The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت_نهم
توانبار از درز درافتاده بود بیدار شدم.کل تنم یخ بودوانبار خیلی سرد بود.خیلی
گرسنه بودم و دلم ضعف میرف.بزور سرمو بلند کردم و به یه جفت کفش سیاه
و براق جلوم خیره شدم واروم اروم رد نگاهمو باال بردم.پیمان بود.
اروم زمزمه کرد:خوبی؟
خواستم بگم آره از زخم کنار لبم حرفم تو گلوم موندو به پلک زدن بسنده کردم.
دست تو جیب کتش کردو یه دستمال کاغذی ازش بیرون اورد که چیزی توش
پیچیده بودن جلوم گرفت وگفت:
ببخشید فقط همینو تونستم بیارم .سیاوش هنوز از دستت عصبیه و حواسش هس
کسی بهت رسیدگی نکنه.
بازم سواالت تو ذهنم تکرار شد.بزور زمزمه کردم :سیاوش کیه؟
لبخند تلخی زدو گفت:همونی که توروبه این روز انداخته.
اروم زمزمه کردم:پس فرخ...
گویا متوجه سوالم شده بود که گفت:اسمش سیاوشه .سیاوش فرخ.
اوهوممم...پس فرخ فامیلیشه...
باسروصدایی که از حیاط اومد سریع عقب رفتو گفت:من باید برم
لبه ی کتشو گرفتم و با لحن زاری گفتم:من ازاینجا میترسم .خیلی سرده.
نگاه غمگینی کرد و گفت:نگران نباش اینجا چیزی برا ترسیدن نیست.برات پتو
میارم.تحمل کن تا حال اقا بهتربشه.اروم دستمو از کتش بیرون کشیدم و اونم
از انبار بیرون رفت.
دستمال کاغذی رو باز کردم.یه لقمه نون سنگک بودکه توش سیب زمینی سرخ
کرده ریخته بود.اونقدر گرسنه بودم که سریع خوردمش.هرچند سیرم نکرد ولی
جلوی ضعف شدیدمو گرفت.دستوپامو تو خودم جمع کردم و به خواب عمیقی
فرو رفتم....
با حس دست گرمی رو گونه ی زخمی وسردم الی چشمامو باز کردم وبادیدن
سیاوش عین جن زده ها سرجام نشستم.

1399/05/20 19:16

#پارت_دهم
اول نگاهش نگران واروم بود وخبری از عصبانیت دیروز نبود اما بعد
اخماشو توهم کشید وعین میرغضب نگاهم کرد.
اب گلومو به سختی فرو دادم.تشنه بودم ودهنم خشک شده بود .درحالیکه
ازجاش پا میشد گفت:
تاپنج دقیقه دیگه جلوی درعمارت باش
وازانباربیرون رفت اما درونبست.خوشحال از اینکه از اون انبار کثیف و
سردومرطوب بیرون میرفتم از جام پاشدم که نگاهم به لباسم افتاد.جای کمربند
روی پهلوهام وپشتم پاره شدو بودوبدنم پیدا بود.پتویی که نمیدونم از کجا اومده
بود رو دورم پیچیدم واز انبار بیرون رفتم
نور افتاب تو چشمم میزد.بدنم سنگین بود و درد داشتم .اهسته اهسته راه میرفتم
و سعی میکردم ببینم راه عمارت از کدوم وره.چند قدم بیشتر نرفته بودم که
سگ بزرگی سمتم دویید.از ترس عقب عقب رفتم ک شروع کردم جیغ زدن و
کمک خواستن.هیچ *** اون دورو ور نبود.تویه لحظه پام به پتویی که دورم
بود گیر کرد و پخش زمین شدم.سریع سرمو چرخوندم ونگاهم به سگ کرم
رنگ بزرگی که هرلحظه نزدیک تر میشد انداختم .درمونده بودم حتی
نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام سگ با یه پرش روم پریدوبا جیغ و هق هق
چشمامو بستم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن.دیگه کوچکترین امیدی به
نجات پیدا کردن نداشتم.از ته دل زجه میزدم .توان حرکت نداشتم.نفس های
سگ نزدیک تر شدو زبونشو رو صورتم کشید.تو تعقیب و گریزی ک با سگ
داشتم شالم از سرم افتاده بود.هرلحظه ته دلم بیشتر خالی میشد و احساس پوچی
میکردم.زبون سگ رو گلوم کشیده شد و با اشتیاق له له میزد سرم هرلحظه
سبک تر میشد که اصوات نامفهومی به گوشم رسید که انگار کسی توی باغ
میدوید وفریاد میزد :جـــــک...برو کنار پسر ازش فاصله بگیر...
برای یه آن قلبم ایستاد و از دنیای اطراف جداشدم.
با سوزش روی دست راستم چشممو یکم باز کردم.صدا هارو درست متوجه
نمیشدم اما انگار دوتا مرد باهم بحث میکردن
+توخودت میدونی جک خطرناکه.چرا اینکارو کردی؟براچی در قفسشو باز
گذاشتی؟

1399/05/20 19:17

اینم از پارتای امروز?
امیدوارم از رمان جدید خوشتون بیاد❤

1399/05/20 19:19

سلام شبتون بخیر خانوما بریم برا پارت گذاری?

