The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#634

پیچیدم تو یکی از پس کوچه های پایین شهری که با دیدن دختر روبه روم
خشکم زد.
پیاده شدم و با اخرین سرعت دویدم سمتش.
داد زدم آیسل ومچ دستشو گرفتم و برگردوندم سمت خودم که چند نفری که
کنارش بودن همراه خودش سر برگردوندن سمتم.
دقیق نگاهش کردم و دستم شل شد.
آیسل من نبود!
چشماش رنگی بود وابروهاش اینجوری پر و پیوندی نبود لبای درشت تری ام
داشت.
دختره دستشو عقب کشید و باحرص گفت:
خدا شفات بده دیوونه زنجیری
بعدم با دوستاش خندیدن و راهشونو پیش گرفتن!
چقدر بدبختم!
سالنه سالنه برگشتم تو ماشین و راه خیریه رو پیش گرفتم....
سر سفره نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن .
سما سوالی پرسید:
سماجون اسم واقعی شما چی بود؟

?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#635

حاج یونس چپ چپ نگاش کرد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
آیسل .
قاشق تو دستش افتاد تو بشقاب ومات نگام کرد.
اروم گفت:
ع...عکسی چیزی...از شوهرت داری؟؟؟؟
متفکر گفتم :
آره .چطور مگه؟
دستاشو تو هم قالب کرد وگفت:
میشه ببینم؟
سرتکون دادم بلند شم که مژده دستشو گذاشت رو پام وگفت:
بشین هرجا هست بگو من میارم.
لبخندی به روش زدم وگفتم:
تو اتاقمون توکیفمه رو کمد.
سرشو تکون داد ورفت
روبه سما گفتم:

?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#636

حاال چیشده یاد اون افتادی؟
دزحالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:
امروز سر خیابون وقتی داشتیم از کالس میومدیم با بچه ها یه آقایی اومد
چسبید به مچ دستم.
سوالی نگاش کردم و ابمیوه رو کشیدم سرم که گفت:
داد وفریاد میکرد اسم تورو صدا میزد منم اون لحظه یادم نیومد اسم واقعیت
همینی بود که آقاهه میگفت یا نه.
آبمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
حاج یونس یه لیوان اب گرفته بود سمتم که مژده سر رسید و گوشیو گذاشت
زمین زد پشتم و آبو زوری به خوردم داد.
تا حالم سر جاش اومد لیوانو پس زدم و با همون چشمای اشکیم گفتم:
چ...چه...
چه شکلی...بود؟
حاج یونس عصبی به سما نگاه کرد وگفت:
سر سفره وقت این حرفاست؟
نمیبینی حال و روز دختره رو؟
سما مظلوم سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :
ببخشید...
?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#637

سریع گوشیمو برداشتم و قفلشو باز کردم.
عکس کیان و ستاره تصویرزمینه ی اون گوشی بود.
بخاطر همون عکس مجبور شدم بیارمش باخودم.
دلم نمیومد نداشته باشمش!
گوشیو گرفتم سمت سما
تا نگاهش به عکس افتاد رنگش پرید و نگران نگام کرد:
همین بود!
فقط خیلی پریشون و الغرتر شده بود صورتش استخونی شده بود.
عرق سرد نشست رو پیشونیم!
اگه پیدام کنه بیچارم میکنه!
زنده زنده دفنم میکنه!
اصال نمیدونم چی به سر بچه هام میاره!
یعنی تا اینجا پیش اومده!!!
حاج یونس گفت:
استغفرهللا ...
دخترجان نگران چی هستی؟
همون ماهای اول اون پسره ی *** مزاحم اومد اینجا االن 6 ماه گذشته
نتونسته پیدات کنه .
براچی خودتو نگران میکنی آخه؟

?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#638

اشک تو چشمام جمع شد.
حرفای مسعود بهونه بود من از خودم فرار کردم
از عالقم به آدمی که حسی بهم نداشت
از عذابایی که کشیدم
از تحقیر شدن!
با این وجود چندباری بعد آزادیش خواستم برگردم ولی پشیمون شدم و بعد
اینکه فهمیدم باردارم کال دور همه چی خط کشیدم.
میدونستم اگه کیان بفهمه ازش بچه دارم مجبورم میکرد سقطش کنم
بارها بهم گفته بود زنگوله به پاش نبندم و درگیر بچه دار شدن نکنمش.
منم همین کارو کردم!
حاال دنبالم میگرده که چی؟!
از عذاب دادنم خسته نشده؟
میخواد از سر بگیره؟
ولی نه.نمیذارم اینجوری بشه.
برنمیگردم تو اون خونه.
از جام پاشدم و گوشیمو برداشتم و برگشتم تو اتاق مشترکم با سما.
خوابیدم رو تخت و زل زدم به عکسش...

