The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت29
کامال لخت شدم.کمربندشو باز کرد.مچ دستمو گرفت و برد سمت حموم.هلم داد
تو حموم.افتادم کف حموم.دوشو روم تنظیم کرد.سرکمربندو دور دستش
پیچید.آب یخو باز کرد.
روح از تنم جدا شد.اب یخ رو سرو تنم ریخت و پایین اومد.از ترس و سرما
میلرزیدم.نزدیک تر شد.اب رو صورت و موهای بلند روی صورتش
میپاشید.ضربه ی اولو که زد فریادم به آسمون رفت.درد کمربند از وقتی که با
لباس میزد بیشتر وبدتربود.حاال که لخت بودم و زیر اب یخ!
صدای فریاد چند نفر از پشت در میومد .صدای بی بی .صدای مریم .صدای
پیمان !
که التماس میکردن سیاوش اروم بگیره و ولم کنه.ولی اون انگار کر شده بود
انگار نمیشنید!
ضربه های کمر بند بود که رو تن ضعیفم فرود میومد.
از شدت درد التماسش میکردم:
غلط کردم آقا
گوه خوردم .دیگه جایی نمیرم
ببخشید آقا
اما کو گوش بدهکار!
کاشیای سفید حمام از خونم قرمز شده بود.دیگه جون تو تنم نبود.
زمزمه کردم:سـ..سیاوش...
از حرکت ایستاد.نفس نفس میزد.کمربندوگوشه حمام پرت کرد واز حموم
بیرون رفت.
مریم و بی بی خودشونو پرت کردن تو حموم.با هول و عجله کمکم میکردن و
من چشمم به مسیر رفتن سیاوش بود!

1399/05/23 06:22

#پارت30
با کمک مریم و بی بی دوشی گرفتم و از حموم بیرون اوردنم.بی بی زخمام
رو با دقت باند پیچی کرد.و روی تخت خوابوندنم.اخر شب بود و دیروقت.از
اتاق بیرون رفتن و تو افکارم غرق شدم که خوابم برد.
باصدای بی بی چشمامو باز کردم
+دخترم بیدارشو.دیشبم چیزی نخوردی حتما گرسنه ای .پوست و استخون
شدی اینطور پیش بره ضعیف تر میشی ازپادرمیای.
با لبخند بهش سالمی کردم که به گرمی جوابمو داد.
+بلندشو دخترم.باید بانداتم عوض کنم میترسم عفونت کنه.
گوشه ی لبم از محبتش باال رفت.نه به مهربونیه خدمه.نه به وحشی گریه
سیاوش!
ازجام بلند شدم و ابی به دست وروم زدم.چهره ام داغون بود.لبم از دوطرف
جرخورده بود و چشم چپم کبود بود.پیشونیم از برخورد شیشه هنوز جراحت
داشت.خودمو نمیشناختم!این من بودم؟اقلیما؟به چشمهام خیره شدم.یاد مادرم
افتادم.همیشه موهام رو شونه میزد و میگفت:
تودختر زیبای منی.اقلیمای من که سرنوشت خوبی درانتظارشه!...
کو مادر ؟کو سرنوشت واینده ی خوبی که ازش حرف میزدی؟اصال
کجایی؟منو میبینی؟قطره اشکی روگونم چکید.
اب دیگه ای به صورتم زدم و به اتاق برگشتم.بی بی با سینی صبحانه روتخت
نشسته بودو برام لقمه میگرفت.
کنارش نشستم.تنم کوفته بود ودرد امونمو بریده بود.تو داروها یه مسکن پیدا
کردم تابعد صبحانه بخورم.بی بی لقمه ی دیگه ای دستم داد و گفت:چندسالته
دخترم؟
اروم گفتم : 16 سالم.
با چشمایی گرد شده بهم نگاه کرد و گفت:یعنی 15 سال از اقا کوچیکتری؟!
اینبار من چشمام گرد شد!یعنی سیاوش 31 سالشه؟!
سری تکون دادم.

