The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

سلام روزتون بخیر ??

1399/02/10 10:45

پرستار شیطون من??‍⚕?
ادامه #پارت27
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


لباسی رو که می خواستم خریده بودم و حالا توی ماشین اژانس نشسته بودم داشتم برمی گشتم خونه.
_خانوم رسیدیم.
دوتا تراول دهی دراوردم وبه راننده دادم وپیاده شدم.

کیسه های خرید توی دستم سنگینی می کردن امروز حسابی از خجالت خودم در اومده بودم.
به سختی کلید رو توی در انداختم و با آسانسور رفتم بالا.

دم در خونه بودم داشتم کلید رو توی در می نداختم که یهو در باز شد.

قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم وبی تفاوت به نگاه سرزنش کنندش از کنارش رد شدم ورفتم سمت اتاق.

خداروشکر اونقدر فهمیده بود که دنبالم نیاد.
کیسه مورد نظرمو باز کردم لباسامو دونه به دونه دراوردم رفتم توی حموم یه

دوش دو دقیقه گرفتم فقط بخاطر اینکه تحرک زیادی داشتم وعرق کرده بودم.
حوله دورم پیچیدم واومدم بیرون.

جلوی آیینه ایستادم مداد مشکیمو برداشتم توی چشمام خط کشیدم وبرای تکمیلش یه رژ زرشکی زدم.

1399/02/10 10:48

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت28
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


موهامو دست نزدم وگذاشتم همونجوری خیس دورم باشن.

اخه شنیده بودم موهای خیس که آزادانه رها شده از نظر مرداخیلی هوس انگیز بنظر می اومد.

لباس کوتاهمو که بیشتر شبیه لباس خواب بود پوشیدم.

توی ایینه به خودم نگاه کردم.
تن خورش عالی بود.

یکی از بندای لباسمو از قصد روی بازوم انداختم و از اتاق زدم بیرون.

نگاهمو توی هال چرخوندم توی هال نبود.
توی آشپزخونم نگاه کردم اونجام نبود.
کم کم داشت می خورد توی ذوقم فکرمیکردم بی خبر از من رفته بیرون اما یهویی نگام به تراس خورد.

باد پرده رو واسه یه لحظه زد کنار وتونستم ببینمش که اونجا ایستاده.

با قدمای شمرده خودم به سمت تراس رفتم.

انگار حضورم رو حس کرد که برگشت وبهم نگاه کرد.

واسه چندثانیه از بالاتا پایینمو خوب با چشمای هیزش رصد کرد ودر اخر خیلی سنگین وشیک گفت:

1399/02/10 10:48

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت29
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_رفتی حموم برو تو سرما می خوری.
پوفی کشیدم تو دلم گفتم به درک بی لیاقت منو باش واسه کی به خودمون رسیدیم.
بی هیچ حرفی برگشتم داشتم می رفتم که یهو گفت:

_وایسا.
برگشتم نگاش کردم اومد سمتم مقابلم ایستاد خم شد.
اولش فکر کردم می خوادببوستم اما دم گوشم گفت:
_پسر بچه هیفده ساله نیستم که با همچین چیزایی خر بشم.
سرشو ازم فاصله داد.

خیلی سعی کردم خونسرد باشم تا نفهمه چقدر این حرفش بهم برخورده.
_اما از اونجایی که خیلی جنتلمنم وتوهم شوهرتو می خوای قبول می کنم.
پوزخندی زدم.

_کی گفته من شوهرمو می خوام؟
دست برد جفت بندای لباسمو کنار زد.

لب گزیدم لعنتی فکر این جاشو نکرده بودم.
دستمو گرفت وگفت:

_ادامشو بریم توی اتاق.
سعی کردم دستمو از تو دستش درارم.
_نمی خواد.

ضربه ملایمی به بدنم زد وگفت:
_بدو بریم باهات کارا دارم.
با این حرفش اخمم کمرنگ شد لعنت بهش خوب می دونست چجوری باید ارومم کنه.

_میای بریم یا همینجا ایستاده دست به کارشم؟

_خیلی بی ادبی هاااا...
خم شد لپمو گاز گرفت وگفت:

_فعلا تا زنو شوهریم بیا کیفشو ببریم.
رو برگردوندم ووانمود کردم چیزی نیست اما خدامی دونست تا چه حد از کلمه فعلانش بدم اومد.