#آیسل "
سالهابعددرگورستانےسرد،
ِر خروارهاخاک،
?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#639

دختری بانام ونشانےام آرمیده است که حس َرت دیدن پسرےبانام
ونشانےتو رابا خودبه خاک سپرده بود..."
چشمام لبریز بود از اشک!
چقدر دلتنگش بودم!
چقدر دلم پر میکشید واسه دیدنش!
ازش فراری بودم ومیترسیدم ولی از عالقم کم نشده بود!
با دل خودم چیکار میکردم؟!
اخه براچی دنبالم میگردی؟
چی از جونم میخوای؟
بس نبود هرکاری کردی باهام؟
#آیسل
"من...
هیچ ُگناهے...
ُجز دوست داشتنت نکرده ام...
دَست اَز آزارم بردار..."
گوشیو چسبوندم به سینم و اینقدر زجه زدم که خوابم برد...
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
اواخر اسفند بود ولی برف حاال حاالها قصد رفتن نداشت!
سفید پوش کرده بود همه جارو.

?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#640

نگاهی به وسایالی گوشع ی اتاق کردم.
مژده یه ساک کوچیک پر کرده بود.خندم گرفت.
25 روز مونده به زایمانم این از ااالان آماده کرده.
کلی خرید کرده بودیم و لباسای کوچولو گرفته بودیم.
تو سونو گرافیایی که رفتم دکتره میگفت فقط جنسیت یکی از بچه ها مطمئنا
پسره و اون یکیو نمیتونن تشخیص بدن.
باورم نمیشد مادر میشم!
اونم مادر دوتا کوچولو!
یسری لباس تو لباسای بچه ها کم بود که باید میرفتم و میخریدم.
دو دل نگاهی به برف کردم و لبخندی زدم.
چی میشه مگه میرم میخرم و برمیگردم.
آماده و لباس پوشیده از اتاق زدم بیرونو شالمو دور دهنم پیچیدم.
مژده نگاهی بهم کردوگفت:
کجا شال وکاله کردی تو این هوا؟
کیفمو انداختم رو دوشم وگفتم:
دکتر گفته خوبه پیاده روی کنم میرم بیرون هم چیزایی که کم بود میخرم هم
یکم پیاده روی میکنم.
سری تکون داد وگفت:
پس وایسا منم بیام.

?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#641

دستمو تکون دادم وگفتم:
نیازی نیست به کارت برس میدونم از راه رفتن تو برف خوشت نمیاد خودم
میرم وزود برمیگردم.
وچشمکی براش زدم.
نگران و دودل نگام کرد که گفتم:
بابا اونجوری نگاهم نکن خودمو شبیه سما کردم کسی نمیشناستم.
لبخند کم جونی زدوگفت:
باشه برو مواظب خودت باش زودم برگرد.
دستی براش تکون دادم و راه افتادم.
تو کیفمو چک کردم.
گوشیم کیف پول و کلید ولیست خریدا.
خوبه همه چیو برداشتم.
اوایل که اومدم اینجا مژده یه گوشی ساده داشت که بهم داد یه سیمکارتم حاج
یونس به اسم خودش برام خریده بود.
سیمکارت قبلیمو شکوندم و توگوشی که کیان گرفته بود برامم سیمکارت
نمینداختم چون به محض روشن شدن میتونستن ردمو بزنن.
ولی از خودمم دورش نمیکردم.
رمزم نذاشته بودم بی در و پیکر بود که هر ثانیه ویارم کشید زل بزنم به
عکس تصویر زمینه اش!!!
ولی کوچیکه یه پین کد داشت طوالنیییی!

