#پارت41
بودم.موهای حالت داده شده ام رو یطرفی روی شونم ریخته بود.ساعت 6 و
ربع بودکه مریم با جعبه ی لباسم اومد تو اتاق و با دیدنم کلی ذوق کردو ازم
تعریف کرد که تواون لباس چقدر زیباتر خواهم شد!با کمک مریم لباسو تنم
کردم .واقعا بهم میومد وانگار به تن من دوخته شده بود.این سیاوشم ترشی
نخوره یچیزی میشه ها!یه شال پهن و حریر پیدا کردم که بندازم رو شونه ام و
لباسم پوشیده تر بشه.کفش هایی که سیاوش سفارش کرده بود رو هم پام کردم
.سرخ آب سفیداب رو صورتم نمیذاشت ر پریدگیم به چشم بیاد.ولی واقعا حال
درستی نداشتم.استرس شدیدی به جونم افتاده بود.حتما کل اقوام دورونزدیک
سیاوش حضور داشتن.چجوری میخاستم برم وسط اینهمه آدم غریبه؟خدایا
آبروم نره امشب!راه رفتن با اون کفشا ته آبروریزی بود.تو اتاقم کلی باهاشون
راه رفتم و ناخن های مانیکور شده ام رو جویدم.مریمم مدام دلداریم میداد که
چیزی نیست و استرس نداشته باشم.ولی مگه میشد آخه؟
در باز شد و بی بی تندی اومد تو اتاق.
منو حسابی برانداز کرد وبعداز کلی تعریف و تمجید کردن ازم گفت :همه ی
مهمونا اومدن.پایین حسابی شلوغ شده.آقا گفتن شمام بیاین پایین.
دلم هری ریخت!
ملتمس به بی بی نگاه کردم.انگار فهمید چی میخوام که گفت:
اصال فکرشم نکن.آقا غیبتتو ببینه اول گردن تورو میشکونه بعد ماهارو!زودبیا
پایین .وهمراه مریم از اتاق خارج شد.
استرس کل وجودمو گرفته بود.کمی بخودم دلداری دادم و دعایی که مادر یادم
داده بود زیر لب زمزمه کردم و از اتاق بیرون رفتم.تمام حواسم به این بود که
لباسم نره زیر کفشم 30 تا پله رو با مخ برم پایین!5 پله مونده به آخر صدای
همهمه ی جمع خوابید و تنها صدایی که تو سالن پخش میشد موزیک مالیمی
بود نواخته میشد.با تعجب سرمو باال گرفتم ببینم چیشد که همه خفه خون گرفتن
که دیدم همه عین آدم ندیده ها با چشمای اندازه توپ زل زدن بمن.انگار یکی
دکمه ی استپ همه رو زده بود.بال استثنا همه خفه خون گرفته بودن.نامردا
تکونم نمیخوردن که بفهمم زنده ان یا مرده!
1399/05/27 05:58