The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دوستای عزیز راهنمایی،نظری داشتین درخصوص پیام دوستان تو چالش جواب بدین ممنون میشم?

1399/05/06 20:01

سلام
دوستای گلم میشه واس شوهر خواهر من هرچنتا ک میتونین امن یجیب و صلوات بفرستین؟
حالش اصلا خوب نیس،،دکترا جوابش کردن
خواهش میکنم دعا کنید همه مریضاخوب شن شوهر خواهر منم حالش خوب شه????

1399/05/06 20:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شماعزیزدل .. خوبم خداروشکر
نویسنده رمان پرستار شیطون من روزی ی پارت میزاره واسه همین من چن روز واستون پارت نمیفرستم ک چنتا جمع شه بعد بزارم کانال?

1399/05/08 17:44

رمان جدیدو بزارم؟؟

1399/05/08 22:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/05/08 23:04

✨فردا مصادف هست با✨
? روز عرفه (روز تعیین سرنوشت انسان)?

تو هم مثل من این مناسبت خجسته رو به دوستانت یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعایشان یک گل استجابت هدیه بگیری...التماس دعا?

?اين دعا را منتشر کنيد و ببينيد چطور غم هايتان از بين ميرود??

❤️سبحانَ الله* يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ* فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری
وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين❤️

?رسول مکرم اسلام (ص) فرمودند:
«هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند،در گرفتاری اش گشايش پيدا ميکند»

?التماس دعای خیر?

1399/05/08 23:04

سلام صبحتون بخیر ،،عیدتون مبارک❤

1399/05/10 08:01

سلام سلام عیدتون مبارک خوشگل موشگلا
ان شالله عیدی بگیرین تو این روز از خدا ??

1399/05/10 14:34

سلام و شب بخیر ب همراهان همیشگی حرف دلم❤
رمان جدید رو میخوام بزارم کم کم اسمش ازجنس اقلیماهستش
رمان قبلی مون نویسنده اش کاری واسش پیش اومده انگاری تایپ رو متوقف کرده اگ از این جدیده خوشتون میاد ک بزارم کانال؟

1399/05/11 21:17

‏آرزو میکنم فردا خبری بهتون برسه که قلبتون تندتند بزنه، درست مثل سه‌ثانیه قبل از اولین بوسه =)

#حرف_دلم

1399/05/12 22:23

چیزی که یه مرد
رو تبدیل به یک هنرمند می کنه
دوست داشتن واقعی یک زنه
به نظر من عشق
بزرگترین اثر هنری هست
که یه هنرمند
می تونه خلق کنه!

#روزبه_معین
#حرف_دلم

1399/05/16 06:55

سلام وصبح بخیر
شرمنده بابت چن روزی که فعالیت نداشتم
شوهرخواهرم به رحمت خدا رفت?
دل ودماغ پست گذاشتنو نداشتم

1399/05/16 06:57

‏شب مگه برای آرامش آفریده نشده بود؟
پس این فکر و خیال ها چیه میاد سراغمون..

#حرف_دلم

1399/05/16 20:26

ممنونم عزیز❤

1399/05/16 21:14

سلام عیدیتون مبارک خانوما???

1399/05/18 18:40




براى خوب شدن حالمان
نيازمندِ
يك دوست داشتن هستيم
بيايد بچسبد و ولمان نكند !

#حرف_دلم

1399/05/18 20:58

#شروع رمان از جنس اقلیما بریم برا پارت گذاری?

1399/05/18 20:59

764
مقدمه:
گیرم که باخته ام!...
اماکسے جرات ندارد بمن دست بزندیاازصفحه ے بازے بیرونم بیندازد!
شوخے که نیست من شاه شطرنجم...
تخریب میکنم آنچه راکه نتوانم باب میلم بسازم...
آرزوطلب نمیکنم آرزومیسازم...
لزوعمے نداردمن همانے باشم که توفکرمیکنے!...

