#پارت103
لبخند گشادی زد که شاخ دراوردم.نه بابا این غول بی شاخ و دم اونقدر ها هم
بد وغیرقابل تحمل نیست!
ابروهاشو با شیطنت باال انداخت وگفت:
صبح بخیر کوچولو.چیه خجالت میکشی؟
سرمو پایین انداختم.
خودشو نزدیک کرد و منو کشید تو بغلش پتورو از روم کنار زدوگفت:
لوس نشو من نقطه به نقطه ی این بدنو دیدم!
و بوسه ی گرمی رو موهام گذاشت .
با شیطنت خنده ای کردوگفت:
صبح بی بی با این وضع دیدتمون.تا یکم دیگه سیانا و مامانم پیداشون میشه که
سین جینت کنن
چشمام اندازه توپ شد.یعنی چی؟بی بی چطور دیده؟
با تته پته گفتم:ب...بی بی...بی بی چی دیده؟؟؟؟؟؟؟!
بلندبلند خندید و درحالیکه از جاش پامیشد گفت:
صبح تو بغلم براندازت میکردم شمام خواب بودی وقتی حس کردم صدای
درمیاد چشمامو بستم.
بی بی درو باز کرد یکم وایساد با تعجب نگاه کرد یدونه ام زد توصورتش
رفت.
چشمام داشت پرمیشد از خجالت که گفت:
خب حاال گریه نکن.پتو رومون بود ولی از کتف و شونه ات معلوم بود لختی
ودوباره زد زیرخنده.
دلم میخواست سرشو بکوبم تو دیوار.از خجالت پناه بردم به مالفه ی روی
تخت .تاپم که جرخورده بود و قابل استفاده نبود شلوارکمم انداخته بود اونطرف
روی زمین.داشتم اینور اونور نگاه میکردم یچی پیدا کنم بپوشم که دیدم سیاوش
عصبی زل زده بهم.
1399/06/10 22:05