The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت41
بودم.موهای حالت داده شده ام رو یطرفی روی شونم ریخته بود.ساعت 6 و
ربع بودکه مریم با جعبه ی لباسم اومد تو اتاق و با دیدنم کلی ذوق کردو ازم
تعریف کرد که تواون لباس چقدر زیباتر خواهم شد!با کمک مریم لباسو تنم
کردم .واقعا بهم میومد وانگار به تن من دوخته شده بود.این سیاوشم ترشی
نخوره یچیزی میشه ها!یه شال پهن و حریر پیدا کردم که بندازم رو شونه ام و
لباسم پوشیده تر بشه.کفش هایی که سیاوش سفارش کرده بود رو هم پام کردم
.سرخ آب سفیداب رو صورتم نمیذاشت ر پریدگیم به چشم بیاد.ولی واقعا حال
درستی نداشتم.استرس شدیدی به جونم افتاده بود.حتما کل اقوام دورونزدیک
سیاوش حضور داشتن.چجوری میخاستم برم وسط اینهمه آدم غریبه؟خدایا
آبروم نره امشب!راه رفتن با اون کفشا ته آبروریزی بود.تو اتاقم کلی باهاشون
راه رفتم و ناخن های مانیکور شده ام رو جویدم.مریمم مدام دلداریم میداد که
چیزی نیست و استرس نداشته باشم.ولی مگه میشد آخه؟
در باز شد و بی بی تندی اومد تو اتاق.
منو حسابی برانداز کرد وبعداز کلی تعریف و تمجید کردن ازم گفت :همه ی
مهمونا اومدن.پایین حسابی شلوغ شده.آقا گفتن شمام بیاین پایین.
دلم هری ریخت!
ملتمس به بی بی نگاه کردم.انگار فهمید چی میخوام که گفت:
اصال فکرشم نکن.آقا غیبتتو ببینه اول گردن تورو میشکونه بعد ماهارو!زودبیا
پایین .وهمراه مریم از اتاق خارج شد.
استرس کل وجودمو گرفته بود.کمی بخودم دلداری دادم و دعایی که مادر یادم
داده بود زیر لب زمزمه کردم و از اتاق بیرون رفتم.تمام حواسم به این بود که
لباسم نره زیر کفشم 30 تا پله رو با مخ برم پایین!5 پله مونده به آخر صدای
همهمه ی جمع خوابید و تنها صدایی که تو سالن پخش میشد موزیک مالیمی
بود نواخته میشد.با تعجب سرمو باال گرفتم ببینم چیشد که همه خفه خون گرفتن
که دیدم همه عین آدم ندیده ها با چشمای اندازه توپ زل زدن بمن.انگار یکی
دکمه ی استپ همه رو زده بود.بال استثنا همه خفه خون گرفته بودن.نامردا
تکونم نمیخوردن که بفهمم زنده ان یا مرده!

1399/05/27 05:58

#پارت42
نگاهمو تو سالن چرخوندم و لبخند زورکی رو لبام نشوندم.صدای تق تق کفش
مردونه ای که بهم نزدیک میشد رو گرفتم و نگامو چرخوندم روش.سیاوش
بود!معرکه شده بود.کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و کراواتش ترکیبی
از رنگهای ابروباد صورتی و بنفش وکالباسی بود.پایین پله ها ایستاد و دستشو
به سمتم دراز کرد.کم مونده بود فکم پخش بشه رو پله ولی ضایع بود همه
داشتن نگام میکردن دهنمو دومتر باز کنم و تعجبمو بروز بدم.پایین تر اومدم و
دستمو تو دست سیاوش گذاشتم .لبخند زورکی بهم زد و روبه جمع گفت:
خانم ها!آقایون!الزم میبینم برای رفع تعجب و حس فضولی شما عزیزان
،دخترخونده ام رو بهتون معرفی کنم.اقلیما دخترم.
جمع اول به رکی سیاوش خندیدن و بعد صدای دست و سوتشون فضا رو پر
کرد.باز خدا خیرش بده میرغضب به دادم رسید وگرنه تافردا میخواستن عین
ماموت نگام کنن!
دستمو دور بازوش حلقه کرد و درحالیکه به سمت جمع میرفتیم آروم لب زد:
هرکی پرسید کی هستی و ازکجا اومدی یچیزی جور میکنی میگی .هرچی جز
واقعیت.االنم اگه نزدیکت شدم چون جلوی مهمونام آبرو دارم.فاز نگیری
یوقت....
لبخندی رو به مهمونایی که مارو نگاه میکردن و پچ پچ میکردن زد و گیالس
مشروب تو دستشو براشون باال اورد و اونا هم متقابال اینکارو کردن و
محتویات تو لیوان رو یه نفس سر کشید.
از حرفاش دلم شکست.من خودم میدونستم چه جایگاهی دارم.نیازی به اینطور
تحقیر کردن و یاد آوری کردن نبود.بغضی گلومو چنگ زد اما جلوی اشکام
رو گرفتم و همراه سیاوش به سمت میزی که خانواده اش دورش نشسته بودن
رفتیم.
با دیدن ستاره که با لباس پراز چینش شبیه عروسک ها شده بود بغض و دردم
یادم رفت.دست سیاوشو ول کردم و سمت سیانا و دخترکوچولوش
پرکشیدم.سیاوش مات به حرکتام نگاه میکرد.ستاره هم انگار بامن رابطه اش
تاحدودی خوب بود دستاشو باز کردو محکم بغلش کردم و یه ماچ آبدار رو
گونه ش کردم که باعث شد عکس لبام عین غنچه رو گونه ش بیفته.

1399/05/27 05:59

کاش آقای ابی بهمون میگفت
تا کی دل اسیر آرزوهای محاله ...!

