The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#644

چیزی نفهمیدم و تو عالم بی خبری فرو رفتم....
سرمو خم کرده بودم و به نقشه ها نگاه میکردم برسامم مدام توضیح میداد منم
که کال نمیفهمیدم چی میگه.
جدیدا عین منگوال رفتار میکردم.
پیمانم که مدام با برسام بحث میکرد.
دراتاق زده شد و منشی گوشی به دست اومد تو وگفت:
مهندس گوشیتون زنگ میخورد در اتاقتون باز بود اوردمش.
برسام که کالفه شده بود که نمیتونست منظورشو بفهمونه گفت:
االن چه زنگی آخه کیان حواستو بده بمن حلقم پاره شد
گوشیو از دست منشی گرفتم که زنگش قطع شد.
انداختمش رو میز.
برسام دوباره شروع کرد توضیح دادن.
لیوان قهوه ام رو برداشتم و حین گوش کردن به حرفای برسام مشغول خوردن
بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد.
برسام میرغضب نگام کرد.
ریز ریز خندیدم

1401/06/20 14:14

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#645

برسام ناموسا بازم نفهمیدم چی گفتی داداش
تماسو که از شماره ناشناس بود وصل کردم و گوشیو گذاشتم رو گوشم:
بفرمایید؟
صدای ظریف زنونه ای پیچید تو گوشم:
سالم...شما همسر خانم آیسل ..
با شنیدن اسم آیسل فنجون از دستم افتاد و هزار تیکه شد.
زبونم گرفته بود نمیدونستم چی بگم!!!
هرکی بود از آیسل خبر داشت.
دستمو گرفتم به لبه ی میز که پس نیفتم !
بریده بریده گفتم:
ب...بله...
دوباره صداش پیچید تو گوشم:
من از بیمارستانه.... تماس گرفتم همسرتون تصادف کرده منتقل کردن به
بیمارستان.
خون تو رگام از حرکت ایستاد!!!!
برسام و پیمان مدام با ایما و اشاره میپرسیدن چه خبره و کی پشت خطه
با صدایی که از ته چاه درمیومد نالیدم:

1401/06/20 14:14

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#646

ک...کدوم...بی...کدوم بیمارس...تان؟
تا ادرسو گفت عین فنر از جام در رفتم و چپیدم تو اتاقم
سوئیچامو برداشتم و رفتم تاجلوی در که یادم افتاد شاید اونجا پول نیاز باشه .
برگشتم کیفمو برداشتم برسامو و پیمان نگران نگام میکردن و میپرسیدن چی
شده.
عین کودنا به خودم میپیچیدم و اصلا نمیفهمیدم چه غلطی دارم میکنم.
از در رفتم بیرون که مچ دستم گیر کرد تو دستای قویه برسام.
دوطرف بازوهامو گرفت و محکم تکونم داد ونگران داد زد:
د بگو چه مرگت شد کجا میری کی بود زنگ زده بود؟
دهنمو باز کرده بودم حرف بزنم کلمه پیدا نمیکردم بگم!
مثل خنگا نگاه میکردم به برسام
به هزار جون کندن مغزمو به کار انداختم و زمزمه کردم :
ای...ایسل...پ...پیداشده ...
دستای برسام شل شد و مبهوت نگام کرد
عقب عقب میرفتم و واسه خودم زمزمه میکردم تا باورم بشه پیدا شده!!!

1401/06/20 14:15

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#647

به داد وبیدادای پیمان و برسام که میخاستن باهام بیام توجهی نکردم و پریدم تو
ماشین.
با اخرین سرعت میرفتم.
یلحظه بلند بلند میخندیدم
یلحظه عین بچه ها زار میزدم وگریه میکردم!
بعد هشت ماه باالخره یه خبری ازش شد.
مدام میترسیدم و نگران بودم که اینم سراب باشه و برم ببینم خبری از آیسل
نیست!!
ماشینو جلوی بیمارستان وسط خیابون ول کردم و دوییدم تو بیمارستان.
به مکافات رسیدم به پذیرش و شروع کردم چرتو پرت بلغور کردن:
من...من زنگ زدم...نه ...شما زنگ زدین
زن من اینجاست...گفتین...
پرستار نگاه کالفه ای بهم کرد وگفت:
اسم بیمارتون چیه؟
اسمشو گفتم.
نگاهی به کامپیوتر جلوش کرد وگفت:
ها همون خانم بارداری که تصادف کرده بود؟
اینبار دیگه قطعا سکته میکردم!!!