1399/02/10 10:48

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت30
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


_یالا واسه بچه دار شدنمون دیر بجنبیم کار تمومه.
بی توجه به حرفش آهسته داشتم به سمت آشپزخونه می رفتم که یهو منو بلند کرد وانداخت رو دوشش.

محکم لباسشو گرفتم تا نیوفتم:
_منو بزار زمین الان میوفتم.

با سرتقی تموم جوابمو داد:
_وقتی میگم بیا بریم بگو چشم همسر گلم!.
_عجب دیگه چی؟!

منو روی تخت خوابوند و گفت:

_دیگه هیچی جز اینکه لبو بده بیاد.

بهم اجازه نداد حداقل حرفی بزنم

اولش فکر کردم یکم ناز کنم وبگم نه اینا اما بعدش با خودم گفتم خوب که چی؟

این که کار خودشو چه تو غر بزنی یا نزنی می کنه پس چرا خودمو شل نکنم

دستمو داخل تیشرتش بردم وآهسته به کمرش چنگ زدم.

وقتی اونم همراهیمو دید گرم تر و پر حرارت تر از قبل شروع به بوسیدنم کرد و...

1399/02/10 10:49

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت31
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_اوففف جوووننن بخورمت؟

با لوندی خواسی لبمو گاز گرفتم.

کنارم دراز کشید و شروع کرد به بوسیدنم.

واقعا خوب بلد بود چجوری ببرتم تو اوج !.
_من برم یه دوش بگیرم.

از کنارش پاشدم...
دستشو زیر سرش گذاشت وهمونطور که نگام می کرد یهو گفت:

_تتو دوست داری؟
سوالی نگاش کردم که گفت:

_تتو روی بدن.
شونه ای بالا انداختم.
_بدم نمیاد چطور؟
خم شد یه دستمال برداشت و همونطورکه خودشو تمیز می کرد گفت:

_من دوست دارم اگه خودتم خوشت میاد از نظرم ایرادی نداره.

دلم می خواست می گفتم بودنه ما باهم طولانی نیست این چیزارو نگه دار واسه زن اصلیت اما بازم بخاطر اینکه حس حال خوب چندثانیه پیشم نپره هیچی نگفتم وتنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم.

1399/02/10 10:49

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت32
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

صبح وقتی چشم باز کردم دیدم مقابلم ایستاده.

_اغوربخیر هیچ میدونی ساعت چنده؟
کش وقوسی به بدنم دادم.

_چنده مگه؟

_دو

یه لحظه جا خوردم ملحفه از روی پاهام زدم کنار وبه ساعت روی میز نگاه کردم.
راست می گفت واقعا ساعت دو بود!

از سرجام پاشدم داشتم می رفتم سمت سرویس بهداشتی که صداش اومد.
_نمی خوای چیزی تنت کنی؟

به خودم نگاه کردم .

یه لحظه خجالت کشیدم اما با فکر اینکه اون دیگه جایی تو بدنم نیست که ندیده باشه شونه ای بالا انداختم وگفتم:

_ چیزیایی که نباید میدیدی دیدی حالا پوشوندنشون کار بیهوده ایی.

انگاربایه سیلی به بدنم حرفمو تایید کرد و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق رفت بیرون.

دستمو نوازش وار روی جایی که زده بود ومی سوخت گذاشتم.

_دستت بشکنه.

رفتم دستشویی ودست صورتمو شستم.
رفتم سمت کمد یدونه از تیشرتام پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.

یه بوی خاصی می اومد بو که کشیدم حس کردم بوی بلال میاد!

1399/02/10 10:49

‏‎حال من مثل امیریست که معشوقهُ او
از قضا دخترِ فرمانده ی دشمن باشد !

#حرف_دلم

1399/02/10 20:19

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت33
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

به سمت بالکن رفتم که دیدم مشغول باد زدن بلال روی آتیش.
_سرظهری چرا داری اینارو درست میکنی؟
سرشو بلند کرد یه نگا بهم انداخت وتوپید.
_برو تو یه لباس درست تنت کن بیا.
اخم کردم.
_مگه لباسم چشه؟
یه بلال داغ داغ از روی آتیش برداشت وکردش تو کاسه اب نمک.
_هیچیش نیست اما برای اومدن توی بالکن مناسب نیست.
بااین حرفش بی اراده یه تای ابروم رفت بالا پس اقا غیرتیم بود!!.
برگشتم و رفتم داخل اما به جای اینکه لباسمو عوض کنم وبرگردم پیشش رفتم توی آشپزخونه.
با دیدن سینک آشپزخونه که پر از پوست بلا لا بود آه از نهادم در اومد.
همشونو جمع کردم و ریختم توی پلاستیک زباله زیر سینک.
کابینتو محکم بهم زدم وگفتم:
_می مردی از همون اول می ریختیشون این تو.
پوفی کشیدم و رفتم سمت یخچال یه بسته کره وشیشه ی مربا رو برداشتم یه تیکه نونم از تو فریزر برداشتم وگذاشتم توی ماکروفر.

