The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت103
لبخند گشادی زد که شاخ دراوردم.نه بابا این غول بی شاخ و دم اونقدر ها هم
بد وغیرقابل تحمل نیست!
ابروهاشو با شیطنت باال انداخت وگفت:
صبح بخیر کوچولو.چیه خجالت میکشی؟
سرمو پایین انداختم.
خودشو نزدیک کرد و منو کشید تو بغلش پتورو از روم کنار زدوگفت:
لوس نشو من نقطه به نقطه ی این بدنو دیدم!
و بوسه ی گرمی رو موهام گذاشت .
با شیطنت خنده ای کردوگفت:
صبح بی بی با این وضع دیدتمون.تا یکم دیگه سیانا و مامانم پیداشون میشه که
سین جینت کنن
چشمام اندازه توپ شد.یعنی چی؟بی بی چطور دیده؟
با تته پته گفتم:ب...بی بی...بی بی چی دیده؟؟؟؟؟؟؟!
بلندبلند خندید و درحالیکه از جاش پامیشد گفت:
صبح تو بغلم براندازت میکردم شمام خواب بودی وقتی حس کردم صدای
درمیاد چشمامو بستم.
بی بی درو باز کرد یکم وایساد با تعجب نگاه کرد یدونه ام زد توصورتش
رفت.
چشمام داشت پرمیشد از خجالت که گفت:
خب حاال گریه نکن.پتو رومون بود ولی از کتف و شونه ات معلوم بود لختی
ودوباره زد زیرخنده.
دلم میخواست سرشو بکوبم تو دیوار.از خجالت پناه بردم به مالفه ی روی
تخت .تاپم که جرخورده بود و قابل استفاده نبود شلوارکمم انداخته بود اونطرف
روی زمین.داشتم اینور اونور نگاه میکردم یچی پیدا کنم بپوشم که دیدم سیاوش
عصبی زل زده بهم.

1399/06/10 22:05

#پارت104
با تعجب نگاش کردم که گفت:
نمیگم اونو نپیچ بخودت؟یانمیفهمی؟
با ترس نگاش کردم.میرغضب خب خجالت میکشم یابو خورشتی.
+پاشو وایسا
ملتمس نگاش کردم :اخه...
موهاشو تو کاله حوله تکونی دادو گفت:میگم پاشو وایسا
وبهم نزدیک شد.از تخت پایین اومدم.مالفه رو ازدستم کشید .لخت وایساده بودم
جلوش.دستی به تنم کشید و گفت:بچرخ
خدالعنتت کنه بشر .چرا اینقدر اذیتم میکنی آخه؟آروم چرخیدم .دستی به باسنم
کشید و گفت :
حس میکنم کف موهام خوب شسته نشده
منظورشو نفهمیدم.گیج نگاش کردم که با لذت دستی به تن وبدن کبودم
کشیدوگفت:
یه دوش دیگه حالمو جا میاره
وبایه حرکت منو ازجابلندکردورفت سمت حموم.
دیگه نمیدونستم چیکارکنم باسنم از دیشب هنوز تیر میکشید.منو گذاشت زمین
و حوله رو از تنش دراورد.وان رو یکم آب کرد وتوش دراز کشید وبا دست
اشاره کرد که برم نزدیکتر.
منوکشید تووان وگرفت تو بغلش سرمو رو سینه ش گذاشت وگفت:
یکم بخوابیم.تکون نخور که عصبی میشم
یکم آبو کفو میزون کرد و چشماشو بست.منم با اینکه تازه بیدار شده بودم
ازترس اینکه تکون نخورم آقا خوابش خراب شه چشمامو بستم و خوابم برد
بعد ازیه چرت 45 دقیقه ای با حس دستی که روتنم کشیده میشد چشمامو باز
کردم ویادم اومد تو حموم بودیم.سیاوش بدنمو با کف شست وبه موهام شامپو