?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#642

کارای مژده س دیگه!
زدم بیرون و تو پیاده رو آروم آروم راه افتادم
شکمم نمیذاشت جلو پامو ببینم که!!
ولی خداروشکر برف بود یخ نبود میتونستم راه برم زیر کفشامم صاف نبود.
سر خیابون یه تاکسی سوار شدم دربست تا مرکز خرید.
با عالقه از پشت شیشه های مغازه ها به لباسای کوچولوی تو ویترین نگاه
میکردم.
لباسای دخترونه ی پراز چین دلمو ضعف مینداخت
ی حسی بهم میگفت اون وروجکی که تو سونو خودشو نشون نمیده دختره!
چشمم خورد به یه تاپ صورتی کوچولو که رو بنداش چین داشت و جلوش
عکس کیتی داشت.
ای جونم!
دستی رو شکمم کشیدم و گفتم:
اینو دوسداری مامان؟
بخودم خندم گرفت.انتظار داشتم جواب بده!!!!
راه افتادم سمت مغازه که لگد محکمی نوش جان کردم.
دستمو گرفتم به چهارچوب در و وایستادم.
نفسم گرفت.
توله ها عین باباشونن اصلا

?͜͡❥

1401/06/01 18:04

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#643

زیر لب گفتم:
باشه بابا میخرم دعوا و لگد نداره که.
رفتم تو و به صاحب مغازه که یه خانم مسنی بود گفتم تاپو برام بیاره
تاپو داد دستم و با لبخند مهربونی گفت:
ایشاال به سالمتی دنیابیاد.
با لپای سرخ شده پولشو دادم که گفت:
دخترم تنها اومدی؟پس شوهرت کجاست؟
دلم خون شد باز!
خیلی پیش میومد که تو مطب دکتر واینجور جاها میپرسیدن چرا تنهام و من
همیشه به این حال میفتادم.
لبخند مصنوعی زدم و اومدم بیرون.
یه چندتا خرید دیگه ام داشتم که انجام دادم و از اون پاساژ بیرون اومدم.
اون سمت خیابون یه پاساژ لباس بود.
باید براخودمم چند دست لباس راحتی بگیرم همه لباسام یا کهنه بود یا بعد
زایمان به دردم نمیخورد بسکه گشاد شده بود.
درحالیکه پاکتای خرید تو دستمو جابه جابه میکردم اومدم از خیابون رد بشم
که یه ماشینی به سرعت اومد سمتم و بعد جیغ خفه ای که کشیدم دستامو محافظ
شکمم کردم.
درد تو تنم پیچید و مردم دورم جمع شدن

1401/06/01 18:04

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#632

برسام دستی تکون داد و اومد سمتم
نگاهی به وسایالم کردوگفت:
کجا به سالمتی شال و کاله کردی؟
پیمان رفته بود زیر میز که مدادی که افتاده بود پایین باال بیاره.
به یه لحن مطمئنی گفتم :
دنبال آیسل ....
تا بقیه حرفمو بگم پیمان چنان سرشو بلند کرد که فکر کنم با اون شدتی که به
میز خورد جمجه اش خرد شد
با صورت جمع شده نگاش کردم.
دستاشو گذاشت رو سرش و خوشحال گفت:
مگه پیداش کردی؟
سرمو تکون دادم
پنچر شد طفلی.
برسامم داشت سرشو نگاه میکرد که یوقت نشکسته باشه.
پیمان اشاره ای به سرش کرد وگفت:
ایس این بچه بازیاتو یجوری بگو مردمو به مرگ مغزی نکشی.
اخ سرم.

?

1401/06/01 18:01

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#633

ریز ریز به غرغرای دخترونه اش خندیدم.
عین آیسل غرمیزد.

درحالیکه میرفتم بیرون گفتم:
به منشی گفتم کارای امروزمو جمع کنه و اگه مالقاتی هست کنسل کنه و رفتم
بیرون سوار آسانسور شدم و مستقیم پارکینگ.
سوارشدم و ازپارکینگ زدم بیرون.
چندماه طول کشید که محمدرضا تونست یکاری برای گواهینامه و ماشینم بکنه.
آیسل از حق اونی که زده بود به باباش گذشته بود ولی یه چندوقتی به حکم
قانون در خدمت آب خنک خوری بود.
هیچ معلوم نیست اگه سر یارو به سنگ نمیخورد و نمیومد اعتراف کنه من
چندوقت دیگه لنگ درهوا میموندم.
زدم رو ترمز.
اصال چیشد که این یارو اومد واسه اعتراف؟
چرا جور در نمیاد؟
کالفه دستی تو موهام کشیدم و راهی شدم.اینقدر سوال بی جواب دارم که دیگه
به اینا فکر نکنم