1399/05/27 22:43

#پارت43
صدای مردونه ای ازپشت سرم گفت:اوووومممم...بیخود فکرای الکی نکنین
واسه خودتون.حتی اگه سیاوش پسر دار هم بشه من دخترمو دست پسر
روانیش که صد در صد ازخودش بدتر خواهدبود نمیسپارم!
صدای خنده ی جمع بلند شد.به سمت صدا برگشتم.جوان برازنده ای پشت سرم
ایستاده بود که به وضوح میشد حدس زد که برسام باشه.جلو اومد و با لبخند
دستشو به سمتم دراز کرد:
سالم خانم زیبا!برسام هستم.بابای اون کوچولویی که بغلتونه
با خجالت باهاش دست دادم و گفتم:خوشبختم.اقلیما هستم ...
میون حرفم پرید وگفت:وحتما دختر خونده ی سیاوش؟!
ابروهام باال پرید.سیاوش اخمی وسط ابروهاش نشوندوگفت:برسام..
برسام به حالتی که بخاد حشره ای رو از کنار گوشش دورکنه دستی برای
سیاوش تکون دادو به سمتم خم شد.کنار گوشم جوریکه کسی نشنوه گفت:
سیاوش میبازه بهت!سعی خودتو بکن.
بعد عقب رفتو چشمکی حواله کرد.مات حرفش موندم!
منظورش ازاین حرف چی بود؟
نگاهم به در سالن افتاد.پیمان اومد تو .تیپش محشر بود .مثل همیشه جذاب و
سنگین.با سیاوش نگاهی ردو بدل کردن که سمت ما اومد.وتک به تک باهمه
دست داد و خوش آمد گفت.گویا رابطشون باهم خیلی خوب بود!بامنم خیلی
عادی برخورد کرد و ستاره رو از بغلم گرفت و بوسه بارونش کرد!
ستاره ام با ذوق باهاش بازی میکرد.کنار سیانارومبل نشستم
سیاناسرشو زیرگوشم آورد وگفت:
قضیه دخترخوندگی چیه؟مگه زنش نیستی؟
سری تکون دادم و جوری که سیاوش متوجه نشه زیرلب گفتم:
نه.من همش یماهه که اینجام.آقام ترجیح دادن دخترشون باشم تا همسر.
سیانا متعجب نگاهی بهم کرد و سرشو با گیالس تودستش گرم کرد.

1399/05/28 21:16

#پارت44
سیاوش همراه برسام وپیمان ازما جدا شدن و رفتن کناربقیه جوون ها و هم
کاراشون که گویا همه همدیگه رو میشناختن.یکم بعد چراغا خاموش شدو
رقص نور گذاشتن و یه موزیک شاد که اکثردختراوپسرارو ریخت وسط.
پسرجوونی که بهش میخورد 6.25 سالش باشه نزدیک اومد و دستشو سمتم
دراز کرد و اروم گفت:
افتخار یک رقص دونفره رو میدین سرکار خانم؟!
معذب بودم.از طرفی این آقا رو نمیشناختم ازطرفی میترسیدم سیاوش
روزگارمو سیاه کنه.ازطرفی ام نمیتونستم از سرم بازش کنم!!!
به ناچار دستمو تو دستش گذاشتم وبلند شدم.تمام اون مدت نشسته بودم
وحوصله ام سر رفته بود.حتی سیانا هم مشغول رقص بود.باهم به پیست رقص
رفتیم و شروع کردیم رقصیدن.چند دقیقه نشده بود که نگاهم با سیاوش طالقی
کرد.ازچشماش خون میچکید.یه دستشو فرو کرده بود تو جیب شلوارش و با
دست دیگه گیالس تودستشو فشار میاورد که هرآن ممکن بود خرد بشه!
اگه بگم خودمو خیس کردم دروغ نگفتم!وضعیت بدی بود.سرگیجه رو بهونه
کردم و از پیست رقص خارج شدم.رفتم کنار میز نوشیدنی ها و یکم آب از بین
اونا پیدا کردم و خوردم .خواستم برگردم که صاف رفتم توسینه ی کسی.سرمو
بلند کردم و با دیدن چهره ی عصبیه سیاوش روح از تنم جداشد.از بین دندونای
کلید شدش غرید:
دودقیقه نمیشه ولت کرد نه؟نمیتونی جلو خودتو بگیری هرزگی نکنی نه؟
با لکنت گفتم:آقا...بخدا...اگه میدونستم ناراحت میشین اینکارو نمیکردم.ببخشید
خنده هیستیریکی کرد وگفت:
که نمیدونستی؟باشه!توضیح میدم برات.مچ دستمو گرفت و منودنبال خودش
کشوند.رویه مبل نشستیم
جرات حرف زدن نداشتم.گیالس مشروب بود که پشت هم سر میکشید.کم مونده
بود ازترس زجه بزنم.عاقبت خوشی درانتظارم نبود.کاش پام میشکست و
نمیرقصیدم.

1399/05/28 21:16

#پارت45
مردجوانی نزدیک اومد و روبه سیاوش گفت:اوف چته پسر !عین میرغضب
شدی!
سیاوش چشم غره ای بهش رفت که درجا خفه خون گرفت.
پسره نگاهی بمن انداخت و گفت:
میگم سیا.این دخترتو اندازه یه رقص بما قرض بده.یهو دیدی دامادت شدما.
سیاوش دستشو دور بازوهام حلقه کرد ومنو چسبوند بخودش وگفت:
خفه بمیر بابک.ترشی بندازمش بتو نمیدمش مطمئن باش.
بابک که از چهره ش معلوم بود عصبیه لبخندی زدو گفت:
ولی من از هرچی خوشم بیاد به دستش میارم پدرزن جان.
بعد چشمکی زدو ازمادور شد.
سیاوش زیرلب گفت:گورتوگم کن حرومزاده.و گیالس دیگه ای سرکشید.
خم شد وازروعسلی شیشه ی مشروبو برداشت.
اروم گفتم:آقا کافیه زیاد نخورین.
+خفه شو بتو ربطی نداره دختره ی احمق.
وشیشه رو سر کشید.تا آخر مهمونی مدام منو باخودش اینور اونور میکشید و
مهمونی رو کوفتم کرد.چندتایی ام برام خاستگار پیدا شد و هربار کم مونده بود
رگ گردن اقا پاره بشه.
ساعت 1 شب بود که مهمونا یواش یواش رفتن و هرلحظه ترس من بیشتر
شد.سیاوش حال و روز خوشی نداشت.چیزی زیر گوش مریم زمزمه کرد که
مریم نگاهی بمن کردو ازپله هاباالرفت.
بایه کیف کوچیک تو دستش برگشت وکیفو به پژمان داد.یه مانتو و شال برام
اوردودرحالیکه کمک میکردبپوشم و زیر لب گفت:
آقا هرچی گفت زبون درازی نمیکنی وجوابم برنمیگردونی.خیلی توپش پره
ها.خب؟
قلبم داشت از سینه میومد بیرون.با ناله گفتم:

1399/05/28 21:16

#پارت46
کجا میبره منو مریم؟من میترسم ازش
مریم نگاه غمگینی کردو گفت:نگران نباش ایشاال چیزی نیست.
وازمن دور شد.خانواده ش هم برای استراحت باال رفته بودن وهیشکی نبود به
دادم برسه.با اشاره ی سیاوش دنبالش راه افتادم.پژمان ماشینو روشن کرد و
بعد سوار شدنمون به سرعت از عمارت دور شد.دستام میلرزید و جون تو تنم
نمونده بود.تا رسیدن به مقصد کلمه ای گفته نشد.جلوی در یه اپارتمان چند
طبقه نگهداشت.سیاوش غرید:
پیاده شو.
عرق سرد رو پیشونیم نشسته بودوکف دستام یخ بود.از ماشین پیاده شدم.پژمان
ساکو به دستم دادو دور شد.دنبال سیاوش راه افتادم.به سختی راه میرفت و
خیلی بد مست کرده بود.
دکمه آسانسورو زد و سوارشدیم.رو طبقه ی 4 ایستاد و خارج شدیم .در یکی
از واحدارو باکلیداش باز کرد و محکم گفت:
برو تو
با ترس ولرز رفتم تو.پشت سرم وارد شدو درو قفل کرد.کتشو دراورد پرت
کرد رو مبل.یه خونه ی مبله ی کامل بود.درحالیکه ی کراواتشو باز میکرد
جلو اومدو روبه روم وایستاد.از بوی الکل حالم داشت بد میشد.عین بید
میلرزیدم.
باصدای مست و کشداری گفت:کااااررررم به جایییی رسیدهههه که واسههه
پسررر رقیبم قرررر میدی اررره؟
ساک از دستم افتادو عقب رفتم.چشمام پر شده بود.نزدیکتر شد.شالمو از سرم
دراورد وپرت کرد رو زمین .یقه مانتومو از دوطرف گرفت و جوری کشید
که دکمه هاش هرکدوم پرت شد یطرف.دیگه اشکم روون شده بود.یه حسی ته
دلم میلرزید.با اینکه محرمش بودم دلم نمیخواست نزدیکم بشه و رابطه داشته
باشیم.بخصوص که حاال مست بود و مطمئنن فردا چیزی یادش نمیومد!.
منوچرخوند و صورتمو چسبوند به دیوارواز پشت چسبید بهم.نفسهای داغش به
گردنم میخورد.حالم داشت بد میشد.زیپ لباسمو که پشت بود اروم باز و

1399/05/28 21:17

#پارت47
دستاشو کرد تو لباسم ولباسو کامل از تنم دراورد.فشارشو روم بیشتر
کرد.داشتم بین بدن قدرتمندسیاوش و دیوار له میشدم.با خشونت به بدنم چنگ
میزد.بی صدا اشک میریختم.منو برگردوند سمت خودش.با زجه گفتم:توروخدا
سیاوش.تو مستی .ولم کن.
بی توجه به حرفم صورتشو برد توگلوم و با شدت گلومو گاز گرفت که جیغی
کشیدم و چنگ زدم به تنش.بلندم کرد و برد توی اتاق خواب.پرتم کرد روی
تخت که کل بدنم درد گرفت .پیرنشو از تنش کند وروم خیمه زد.وحشیانه لبامو
مک میزد و چنگ میزد به سینه هام.
دستوپا میزدم.التماس میکردم ولی انگار کر شده بود.دستشو برد الی
پام.وحشیانه تکون میداد و فشار میاورد.از شدت درد چنگ میزدم به مالفه ی
روی تخت.لباشو که از لبام جدا کرد شوری خون تو دهنم حس کردم.هق هق
زدم و گریه کردم.
:سیاووووش توروخدا ولممم کن.
دستشو باال برد و زد توگوشم.چنگ زد به گلوم و فریادکشید:
خفهههه شووووو لعنتی .خفه شووو.گریههه نکننن .بخدا میکشمت اقلیما.فقط
خفه شوووو
از ترس دهنمو بستم.اشک لعنتی قطع شدن نداشت.منو چرخوند و دمرو
خوابوند رو تخت.
دستو پامیزدم که دستامو با یه دست گرفت پشت کمرم
+چطور وقتی با اوون عوضیی قرررر میدادی بد نبود.حاال که میخوای به
شوووهرت بدی بده؟
التماس کردم:غلط کردم.گوه خوردم آقا.اشتباه کررردم ببخشیییید.
چکی رو باسنم زد که جیغم به هوا رفت
+خفههههه شوووو
اونقدر محکم چک میزد که حس میکردم پوست باسنمو با آهن داغ میکنن!
هق هق زدم چنگی به موهام زد وروم خابید.زیر گوشم غرید:

1399/05/28 21:18

#پارت48
چه صنمی داری با اون پسرررره حرومزاده؟؟؟؟
جیغ زدم:بــــــــــخدا هییییییچی آقا بخدا هیچیییی.درخواست رقص داد بهونهه
نداشتم دکش کنم فقط همونجا دیده بودمش آقا.غلط کرررردم
یکم آرومتر شد.موهامو ول کردو دستشو برد الی باسنم.
ارومتر گفت:ازکجا باید بدونم که توراست میگی و از رو غرض باهم
نرقصیدین؟
وانگشتشو توباسنم فروکرد.از درد بخودم میپیچیدم دوباره فریادم بلند شد:اقا
ازخودشون بپررررسین.بخدا چیزی بین ما نیییییست.
یکباره ازروم بلندشدو برم گردوند.انگشتشو با تهدید توصورتم تکون
دادوگفت:خداکنه راست گفته باشی...
گوشیو از جیبش دراورد و شماره گرفت.رو تخت جمع شدم وزل زدم به
سیاوش.
گوشیو زد رو بلندگو
به بوق دوم نرسیده صدایی مردی تو گوشی پیچید:
:جوووووووونم سیاجووون
:ببینم مسعود تو اقلیمارو از قبل میشناختی؟
:نه جووووونم این فررررشته رو تو خونه تو دیدم
عصبی تر غرید:
فقط رقص بود؟
مسعود قهقهه ای کرد و گفت:
اررره ولی پسندیدیم همو.ایشاال دامادت میییییشم....
همین شوخی بی موقع کافی بود برای اتیش زدن سیاوش!
گوشیو تو دیوار پرت کرد و درحالی که نفس نفس میزد جلو اومد