?͜͡

1401/06/20 14:15

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#648

باردار؟!
تصادف؟!
آیسل ؟!
پرستار نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کردوگفت:
حالشون مساعد نیست باید سریعا اجازه عمل بدید
عین پسر بچه ها اشک میریختم!
درمونده بودم!
چه عملی!
اینا چی میگفتن!
آیسل بارداره؟!
دستی رو شونم نشست و منو عقب کشید .
نگاهم افتاد به برسام.حتما دنبالم میومده.
منو کشید عقب و مشغول حرف زدن با پرستار شد!
هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم!!!
یه خانم دکتری باعجله اومد وگفتن:
چیشد رضایت دادن؟!
برسام مدام صدام میکرد و تکونم میداد!
منم زل زده بودم به دیوار روبه روم که یکی محکم خوابوند در گوشم.

1401/06/20 14:16

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#649

دستمو گذاشتم رو صورتم و زل زدم به برسام که نگران نگاهم میکرد
یه کاغذو برگه گرفت سمتم وگفت:
امضا کن حالش وخیمه.
با دستای لرزون برگه رو امضا کردم.
اصلا نفهمیدم به چی رضایت دادم!
پرستارا و دکتر با عجله میدویدن
برسام دستمو گرفت و دنبال خودش کشید مطیعانه مثل جوجه اردک دنبالش
میرفتم تا ته راهرو بن بستی ایستاد.
رفتیم جلوتر.
تابلوی بزرگ ورود ممنوع اتاق عملو نگاه کردم.
خدایا چی داری به سرم میاری؟!
رو تخت مریضیو با عجله اوردن سمت اتاق عمل.
نگاهم افتاد به صورت خونیش!
یطرف صورتش پراز خون بود!
شکمش باال اومده بود!
باورم نمیشد آیسله من باردار باشه!!!
به جسم نحیف و معصومش نگاه کردم.
بردنش تو اتاق عمل!
زانو زدم کف راهرو
خدایا من غلط کردم
جونمو ازم نگیر

?͜͡❥

1401/06/20 14:16

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#650

نفسمو ازم نگیر
برسام کنارم نشست و سرمو گذاشت رو کتفش.
دستشو میکشید رو بازوم ومدام زمزمه میکرد که درست میشه!نگران نباشم!
مگه میتونستم نگران نباشم!
همه دار و ندارم زیر تیغ جراحا بود و من چه راحت نفس میکشیدم!؟!
سه ساعت گذشته بود.
برسام تو راهرو راه میرفت پیمانم یه سر زد و رفت خونه که مادرمو بیاره.
نشسته بودم رو صندلی و زل زده بودم به دیوار روبه روم که مادرم و
سیاناوارد راهرو شدن .
بچه ی سیانارو گذاشته بودن پیش مریم که حاال 5 ماهه باردار بود ولی خیلی
سخت!
صورتش باد کرده بود و از قیافه دراومده بود
اوایل مدام حالت تهوع داشت ولی حاال کمتر شده بود ولی وضعش در کل
عادی نبود وخیلی برا خودش و پیمان سخت شده بود.
بمیرم برا آیسلم !
چجوری تاب اورده؟!
چجوری این روزارو گذرونده؟!
برسام داشت اوضاع رو به سیانا و مادرم توضیح میداد که دراتاق عمل باز
شد و یکی از پزشکا بیرون اومد