1399/05/21 22:03

#پارت_دوازدهم
چند قدم جلو اومد وگفت:
جای سیگاره مهرداد.
دکتر سری با تاسف براش تکون دادو گفت:
دیگه نمیدونم چی بهت بگم.
نگاه مهربونی بهم کردودرحالیکه مالفه رو روم میکشید گفت:چنتا پمادوکرم هم
برات مینویسم که جای زخماتو ازبین ببره.حیفه تواین سن و سال اینجوری بشه
تن وبدنت این شکلی بشه.
بعد از جاش بلند شد و کیفشو برداشت .یسری چیزا رو برگه نوشت و
وسایالشو جمع کرد درحالیکه بیرون میرفت کاغذ رو تخت سینه ی سیاوش
کوبید.چون انتظارشو نداشت یه قدم عقب رفت.نگاهی رد و بدل کردن و دکتر
از اتاق خارج شد.
سیاوش کاغذو تو مشتش گرفت.نگاه سرسری بهم انداخت وگفت:
برو دوش بگیر.میگم برات لباس بیارن.
از اتاق خارج شد.
به اطراف نگاه کردم.یه در دیگه تو اتاق بود که بنظرم حمام بود .ازجام بلند
شدم و مالفه رو دورخودم پیچیدم.کاش یکی توضیح میداد من چجوری از زیر
اون سگ وحشی رسیدم به این اتاق و لباسمو دراوردن.سمت حمام رفتم و
وقتی مطمئن شدم حمامه رفتم تو ودروقفل کردم.
یه حمام بزرگ بود با دوتا قفسه پرازشوینده های مختلف و رنگ به رنگ
خارجی!
این پولداراهم چه زندگی ای دارنا!یه وان بزرگ توش بود.آب ولرم باز کردم و
پرش کردم .یکم توش شامپو بدن ریختم و اروم توش نشستم .اولش کل بدنم
سوخت ولی کم کم عادی شد و راحت نشستم.یکم تو کف موندم بعد موهامو
شامپو زدم وداشتم کف تنمو میشستم که صدای دراومد.هول کردم ولی با
صدای ظریف دختری ک اومد خیالم راحت شد:
خانم براتون لباس اوردم.

1399/05/21 22:05

#پارت_سیزدهم
کف بدنمو شستم و گفتم:
ممنونم.بذارش جلوی در.
دیگه صدایی نیومد.احساس خوبی داشتم.دردم کمتر شده بود وبدنم خنک و
سبک.اروم در حمامو باز کردم و وقتی مطمئن شدم کسی تو اتاق نیست حوله
رو از جلوی در برداشتم .حوله ی تن پوش کوتاه بود.پوشیدم و از حموم خارج
شدم.
اول در اتاقو بستم تا کسی نیاد تو .بعد رفتم سراغ لباسا.چشمام شد چهارتا.یه
ست لباس زیر مشکی وبراق بود.
با یچیزی شبیه لباس خواب.قدش به زور به رون پام میرسید و از باال فقط به
دوتا بند بسنده کرده بودن.هرچی نگاه کردم که یه روپوشی شلواری چیزی
گیرم بیاد بی فایده بود.در اتاقو باز کردم وگفتم :کسی این دور و بر هست؟
صدای ظریف همون دخترو شنیدم.:بله خانم من هستم.االن میام.ثانیه ای
خودشو رسوند.دختر ریزه ای بود ولی ازقیافه ش معلوم بود ازمن بزرگتره
.چهره معصوم وارومی داشت.
+مشکلی پیش اومده خانم؟
دست از برانداز کردنش برداشتم و اشاره کردم به لباسای روتخت وگفتم:
ایناچیه؟انتظار ندارین که من اینارو بپوشم؟
دختر رد نگاهمو گرفت و لباسارو دید.
سری تکوت دادو گفت:من فقط اونارو براتون اوردم.لباس ها انتخاب اقاست
.من کاره ای نیستم.
عصبی ابروهامو توهم کشیدم و گفتم:من اینارو نمیپوشم.برو یه بلیز شلوار برام
بیار.
+اما خانم...
عصبی غریدم:اصال لباس های خودم کو؟همونارو بیار
بعد پشتمو بهش کردم و گفتم :زووود.

1399/05/21 22:07

#پارت_چهاردهم
چند دقیقه ای واسه خودم غر میزدم که صدایی از دختره درنیومد.برگشتم بگم
چرا ایستادی که از ترس سه متر رفتم عقب و افتادم رو تخت.سیاوش دستاشو
تو جیبش کرده بود و به دیوار تکیه داده بود و با لذت نگام میکرد.تیپ و قیافه
ش تروتمیز بودومثل چندساعت قبل نبود.چند قدم به سمتم اومد که رو تخت
عقب عقب رفتم.با اینکه حوله تنم بود ولی پاهام از رون بیرون بود.با اشتیاق
به سرخ و سفید شدنم خیره شدوگفت:
چیه؟صداتو سر خدمه من بلند میکنی؟باز زبونت دراز شده؟
فقط با ترس بهش نگاه میکردم.میترسیدم باز کتک بخورم.
سرمو تکون دادم.عصبی سمتم اومدو دستشو با مشت کوبید کنار سرم روی
تخت و خم شد .صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت زیر لب غرید:
وقتی باهات حرف میزنم عین آدم جواب بده.آبغوره نگیر پانتومیم هم اجرا
نکن.مفهومه؟
خواستم سرمو تکون بدم که دوزاریم افتاد و با تته پته گفتم:چ..چشم.
چشمای وحشیش آرومتر شد وگفت:خب؟جوابمو ندادی؟لباسا مشکلش چیه؟
کمی جابه جا شدم وگفتم:
چ..چیزیش نیست...فقط...فقط یکم بازه.یه لباس معمولی میخواستم که موقع
اشپزی معذب نباشم...عمارتتون شلوغه.
پوزخندی زد و از روم بلند شد و کنارم رو تخت نشست ازفرصت استفاده
کردم و سریع نشستم.از حرکتم خندش گرفت ولی سریع خودشو جمع کرد.لپام
گل انداخت.با دست حوله رو میکشیدم پایین تا رو پامو بگیره.بی ابرو شدم
رفت.
چرخید سمت منو گفت:کی گفته قرار تو اشپزی کنی برامن؟!
گیج نگاهش کردم:پس آقا....
دستشو رو رون پام گذاشتو خودشو کشید سمتم:
اشتباه نکن عزیزم.تو برای چیز دیگه ای اینجایی.تو قراره منو تامین کنی...