1399/06/10 22:06

#پارت105
کف میرفت توچشم وچالم و موهام کشیده میشد.درست عین مادرای ناشی
موهامو میشست ولی کی جرات اعتراض داشت؟!
از طرفی درد داشتم ازطرفی خندم گرفته بود که نهایتا نتونستم جلوی خودمو
بگیرم وبلندبلند زدم زیر خنده.
سیاوش باتعجب نگاهی بهم کردوگفت:
به چی میخندی تو؟عقلتو ازدست دادی؟
دستی رو چشمام کشیدم و گفتم معذرت میخوام آقا
یه ابروشو باال دادوگفت:اینقد آقا آقا نکن بگو بینم به چی میخندیدی؟
خندمو کنترل کردم و گفتم:
عین نامادری سیندرال موهامو میشستی.دردم اومد خب.خوبه مامان نشدی
اخماش رفت تو هم وزل زد بهم یجوری که گفتم مرگم قطعیه.بعد یهو زد زیر
خنده ومنوکشید تو بغلش
+خب من بچه یا خواهر کوچولو نداشتم که قبال بلد بوده باشم.همینقدربلدم.
پوووووووف!!خیالم راحت شد.نزدیک بودا!
از بغلش بیرون اومدم و شامپو ریختم تودستم.بعدشروع کردم ماساژ دادن
موهاش.اونم دستاشو گرفته بود به کمرم و راحت وایساده بود کیف میکرد
.آروم آروم موهای بلندشو با شامپو ماساژ دادم وگفتم:
واسه شستن کف سر نه از ناخن استفاده کنین نه از کف دست.
با نوک انگشت ماساژ بدین تا ریشه ی مو ضعیف نشه و پوست سر کنده نشه.
با لبخند نگاهی کردوگفت:خوب؟
دیگه چی بلدی؟
لبخندی زدم وگفتم همین دیگه.
بعداینکه حسابی شستشو داد به خودش و خودم رضایت داد که از حموم بیایم
بیرون.حولشو پیچید دور تنم که توش گم شدم .خودشم یه حوله کوچیک پیچید

1399/06/10 22:07

#پارت106
دور کمرش و اومد بیرون .همونطوری روصندلی منتظر دستورش نشسته بودم
که لباس پوشیده ومرتب اومد جلوم وایساد با یه سشوار تودستش!
برگرد موهاتو خشک کنم.
روبه آینه نشستم.کاله حوله رو ازرو سرم برداشت و سشوارو روشن کرد .با
دقت سشوارو میکشید همه جای سرم و حواسش بود که پوست سرمو
نسوزونه.انگاراین یه کارو بلد بود!
ازتو آینه خیره شدم بهش
مرد جذابی بود.اما اخالقش!
وقتی یاد روزای اول اومدنم میفتم دلم میخواد بمیرم!
حاال بعداز گذشت 4 ماه میبینم اونقدرهاهم که تظاهر میکرد بد نیست!
با اینکه هنوز میترسم ازش اما حاال میدونم که ذاتش بد نیست!
بقول بی بی اون فقط میخواد بقیه رو بترسونه وگرنه ازیه بچه بی آزار تره!
زد به شونم وگفت:خوردی منوکه!
خون به صورتم دویید
من ازکی بهش زل زده بودم؟ینی دید؟
خاک برسرم شد
قهقهه ای زدوگفت :برو تواتاقت لباس بپوش وبیا پایین.ساعت 11 شد من
گرسنمه.
سشوارو گذاشت رو میزو ازاتاق بیرون رفت.
با کف دست کوبیدم توپیشونیم.
خاک برسرم که آبرو خودمو بردم.بگو آخه به چی زل زدی بزغاله؟
از جام پاشدم نگاهم به عکس بزرگش روی دیوار افتاد.شکلکی براش دراوردم
وازاتاق زدم بیرون.

