.
لبخندی به دختر روبه روم زدم.
تو کیفش دنبال چیزی گشت و یه شکالت داد به پسر بچه ای که تو سالن دادگاه
میچرخید و دستی به سرش کشید.
ازجاش پاشد که چشمش افتاد بمن و با عجله اومد سمتم.
بوی عطر تلخ خودم نزدیک تر شد!
این چرا عطر مردونه ی منو زده بخودش؟!
خندم گرفت!
به سرباز کناریم گفتم:
فقط چندلحظه ببینمش.
به اکراه سری تکون داد و گفت:
کوتاهش کن.
روبه روش ایستادم.
چقدر ضعیف بودم دربرابر این دختربچه!
چقدر دوسش داشتم!!!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

کانال زاپاسمون عضو باشید

1401/01/16 14:40

???
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#565

شاید هیچوقت فکرشم نمیکردم اینجوری عاشق کسی بشم که اصال قصدم از
آوردنش تو زندگیم چیز دیگه ای بود.
قدرت رو تو چشماش میدیدم.
دیگه نگاهش ضعف نداشت!
مثل مردا شده بود .میریخت تو خودش و این ازش یه آدم سرسخت ساخته بود.
لبخندی به روم زد وگفت:
خوبی؟
کاش میتونستم بکشمش تو بغلم و تانفس دارم ببوسمش!
ولی نمیتونستم!
آروم زمزمه کردم:
تورو دیدم خوب شدم.
نگاهش اول متعجب شد و بعد گفت:
الغر شدی
باخنده گفتم:
عوضش تو چاق شدی!
لپاش گل انداخت و سرشو انداخت پایین.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

گیفای دلبری میخای بیا ♥️??
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#566

خندم گرفت.هنوزم خجالت میکشه شیطون .
یه شکالت باز کرد و داشت میذاشت دهنم که سربازه گفت :
خانم نکنید ایشون متهمه مثلا .
آیسل عصبی اخماشو کشید تو هم وگفت:
اوال متهم تویی بی تربیت
دوما اصلا متهم باشه بتوچه؟
خندم گرفته بود!
این دخترو بالو پرشو من بسته بودم وگرنه التی بوده برا خودش!
یه شکالتم داد به سربازه وگفت:
بخور حرف نزن بذار ما حرف بزنیم.
طفلی سربازه خفه شد!
خشکش زده بود عین منگال نگاه میکرد
آیسل برگشت سمتم.
اشاره ای به کیفش کردم وگفتم:
خیلی شکمو شدیا!
لبخندی زدوگفت:
آره ....چون دلم ضعف میره شکالت میریزم تو کیفم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

♥️ پارت بعدی رمان ???
"لینک قابل نمایش نیست"

1401/01/16 14:40

کی مونده کِ تو بمونی ؟کی گفته برمیگردم و برگشته کِ تو بخای برگردی ؟
من نمیگم نیا،نباش میگم دیر نیا
نذار حسم یخ ببنده تهش یِ چوب خشک ببینی جا این آدمی کِ واست حرف میزنه،حیف نیست؟! :)
# حرف_دلم

1401/01/17 23:57

گفتم : بالاخره يروز مجبورى فراموشش كنى !
گفت : رفت و اومد باد رو تا حالا ديدى ؟! تو دستات گرفتيش؟
تونستى نگهش دارى يا پرتش كنى اونور ؟
نه !
عصرى نشستى تو بالكن دارى برگه صحيح ميكنى يهو بيخبر ميپيچه
تو برگه ها بهمشون ميريزه !

يادِش باده ...
يهو مپيچه بهم و به همم ميريزه !

#حرف_دلم

1401/01/17 23:57