The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت80
باصدای کالفه ی سیاوش چشمامو باز کردم.کنار تخت نشسته بود و کمرمو
تکون میداد
+اه بسه بچه چقد میخوابی.پاشو از رو تختم میخوام بخوابم.
تخس سرمو کردم تو بالشت و عطرتنشو کشیدم تو ریه هام و با صدای خوابالو
و کشداری گفتم:نمییییییخوام...میخوام پیش بابام بخوابمممم...
دست از تکون دادنم برداشت و گفت:
خب باشه شب بیا اینجا بخواب ولی االن پاشو خواب به خواب میریا.دوساعته
خوابیدی ناهارم نخوردی.د بلند شو ببینم.
چرخیدم سمش و کش و قوسی دادم به تن و بدنم.
+مگه ساعت چنده؟
با لب و لوچه ی آویزون گفت:
ساعت چهاره.شمام جای منو اشغال کردی نذاشتی یه چرت بخوابم.االنم باید
برگردم شرکت.
لبخند گشادی زدم و تورخت خواب نشستم.دستامو دور گردنش حلقه کردم و
رفتم تو بغلش.
زیر گوشش گفتم:خو ببخشید بابایی.اصال دیگه نمیام اتاقت.
دستشو گذاشت رو کمرمو گفت:
بسه بسه لوس نشو.پاشو بینم.
با خنده ازش جدا شدم و از تخت پایین اومدم.نشستم رو پاهاش.دستشو گرفتم و
گذاشتم رو باالترین نقطه رون پام که انگشتاش رفت ما بین پاهام.
آب دهنشو به سختی قورت داد و نگاهش ثابت موند تو صورتم.موهامو ریختم
رو شونه و گردنش و گفتم:
خب برا بابام لوس نشم براکی بشم؟
دستش رو رون پام تکون خورد و باال تر رفت.با لحن زاری گفت:
اینقد سربه سر من نذار.من امامزاده نیستما.

1399/06/05 06:23

#پارت81
باصدای کالفه ی سیاوش چشمامو باز کردم.کنار تخت نشسته بود و کمرمو
تکون میداد
+اه بسه بچه چقد میخوابی.پاشو از رو تختم میخوام بخوابم.
تخس سرمو کردم تو بالشت و عطرتنشو کشیدم تو ریه هام و با صدای خوابالو
و کشداری گفتم:نمییییییخوام...میخوام پیش بابام بخوابمممم...
دست از تکون دادنم برداشت و گفت:
خب باشه شب بیا اینجا بخواب ولی االن پاشو خواب به خواب میریا.دوساعته
خوابیدی ناهارم نخوردی.د بلند شو ببینم.
چرخیدم سمش و کش و قوسی دادم به تن و بدنم.
+مگه ساعت چنده؟
با لب و لوچه ی آویزون گفت:
ساعت چهاره.شمام جای منو اشغال کردی نذاشتی یه چرت بخوابم.االنم باید
برگردم شرکت.
لبخند گشادی زدم و تورخت خواب نشستم.دستامو دور گردنش حلقه کردم و
رفتم تو بغلش.
زیر گوشش گفتم:خو ببخشید بابایی.اصال دیگه نمیام اتاقت.
دستشو گذاشت رو کمرمو گفت:
بسه بسه لوس نشو.پاشو بینم.
با خنده ازش جدا شدم و از تخت پایین اومدم.نشستم رو پاهاش.دستشو گرفتم و
گذاشتم رو باالترین نقطه رون پام که انگشتاش رفت ما بین پاهام.
آب دهنشو به سختی قورت داد و نگاهش ثابت موند تو صورتم.موهامو ریختم
رو شونه و گردنش و گفتم:
خب برا بابام لوس نشم براکی بشم؟
دستش رو رون پام تکون خورد و باال تر رفت.با لحن زاری گفت:
اینقد سربه سر من نذار.من امامزاده نیستما.

1399/06/05 06:24

#پارت82
چشمامو ریز کردم و با لبای ورچیده گفتم:
اصال بمن میاد سربه سر کسی بذارم؟
گره کراواتشو گرفتم و مشغول بازی بازی شدم.
آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد و خمار گفت:
هرچی بشه تقصیرخودته ها
مظلوم نگاش کردم.آروم لباسمو یکم باال کشید و نگاهشو دوخت الی
پاهام.دستشو کرد تو لباسمو و لبه ی لباس زیرموگرفت وخواست بکشه پایین
تر که با صدای در سریع دستشو عقب کشید ولی قبل اینکه از بغلش بیام بیرون
دربازشد و بی بی وارد شد.از شدت خجالت نمیتونستم نگاش کنم.
با ترس گفت:
آ..آقا شما خونه اید؟فکر کردم رفتید وگرنه بی اجازه نمیومدم ببخشید آقا.
آروم از بغلش بلند شدم و اونم ازجاش بلند شد.سرسری گفت:
ایرادی نداره دیگه داشتم میرفتم .
وبه سرعت ازکنار بی بی رد شدو ازاتاق بیرون رفت.بی بی موزیانه نگام
میکرد که لبخندی بهش زدم .قبل اینکه چیزی بپرسه و بیشترخجالت بکشم از
اتاق زدم بیرون و لحظه ی آخرگفتم:
شامو با آقا پایین میخوریم
و سریع رفتم تو اتاقم.
باید امشب تمومش کنم.هرچی میخواد بشه بشه.سیاوش مال منه.صحنه ای که
بغلم کرد و اولین بوسه ای که ازم گرفت اومد جلوی چشمم.یچیزی ته دلم
لرزید
کالفه حولمو برداشتم و رفتم تو حموم .وان ابو پر کردم و رفتم تو وان.بدنم به
یه آرامش نیاز داشت.خدایا خودت کمکم کن
از حموم بیرون اومدم.هنوز جای بخیه ها رولبام بود ولی میتونستم رژ بزنم.