1399/05/18 21:00

#پارت_دو
از پشت دستی دورم حلقه شد.بوی تعفن و عرق بدن و الکلی که کوفت کرده
بود داشت حالمو بهم میزد.ازطرفی هم ازترس بدنم به لرز افتاده بود.لباشو از
پشت توگردنم فرو کرد و مک محکمی به گلوم زد که جیغی کشیدم و
ظرفاازدستم افتاد و شکست.شروع کردم به دست وپازدن وتالش برای فرار
ازدستش که فایده نداشت واونم مدام زیرگوشم رجز میخوندو تن وبدنمو لمس
میکرد.تنها امیدم منوچهربود که صدای خنده های مستانه ش گوش همسایه
هارم کرکرده بود.سینمو که تو دستش گرفت اشکام جاری شدو بیشتر دستو
پازدم تا چشمم به خورده شیشه های روزمین افتاد.با بدبختی خودمو از دستای
کثیفش بیرون کشیدم ویه تیکه شیشه تو بازوش فرو کردم وبا تمام توانم دوییدم
توی اتاقمو دروبستم و تا صبح بیرون نیومدم...
با دیدن جوان قدرتمند روبه روم تمام صحنه های اون شب مثل فیلم از جلوی
چشمم رد شد.اما این مرد کجا و اونا کجا!
کت و شلوار شکالتی رنگی تنش بود وبلوز کرم رنگی از زیرش پوشیده
بود.عینک افتابیش رو دستش گرفته بودوبوی عطر تلخ ومردونه ش آدمو مست
میکرد.برای یکلحظه ازتعجب ابروهام باالپرید .همچین ادمایی هستن که با
منوچهرکارداشته باشن؟مگه میشه؟دونفر دیگه سمت چپ و راست مرد ایستاده
بودن که مثل خودش اندام ورزیده وقد بلندی داشتن.کت وشلوار مشکی جفت
تنشون بودو روی چشماشون عینک داشتن .به نظر میومد محافظی بادیگاردی
چیزی باشن.تا اینکه یکیشون به زبون اومدوسراغ منوچهرو گرفت.از
فکروخیال بیرون اومدم وبایه جواب سرسری بهشون از خونه خارج شدم.جای
کمربند روی رون پام حسابی دردمیکردولنگان لنگان راه میرفتم.تا اینکه
سرکوچه یادم افتاد کوله پشتی وسایالمو یادم رفته وکالفه سمت خونه برگشتم
ازبریدگی کوچه که سرک کشیدم کسی جلوی در نبود.اما اون ماشین مدل باال
که به نظر میومد مال اوناباشه هنوز جلوی در پارک شده بود.بیخیال سری
تکون دادم وسمت خونه راهی شدم.درحیاطوکه باکلیدام باز کردم صدای
منوچهر تو گوشم پیچید.
_آقا من غلط کررردم من گوه خوردم به پات میفتم آقا نوکریتو میکنم آخخخ
نزن آقا پولتو جور میکنممم نزن توووروخدا نززززن...

1399/05/18 21:03

#پارت_سه
با پوزخند تابلویی که از چشمش دور نموند گفتم :دخترشم.
ابروهاش باال پرید.گویا تا اون لحظه مطمئن نبود که دخترشم.
منوچهرکه تا اون لحظه متوجه حضورم نشده بود سرشو به سمتم چرخوند و با
التماس گفت:
دخترررررم بیاکمکم کن بابا.
بیا باباجان.من به آقا فرخ بدهکارررم .اومدن دنبال بدهیشون.
بی تفاوت نگاهی بهش کردم و برگشتم سمت همون اقا.لبخند کجکی زدم و گفتم
:
خب مگه طلبکار نیستین؟برین بگیرین ازش!
چشماش شد اندازه توپ تنیس .گوشه ای از اتاق رفتمو کوله پشتی پراز ترقه و
فشفشمو برداشتم.
خواستم از در برم بیرون که حرف منوچهر میخکوبم کرد:
آقا من چیزی ندارم وضع زندگیمو که میبینین.از دار دنیا همین یه دخترو
دارم.کنیزیتونو میکنه اقا.بجای بدهیم برش دارین.
سکوت بود و سکوت!
همه مثل من مات بودن.سرمو برگردوندم.
حتی از پشت عینک بادیگاردها هم میتونستم نگاه متعجبشونو ببینم.
بغض گلومو گرفت.مردک حرومزاده چه راحت ناموسشو میفروشه.چشمام
لبالب اشک شد واشک!
دستام شروع کرد به لرزیدن.چی دارم میبینم خدایا!
نگاهی به صورت خونی و کثیف منوچهرکردم :حیوونه پست.
مردکه تا بحال شاهدوشنونده ی حرف های منوچهربود چرخی دورم زد ونگاه
خریدارانه ای به سرتاپام کرد .لبخند کم جونی کنار لبش نشست و گفت:
هرچند به اندازه بدهی باباجونت با ارزش نیستی.ولی از هیچی که بهتری