1399/05/28 21:19

#پارت49
وحشت کرده بودم.نمیتونستم حرف بزنم روتخت عقب عقب رفتم .رو پیشونیش
خیس عرق بود و چشماش کاسه ی خون.بازوموگرفتوبایه حرکت ازروتخت
پرتم کرد زمین.با تته پته شروع کردم به التماس:
آقا...آقا بخدا شوخی کرد...مااصال باهم حرف نزدیم اقا...
کمربندشو باز کرد.دیگه توحال خودش نبود.شده بود عین اون شب.از موهام
گرفت وبلندم کرد.زجه میزدم.به پاش میفتادم.ولی اون روانی نه میدید نه
میشنید!ریشه ی موهام داشت کنده میشد.جیغ میزدم وکمک میخواستم.ازموهام
گرفت ومنوکوبید توی دیوار.حس کردم دونه به دونه ی مهره هام خرد
شد.سیاوش دست بردار نبود.دوباره بلندم کردو کوبید به میزآرایش.آینه رو
زمین افتاد و باصدای بدی خرد د خاکشیر شد.نگاه هردومون رفت سمت شیشه
خرده ها.سیاوش جلو اومد و گلومو گرفت وپشتمو تکیه داد به دیوار.بین زمین
وهوا معلق بودم و دستوپا میزدم.داشتم خفه میشدم.عصبی فریادمیزد:
دختره ی نمک نشناس بی همه چیز.به خوشگلیت مینازی نهههه؟که ته خونه
مننننن با پسر رقیبم روهم میریزی؟؟؟؟بالیی به سرت میارم که هیییییچ مردی
رغبت نکنه نگات کنهههه عوضییییی.
ومنو رو تخت پرت کرد.دیگه جون نداشتم.یه تیکه ازآینه های خرد رو زمین
که نوک تیز تر بود برداشت و گرفت تومشتش.این مرد تعادل روانی نداشت و
میترسیدم ازبالیی که قراربود سرم بیاد.اینه رو جوری تو مشتش گرفته بود که
خون قطره قطره از دستش میچکید!
بی جون کمی عقب کشیدم:
آقا التماست میکنم رحم کن.بخدا من اون پسره عوضی رو نمیشناختم.دروغ بود
حرفاش قسم میخورم دروغ بود آقا
پوزخندی زد و بی هوا فریاد زد:
خفهههه شو اقلیما خفه شووو
هلم داد رو تخت و رو شکمم نشستودستامو باپاهاش گرفت.بلندتر هق هق
زدم.چونمو با دستش گرفت.آینه رو نزدیکتر کرد.سعی میکردم اززیر دستش
فرار کنم اما توانشو نداشتم آینه نزدیکتر شد.چشمامو بستم از سوزش لبام تنم
بی رمق شدو از تقال افتادم.درد تو کل تنم پیچید.به زور چشمامو باز

1399/05/28 21:20

#پارت50
کردم.سیاوش نگران بهم خیره شده بود.آینه از دستش افتاد.باورم نمیشدچی به
سرم اومده.پلکام روهم افتاد و حس سبکی تو کل تن رنجورم پیچید...
توی باغ بزرگی بودم.از دور زن سفید پوشی رو دیدم واروم اروم سمتش
رفتم.با دیدن مادر ازخوشی بال دراوردم.باورم نمیشد!مگه مادر فوت نکرده
بود؟بهش نزدیک شدم.منتظر بهم خیره بود.چندقدمی مونده بود بهش برسم که
مچ دستم اسیر دستی شد.برگشتم وبا دیدن چهره ی سیاوش سرجام خشکم
زد.سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم اما نشد!بیشتر تقال کردم.قهقهه
زد.از صدای خنده اش دست ازادمو رو سرم گرفتم .منو باخودش میبرد و مادر
فقط بهم نگاه میکرد.فریاد زدم و مادرمو خواستم اما صدایی ازگلوم خارج
نشد...
چشمامو باز کردم.نفسم درنمیومد و قلبم تند میزد.تمام تنم عرق سرد نشسته
بود.با یاد اوری کابوسم چشمامو محکم بستم وبازکردم.یاد اخرین لحظه
افتادم.به اطراف نگاهی انداختم.همون اتاق کذایی بوددستی به صورتم
کشیدم.لبام تا گلوم باند پیچی شده بود.تشنه ام بود و لبام بسته.چشمام پراز اشک
شد!آخ مادر!میبینی حالمو؟دستو پام محکم به تخت بسته شده بود.با صدای قدم
هایی که سمت اتاق میومد چشمامو بستم.اگه میفهمید به هوش اومدم دوباره
شکنجه ام میکرد.سیاوش وارد اتاق شد.ازباال پایین شدن تخت فهمیدم کنارم
نشسته.دستشو اروم کشید روی رون پام.ازتماس دستش پلکام تکون خورد و
فهمید بهوش اومدم .اروم چشمامو باز کردم و نگاهمو چرخوندم سمتش.فنجون
قهوه شو رو میز گذاشت وگفت:
آخی!نمیتونی حرف بزنی ودروغ ببافی نه؟!
قطره اشکی سر خورد و رو بالشم افتاد.ازجاش بلند شد.مالفه رو ازروم
کنارزد.پاهامو باز کرد و جدا جدا به تخت بست.دست راستش باند پیچی شده
بود.به حرکاتش خیره بودم که ببینم باز چه بالیی قراره سرم بیاد
لبه ی تخت نشست و با اشتیاق به تنم خیره شد.دستی از سینه هام کشید تا
پهلوهاوالی پام.چشمامو بستم .خدایا دوباره شروع شد.منو بکش ازاین زندگی
خالصم کن.مظلوم نگاش کردم.قهوشو از رو میز برداشت و نزدیک لبش
برد.اما لحظه آخر لبخند زد و محتویات لیوان رو الی پاهام خالی کرد.از درد
لبام نمیتونستم جیغ بزنم.اشکام سرازیرشدن.از شدت سوزش تنم خودمو به