1399/06/05 06:25

#پارت83
تا ساعت 8 که برای شام میرفتم بیرون کلی به خودم رسیدم وارایش مالیم
کردم.موهامو سشوار کشیدم و پشت سرم جمع کردم و جلوی موهامویطرفی
ریختم رو صورتم.
تو لباسا گشتم.یه تاپ قرمز کوچیک باالی ناف پیدا کردم که روش عکس لب
مشکی داشت.با یه شلوارک لی کوتاه
کمر باریک و اندامم حسابی تو چشم بود.چشمکی به خودم تو آینه زدم و نشستم
تا برا شام صدام کنن.
بی بی اومد درو زدو اومد تو.با دیدنم حرف تو دهنش ماسید.
نگاهی به سرتاپام کرد و درو بست وگفت:تو میخوای چیکار کنی دختر؟
خندیدم و گفتم:هرکاری که بشه این خان و غول بی شاخ و دم رو آروم کرد.
سری تکون دادوگفت:میزو چیدیم.
لبخندی زدم و گفتم :عالیه .همه ی خدمه رو مرخص کن نمیخوام سر شام کسی
پیشمون باشه.
با تفهیم سری تکون دادوازاتاق بیرون رفت .
یکم صبر کردم که اول سیاوش بره پایین .دوباره خودمو نگاه کردم و صورتمو
چک کردم.همه چی خوب بود.از پله ها پایین رفتم.بی بی با دیدن من عذرشو
خواست و از اتاق بیرون رفت.سیاوشم متعجب به اینوراونور نگاه میکرد.دریغ
ازیه خدمه.تا اینکه نگاهش افتاد بمن و لقمه پرید تو گلوش.با عجله و نگران
رفتم کنارش یه لیوان آب ریختم و بزور خوروندم بهش که حالش بهتر شد و با
چشمای خیس شده اش نگاهی بهم کرد
نباید اینجوری میشد ولی من واقعا نگرانش بودم.نباید خودم وابدم.نشستم کنارش
رو صندلی و اروم مشغول غذا خوردن شدیم.
غذام که تموم شد گفتم:
بابایی بخور بریم که ماساژت بدم.چشماتم خسته س.
نوشابه شو سرکشید و ازجاش بلند شدوراه افتاد.زود پاشدم چسبیدم به بازوش و
راه افتادیم

1399/06/05 06:25

#پارت84
تا ساعت 8 که برای شام میرفتم بیرون کلی به خودم رسیدم وارایش مالیم
کردم.موهامو سشوار کشیدم و پشت سرم جمع کردم و جلوی موهامویطرفی
ریختم رو صورتم.
تو لباسا گشتم.یه تاپ قرمز کوچیک باالی ناف پیدا کردم که روش عکس لب
مشکی داشت.با یه شلوارک لی کوتاه
کمر باریک و اندامم حسابی تو چشم بود.چشمکی به خودم تو آینه زدم و نشستم
تا برا شام صدام کنن.
بی بی اومد درو زدو اومد تو.با دیدنم حرف تو دهنش ماسید.
نگاهی به سرتاپام کرد و درو بست وگفت:تو میخوای چیکار کنی دختر؟
خندیدم و گفتم:هرکاری که بشه این خان و غول بی شاخ و دم رو آروم کرد.
سری تکون دادوگفت:میزو چیدیم.
لبخندی زدم و گفتم :عالیه .همه ی خدمه رو مرخص کن نمیخوام سر شام کسی
پیشمون باشه.
با تفهیم سری تکون دادوازاتاق بیرون رفت .
یکم صبر کردم که اول سیاوش بره پایین .دوباره خودمو نگاه کردم و صورتمو
چک کردم.همه چی خوب بود.از پله ها پایین رفتم.بی بی با دیدن من عذرشو
خواست و از اتاق بیرون رفت.سیاوشم متعجب به اینوراونور نگاه میکرد.دریغ
ازیه خدمه.تا اینکه نگاهش افتاد بمن و لقمه پرید تو گلوش.با عجله و نگران
رفتم کنارش یه لیوان آب ریختم و بزور خوروندم بهش که حالش بهتر شد و با
چشمای خیس شده اش نگاهی بهم کرد
نباید اینجوری میشد ولی من واقعا نگرانش بودم.نباید خودم وابدم.نشستم کنارش
رو صندلی و اروم مشغول غذا خوردن شدیم.
غذام که تموم شد گفتم:
بابایی بخور بریم که ماساژت بدم.چشماتم خسته س.
نوشابه شو سرکشید و ازجاش بلند شدوراه افتاد.زود پاشدم چسبیدم به بازوش و
راه افتادیم

1399/06/05 06:26

عکاس اگر عاشق باشد
در آخرین لحظه
قبل از زدن دکمه شاتر
دوستت دارم حواله ي یار مي کند تا زیباترین لبخندش را قاب بگیرد
اگر عاشق باشد
عکاسِ تمام لحظه های یار مي شود .

#حرف_دلم

1399/06/05 18:00

‏یکی از قشنگترین واژه‌های گیلکی «تاسیانه».
‏معادل دقیق فارسی هم نداره.
‏حس غم و دل‌تنگی ناشی از جای خالی کسی که به حضورش عادت کردی♥️:)