1399/05/23 06:22

سلام صبحتون بخیر?

1399/05/24 08:53

یکم پست بزارم واستون بعد برم تو کار پارت گذاری?

1399/05/24 08:53

تا نگاهم بکنی،
از هیجان خواهم مـُرد

آنکه با چشم ِخود،
آدم بُکشد
قاتل نیست …

#حرف_دلم

1399/05/24 08:57

انعكاسِ نورِ خورشيدِ
اولِ صبح در چشمانت
خوشبختی ام را ترسيم ميكند !
چشم باز ميكنى ؟

#حرف_دلم

1399/05/24 09:50

همیشه دوس داشتم یکی‌و داشته باشم که هرموقع ازش پرسیدن از چی می‌ترسی به من اشاره کنه و بگه از روزی که این دیوونه دیگه پیشم نباشه.. :)
#حرف_دلم

1399/05/24 11:08

ما به پسرهامون یاد دادیم مرد گریه نمی‌کنه، اشتباه کردیم!
شما به پسرهاتون یاد بدین:
مرد اشک زنشو درنمیاره :)
#حرف_دلم

1399/05/24 14:07

عشق صیدی است که تیرت به خطا هم که رود
لذتش کنج دلت تا به ابد می ماند?

1399/05/24 15:44

عرضه ى دوست داشتن اگر نداريد
توانِ نگه داشتن اگر نداريد
خراب نكنيد احساسِ پاكِ آدمهايى كه بعد از شما
ميخواهند واقعاً عاشقى كنند
شما مى آييد
وعده اى ميدهيد
سرتان را مى اندازيد و مى رويد به ناكجا
آدمِ بعد از شما اما
بايد جان بكَنَد تا ثابت كند مثلِ شما و امثالِ شما نيست
عرضه ى دوست داشتن اگر نداريد،
خراب نكنيد همين اندك ريتمِ شيرينِ عاشقى را كه جريان دارد..

1399/05/24 16:27

گر سرم در سرِ سودات رود، نیست عجب
سرِ سودای تو دارم، غمِ سر نیست مرا

1399/05/24 18:24

بعداز‌رفتن‌تو...
خودم‌را‌نمیکُشم!
نفرینت‌هم‌نمیکنم...
فقط‌اونیکه‌جای‌خالیت‌رو‌برام‌پرمیکنه..
اونقد‌خوشبتخش‌میکنم
که:
برای‌هر‌لحظه‌ای‌که‌جای‌اون‌نیستی
به‌خودت‌لعنت‌بفرستی!!

#حرف_دلم

1399/05/24 18:35

گفت : از روزمرگی ها بگذر ،
حرفِ اصلی ات بزن
بی تعلل بوسیدمش..!

