The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

سلام دوستان گل خوبین
بچه ها فردا اول ماه محرمه تسلیت میگم منم تو عذاداریاتون دعا کنید میخواستم بگم از اول محرم تا چهل روز ک میشه اربعین چهل روزه ک هرکسی هر حاجتی داره نیت کنه چهل روز بدون فاصله هردعایی ک دوس داره بخونه هم عدد چهل مقدسه همم ک ماه عزیزی هستیم ان شالله گره از مشکلات همتون باز بشه و دلتون شاد از حدیث کسا و ایه الکرسی و زیارت عاشورا و دعای توسل و....هر دعای ک دوست دارین منم تو دعاهاتون فراموش نکنید التماس دعا??

1399/05/30 23:34

#اول‌صبح‌سلامم‌به‌تو‌خیلی‌چسبید

#قلبم از کار که افتاد به من شوک ندهید
اسـم #ارباب بیایـد ضــــــربان میگیرد

#حرف_دلم

1399/06/01 08:13

پی ویمو ترکوندین????الان واستون پارت میزارم

1399/06/01 18:14

#پارت61
حرفای شب مهمانی برسام تو سرم اکو شد:تو میتونی از پا درش بیاری.سعیتو
بکن
نفسام تند تر شد و استرسی به جونم افتاد.من باید این کارو بکنم.وقتی ضربه
اصلی رو بهش زدم از این خرابشده میرم واونموقع اونه که باید درد بکشه.اونه
که باید تحقیر بشه..
توافکارم غرق بودم که تقه ای به در خورد.شالمو رو سرم انداختم و به سمت
در رفتم.لب نمیتونستم باز کنم بگم بفرماییدمجبور بودم درو باز کنم!بی بی
ومریم میدونستن و بعد در زدن بالفاصله وارد میشدن پس یعنی این از اونا
نیست.بافکر اینکه ممکنه سیاوش باشه عرق سردی کف دستام نشست و با
دست لرزونم دستگیره رو گرفتم
نه من نباید بترسم.نباید ضعف نشون بدم.نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم.با
دیدن دکتر مهرداد لبخند ضعیفی که بخیه هام جر نخوره و زخمم باز نشه رو
لبام نشست.
لبخند زد.مثل یه پدر مهربون بود.فکر کنم پزشک خانوادگیشون باشه که همیشه
این میاد.
:حالت چطوره دخترکوچولو؟
پلک زدم و سر تکون دادم و درو کامل باز کردم و عقب رفتم تا دکتربیاد
داخل.
خنده ای کرد وگفت:
خوب با چشمات حرف میزنیا!استعداد درخشان شدی!
از حرفش خندم گرفت و چینی زیر چشمام انداختم.
روی صندلی کنار تخت نشست و کیفشو گذاشت روی تخت و بازش کرد.
درحالیکه یسری وسایل از توش درمیاورد گفت:اومدم بخیه هاتو بکشم.دیگه
خوب شدی ماشاال.به زودی میشی همون خوشگل خانم سابق!
راستش دروغه اگه بگم نترسیدم!خب بخیه کشیدن هم درد داره خووو!
با ترس نگاش کردم که فهمیدو قهقهه ای سرداد

1399/06/01 18:16

#پارت62
:بیاکوچولو نترس آروم میکشم که اصال متوجه نشی.
ازخجالت سرخ شدم.اروم رو تخت نشستم.
:دراز بکش
با اینکه قبال هم منو تو رختخواب دیده بود ولی بازم معذب بودم.اروم خوابیدم
و دکتر مشغول شد.ونزدیک اومد.
هرآن میترسیدم از اینکه جیغ بزنم هم لبام جر بخوره هم ابروم بره.اروم مالفه
رو چنگ زدم و چشمامو بستم.
یچیز خیسی با پنبه به لبام زد وگفت :
منم یه دختر دارم!همسن و سال توعه!
چشمامو باز کردم و نگاش کردم.مشغول کارش بود و هنوز دردی حس نکرده
بودم.هنوز کشیدن بخیه هارو شروع نکرده بود فکر کنم!
لبخندی زد و درحالیکه تمام حواسش به کارش بود گفت:
دوسالی میشه که ندیدمش!
از تعجب چشمام گرد شد.مگه میشه دخترشو دوسال ندیده باشه؟!
با یاد اوری کاری که پدرخودم باهام کرد از تعجبم کمتر شد!
همچنان نگاش میکردم که گفت:
دخترم رفته خارج درس بخونه.دلم راضی نبود بره ولی چون برادر بزرگترشم
اونجا بود رفت و منم یکم خیالم راحته که تو کشور غریب تنها نیست.
آخی!طفلی.اونهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن بعد اینجوری تو حسرت دیدنش
بمون.
داشتم تو دلم فحش و ناسزا میدادم که دکتر مهرداد دستکش هاشو از دستش
دراورد و گفت:
خب !تموم شد خانم خانما!از شر نخ بخیه های رو لبت خالص شدی!
چشمام شد چهارتا!واقعا تموم شد؟!یعنی اصال درد نداشت؟!با ذوق از جام بلند
شدم و رفتم جلو اینه و خم شدم تواینه که کم مونده بود دماغم بشکنه!