?͜͡❥

1401/06/01 18:01

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#634

پیچیدم تو یکی از پس کوچه های پایین شهری که با دیدن دختر روبه روم
خشکم زد.
پیاده شدم و با اخرین سرعت دویدم سمتش.
داد زدم آیسل ومچ دستشو گرفتم و برگردوندم سمت خودم که چند نفری که
کنارش بودن همراه خودش سر برگردوندن سمتم.
دقیق نگاهش کردم و دستم شل شد.
آیسل من نبود!
چشماش رنگی بود وابروهاش اینجوری پر و پیوندی نبود لبای درشت تری ام
داشت.
دختره دستشو عقب کشید و باحرص گفت:
خدا شفات بده دیوونه زنجیری
بعدم با دوستاش خندیدن و راهشونو پیش گرفتن!
چقدر بدبختم!
سالنه سالنه برگشتم تو ماشین و راه خیریه رو پیش گرفتم....
سر سفره نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن .
سما سوالی پرسید:
سماجون اسم واقعی شما چی بود؟

?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#635

حاج یونس چپ چپ نگاش کرد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
آیسل .
قاشق تو دستش افتاد تو بشقاب ومات نگام کرد.
اروم گفت:
ع...عکسی چیزی...از شوهرت داری؟؟؟؟
متفکر گفتم :
آره .چطور مگه؟
دستاشو تو هم قالب کرد وگفت:
میشه ببینم؟
سرتکون دادم بلند شم که مژده دستشو گذاشت رو پام وگفت:
بشین هرجا هست بگو من میارم.
لبخندی به روش زدم وگفتم:
تو اتاقمون توکیفمه رو کمد.
سرشو تکون داد ورفت
روبه سما گفتم:

?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#636

حاال چیشده یاد اون افتادی؟
دزحالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:
امروز سر خیابون وقتی داشتیم از کالس میومدیم با بچه ها یه آقایی اومد
چسبید به مچ دستم.
سوالی نگاش کردم و ابمیوه رو کشیدم سرم که گفت:
داد وفریاد میکرد اسم تورو صدا میزد منم اون لحظه یادم نیومد اسم واقعیت
همینی بود که آقاهه میگفت یا نه.
آبمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
حاج یونس یه لیوان اب گرفته بود سمتم که مژده سر رسید و گوشیو گذاشت
زمین زد پشتم و آبو زوری به خوردم داد.
تا حالم سر جاش اومد لیوانو پس زدم و با همون چشمای اشکیم گفتم:
چ...چه...
چه شکلی...بود؟
حاج یونس عصبی به سما نگاه کرد وگفت:
سر سفره وقت این حرفاست؟
نمیبینی حال و روز دختره رو؟
سما مظلوم سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :
ببخشید...
?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#637

سریع گوشیمو برداشتم و قفلشو باز کردم.
عکس کیان و ستاره تصویرزمینه ی اون گوشی بود.
بخاطر همون عکس مجبور شدم بیارمش باخودم.
دلم نمیومد نداشته باشمش!
گوشیو گرفتم سمت سما
تا نگاهش به عکس افتاد رنگش پرید و نگران نگام کرد:
همین بود!
فقط خیلی پریشون و الغرتر شده بود صورتش استخونی شده بود.
عرق سرد نشست رو پیشونیم!
اگه پیدام کنه بیچارم میکنه!
زنده زنده دفنم میکنه!
اصال نمیدونم چی به سر بچه هام میاره!
یعنی تا اینجا پیش اومده!!!
حاج یونس گفت:
استغفرهللا ...
دخترجان نگران چی هستی؟
همون ماهای اول اون پسره ی *** مزاحم اومد اینجا االن 6 ماه گذشته
نتونسته پیدات کنه .
براچی خودتو نگران میکنی آخه؟

?͜͡❥

1401/06/01 18:02

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#638

اشک تو چشمام جمع شد.
حرفای مسعود بهونه بود من از خودم فرار کردم
از عالقم به آدمی که حسی بهم نداشت
از عذابایی که کشیدم
از تحقیر شدن!
با این وجود چندباری بعد آزادیش خواستم برگردم ولی پشیمون شدم و بعد
اینکه فهمیدم باردارم کال دور همه چی خط کشیدم.
میدونستم اگه کیان بفهمه ازش بچه دارم مجبورم میکرد سقطش کنم
بارها بهم گفته بود زنگوله به پاش نبندم و درگیر بچه دار شدن نکنمش.
منم همین کارو کردم!
حاال دنبالم میگرده که چی؟!
از عذاب دادنم خسته نشده؟
میخواد از سر بگیره؟
ولی نه.نمیذارم اینجوری بشه.
برنمیگردم تو اون خونه.
از جام پاشدم و گوشیمو برداشتم و برگشتم تو اتاق مشترکم با سما.
خوابیدم رو تخت و زل زدم به عکسش...