_من منتظرتم چرا نمیای؟
یهو از سرجام پریدم دستمو گذاشتم روی قلبم وبرگشتم.
_لعنت بهت چرا یهویی میای ترسیدم.
_ازت سوال پرسیدم.
آلارم ماکروفر زد رفتم سمتش ودرشو باز کردم ونون رو برداشتم.
_چون گرسنمه معده خالی بلال نمی خوردم.
بازومو توی دستش گرفت و وادارم کرد نگاهش کنم.
_این زبون تند وتیزتو چطوری کوتاهش کنم؟
سعی کردم دستمو بیرون بکشم اما اون منو بیشتر به خودش چسبوند.
_گرسنمه ولم کن.
_منم گرسنمه.
اخم کردم.
_خوب ول کن دستموتوهم بیا کره مربا بخور.
صورتشو نزدیک صورتم اورد وگفت:
_من گرسنه یه چیز دیگم صبح وقتی اونجوری با چشمای خوابالود و... دیدمت گرسنم شد.
دوزاری کجو کولم با حرفی که زد افتاده بود*
_دیشب عمه من بود ده ساعت افتاده بود روم ؟
_دیشب دیشب بود وامروزم امروز.
خواستم مخالفت کنم که پرید بین حرفم وگفت:
_قرارمون یادت نره تو بهم قول دادی که بهم یه وارث بدی.

1399/02/10 20:33

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت34
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐



نوچی کردم که گفت:

_بدو تکلیفتو انجام بده ...

خیره خیره تو چشمام نگاه کرد وبا پرویی
دستمو گرفت وهمونطور که منو دنبال خودش کشون کشون تا اتاق می برد گفت:

_نترس فعلا خیلی نویی می ترسم تو همون اولش تشنج کنی.

_چه عجب من از تو یکم عطوفت دیدم.
به دیوار اتاق تکیم داد و با پاش در اتاقو بست:

_من مهربونم فقط واسه ادمش.
تو چشماش نگاه کردم اما چیزی نگفتم.
سرشو اورد جلو.

_همه از لب شروع میکنن ایندفعه میخوام از اینجا شروع کنم.
با دستش پامو گرفت.

کارش رو بلد بود و منو دیوونه می کرد.

1399/02/10 20:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت35
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با کمک خودم تیشرتمو در اورد.
_تو همیشه زیر لباسات هیچی نمی پوشی؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم وگفتم:
_دوست داری بپوشم؟
_نه...
_پس می پوشم
یه گاز نسبتا محکمی گرفت که باعث شد جیغ بزنم.
_سر به سرمن نزار وگرنه کاری می کنم نتونی راه بری.
چپ چپ نگاش کردم که از کمر گرفت وبلندم کرد یکم جلو رفت ومنو انداخت روی تخت.
کشو قوسی به بدنم دادم.
_کاشی بیخیالش می شدی می گرفتی می خوابیدیم.
دستشو روی پام کشید که باعث شد بلرزم.
_هنوز شروع نکرده تا دست به پات می زنم می لرزی اونوقت می خوای بخوابی؟
نیم خیر شدم وتکیمو به آرنج دادم و با پرویی گفتم:
_اگه نمی زاری بخوابم پس از همونجایی که خودت گفتی شروع کن.
به محض تموم شدن حرفم قهقه ی بلندی زد.
_خیلی بات حال می کنم خوشم میاد هرثانیه بلدی رنگ عوض کنی.

یه تای ابرومو دادم بالا.
_چی فکر کردی هنوز هنرای دیگمو ندیدی.
دستاشو داخل موهام فرو کرد.
_فردا برات نوبت می گیرم...
انگشت اشارشو نوازش وار از سر شونم حرکت داد تا رسید به مچ دستم.
_دوست دارم اینجا اسم منو تتو کنی!.