1399/06/01 18:16

#پارت63
به لبام ازهمه جهت ها نگاه کردم.هنوزم زشت و بیریخت و زخمی بود ولی
دیگه خبری از اون چیزای اضافه رو صورتم نبود.با ذوق دستامو به هم
کوبیدم و به دکتر تشکرامیز نگاه کردم .
خندید ووسایالشو گذاشت تو کیفش وازجاش بلند شد.
روبه روم ایستاد:سعی کن آروم آروم حرف بزنی تا لغت نامه ت از ذهنت پاک
نشده!و بلند خندید.
با خجالت سرمو پایین انداختم و اروم لب باز کردم و زیر لب
گفتم:م..مرسی..دکتر
دست پدرانه ای به سرم کشید و خداحافظی کرد و ازاتاق بیرون رفت.دوباره به
لبام نگاه کردم و چشمام برقی زد.
نشونت میدم آقای سیاوش فرخ!هه.
رو تختم پریدم و به سه نرسیده خوابم برد.
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.اووف چقدر خوابیدم!!!
نگاهم به ساعت افتاد.امروزم خانم بزرگ نیومد.دلم براش تنگ شده بود.مریم
غذا مو اورد تو اتاقم وبعد یه دل سیر خوردن که از درد کوفتم شد ولو شدم رو
تختم.باید صبر کنم که زخمام کامال خوب شه اینجوری نمیتونم نزدیکش بشم
اون *** روانیه و ریسکش باالس.کاش میتونستم با خانم بزرگ تلفنی حرف
بزنم القل!ولی نه تلفنشو داشتم نه دهن سالم!اینقدر سرجام ببعیارو شمردم که
خوابم برد.
صبح با صدای بی بی که مدام غر میزد بیدارشدم
:وای دختر گنده پاشو چقدر میخوابی.فردا هزار جور مرض میفته به جونت.
پرده هارو کنار زد که افتاب صاف خورد توصورتم.
صورتمو چرخوندم جهت مخالف که افتاب زد تو سرم.کالفه چنگی به بالش
زدم وزیر لب واروم گفتم :بی بی ارواح زنده هات اذیت نکن.پاشم چیکار کنم
آخه؟
بدوبدو اومد سمتم شونه هامو گرفت و چرخوند سمت خودش و با ذوق گفت:

1399/06/01 18:17

#پارت64
بی بی پیش مرگت بشه حرف میزنی؟
بعد شاالپ خودشو پرت کرد تو بغلم و کلی ماچم کرد.بیچاره ها دوهفته ای
میشد که با ایما و اشاره های من میفهمیدن چی میخوام و چی میگم .انگار بچه
ی یسالش زبون باز کرده بود بس که خوشحال بود طفلی!
دیگه انقدر چلوند وتف مالیم کرد که خواب از سرم پرید و قیام کردم!
با کلی ذوق دستاشو به هم کوبید وگفت:آقا یه کار فوری پیش اومد براش
رفت.بیا بریم پایین هم هوایی به سرت بخوره هم صبحانتو پایین بخور.کپک
نزدی تواین اتاق؟!
از محبتش خندم گرفت.آبی به سروصورتم زدم و یه لباس پوشیده تنم کردم و
از پله ها پایین رفتم.بی بی میزو چید و نشستم.تازه دووعده بود که میتونستم
یکم غذای درست درمون بذارم دهنم.
لقمه های کوچیک میگرفتم که خیلی دهنمو باز نکنم و راحت بتونم بجوم.
دوتا لقمه بیشتر دهنم نذاشته بودم که درسالن به شدت کوبیده شدو پشت بندش
پیمان داد زد:بی بی؟بی بی کجایی؟
متعجب به عقب برگشتم.اونم با دیدن من تعجب کرد!بعد نگاهش عوض شد
وسالم کرد.زیر لب جواب سالم و احوال پرسیشو دادم.بعد یهو انگار چیزی
یادش افتاده باشه گفت :سیاوش کجاست؟
شونه هامو باال انداختم!
دستی به ته ریشش کشید و گفت:بهش زنگ زدم گفت داره میاد خونه.نرسیده
هنوز؟
بازم شونه باال انداختم .
گفت:حتما توراهه االن دیگه میرسه.توچطوری؟بخیه هاتو کشیدی؟
بازم شونه باال انداختم که باچشمای گرد بهم زل زدو فهمیدم سوتی دادم.لبخندی
زدم وبرای جمع کردن قضیه زیرلب گفتم:
ای بد نیستم.آره دیروز کشیدم.
نزدیک تر اومد.نگاهش غمگین شد.زیرلب گفت:

1399/06/01 18:17

#پارت65
نتونستم ازت مواظبت کنم.
متعجب بهش خیره شدم!چرا باید ازم محافظت کنه؟!اینم یچیزیش میشه
ها!تعارف تیکه پاره میکنه.خواستم بگم چرا؟
که سیاوش عین خرمگس معرکه سر رسید!این دومین بار بود .
پیمان سریع ازم فاصله گرفت .ولی دیر بود.سیاوش دیده بود که داریم باهم
حرف میزنیم.نگاهشو دوخت بمن و با اخم یه ابروشو باال انداخت.بی توجه به
اخمش زیرلب گفتم:سالم آقا.
سری تکون داد.همچنان عصبی نگام میکرد که پیمان رفت سمتش و
گفت:بجنب پسر دیره.خیلی وقته منتظر جنابعالی ام
سیاوش نگاهشو ازمن گرفت و روبه پیمان گفت:
من تاندونم عجله ت براچیه و کجا میری باهات نمیام.
پیمان دستی پشت گردنش کشید و گفت:چیزشده...یعنی میدونی...اخه چجوری
بگم...
سیاوش:وااای پیمان میگی یانه؟
پیمان سیخ ایستاد و درحالیکه سعی میکرد یجوری بگه که طرف شوکه نشه
زرتی گفت:
برسام تصادف کرده.
خشک شدم!کیف سیاوش از دستش افتاد.
پیمان که میخواست گندشو جمع کنه گفت:چیزی نشده بخدا.فقط ماشین یخورده
له شده.حال برسام خوبه.
با کف دست زدم تو پیشونیم که شاالپ صدا کرد.
سیاوش همچنان ایستاده بود و رنگ و روش پریده بود.منم نگران بودم.یعنی
برسام تنها بوده؟لیوان آب پرتقالو از رو میز برداشتم و رفتم سمتشون.
زیرلب غر زدم:این چه طرز خبر بد دادنه آخه؟جای اقا یه زن بود که االن به
دیار باقی میشتافت!

1399/06/01 18:18

#پارت66
پیمان خجالت زده زیر بغل سیاوشو گرفت و گفت:جون داداش چیزی نیس
میخوای بزنگم بهش تلفنی بحرف باهاش.لیوان آب پرتقالو گرفتم جلوی لب
سیاوش.رنگ به رخش نبود!این آدم چجوری با این روحیه اون بالهارو سر
من میاورد؟!
بزور یه قلوپ ریختیم تو حلقش که دستمو پس زد و روبه پیمان گفت:بریم
و به سرعت راه افتاد وازسالن بیرون رفت.پیمان سرسری خداحافظی کرد
وبیرون رفت.نگران بودم.خدا کنه سیانا و ستاره باهاش نبوده باشن.بی بی که
متعجب به رفتن سیاوشو پیمان نگاه میکرد گفت :چیشد مادر؟این دوتا کجا رفتن
با این عجله؟
تکیه دادم به صندلی و قضیه رو اروم توضیح دادم که با چهارتا انگشت زد تو
صورتش:
ایوای خاک به سرررررم.برسام چیشده مادر؟راستشو بمن بگو؟
عین منگال نگاش کردم!
دوباره با کف دست زدم تو پیشونیم!
چه خبرگذاشتی بی بی جان!منم مثل شما بیخبرم از سیاوش هاپوام که نمیشه
چیزی پرسید.باید منتظر باشیم تا اقا پیمان بیاد.صبحونه ام کوفتم شد .یکم از
اب پرتقال تو دستم خوردم و نگاهم افتاد به لیوان.با چندش از دهنم دورش
کردم .اه اه ازاین به سیاوش دادم چطور یادم رفت وخودم خوردم.ایش.کوبیدم
رو میز و ازپله ها رفتم باال.به ما خوشی نیومده.
یکم از پمادایی که دکتر داده بود مالیدم به لبام.میگفت اگه مدام استفاده کنم جاش
کال محو میشه انگار نه انگار که زخمی بوده!
از اتاقم زدم بیرون.جدا داشتم کالفه میشدم.تصمیم گرفتم یکم فضولی کنم.اتاق
سیانا و خانم بزرگو که میشناختم.
اتاق سیاوشم که چسبیده بود بمن.اتاق کارش روبه روی اتاقم بود.نگاهی به راه
پله کردم.کسی نبود.چپیدم تو اتاق کار سیاوش .یه میز بزرگ با کامپیوترو دم و
دستگاهش.یه قاب عکس خانوادگی از سیاوش و خانم بزرگ و سیانا.یه عکس

1399/06/01 18:18

#پارت67
از ستاره کوچولو که خندیده بود و رولپش یه چال خوشگل داشت.دلم براش
ضعف رفت!
جلوی میز دوسه تا مبل بود.پشت سرش سه چهارتا قفسه پراز کتاب!پر کشیدم
سمت کتابا.پراز رمان های عاشقانه.کتاب های فلسفی و سیاسی.
کتاب هایی که از وجناتش معلوم بود به کارشونو معماری واینا مربوطه.رفتم
سمت رمان ها .تک به تک همشونو نگاه کردم.جلد یکیشون نظرمو جلب کرد.
) از جنس تو (
کتابو برداشتم و نشستم رو صندلی سیاوش.
کتابو باز کردم.صفحه اولش با دست خط زیبایی یه متن نوشته شده بود:
) عشق همین خنده های توست!
همین دوستت دارم گفتن هایت!
وقتی دیوانه وارفریادمیزنی دوستت دارم ومیخندی!
بلندتربگو!...
آنقدبلندکه تمام اهل زمین زمزمه ی دوستت دارم های بلندت رابشنوند...
وبدانندمامال هم شده ایم!
بلندتربگو......
تادلم باورکندتمام آرزوهایم رنگ حقیقت بخودگرفته اند...
آرزوی دست نیافتنی ام این روزهاکه دست یافتنی شده ای باتمام وجودفریادبزن
دوستت دارم!...
تادلم باتمام احساسش زمزمه کند
من هم دوســــــــــتت دارم!...(
ورق زدم .صفحات کتاب کثیف و چروکیده و بعضیاشون پاره بود.انگار کسی
به صفحه ها چنگ زده و اشکش روی صفحه های کتاب ریخته!

