پرستار شیطون من??⚕?
#پارت23
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
ناشیانه دستش رو به کنار لبش کشید و بی دقت چشماش رو باز و بسته کرد،گفت :
_صبحونه نخورده بودم دیگه تایم آزادی که داشتم رفتم بوفه بیمارستان، بخاطر همونه....
دلم میخواست دلمو بگیرم و بخندم...آخه چقدر یه آدم میتونست ساده باشه ؟ اون اصلا امروز آرایش نکرده بود .
مشخص بود هنوز نفهمیده رودست خورده چون حق به جانب داشت باربد رو نگاه میکرد.
باربد درحالیکه جرعه دیگه ای از چایی رو میخورد زبونش رو روی لبش کشید . عادی ولی با لبخند گفت :
_بله شما درست میگید.
نگاهی بین هر سه نفرمون چرخواند و آهسته گفت.
_روز بخیر خانوما به کارتون برسید.
و به طرف اتاقش رفت.
مرادی گیج و هنگ همونجور دستش رو لبش خشکش زده بود.نمیدونستم بخندم یا سرزنشش کنم.
با چهره وحشت زده و چشم های از حدقه بیرون اومدش گفت:
_خاک برسرم من که اصلا رژ نزده بودم....چقدر احمقم آخه.
چشم هاش که از دلهره میلرزید رو بهم دوخت.
_رو دست زد بهم ! یعنی فهمید؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و با ملایمت گفتم :
_دنبال چی رو گرفتی؟اصلا بفهمه مهمه مگه؟کسی نمیتونه تو زندگی تو دخالت کنه فقط کاش یه مناسب ترش رو انتخواب میکردی .
1399/02/09 14:04