1399/05/21 22:07

# پارت_پانزدهم
با ترس وخجالت خودمو عقب کشیدم که با دستاش فشار آورد به رونم و بیشتر
نزدیکم شد.و اروم زمزمه کرد:متوجهی که؟...
بغض گلومو گرفت.خدایا بی ابروم نکن من فقط دخترونگیمو دارم.
با بغض و خفه گفتم:اما اقا...ما نامحرمیم...گناه داره...توروخدا...
لباشو نزدیک گلوم کرد .از التهاب نفس هاش پوستم داشت میسوخت.اروم
وخمار زمزمه کرد:
حلش میکنم...
بعد هلم داد روی تخت و از جاش بلند شد ودرحالیکه بیرون میرف
گفت:لباسارو تنت کن.از این اتاقم بیرون نمیای تاخودم بگم.
بدنم گر گرفته بود .تو 16 سال زندگیم هیچوقت اینجوری داغ نکرده
بودم.لعنتی لعنتیییی.
با مشت کوبیدم تو تخت و دمرو افتادم اونقدر گریه کردم که همونطوری با
حوله تو تنم خوابم برد...
گردنم خیلی درد میکرد .از خواب بیدار شدم .همه جا تاریک بود.با فکر اینکه
دوباره انداختنم تو انباری هول سر جام نشستم اما با دیدن تخت نرمی که روش
بودم خیالم راحت شد ازجام بلند شدم و دنبال پریز برق دستی رو دیوارا
کشیدمو جلوی در کلیدبرقو پیدا کردم و روشنش کردم.سریع لباس های رو
تختو تنم کردم.خیلی زشت بود.خجالت میکشیدم تو تنهایی.چه برسه جلوی
سیاوش.تقه ای به در خورد که تکون خوردم سرجام و اروم گفتم کیه؟
صدای همون دختره بود:میتونم بیام داخل؟
سریع رفتم روتخت و پتورو کشیدم روم وگفتم :بیاتو
دختره دروباز کرد واومد داخل.یسری لباس روتخت گذاشت و گفت:آقا گفتن
اینارو تنتون کنیدوبرید اتاقشون.گویامهمون دارن.
زیرلب تشکری کردم ودختره بیرون رفت.نگاهی به لباسا کردم.مانتو شلوار
بود و شال.بازم خداروشکر که پوشیده بود لباسارو تنم کردم و ازاتاق بیرون
رفتم.یه راه روی طوالنی بود با 8.7 تا در اتاق!بعدشم یه راه پله که میرفت
پایین.چجوری منو اوردن اینجا؟!

1399/05/21 22:08

#پارت_شانزدهم
نگاه سرگردونی به اطراف کردم.حاال کدومشون اتاق آقاس؟داشتم گیج و ویج
میچرخیدم که در یکی از اتاقا بازشدوسیاوش عصبی بیرون اومد.منو دید با
حرص اومد سمتمو بازومو گرفت:هیچ معلومه کجایی؟من اونجا منتظرم تو
توی راه رو پیک نیک میری؟
باترس وهول جواب دادم:آقا بخدا چیزه.ینی چیز شد.ینی نمیدونستم چیزتون
کجاست بخدا
ابروهاش از تعجب باال پریدو خنده ای کرد.
یا امامزاده بیژن غریب این خنده ام بلده؟
باشه ای گفتو منو سمت اتاقش کشید.یه اقای مسن روی مبل نشسته بود.منو
رومبل روبه روش نشوندوکنارم نشست.روبه پیرمرد سالمی کردمو سرمو
پایین انداختم.سیاوش سری تکون دادوگفت:
شروع کن حاج آقا.
با تعجب نگاهشون میکردم که حاج اقا پرسید:خب دخترم .اسمت چیه؟
با دست موهامو کردم تو شالم وگفتم: اِقلیما
سیاوش متعجب بهم نگاهی انداخت و کم کم نگاهش رنگ تحسین گرفت
وزیرلب زمزمه کرد:اقلیما...
حاج آقا لبخندی زد وگفت:
احسنت.اسمتونم زیباست مثل خودتون.خب صیغه رو جاری کنم؟
عرق سردی نشست رو پیشونیم.خدایا تهش چی به سرم میاد؟من همش 16
سالمه ودارم زن صیغه ای این مرد میشم.تا آخر حرفای حاج اقا اصال نفمیدم
چیشد و چی گفت که با سقلمه ای که سیاوش تو پهلوم فرو کرد گفتم:بله؟
وحاج اقا گفت:مبارک است ان شاهللا!
عجب گرفتاری شدیم ها .چی مبارکه آخه؟یسری چیز عربی هم گفتو تکرار
کردیم و رسما شدم زن این آقا.