1399/06/01 18:19

سلام عصریکشنبه تون بخیر?بریم برا پارت گذاری

1399/06/02 17:39

#پارت68
آتریسا کیه؟
به وضوح دیدم که رنگ از رخ بی بی پرید.مریم با بهت نگاهی بهم کرد و
بیرون آشپزخونه سرک کشید.بی بی سمتم اومد و خم شد تو گوشم:
دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت این اسمو تو این خونه نیار.خون کسی که این
اسمو بیاره گردن خودشه و حالل!
چشمام شد توپ تنیس.
یعنی چی؟مگه مرگ برشاه گفتم؟چیشده قضیه چیه؟
گفتم:یعنی چی بی بی؟مگه این آتـ...
دستشو گذاشت رو دهنم و درحالیکه با اون دستش میزد تو صورتش گفت;
هیــــــــــس اقلیما هیس
کافیه آقا بشنوه که یدفعه نابودت کنه.
دستشو از رودهنم برداشت و مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید:مریم
حواست به غذاها باشه.
+آیییییی بی بی مچ دستم کنده شد کجا میبری منو
بریم تو اتاقت ببینم.و از پله ها باال رفتیم.دم اتاق سیاوش ایستادو گوششو
چسبوند به در اتاقش یکم مکث کرد و بعد وارد اتاقم شدیم .
یه نفس از سر آسودگی کشید وخیلی اروم وپچ پچ وار گفت:
تو این اسمو از کجا میدونی؟آتریسارو ازکجا میشناسی؟
گفتم:رفتم تو اتاق کار آقا.عکسشو الی کتابا دیدم.
سری تکون دادوعصبی گفت:
میدونی اگه آقابفهمه چی به روزت میاره؟آقا از ادمای سرکش بیزاره.
+خب حاال شما نمیخوای جواب منو بدی؟

1399/06/02 17:40

#پارت69
و عین بچه ها لب برچیدم.
بی بی کنارم رو تخت نشست وگفت:
چی میخوای بدونی دختر؟قبال که گفتم معشوقه ی آقا بود.بعدشم با پسرخاله ش
فرار کرد و توراه کشته شدن.
+اینارو که قبال هم گفتین.میخوام بیشتر درموردش بدونم.
_اقلیما کافیه.همینقدرم که میدونی با جونت بازی کردی.اگه این اسمو جلوی آقا
بیاری مطمئن باش زنده نمیذارتت.
+قول میدم اسمشو نیارم بی بی.بگو حاال
بی بی کالفه سری تکون دادوگفت:
امان ازدست تووووو دختر.
چی میخوای بدونی؟
سرخوش از موفقیتم گفتم:
میخوام بدونم اون دختر چجوری بوده.سیاوش باهاش چطور برخورد میکرد؟
+جونم برات بگه که آتریسا دختر آزادی بود.توهمه چیز.آقام چون میدید
اونطوری خوشحال و راحته کاری به کارش نداشت.میرفت میومد با پسرا گرم
میگرفت تو مهمونیا مشروب میخورد با پسرای دیگه دست به دست میرقصیدو
آقا چون دوسش داشت هیچی بهش نمیگفت.
یاد شب مهمونی و اون رقص کذایی افتادم.حاال میفهمم دلیل کارای احمقانه ی
سیاوش چیه .اون داره انتقام اون دختر عوضی رو از من میگیره .و بخاطر
همین ازاون دختر متنفرم.
بی بی ادامه داد:یه هفته مونده به عقدوعروسی تو این خونه دعواشون شد.آقا
نمیخواست بره خارج و از خارج رفتن بیزاره حتی خانواده ش رو رها کرد
اونجا و برگشت!ولی آتریسا سرش پرازهوا بود!داغ بود نمیفهمید.تمام روز و
شبش تواین ماهواره ها و سایتای خارجی دنبال تیپ و مدل این دختر فرنگیا
بود.و میخواست بره .بره که آزادتر باشه!
هعیییییی...سر پر سوداش کار دستش داد...