1399/05/18 21:06

#پارت_چهار
یکباره بدن ضعیفم سست شد و دستمو به دیوارگرفتم.
صدای حال بهم زنه منوچهر بازم شنیده شد:
آره اقا.نگا به ریزه میزه بودنش نکن آقا.دستپختش محشره .خدمتکار خوبی
میشه آقا.
حاله ای از اشک جلوی چشمام رو گرفت.خدایا چیکار کنم؟حاال فروخته بشم به
این آقا؟
با پشت دست اشکامو کنار زدم و بی جون گفتم:
چقدربدهی داری عوضی که داری ناموستو سرش میفروشی؟
کار میکنم بدهیشونو میدم .چیکار کردی که بدهی باال اوردی؟
مرد قهقهه ای زد و گفت:
قمار کرده دخترجون.قمار
ازمن پول قرض کرده که قمارکنه.منم پولمو میخواستم.ولی حاال که نداره به
توام قانع ام!
چشمامو از شدت دردوحسی که تو وجودم میپیچید بستم و اشکام سر خورد رو
گونم.دوباره قهقه ای کرد.چشامو باز کردم وباتمام توان تف کردم تو صورتش.
مات حرکتم زل زد بهم اما کم کم چشماش ب خون نشست و چهرش منقبض
شد.عصبانیتش وحشتناک بود .درحالیکه سعی میکردم صدام از بغض نلرزه
گفتم:
تف به زات مردایی مثل شماها.اسم شماهارو میشه گذاشت مرد؟
سر یه دختر معامله میکنین؟
از اون بابای تن لشم انتظار بیشترازاین نداشتم.
ولی شما اقای به اصطالح محترم که تیپ ادمای فرهنگیو زدی چرا؟
شما چرا؟
فاصله بینمون رو پر کرد و یه آن وقتی به خودم اومدم نقش زمین شده
بودم.شوری خونو تو دهنم حس کردم.حس میکردم گوشم دیگه نمیشنوه.

1399/05/18 21:07

#پارت_پنجم
با اینکه از منوچهرم کتک زیاد میخوردم ولی هیچوقت دستش به این سنگینی
نبود .
سمت راست صورتم داغ شده بود.
مثل ابربهار گریه میکردم .خدایا داری با زندگیم چیکار میکنی؟
صدای عصبیش تو گوشم پیچید.
آدمت میکنم دختره ی هرزه.اشاره ای به بادیگارداش کرد و ازاتاق بیرون
زد.جلو در برگشت و نگاهی به منوچهر کرد وگفت:
این دختر عوضیتو میبرم .ولی نه واسه غذا پختن.
بعد پوزخندی به روی من زدو از اتاق بیرون رفت.
بادیگاردا سمتم اومدن و بلندم کردن و تمام تالشم برای رهایی از دستاشون بی
فایده بود.
منوچهر سرحال بشکن میزد و خودشو تکون میداد.
:باالخرررره به یه دررردی خوردییی دختررررجووووون...
بارتنفر نگاهی بهش انداختم و درحالیه که تو دستای اون دونفر کشیده میشدم از
اتاق بیرون اومدم.فرخ تو ماشین نشسته بود و سیگار دود میکرد.اون دونفر
منو پرت کردن تو ماشین کنار فرخ و خودشون جلو نشستن و ماشین حرکت
کرد.
ازگریه به هق هق افتاده بودم.
فرخ:صداتو ببر دختره ی هرزه تا زنده به گورت نکردم.شیرفهم شدی؟
نگاهی توام با نفرت بهش انداختم و گفتم:
ازت بدم میاد پولداره عوضی.شما حرومزاده ها همه چیزو همه کسو با پول
میخرن.تو یه آشغالی...
از سیلی که خوردم پیشونیم به شدت به شیشه کناریم اصابت کرد و آه از نهادم
بلند شد.

