The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت4
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با همون اخم همیشگیش گفت
_تشریف بیارید اتاق من.
مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم...
در اتاقش و باز کرد و خود گاوش اول رفت تو...
دنبالش رفتم و درو بستم و تند شروع کردم
_به خدا بار اوله سوزن میشکنه آقای دکتر اینم خود مریض تکون می‌خورد و سفت گرفته بود.
آره ارواح عمت. پدر مریضا رو با این آمپول زدنت در آوردی.
روی میزش نشست و گفت
_راجع اون نمیخوام صحبت کنم.
مظلومانه گفتم
_پس چی میخواین بگین...
نفسش و فوت کرد و گفت
_من نتونستم کیس مورد نظرمو پیدا کنم. پسر عموم هم قراره ازدواج کنه. یعنی من سریع تر به یه زن صوری احتیاج دارم.
با شیطنت گفتم
_آها میخواین روی پسر عموتون کم کنید؟شما هم زدید رو دست هر چی زنه ها...
با چشم غره گفت
_اگه اون زودتر بچه ش به دنیا بیاد وارث تمام ثروت پدربزرگم میشه.
گیج گفتم
_خوب شما میخواین زودتر بچه دار بشید؟دیگه تولد و مرگ دست ما آدما نیست ما وسیله ایم تا ببینیم سرنوشت...
وسط حرفم پرید
_باهام ازدواج کن...
چشمام چنان گرد شد که بدبخت هول کرد و گفت
_منظورم یه ازدواج صوری،حامله که شدی...
با داد و بیداد گفتم
_شما چه فکری راجع من کردید؟فکر کردید من از اوناشم؟یا فکر کردید که من...
تند به سمتم اومد و دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت
_هیش... هیش...احمق یکی میشنوه دستمو برمیدارم صدات در نیاد

اخم کردم بهش و سر تکون دادم. دستش و که برداشت با عصبانیت گفتم
_داد میزنم به همه میگم چه پیشنهاد بی شرمانه ای بهم دادید... آی مردم...
دوباره دستشو روی دهنم گذاشت و گفت
_خفه خون بگیر..

1399/02/07 14:20

نماز روزهاتون قبول خوشگلا??
رمضان مبارک??

1399/02/07 18:18

سرسفره ی افطارتوروخداماروازیادنبرین...التماس دعا❤

1399/02/07 19:54

امشب پنجتا پارت رمان میزارم واستون?

1399/02/07 19:57

‌تایم پارت گذاری.. گذاشتن پست ممنوع⛔️❌

1399/02/07 21:43

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت5
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
بهش اخم کردم. گفت
_مگه خودت نگفتی حاضری این کارو بکنی؟
فقط نگاهش کردم. نفسش و فوت کرد و گفت
_خیله خوب هر چی گفتم و فراموش کن برو... باشه؟
سر تکون دادم. دستشو برداشت و ازم فاصله گرفت. پشتش و بهم کرد و دستشو لای موهاش برد.
آروم گفتم
_چه قدر میدی؟
سرش و برگردوند و نگام کرد که تند گفتم
_چیه؟نباید بدونم؟
_چه قدر میخوای؟
دستامو پشتم قلاب کردم و گفتم
_چهل درصد از اموال پدر بزرگو...
چشماش گرد شد و گفت
_زده به سرت؟
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
_نزده به سرم...میدونی چیه آقای دکتر؟من باکره‌م...یه دختر مجردم...تو می‌دونی با این کار چه چیزایی رو از دست میدم؟تو بگردی تهش یه زن خرابو پیدا میکنی که آخرشم با غربت بازی میخواد آبرو تو ببره اما من از یه خانواده ی اصیلم... دختری که دستشو میگیری و به پدر بزرگت نشون میدی باعث افتخارت میشه وگرنه دست هر زن خرابی و بگیری ببری بابابزرگت نمیگه ننه بابای این کو؟

با تردید نگام کرد و گفت
_چهل درصد زیاده.
پوزخندی زدم و گفتم
_شصت درصد هم زیاده. جای تو باشم قبول میکنم قبل از اینکه پسر عموم همه چیو هاپولی کنه و تهش یه پاپاسی بهم نرسه.
یه قدم بهم نزدیک شد و گفت
_بیست درصد. اون قدری میشه که تا آخر عمرت بخوری و بخوابی و هفت نسل بعد تامین بشه.
ابرو بالا انداختم و گفتم
_مخارج بالاست آقای دکتر اما چون شمایی سی درصد..
از سر اجبار سر تکون داد و گفت
_قبوله.
با لبخند گفتم
_مبارکه

