#پارت_نهم
توانبار از درز درافتاده بود بیدار شدم.کل تنم یخ بودوانبار خیلی سرد بود.خیلی
گرسنه بودم و دلم ضعف میرف.بزور سرمو بلند کردم و به یه جفت کفش سیاه
و براق جلوم خیره شدم واروم اروم رد نگاهمو باال بردم.پیمان بود.
اروم زمزمه کرد:خوبی؟
خواستم بگم آره از زخم کنار لبم حرفم تو گلوم موندو به پلک زدن بسنده کردم.
دست تو جیب کتش کردو یه دستمال کاغذی ازش بیرون اورد که چیزی توش
پیچیده بودن جلوم گرفت وگفت:
ببخشید فقط همینو تونستم بیارم .سیاوش هنوز از دستت عصبیه و حواسش هس
کسی بهت رسیدگی نکنه.
بازم سواالت تو ذهنم تکرار شد.بزور زمزمه کردم :سیاوش کیه؟
لبخند تلخی زدو گفت:همونی که توروبه این روز انداخته.
اروم زمزمه کردم:پس فرخ...
گویا متوجه سوالم شده بود که گفت:اسمش سیاوشه .سیاوش فرخ.
اوهوممم...پس فرخ فامیلیشه...
باسروصدایی که از حیاط اومد سریع عقب رفتو گفت:من باید برم
لبه ی کتشو گرفتم و با لحن زاری گفتم:من ازاینجا میترسم .خیلی سرده.
نگاه غمگینی کرد و گفت:نگران نباش اینجا چیزی برا ترسیدن نیست.برات پتو
میارم.تحمل کن تا حال اقا بهتربشه.اروم دستمو از کتش بیرون کشیدم و اونم
از انبار بیرون رفت.
دستمال کاغذی رو باز کردم.یه لقمه نون سنگک بودکه توش سیب زمینی سرخ
کرده ریخته بود.اونقدر گرسنه بودم که سریع خوردمش.هرچند سیرم نکرد ولی
جلوی ضعف شدیدمو گرفت.دستوپامو تو خودم جمع کردم و به خواب عمیقی
فرو رفتم....
با حس دست گرمی رو گونه ی زخمی وسردم الی چشمامو باز کردم وبادیدن
سیاوش عین جن زده ها سرجام نشستم.
1399/05/20 19:16