1399/06/10 22:07

#پارت107
دور کمرش و اومد بیرون .همونطوری روصندلی منتظر دستورش نشسته بودم
که لباس پوشیده ومرتب اومد جلوم وایساد با یه سشوار تودستش!
برگرد موهاتو خشک کنم.
روبه آینه نشستم.کاله حوله رو ازرو سرم برداشت و سشوارو روشن کرد .با
دقت سشوارو میکشید همه جای سرم و حواسش بود که پوست سرمو
نسوزونه.انگاراین یه کارو بلد بود!
ازتو آینه خیره شدم بهش
مرد جذابی بود.اما اخالقش!
وقتی یاد روزای اول اومدنم میفتم دلم میخواد بمیرم!
حاال بعداز گذشت 4 ماه میبینم اونقدرهاهم که تظاهر میکرد بد نیست!
با اینکه هنوز میترسم ازش اما حاال میدونم که ذاتش بد نیست!
بقول بی بی اون فقط میخواد بقیه رو بترسونه وگرنه ازیه بچه بی آزار تره!
زد به شونم وگفت:خوردی منوکه!
خون به صورتم دویید
من ازکی بهش زل زده بودم؟ینی دید؟
خاک برسرم شد
قهقهه ای زدوگفت :برو تواتاقت لباس بپوش وبیا پایین.ساعت 11 شد من
گرسنمه.
سشوارو گذاشت رو میزو ازاتاق بیرون رفت.
با کف دست کوبیدم توپیشونیم.
خاک برسرم که آبرو خودمو بردم.بگو آخه به چی زل زدی بزغاله؟
از جام پاشدم نگاهم به عکس بزرگش روی دیوار افتاد.شکلکی براش دراوردم
وازاتاق زدم بیرون.

1399/06/10 22:07

#پارت108
یه دست لباس از توکمدم پیدا کردم و پوشیدم وموهامو دم اسبی پشت سرم بستم
و ازاتاق زدم بیرون.
سیاوش مشغول صبحونه خوردن بود با دیدن میز چشمام داشت قلب میشد!
خیلی ضعف داشتم بدوبدو چندقدم آخرم برداشتم و نشستم کنارش ومشغول شدم
+یکم آرومتر!مگه ازدستت میگیرن؟!
بی توجه به حرفش لیوان آب پرتقالمو سرکشیدم و گفتم :
خب گرسنمه!
سری تکون داد و دهنشو با دستمال پاک کرد وازجاش بلند شد.درحالیکه کتشو
تنش میکرد گفت:
به مادرو سیاناچیزی نمیگی اگه ام پرسیدن میپیچونی تاخودم باهاشون حرف
بزنم.مفهومه؟
لقمه مو قورت دادم وگفتم:بله آقا
باعصبانیت نگاهم کردوگفت:واگه یبار دیگه بگی آقا یجوری لباتو میبرم که
مجبور باشن لب باال و پایینتو بهم بخیه بزنن.مفهومه ؟
اوف باز هاپوش کردم.
گفتم :بله آ...
بله سیاوش خان
نگاه چپکی بهم انداخت و زیر لب پررویی نثارم کرد و کیفشو برداشت واز
عمارت زد بیرون.
پوووووووووف
این آدم چرا همچینه؟تا فک میکنی خوبه بد میشه
تا فکرمیکنی بده خوب میشه
داشتم توهمات صورتی میزدم که بی بی از اشپزخونه اومد بیرون با یاداوری
حرفای سیاوش یهو ازجام پاشدم که صندلی چپه شد وبا صدای بدی افتاد کف
سالن.