1399/05/21 22:09

#پارت_هفدهم
بعد از تموم شدن کار حاج آقا سیاوش خواست برم اتاقم.
از در اتاقش که بیرون اومدم نگاه گیجی به اطرافم کردم و کالفه زیرلب
گفتم:ای بابا.اینجا چرا اینهمه در هست آخه؟حاال کدومش اتاق من بود؟
چنتا در شمردم و رفتم جلو اونی که احتمال میدادم مال من باشه باز کردم.نگاه
متعجبمو دوختم به سرتا سر اتاق.واقعا عالی چیده شده بود.یه تخت بزرگ
دونفره که دوربرش با تورو حریر بسته شده بود.پرده ها رو تختی فرش پای
تخت همه یکرنگ آبی بودن.واز اتاق یه در به بالکن وجود داشت.یه عکس
بزرگ از سیاوش روی دیوار بود که با شصتش یقه ی پیراهنشو گرفته بود.به
عکس خیره شدم.مرد جذابی بود!واقعا جذاب!کم مونده بود با چشم بخورمش که
سروصدا اومد و منم سریع از اتاق بیرون رفتم و چپیدم تو اتاق کناری.که
خوشبختانه دیدم اتاق خودمه. با دلهره طول و عرض اتاقو راه میرفتم و زیر
لب به خودم و زندگی و شانس ومنوچهر ناسزا میگفتم که دختره در اتاقو
زدوبعدازاجازه من وارد اتاق شد وگفت:آقا گفتن لباس قبلیارو تنتون کنید برید
پایین برای شام.
خیلی میترسیدم.یعنی میخواد چیکار کنه؟خدایا خودمو به تو میسپارم.لباسمو
عوض کردم و با کلی سرخ و سفید شدن اروم از اتاق بیرون اومدم.خدمتکاره
داشت از پله ها پایین میرفت منم ترجیحا پشت سرش رفتم چون جایی رو بلد
نبودم تو اون خونه.یه پله ی طوالنی که هالل پایین میرفت ومیرسید به یه جای
بزرگ مثل حال و پذیرایی.یطرف سالن رو میز غذاخوری بزرگ گرفته
بود.ومابقی سالن پوشیده از مبل و تلویزیون ومجسمه بود.سیاوش پشت میز
نشسته بود ودوسه تا خدمتکار باال سرش عین پروانه میچرخیدن.خدا شانس
بده.با خجالت از لباسم اروم کنار میز رفتم و با اشاره سیاوش رو صندلی
کنارش نشستم.خدمتکارا غذا برام کشیدن و گذاشتن جلوم سیاوش بی توجه بمن
مشغول خوردن غذاش بود.
اروم چند لقمه ای خوردم.سنگینی نگاهی باعث شد سرمو بلند کنم.پیرزنی که
لباس های خدمتکار تنش بود روبه روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.قد
نسبتا کوتاهی داشت و تپل بود و صورتش چین و چروک داشت.ناخوداگاه
جواب لبخندشو با خنده دادم .چهره ارام بخشی داشت .ناخوداگاه فکرم کشیده
شد به روزی که داشتم کتک میخوردم و کسی بینمون ایستاد.یعنی خودش

1399/05/21 22:11

#پارت_هجدهم
بود؟ببینم پیمان گف چی چی نمیتونه کمکت کنه؟ننه؟مادر؟بی بی؟اره اره بی
بی.یعنی نسبتی با پیمان داره؟مغزم به جایی قد نداد.چند لقمه دیگه خوردم با
اینکه خیلی گرسنه بودم ولی راحت نبودم و نمیتونستم بخورم.ازاینکه خدمتکارا
ایستاده بودن نگاه میکردن و مامیخوردیم هم خجالت میکشیدم داشتم با غذام
بازی میکردم که همون دختر جوونه گفت:
آقا،پیمان خان اجازه ورود میخوان.
سیاوش درحالیکه با دستمال دهنشو پاک میکرد گفت:
برو تو اتاقت.
فهمیدم منظورش بامنه.ازخدا خواسته از جام بلند شدم و روبه خدمه گفتم
:ممنون بابت شام.ودربرابر چشمهای متعجب سیاوش از پله ها باال رفتم.از
دیدش که خارج شدم گفت:
بگین بیاد داخل .میزم جمع کنین.
تواتاقم رفتم و دراز کشیدم تو رختخواب.خدا خدا میکردم دیگه نزنتم.زخمام
داشت خوب میشد پشتمم نمیدیدم ولی سوزشش کمتر شده بود.نگاهم به
داروهای روی میز افتاد.سه چهارتا سرنگ و آمپول.با یسری قرص ضد
استرس!این به چه کارم میاد آخه؟دوتا پماد ویه جعبه قرص Ld! بدنم گر گرفته
بود.خدایا به دادم برس.باز یادم افتاد.تو افکارم غرق بودم که در باصدای تیکی
باز شد و قامت بلندوچهارشونه ی سیاوش تو چهارچوب پیدا شد.از ترس
نایلون داروهااز دستم افتاد و قدمی به عقب برداشتم.چشماش برقی زد.ازاینکه
ازش میترسیدم خوشش میومد واینو از چشماش میشد فهمید.چند قدم دیگه به
سمتم اومد.
اون اومد جلو.من رفتم عقب.اون اومد جلو.من رفتم عقب.
اینقدراین مسخره بازی ادامه پیدا کرد که از پشت خوردم به دیوار و از جلو
سیاوش چسبید بهم.قدم به زور به سینه ش میرسید و جرات نگاه کردن تو
صورتشو نداشتم.نگاهمو دوختم به یقه لباسش.یه دستشو کنار سرم رو دیوار
گذاشت و کامال بهم چسبید.از تماس بدنش با تنم لرزی به جونم افتاد و گلومو
بغض گرفت.با دست دیگه اش چونمو گرفت و سرمو باال اورد.چشماش خمار
بودو به خون نشسته.اروم لب زد:

1399/05/21 22:11

#پارت_نوزدهم
بود؟ببینم پیمان گف چی چی نمیتونه کمکت کنه؟ننه؟مادر؟بی بی؟اره اره بی
بی.یعنی نسبتی با پیمان داره؟مغزم به جایی قد نداد.چند لقمه دیگه خوردم با
اینکه خیلی گرسنه بودم ولی راحت نبودم و نمیتونستم بخورم.ازاینکه خدمتکارا
ایستاده بودن نگاه میکردن و مامیخوردیم هم خجالت میکشیدم داشتم با غذام
بازی میکردم که همون دختر جوونه گفت:
آقا،پیمان خان اجازه ورود میخوان.
سیاوش درحالیکه با دستمال دهنشو پاک میکرد گفت:
برو تو اتاقت.
فهمیدم منظورش بامنه.ازخدا خواسته از جام بلند شدم و روبه خدمه گفتم
:ممنون بابت شام.ودربرابر چشمهای متعجب سیاوش از پله ها باال رفتم.از
دیدش که خارج شدم گفت:
بگین بیاد داخل .میزم جمع کنین.
تواتاقم رفتم و دراز کشیدم تو رختخواب.خدا خدا میکردم دیگه نزنتم.زخمام
داشت خوب میشد پشتمم نمیدیدم ولی سوزشش کمتر شده بود.نگاهم به
داروهای روی میز افتاد.سه چهارتا سرنگ و آمپول.با یسری قرص ضد
استرس!این به چه کارم میاد آخه؟دوتا پماد ویه جعبه قرص Ld! بدنم گر گرفته
بود.خدایا به دادم برس.باز یادم افتاد.تو افکارم غرق بودم که در باصدای تیکی
باز شد و قامت بلندوچهارشونه ی سیاوش تو چهارچوب پیدا شد.از ترس
نایلون داروهااز دستم افتاد و قدمی به عقب برداشتم.چشماش برقی زد.ازاینکه
ازش میترسیدم خوشش میومد واینو از چشماش میشد فهمید.چند قدم دیگه به
سمتم اومد.
اون اومد جلو.من رفتم عقب.اون اومد جلو.من رفتم عقب.
اینقدراین مسخره بازی ادامه پیدا کرد که از پشت خوردم به دیوار و از جلو
سیاوش چسبید بهم.قدم به زور به سینه ش میرسید و جرات نگاه کردن تو
صورتشو نداشتم.نگاهمو دوختم به یقه لباسش.یه دستشو کنار سرم رو دیوار
گذاشت و کامال بهم چسبید.از تماس بدنش با تنم لرزی به جونم افتاد و گلومو
بغض گرفت.با دست دیگه اش چونمو گرفت و سرمو باال اورد.چشماش خمار
بودو به خون نشسته.اروم لب زد:

1399/05/21 22:12

#پارت_بیستم
از من میترسی؟
با بغض سمج توی گلوم خیلی آروم جواب دادم:
بله آقا.
چشماش درخشید.فشار بدنشو رو بدنم بیشتر کرد که زخمام از پشت خورد به
دیوار و آخ نسبتا بلندی گفتم.
ابرویی باال انداخت و گفت:
من که کاریت نکردم هنوز!آخ و اوخ کردنت برا چیه؟
با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:
زخمای پشتم آقا.
گویا تازه یادش اومد چی به روزم اورده که سریع ازم فاصله گرفت.خوشحال
از اینکه بیخیال شده سرمو باال اوردم.سمت در اتاق رفت و گفت:
لخت بخواب رو تخت تا بیام.حرفمو دوتا نکن که بار دوم فیزیکی حالیت
میکنم.
حس میکردم گوشامم از خجالت داغ شده.
مات نگاهش کردم که عصبی غرید:شنیدی که چی گفتم؟اشک تو چشمام جمع
شد و با صدای لرزون گفتم :بله آقا.
از اتاق بیرون رفت.با هر لباسی که از تنم درمیاوردم قطره اشکی رو گونه
کبودم مینشست.زیر پتو خزیدم و پتورو تا گلوم باال کشیدم و از بخت خودم
گریه کردم.با صدای در سریع دستی به گونه های خیسم کشیدم .سیاوش
بود.دروبست و اومد جلو.حین اومدن تیشرتشو از تنش دراورد و گوشه ی اتاق
پرت کرد.چراغو خاموش کرد و نزدیکتر شد.تو تاریکی درست
نمیدیدمش.دوباره اشکام فرو ریخت.از باال پایین شدن تخت فهمیدم کنارم
نشسته.چراغ خواب کنار تختو روشن کرد و نگاهم تو نگاهش گره
خورد.صورت اشکیمو که دید عصبی شد.وحشیانه پتورو از روم کنار زدو با
یه دست که دور پهلوم گرفت منو کشید تو بغلش

1399/05/21 22:14

كلافه كه ميشدم اسمشو صدا ميزدم ،
با يه "ميم" اضافه تر ؛
جواب كه ميداد جانم،
يادم ميرفت از چى كلافه بودم ...

#حرف_دلم

1399/05/22 20:37

مثلا وقت هایی که کارِ واجبی دارم و
با عجله صدایت می زنم ...
"جانم " نگو ..!
حرفم را فراموش می کنم.

#حرف_دلم

1399/05/22 20:37

‏واقعیت این هستش که انسان هیچ وقت به تنهایی عادت نمیکنه فقط اذیت شدن تو تنهایی رو به اذیت شدن کنار آدما ترجیح میده..
#حرف_دلم

1399/05/22 20:38

همیشه اعتماد و محبتمون رو
در حق آدمی میکنیم که حقش نیست
وقتی هم به کسی میرسیم که حقشه
ما دیگه اون آدم سابق نیستیم
#حرف_دلم

1399/05/22 20:44

#پارت21
درحالیکه با انگشتاش به زخمای پهلوم فشار میاورد از بین دندونای کلید شدش
گفت:
مگه نگفتم توعمارت من حق نداری آبغوره بگیری ؟
از درد پهلوم صورتم جمع شد اما جلوی اشکام رو گرفتم وسرمو تکون
دادم.حاله ای از موهام روی صورتم ریخت.دستش رو پهلوم شل شد و درد من
کمتر .دستشو باال اورد و موهای جلوی صورتمو کنار زد.نگاه حریصشو به
لبام دوخت.قفسه ی سینم از شدت ترس باال پایین میشد و قلبم عین گنجشک
میکوبید.از حس دستای گرم و مردونه اش روی تنم حس خوبی بهم دست میداد
.ولی حس ترس تو وجودم جلوشو میگرفت.به خودم نهیب زدم:اقلیما اون
شوهرته.هیچ اشکالی نداره که بهت دست بزنه.
نگاهمو دوختم به چشماش.
حسی از ته وجودم گفت:اون فقط واسه چند شب شوهرته.بعد ولت میکنه به
امان خدا.
بغض بیشتر گلومو چنگ زد.فاصلشو باهام کمتر کرد.لبامو محکم تو لباش
گرفت و چنگی به سینه م زد که از شدت درد ناخونامو تو بازوهای مردونه
اش فرو کردم.اما لذت بوسه ی گرمش بیشتر از درد تنم بود.نباید اینقدر زود وا
میدادم.تا 5 دقیقه مدام و وحشی میبوسید.دیگه نفس نداشتم و داشتم دستو پا
میزدم ولی که جرات اعتراض داشت؟دستش رو تنم میچرخید که رسید به جای
کمربند رو باسنم.خودشو عقب کشید و یه نفس عمیق گرفتم.
پوزخندی زد و گفت:
هیچ جذابیتی برام نداری.اونم با این تن زخمی و زمختت.
و بی هیچ حرفی درمقابل چشمای اشکی و مبهوتم از اتاق خارج شد.هق هق
گریه هام بلند شد.آخ مامان کاش بودی.اونوقت نمیذاشتی هرکس و ناکسی
اینطور تحقیرم کنه.
تو حال و هوای خودم و گریه هام غرق بودم که در باز شد.دیگه نه میترسیدم
نه ادمی که تو اومد برام مهم بود.صدای دخترک فضا رو پر کرد:خانم اومدم
تنتون رو پماد بزنم.