#حرف_دلم

1399/06/05 20:11

#پارت85
اروم گفت:برای چی داری اینکارارو میکنی؟
شوکه شدم از سوالش .سرمو چسبوندم به بازوشو با شیطنت گفتم:
واسه اینکه شما بدونی من دختر خونده ی بدی نیستم.
باهم رفتیم تو اتاقش .ترسیده بودم و کف دستام یخ شده بود
یکاری میکنم عین خرتوش میمونم همیشه.اه
وایستاد روبه روم.سوالی نگام کرد.
شروع کردم باز کردن دکمه های لباسش.
نفس هاش تند تر میشد و ترس من بیشتر!
باال تنه اش رو لخت کردم و گفتم رو تخت بشینه.رفتم پشت سرشو شروع
کردم مالیدن شونه هاش.یکم مالیدم که سرشو تکون داد و قلنجش شکست.نفس
عمیقی کشید.
بایه حرکت دستاشو از باال اورد عقب و گرفت زیر بغلم و منو از یطرف کشید
جلو!
تا بخودم اومدم تو بغلش بودم!
با تعجب زل زدم بهش که گفت:
مگه نگفتی میخوای از امشب تو اتاق من بخوابی؟
فقط نگاش کردم .لبخند بدجنسی زد و گفت:شرط داره
ابروهام پرید باال.
+باید برای بابایی برقصی.عربی!
هاج و واج موندم !این از کجا میدونست من عربی بلدم برقصم؟
تعجبمو که دید قبل اینکه چیزی بگم گفت:
ازرقص اون شبت معلوم بود عربی بلدی.
دستاشو کشید به کمرم و با لذت کمر باریکمو نگاه کرد و گفت:حاال پاشو.با
همین لباسا برام برقص.

1399/06/06 18:23

#پارت86
عجب گرفتاری شدما.چه رقصی آخه!منو گذاشت رو تخت وازجاش بلند شدو با
لپ تاب یه آهنگ عربی پلی کرد.بلندم کرد و نشست لبه ی تخت و با لذت زل
زد بهم.
آروم و با ریتم آهنگ شروع کردم به رقص.این رقصو همون بچگی ازمادرم
یادگرفته بودم.
چشماش برق میزد.آخرای آهنگ بود که کمربند شلوارشو باز کرد.....



(سیاوش)

از کار منوچهر کالفه و سگی شده بودم.یه معتاد عیاش یه سال بود مارو به
بازی گرفته بود و بدهیشو صاف نمیکرد.
امروز میرفتم یا طلبمو صاف میکردم یا بالیی به سرش میاوردم که ازکسی
قرض کردن یادش بره.به اندازه کافی چک و سفته ازش داشتم ولی باید قبلش
یجور دیگه ادبش میکردم.
با پژمان و پیمان راهی شدیم فقط پژمان راهو بلد بود و قبال رفته بود.یه محله
ی قدیمی که فقر و کثافت و بدبختی از در و دیوارش پایین میریخت.جلوی در
یه ساختمون کهنه نگه داشت و پیاده شدیم من مشغول برانداز کردن خونه های
اطراف بودم که پژمان در زد.طولی نکشید که در با صدای تیکی باز شد و
برگشتم سمت در.با دیدن چیزی که روبه روم بود سرجام خشکم زد.عینکو رو
یقه ی لباسم آویزون کردم و خیره شدم به دختر بچه ای که روبه روم ایستاده
بود.با لبی زخمی و گونه ای متورم وکبود!
چشماشو دوخت بمن .
نمیدونم چرا ولی ترس عمیقی تو چشماش فریاد میزد.
شباهت عجیب و غریبی به آتریسا داشت و این باعث شد ابروهام بره تو هم.
برای یلحظه از دختر بچه که نمیدونستم کیه و از کجا اومده متنفر شدم.
پژمان سراغ منوچهرو گرفت و دختره سرسری جواب داد و بی توجه به ما از
خونه بیرون اومد و راه افتاد.پژمان و پیمان رفتن توخونه ولی من اونقدر
ایستادم که دختره با پایی لنگان از جلوی چشمم محو شد.رفتم تو خونه و درو

1399/06/06 18:25

#پارت87
بستم.پیمان و پژمان تو اتاق باال سر منوچهر ایستاده بودن واونم با ترس و
تعجب زل زده بود بهشون.پیمان تو خودش بود نگاهش به قاب عکس روی
طاقچه بود.عکس یه زن و یه نوزاد تو بغلش.از دستش عصبی شدم .پیمان که
هیز نبود چرا این زنو اینجوری نگاه میکنه؟
زن شباهت داشت به دختربچه ی جلوی در .احتمال دادم که مادرش بوده باشه.
صدای پژمان دراومد که بحث پول و طلبو وسط کشیدو بعدشم ناله های
منوچهر که ازسر عجز فریاد میزد که ندارم.به اندازه کافی عصبی بودم به
پیمان اشاره کردم و اونم از خداخواسته شروع کرد به مشت و لگد زدن به
منوچهر!
مات کاراش بودم اون که هیچوقت راضی نمیشد دست روکسی بلند کنه چنان با
مشت ولگد تو دهن و تن وبدن منوچهر میزد که من جای اون دردم میگرفت
.انگار دیوونه شده بود.کالفه ازدیدن این صحنه رو بالکن رفتم و سیگاری
روشن کردم .داشتم به گذشته فکر میکردم که دختربچه باز جلوی چشمم ظاهر
شد.
بهش میومد 16.15 سالش باشه.
متعجب به هم خیره شدیم.ازپله هاپایین رفتم که جلوشو بگیرم نره اون صحنه
رو ببینه ولی بی توجه به ناله های منوچهر و سروصدایی که میومد از پله ها
باال رفت و گفت:چیه؟کیفم یادم رفته اومدم برش دارم .
بعد تنه ای بمن زد و رفت تو اتاق!
از پرروییش حرصم گرفت.از اول همینطوری بودم.هیچ دوست نداشتم کسی
توروم وایسته اونم یه ضعیفه.و همون یباری که به آتریسا رو دادم و سوار
گردنم شد .برام شد درس عبرت.رفتم باال وجلوی در ایستادم.بی هیچ حسی
ایستاده بود و مشت لگد خوردن منوچهرو نگاه میکرد.یعنی چه نسبتی میتونست
باهاش داشته باشه؟.
با اشاره به پیمان و پژمان گفتم که کافیه.پیمان انگار دست بردار نبود.دوسه تا
ضربه محکم دیگه به مرد زد و عقب کشید.
منوچهر تا چشمش به دختر بچه افتاد شروع کرد به التماس که دخترم کمکم
کن!