1399/02/07 21:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت6
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
پوست لبمو می‌جویدم و فقط نگاه میکردم..
خیر سرشون اومده بودن خواستگاری یا زهر چشم گرفتن؟اگه میدونستم چنین فامیلی داره عمرا به سی درصد رضایت میدادم.
زن عموهاش که تا آرنج النگو دستشون بود و هنوز هیچی نشده کلی تیکه انداختن. از دختر عمو های تحفه‌شم نگم بهتره...
دکتر مملکت بین قوم عجوج و موج زندگی میکنه.
با سقلمه ی مامان به خودم اومدم. زن عموی عنترش با فخر فروشی پرسید
_کجا با باربد آشنا شدید؟
گیج و توی هپروت گفتم
_باربد کیه؟
صدای سرفه ی دکتر بلند شد... تازه فهمیدم و تند با خنده گفتم
_آها باربد... با باربد... ما با باربد...
حالا خوبه قبلا تمرین کرده بودیم و یادم نمیاد.
دکتر مهرزاد وسط حرفم پرید:
_زن عمو گیتا یه کم خجالتیه من که براتون تعریف کردم.
زن عموش که انگار شک کرده بود گفت
_می‌خوام از زبون گیتا جونم بشنوم.
با لبخند به ظاهر خجالت زده ای گفتم
_خوب ما همون طور که می‌دونید توی بیمارستان آشنا شدیم.
دختر عموش با تمسخر گفت
_خوب؟
نگاه به قیافه ی غرق در آرایشش کردم و گفتم
_خوب به جمالت عزیزم،باقیش یه خورده شخصیه!
لبخند روی لب های دکتر و دیدم. همون لحظه پدربزرگ دکتر که انگار زیادی خوشحال به نظر می‌رسید گفت
_آقای سلحشور اجازه هست ما یه انگشتری به رسم نشون دست دخترتون کنیم؟

1399/02/07 21:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت7
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بابا نگاهی به من انداخت و گفت
_والا تصمیم جووناست. من اصلا خبر نداشتم دخترم توی بیمارستان دلداده شده.الانم هر چی خودش بگه.خانواده ی شما هم که خیلی وقته برای جا شناخته شدست.
همه به من نگاه کردن. سرمو انداختم پایین و گفتم
_اگه اجازه بدید یه سری حرفا دارم که قبلش باید با آقا آراد بزنم.
همه موافقت کردن.آراد بلند شد. اونم در حالی که با یه نگاه محبت آمیز به من نگاه می‌کرد. با یه لبخند محو بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. پشت سرم اومد...
همه نگاهشون این سمت بود.درو بستم و نفسمو فوت کردم.
روی تختم نشست و با تمسخر گفت
_خب بفرمایید شرایطتونو بگید.
روی صندلی نشستم و گفتم
_بعد ازدواج قراره با اینا زندگی کنیم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_این همه راه منو کشوندی که اینا رو بگی؟
_مسئله کمیه؟
نفسش و فوت کرد و گفت
_من خیلی وقته مجردی زندگی میکنم پس مطمئنا دست زنمم نمیگیرم ببرم اونجا.
آسوده سر تکون دادم خودشو جلو کشید و گفت
_منم یه شرط دارم.
با تمسخر گفتم
_شرط؟
سر تکون داد و نگاهشو به سرتاپام انداخت و گفت
_نوع لباس پوشیدنتو عوض کن.. زیاده جلفه

1399/02/07 21:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت8
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
اخم کردم و گفتم
_لباس پوشیدن من به توچه؟ حالا نه اینکه فک و فامیل خودتون خیلی حجابشون درسته!
خودشو به سمتم کشید و آروم گفت
_من کاری به زن عموم ندارم اما همه میدونن من روی زنم غیرت دارم.
_از کجا میدونن؟مگه قبلا زن داشتی؟
_گفتم براشون...دختری که مال منه باید فقط مال من باشه.نمیخوام کسی جز من....
صورتم در هم رفت و وسط حرفش پریدم
_بسه بسه... حالم بد شد عین بابا بزرگای عهد بوق حرف میزنی.من آزادم...اون طوریم که دلم میخواد لباس میپوشم به فامیلاتم بگو نظرت عوض شده.
بلند شدم که بازوم و گرفت و طوری کشید که افتادم روی پاش...
ترسیده به در نگاه کردم و گفتم
_چی کار میکنی یکی الان میاد.
نگاهش و سر داد روی گردنم و دستشو روی بازوهام گذاشت و گفت
_فکر کنم سی درصد از سهم بابابزرگ ارزش اینو داشته باشه که یه مدت بدنتو نشون هر کسی ندی!
مسخ شده گفتم
_یه مدت؟
با نگاه معناداری گفت
_تا وقتی بچه مون به دنیا بیاد.
تنم لرزید. هلش دادم و سریع بلند شدم و با صورتی سرخ شده از اتاق بیرون رفتم. یه ذره حیا نداشت این پسر