1399/05/20 19:14

#پارت_ششم
از شدت درد توان تکون خوردن نداشتم .دنیا دور سرم میچرخید.چونمو گرفتو
منو به سمت خودش چرخوند بزور چشمامو باز کردم وبهش خیره
شدم.پوزخندی زدی وگفت:
زبونت کو بلبل خانم؟
تمام نفرتمو تو چشمام ریختم وزیر لب غریدم:
بروبه جهنم
رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود.خنده هیستیریکی کردوتویه
آن سیگارشو رو قسمتی از گلوم که از شالم بیرون بود خاموش کرد.جیغی از
درد و سوزش کشیدم .ضعف کرده بودم.لبخندی زد و گفت:
جهنم واقعیو از امروز میبینی خانم کوچولو.
منو عقب پرت کردوسرجاش نشست و به بیرون خیره شد.
دستمو ناخودآگاه رو جای سیگار گذاشتم .پوستم سوخته بود وخون از پیشونیم
جاری بود .خدایا این تازه اولش بود.به دادم برس .
فقط اروم گریه میکردم و تو حال خودم بودم که ماشین تکونی خوردو از
حرکت ایستاد.در عمارت بزرگی با چیزی مثل کنترل بازشد وماشین داخل
عمارت حرکت کرد.یه حیاط طویل که وسطش به عرض عبور خودرو سنگ
فرش شده بود و دوطرف کنارش پراز گل و گیاه و درخت بود .مثل یه باغ
بزرگ میوه .ماشین جلوی ورودی عمارت ایستاد.هرلحظه بیشتر ضعف
میکردم و چشمام درست جایی رو نمیدید وقتی بخودم اومدم که درباز شد
ودستای محافظادوربازوم حلقه شدومنوازماشین بیرون کشیدن.سرم خیلی گیج
میرفت احتمال میدادم پیشونیم شکسته باشه .فرخ روبه روم ایستاد ودرحالیکه
دست چپشو تو جیب شلوارش میکشید یا دست راستش دستس زیر لبش کشید و
با پوزخند مزخرف روی لبش گفت:
چیه کوچولو؟زبونت کو؟تاحاال که بلبل شده بودی برام؟
لبخند حرص دراری بهش زدم و درحالیکه سعی میکردم بازوهامو از دست
بادیگاردا بیرون بکشم و دردمو بروز ندم گفتم:
ازت متنــــــــــفرم