1399/06/10 22:08

#پارت109
بی بی نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کردویه ابروشو داد باالبعد چشماشو ریز
کردو درحالیکه سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:
خانم بزرگ اومدن ببیننت .
با ذوق دویدم سمتش:
کو کجاس خانم بزرگ ؟؟؟؟
با سراشاره ای کرد و گفت:
باال اتاق مهمان.کارشما تواتاق اقا طول کشید فرستادمشون اونجا.
کامال معنی حرفشو فهمیدم.
از بی بی انتظار نداشتم تیکه بندازه.انگار گناه کبیره کردم.خب شوهرمه
محرممه.
با دلخوری رومو ازش گرفتم و رفتم باال.
هرکس دیگه ای میگفت بهم برنمیخورد ولی بی بی....
سعی کردم بهش فکر نکنم ورفتم باال.
درزدم و رفتم تو .خانم بزرگ نشسته بود رو تخت.
با دیدن من از جاش بلند شد منم با ذوق جلورفتم و پریدم توبغل مادرانه ش!
کلی ماچ و بوسه رو سروصورتم کاشت و گفت بشین.
باهم نشستیم روتخت.بعدیکم حال احوال پرسی گفتم:
راسی خانم بزرگ اونروزی حرفتون نصفه موند.
خانم بزرگ چشماشو ریز کردوگفت:
چی میگفتم مگه؟
توجام وول خوردم و با اشتیاق گفتم:
اینکه از پسرخان خوشتون اومد واونم بهتون بی میل نبوده.
خانم بزرگ لبخندی زد وگفت:

1399/06/10 22:08

خودمون که خیلی وقته خنده‌ی از ته دل نداشتیم، کاش لااقل یکی رو داشتیم برامون از ته دل میخندید، یه کمی نگاش میکردیم، یه کمی حالمون خوب میشد.

#حرف_دلم

1399/06/11 20:54

‏قشنگ‌ترین قربون صدقه‌ی دنیا، اسمشه با یه میم مالکیت در انتها


#حرف_دلم

1399/06/11 22:31

ای که بوسه هاتون،شیرین ترازقند?❤
#شبتون_بخیر

1399/06/11 22:32

با احساست زندگی می‌کنی ضربه می‌خوری
با منطقت زندگی می‌کنی حسرتش به دلت میمونه
خدایا اینم آدمه تو آفریدی؟!

#حرف_دلم

1399/06/13 19:17

صبحها، کمی مهربانتر باش!
حواست را، با ساعتِ دلت کوک کن
شاید یک نفر، تمام دیشبش را
به هوای "صبح بخیر تو” بیدار مانده باشد..
#حرف_دلم

1399/06/13 19:21

یه جایی خونده بودم که
وقتی کسی زیادی عاشقِ یه نفر باشه ،
بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم
میگه مواظبِ خودت باش

#حرف_دلم

1399/06/13 19:23

بریم برا پارت گذاری ک خیلیاتون پی وی شرمندم کردین????

1399/06/13 19:23

#پارت110
آره ...توعالم بچگی فکر میکردم مرد باید خشن باشه!و سیامک خان همون ادم
بود!
تو جشن سال سوم صلح درست زمانی که اوضاع مملکت بهم ریخته بود و شاه
زندگیو به همه زهر کرده بود سیامک خان باکلی دنگ وفنگ بهم ابراز عالقه
کرد!
تو پوست خودم نمیگنجیدم.
جوون زیبا ورشیدی بود.برازنده!همه دخترا آرزو داشتن زنش بشن و این
موقعیت نصیب من شده بود!منم زیبایی و ظرافت خودمو داشتم.
خواستگارم زیاد داشتم .شهری و دکتر مهندس.پولدار و باالشهری!
ولی دلم گیر همون آدم بود و بس!
بعد انجام رسم و رسومات و حرفای خانوادگی عقدوعروسی برگزار شد.
زندگیم ماهای اول عالی بود...
سیامک خان عالی بود...
تک.بی همتا.ولی فقط همون ماهای اول...
بعددوسه ماه همه چی عوض شد.
اوضاع مملکت بهم میریخت و سیامک خان و گروهی که داشت یواش یواش
خرابکاری میکردن.
شبایی بود که تاصبح به انتظار اومدنش رو میکشیدم ونمیومد تا اینکه فهمیدم
ماهیانه ام عقب افتاده.
با مادرم حرف زدم و فهمیدم باردارم!
از خوشی سرازپا نمیشناختم.
یکم به سرووضعم رسیدم تا سیامک خان بیاد.
نشستم منتظر اومدنش
آخرای شب بود که رسید.خسته بود و بی حوصله.