#حرف_دلم

1399/05/24 21:04

#پارت31
بی بی اهی کشید وگفت:15 سال فاصله سنی زیاد نبود؟چطور زنش شدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:به خواست خودم نبود!
+یعنی چی مادر؟!
_دیروز که دیدین!آقا منو از بابای معتادم خرید.
+یعنی تو راضی نبودی؟
پوزخند زدم!معلومه که نه.کی راضی میشه بره تو دهن شیر؟
بزور لقمه رو فرو دادم وگفتم دیگه نمیخورم.قرصو انداختم.مریم باال اومد و
بعداز جمع کرد صبحانه با بی بی باند زخمام رو عوض کردن.
مریم موقع رفتن سرشو پایین انداخت وگفت:
آقا گفتن حق ندارین از اتاقتون بیرون برید.گفتن درو قفل کنیم.
لبخندی بهش زدم وگفتم :هرچی که گفته انجام بدید.دوست ندارم بخاطر من
کسی تو دردسر بیفته.
مریم ببخشیدی گفت و بیرون رفتو درو قفل کرد!دیگه رسما زندانی بودم!
نزدیک یک ماه از اون قضیه میگذشت.تو حسرت هوای تازه مونده بودم.صبح
تا شب تو اتاقم بودم و صبحانه و ناهار وشام رو هم میاوردن تو اتاق.از اون
روز سیاوش رو هم ندیده بودم.داشتم افسرده میشدم .فقط از شیشه ی پنجره ها
شکوفه های درخت هارو تماشا میکردم.با بی بی و مریم حسابی خوب شده
بودم.زخمهای تن و بدنم خوب شده بودوفقط اونایی که عمیق بودن یکم جاشون
معلوم بود.به لطف بی بی و مرحم هاش زخمام عفونت نکرد وجاشون هم
نموند.صورتم بازم زیبا شده بود.هرچند الغرترو رنگ پریده تر.در باز شد
وبی بی خوشحال وارد اتاق شد.سینی ناهار رو روی تخت گذاشت و با خوشی
بغلم کرد.متعجب نگاش کردم که گفت:مژده بده اقلیما.مژده.
داشتم شاخ درمیاوردم .چی داره میگه؟چه مژده ای؟چیشده؟
بازوهاشو گرفتم وگفتم:بی بی اینقد تکونم نده حالت تهوع گرفتم .بگو چیشده.
دستپاچه ولم کرد و گفت :شرمنده مادر از خوشی نفهمیدم چیکار دارم میکنم!

1399/05/25 22:48

#پارت32
بی بی از تعجب خشکش زد و با لکنت گفت:
یع..یعنی تو...تو هنوز دختری؟
با شرم سرمو پایین انداختم.گفتم االن نا امید میشه ولی منو محکم کشید تو
بغلش و اشکاش جاری شد.شوکه شدم!
با گریه گفت:این عالیه!این که مهمون یه شب نبودی و اقا بهت دست نزده خیلی
خوبه!از روزی که تواومدی آقا دختر نیاورده توخونه.یعنی یه امیدی هست.
بی بی ام چه حرفایی میزنه ها.ناهارو گذاشت جلومو با شوق و ذوق درحالیکه
با خودش حرف میزد از اتاق بیرون رفت.غذامو خوردمو یه لباس پوشیده
انتخاب کردم .شالی رو شونه هام انداختم و از اتاقم بیرون رفتم.حبسم تموم شده
بود!تو کل خونه چرخیدم و رفتم سمت در سالن که صدای بی بی بلند شد:
کجا مادر؟کجا میری؟هان؟
با خنده نگاهش کردم و گفتم:میرم دوربزنم توحیاط.نترس دیگه جرات فرار
کردن ندارم.
بی بی سر تکون دادوگفت:تو یبارم منو اینجوری گول زدی وخودتو تو دردسر
انداختی.الزم نکرده بری.
خندیدم وگفتم:نترس بی بی.گفتم که در نمیرم.بخدا پوسیدم توخونه.میخام برم تو
باغ و چمنا بشینم.
بی بی مایوس نگام کرد.
چشمامو مظلوم کردم وگفتم.:خواهش میکنم.از جلو دراونورترنمیرم.
سری تکون دادوگفت:باشه زودبرگرد.
با خوشی پریدم ولپ چروکش رو ماچ کردم وازسالن بیرون رفتم.هوا بهاری
بودونسیمی تو درختا میچرخید.بدوبدو توحیاط چرخیدم و مشغول تفریح
شدم.واسه خودم میدوییدم که سنگینی نگاهی رو حس کردم.تو باغو نگاه
کردم.پیمان به درخت گوجه سبز تکیه داده بودو زل زده بود بمن.لبخندی ام رو
لبش بود.خجالت زده اروم گرفتم.یاد شبی افتادم که زد تو گوشم.اروم سمتش
راه افتادم که اونم از باغ بیرون اومدو روی سنگ فرش ایستاد.زیرلب سالمی
کردم.به گرمی جوابمو داد.