1399/05/23 06:15

#پارت22
بی توجه به موقعیتم صورتمو تو بالشت فرو کردم و زار زدم.دستای دخترک
رو تنم میچرخید و پشتمو پماد میزد.دیگه حتی سوزش زخم ها هم اذیتم
نمیکرد.نفهمیدم چقدر تواون حال موندم و خدمتکار کی بیرون رفت که چشمام
سنگین شدو به خواب فرو رفتم...
صبح با سروصدای زیادی بیدارشدم.یکم سرجام اینوراونورو نگاه کردم تا
موقعیتمو درک کردم وفهمیدم کجام.دقیق گوش کردم به صداها.صدای منوچهر
بود که فریاد میزد.مو به تنم سیخ شد.حتما باز مواد بهش نرسیده که یاد من
افتاده .از تخت پایین اومدم و لباس پوشیدم و به سرعت ابی به دستوروم زدم و
از اتاق خارج شدم و به دواز پله ها پایین رفتم.خدمه جلوی درسالن جمع شده
بودن. سیاوش سیگاری به لبش بود و دستشو تو جیب شلوارش کرده بودو به
منوچهر که محافظا دستاشو گرفته بودن واونم بی پروا اسم منو فریاد میزد
خیره شده بود.هیچ حسی تو صورتش نبود و فقط نگاه میکرد و کام های عمیق
میگرفت از سیگارش.
از سالن بیرون رفتم.منوچهر با دیدن من لبخند عریضی زد و دندونای یکی بود
و یکی نبود زردشو به نمایش گذاشت.چینی به بینیم افتاد.همیشه فکر میکردم
که مادرم که زن زیبایی بود چطور تن به ازدواج به همچین آدمی داده؟
با صدای خش دارش بلند بلند شروع کرد به حرف زدن:
دخترم.اقلیما جان.دختر خوشگلم .اومدم دنبالت.اومدم ببرمت خونه.
چشمام شد اندازه توپ تنیس.این بی غیرت از این چیزام بلده؟
با حرفای منوچهر نگاه سیاوش چرخید سمت من.
لحظه ای دلم به درد اومد.اون پدرم بود .هرچی ام که بد باشه خونش تو رگهام
بود.قدمی برداشتم تا از پله ها پایین برم .برم سمتش.حاال که پشیمونه و اومده
دنبالم منم باهاش میرم!
مچ دستم تو دستای قدرتمند سیاوش اسیر شد.تمنا وار نگاهی بهش کردم که ولم
کنه.
منو سمت خودش کشید و بی توجه به نگاهم روبه منوچهر گفت:
دختر تو حاال دیگه زن شده. زنی که مال منه.نمیتونی ببریش!

1399/05/23 06:16

#پارت23
بدنم یخ زد!این چی داشت میگفت؟چرا دروغ میگه؟ما که رابطه ای با هم
نداشتیم؟بخودم شک کردم!دیشب رو باخودم مرور کردم که ببینم نکنه چیزی
شده من بی خبرم؟!
مات نگاهش میکردم که فشار خفیفی به دستم داد که دهن بازمو جمع
کنم.خجالت زده نگاهمو سمت منوچهر چرخوندم.نگاهم با پیمان تالقی
کرد.نگاهش یجوری بود.یجوره خاص.کالفه دستی به صورتش کشید و سرشو
پایین انداخت .خون تو صورتم دویید که سیاوش جلوی این همه ادم به
خصوص پیمان اعالم کرد که من زن شدم.
منوچهر خمار تر داد زد:
هرچی که باشه دخترمه.باخودم میبرمش.
سیاوش سیگارشو زیر پاش خاموش کرد ودست تو جیب داخلی کتش کرد و یه
دسته تراول ازش بیرون اورد.
روبه منوچهر گفت:
گفتم که.اون دیگه زن منه.منم ازش خوشم اومده دوسدارم شبامو باهاش
بگذرونم.
پول های دسته شده رو جلوی پای منوچهر انداخت و گفت:
اینم پولش!بیشتر که نمی ارزه.می ارزه؟
پیمان نگاهش رنگ عصبانیت گرفته بود. دوست داشتم دست به پوال نزنه.که
بفهمم واقعا عوض شده و اومده دنبالم.اما اینطور نشد!جلوی چشمای ملتمس من
خم شد و پوالرو از رو زمین برداشت و با صدای لشی گفت:
بیشتر می ارزه آقا.می ارزه....
سست شدم.سیاوش که فهمید دیگه سمت منوچهر نمیرم مچ دستمو رها کرد و
یه دسته پول دیگه دراورد و جلوش پرت کردوگفت:
سری دیگه دور وبر این خونه ببینمت بهای دخترتو فیزیکی بهت پرداخت
میکنم.گورتو گم کن.
زانوهام سست شدو روی زمین نشستم .چقدر راحت سر من معامله میکردن!