?͜͡❥

1401/06/20 14:16

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#651

از جام بلند شدم و با عجله رفتم سمتش:
چیشد خانم دکتر؟
همه اومده بودن جلو.دکتر نگاهی بهم کرد وگفت:
شما همسرشی؟
سر تکون دادم .
ماسکشو پایین کشید و با لبخندگفت:
خوشبختانه بچه ها سالم به دنیا اومدن ولی چون زایمان زودرسه باید تحت نظر
باشن.
داشتم پس میفتادم تکیه دادم به برسام.
برسام سریع چسبید بهم وگفت:
بچه ها؟!!!!؟؟؟؟
دکتر متعجب گفت:
آره خب.
دوقلوها.
به نفس نفس افتاده بودم.از زور هیجان رو پا بند نبودم.
خواستم لب باز کنم که دکتر پیش دستی کردوگفت:
یه دختر ناز و یه پسر کاکل زری.

?͜͡❥

1401/06/20 14:16

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#652

لبخند کم جونی زدم که اشکام ریخت رو گونم!
باورش سخت بود!
نگران دستی به گونم کشیدم وگفتم:
همسرم چی؟؟؟
سری تکون داد وگفت:
حالشون اصلا خوب نبود.
تصادف سنگینی نبوده ولی چون سرشون با جدول برخورد کرده بود خون
ریزی داخلی داشت
نفسم برید!
داشت؟!!!!
بریده بریده گفتم:
ی...یعنی...
دکتر سری تکون داد وگفت:
من متخصص زنان بودم و کارم به دنیا اوردن بچه ها بود مابقی عمل به عهده
متخصص مغز و اعصابه.
اروم از وسط رد شد ونگاه ماتم موند به در بسته اتاق عمل.
مادر نشست رو صندلی و قران کوچیکی ازتو کیفش دراورد و مشغول خوندن
شد حالش بهتر از من نبود و مدام گریه میکرد.

?͜͡❥

1401/06/20 14:16

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#653

برسام منو نشوند رو صندلی و رفت سمت سیانا و پیمان و شروع کردن پچ پچ
کردن.
نگاهمو دوختم به در
خدایا میدونم اذیتش کردم
باشه قبول ولی به اندازه کافی تنبیهم کردی.
من غلط کردم
باشه؟؟؟
در باز شد و دوتا نوزاد و تو دستگاه کوچیکی اوردن بیرون.
باال سرشون ایستادم و به دستای کوچولوشون نگاه کردم که هرزگاهی
انگشتاشونو تکون میدادن.
میون گریه خندیدم
فکر همچین چیزی رو هم نمیکردم!
بقیه با اشتیاق به بچه ها نگاه میکردن
پرستار بچه هارو دور کرد و سیانا رفت دنبالش تا سوال جواباشونو جواب بده.
من ذهنم درگیر بود.
بچه بی آیسل نمیخواستم
زندگی بی آیسل نمیخواستم.
شروع کردم قدم زدن

1401/06/20 14:17

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#654

مدام راه میرفتم و خداروقسم میدادم که در اتاق عمل به شدت باز شد و پرستار
نگران بیرون اومد.
+مریض خونریزیش زیاد بوده خون الزم داریم گروه خونی کی O مثبته؟
برسام سریع جلو رفت و گفت:
من
پرستار اشاره کرد که دنبالش بره و شروع کرد سوال جواب که بیماری نداری
مشکل نداری برسامم خیلی خالصه گفت نه خانم من ماهی یبار میرم اهداخون
پرستار لبخندی زد وگفت:
عالیه کارمون جلو میفته
سریع رفتن تو یه اتاقی و پیمانم رفت پیشش.
خدایا قربونت برم من غلط کردم خوبه؟
بابابخودت قسم تمومش کن من طاقتشو ندارم
نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم و زل زدم به تابلوی باالی اتاق عمل که
مدام حال مریضای تو اتاق عملو گزارش میکرد.
درحال عمل...
عمل ناموفق...
فوت!