1399/05/28 21:20

عكاس كه تو باشى
هیچ كدام از عكس هایم زیبا نمی شود
مگر می شود به لنز نگاه كرد وقتى تو یک قدمى من ایستاده اى….؟
حَواسِ جمع می خواهد، كه در كنار تو
ندارم

#حرف_دلم
شبتون بخیر خانوما

1399/05/28 22:49

بهم گفت: «تا حالا شكار رفتی؟» گفتم: «نه». گفت: «من قبلاً می‌رفتم، ولی ديگه نمی‌رم، آخرين‌باری كه شكار رفتم، شكار گوزن بود، خيلی گشتم يه گوزن پيدا كردم. من بهش شليک كردم، درست زدم به پاش، وقتی رسيدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس می‌كشيد و با چشم‌هاش التماس می‌كرد، زيباييش مسخ‌ ام كرده بود، حس كردم كه می‌تونه دوست خوبی برام باشه، می‌تونستم نزديک خونه يه جای دنج واسه‌اش درست كنم. اما خوب كه فكر كردم فهميدم كه اينجوری اون گوزن واسه هميشه لنگ می‌زنه و هر وقت من رو ببينه ياد بلايی می‌افته كه سرش آوردم، از نگاهش فهميدم بزرگترين لطفی كه می‌تونم در حقش بكنم اينه كه يه گلوله صاف تو قلبش شليک كنم.» بعدش گفت: «تو هيچ‌وقت نمی‌تونی با كسی كه بدجور زخمیش كردی دوست باشی.»

#قهوه_سرد_آقای_نویسنده
#روزبه_معین
#حرف_دلم

1399/05/29 18:37

الهی حسرتِ بودنِ هیچ آدمی تو زندگیتون بغض نندازه به گلوتون

#آمین ☔️

1399/05/29 18:39

#پارت51
تخت میکوبیدم و دستامو میکشیدم تا از طناب آزاد بشن.اما بی فایده بود.خم
شدو سرشو برد الی پام.و وحشیانه شروع کرد مکیدن.دستو پا میزدم و اشک
میریختم.با دهن بسته فقط اصوات نامفهمومی رو فریاد میزدم.جون تو تنم
نمونده بود که چکی به رون پام زدو سرشو باال اورد.زبونشو دور لبش
چرخوند و گفت:
قهوه ی تلخ رو همیشه دوست داشتم!ولی این خیلی چسبید.!میل دارم یه فنجون
دیگه بخورم!بعد خنده عصبی کردو فنجونو برداشت واز اتاق بیرون رفت.درد
وسوزش امونمو بریده بود.سرمو بلند کردم و نگاهی به تنم انداختم.از ناف تا
رون پاهام سرخ شده بودو مطمئن بودم تاول میزنه.یاد حرفش افتادم: )بالیی به
سرت میارم که هیچ مردی رغبت نکنه نزدیکت بشه!(
تودلم زمزمه کردم:من گناهی نکردم!
با فنجون تو دستش وارد شد و روتخت بین دوتا پام نشست.ملتمس نگاش
میکردم که دست برداره اما بی فایده بود.تمام قهوه ی داغ رو از سینه تا الی
پام خالی کرد.آتیش گرفتم.بدنم گر گرفت.دستو پا میزدم واون!فقط مشتاق تر
میشد.با دستاش رون پاهامو گرفت و بیشتر بازشون کرد وشروع کرد
مکیدن.سوزش یطرف!درد مک های عمیقش یطرف.بالش از اشکام خیس
خیس بود.سینه هام داشت کنده میشد و سیاوش دست بردار نبود.نزدیک یک
ساعت مشغول شکنجه من بود و فقط واسه نفس گرفتن لباشو از تنم جدا
میکرد.همونطور جلو تر اومد و روم خیمه زد.زل زد به چشمام.دستی به گونم
کشید و گفت:
خیلی دوسداری االن پردتوبزنم نه؟؟؟!!!
مات حرفش بهش خیره شدم!
لبخندی زد و ابرویی باال انداخت.
:ولی من اینکارو نمیکنم!باید اون دهنت بازباشه که زجه بزنی.التماس کنی.ناله
کنی!
بعد چنگی توموهام زد و از روم بلندشدوبه سرعت ازاتاق خارج شد.اینقدر
اشک ریختم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
با تکون های دست سیاوش بیدار شدم.دستوپامو بازکرده بود وبیدارم میکرد.