1399/05/25 22:50

#پارت33
وگفت:خوبی؟باالخره از حبس بیرون اومدی؟
خجالت زده سری تکون دادمو گفتم:ممنون.شماحالتون چطوره؟بله آقا اجازه
دادن بیام بیرون.
شروع به قدم زدن کردیم
+خداروشکر.سیاوش یکم خشنه.ولی دلش گنجشکیه.
_اوهوم.راستش یه سوالی برام پیش اومده
+هوم؟چه سوالی؟
_اینکه شما چرا اونشب زدی توگوشم
خجالت زده نگاهی بهم کرد وگفت:واقعا متاسفم.عصبی بودم.دست خودم نبود.
_شما همیشه و واسه همه اینجوری عصبی میشین؟
لحظه ای ایستاد وبعد باهام هم قدم شد.
+نه واسه همه...
خواستم بپرسم چرا که صدای ماشین سیاوش از پشت سر شنیده شد.پیمان
دستپاچه ازم فاصله گرفت و گفت:سیاوش شکاکه.چیزی از حرفامون بهش
نگو.بگو اتفاقی همو دیدیم.بعدا حرف میزنیم.
وبه سرعت دور شد!این چرا همچین کرد؟
بیخیال شونه ای باال انداختم و منتظر شدم سیاوش پیاده شه.ازاینکه بازم
میدیدمش ته دلم یجوری شد.چند قدم دیگه برداشتم و در ماشینو براش باز
کردم.متعجب نگاهی بهم انداخت و پیاده شد.نگاهی به مسیر رفتن پیمان
کردوگفت:
اون پیمان نبود؟
اروم جواب دادم:بله اقا .اقا پیمان بودن.
+پس چرا رفت؟چی میگفتین به هم؟
_نمیدونم آقا.هیچی جلوی در سالن هم دیگه رو دیدیم

1399/05/25 22:50

#پارت34
سیاوش ابرویی باال انداخت وگفت:آها!وازپله ها باالرفت.
خوشحال ازاینکه به پروپام نپیچید لبخند گشادی زدم و دنبالش راه افتادم.
ناهاروخوردیم و سیاوش مشغول انجام کاراش شد.تا شب همه مشغول آماده
کردن خونه برای جشن بودن.تو اتاقم رفتم و روتختم نشستمو به ماه توی
اسمون خیره شدم.
در اروم باز شد و سیاوش وارد اتاق شد.با یاد اوری اون شب ته دلم خالی
شد.از تخت پایین اومدم و ایستادم.درو بست و اومد تو .روبه روم ایستاد.
+سرتو بگیرباال .
نگاهش کردم.دستشو رو گونم کشیدو گفت:زخمات خوب شده.دیگه منو اونقدر
عصبی نکن که به اون حال بندازمت
+چشم آقا.
انگشتاشو رو لبم کشیدو
اروم زمزمه کرد:االن چندوقته که اینجایی.ولی هنوز منو تامین نکردی.یادت
رفته برای چی اوردمت؟
باخودم گفتم بیچاره بی بی.اون چی فکرمیکرد این چی میگه!
اروم گفتم:نه آقا.
+خیلی خوبه!
نزدیکم شد.هلم دادروی تخت.آروم روم خوابید .قلبم تند تر میزد.نفسهای داغ
وپراز نیازش به پوست گلوم میخورد.لباشو رو لبام گذاشت و بوسید.اولش اروم
بود اما لحظه به لحظه خشن تر میبوسید بیشتر به بدنم فشار میاورد.دستشو از
پشت توی لباسم برد و رو کمرم حرکت داد .دیگه نفسم باال نمیومد.دستمو رو
سینه ش گذاشتم و کمی هلش دادم.فهمید نفس کم اوردم کمی عقب کشید.دستشو
تو موهام کرد وگفت:خیلی بچه ای!چند سالته؟
لبامو با زبون تر کردم و اروم زمزمه کردم :16
دستش از حرکت ایستاد و با تعجب نگاهم کرد!