1399/06/02 17:41

# پارت70
_بی بی بعدش چیشد؟
یه هفته مونده به عروسی دختره ازپسرخاله ش قول خارج گرفت و ازاینجا
فرار کردن.
آقا دیوونه شده بود.با اینکه قبل رفتن برا آقا نامه فرستاده بود ولی آقا باور
نداشت!تمام شهرو دنبالش گشت و وقتی باور کرد که رفته وقتی باور کردکه
رفته دیگه اون آقای سابق نبود.به هیچ عنوان!آقا عین مادر و خواهرشون
مهربون و دل نازک بودن ولی بعد ازاون قضیه دل سنگ و بی رحم شدن.
زیاد دختر میاورد توخونه وهمه مهمون یه شب بودن.هیشکی براشون مهم نبود
و تعصب نشون نمیدادن.تا اینکه اون روز تورو آورد تو این خونه.از درسالن
که اومدم بیرون با دیدنت شوکه شدم.فکر کردم آتریسا زنده بوده و
برگشته.اونقدر تو شوک بودم که لحظات آخر به خودم اومدم و برای کمک
اومدم پایین که ازهوش رفتی.
با به یاد اوردن اون روز نحس اخمام رفت توهم .
بی بی دستشو جلو صورتم تکون داد که به خودم اومدم .
+کجایی دختر اصال حواست هست؟
_بی بی این انصاف نیست که عوض کارای آتریسارو داره ازپای من
درمیاد.فقط بخاطر یه تشابه کوچیک؟
+چی بگم مادر.آقا دوسداره رو چیزایی که مال خودشه حساس باشه.
_ولی بی بی بمن چه که آقا اونموقع بی غیرت بوده و نامزد سابقش هر غلطی
که خواسته کرده؟قراره منم مثل اون باشم؟!
+آقا به همه بدبین شده.توباید اعتمادشو جلب کنی.که بدونه مثل آتریسا
نیستی.که بدونه دختر پاک و معصومی هستی.
با حرفای بی بی رفتم تو فکر.من از سیاوش متنفرم ولی واسه انتقامم که شده
باید جذبش کنم .باید ازپا دربیارمش.ضربه ای بهش میزنم که شدتش از کاری
که آتریسا باهاش کرد بدتر باشه.
نمیدونم چقدر فکرای رنگی کردم که نفهمیدم بی بی کی از اتاق بیرون رفت.

1399/06/02 17:42

#پارت71
بعداز ناهار برگشتم اتاقم و یکم لباسا و کمد و مرتب کردم .پوووووف لباسا
همه به سفارش سیاوش بود و .... !
یکم پماد به لبام زدم و ولو شدم رو تخت.
بایادآوری اتفاقی که برای برسام افتاد ذهنم جرقه زد.ازجا پریدم یه دوش 20
دقیقه ای گرفتم و زدم بیرون.یه لباس خواب تنگ و کوتاه سرخابی تنم کردم
وموهای خیسمو ریختم رو شونم.یکم چشمامو سیاه کردم و لبامم چون زخمش
کامال خوب نشده بود چیزی نزدم .نگاهی به ساعت کردم 7 ونیم شب بود
.اروم از اتاقم زدم بیرون دراتاق کارش باز بود و نشسته بود پشت میز کارش
و تویه لپ تاپ سخت مشغول انجام کاری بود.تقه ای به در زدم
بی اونکه نگاه کنه گفت :بیاتو
اروم وازخداخواسته رفتم تو اتاق و درو بستم.رفتم جلوتر و کنار میزش
ایستادم.هنوز سرش تو لپ تاب بود.حرصم گرفت.پسره ی کرو کدیل اصال
حواسش بهم نیس.
گفت:چاییو بذار رو میز یکمم کیک برام بیـ....
سرشو بلند کرد و با دیدن من حرفشو نصفه رها کرد .
نگاهی به سرتا پایینم کردتکیه شو داد به صندلی و دستشو کشید به ته ریشش و
درحالیکه داشت با چشم میخورد منو گفت:
قدم رنجه کردین شما.پا رو چشم ما غالم گوشواره به گوشتون گذاشتین .
بعد با پوزخند مزخرفی رو لبش زل زد بهم.
یکم این دست اون دست کردمو گفتم :
شما افتخار نمیدین با کنیز برده هاتون معاشرت کنید آقا .
ازجاش بلند شد میزو دور زد و اومد روبه روم.با دست موهای کنارسرمو داد
پشت گوشمو گفت:نه .خوشم اومد.حاضر جوابم که هستی!
بعد سریع دستشو کشید و پشتشو کرد بهم.
دستاشو فروکرد تو جیب شلوار خونگیش وگفت:

1399/06/02 17:43

#پارت72
کارتو بگو
اروم نزدیکش شدم و دستامو گذاشتم رو پهلوهاش.حس کردم تنش لرزید
.سرش یکم مایل شد سمتم.
با ناز گفتم:صبح گفتین اون اتفاق افتاده نگران سیانا و ستاره شدم.
)ترسیدم اسم برسامو بیارم بگه واسه شوهر مردم نگران شدی شر بپا کنه!(
اونام همراهش بودن؟
بعد دستمو کشیدم رو شکم شیش تیکه ش و اومدم روبه روش.
صورتش سرخ شده بود .ایول واسه قدم اول خوبه .
سریع گفت:نه اونا پیشش نبودن برسامم چیزیش نشده .
با شیطنت ابرویی باال انداختم وگفتم:خداروشکر!
واروم از کنارش رد شدم
سریع مچ دستمو گرفت.بی اونکه برگردم ایستادم.موزیانه لبخندی زدم.آفرین آقا
سیاوش.وا بده پسر!
دستاشو حلقه کرد دور کمرم و از پشت چسبید بهم.نفساش داغ و ملتهب
بود.دستش چرخید رو تنم از تماس دستش با تنم ترس بدی تو جونم افتاد.ولی
خودمو اروم و خونسرد نشون دادم.یه دستش اومد رو سینه م.یه دستش رفت
الی پام.نفس هرلحظه بیشتر نزدیک گردنم میشد.صورتم داشت گر
میگرفت.من بیشتر وا داده بودم تا اون.خاک برسرم.
یه فشار محکم به سینم داد که آخ گفتم .فشارشو بیشتر کرد و لباشو گذاشت زیر
گوش و روگردنم.نفسم برید!چه بی جنبه ام من.
همونجوری گفت : آه بکش
بی صدا لبمو به دندون گرفتم.
دیگه تو حال خودش نبودو میشد درک کرد.یه فشار به الی پاهام آورد و
همزمان گردنمو گاز گرفت.
آه بلندی کشیدم زیر گوشم زمزمه کرد:جووونم