1399/06/06 18:26

#پارت88
پس دخترش بود!ولی چرا اونقدر باعالقه به کتک خوردن باباش نگاه
میکرد؟پیمان نگاهش رو دختره گیر بود.باید بعدا حالشو بگیرم این چه
وضعیتیه؟چرا اینجوری شده این پیمان؟
وقتی منوچهر گفت دخترمو جای بدهی ببر جا خوردم!یه پدر چقدر میتونه پست
و حرومزاده باشه که همچین کاری با دخترش بکنه؟
تازه فهمیدم که چرا دختر بیچاره هیچ تمایلی به نجات پدرش نشون نمیداد.نگاه
دقیقی به سرتاپای دختره کردم.
بد نبود!القل واسه یکی دوشب که میشد استفاده کرد!
خیلی راحت معامله کردیم و دختره رو خریدم!.وقتی شروع کرد به زبون
درازی و بدوبیراه گفتن و یکی کردن من با ادمی مثل منوچهر عصبی شدم و
چنان توگوشش زدم که بدن ظریفش نقش زمین شد.از دیدن ضعفش لذت
میبردم.
+ادمت میکنم دختره ی هرزه
به پیمان و پژمان اشاره کردم و ازاتاق زدم بیرون.کارد میزدن خونم درنمیومد
بچه اومدن ودختره رو نشوندن کنارم.مدام اشک میریخت و صداش میرفت تو
مخم.دود سیگارم مه غلیظی توماشین ایجاد کرده بود.
+خفه شو دختره ی هرزه تا همینجا زنده به گورت نکردم.فهمیدی یانه؟
شروع کرد با بغض و گریه جواب دادن .هر کدوم ازحرفاش یجوری رو مخم
بود و بیشتر عصبیم میکرد.محکم زدم تو گوشش که سرش خورد به پنجره و
پیشونیش شکست.اول از کارم پشیمون شدم ولی وقتی دیدم بازم زبونش درازه
گفتم حقشه.
خودمو کشیدم سمتش.گلوش از لباسش معلوم بود.
خیلی دلم میخواست که موقعیت جوری بود که بتونم گلوشو ببوسم و مک بزنم
ولی هیچ حسی بهش نداشتم.داد وفریادی سرش زدم و سیگارمو رو گردن
ظریفش خاموش کردم.
دیگه تا برسیم سست تکیه داده بود و توحال خودش نبود.تو مخ منم نرفت.
جلوی عمارت بچه ها پیاده اش کردن.

1399/06/06 18:26

#پارت89
پیمان یجوری نگام میکرد انگار آدم کشتم!نه به مشت ولگدایی که مینداخت به
منوچهر نه به این چهره ی انسان دوستانه ش.
با لذت به ضعف و فالکت دختره نگاه کردم .
انگار آتریسا رو میدیدم.دلم میخواست اینقدر بزنمش که تقاص تک ب تک
کارای آتریسارو ازپاش دربیام.باز شروع کرد به وراجی.
گفت ازم متنفره.نمیدونست منم همچین دل خوشی ازش ندارم!
کتمو دادم دست پژمان و کمربندمو دراوردم.بالیی به سرش بیارم که جز بله و
چشم چیزی از دهنش درنیاد.
زدم توگوشش .زمین خورد.شروع کردم کوبیدن به تن وبدن ضریف و دخترانه
اش.اونقدر زدم که بیهوش شدو بی بی مانع شد.وگرنه اونقدر عصبی بودم که
به آینده ی کارم فکر نکنم و همونجا بکشمش.
به بچه ها گفتم بندازنش تو انبار ته باغ.بی بی و پیمان اصرار داشتن ببرنش
درمانگاه ولی من همچین قصدی نداشتم.کالفه رفتم تواتاقم و دوش گرفتم
ومیدونستم اون انبار رطوبت داره و سرده .ولی حقش بود .بذار یاد بگیره
زبون درازی تو عمارت من معنی نداره.حتی آب وغذاروهم براش ممنوع
کرده بودم.بماند که دیدم پیمان براش لقمه برد .دلیل کارودلسوزیشو نمیدونستم
و حرفی ام نزدم!به روش نیاوردم که فهمیدم.پیمان ازهرکسی برام
عزیزتربود.عزیزتراز برادر!
خودمم میدونستم عرضه شو ندارم بهش دست درازی وتجاوز کنم ولی بلف بود
زده بودم دیگه!
رفتم بهش سر زدم.توخودش جمع شده بود و خواب بود.ازخودم بدم
اومد.چطور دست رو همچین موجود ضعیفی بلند کردم؟
بافکر اینکه همین موجود ضعیف چه کارایی ازش برمیاد کالفه از انبار زدم
بیرون و به خدمه سپردم وقتی بهوش اومد خبرم کنن .
تو اتاق کارم مشغول بودم که خبر دادن بهوش اومده.رفتم سمت انبار .
با دیدنم عین گنجشک میلرزید.خوشم اومد.
این زنا اگه حساب نبرن آدمو بدبخت میکنن.گفتم بیاد عمارت و زدم بیرون.