_شوخی قشنگی بود.
_من خیلی جدیم.
به محض شنیدن این حرف تکون خوردم برگشتم سمتش.
_معلوم هست با خودت چند چندی؟
_نه.
_معلومه...

1399/02/10 20:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت36
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


_من در اینده که نمی تونم باز دوباره با اسم تو زندگی تشکیل بدم.
منو برگردوند سمت خودش وپرسید.
_الان شوهرت کیه؟

خیره خیره نگاهش کردم که اومد روم وگفت:

_من پس تا وقتی من هستم فکر زندگی بعدیتو نکن.

خواستم حرفی بزنم که اهسته وکوتاه لبمو بوسید.

_هیس بگیر بخواب.
وخودش از کنارم پاشد.

_کجا داری می ری؟
_بدون اینکه نگام کنه گفت:

_حموم تو بخواب.
تا زمانی که رفت تو حموم و درو پشت سرش بست نگاش کردم.

حرفشو می زد و خواب و از چشمم می برد و بعد راحت می گفت بخواب!

پلکامو محکم بهم فشردم باید می خوابیدم تا به خیلی چیزا فکر نکنم.
صدای دوش اب درست مثل لالایی بود برام و چشمامو گرم کرد.

نمی دونم چقدر گذشت که حس کردم توی بغلش فرو رفتم.
بوی شامپوش محشر بود
.
دلم می خواست ازش می پرسیدم کدوم از شامپوهاته که انقدر بوش خوبه...
اما همون موقع خوابم برد و نشد.
****
کیسه های خرید رو پشت در گذاشتم، یه دستم نون بود با اون یکی دستم درو باز کردم و رفتم داخل.

1399/02/10 20:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت37
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


خریدارو روی اپن گذاشت وهمونطور که مانتومو در می اوردم به ساعت توی هال نگاه کردم.
ساعت نه بود.
اهسته رفتم سمت اتاق خواب.
مانتومو اویزون کردم وآهسته اومدم بیرون.

دلم هوس تخم مرغ کرده بود.
ماهیتابه از تو کابینت در اوردم وگذاشتم رو گاز یه ذره روغن زیتون ریختم وگذاشتم خوب داغ شه.

نمیدونستم اونم تخم مرغ می خوره یا نه برای همون محض احتیاط دوتا درست کردم.

کره مربام از تو یخچال در اوردم وگذاشتم رومیز.

فقط مونده بود برم بیدارش کنم.
داشتم می رفتم بیدارش کنم که صدای باز بسته شدن در سرویس اومد و بعد از تو راهرو اومد بیرون.
با دیدن ساعت گفت:

_ساعت نخوابیده؟
راهی که اومده بودمو به سمت آشپزخونه برگشتم.

_نه چطور مگه؟
وارد آشپزخونه شد با دیدن میز صبحونه سوتی کشید.

_اخه ندیدم تاحالا تو ساعت نه صبح بیدار شی.

صندلی و عقب کشید وپشت میز نشست
یه تیکه نون برداشت.
_رفتی نون خریدی؟

سرمو تکون دادم که خندید.
_نکن این کارارو ببین سر صبحی چقدر منو متعجب کردی.

یه لقمه گرفتم وقبل اینکه بزارمش تو دهنم گفتم:

_کم کم عادت می کنی.
دست دراز کرد سمت بشقاب تخم مرغا.
_چرا دوتا درست کردی کمه اینو الان من بخورم یا تو؟
شونه ای بالا انداختم:

1399/02/10 20:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت38
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


_نمی دونستم دوست داری یا نه.
یه لقمه بزرگ گرفت وگفت:

_جز بامیه و بادمجون من همه چی دوست دارم حتی کله پاچه!!
با شنیدن اسم کله پاچه چینی به بینیم دادم.

_منم همه غذا هارو میخورم جز همینی که گفتی.
قهقه زد وگفت:

_عالی پس فردا صبحونه یه کله پاچه مهمون منی.

بشقاب تخم مرغو جلوش هل دادم اشتهام کور شده بود.

_چیشد؟بابا فقط اسمشو اوردم ندادم که بخوری.
_بسه دیگه.
از روی صندلی پاشدم که دستمو گرفت.
_بیا اینجا ببینمت دخترم تو انقدر دل نازک بودی من نمی دونستم؟

خواستم دستمو از دستش درارم که نزاشت و مجبورم کرد روی پاهاش بشینم.