1399/02/07 21:45

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت9
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
به محض اینکه دیدم داره میاد این سمت تند چند تا پرونده رو زیر بغل زدم و از قسمت پذیرش بیرون اومدم تا فلنگو ببندم اما از شانس بدم منو دید و صدام زد
_گیتا
لبمو گاز گرفتم و برگشتم. روبه روم ایستاد. دستاشو توی جیب روپوشش فرو برد و گفت
_نکنه جزام گرفتم که همش در حال فرار کردنی؟
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم
_نه من فرار نکردم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_از شبی که صیغه ی محرمیت بینمون خوندن همش در حال فرار کردنی فکر نکن نفهمیدم.
نگاهم و ازش دزدیدم که گفت
_این طوری به جایی نمی رسیم...عروسی پسر عموم نزدیکه!
نگاهش کردم و گفتم
_خب؟ عروسی ما هم نزدیکه...
منظور دار نگاهم کرد و گفت
_بیا اتاقم.
خواستم اعتراض کنم اما نموند تا بشنوه.
ناچارا دنبالش رفتم.
در اتاقش و باز کرد و جلوتر از من رفت داخل.
پشت سرش رفتم. درو بستم و گفتم
_زود بگو... کار دارم.
برگشت به سمتم... نزدیک اومد.
چسبیدم به در و نگاهش کردم. روبه روم ایستاد و درو با کلید قفل کرد. گفت
_اینجوری میخوای یه بچه بهم بدی؟
سرمو پایین انداختم. دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بلند کرد گفت
_تو که نمیخوای زیر قولت بزنی؟هوم؟

1399/02/07 21:45

#باهم_رمان_بخوانیم??

1399/02/07 21:46

سلام دوستان بعد افطار براتون پارت میزارم انشاالله

1399/02/08 18:59

مرد باید شبیه ترین چیز به یک
کوه باشد
نه کوه کافی نیست!
مرد باید کوهستان باشد
دست هایش کوه
شانه هایش کوه
اراده اش کوه
قولش کوه

اما دلش!
دلش باید درخت بید مجنونی باشد وسط کوهستان
که خیال بانو
به شاخه هایش آویخته.....

#لا_ادری
#حرف_دلم

1399/02/09 13:12

دوستان تا اینجای رمان ک خوندین نظرتون چیه؟رمانش خوبه یانه لطفا پی وی بگین

1399/02/09 13:13

ارسال شده از

بخدا هردیقه هی چک میکنم ببینم کی پارتهای بعدیشو میفرستی????????

1399/02/09 13:44

ارسال شده از

سلام اره خوبه

1399/02/09 13:44

ارسال شده از

سلام عالیه دستتون درد نکنه????

1399/02/09 13:44

راست میگن عالیه? ولی بیشتر بزار ازش?

1399/02/09 13:54

چشم ?

1399/02/09 13:55

تایم پارت گذاری ...گذاشتن پست ممنوع?

1399/02/09 14:02

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت18
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
برق آشپزخونه روشن شد و لحظه ای بعد حضورش و کنارم حس کردم.
با نگرانی گفت
_چی شده گیتا؟درد داری؟
بدون این‌که سرمو بلند کنم گفتم
_نه.
دستشو روی موهام گذاشت و گفت
_ببینمت!
سرمو بلند کردم. با دیدن چشمای اشکیم اخماش در هم رفت و گفت
_چی شده؟
بینی مو بالا کشیدم و گفتم
_من کار اشتباهی کردم.زندگیم... زندگیمو نابود کردم
نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت
_پشیمونی؟
_نمیدونم اما حس بدی دارم.
دستش و دور شونه م انداخت و بغلم کرد.
گفت
_من جبران میکنم واست!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_آره می‌کنی اما خیلی چیزا تو زندگیم عوض میشه.
دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بلند کرد و گفت
_قول میدم این مسئله با کمترین آسیب به تو تموم بشه. خوب؟
اشکام و پاک کرد
_دیگه گریه نکن
لبخندی زدم و سرتکون دادم که صورتش و جلو آورد. با اخم عقب کشیدم و گفتم
_لازم نیست مثل روجای عاشق هر لحظه بچسبی بهم.
خنده ی شیرینی کرد و گفت
_تازه عروس داماد که هستیم!
تا خواستم اعتراض کنم این بار بدون مکث سر جلو آورد و لب هامو شکار کرد.