1399/05/25 22:50

#پارت35
موهامو پشت گوشم داد وگفت:میدونی چند سال ازمن کوچیکتری؟!
+اوهوم.15 سال!
لبخندی زد.خنده بهش میاد.سرمو رو بالشت کشید و منو کشید رو سینه
ش.میترسیدم اتفاقی بیفته.ازطرفی دلم میخواست این اتفاق بیفته بی بی خوشحال
بشه!
سیاوش ضربه ی آرومی به نوک بینیم زد و گفت:
بخواب کوچولو.فردا باید برای جشن آماده شی.میخوام به عنوان دختر خونده ام
معرفیت کنم.
دلم گرفت.اروم گفتم: دخترخونده؟
پتورو روم کشید و گفت :اره .دخترخونده...
سرمو رو سینش گذاشتم وبه خواب عمیقی فرو رفتم.
با حس بوسه ی گرمی روی گلوم بیدار شدم.اما چشمام رو باز نکردم.ترسیدم
اگه بفهمه بیدارم ولم کنه.اروم سرمو روی متکا گذاشت و پتورو روم
کشید.بوسه ی رو پیشونیم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.چشمامو باز
کردم.متعجب بودم ازاین ادم!میگه تامینم نمیکنی.بعد دست بهم نمیزنه.ته دلم
یچیزی تکون خورد.ساعت 6 بود.پتومو بغل کردم و عطر تن سیاوشو ازش
بلعیدم و دوباره خوابیدم.
با تکون های دستی رو شونم بیدارشدم.
:ای داد توروخداپاشو خانم جان االن چه وقته خوابه؟ظهر شد کلی کار داریم
آرایشگرتون اومده.پاشوخانم پاشو
دستی تکون دادم وگفتم: هیس مریم خوابم میاد
مریم بیخیال تکون دادنم شد و گفت:باشه.میگم آقا خودش بیاد یجور دیگه
بیدارت کنه.سیخ سرجام نشستم و زل زدم به مریم.
خنده ای سر داد و گفت:از این جذبه ی آقا خوشم میاد دیگه.
بالش قلبی شکل روی تختو به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و بالش صاف
خورد تو صورت سیاوش.

1399/05/25 22:51

می سپارم کشور دل را
به دستانت ولی

خواهشاً مانند
مسئولان ایرانی نباش?

سلام صبحتون بخیر❤

1399/05/26 07:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

انرژیییی??

1399/05/26 19:46

وقتی میرید سر قرار یکم از عطرتونو به دستتون بزنید که وقتی دستشو میگیرید بوی عطرتون تو دستش بمونه.
اینم من باید یادتون بدم؟؟
#حرف_دلم