1399/06/13 19:25

#پارت111
چشمش که بهم افتاد کفری تر شد.وشروع کرد داد و بیداد و بد وبی راه گفتن.
که برای چی و کی بزک دوزک کردم .افتاد به جونم!
من که خونه پدرم ازگل نازکتربهم نگفته بودن و تنها تحصیل کرده ی روستا
بودم زیر دستو پاش له شدم و وقتی بهوش اومدم فرزندمو ازدست داده بودم!
تمام خوشی من همون چند ساعتی بود که حس میکردم مادر شدم.
ولی همه چیز به اون ختم نشد
تازه شروع شده بود!
که بچه ی کی تو شکمم بوده!
باورم نمیشد مرد رویاهام همچین حرفی بهم میزد و شک داشت!وبعد اون
عذاب شروع شد.
مدام توخونه حبس بودم.وقتایی که نبود یجور عذاب میکشیدم و وقتایی که بود
یجور دیگه!
شکاک بود واین شک داشت زندگیمونو به باد میداد.
بعد سقط بچم حال وروز چندان خوشی نداشتم
مدام خونریزی داشتم و ضعف!
سیامک خانم میگفت زن خیانتکار بهتره که با درد بمیره!
خوشبختی من کنار سیامک خان به یه سالم نکشید!
با تعجب به حرفاش گوش میکردم .تازه میفهمیدم منظورش ازاینکه میگفت
خون اون پدر تو رگای سیاوشه چیه
گفتم:پس آخه خانم بزرگ چطوری زندگیتونو نجات دادین؟
سری تکون دادوگفت:
یکسال تموم زندگیم شده بود خون تیلید کردن و خوردن.
نه خواب داشتم نه خوراک.
فشار مملکت زیاد شده بود رو سیامک خان و گروهش

1399/06/13 19:26

#پارت112
فشار اونم زیادشده بود رومن.
تا اینکه بعد یسال باالخره فهمید بچه ی خودش بوده و من خیانت نکردم!
اما بعدش دیگه همه چی مثل اول نشد.باهم میخوابیدیم ولی بی میل.
خیلی طول کشید که اعتماد هردومون برگرده و عاشق هم بشیم.دوباره از نوع
شروع کنیم.
ولی اون یسال هیچوقت از یادم نرفت!
یه شب تو اون مریضی و بدحالی و خون ریزی بالیی به سرم آورد که توان
راه رفتن نداشتم!
یا وقتی از پله ها هلم داد و فکم شکست تا مدت ها دهنم بسته و باند پیچی بود.
بعد به دنیا آوردن سیاوش تمام تالشمو میکردم که به پدرش نزدیک نشه و
اخالقای اونو بجون نکشه ولی اشتباه میکردم.اونم نوه ی خانه!
مگه میشه ارث نبره!
وقتی تورو اون روز تواون حال و روز دیدم انگار داشتم گذشته خودمو میدیدم!
با اینکه بعد از اون کمتر به پروپام میپیچید و زبونش کوتاه تر شده بود بازم
خودخواه و متکبر بود و من هیچوقت نتونستم مثل قبل عاشقش باشم.ولی بچه
هاشو داشتم!
هیچوقت مادرم یا مادرش نفهمیدن چی بهم گذشت مدام دروغ میگفتم وبهونه
میاوردم .
اما اقلیما جان.تو نباید بذاری خوی وحشیگری توی وجود سیاوش بیدار بمونه!
سرمو پایین انداختم:اما خانم بزرگ.من نمیتونم آقارو عوض کنم
میتونم؟ایشون که بچه نیست بشه رو تربیتش کار کرد!
دستی به گونه ام کشید و گفت:
توباعشق عوضش کن.
هیچکس راضی نمیشه خرد شدن جگرگوشه اش رو ببینه