_ولم کن بشین صبحونتو بخور.
لقمه گنده ای که برای خودش گرفته بود و اورد سمت دهنم وگفت:

_ع کن هواپیما داره میاد.
بی اراده خندیدم که از فرصت استفاده کرد ولقمه رو چپوند تو دهنم.

1399/02/10 20:35

#باهم_رمان_بخوانیم??

الوعده وفا?❤

1399/02/10 20:35

باعث خوشحالی جان غمگین من کجاست؟!

سراغ عشق جانتونو اینطور بگیرید?
#عاشق_باشید

1399/02/11 01:11

مرا ببر آنجا ک بودنت تمام نمیشود

#حرف_دلم

1399/02/12 04:05

الان بیستاپارت میزارم واستون?

1399/02/13 00:24

پرستار شیطون من??‍⚕?
#ادامه‌پارت39
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


_نه زیادی حرف می زنی سرمو می خوری.
دستشو روی موهام کشید و گفت:
_ادم با شوهرش که اینطور حرف نمی زنه ضعیفه.

در قابلمه لپه ها رو برداشتم وگفتم:
_انتظار داری بهت بگم عزیزم لطفا از آشپزخونه برو بیرون؟

_نه دیگه انقد خشن عزیزم تهش از صد تا فحش بدتره.
یه دونه لپه برداشتم تست کنم ببینم له شده یانه.

_خوبه خودتم می فهمی باهوشیااا.
موهامو از روی شونم کنار زد.
خم شد اولش حس کردم میخواد گاز بگیره برای همین گفتم:

_قسم می خورد باز بخوای گاز بگیری می کشمت.

تو گلو خندید و اهسته جایی که گاز گرفته بود رو بوسید.
بااین کاری که کرد یهو لپه توی دستم ول شد و افتاد باز تو قابلمه.
_می خوای قیمه درست کنی؟
_هوم؟
آهسته به بازوم زد.

_حواست کجاست دارم می پرسم قیمه داری درست می کنی؟
تند تند پلک زدم من خاک بر سر داشتم چیکار می کردم؟

سر خودم داد زدم خودتو جمع کن دختر الانه بفهمه.
_نه کوفته.
آهانی گفت.
_شورش نکنی.
در قابلمه رو گذاشتم وتوپیدم.
??

1399/02/13 00:30

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت40
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


_پاشو ظرفارو بشور کم کم حاضر شو بریم.

چنگالمو تو تیکه نصفه شذه کوفته فرو کردم وگفتم:

_فکر کن یه درصد، غذارو من پختم شستن ظرفاش با تو.
زد زیر خنده نمایشی اشک گوشه چشمشو پاک کرد وگفت:

_چقدر با مزه ای اخه نمی گی انقدر با من شوخی می کنی از خنده می میرم؟اخه کدوم مردی دیدی ظرف بشوره؟
از سرجام پاشدم رفتم سمتش با نگاهش رصدم کرد دستشو گرفتم وگفتم:

_همه چی از همین جاده خاکیا شروع میشه.

از سرجاش بلند شد با دستاش دور صورتمو قاب گرفت.

_تاتورو دارم نیازی به طوطی ندارم.
آستین پیرهنشو بالا زد.

_حتی فکرشم نکن تنها ظرف بشورم لااقل اگه کمکم نمیکنی کنارم وایسا.
متعجب نگاش کردم.

_جدی می خوای ظرفارو بشوری؟
همونطور که دستشکش دستش می کرد گفت:

_به موقش جبران این کارتو می کنم.
پوفی کشیدم.

_پس بگو میگم تو مجانی کاری واسه کسی نمی کنی نگو به فکر خودتی.
شیر ابو باز کرد.

_بسه زیاد حرف نزن به جاش اون ظرفارو بیار.
ظرفارو از روی میز جمع کردم و گذاشتم کنار دستش که یه نگاه به من یه نگاه به ظرفا کرد.

1399/02/13 00:31

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت41
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


_زود باش دیگه...
کفشمو پام کردم و سوار اسانسور شدم.
یه نگاه تحسین برانگیز به سرتا پام انداخت اما انگار مغرور تر از اونی بود که بهم بگه که چه خوشگل شدم.