1399/06/06 18:27

#پارت90
در قفس جک رو باز کردم .عین بچه ها شوخیم گرفته بود بعدا از کارم
پشیمون شدم.
با دیدن تن بیجونش زیر جک روح از تنم رفت!من داشتم چیکار میکردم؟
کاری نمیتونستم بکنم انگار مسخ شده بودم که پیمان سمتش دوید و فریاد زد:
کاری به اون نداشته باش پسرررر برو کنار جک
همچنان به پیمان خیره بودم.خداروشکر کردم که جک عالوه بر من به حرف
پیمانم گوش میکرد.
جون اون دختر مهم نبود برام
ولی از کار خودم شرمنده بودم!
بردیمش تو اتاق کناری اتاقم و زنگ زدم مهرداد.
بیهوش و بی جون افتاده بود.نبض داشت و میدونستم زندس.
مهرداد اومد باال سرش و معاینه ش کرد.پیمان بعد از 8 سال رفاقت بی کم
وکاست توروم وایستاد و هرچی دلش خواست بارم کرد.
بهش حق میدادم که هرچی خواست بهم بگه.
بهم گفت بعضی وقتا نمیشناسمت و ازعمارت بیرون زد.
رفتم تو اتاق .بهوش اومده بود و نگاهشو دوخت بمن .به سرووضعم با تعجب
نگاه کرد.
وقتی پیمان اوردش بی اونکه خودم بفهمم کشیدمش تو بغلم و تیشرت سفیدم
خاکی و خونی شده بود.
بعداینکه خیالم راحت شد حالش خوبه و مهرداد براش دارو نوشت و زد توسینه
ام رفتم دوش گرفتم و به خودم رسیدم.
تصمیم گرفته بودم کاربه کارش نداشته باشم
اصال نمیدونستم چرا اوردمش
به چه دردم میخورد؟

1399/06/06 18:27

#پارت91
من همخواب زیاد داشتم ولی بکارت کسیو ازش نگرفته بودم.اونا همشون
هرزه بودنو کارش همون بود.ولی این دختر...
ازکجا معلوم این باکره باشه!
چجوری خرج مواد منوچهرو میداده.خون به صورتم دوید و عصبی شدم.دیگه
پیمانم که همه حرفامو بهش میزدم تحویلم نمیگرفت و دلیل کاراشو نمیفهمیدم.
تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که اون عاشقه دختره شده.
ولی اخه اون که دلش با *** دیگه ای بود؟
خسته از فکرای بیخود توافکارم غرق شدم و به عالم بیخبری فرورفتم.
نیم ساعته بیدار شدم .لباس داده بودم ببرن برادختره که صداش بلند شد.
از حرفاش خندم گرفت غر میزد و ازلباسا ایراد میگرفت.
رفتم تواتاقو یواشکی مریمو رد کردم بره.برگشت داد بیداد کنه که با دیدن من
عقب رفتو زرتی افتاد رو تخت.
تن و بدنش معرکه بود ولی به چشم من فقط یه بچه بود!
نه چیزی بیشتر.
مجبورش کردم لباس تنش کنه و واسه شام بیاد پایین.
وقتی گفتن پیمان میخاد بیاد دختره رو ردش کردم باال.ازاینکه این دوتا باهم
روبه روبشن خوشم نمیومد خودمم نمیدونستم چرا!
اخرشب رفتم تواتاقش.بدجور میترسید ومنم همینو میخواستم.لباشو گرم بوسیدم
میدونستم اگه ادامه بدم نمیتونم جلوخودمو بگیرم.گفتم ازش بدم میاد و زدم
بیرون.تا صبح تواتاقم باخودم درگیر بودم و صبح پریشون وداغون راهی
شرکت شدم.
غروب وقتی برگشتم هیچی عادی نبود.همه مثل مرغ سرکنده بودن.تا بی بی با
هزار جور تته پته گفت که دختری که محرممه فرار کرده.
همه رو به فحش و ناسزا بستم.این دختر باید پیدا بشه.حتی جنازه اش باید پیدا
بشه.

1399/06/06 18:28

#پارت92
همه محافظا و خدمه رو فرستادم دنبالش.
ااب شده بود رفته بود توزمین
اینقدر سیگار کشیده بودم که توخونه چشم چشمو نمیدید تا اینکه پیمان گفت
پیداش کردن.
انگار دنیارو بهم دادن.رفتم سراغش و همه رو مرخص کردم.یکاری بکنم
دیگه هوای فرار نزنه به سرش.بردمش توحموم زیر آب سرد و اونقدر زدمش
که بیهوش شد.کل تنش زخمی و خونی بود.
خدمه و پیمان مدام التماس میکردن که ولش کنم ولی توحال خودم نبودم.
دوسنداشتم کسی کاری مخالف میلم انجام بده
واقلیما دست رونقطه ضعفم گذاشته بود.
اقلیما!چقدر روز صیغه از شنیدن اسمش تعجب کردم.همون اول عاشق این اسم
شدم.ولی فقط اسم؟...
لحظه آخر سیاوشی زیر لب زمزمه کرد که تن و بدنم بیحس شد.
حس کردم خون تو رگهام نمیچرخه .
لحن صدا کردنش برام عجیب بود.کمربندو انداختم یه گوشه وکالفه زدم
بیرون.میدونستم بی بی و مریم میرن کمکش .رفتم تو اتاقم و درو بستم.دیگه
نمیخوام دوروبرم باشه.میگم دخترخوندمه و خالص .شوهرش میدم میره.
اره همین کارو میکنم.
همین خوبه.
مهرداد مدام در رفت وامد بود و اقلیما رو سپرده بودم بهش.
به اندازه پدرم دوستش داشتم وازش مطمئن بودم.هرچند که اون با دیدن حال و
روز اقلیما ازم دلخور بود.
تا روزی که مادر زنگ زدو گفت فردا میان ایران !
باید جشن میگرفتم.باید مهمونی میدادم.ولی با اقلیما چیکار کنم؟بگم چیه؟کیه؟