1401/06/20 14:17

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#655

پرستاری که با برسام رفته بود با عجله برگشت و رفت تو اتاق عمل.
دوساعت گذشته بود ولی به اندازه دو قرن من عذاب کشیدم.
برسام بی حوصله نشسته بود رو صندلی کنارم و هرچی سیانا اصرار میکرد
یه شکالت دهنش بذاره گوش نمیکرد.
جراح از اتاق عمل بیرون اومد.
خودمو جمع کردم و رفتم جلوش با نگاه التماس میکردم که بگه خوبه!...
نگاهی بهم کرد وگفت:
هرکاری از دستمون برمیومد براشون انجام دادیم.
بقیه اش با خداست.
سست شدم!
بدنم بیحس شد و تو بغل برسام افتادم....
با صدای جیغ ستاره چشمامو باز کردم:
عههههه نتن اِل کن منو میلم ببل داییییی
چشمامو به سختی باز کردم سیانام شروع کرد به تهدید کردن ستاره:
بخدا میبرم میندازمت تو خونه تنها بمونی اونجا لولوها بیان بخورنت
ستاره مظلوم ایستاد.

?͜͡❥

1401/06/20 14:18

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#656

برسام باالا سرم وایستاده بود و با انگشتاش چشماشو میمالید صدای فین فین
کردنای سیاناام نشون میداد نشسته آبغوره میگیره.
لب باز کردم:
ا...آیسل ...
هردو فهمیدن به هوش اومدم
برسام اشک چشماشو پاک کرد وگفت:
یه بهوش بیا بعد بپرس.
تکونی به بدنم دادم وگفتم:
میخوام ببینمش
برسام دستاشو گذاشت رو شونه هام وکالفه گفت:
میدونی سکته رو رد کردی که االن افتادی رو این تخت؟!
چی میخوای ببینی ؟!
دستشو با دست چپم پس زدم چیزایی که به دست راستم وصل بود کندم که از
جای سرم خونریزی کرد و از جام بلند شدم.
برسام نالید:
توروخدا سیاوش بس کن
بغضم گرفت.

1401/06/20 14:18

‌‌‌‌چه‌ها با جانِ خود دور از رخِ جانانِ خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جانِ خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد دردِ مهجوری
غلط می‌گفت! خود را کشتم و درمان خود کردم...
ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سرگذشتِ من
به هر *** شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم..?
#وحشی_بافقی

#حرف_دلم

1401/06/20 14:20

#عشق_من
همیشه به این فکر میکنم
چقدر خوشبختم  که تو رو دارم
چقدر خوشبختم که کسیو دارم
که همه جوره هوامو داره
چقدر خوشبختم که کسیو دارم
که همیشه واس اوج گرفتنم پشتم وایساده
اصلا بزار اینجور بگم
تو بهترین اتفاق زندگی منی
تو دلیل حال خوب منی
تو آرامش منی ، تو امید زندگی منی
تو بودی که به من یاد دادی که قوی باشم
مهربون خوش قلب من
چقدر خوبه که کنارمی بمونی برای من همیشه
با تمام وجودم دوستت دارم ?♥?


.✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
#ایده_متن
#حرف_دلم

1401/06/20 14:22

دوستان حمایت کنید گلا

1401/06/20 23:15

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

فروشگاه پوشاک ماه?پوشان

عرضه کننده شیک ترین پوشاک زنانه با استایل های جذاب

در رنگ ها و سایزهای مختلف

با بهترین قیمت و کیفیت
ممنون میشم یه نگاهی به وبلاگ بندازین و دوست داشتید حمایت کنید?
دلگرمیاتونو عشقه
#حمایت_از_کسب_وکار_خانگی
nini.plus/pooshak00

پیج اینستاگرام
"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/21 20:47

پاسخ به

?✨?✨?✨ ?✨?✨ ?✨ ✨ #656 برسام باالا سرم وایستاده بود و با انگشتاش چشماشو میمالید صدای فین فین کر...