1399/06/02 17:46

#پارت73
منو برگردوند سمت خودشو و باسنمو با دستاش گرفتو یه فشار کوچیک داد.
دستاشو اورد باال یقه ی قایقی ربدوشاممو گرفت و ازتنم فاصله داد و سرکی به
سینه هام کشید.خجالت زده سرمو انداختم پایین.دستشو گرفت زیر چونمو سرمو
آورد باال .سرشو یکم خم کرد و اومد نزدیکتر.
چیزی نمونده بود برسه بهم.استرس داشتم.نباید این اتفاق میفتاد .حاال زوده
براش.االن هر اتفاقی بیفته از سر شهوته نه عالقه.چیزی نمونده بود که تقه ای
به در خورد.
سیاوش تویه حرکت سریع عقب کشید و دستی به صورتش کشید .اووووف
نجات پیدا کردم.لباسمو که از پشت رفته بود باالی باسنم درست کردم.
سیاوش دستی زیر لبش کشید و گفت :بیا تو
بی بی دروباز کرد و اومد تو .با دیدن من تواتاق کار سیاوش جا خورد.
لبخند مرموزی زدم و یه چشمک زدم تنگش.لبشو به دندون گرفت و سرشو
انداخت پایین وگفت:
آقا بیاین سر میز.شام حاضره.
سیاوش سری تکون دادو باعجله ازاتاق خارج شد .
بی بی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و رفت بیرون.منم دنبالش راه
افتادم.سرمیز شام سیاوش سرشم بلند نکرد.نگاه بی بی ام بین منو اون
میچرخید.بعداز شام ازجام بلند شدم.
+آقا اجازه مرخصی میدین؟
سیاوش برای یلحظه نگاهی بهم کردو با دست اشاره کرد که میتونم برم.
سری براش خم کردم که کم مونده بود شاخ دربیاره !و از پله ها باال رفتم.
خزیدم تو رختخوابم.واسه امروز کافیه.ازفردا کارمو بیشتر میکنم.
داشتم فکرای صورتی میکردم که چشمام سنگین شد و به خواب عمیقی
فرورفتم.
با حس دستی رو موهام چشمامو باز کردم.

1399/06/02 17:47

#پارت74
+نمیخوای بیدارشی خانم خانم ها؟!
با شنیدن صدای خانم بزرگ ازجام پریدم و با ذوق رفتم تو بغلش.با دست و
روی نشسته!!!!
به گرمی بغلم کردو وسرمو بوسید.تن تن شروع کردم غر زدن:خانم بزرگ
معلومه کجایی یه هفته س یه سـ....
خانم بزرگ منو از بغلش بیرون کشید وزل زد بهم.
+تومیتونی حرف بزنی؟
یه لبخند گشاد زدم که لبم سوخت و سریع جمعش کردم .
محکم کشید توبغلش و یه ماچ آبدار ازلپم گرفت.
+الهی همیشه سالمت باشی مادر.بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم.
از تو بغلش اومدم بیرون وخجالت زده گفتم:ببخشید خانم بزرگ اینقدر خوشحال
شدم که یادم رفت دستورومو بشورم بعد بیام بچپم تو بغل شما
دستی به صورتم کشید و گفت:
تو ماهی هرجور که باشی گلم.
با خجالت از جام پاشدم.
+االن میام خانم بزرگ.
یه آب به سروصورتم بزنم وبیام.
وسمت سرویس بهداشتی رفتم.دستورومو شستم و اومدم بیرون .
خانم بزرگ با کلی ذوق تمام اتفاقات یه هفته که نبود و تعریف کرد و کلی
حرف زدیم.
بی بی برام صبحونه اورد تو اتاقم و خانم بزرگ خودش برام لقمه کرد.اروم
اروم سر حرفو باز کرد:
رابطه ات با سیاوش ما چطوره؟
لقممو قورت دادم وگفتم:

1399/06/02 17:48

#پارت75
خیلی پاپیچ هم نمیشیم.آقام دست روم بلند نکرده حاال
آب پرتقالمو برداشتم که باحرف خانم بزرگ پرید توگلوم
سعی کن یکاری کنی ببرتت تو اتاق خودش.
اونقدر سرفه کردم که اشکام جاری شد.بعداینکه حسابی سرفه کردم و خانم
بزرگ زد پشتم گفتم:یعنی چی؟
+سیاوش بعد نامزد اولش هیچ دختریو رو تخت خودش نبرده.رابطه داشته ولی
تواتاقای دیگه.اونجارو متعلق به همسرش میدونه.توباید اون اتاقو بدست بیاری
شرمگین سرمو انداختم پایین.
با سوالی که کرد جا خوردم:
زن که نشدی هنوز.شدی؟
با لکنت گفتم:ن..نه هنوز
زد روشونه ام.همین خوبه.نذار راحت و سریع به دستت بیاره.
لبخندی به روش زدم.اروم گفتم :
خانم بزرگ؟
+جانم؟
گفتم:میگم پدر آقا سیاوش کجان؟
آهی کشید و گفت:هفت هشت سالی میشه که به رحمت خدا رفته.
ازسوالم شرمنده شدم و گفتم:
معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتتون کنم.خدا بیامرزتشون.
توچشماش اشک نشست.چقدر دوسش داشته که هنوزهم با یاداوریش اشک
میریزه!
خانم بزرگ لبخند تلخی زد وگفت:
میدونی دخترم.سرنوشت آدما همیشه یکسان نیست.هیچکس وجود نداره که همه
ی عمرش بد گذشته باشه.یا تمام طول زندگیش تورفاه وخوشی باشه.

1399/06/02 17:48

#پارت76
پوزخندی زدم و گفتم:واال خانم بزرگ مال من که از اولش جهنم بوده.امیدی ام
به خوب شدنش نیست.
دستی کشید به بازوم وگفت:
14 سالم بود که تو جشن عید با پسر خان پایین آشنا شدم.توعالم بچگی اون آدم
برام اسطوره بود!
خان پایین با پدرم دوست ورفیق شدن و دوتا ده به آرامش رسیدن.بعدازاون
رابطه ی بین دوخان صمیمی تر شد و رفت وآمدها بیشتر!
تومهمونیا به خودم میرسیدم وسیامک خان هم بهم بی میل نبود ولی خان زاده
بود و غرورش!
باالخره تو جشن سال سوم...
با صدای تقه ای که به درخورد خانم بزرگ سکوت کرد.بی بی اومد و ظرفای
صبحونه رو جمع کرد.
خانم بزرگ نگاهی به ساعت کردوگفت:
چقدر حرف زدم.دیرم شد.االن سیاوشم سر میرسه وطاقت ندارم ببینمش و
بغلش نکنم!مادرم دیگه!همون بهتر که برم
بالحن زاری گفتم :خانم بزرگ بمونید .حرفتونم نصفه موند.سیاوش خان اتاق
من نمیان.ازجاش بلند شدوکیفشو برداشت بوسه ای روگونم کاشت و
گفت:یکاری کن که بیاد.بعد چشمک شیطونی زدوعقب رفت.خون به صورتم
دوید وازخجالت سرخ شدم که خنده ای بلندی سرداد.
و میون خنده اش گفت:قربون اون خجالت کشیدنت برم.لبخندی زدم و بعداز
خداحافظی ازاتاقم بیرون رفت.یکم به خودم رسیدم و یه لباس بازوجلف آبی
رنگ تنم کردم.باالش حریر بود و تا چاک سینه پیدا بود.وپایینش به زور به
رون پام میرسید.خجالت میکشیدم ولی واسه رسیدن به هدفم مجبور بودم
اینکارو بکنم .از اتاق بیرون رفتم که همزمان با من سیاوش خان از پله ها باال
اومدوباهم چشم توچشم شدیم.با ناز و لبخند سری به احترام پایین انداختم وگفتم:
سالم آقا.خسته نباشید.خوش اومدید.

1399/06/02 17:48

کیستم من؟ چه میدانم، نپرس از من نشان
مرده‌ای لرزان درونِ اجتماعِ زندگان

#حرف_دلم?

1399/06/03 20:03

سلام صبحتون بخیر

1399/06/05 06:20

#پارت77
ابروهاش ازتعجب باالپرید.نگاه متعجبشو ازم دزدید و سرشو تکون داد وسمت
اتاقش راه افتاد.رفتم روبه روش کیف و کت رو دستشو ازش گرفتم و رو پنجه
پا بلند شدم وگونشو آروم بوسیدم.
چشاش شد اندازه توپ تنیس!
چشمکی زدم و گفتم:
دخترخونده داشتن واسه همین روزاخوبه دیگه.
بعد راه افتادم سمت اتاقش وکتشو براش آویزون کردم.تکیه داده بود به
چهارچوب در و نگاهشودوخته بود بمن.
ازکنارش رد شدم و رفتم تو اتاق روبه رویی که اتاق کارش باشه.کیفشو گذاشتم
روی میزش و برگشتم که صاف رفتم تو سینه ش.
با انگشتام نوک بینیمو گرفتم و خاروندمش.
سرشو خم کرد و اروم گفت:
خانم کوچولو بپا کار دست خودت ندی!پدرخونده ت آدم صبوری نیست.
بعد پوزخند مسخره ای زد و رفت بیرون.تودلم گفتم:بهترکار منم راحت
ترمیشه.
بعد زبونمو برای در که سیاوش ازش بیرون رفته بود دراوردم و راه
افتادم.تواتاقش نبودواز صدای شرشر آب معلوم بود که تو حمومه.تو اتاقشو
یکم بررسی کردم و عین فضوال همه جارو نگاه میکردم که با صدای درحموم
سریع برگشتم و روبه در ایستادم.
با یه حوله ی نیم تنه که کمر تا زانوشو گرفته بود بیرون اومد.موهای خیسش
ریخته بود رو صورتش.نگاهی بمن کرد و گفت:
تواینجا چیکارمیکنی؟
عین بچه ها لب ورچیدم وگفتم:
خواومدم اتاق باباییمو ببینم.