1399/06/06 18:28

#پارت93
از نگاه هیز مردا و پسرای فامیل میترسیدم.با اینکه خودمو خر میکردم ولی
میدونستم اقلیما شدیدا جذابه و برای هرمردی ایده آل!
به بی بی سپردم آماده ش کنن و خودم براش اینترنتی لباس خریدم.
باالخره شب مهمونی فرا رسید و اقلیما بازم کاری کرد که نباید میکرد.مامان و
سیانا شدیدا بهش عالقمند شده بودن و برسام مدام تیکه مینداخت که یه بچه 16
ساله تهش غرورمو زیر پاش له خواهد کرد.
دلم میخواست بزنم تو دهنش.
ولی نمیشد.حساب برسام و پیمان از عالم و آدم جدا بود تو سربازی باهم اشنا
شدیم.
پیمان یه پسر شهرستانی بود که حقوق جزئیشو برای مادر پیر و مریضش
میفرستاد!و برسام پسری بود که پدرو مادرشو تو سانحه تصادف ازدست داده
بود و تنهاوبی *** بود.منم مادرمو سیانارو داشتم .مادر یه خان زاده بود و
راحت شرکتو تو نبودم میچرخوند.شدیم سه تارفیق فاب و عزیز.اونقدر که
هممون با تیغ روی مچ دستمون یه مدل خط انداخته بودیم!.
معروف بودیم توپادگان!بعد خدمت سربازی برگشتیم سر درس وکار.
برسام که بخونمون بود بورسیه شد و برای ادامه ی درسش رفت خارج.یسال
بعد برگشتمونم مادر پیمان از دنیا رفت.
بعد فوت مادرش خواستم پیشم بمونه واسه همیشه.مثل یه برادر بود واسه من و
سیانا.
تا اینکه کار به خارج رفتن سیانا وادامه تحصیلش کشید
مادرو سیانارو سپردم به برسام که سر یسال برگشتن و برسام سیانارو ازم
خاستگاری کرد.اولش عصبی شدم که چرا سپردمش دست برسام ولی وقتی
دیدم سیانا ام بی میل نیست رضایت دادم و بعد مراسم ازدواجشون برگشتن
همونجا.یسالو نیم بعد ازدواجشم توله ی دایی به دنیا اومد.
حاالم که برگشته بودن ایران و کاش هیچوقت برنمیگشتن!

1399/06/06 18:29

#پارت94
اونشب تو مهمونی اقلیما واقعا میدرخشید.وقتی مردای دورو برم ازش تعریف
میکردن دلم میخواست زبونشونو از حلقومشون بیرون بکشم!تا اینکه ازش
غافل شدم و دیدم با مسعود تو پیست رقصه.
کاردمیزدی خونم درنمیومد.این دختر آدم بشو نیست .
بعد کتکی که تو حموم بهش زدم فکرمیکردم دیگه کار اشتباهی نمیکنه.ولی
کرد!
تمام طول مهمونی برام زهر شدو خودمو کنترل کردم که همونجا تو جمع
خونشو نریزم.
وقتی مهمونی تموم شد به مریم گفتم یه کیف کوچیک لباس جمع کنه برا اقلیما
و به راننده ام گفتم میخوام برم آپارتمانم.
میترسید.خودشم میدونست تا چه حد خرابم.قدری شراب و الکل خورده بودم که
بزور هوشیاریمو حفظ میکردم که زمین نخورم و اختیار کارام دست خودم
باشه.
بردمش توخونه .لباساشو از تنش کندم.
با دیدن تن و بدنش و التماساش هرلحظه حالم بدتر میشد و بیشتر به سمتش
کشیده میشدم.
تا اون حد که نفهمیدم سر یه مسئله بیخود نباید زنک بزنم به اون مسعود الشی
و دختر باز!ولی زدم!
حرفش شد هیزم رو آتیش دلم
اونقدر زدمش که دیگه نای التماسم نداشت.
چشمم که به خرده های آینه افتاد ازخودم بیخود شدم
نمیدونم چه دل و جراتی بهم دست داد وچه حالی شدم که وقتی به خودم اومدم
اقلیما غرق خون تو دستام بی جون افتاده بود.
توان حرکت نداشتم!زنگ زدم به مهرداد و خودشو مثل همیشه سریع
رسوند.مثل قاتال نگام میکرد.
بهم گفت اون دختر ازمن سره!

1399/06/06 18:30

#پارت95
گفت لیاقتشو ندارم!
گفت لیاقتم آدمایی مثل آتریسان!
منتظرشدم تا بهوش بیاد.خون خونمو میخورد .لختش کردم و خوابوندمش
روتخت و دستوپاشو بستم که بخودم ثابت کنم اون هیچی نیست و من میتونم
جلوی خودمو بگیرم.
فنجون قهوه ام رو که ریختم الی پاش اشکاش روون شد.دهنش پانسمان بود و
بیحس حرف نمیتونست بزنه!
ولی با چشماش التماس میکرد.این التماسش برام کافی بود!
برای آروم کردن روح مریضم کافی بود.
از شدت سوزش خودشو به تخت میکوبید و من بیشتر میمکیدمش.
وجود این دختر معماشده بود توزندگیم.لعنت بهت اقلیما...
اونقدر روش حساس شده بودم که با عذاب کشیدنشم لذت میبردم.
تو ماشین وقتی دست میکشیدم الی پاهای سوخته ش و از درد فقط به صندلی
چنگ میزد حظ میکردم.تاسر میز شام.
فکر نمیکردم مامان بفهمه که دارم با اقلیما چیکار میکنم و فهمید!
فکر نمیکردم واقعا بره و نخواد منو ببینه ولی رفت!تو نبودم برای دیدن اقلیما
میومد و میرفت ولی حاضر نمیشد منو ببینه!
از طرفی رفتارای پیمان تو مخم بود.کم میومد .زود میرفت.تحویل نمیگرفت
ودلیل کاراشو نمیفهمیدم.
خیلی وقت بود با اقلیما روبه رو نشده بودم.
خسته ودرمونده از پله ها باال اومدم که باهاش روبه رو شدم.
خوشحال شدم ازاینکه تونست حرف بزنه.وقتی با آرامش حرف زد فهمیدم
شمشیر از رو بسته.این بدترین انتقامی بود که میتونست بگیره.
تمام مدت حرکاتشو زیر نظر میگرفتم.
داشتم وابسته یه دختر بچه میشدم که نصف سن من سن داشت!