1399/05/29 18:42

#پارت52
تخت میکوبیدم و دستامو میکشیدم تا از طناب آزاد بشن.اما بی فایده بود.خم
شدو سرشو برد الی پام.و وحشیانه شروع کرد مکیدن.دستو پا میزدم و اشک
میریختم.با دهن بسته فقط اصوات نامفهمومی رو فریاد میزدم.جون تو تنم
نمونده بود که چکی به رون پام زدو سرشو باال اورد.زبونشو دور لبش
چرخوند و گفت:
قهوه ی تلخ رو همیشه دوست داشتم!ولی این خیلی چسبید.!میل دارم یه فنجون
دیگه بخورم!بعد خنده عصبی کردو فنجونو برداشت واز اتاق بیرون رفت.درد
وسوزش امونمو بریده بود.سرمو بلند کردم و نگاهی به تنم انداختم.از ناف تا
رون پاهام سرخ شده بودو مطمئن بودم تاول میزنه.یاد حرفش افتادم: )بالیی به
سرت میارم که هیچ مردی رغبت نکنه نزدیکت بشه!(
تودلم زمزمه کردم:من گناهی نکردم!
با فنجون تو دستش وارد شد و روتخت بین دوتا پام نشست.ملتمس نگاش
میکردم که دست برداره اما بی فایده بود.تمام قهوه ی داغ رو از سینه تا الی
پام خالی کرد.آتیش گرفتم.بدنم گر گرفت.دستو پا میزدم واون!فقط مشتاق تر
میشد.با دستاش رون پاهامو گرفت و بیشتر بازشون کرد وشروع کرد
مکیدن.سوزش یطرف!درد مک های عمیقش یطرف.بالش از اشکام خیس
خیس بود.سینه هام داشت کنده میشد و سیاوش دست بردار نبود.نزدیک یک
ساعت مشغول شکنجه من بود و فقط واسه نفس گرفتن لباشو از تنم جدا
میکرد.همونطور جلو تر اومد و روم خیمه زد.زل زد به چشمام.دستی به گونم
کشید و گفت:
خیلی دوسداری االن پردتوبزنم نه؟؟؟!!!
مات حرفش بهش خیره شدم!
لبخندی زد و ابرویی باال انداخت.
:ولی من اینکارو نمیکنم!باید اون دهنت بازباشه که زجه بزنی.التماس کنی.ناله
کنی!
بعد چنگی توموهام زد و از روم بلندشدوبه سرعت ازاتاق خارج شد.اینقدر
اشک ریختم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
با تکون های دست سیاوش بیدار شدم.دستوپامو بازکرده بود وبیدارم میکرد.

1399/05/29 18:43

#پارت53
:پاشو باید برگردیم خونه.به لطف تو گوشی ندارم زنگ بزنم دلیل واسه
غیبتمون بیارم باید برگردیم مادرم نگران میشه.
پلک زدم.
فاصله صورتشو با صورتم به یه وجب رسوند.
+بخدا قسم اقلیما.حرفی بزنی چیزی بگی زنده به گورت میکنم.
بعدنگاهی به باند دور دهنم انداخت و گفت:هرچند اگه بخوای ام
نمیتونی!مفهومه؟
پلک زدم.
لباسای تو دستشو پرت کرد روم.
+پاشوتنت کن تا پنج دقیقه دیگه میریم بیرون ازخونه
وازاتاق بیرون رفت.لباسایی که داده بودو پوشیدم.شلوار تنگ بود و رون ها و
الی پام که از داغی قهوه سوخته بودن بیشتر درد میگرفتن.بزور وبا پاهای باز
راه میرفتم.
سرپنج دقیقه از اتاق رفتم بیرون وگرنه معلوم نبود چی به روزم میاره!
نگاهی به سرتاپام کردوگفت:برو صورتتو بشور.خوشگل بودی خوشگل ترم
شدی
سمت سرویسی که اشاره کردرفتم .تواینه نگاهی بخودم کردم.تمام ارایش اون
شب رو صورتم پخش شده بود و خون روی گونه هام خشک شده بود.از زیر
بینی دهنم بسته بود تا زیر چونه.مردک روانی با آینه لبامو جر داد.صورتمو
شستم و بیرون رفتم .نگاهی بهم کرد وراه افتاد.منم لنگ لنگان پشت سرش راه
افتادم.نگاهی به آسانسور کرد و لبخند خبیثی زد.
+از پله ها میریم
میدونست با سوختگی پاهام راه رفتن برام سخته.داشت عذابم میداد.به ناچار
دنبالش راه افتادم.اون 5 تاپله میرفت.من یدونه!به هزار مکافات 4 طبقه رو
پایین اومدیم.پیروزمندانه نگام کردو پشت فرمون ماشین نشست.در جلورو
بازکردم وکنارش نشستم.راه افتاد.نمیتونستم راحت بشینم پاهامو بازکرده بودم

1399/05/29 18:44

#پارت54
وازشدت سوزش پشتمو فشار میدادم به صندلی که از نگاه سیاوش دور نموند
.دنده عوض کرد و دستشو گذاشت رو رون پام.اروم اروم لمس میکرد و
دستشو میلرزوند ومن از زور درد به صندلی چنگ میزدم.جرات اعتراض
نداشتم.بدتر میکرد.چشمامو بسته بودم وپلکاموروهم فشار میدادم.دستشو باال تر
اوردو برد الی پام .داشتم میمردم .بیشترازهمه جا میسوخت.اروم شروع کرد
با انگشت فشاردادن وبازی کردن.جون تو تنم نمونده بود که دستشو برداشت و
ماشین ایستاد.چشمامو بازکردم.جلوی در عمارت بود .بابا شعبون درو باز کرد
و وارد شدیم.لحظه اخر گفت:
ازپله افتادی لبت پاره شده پاهاتم درد میکنه.
و از ماشین پیاده شد.به سختی پیاده شدم و از 8 تا پله ی جلوی در بزور باال
رفتم.سیاوش دستشو دور کمرم حلقه کرد و عین زوج های مهربون و بی همتا
وارد سالن شدیم!
با ورود ما سیانا وخانم بزرگ باعجله به سمتمون اومدن.خانم بزرگ سیاوشو
بغل کردوسیانا منو.منو محکم به خودش چسبونده بود و از تماس تن هامون
سوختگی روی سینم شروع به سوزش کرد.دیگه کم مونده بود سینارو پرتش
کنم اونور که خودش عقب رفت وگفت:
هیچ معلومه شمادوتا از دیشب کجایین؟چی به سرت اومده.
چی به سرت اومده اقلیما؟...
فقط نگاه کردم.یه نگاه پر درد.
سیاوش دستشو دور کمرم حلقه کردو منو تو بغلش کشید وبالبخند گفت:
دودقیقه ازش غافل شدم از پله افتاد چونه و لبش خورد لب پله.
بردمش پیش دکتر مهرداد براش بخیه زد.
برسام .سیانا و خانم بزرگ هرسه طوری نگاه میکردن که نگاهشون فریاد
میزد :ما باور نکردیم!
به کمک مریم و به سختی از پله ها باال رفتم.با احتیاط و هزار دنگ و فنگ که
باند پیچی صورتم خیس نشه دوشی گرفتم و تن تاول زده و سرخمو پماد زدم.یه
سارافن گشاد تا رون پام پوشیدم که نچسبه به تنمو سوزشمو دوبرابر کنه و