#آیسل "
سالهابعددرگورستانےسرد،
ِر خروارهاخاک،
?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#639

دختری بانام ونشانےام آرمیده است که حس َرت دیدن پسرےبانام
ونشانےتو رابا خودبه خاک سپرده بود..."
چشمام لبریز بود از اشک!
چقدر دلتنگش بودم!
چقدر دلم پر میکشید واسه دیدنش!
ازش فراری بودم ومیترسیدم ولی از عالقم کم نشده بود!
با دل خودم چیکار میکردم؟!
اخه براچی دنبالم میگردی؟
چی از جونم میخوای؟
بس نبود هرکاری کردی باهام؟
#آیسل
"من...
هیچ ُگناهے...
ُجز دوست داشتنت نکرده ام...
دَست اَز آزارم بردار..."
گوشیو چسبوندم به سینم و اینقدر زجه زدم که خوابم برد...
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
اواخر اسفند بود ولی برف حاال حاالها قصد رفتن نداشت!
سفید پوش کرده بود همه جارو.

?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#640

نگاهی به وسایالی گوشع ی اتاق کردم.
مژده یه ساک کوچیک پر کرده بود.خندم گرفت.
25 روز مونده به زایمانم این از ااالان آماده کرده.
کلی خرید کرده بودیم و لباسای کوچولو گرفته بودیم.
تو سونو گرافیایی که رفتم دکتره میگفت فقط جنسیت یکی از بچه ها مطمئنا
پسره و اون یکیو نمیتونن تشخیص بدن.
باورم نمیشد مادر میشم!
اونم مادر دوتا کوچولو!
یسری لباس تو لباسای بچه ها کم بود که باید میرفتم و میخریدم.
دو دل نگاهی به برف کردم و لبخندی زدم.
چی میشه مگه میرم میخرم و برمیگردم.
آماده و لباس پوشیده از اتاق زدم بیرونو شالمو دور دهنم پیچیدم.
مژده نگاهی بهم کردوگفت:
کجا شال وکاله کردی تو این هوا؟
کیفمو انداختم رو دوشم وگفتم:
دکتر گفته خوبه پیاده روی کنم میرم بیرون هم چیزایی که کم بود میخرم هم
یکم پیاده روی میکنم.
سری تکون داد وگفت:
پس وایسا منم بیام.

?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#641

دستمو تکون دادم وگفتم:
نیازی نیست به کارت برس میدونم از راه رفتن تو برف خوشت نمیاد خودم
میرم وزود برمیگردم.
وچشمکی براش زدم.
نگران و دودل نگام کرد که گفتم:
بابا اونجوری نگاهم نکن خودمو شبیه سما کردم کسی نمیشناستم.
لبخند کم جونی زدوگفت:
باشه برو مواظب خودت باش زودم برگرد.
دستی براش تکون دادم و راه افتادم.
تو کیفمو چک کردم.
گوشیم کیف پول و کلید ولیست خریدا.
خوبه همه چیو برداشتم.
اوایل که اومدم اینجا مژده یه گوشی ساده داشت که بهم داد یه سیمکارتم حاج
یونس به اسم خودش برام خریده بود.
سیمکارت قبلیمو شکوندم و توگوشی که کیان گرفته بود برامم سیمکارت
نمینداختم چون به محض روشن شدن میتونستن ردمو بزنن.
ولی از خودمم دورش نمیکردم.
رمزم نذاشته بودم بی در و پیکر بود که هر ثانیه ویارم کشید زل بزنم به
عکس تصویر زمینه اش!!!
ولی کوچیکه یه پین کد داشت طوالنیییی!