از اسانسور پیاده شدیم داشتم به این فکر می کردم بااین پاشنه ها چجوری از این سرازیری برم پایین که انگار حرف دلمو شنیدکه گفت:

_تو از اون در برو لازم نیست بااین کفشات سرازیری پارکینگو بیایی پایین ماشین از پارکینگ دراوردم میام همونجا سوارت می کنم.
بدون هیچ مخالفتی گفتم:

_باشه...
دم در ایستاده بودم که از دور دیدم یه پسر جوون و خوشتیپ داره میاد سمتم.
اولش فکر کردم مزاحم اما بعدش وقتی اومد سمتم وپرسید.
_شماهم مال همین ساختمونید؟
فهمیدم که همسایه ایم.
_بله.
سرشو تکون داد وگفت:

_چه خوب کدوم طبقه اید؟
_طبقه سوم.
چشماشو ریز کرد وسوالی پرسید.
_همسر دکتر مهرزادید؟
لبخندی زدم.

_بله شما می شناسیدش؟
دستشو دراز کرد تا باهام دست بده.
یه نگاه به دستش انداختم بی ادبی بود اگه دستشو رد می کردم بالاخره همسایه بود.
دست دادم که گفت:

_فکر نکنم اینجا جا مناسبی برای معرفی کردن خودم باشه اما معرفی میکنم آرمان هدایت هستم قرار که اگه خدا بخواد همکار همسرتون بشم.
دستمو کنار کشیدم و بالبخند گفتم:
_ع چه جالب شماهم دکترید؟

?

1399/02/13 00:31

پرستار شیطون من??‍⚕?
#ادامه‌پارت41
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


نگام کرد وگفت:
_اگه خدا بخواد یه شیش سالی اره.
_پس باید تخصص داشته باشید.
خواست جوابمو بده که همون موقع صدای بوق ماشین اومد نگاه کردم که دیدم مهبد.
_معذرت می خوام همسرم...
از جلوم کنار رفت وگفت:
_از آشنایی با شما خوشحال شدم خانوم؟؟
با عجله گفتم.
_گیتا سلحشور هستم.
و به سمت ماشین رفتم...
به محض سوار شدن مهبد پرسید.
_کی بود؟
کمربندمو بستم و گفتم:
_ارمان هدایت همسایمونه جالبیش اینه که اونم دکتره.
همونطور که دندرو جا می زد با بدخلقی گفت:
_هیچم جالب نیست تو همیشه با غریبه ها انقدر صمیمی می شی؟
چپ چپ نگاش کردم وگفت:
_اولا غریبه نبود دوما همسایمون بود سوما منه تحصیل کرده خیلی زشته بلانسبت عین خر سرمو بندازم پایین و جواب همسایمو ندم چهارما چه صمیمیتی؟اسم این کار که صمیمیت نیست بهش میگن برخورد اجتماعی.

دهن باز کرد تا چیزی بگه اما انگار صلاح ندونست و حرفشو خورد.
از دستش ناراحت بودم برای همین رومو به سمت شیشه برگردوندم وتا وقتی که رسیدیم یه کلمه باهاش حرف نزدم.
اونم انگار قد تر از من بود که یک کلمه حتی باهام حرف نزد.
روبروی خونه مامانش اینا بودیم می خواست ماشین پارک کنه که یهو یه ماشین مشکی رنگ پیچید مقابلش که اگه مهبد به موقع ترمز و نمیزد می زدیم یه ماشین جلویی.
_برخرمگس معرکه لعنت!.
_میشناسیش؟
به سمتم برگشت و گفت:
_پسر عمومه.
یه تای ابرومو بالا دادم و با تعجب پرسیدم.
_چرا اینجوری کرد؟!!

??

1399/02/13 00:32

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت42
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


زیر لب زمزمه کرد:

_واضح نیست؟چون کرم داره...
ماشین جلویی دنده عقب گرفت درست کنارمون ایستاد.
شیشه اشو داد پایین مهبدم با اکراه شیشه اشو کشید پایین.

_به به پسر عموی گل گلاب ما...
مهبد سرشو تکون داد.
_علیک سلام.
_تنها اومدی پسر عمو؟؟

خم شد انگار می خواست صندلی کناری که من نشسته بودمو ببینه اما مهبد اومد جلوش و گفت:

_می خوای همینجا ماشینتو پارک کنی؟
خودشو که مهبد نمی زاشت ببینم اما صداش اومد.

_خدا بهت صبر ایوب بده چجوری با این پسر عمو ما می سازی؟
قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم مهبدگفت:
_من میرم اونور تو همینجا ماشینتو پارک کن.