1399/05/20 19:14

#پارت_هفتم
اونقد با غیظ گفتم که خون تو صورتش دویید چنان با مشت تودلم کوبید که تا
کمر خم شدم وناله م دراومد.بادیگاردا ولم کردن.روی سنگ فرش حیاط چمپاته
زدم و بغضم ترکید از درد بخودم میپیچیدم که کتشو از تنش دراورد و دست
یکی از محافظا داد.کمربندشو بیرون کشید و گفت:
نشونت میدم تنفر یعنی چی.
با اولین ضربه ای که به تنم خورد چشمام سیاهی رفت.تو خودم جمع شدم و
دستامو رو صورتم گرفتم.
ضربه های کمربند تنمو میسوزوند و استخونامو به درد میاورد.حتی از کتک
هایی که از منوچهر میخورد هم بدتر بود
ضربه ای که به سرم خورد باعث شد کل تنم بیحس بشه و چشمام بسته بشه.
لحظات آخر با چشمای تار پیرزنی رو دیدم که به دو ازپله ها پایین اومد و
میون منو فرخ ایستاد وبا گریه شروع کرد به التماس:
آقا بسه توروخدا بسته .کشتین دختر مردمو آقا کافیه....
چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم...
با آب سردی که توصورتم پاشیده شد چشمام رو باز کردم.نمیتونستم جایی رو
ببینم چندباری پلک زدم تا یکم تصویر واضح تر شد.یکی از محافظا با یه
سطل توی دستش روبه روم ایستاده بود ونگاه متاسفشو بمن دوخته بود.اولین
چیزی که نظرمو جلب کرد چهره ی بدون عینکش بود .واقعا جذاب بودن
.خواستم از جام بلند شم که کل بدنم از درد سوت کشید و جیغ خفه ای زدم و
سعی کردم بی حرکت بمونم.محافظ یه زانوشو روزمین گذاشت و با نگاه
نگرانی پرسید:
خیلی درد داری؟
از شدت درد اشک توی چشمام جمع شدو به بخت خودم لعنت فرستادم و با
پلک زدن حرفشو تائید کردم.
کالفه دستی تو موهاش کشید و گفت:
اگه جونتو دوست داری دیگه هیچوقت حاضر جوابی نکن.آقا عصاب درست
درمونی نداره.سری دیگه بی بی ام نمیتونه به دادت برسه.

1399/05/20 19:15

#پارت_هشتم
سری برای تائید تکون دادم.خواست چیزی بگه که بوی تلخ عطر فرخ تو فضا
پیچید از ترس دستو پامو جمع کردم صدای قدم هاش شنیده میشد.مردتیکه
روانی انگار از اعضای ساواک بود.به اطراف نگاهی انداختم.به نظر میومد
انباری باشه.یسری وسایل کهنه ولی سالم توش بود.صدای قدم هاش نزدیک تر
میشد و قلبم داشت میومد تو دهنم.
دیگه از بوی تلخ عطر این مردهم میترسیدم.چه برسه به بقیه چیزاش.یه
تیشرت جذب سفید تنش بود که اندامشو کامال به نمایش میذاشت.با یه شلوار
خونگی مشکی که یه رد سبز کنار جیباش داشت ودوتا بندونک از جلوش
اویزون بود.
دستاشو تو جیباش کرد و نگاهی بهم انداخت.محافظ از جلوم بلند شد و عقب
رفت چند قدم دیگه نزدیکم شدکه خودمو عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم که
از درد صورتم جمع شد.براندازم کرد وبادیدن ضعفم چشماش برقی زد و
لبخندی رو لباش نشست
با اشتیاق نگاهی بهم کردو رو پاشنه چرخی زد و درحالیکه دور میشد گفت:
پیمان درو ببند.خبری از غذا نیست تا این خانوم کوچولو بابت زبون درازش
عذرخواهی نکرده.
محافظ که فهمیدم اسمش پیمانه دنبالش رفت وگفت :اما سیاوش...
مابقی حرفش با دستی که فرخ تو هوا تکون داد تونطفه خفه شد فرخ با قدم
های سریع از انبار خارج شد .
پیمان نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی مثل متاسفم زمزمه کرد وازانبار
بیرون رفت.
باورش سخته که این ادم همونیه که با مشت و لگد به تن منوچهر میکوبید .
اما سیاوش کی بود؟مگه این عوضی اسمش فرخ نیست؟
کالفه از فکرای بیهوده مشغول نگاه به اطراف شدم.انبار خیلی سرد بوداروم
زیر دیوار جمع شدم و به سختی نشستم وزانوهامو بغل کردم پیشونیمو روی
دستام گذاشتم که از دردش آه از نهادم بلند شدو اروم اروم اشک ریختم نمیدونم
چقدر تواون حال مونده بودم که خوابم برده بود و باصدای درو نوری که

1399/05/20 19:16