1399/06/13 19:26

#پارت113
ولی من میخوام اینکارو بکنی
این کوه غرورو بشکن.خردش کن.بذار بتونه زندگی کنه.
با تعجب خیره شدم بهش.
اما خانم بزرگ من نمیتونم اینکارو بکنم!اصال درحد توانایی من نیست!
لبخندی زد.
:بی بی بهم گفت که یه خبرایی شده و سیاوش تورو برده اتاق خودش.االنم
خبرداد به خدمه گفته که لباساووسایلتو منتقل کنن اتاق خودش.
لپام گل انداخت.این بی بی ام چه دهن لقی داره ها!
ادامه داد:اینا همش نشونه های خوبه.تو با دل کوچولوت سیاوش منو نرم
کردی.پس میتونی کامال به دستش بیاری.
سری تکون دادم.سعی خودمو میکنم خانم بزرگ ولی قولی نمیدم .
ازجاش بلند شد.پیشونیمو بوسید
:من دیگه باید برم .منتظر خبرای خوبت هستم خانم گل.
ازهم خداحافظی کردیم و از دراتاق بیرون اومدیم که سیاوش از پله ها باال
اومد.سر جا خشک شدم.
به وضوح دیدم دستای خانم بزرگ لرزید از دیدن تنها پسرش اما همچنان
میخواست بهش بی توجهی کنه!
با من خداحافظی کرد وراه افتاد.
+مادر صبر کن
خانم بزرگ ایستاد
+باید حرف بزنیم
_ماحرفامونوقبال زدیم نوه ی خان!
وقدمی برداشت.سیاوش کالفه پیچید وروبه روش ایستاد.
+من دارم با اقلیما ازدواج میکنم.نمیخواین توعروسیم شرکت کنین؟...

1399/06/13 19:26

#پارت114
شوکه شدیم!خانم بزرگی نگاهی بمن کرد.مات ومبهوت!
نگاهش بین من و سیاوش درچرخش بود.عین دهنتو گل بگیرن سیاوش .
االن خانم بزرگ فکر میکنه داشتم سرشو شیره مالی میکردم.چند قدم اومد
طرفم که گفتم صد در صد درگوشی رو خوردم و چشمامو بستم که یدفعه منو
کشید تو بغلش!
شوکه چشمامو باز کردم .سیاوش با یه لبخند مرموز تکیه داد به دیوار و
مشغول تماشا شد.
خانم بزرگ ماچ آبداری رو پیشونیم گذاشت و گفت:
واقعا خوشحالم.کی بهتراز تو واسه ساختن زندگی پسرم!
با لبخند نگاش کردم سیاوش تکیه شو از دیوارگرفت و تک سرفه ای
کردوگفت:
میگم یطرفه این قضیه ام منما.
چشمام گرد شد.مردگنده خجالت نمیکشه حسودی میکنه؟!
خانم بزرگ با لبخند گشادی برگشت سمتش و سیاوشو کشید تو بغلش.سیاوشم
که اندازه خرس!خانم بزرگ تو بغلش گم شد.خندم گرفت ببین کی کیو بغل
کرده!
خوشحال شدم از اینکه دیدم آشتی کردن.
سیاوش عقب کشید وگفت:
ولی عروسی برگزار نمیشه تا...
خانم بزرگ:تا چی؟!
دستی زیر لبش کشیدوگفت:تاوقتی شما برنگشتین تواین خونه.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
باید با بچه هاحرف بزنم.اینجا سربار تو میشیم مادر
سیاوش شونه های خانم بزرگو گرفت و چرخوند سمت راه رو وگفت:

1399/06/13 19:27

#پارت115
نگاه کن.تا دلت بخواد اتاق هست .
اون ته که بزرگه مال سیاناوبرسام وبچه شون
این اتاق کناریش که مال اقلیما بود مال شما .اینم که اتاق منو اقلیما.
خانم بزرگ خنده ای کرد و گفت:
باشه نوه ی خان!اتاقارم که تعیین کردی!حاال شونمو ول کن شکست مادر !با
اون زوروبازوت منه پیرزنو نچلون که.
سیاوش دست پاچه خانم بزرگو ول کرد وگفت:
ببخشیدمادر اصال حواسم نبود شرمندتم.
خانم بزرگ قهقهه ای زدوگفت:
قربون تو پسرم برم.خب من دیگه برم سیانا نگرانم میشه.
لب ورچیده گفتم:نرین خانم بزرگ .بمونین پیشمون دیگه.
دستی به پشتم کشید وگفت:
میام گل دختر.برم اون دخترونوه ی شیطونمم بیارم دیگه اینجوری که نمیشه!
سیاوش کتشو داد دستم و گفت:
به پژمان میگم میبره و میارتتون
خانم بزرگ خواست دهن باز کنه که سیاوش دستی تو هوا تکون
دادوگفت:اعتراض وارد نیست
وراه پله هارودرپیش گرفت.
خانم بزرگ با عشق به پسرش که از پله ها پایین میرفت نگاه کرد و گفت:خیلی
عوض شده.نگاهشو دوخت بمن .بقیه ش هم کار خودته.ببینم چی تو چنته داری
مادر.هنرتو رو کن.هرچند تا اینجام نمره 20 پیشت کم میاره.
خندیدم:اوف!حاالانگارچیکارکردم خانم بزرگ!
اخماشو کشید توهم:بمن نگو خانم بزرگ.حس میکنم غریبه ایم.بگو مامان
دلم گرفت.یاد مادرخودم افتادم.لبخند کم جونی زدم وگفتم:چشم مامان جون.

1399/06/13 19:27

#پارت116
بوسه ای روگونم گذاشت و بعداز خداحافظی از پله ها پایین رفت.
رفتم تو اتاق سیاوش.کتشو اویزون چوب لباسی کردم و حوله و سشوارو جمع
کردم داشتم میذاشتم تو کمد که تقه ای به دراتاق خورد.
+بیاتو
درباز شد و بی بی همراه دوتا از دخترا با لباس هاو وسایالی من وارد اتاق
شدن.
با دیدن بی بی یاد تیکه ی صبحش افتادم و اخمام رفت تو هم.
بی اونکه به بی بی نگاه کنم رو به دخترا گفتم:
وسایالرو مرتب بذارین تو کمدا.
لباس های آقارم به هم نریزید.
واز اتاق زدم بیرون .جلوی در بودم که یکی از دخترا که ازاول ازش خوشم
نمیومد وخیلی پررو بود گفت:
واه!خدا شانس بده.حاال خوبه زیرخواب اقاست و خانم خونه نیست .
کفرم دراومد.ولی حاال زوده .بوقتش حالتو میگیرم دختره ی پرروی
عوضی.واینسادم جواب بقیه رو بشنوم از پله ها زدم پایین.مریم تو پذیرایی
مشغول گل گذاشتن توگلدون روی میز بود کارای تزئین و چیدمان این خونه به
عهده ی مریم بود و کار دیگه ای نداشت .تو مراسم ها واینام تزئینات
غذاودسرو پیش غذا با مریم بود.با دیدنش خوشحال شدم واقعا دختر خوبی بود
با سرخوشی رفتم پایین و پشت سرش وایسادم سالم تقریبا بلندی دادم که ازجا
پرید.ریزریز خندیدم .برگشت با مشت زد تو بازوم و گفت:
ترسیدم دختر.چته ؟!
مثل بچه ها لب ورچیدم که خندش گرفت وگفت:
من تسلیم قیافتواونجوری نکن آدم دلش میخواد بخورتت.خدا به داد آقا برسه!
بلندبلند خندیدم وگرفتمش بغلم.گفتم:هیچ معلومه تودوروزه کجایی؟دلم تنگ شده
بود برات.