1399/06/05 06:20

#پارت79
لباش یوری شد.چهره اش عجیب خنده دار شده بود.اصال نمیشد فهمید چه حسی
داره بزور جلوی خودمو گرفتم که پق نزنم زیر خنده .خودشو انداخت رو تخت
.رفتم کنارشو گفتم:
من ماساژ دادن بلدما.
یه ابروشو داد باال و گفت:منظور؟
گفتم :دمرو بخواب تا منظورمو بگم.
یکم موشکافانه نگاهم کرد و بعد دمرو شد.رفتم باالی تخت و نشستم رو
پاهاش.وزنی نداشتم که اذیت بشه.اروم از شونه هاش شروع کردم به لطف
منوچهرخوب بلد بودم ماساژ بدم که خستگی از تنش بیرون بره.هرلحظه بدنش
شل تر میشد و جلوی حرکتام مقاومتی نمیکرد.اروم خزیدم کنار و شروع کردم
ماساژ دادن.
یکم دستمو میبردم تو حوله ش که تکون کوچیکی خورد.گفتم زیاده روی نکنم
بهتره.اروم حرکت دستامو کمترو اروم تر کردم و خوابیدم رودستش.یکم بی
حرکت موند و بعد سرشو چرخوند سمتم.خودمو به خواب زده بودم ولی الی
چشمام باز بود و تار میدیدمش.
اروم دستشو از زیر سرم بیرون کشید و بلند شد.پتورو از یطرف تخت داد
کنار.دستاشو زیر زانوهامو گردنم برد و کشید تو بغلش.برد سمتی که پتو ازاد
بود.منو خوابوند ودستی به رون های لخت پام کشید.انگشتاش یکم میلرزیدو
نفسش تندتر شده بود.اومد رو تخت و پشتم خوابید.دستشو روتنم حس میکردم
لباسمو باال زد و دستش رفت رو باسنم لباس زیرمو آروم یکم کشید پایین.
خیلی باخودم کلنجار میرفتم که تنم نلرزه و نفس هام منظم باشه که باور کنه
خوابم .
نمیدونم چیشد که دست از لمس کردنم کشید.بوسه ای رو موهام گذاشت و
پتورو کشید روم.و ازباالپایین شدن تخت فهمیدم ازکنارم بلند شده.لعنت
بهت.اینهمه مقاومت واسه چیه؟چرا با خودش درگیره؟
کالفه اینقدرفکر کردم که جدی جدی تو تخت خواب اتاق ممنوعه اش خوابم
برد.

1399/06/05 06:22

#پارت80
باصدای کالفه ی سیاوش چشمامو باز کردم.کنار تخت نشسته بود و کمرمو
تکون میداد
+اه بسه بچه چقد میخوابی.پاشو از رو تختم میخوام بخوابم.
تخس سرمو کردم تو بالشت و عطرتنشو کشیدم تو ریه هام و با صدای خوابالو
و کشداری گفتم:نمییییییخوام...میخوام پیش بابام بخوابمممم...
دست از تکون دادنم برداشت و گفت:
خب باشه شب بیا اینجا بخواب ولی االن پاشو خواب به خواب میریا.دوساعته
خوابیدی ناهارم نخوردی.د بلند شو ببینم.
چرخیدم سمش و کش و قوسی دادم به تن و بدنم.
+مگه ساعت چنده؟
با لب و لوچه ی آویزون گفت:
ساعت چهاره.شمام جای منو اشغال کردی نذاشتی یه چرت بخوابم.االنم باید
برگردم شرکت.
لبخند گشادی زدم و تورخت خواب نشستم.دستامو دور گردنش حلقه کردم و
رفتم تو بغلش.
زیر گوشش گفتم:خو ببخشید بابایی.اصال دیگه نمیام اتاقت.
دستشو گذاشت رو کمرمو گفت:
بسه بسه لوس نشو.پاشو بینم.
با خنده ازش جدا شدم و از تخت پایین اومدم.نشستم رو پاهاش.دستشو گرفتم و
گذاشتم رو باالترین نقطه رون پام که انگشتاش رفت ما بین پاهام.
آب دهنشو به سختی قورت داد و نگاهش ثابت موند تو صورتم.موهامو ریختم
رو شونه و گردنش و گفتم:
خب برا بابام لوس نشم براکی بشم؟
دستش رو رون پام تکون خورد و باال تر رفت.با لحن زاری گفت:
اینقد سربه سر من نذار.من امامزاده نیستما.

1399/06/05 06:23