1399/02/09 14:02

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت19
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

دستشو نوازش وار از گردنم تا روی شکمم کشید.

لب هاشو فاصله داد وگفت:

_پاشو برو حموم ضمانت نمی کنم بمونی بتونم جلو خودمو بگیرم تا ده میشمارم...
1
2
3
سریع از جام پریدم که زیر دلم به صورت وحشتناکی تیر کشید.
اما امتناع نکردم باید هرطور که شده بود از جلو دیدش خارج می شدم.

اما از شانس بدم پام گیر کرد به فرش و با ادا آخرین عددافتادم.

مظلوم نگاش کردم اماعین گرگی که منتظر شکار یه بره چاقو خپله منو زد زیر بغلش و به سمت اتاق خواب رفت.
اینبار با وسواس خاصی دونه دونه لباسامو دراورد.

نگاه پر لذتی به بدنم انداخت وگفت:

_موندم بدن شما زنا چی داره که انقدر واسه ی ما مردا جذابه...
با خنده جوابشو دادم:
_چیزای خوب خوب...
لبشو گاز گرفت وگفت:

_جوونننن حالا از قسمت جذاب بالات شروع کنم یا این بهشت پایین...
دستمو روی دلم گذاشتم ناله کردم.
_هیچکدوم بیا و بگذر....

تند تند ابروشو بالا پایین داد وگفت:

_اخه بی انصاف کی از این بدن می گذره که من دومیش باشم؟هوم؟؟
پوفی کشیدم که گفت:

_پوف نکش اونبار چون بار اولت بود درد کشیدی اینبار قول می دم خودتم لذت ببری جوری که بازم خودت بیای سراغم بگی می خوام...

اندرسفیهانه نگاش کردم که برام چشمک زد واومد روم...

جوری که وزنش روم نیوفته لبشو گذاشت روی لبم واینبار ملایم وپر حرارت تر از قبل شروع کرد به بوسیدنم.
اونقدر ملایم که منه بی رغبتو به شور اورد وهمراهیش کردم.
.....
همونطور که خودشو با دستمال کاغذی تمیز می کرد نفس نفس زنون کنارم دراز کشید.

آب دهنمو قورت دادم و نگاش کردم.
راست گفته بود اینبار منم لذت برده بودم.

خم شد وچندتا دستمال کاغذی برداشت مقابل پام نشست لای پامو باز کرد وآهسته شروع کرد به تمیز کردنش.
دستمو روی دلم گذاشتم ونیم خیز شدم.
_من برم حموم.

سرشو تکون داد دستمالای توی دستشو مچاله کرد وانداخت توی سطل وباز روی تخت ولو شد گفت:

_برو زودی بیا بعدش من برم.
هیچی نگفتم که یهو گفت:

_مراقب باش اگه دیدی درد داری و نمی تونی صدام بزن.

واسه یه لحظه ته دلم یه جوری شد اما با یاد اوری تموم قول قرارامون سریع پسش زدم و رفتم حموم....

1399/02/09 14:02

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت20
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با صدای پچ پچ حرف چشمام رو باز کردم نگاهم به باربد و بیتاجون مامان باربد افتاد که با لبخند نگاهم کرد

بیتاجون_چطوری عزیزم ؟

خواستم روی تخت بشینم که زیر دلم تیری کشید
_اخ
باربد دستپاچه کنارم نشست

_اروم باش نیازی نیست از جات بلند شی من میرم برات مسکن بیارم

بیتاجون_با شکم خالی میخوای بهش مسکن بدی ؟

باربد دستی داخل موهاش کشید که بیتا جون ادامه داد...

_برو صبحانه خوشمزه ای که مادرزنت زحمت کشیده بیار براش تا بخوره بعدش خود به خود خوب میشه و نیازی به مسکن نیست

لبخند بی جونی زدم و روی تخت دراز کشیدم باربد از اتاق خارج شد مامانش روی تخت نشست

_اذیتت که نکرد ؟

خجالت زده نگاهش کردم و لبمو‌گاز گرفتم ... با اینکه اولین بارم بود ولی مطمئن بودم باربد بهترین رفتارو باهام داشته و کامل مراعاتمو کرده بود تو هر دو رابطه