1399/05/23 06:17

#پارت24
منوچهر بوسه ای رو پوال نشوند و چشمی گفت و دور شد.اونقدر دور که دیگه
ندیدمش.سیاوش از پله ها پایین رفتو سوار ماشین شد.اشکی رو گونم
چکید.نگاهم به پیمان افتاد که متاسف و غمگین نگاهم میکرد.
درمقابل چشم های اشکیم ماشین پیمان هم دور و دورتر شد وازعمارت خارج
شد.
با حس دستی دور بازوم سرمو چرخوندم.همون پیرزن بود.نگاهش خیس بود و
با لبخند نگام میکرد.
+دخترم بلند شو.خوب نیست با این وضعت رو زمین سرد بشینی.
باخودم فکر کردم کدوم وضع؟نکنه دروغ زن شدنمو باور کرده؟خواستم بگم
چیزیم نیست و اتفاقی بینمون نیفتاده که فکر کردم اگه سیاوش بفهمه دروغشو
رو کردم زنده نمیذارتم.بی حرف به پیرزن تکیه کردم وازجام بلند شدم.روی
مبل تو عمارت نشوند و برام صبحانه اورد.چیزی از گلوم پایین
نمیرفت.میخواستم از اون خرابشده برم بیرون.انگار درو دیوار سمتم میومدن تا
خفه ام کنن.چند لقمه ای بزور بی بی خوردم .من باید برم.باید.باید..
من از اینجا فرار میکنم.اره.میرم.میرم یجای دور که دست هیشکی بهم
نرسه.نه منوچهر.نه سیاوش.میرم .با این افکار ازجام بلند شدم.داشتم از در
سالن بیرون میرفتم که صدای بی بی باعث شد بایستم:
دخترم؟جایی میری؟
یکم فکر کردم که چی بهش بگم.اگه میگفتم دارم فرار میکنم که سه میشد.اونم
مسلما نمیگفت خوب کاری میکنی بفرما برو.
برگشتم لبخندی بهش زدم و گفتم :
میرم یکم هوا به سرم بخوره.پوسیدم توخونه.
جواب لبخندمو با خنده داد که چنتا چین وچروک کنار چشماش افتاد.
+باشه دخترم .فقط دور نشو.پشت عمارت نرو فکر کنم جک بازه.از حیاطم
بیرون نرو.
به نگرانیش لبخندی زدم.زن مهربونی بود.باشه ای گفتم واز عمارت بیرون
اومدم.مرد مسنی با عینک ته استکانی مشغول جارو کردن سنگ فرش وسط

1399/05/23 06:18

#پارت25
حیاط بود و واسه خودش آواز سر داده بود.ای بابا.اگه میرفتم بیرون که این
میدید.کمی قدم زدم.استخر بزرگی کنار درختای اونطرفه باغ بود .اونقدر تو
حیاط راه رفتم که باالخره کار مرد تموم شد.به دو سمت در رفتمو از حیاط
خارج شدم حس پرنده ای رو داشتم که از قفس آزاد شده.باید سریعتر دور
میشدم وگرنه هرآن ممکن بود کسی سربرسه و منو ببینه.با تمام توانم
دویدم.دمپایی پام بود نمیتونستم راحت بدووام اما میدویدم.از ساختمونای تک و
توک اطراف معلوم بود که اینجا همه مایه دارن و داخل شهر نیست.هواشم
تمیز بود و پراز دارو درخت!هوای بهاری رو تو ریه هام فرو دادم و کمی که
دور شدم ارومتر راه میرفتم.:خب حاال کجا باید برم؟
به این جاش فکر نکرده بودم!کجارو دارم که برم؟حاال چیکار کنم؟!
خیابون خلوت بودو تک و توک ادم رفت و امد میکردن.از کنار پیاده رو اروم
اروم وقدم زنان مستقیم به مقصدی که نمیدونستم کجاست میرفتم.سرمو بلند
کردم و با دیدن شاستی بلند سیاوش سریع پیچیدم تو کوچه ی تنگی که کنارم
بود و نفس زنون به بیرون از کوچه سرک کشیدم که ببینم نکنه یوقت دیده
باشنم.ماشین دور شدو نفسی از سر اسودگی کشیدم که دستی رو باسنم کشیده
شد.
هول برگشتم .پشت سرم دوتا پسر جوون ایستاده بودن.یکیشون قد بلند و اندام
استخونی داشت.ودیگری یکم از اون کوتاه تر و چاق تر بود.چاقه با دیدن
چهره ام سوتی زدو گفت:اشکان عجب چیزیه.خود جنسه المصب.
قدمی به عقب برداشتم که الغره خیز برداشت سمتم و منو کشید تو بغلش.
از ترس قدرت تکلم نداشتم.از چاله دراومدم افتادم تو چاه .شروع کردم به دستو
پا زدن و جیغ کشیدن.که دست استخونیش و کرد الی پام و محکم فشار اورد
وگفت:جووون.فابریکه سهیل.خفه ش کن ببریمش.
+نگهش دار االن میسازمش .یچیزی روی دستمال پاشید و اومد سمتم .
_یه زنگم بزن آرش و برو بچ بیان بریم صفا
+نه خره .اول خودمون بازش کنیم واسه شب میزنگیم به اونا.
دیگه از ترس گریه میکردم و بلند بلند جیغ میزدم که دستمال رو جلوی بینی و
دهنم گرفت و اروم اروم سرم سبک شد و ازحال رفتم...