مهبدماشینو زد توی دنده خواست حرکت کنه که صداش اومد.
_نه توهمین جا پارک کن من میرم اونور.

مهبد رفت عقب خواست ماشینو پارک کنه اما اون پیچید مقابلش و نزاشت.
با تعجب گفتم:

_چرا اینجوری می کنه؟
مهبد باحرص گفت:
_محاله بزارم اینجا پارک کنه...
با تعجب به کل کل بچگونشون نگاه کردم.

??

1399/02/13 00:33

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت43
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


مهبد دزد گیر ماشینو زد و ازش پرسید.
_تو چی؟هنوز با خانومت دست به کار نشدید؟

قهقه ای زد و گفت:
_نگران اون نباش مطمعنن نمی زارم نفر اول این بازی باشی.
مهبد بدجنسانه گفت:
_ای تونستی نزار.
لبخندش جمع شد مهبد اومد سمتم دستمو گرفت و با هم رفتیم سمت خونه.
رفتیم تو داخل حیاط بودیم مهبد برگشت عقب وقتی دید دوتاییمون تنهاییم با عصیانیت گفت:
_من بهت چی گفتم؟

عسن خودش گفتم:
_نتونستم وقتی مودبانه میگه سلام عین بیشعورا جوابشو ندم خواهشا منو وارد این ماجراها نکن!!.
دهن باز کرد چیزی بگه همون موقع در خونه باز شد و مادرش اومد بیرون.
_سلام پسر گلم.
مهبد رفت جلو انگار فقط لازم بود مادرشو ببینه تا بخنده عوضی با من با دوتن عسلم نمیشد خوردش اونوقت واسه مادرش هرثانیه لبخند ول میده.

_سلام مامان جون.

رفتم جلو محکم بغلم کرد پیشونیمو بوسید.
_سلام عروس خوشگلم.

بیایین بریم داخل رفتیم تو گویا کل فامیلو دعوت کرده بودن چون خیلیاشونو نمی شناختم.
مامان رو به همه کرد وگفت:
_اینم عروس خوشگلم گیتا خانوم.
مجبور شدم یه دور با همه سلام روبوسی کنم اونقدر تعدادشون زیاد بود که اخراش لبام جمع نمی شد.

تموم که شد داشتم دنبال مهبد می گشتم که دیدم یه خانوم که اصلا باهاش سلام وعلیک نکردم کنار ایستاده.

1399/02/13 00:33

پرستار شیطون من??‍⚕?
#ادامه‌پارت43
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

رفتم سمتش با دیدن من یکم خجالت کشید.

دروغ چرا اصلا تو نگاه اول ازش خوشم نیومد چون نه خوشگل بود نه اصلا به تیپش رسیده بود.
موهاش و انگار بلوند کرده بود که اصلا به صورت سبزش نمی اومد.

اما وقتی باهاش حرف زدم تازه فهمیدم که نباید ادمارو از روی ظاهر قضاوت کرد.
اولاش یکم خجالت می کشید اما بعدش خیلی بامزه حرف می زد اونقدر که نفهمیدم چجوری یک ساعت گذشت.

_شما رهامو ندیدید؟
سوالی پرسید.
_رهام؟
سرشو تکون داد.
_شوهرم پسر عمو اقا مهبد.
جلوی ابروهایی که برای تعجب داشتن می رفتن بالا وگرفتم.
باورم نمی شد...
_چرا دیدمشون دم در بودن ندیدم که بیان داخل فکر کنم هنوز دم در باشن.
از سرجاش بلند شد.
_گیتا جون معذرت می خوام من یه لحظه برم بیرون میام.
داشتم به رفتنش نگاه می کردم که یهو صدای مهبد نزدیک گوشم شنیدم.
_هیچکس اینجا دوسش نداره اما میبینم زن من دوسش داره که داره باهاش حرف می زنه.
نگاش کردم.
_چرا دوسش ندارن؟
مبلو دور زد و کنارم نشست:
_به دلایل خیلی زیاد که اگه الان بخوام برات بگم شب میشه.
دست به سینه نگاش کردم و گفتم:
_فعلا که هم تو بیکاری هم من.
اهسته زد رو نوک بینیم و به شوخی گفت:
_تو نه شما!! ادم که به شوهرش نمی گه تو!!!
_مامانت و فامیلاتو دیدی شنگول شدی.
سرشو تکون داد.
_تو این یه مورد باهات موافقم

1399/02/13 00:34