_نه

صدای نه ارومم لبخند روی لب هاش رو پر رنگ تر کرد

_خب پس خدارو شکر من دیگه برم اومده بودم بهتون سر بزنم

از جا بلند شد و گونه م رو بوسید

_مواظب خودت باش عروس

_شما هم همینطور

از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد باربد با سینی صبحانه به سمتم اومد کاسه ای با محتویات قهوه ای رنگ رو به طرفم گرفت

_اول اینو بخور مامانت خیلی توصیه کرد

کاسه ی کاچه رو جلوی صورتم گرفتم و عمیق بو کشیدم
برخلاف اکثر خانوم ها من عاشق کاچی بودم

با اشتها شروع کردم به خوردن

1399/02/09 14:03

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت21
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با خستگی دستمو پشت سرم گذاشتمو به صندلی تکیه دادم
نگاهی به اطرافم انداختم و چشمام رو بستم دوروز از عروسیمون گذشته بود و من بدبخت روز دوم از ازدواجم سرکار بودم
چشمام سنگین شده بودند باد کمی به صورتم میخورد
کمی نزدیک تر شد و تندتر با خیس شدن صورتم چشمامو باز کردم و به باربرد نگاه کردم که لباش غنچه بود

از جام پرید م و با چندش صورتمو پاک کردم

_اه چندش جمع کن خودتو صورتمو تفی کردی

باربد خندید و یه دستشو داخل جیب شلوارش فرو برد

_ چرا اینجا خوابیدی میرفتی اتاق من

پشت چشمی براش نازک کردم و پوشه مخصوص بیمارام رو برداشتم و به سمت راهرو راه افتادم باربد هم دنبالم

_کجا میری ؟

_به مریضا سر بزنم

_خسته ای بعدش بیا اتاق من یکم استراحت کن

با غیض به سمتش چرخیدم و پوشی رو تو بغلم گرفتم

_تو نگران من بودی منو میبردی ماه عسل

تک خنده ای کرد و یه قدم جلو اومد و فاصله بینمونو پر کرد
دستش رو بلند کرد و تار موهام رو به داخل مقنعه فرستاد

_ازدواجمون صوریه ها مثلا

چشم غره ای بهش رفتمو چرخیدم ... پشت بهش به سمت اتاق اول رفتم و قبل از وارد شدنم نیم نگاهی بهش انداختم

_ماه عسل صوری نداریم ؟

بدون اینکه منتظر جوابش باشم وارد اتاق بیمار شدم

1399/02/09 14:03

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت22
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بعد از چک کردن بیمار هام پرونده رو سر جاش گذاشتم و دوباره روی صندلی لم دادم

مینو_چرا نمیری یکم بخوابی خیلی خسته ای

_مرادی بیاد میرم

مینو_کجا رفته باز ؟

_طبق معمول با دوست پسرش...

مینو خندید و لیوان چایی رو دستم داد

مینو_لابد دوباره رفته تو پارکینگ

ریز خندیدم ... سری پیش باربد و دکتر بهرام تو پارکینگ مچ دستشو گرفته بودند و‌تا 1ماه از ترسش به ده قدمی شون نزدیک نمیشد

چایی رو داخل دستم نگه داشتم تا گرماش کمی از خستگیم کم کنه ...

مینو_ تو بگو شیطون ... زندگی با دکتر فرزام‌چطوره ؟

لب باز کردم تا جوابش رو بدم که چایی از داخل دستم در اومد و همزمان صداش تو گوشم پیچید

_مگه میشه زندگی با من بد باشه ؟

مینو خجالت زده به زمین نگاه کرد و من هم چشم غره ای بهش رفتم‌
جرعه ای از چاییم خورد و روی میز گذاشت کلیدی به سمتم گرفت

_برو اتاقم استراحت کن چشمات قرمز شده

تخس دست به سینه نشستم و ابرو انداختم بالا

_نوچ نمیخوام

سرش رو کنار سرم خم کرد و از روی مقنعه گوشم رو بوسید مینو با شیطنت نگاهم کرد هر کی ندونه فکر میکنه چقدر عاشقیم

_عشق لجباز من ... اذیت میشی چشمای خوشگلت اسیب میبینه

دست به سینه شدم و طلبکار نگاهش کردم

_پس اون زمانایی کا تو شوهرم نبودی چیکار میکردم؟

لبخند جذابی زد و چشمکی حواله مینو‌کرد

_اون موقع زن من نبودی خانوم ولی الان من مواظبتم یه خار نره تو پات ...

با اومدن مرادی نتونستم بهش جواب بدم ... مرادی با دیدن باربد با ترس سلام کرد و باربد هم با خنده جوابش رو داد و به صورتش اشاره زد

_رژتون پخش شده خانوم مرادی

1399/02/09 14:04