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#656

برسام باالا سرم وایستاده بود و با انگشتاش چشماشو میمالید صدای فین فین
کردنای سیاناام نشون میداد نشسته آبغوره میگیره.
لب باز کردم:
ا...آیسل ...
هردو فهمیدن به هوش اومدم
برسام اشک چشماشو پاک کرد وگفت:
یه بهوش بیا بعد بپرس.
تکونی به بدنم دادم وگفتم:
میخوام ببینمش
برسام دستاشو گذاشت رو شونه هام وکالفه گفت:
میدونی سکته رو رد کردی که االن افتادی رو این تخت؟!
چی میخوای ببینی ؟!
دستشو با دست چپم پس زدم چیزایی که به دست راستم وصل بود کندم که از
جای سرم خونریزی کرد و از جام بلند شدم.
برسام نالید:
توروخدا کیان بس کن
بغضم گرفت.

?͜͡❥

1401/06/21 20:49

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#657

شده بودم وسیله ی عذاب این طفل معصوما
جای سرمو با دستمال کاغذی فشار دادم که خونش بند بیاد و گفتم:
مامان و زنو بچتو بردار برو خونه خودم هستم.بچه ها ام که فعال تو دستگاهن
و تحت نظر بودنتون دردی دوا نمیکنه فقط خسته میشین.
راه افتادم سمت در که در باز شد و مریم درحالیکه با دستمال دماغشو میگرفت
و اشکاشو پاک میکرد با پیمان اومدن تو.
پیمان نگاهی بهم کرد وگفت:
کجا باز راه افتادی؟
نیمچه سکته کم بود میخوای سکته کامل بزنی؟
بی توجه به حرفش گفتم:
مریمو با این وضعش براچی اوردی اینجا؟
بردار ببرش خونه بقیه رم همینطور.
زدم بیرون و رفتم سمت پذیرش.حال و اتاق آیسل رو پرسیدم و راهی شدم.
خوشبختانه بیمارستان خصوصی بود چون نزدیک بود سریع اورده بودنش
اینجا منم رضایت داده بودم اینجا باشه.
مادر جلوی در نشسته بود و دعای توسل میخوند.
نگاه غمگینی بهم کرد و دوباره مشغول دعاش شد.
از پنجره ی کوچیک شیشه ای زل زدم بهش

?͜͡❥

1401/06/21 20:49

پاسخ به

فروشگاه پوشاک ماه?پوشان عرضه کننده شیک ترین پوشاک زنانه با استایل های جذاب در رنگ ها و سایزهای مختل...

این وبلاگ و پیج خودمه دوست داشتین خوشحال میشم حمایتم کنید?

1401/06/22 01:46

تو خودتو داری نميدونی
نداشتنت يعنی چی..!
#دلتنگی
#حرف_دلم

1401/06/22 02:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/06/27 00:36

#ایده_متن

#تولد

⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

در سپیده دم عشق کسی متولد شد
که صدایش آرام تر از نسیم
نگاهش زیباتر از خورشید
دلش پاک تر از آسمان و قلبش زلال تر از آب
و آن تو بودی بهانه قشنگم برای زندگی
تولدت مبارک


#درخواستی_اعضا
#تولد
#تولد_همسر
#حرف_دلم

1401/06/31 22:30

#ایده تبریک #تولد
اگر تو نبـــودی مــن بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم
تو هـــستی و مـــن محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم

تولدت هَپی مَپی
#درخواستی_اعضا
#تولد
#ایده_متن
#تولد_همسر
#حرف_دلم

1401/06/31 22:31

#ايده_متن
تبريك تولد
اگه زندگيم يه كتاب باشه
تو اون قسمتايي هستي
كه تا جايي كه ميتونستم
با ماژيك فسفري هايلايتشون كردم
و حتي اگه نخوام باز به چشمم ميان و
فراموش نميشن
تولدت مبارك عزيزتر از جان❤️❤️
دوستت دارم?‍❤️‍? ?
#درخواستی_اعضا
#تبریک #تولد
#تولد_همسر
#حرف_دلم

1401/06/31 22:34