1399/05/29 18:45

#پارت55
خزیدم زیر پتو.با اینکه درد و ضعف داشتم ولی به سه نرسیده خوابم
برد.نزدیکای ساعت 8 بود که باصدای در بیدار شدم.
خانم بزرگ بود.خواستم به احترام بلند شم که به شدت مانع شد.نگاهش غم
داشت و انگار حالمو میفهمید.
دستمو گرفت تو دستش و بغض آلود گفت:
فکر میکردم پسرمو خوب تربیت کردم!غافل از اینکه خون اون پدر تو رگ
هاشه.
منظورشو نفهمیدم.یعنی چی؟کدوم پدر؟
سوالمو از نگاهم خوند و گفت:
قضیه زندگی منم مفصله خوشگلکم.سر فرصت مغزتو میخورم و برات تعریف
میکنم.
پلک زدم.نگاه غمگینی بهم کرد و از اتاق خارج شد.چند دقیقه بعد مریم وارد
اتاق شد.نگران حالم بود و وقتی دید خوبم لبخندی زد و بعد غمگین گفت:
آقا گفتن بیاین پایین سر میز شام
بغضم گرفت!بیشتر و بیشتر ازاین مرد عوضی متنفر شدم.میدونست تنم زخمیه
و درد دارم ونمیتونم راحت بشینم و لباس تنم کنم.
میدونست از دیشب هیچی نخوردم و با بوی غذا ضعف میکنم.
میدونست لبام از وحشیگریش بخیه خورده و پانسمان شده.
همه ی اینارو میدونست و میخواست عذابم بده.
ولی دیگه گریه نمیکنم.دیگه ضعف نشون نمیدم که لذت ببره.
دل درد داشتم.اگه سیاوش منو میکشت راحت تر بودم!نه میتونستم بخورم نه
میتونستم دستشویی برم.به هزار مکافات و درد دستشویی رفتم و ابی به
صورتم زدم.
یه دامن شلواری گشاد با تونیک مشکی تنم کردم و یه شال سفید انداختم سرم.به
کمک مریم و نرده ها از پله ها پایین اومدم.

1399/05/29 18:45

#پارت56
همه سر میز بودن.کنار سیانا نشستم.معذب بودن از اینکه من با این وضعیت
بشینم و غذا خوردنشونو تماشا کنم واینو از دست دست کردنشون میشد
فهمید.چینی به نشون لبخند کنار چشمام انداختم و با دست اشاره کردم که
بفرمایید.
نگاه همه پرازغم بود.پراز ترحم.
همه مشغول بازی با غذاشون شدن.تنها کسی که راحت میخورد و عین خیالش
نبود سیاوش بود.سعی کردم نگاهم به غذا هاو بقیه نیفته و با انگشتای دستم
مشغول بازی شدم.حالم هر لحظه بدتر میشد و دل ضعفه ام بیشتر.با صدای
پرت شدن قاشق و چنگالی توی بشقاب ازجا پریدم!
نگاهمو چرخوندم.خانم بزرگ عصبی از جاش بلند شدو سمت پله ها رفت و
سیاناهم به تبعیت از مادرش دنبالش راه افتاد.برسام که با چنگال برنجای تو
بشقابشو جابه جا میکرد سر تاسف باری برای سیاوش تکون داد و از سالن
بیرون رفت.
مات مونده بودم!چیشد یهو؟
خانم بزرگ:سیانا وسایلتو جمع کن همین امروز از اینجا میریم.
سیاوش کالفه بشقابشو هل داد و بلند شد و سمت مادرش راه افتاد:یعنی چی این
کارا مادر؟چه بی احترامی بهتون شده؟
خانم بزرگ چرخی زد دوتا پله ای که باال رفته بود برگشت وروبه ی پسرش
ایستاد.
:بی احترامی بیشتر ازاینکه جلوی چشم من با این دختر این کارارو میکنی؟من
تورو اینجوری تربیت کرده بودم؟
آره؟
سیاوش دستی توموهای بلندش کشید و گفت:کدوم کارا مادر؟منظورت چیه؟
خانم بزرگ پوزخندی زد وگفت:
چشمم روشن.بعد 52 سال زندگی خر فرض نشده بودم که شدم

1399/05/29 18:46

#پارت57
و از پله هاباال رفت.از جام پاشدم که میونشونو بگیرم .نه بخاطر سیاوش!فقط
بخاطر دل خانم بزرگ که نشکنه.
اما به محض اینکه قدم اولو برداشتم چشمام سیاهی رفت و نقش زمین شدم.
با صدای دوفردی که تو اتاق حرف میزدن کم کم بهوش اومدم.
خانم بزرگ:مهرداد میدونم بحث این حرفا نیست.واقعیتو بگو.
شخص دوم که حدس میزنم همون مهرداد باشه:چی بگم خانم فرخ!این بریدگی
مال لب پله نیست.مال یچیزیه مثل فلز.شیشه یا آینه.یا یه همچین چیزی.
خانم بزرگ:یعنی میخوای بگی که...
مهرداد:مواظب سیاوش باشید خانم فرخ!خیلی بیشتر از هروقت دیگه پا توی
کفش خسرو خدابیامرز کرده.ولی این دختر بچه س.16 سالشه.دووم
نمیاره.خداحافظ خانم فرخ!!!
سرم سنگین بود.به سختی چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم.سرم توی
دستم بود و از چوب رختی اویزون شده بود.قطره های اخر بود.دل درد شدیدی
داشتم.سوزنو از دستم بیرون کشیدم که باعث شد خونریزی کنه.دستمال کاغذی
رو دستم گذاشتم و رفتم دستشویی.
وقتی برگشتم خانم بزرگ تو اتاق بود.لباس پوشیده واماده!با دیدنم اشکاش
یکباره سرازیر شد.سوالی نگاش کردم.سمتم اومد و بغلم کرد.
خانم بزرگ:شرم دارم تو چشمات نگاه کنم دخترکم.تو تربیت بچه ام سهل
انکاری کردم.ببخش دخترم ببخش.
از خودم جداش کردم.
با چشمای اشکی سرمو به چپو راست تکون دادم.کاش میتونستم حرف بزنم و
بگم که من انتظاری ازش ندارم ونباید این حرفارو بزنه!اما نتونستم!
خانم بزرگ:دخترم ما داریم از اینجا میریم.میریم یه هتلی چیزی تا خونه
بگیریم.ولی هر وقت که بتونم و سیاوش خونه نباشه به دیدنت میام .نگران
نباش.
بوسه ای رو پیشونیم کاشت