1399/05/26 19:47

#پارت36
مریم از زور خنده کبود شده بود.ببخشیدی گفت وازاتاق بیرون رفت.با تته پته
گفتم:
ببخشید...ببخشید آقا داشتم با مریم شوخی میکردم.متوجه نشدم شما اینجایید.از
دستم در رفت نمیخاستـ...
دستی تکون داد و گفت:هیس چقدر حرف میزنی دختر سرم رفت.بار آخرت
باشه با متکا میزنی تو صورت من.فهمیدی؟
بغضم گرفت آروم گفتم :بله آقا.
تودلم خودمو فحش دادم.همش یه شب مهربون شده بودا.گند زدم بهش رفت.
+یه آبی به صورتت بزن.گفتم آرایشگر بیارن یه دستی به صورتت بکشه.لباسم
خودم برات گرفتم میگم بیارن.وقتی مادرم اومد این شکلی ببینمت زنده زنده
میسوزونمت اقلیما.
_چشم آقا
چرخی زدو از اتاق بیرون رفت.پوووووف خودمو انداختم روتخت.نزدیک بود
کبودیام تمدید بشه ها!
صورتمو شستم و صبحانه خوردم که خانم آرایشگر اومد.منو خوابوند ویساعتی
با صورتم ور رفت.اون وسط مسطا اطالع دادن که خانواده سیاوش رسیدن و
رفتن فرودگاه دنبالشون.
+خب خانم خوشگله تمومه.پاشو ببینمت.
کل صورتم میسوخت.بلند شدم و روبه آینه ایستادم.
چشمام گرد شد.این منم؟!صورتم سفید تر شده بود وابروهام هشتی برداشته شده
بود.قیافه ام کلی تغیرکرده بود.
تشکری کردم که گفت:یه اب به صورتت بزن آرایشتو شروع کنم.
سرمو چندبارتکون دادم وگفتم :نه نه نه .میخوام قبلش دوش بگیرم.و بی انکه
مهلت جواب دادن بهش بدم حولمو برداشتپ وچپیدم توحموم.

1399/05/27 05:56

#پارت37
یه دوش حسابی گرفتم وکلی کف بازی کردم واز حموم اومدم بیرون.با خیال
اینکه خانمی که پشت بمن وایستاده تو اتاق آرایشگره گفتم:اوف خانم صورتم
خیلی میسوزه .حاال نمیشه آرایش نکنم؟
خانم به سمتم برگشت و با لبخند زیبایی گفت:شمابه خودی خود زیبایی!آرایش
بهونس!
ازترس قدمی به عقب برداشتم.هنوز حوله تنم بود.
دختره نزدیکم شد ومنو کشید تو بغلش.الحق که به سلیقه ی سیاوش حسودیم
میشه!شکارخوبی کرده!
با تعجب نگاش کردم که گفت:
من سیانا هستم.خواهر سیاوش!
کمی از بهت خارج شدم و گونه هام از خجالت سرخ شد.لبخند کم جونی زدم و
گفتم:
منوببخشیدکه نشناختمتون.باید از شباهتتون متوجه میشدم که خواهر آقا هستین
.خیلی خوش اومدین.
نگاهی به سرخ وسفید شدنم کردو قهقهه ای سرداد.
:اینقدر سرخ وسفید نشو.بامنم رسمی حرف نزن وگرنه لهت میکنم!
از صمیمیتش خندم گرفت!برعکس سیاوش مهربون و خونگرم بود.روی تخت
نشست و دست منو کشید و نشوند کنارخودش.
با آب و تاب حرف میزد واز سیاوش و بچگیاشون تعریف میکرد.
:سیاوش از اولش جدی و خشک بود!حتی همون موقع که منو انداخت تو
استخرم همونجوری بود!بعدشم کلی ترسید و پرید تو آب تا کمکم کنه.ولی
هیچوقت عذرخواهی نکرد.اصال فکر نمیکنم بلد باشه!در با صدای تیکی باز
شد و دختر بچه ی دوسه ساله ای وارد اتاق شد.از دیدن بچه مات شدم!این
دیگه کی بود؟داشتم ذهنمو باال پایین میکردم که سیانا دستاشو باز کرد و گفت:
بدو بیا بغل مامان.