1399/06/06 18:30

#پارت96
یه دختر بچه ی دبیرستانی !
داشتم چیکار میکردم باخودم؟!
رفتم تو اتاق کارم و تنها عکس والشه ی باقی مونده از آتریسارو بیرون
کشیدم.
ساعت ها به عکس خیره شدم.حاال که برمیگردم به گذشته انگار هیچ حسی
بهش نداشتم!
انگار اصال نمیشناختمش!
هرچی نگاه میکردم بیشتر حس میکردم که اصال شباهتی به اقلیما نداره!
دختر بچه ی پایین شهری و بی گناهی که من خودمو عقده هامو سرش تخلیه
میکردم کجا.
اون آتریسای عوضی که من فقط وسیله ی خارج رفتن بودم براش کجا!
اقلیما مدام جلو دستو پام بود.
مدام جلو چشمم بود.
خودشو هرلحظه بیشتر بهم نزدیک میکرد و نمیدونست داره بامن چیکار میکنه
.
نمیخواستم بهش دست درازی کنم ولی قدیسه که نبودم!
اونم کرم داشت!
دست رو نقطه ضعف یه مرد گذاشتن بدترین کار ممکنه .
ولی چیزی نمیتونستم بگم.داشتم جذبش میشدم!واین بدترین اتفاق ممکن بود
برام!
اونروز وقتی وسط ماساژ دادن کنارم خوابش برد به سختی خودمو کنترل
کردم.این دختر جذاب بود و منم یه مرد!
نمیتونستم نادیده بگیرمش!

1399/06/06 18:30

#پارت97
این چیزا مال تو فیلماس و منم پسر پیغمبر نبودم .خالصه ساختم و ساختم و
ساختم تا اینکه اونشب با اون لباسا اومد سرشام و غذام پرید توگلوم.میدونم
ازمن خوشش نمیاد ولی اینکه به هم میل داشتیم قابل انکار نبود!
تواتاقم خواستم برام برقصه.
عشوه هاش و تن ظریفش هرلحظه بیشتر بی تابم میکرد.کمربندمو باز کردم و
نشستم لب تخت.
آخرای آهنگ بود.با عشوه و نگاه خمارش نزدیکم شد.
باختم!خودمو باختم!به یه بچه باختم!
ازجام بلند شدم و دستامو گرفتم دور کمرش.
با چشمای جذابش آروم پلک میزد و نگام میکرد ولی معلوم بود ترسیده.
حالم بد بود.خیلی بد.
صورتمو فرو کردم تو گلوش.
تنش داغ بود.
اروم زمزمه کردم:
داری چیکار میکنی بامن اقلیما؟
دستشو از پشت کرد تو موهام که بیشتر دیوونه شدم و با صدای آرومش گفت:
من که کاری نمیکنم...
صورتمو آوردم عقب.زل زدم توصورتش.تو چشاش.به لباش.
بیشتر چسبوندمش به خودم که تنشو با تنم حس کنم.
به سختی نفس میکشیدم!...
نزدیکش شدم
ازجاش بلند شد وبی طاقت منوکشید توبغلش.

1399/06/06 18:31

#پارت98
حس میکردم دیگه ازش نمیترسم.دیگه اون سیاوش بد نیست و این سیاوش
واقعیه!
صورتشو فروکرد تو گودی گلوم.دست بردم پشت سرش و چنگ زدم
توموهاش.
میپرسید دارم باهاش چیکار میکنم!
ولی جوابی نداشتم!
حتی نمیدونستم باخودم دارم چیکار میکنم چه برسه به اون!
صورتشو بردعقب.چشماش پراز التماس بود.پرازخواهش!
منو بیشتر به خودش چسبوند.نگاهشو چرخوند توصورتم.
چشماش انگار اشک توش جمع شده باشه برق میزد.
باصدای خشداری گفت:
مطمئنی ازاین کارت پشیمون نمیشی؟
قبال مطمئن نبودم ولی حاال!
گفتم :اره
یه دستشو باال اورد و موهامو زد پشت گوشم
+اقلیما.توازمن خیلی کوچیکتری.فرصتای بهتری میتـ...
لبامو گذاشتم رولباش!
اختیار کارام دست خودم نبود.
به شدت سمتش کشیده میشدم و این عذاب آور بود.
با حرکتم جا خورد ولی یواش یواش بخودش اومد و دستش اومد پشت سرم.
گرم میبوسیدیم همو.با ولع لبامو میگرفت و منو به خودش فشار میداد.
تا اینکه نفس کم آوردم ولباشو ازلبام جدا کرد
+این کارت یعنی برات مهم نیس که من همسن باباتم؟!

1399/06/06 18:32

#پارت99
وخندید.ته دلم قنج رفت.خودش میدونه خندیدنی چقد جذابه که همیشه اخم میکنه
خندشو کسی نبینه!
ابروهامو باال انداختم.
منو خوابوند روتخت وکنارم خوابید.
درحالیکه موهامو نوازش میکرد گفت:
حاضری زن من بشی؟
ازحرفش جا خوردم!!!
برده و کنیزی که به عشق تحقیر کردنش آوردتش کجا و زنش کجا؟
با تعجب نگاش کردم که گفت:
میدونم خیلی اذیتت کردم.جز اینکه بگم ببخشید و جبران میکنم کاری ازم
برنمیاد.اصال اینکه چیشد من دوباره سریدم تو دام عشقو عالقه رو هم
نمیدونم.فقط میدونم میخوام پیشم باشی.بامن تا آخرش.
کاش این حرفاش میتونست خوشحالم کنه!ولی نمیشد.
قلبم شکسته بود و غرورم له شده بود.
اروم گفتم:عشق و عالقه مال بعد ازدواجه
بدجنس خندید وگفت:یادت رفته توزن منی؟حاال چون هنوز دختری دلیل نمیشه
که فکر کنی ازدواج نکردی!
گونه هام سرخ شد.ازطرفی ام متعجب بودم!
مگه میشد یه آدم اینقدر بتونه عوض بشه؟!
بیشتر سمتم مایل شدو پاشو انداخت روپاهام ودستشوگرفت دور کمرم.
+خجالت کشیدنتم واسم لذت داره.توهرشرایطی دیدنت لذت داره!
دوباره لباشو نرم رولبام گذاشت و منو جوری به خودش چسبوند که حس کردم
استخونام صدا داد.چنگی به بازوش زدم.
عین دیوونه هالبامو میمکید وگاز میگرفت که شوری خونو تودهنم حس کردم