1399/06/13 19:28

#پارت117
اونم بغلم کرد و نشستیم رو صندلی کنارمیز.
یکم حرف زدیم ومنم چیزایی که پیش اومده بود از چندروز پیش تا رفتار بی
بی براش تعریف کردم.ازاینکه رابطمون خوب شده بود کلی ابراز خوشحالی
کرد و گفت :
بی بی چیزی تودلش نیست ازش به دل نگیر.
سری تکون دادم وگفتم:راستی این دختره سیاهه که همیشه جلو دست و پا
سیاوش مانور میده کیه؟
باتعجب گفت:کی؟!سمیرا؟!
+نمیدونم که اسمش چیه دختره ی عوضی.
چشماش گردشدوگفت:بازچیکار کرده؟
باحرص حرفاشو تعریف کردم.
اول یکم نگام کرد بعد بلند زد زیر خنده و گفت :
ولکن دختر.تو تا چندوقت دیگه خانم این خونه میشی.اونوقت تادلت خواست
بهشون دستور بده بذار به گوه خوردن بیفتن.البته من استثنااما به من کار
نداشته باش
خندیدم وگفتم:شماکه خانم این خونه ای.این سلیقه رو چجوری به خرج میدی
تو؟ادم به خونه نگاه میکنه خوشش میاد.
تابی به سروگردنش دادوگفت:
اختیاردارین این چیزا بایدتوذات ادم باشه یادگرفتنی نیست.
با مشت زدم توبازوش:گمشوها!
بلند خندیدوگوشیشو از جیبش دراورد.یسری عکس واینا آوردوگفت :میرم تو
سایت واینا جدیدترینارو دانلود میکنم.سه چهارتا برنامه ام دارم بخوای میفرستم
برات.
با نوک انگشتام زدم تو سرش وگفتم :
اخه عقل کل.من مگه گوشی دارم

1399/06/13 19:28

#پارت118
سرشو خاروندوگفت :راست میگیا.
صدای سیاوش اومد:خوب خلوت کردین خانما
عین جن زده ها از جا پریدیم .مریم سریع دستی به روسریش کشید و گفت :
سالم آقا .معذرت میخوام من...
سیاوش دستی تکون دادوگفت :
پیاده شوباهم بریم زنداداش!چرا اینقدر هولی؟!
چشمام شد چهارتا.زنداداش دیگه چه صیغه ایه؟!نگاهم افتاد به مریم.لپاش شده
بود گوجه.سرسری عذرخواهی کرد و به وضوح در رفت.
باالخره میفهمم قضیه چیه حاال دربرو دستم که میرسه بهت خانم خانما!
صندلیو مرتب کردم ورفتم سمت سیاوش.
روبه روی آینه دستی به موهاش کشیدوگفت:
چی نشونت میدادتوگوشیش؟
از پشت یقه ی لباسشو مرتب کردم وگفتم:دیزاین و چیدمان خونه و این
چیزا.شما نرفتین سرکار؟مشکلی پیش نمیاد؟
برگشت سمتم وموهامو داد پشت گوشم.
عزیزم من رئیسم برم نرم نیاز به اجازه ی کسی ندارم.
ابرویی باال انداختم وگفتم آها.
قیافمو آویزون کردم که گفت:چیزی شده؟
سری تکون دادم و موهامو پیچیدم دور انگشتم وگفتم :
نه چیزی نیست.
چونمو گرفت وسرمو اورد باال.
+بگو بینم چیشده؟
دیدم تاتنور داغه بهتره بچسبونم بهش!

1399/06/13 19:28

الان دیگه همه دخترای 14 -15 ساله ناخن کاشتن هر ماه هم می‌رن پدیکور و مانیکور ، اونوقت من تابستون سوم راهنمایی به مامانم گفت میخوام ناخن امو بلند کنم گفت کدوم انگشت؟
گفتم‌ کوچیکه!

گفت همونو قطع میکنم ?

|‌‌ ?

1399/06/14 13:01

یه اصطلاح شمالی هست که میگه:
چِشمِتون بالاتِر کا نِدارِمبِه!
تِه مِه چِش سویی
ومعنیش میشه:
از چشم هایم‌ که چیزی‌ مهمتر ندارم!
تو نور چشمامی
همینقد قشنگ
#سلام_صبحتون_بخیر
#حرف_دلم

1399/06/15 06:41