1399/05/27 05:57

#پارت38
دختر بچه که موهاشو موشی بسته بودن با ذوق خودشو تو بغل سیانا پرت
کرد!
ته دلم ضعف رفت!چه بچه ی نازی بود.
سیانا دستی به موهای بچه کشید و گفت:
این خانم زنداییته عزیزم.بهش سالم کن.
بچه لبخندی زد که چال خوشگلی رو گونه ش افتاد و روبه من وباخجالت گفت:
شالم دندایی
از شیرین زبونیش دلم قنج رفت.از سیانا گرفتمش و محکم تو بغلم فشارش
دادم.
دستی به لپش کشیدم و گفتم:
سالم عزیزدلم!اسمت چیه خانم خوشگله؟
دندونای برنجی کوچولوشو نشونم داد و گفت:شتاله
با تعجب نگاش کردم که سیانا خندید وگفت:اسمش ستاره ست.
لبخندی به روش زدم وگفتم:خیلی کوچولوی خوشگلی داری.شوهرت ایرانیه؟
خندید.ستاره رو روی تخت گذاشتم که با متکای قلبی شکل رو تخت مشغول
بازی شد .سیانا دستی به بازوم کشیدو گفت:بله.سیاوش ، برسام وپیمان بهترین
دوستای هم بودن از دوران دانشگاه.برسام خارج از کشور درس خوند.سیاوشم
همینجا درسشو خوند و یه شرکت فنی مهندسی راه انداخت.پیمانم با وجود
مشکالتش همینجا به سختی درس خوند و با سیاوش تاحدودی شریکه.
حرفاش تو مغزم چرخید.یعنی چی که با مشکل درس خوند؟
خواستم بگم چه مشکلی که با صدای در دهنمو بستم.
:بیاتو
مریم بود.خانم کار آرایش خانم بزرگ تموم شده.آرایشگر میخوان کار شمارو
شروع کنن.
از جام بلند شدم

1399/05/27 05:57

#پارت40
+بذار اول برم دست بوسی خانم بزرگ.بعد ایشون کارشو شروع کنه.من هنوز
خوش آمد نگفتم .نهایت بی ادبیه نباید دوش میگرفتم دیر شد.
سیانا بچشو بغل کرد و با لبخند گفت:این فکرو نکن عزیزم.پرواز ما بی تاخیر
نشست.منم یکم به سرو وضعم برسم ساعت 7 مهمونا میان.داداش دیوونه ی
من نذاشته مابرسیم مهمونی داده.
و دستی تکون دادوازاتاق بیرون رفت.یه شلوارو تونیک پوشیدم و یه شال
سرمه ای سرم انداختم که چشمای رنگی و پوست سفیدمو بیشتر نشون میداد.به
کمک مریم اتاقی که خانم بزرگ بودن رفتم.خیلی استرس داشتم و انگشتام
میلرزید.تقه ای به در زدم.
بیاتو عزیزم.
اروم درو باز کردم و وارد شدم.با دیدن زنی که روبه روم ایستاده بود فکر
کردم اتاقو اشتباه اومدم!بسیار جوان و برازنده!بهش نمیومد که فرزند بزرگش
31 سالش باشه!
مشتاق جلو اومد ودستاشو به بازوهام گرفت و با دقت چهرمو برانداز کرد.
زمزمه کرد:بازم پیش سلیقه ی سیاوش دهنم بسته س!
ومنو تو بغلش کشید.اینا چه مهربونن!پس این سیاوش گنده دماغ به کی
رفته؟داشتم واسه خودم خزئوالت میبافتم که منو از بغلش بیرون کشید وبا چشم
های اشکی گفت:
خوشحالم که آرزو به دل دیدن عروسم نموندم!
هه چه دل خجسته ای داری خانم بزرگ!من دختر خونده ی سیاوشم یا یه وسیله
برای تامین نیازش!همین.نه بیشتر!
کمی باهم صحبت کردیم که اعتراض ارایشگر به گریه کردن خانم بزرگ و
دیر شدن و کمبود وقت واسه ارایش من از هم جدا شدیم و به اتاقم رفتم.
این چه وضعیه آخه من هنوز لباسمم ندیدم.
نزدیک به دوساعت زیر دست خانم ارایشگر چلونده شدم.اینقد چیزمیز بهم
مالیده بود که حس میکردم سرم 2 کیلویی اضافه وزن اورده.دیگه اون
دختربچه ی 16 ساله نبودم.بیشتر شبیه خانم های اینجورعمارت ها شده

1399/05/27 05:58