1399/05/23 06:18

#پارت26
با صدای خنده ی مستانه ی پسری که کنار گوشم بود بیدارشدم.گیج بودم و
سرم سنگینی میکرد.گردنم به شدت درد میکرد اما نمیتونستم دستوپامو تکون
بدم انگار سنگین شده بودم.چندبار پلک زدم تا چشمام کامال واضح ببینه.تویه
اتاق کوچیک و کهنه بودم.خاستم پامو تکون بدم.نشد.نگاهمو چرخوندم.زیپ و
دکمه ی شلوارم باز بود و یکم پایین کشیده بودنش.پسرچاقه رو پاهام خابیده بود
و دستشو الی پام میکشید.یقه ی مانتوم هم باز بود و پسر الغره که کنارم
خابیده بود و مشروب میخورد هرزگاهی به سینم چنگ میزد.
از درک موقعیتم جیغ بلندی کشیدم و بلند بلند کمک خواستمو زدم زیر
گریه.پسرا اولش ترسیدن و بعد زدن زیر خنده
_اشی بذار تو دهنش بذار ببنده.صداش تو مخه.
الغره که اسمش اشکان بود از جاش بلند شدو گفت :ای به چشم.
بلند بلند جیغ میزدم و کمک میخاستم.خدایا غلط کردم.گوه خوردم منو از دست
این عوضیا نجاتم بده.میون گریه بلند جیغ میزدم و اسمش سیاوشو میاوردم!
الغره مشغول باز کردن شلوارش بود و چاقه سعی داشت شلوارمو پایین تر
بکشه .مچ دستو پام رو بایچیزی محکم بسته بودن.فقط جیغ میزدم و کمک
میخاستم.هوا تاریک بود و نمیدونم چندساعت بیهوش بودم اما دردی نداشتم پس
تو بیهوشی کاری باهام نکرده بودن.الغره لخت شدو داشت میومد سمتم که
چشمامو محکم بستم.گلوم از شدت جیغ میسوخت.دیگه امیدی به نجات نداشتم
بدن کثیفشو که به صورتم چسبوند در اتاق با صدای مهیبی باز شدو پسرا هردو
عقب رفتن .چشمامو باز کردم.مردی با مشت و لگد به جون اون دوتا افتاده
بود.دختری نزدیکم شد و لباسمو مرتب کرد ودستوپامو باز کرد.مبهوت مونده
بودم!خدمتکاره خونه ی سیاوش بود و پسره!
پیمان بود!اینا اینجا چیکار میکردن؟چطور پیدام کردن؟
پژمان از در تو اومد و با طناب پسرارو بهم بستن و تا میخوردن کتکشون
زدن.هنوز نمیتونستم حرف بزنم.پیمان سمتم اومد و عصبی بهم خیره شد.تو
یلحظه چنان تو گوشم زد که برق از سرم پرید!رو زمین افتادم دختره جیغی زد
وکنارم نشست و سعی کرد کمکم کنه.هنوز متعجب بودم از رفتارش.
چهره ش ازفرط عصبانیت سرخ شده بود.

1399/05/23 06:19

#پارت27
دختره فریاد زد:چه غلطی میکنی پیمان؟
دستی به موهاش کشید ک گفت:ولش کن مریم .بروعقب
باید استخوناشو بشکنم.
خواست سمتم هجوم بیاره که پژمان جلوشو گرفت واروم گفت:
بماربطی نداره.اقا خودش میدونه باهاش چیکار کنه.
پیمان کالفه دست پژمانو پس زدو از اتاق بیرون رفت.از فکر اینکه دوباره
برم میگردونن تواون خونه دوباره اشکام جاری شد.دست مریمو فشار دادم.
:توروخدا کمکم کن.من نمیخوام برگردم تواون خونه.
دختره چشماش غمگین شدوگفت:نمیشه.آقا هممونو میکشه.باید زودتر برگردیم.
+من میترسم .زنده نمیذارتم.توروخدا کمکم کن
دستشو مهربون رو صورتم کشید:
نگران نباش.اقا یکم عصبیه ولی چیزی تو دلش نیست.توام با فرارت
عصبانیتشو تحریک کردی.باید ببینی چه حال و روزی داره.
پژمان درحالیکه از اتاق میرفت بیرون گفت:
بیارش مریم
با کمک مریم از جام پاشدم وباهم سمت ماشین رفتیم.جرات نداشتم تو صورت
پسرا نگاه کنم.تا رسیدن به عمارت هیشکی حرفی نزد.جلوی در پیاده شدیم و با
پیمان و مریم وارد سالن شدیم.سیاوش رو صندلی چوبیش نشسته بود سیگار
میکشید و تاب میخورد.
پیمانو بازومو گرفت و خم شد توگوشم :
خفه میشی.اگه خواست جونتم بگیره حرف نمیزنی.از گندی که باال اوردی ام
حرف نمیزنی.فهمیدی؟
با گریه سر تکون دادم.هلم داد که چند قدم جلو رفتم.اروم گفت:
آقا.پیداش کردیم.تو خیابون سرگردون بود.

1399/05/23 06:20

#پارت28
صندلی از حرکت ایستاد.
قلب منم از تپش ایستاد.
سیگارشو تو جاسیگاری خاموش کرد و دستی تکون داد.خدمه همه از سالن
خارج شدن.مثل بید میلرزیدم.از جاش بلند شدو سمتم چرخید.سالن تاریک بود
ویه چراغ کم جون بیشتر روشن نبود.چهرشو دیدم.موهاش بهم ریخته بود و
چشماش به خون نشسته بود.با قدم های شمرده سمتم اومدوروبه روم
ایستادودستاشو تو جیبای شلوار خونگیش فروکرد.
+پس کارم به جایی رسیده که تو جوجه منودور میزنی و فرار میکنی!اره؟
با بغض نگاهش میکردم.پیمان گفت حرف نزنم.ونگفت منو با چه وضعی و
کجا پیداکرده.اگه بفهمه مطمئنم منو میکشه.
حرفی نزدم.
کمی بهم خیره شد.بعد بی هوا جوری توگوشم زد که شوری خون تو دهنم
پیچید و نقش زمین شدم.
با صدای ارومی گفت:بلند شو
از ترس به سرعت بلند شدم.اشکام روان شده بود و اختیارش دست خودم نبود.
چک دومو با پشت دست سمت چپ صورتم خوابوند.دوباره نقش زمین
شدم.دیگه هق هقم آشکارشده بودوبلندبلندگریه میکردم.
بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشیدوازپله ها باال رفتیم.
پرتم کرد تو اتاق.افتادم رو زمین.از درد و خون توگلوم به سرفه افتاده بودم.
با همون صدای ارومش گفت :
پاشو لخت شو
با گریه دونه دونه لباسامو دراوردم.
+اونارم دربیار

1399/05/23 06:21