#پارت80
باصدای کالفه ی سیاوش چشمامو باز کردم.کنار تخت نشسته بود و کمرمو
تکون میداد
+اه بسه بچه چقد میخوابی.پاشو از رو تختم میخوام بخوابم.
تخس سرمو کردم تو بالشت و عطرتنشو کشیدم تو ریه هام و با صدای خوابالو
و کشداری گفتم:نمییییییخوام...میخوام پیش بابام بخوابمممم...
دست از تکون دادنم برداشت و گفت:
خب باشه شب بیا اینجا بخواب ولی االن پاشو خواب به خواب میریا.دوساعته
خوابیدی ناهارم نخوردی.د بلند شو ببینم.
چرخیدم سمش و کش و قوسی دادم به تن و بدنم.
+مگه ساعت چنده؟
با لب و لوچه ی آویزون گفت:
ساعت چهاره.شمام جای منو اشغال کردی نذاشتی یه چرت بخوابم.االنم باید
برگردم شرکت.
لبخند گشادی زدم و تورخت خواب نشستم.دستامو دور گردنش حلقه کردم و
رفتم تو بغلش.
زیر گوشش گفتم:خو ببخشید بابایی.اصال دیگه نمیام اتاقت.
دستشو گذاشت رو کمرمو گفت:
بسه بسه لوس نشو.پاشو بینم.
با خنده ازش جدا شدم و از تخت پایین اومدم.نشستم رو پاهاش.دستشو گرفتم و
گذاشتم رو باالترین نقطه رون پام که انگشتاش رفت ما بین پاهام.
آب دهنشو به سختی قورت داد و نگاهش ثابت موند تو صورتم.موهامو ریختم
رو شونه و گردنش و گفتم:
خب برا بابام لوس نشم براکی بشم؟
دستش رو رون پام تکون خورد و باال تر رفت.با لحن زاری گفت:
اینقد سربه سر من نذار.من امامزاده نیستما.
1399/06/05 06:23