1399/06/06 18:32

#پارت100
با اینکه به سیاوش عالقمند نبودم ولی خب دختر که بودم!نیازو غریزه ام
میطلبید همراهیش کنم ازطرفی ام میدونستم که محرم و مثال شوهرمه!خب چه
ایرادی داشت؟
یکم همراهیش کردم که کالفه سرشو عقب کشید
موهاش ریخته بود رو صورتش.
باصدای لرزونی گفت:
حالم بده اقلیما.نمیتونم صبر کنم که به مامان بگیم وعروسی سربدیم.
حالش زار بود قیافه ش عین بچه ها خنده دار شده بود.ولی نباید میذاشتم کاری
بکنه.میفهمیدن همه اگه امشب دخترونگیمو ازم میگرفت.اگه حرف عروسی
نمیزد فرق داشت ولی حاال که میخواد عروسی بگیره دوسندارم چهره ام زنونه
بشه.
ملتمس نگاش کردم.
با یه نگاه بدترازنگاه من گفت:
توروخدا.فقط یکم .با بکارتت کاری ندارم.باشه؟
میترسیدم!قلبم داشت میومد تودهنم.عجب غلطی کردما.چنگی به سینم زد و با
لباش گلومو گرفت وبه قدری محکم مکید که آه بلندی گفتم که انگار هیزم
گذاشتم تو آتیشش!بدتر افتاد به جونم!
نمیتونستم ببینم ولی صد درصد گلوم کبودوخونمرده شده بود.از جاش بلند شد و
لباساشو از تنش دراورد.
دستام میلرزید و بدنم یخ شده بود.
اومد روتخت و منوکشیدتوبغلش.
بند تاپمو داد رو بازوم و سینمو کشید بیرون با لذت و محکم میمالید.با دست
سینمو گرفت سمت دهنشو شروع کرد مک زدن.
دیگه جون تو تنم نبود و مدام ناله میکردم.از درد.از لذت.
لباسامو از تنم بیرون کشید و روم خوابید.بدنش داغ داغ بود.

1399/06/06 18:33

#پارت101
بعد اینکه سینه هامو کبود کرد بوسه ای روش گذاشت و رفت پایین که باترس
مانعش شدم.
اروم وخمار گفت:پردتو نمیزنم اقلیما دستتو بردار
میترسیدم.وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم دستمو پس زد و پاهامو در حد
خم شدن زانوهام بلند کرد وازهم فاصله داد.
با تماس لباش روانی شدم ناله هام اوج میگرفت واون بیشترتحریک میشد
اونقدر زبونشو الی پاهام بازی داد که درد لذت بخشی همراه لرز توکمرم
پیچید وخالی شدم.
اومد باال و محکم بغلم کرد ولباموبوسید وگفت:
یکم تورابطه خشنم.میتونی تحمل کنی؟!
منظورشو نفهمیدم و تا بخودم بیام منو دمرو کردو روم خوابید و مردونگیشو
داد الی پاهام.
ضربان قلبم هرلحظه بدتروبیشترمیشد وتقال میکردم رهام کنه اما فایده
نداشت.یکم ازروم بلند شد و پاهامو باز کرد بعد یه مکث سرشو فرو کرد تو
باسنم.تازه منظورشو میفهمیدم.همون اول کار جیغم دراومد .
بی توجه به دستوپازدنای من بیشتر هل میداد تو.
حس میکردم دارم جر میخورم و مدام تکون میخوردم
بادست کمرمو ثابت نگهداشت و تا ته هل داد توش.
جیغم به آسمون رفت که فوری روم خابید و دستامو گرفت باال سرم و شروع
کرد به مکیدن شونه و گلوم و زمزمه کرد:
هیییس آروم بگیر االن جابازمیکنه دردت کم میشه
اشک از چشمم روون شده بود.نزدیک نیم ساعت من تقال میکردم و اون بی
توجه به من کارشو میکرد.
چنگ میزد به سینه هام.التماس هام فایده نداشت.
روباسنم چک میزد ومیگفت:قربونت برم ناله کن.دیگه آخراشه.

1399/06/06 18:37

#پارت102
بعد یلحظه روم خوابیدومنو به خودش فشرد.با حس مایعی الی پاهام و توباسنم
فهمیدم ارضاشده.
+درش بیار سیاوش
اروم ازم بیرون کشیدو گفت:
عالی بود.عالی.مرسی گلم
کنارم خوابید و منوکشید توبغلش .
ببخشید گلم.خیلی دردت اومد؟
با بغض پلک زدم
بوسه ای رو چشمام گذاشت و شروع کرد مالیدن باسنم.
با دست اونقدر مالید که هم دردم کمتر شدو هم خوابم گرفت.
کمی جابه جا شدم و سریع چسبید بهم وگفت:
کجا؟
با تعجب گفتم:میخاستم لباس بپوشم.
منو چسبوند بخودش و سینمو گرفت تودستش ودرحالیکه بازیش میداد
گفت:الزم نکرده.
پتویی روم کشیدو گفت:عادت کن تواتاق من باید اینجوری بخوابی .از خجالت
سرخ شدم.بی حیا!
سرمو رو سینه ی مردونش گذاشتم و با نوازش های دستش به خواب عمیقی
فرو رفتم.
چشمامو آروم باز کردم نور زد تو چشمم و صورتم جمع شد.یکم طول کشید تا
موقعیتمو درک کنم و ازجام پریدم.
سیاوش با حوله ی تن پوش لب تخت نشسته بود وزل زده بود بمن.پتورو گرفتم
جلو تنم و گونه هام گر گرفت.
با خجالت گفتم :سالم.صبح بخیر.

1399/06/06 18:37