1399/05/29 18:47

#پارت59
:اگه ینفر باشه که بتونه سیاوشو عوض کنه اون فرد تویی!سیاوشو به تو و
تورو به خدا میسپارم.خداحافظ عزیزم.
و در مقابل چشم های ملتمس و اشکیم از اتاق بیرون رفت.سیاناهم اومد و با
بغض خداحافظی کرد.آدمایی که مدت کوتاهی بود دیده بودمشون رو دوست
داشتم !خیلی زیاد!لبه ی تخت نشستم و به روزگار خودم فکر کردم.اشک به
پهنای صورتم چکید.بدا به حال من... بدا به حال من.
یک هفته بعد...
پاسمان دهنمو کامل باز کرده بودم .یه زخم عمیق که از باالی لبام و سمت چپ
تا سمت راست چونه ام کشیده شده بود و یه 12.10 تایی بخیه خورده
بود.هنوزم نمیتونستم خوب غذا بخورم و نهایت چیزی که به کمک بی بی
میخوردم یکم سوپ و مایعات بود که میریخت تو حلقم.استخونای صورتم
بیرون زده بود و خیلی الغر تر و رنگ پریده تر شده بودم.عین سرطانیا!
تو طول این یه هفته فقط یبار خانم بزرگ به دیدنم اومد.منم جز مریم و بی بی
کسیو نمیبینم چون از اتاقم بیرون نمیرم.وخوشبختانه سیاوش هم کاری بهم
نداره.میونه سیاوش و خانم بزرگ بدجور شکرابه و از بی بی شنیدم که آقا
چندباری برای برگردوندن و دیدنشون اقدام کرده و خانم بزرگ حتی حاضر
نشده ببینتش!
به کمک در و دیوار ازجام بلند شدم و خودمو کشیدم سمت پنجره.باباشعبون
مشغول آب پاشی به گالی تو باغچه و گلدونای کنار پله ها بود.انگار این
عمارت با همه ی ساکنانش مرده بود و نفرین شده بود!همه جا سکوت بود و
سکوت!
پیمان درحالیکه دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و عینک آفتابیشو از
یقه ی کتش آویزون کرده بود وارد عمارت شد.با دیدنش تمام لحظه های
حضورش یادم اومد.روزی که اوردنم اینجا
روزی که قایمکی برام لقمه اورد
روزی که زد در گوشم
واخرین بار روزی که توباغ هپو دیدیم و با اومدن سیاوش حرفش نصفه موند.

1399/05/29 18:47

#پارت60
گرایش عجیبی نسبت به این ادم داشتم.حسم عشق نیست.حتی دوست داشتن یه
دوست معمولی ام نیست.حس میکنم سالها میشناختمش و ته چهره اش شبیه
ادمیه که هرچی فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیاد!با نگاه خیره اش به خودم
اومدم.کنار باباشعبون ایستاده بود و درحالیکه به صحبتاش گوش میداد زل زده
بود به پنجره!به منی که چشمم به پیمان بود و داشتم خاطرات کهنه رو زیر رو
میکردم.با خجالت به ارومی سرمو به نشان سالم تکون دادم.لبخند کجی زد و
مثل خودم جوابمو داد.خواستم از پنجره دور شم که با دیدن سیاوش که نگاهش
بین منو پیمان میچرخید سرجام خشک شدم!مغزم فرمان نمیداد.میدونستم این آدم
شکاکه و همین االنشم باخودش کلی فکرای عجیب و غریب کرده و باز کارم
زاره.با چشمای برزخی نگام میکرد.بی تفاوت از پنجره دور شدم و رو تختم
نشستم.آخرش که چی؟ته تهش اینه که میخواد جونمو بگیره دیگه!به جهنم بذار
بگیره.دیگه جلوی کاراش سکوت نمیکنم.حالم از حس شک تو وجودش به هم
میخوره.
بیکاری بهم فشار میاورد.ازجام پاشدم و حوله رو برداشتم.یه دوش بگیرم
سبک تر میشم.
یک ساعت تموم تو حموم بودم و کف بازی میکردم!تنها سرگرمیم تواین خونه
همین بود.نمیدونم تاوان کدوم گناه و اشتباهم بود که کار زندگیم به اینجا
کشید.وقتی ضعف بجونم افتاد سریع آب کشیدم و ازحموم بیرون اومدم.با اینکه
معدم خالی بود و هیچی نخورده بودم ولی از شدت ضعف حالت تهوع داشتم.یه
لباس معقول پوشیدم .سوختگی تنم بهترشده بود و دیگه درد نداشت و میتونستم
هرلباسی بپوشم فقط اثرات سوختگی روی پوستم کنده میشد و پماد هایی که
مصرف میکردم مثل یه الیه بردار عمل میکرد.نشستم جلوی آینه و نگاهی به
خودم کردم.شدم شبیه مرده ها!صورت الغر و رنگ پریده.چشمای خمارو لب
های بخیه خورده و سفیدشده ام!
یاد مادرم افتادم که میگفت:
جاذبه ی زن به ظرافت و زیباییشه
و جاذبه ی مرد به غرور و ورزیدگیش.
من هیچ جاذبه ای نداشتم !چه انتظاری داشتم که سیاوش باهام به لطافت
برخورد کنه؟!

1399/05/29 18:48

#پایان_پارت_گذاری

1399/05/29 18:48

‏من همونیم که بعضی موقع ها میام با پیام ندادن یکیو اذیت کنم ولی دیدم خودم بیشتر دارم اذیت میشم ?

#حرف_دلم

1399/05/29 21:24