?͜͡❥

1401/06/01 18:03

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#642

کارای مژده س دیگه!
زدم بیرون و تو پیاده رو آروم آروم راه افتادم
شکمم نمیذاشت جلو پامو ببینم که!!
ولی خداروشکر برف بود یخ نبود میتونستم راه برم زیر کفشامم صاف نبود.
سر خیابون یه تاکسی سوار شدم دربست تا مرکز خرید.
با عالقه از پشت شیشه های مغازه ها به لباسای کوچولوی تو ویترین نگاه
میکردم.
لباسای دخترونه ی پراز چین دلمو ضعف مینداخت
ی حسی بهم میگفت اون وروجکی که تو سونو خودشو نشون نمیده دختره!
چشمم خورد به یه تاپ صورتی کوچولو که رو بنداش چین داشت و جلوش
عکس کیتی داشت.
ای جونم!
دستی رو شکمم کشیدم و گفتم:
اینو دوسداری مامان؟
بخودم خندم گرفت.انتظار داشتم جواب بده!!!!
راه افتادم سمت مغازه که لگد محکمی نوش جان کردم.
دستمو گرفتم به چهارچوب در و وایستادم.
نفسم گرفت.
توله ها عین باباشونن اصلا

?͜͡❥

1401/06/01 18:04

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#643

زیر لب گفتم:
باشه بابا میخرم دعوا و لگد نداره که.
رفتم تو و به صاحب مغازه که یه خانم مسنی بود گفتم تاپو برام بیاره
تاپو داد دستم و با لبخند مهربونی گفت:
ایشاال به سالمتی دنیابیاد.
با لپای سرخ شده پولشو دادم که گفت:
دخترم تنها اومدی؟پس شوهرت کجاست؟
دلم خون شد باز!
خیلی پیش میومد که تو مطب دکتر واینجور جاها میپرسیدن چرا تنهام و من
همیشه به این حال میفتادم.
لبخند مصنوعی زدم و اومدم بیرون.
یه چندتا خرید دیگه ام داشتم که انجام دادم و از اون پاساژ بیرون اومدم.
اون سمت خیابون یه پاساژ لباس بود.
باید براخودمم چند دست لباس راحتی بگیرم همه لباسام یا کهنه بود یا بعد
زایمان به دردم نمیخورد بسکه گشاد شده بود.
درحالیکه پاکتای خرید تو دستمو جابه جابه میکردم اومدم از خیابون رد بشم
که یه ماشینی به سرعت اومد سمتم و بعد جیغ خفه ای که کشیدم دستامو محافظ
شکمم کردم.
درد تو تنم پیچید و مردم دورم جمع شدن

1401/06/01 18:04

کفش ولباس شیک پوشان
باقیمتهای مناسب وارسال رایگان
فقط مختص خوش سلیقها و شیک پوشان،

nini.plus/shikposhan001

1401/06/20 01:28

پاسخ به

کفش ولباس شیک پوشان باقیمتهای مناسب وارسال رایگان فقط مختص خوش سلیقها و شیک پوشان، nini.plus/shikpos...

خیلی کاراشون گوگولیه بچه ها دلم ضعف رف?

1401/06/20 01:30

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #643 زیر لب گفتم: باشه بابا میخرم دعوا و لگد نداره که. رفتم تو و به صاحب مغاز...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#643

زیر لب گفتم:
باشه بابا میخرم دعوا و لگد نداره که.
رفتم تو و به صاحب مغازه که یه خانم مسنی بود گفتم تاپو برام بیاره
تاپو داد دستم و با لبخند مهربونی گفت:
ایشاال به سالمتی دنیابیاد.
با لپای سرخ شده پولشو دادم که گفت:
دخترم تنها اومدی؟پس شوهرت کجاست؟
دلم خون شد باز!
خیلی پیش میومد که تو مطب دکتر واینجور جاها میپرسیدن چرا تنهام و من
همیشه به این حال میفتادم.
لبخند مصنوعی زدم و اومدم بیرون.
یه چندتا خرید دیگه ام داشتم که انجام دادم و از اون پاساژ بیرون اومدم.
اون سمت خیابون یه پاساژ لباس بود.
باید براخودمم چند دست لباس راحتی بگیرم همه لباسام یا کهنه بود یا بعد
زایمان به دردم نمیخورد بسکه گشاد شده بود.
درحالیکه پاکتای خرید تو دستمو جابه جابه میکردم اومدم از خیابون رد بشم
که یه ماشینی به سرعت اومد سمتم و بعد جیغ خفه ای که کشیدم دستامو محافظ
شکمم کردم.
درد تو تنم پیچید و مردم دورم جمع شدن

1401/06/20 14:14