The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.
#پارت426
داد کشیدم:
بابا تو خــــــــــوب
تو تــــــــــک
تو زوروووو
نتــــــــــرس
من نه بهت فکر میکنم نه در مورد کارای احمقانه ات توهمات صورتی میزنم
چون جونمو نجات دادی وظیفه ام بود تشکر کنم که کردم
جلو رفتم و انگشت اشارمو چند بار پی در پی کوبیدم تو سینه اش که چندقدم
رفت عقب و مات نگام کرد:
ولییییی حاال تو فرو کن تو مغزت.فقــــــــــط یه تشکر بود نه چیز دیگهههه
واسه خودت افکار سبز پرورش نده.
نه تنها ازت خوشم نمیاد بلکه ازت بیـــــــــــــــزارم...
خودم به حرفای خودم خشکم زده بود!
این جرعتی که من به خرج دادم سرمو به باد نده خوبه!
سیاوش همچنان خیره نگاهم میکرد!
عقب گرد کردم و با قدمای بزرگی برگشتم سمت سالن.
اینقدر آب تو لباسام بود که چندکیلویی سنگین شده بودم.
مدام زیر لب غر غر میکردم و به خودم ومنوچهر وسیاوش و عالم و آدم
بدوبیراه میگفتم!
صدای سیاوشو شنیدم که باغبونو صدا میزد.
1399/07/15 07:36
//= $member_avatar ?>
#پارت427
بی توجه بهش وارد سالن شدم و پله هارو باعجله طی کردم تا اتاق خودمون.
عین ناودون از سروکله ولباسام آب چکه میکرد!
حولمو برداشتم و درحمومو با لگد باز کردم یه آن برگشتم عقب و رفتم سمت
پنجره.
سیاوش لب استخر با همون لباسای خیس ایستاده بود وسیگاری که به احتمال
زیاد از باغبون گرفته بود دود میکرد.
خیره به یه جای فرضی!
نفهمی زیر لب زمزمه کردم و چپیدم تو حموم و درو بستم.
تا زیر دوش ایستادم بغضم شکست و اشکام روون شد!
خسته شده بودم از عشق یک طرفه ای که طرف مقابلم مدام بهم یاداوری
میکرد که نه تنها حسی بهم نداره بلکه جایی هم تو زندگیش ندارم!
با گریه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و ازحموم اومدم بیرون.
ایستادم جلوی اینه!
چشمام باد کرده بود وگونه هام قرمز شده بود.
دراتاق باز شدو سیاوش تو چهارچوب در نمایان!
برگشتم سمتش ونگاهمون به هم گره خورد!
چونم لرزید.
گفتم ازش بیزارم!
گفتم حسی ندارم بهش!
هه!به اون دروغ گفتم به خودم و دلم چی بگم؟!
من عاشق کسی شده بودم که کوچکترین حسی بهم نداشت یا شاید حتی ازم
متنفر بود.
لب باز کرد چیزی بگه که راهمو گرفتم از اتاق برم بیرون.
1399/07/15 07:36
//= $member_avatar ?>
#پارت428
نمیخواستم بیشتراز این تحقیر بشم!دیگه بستمه!
دستشو دور بازوم حلقه کرد ومجبورشدم بایستم!
چرخید و روبه روم ایستاد.
خیره شد توچشمام!
انگار میخواست با نگاهش حرف بزنه!
فقط نگاش کردم!چون هیچی نمیفهمیدم از حس وحالش !
از چیزی که تو وجودشه!
توچشماش گاهی عشق بود گاهی نفرت وتحقیر!
سری به تاسف تکون دادم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون
رفتم.
چپیدم تو اتاق مهمان و درو بستم.
نشستم پشت درو رفتم تو فکر!
چرا؟
چراباید زندگی من اینجوری میشد؟!
سرمو باال گرفتم و با هق هق و بغض گفتم:
خدایا خوشبختی نمیــــــــــخوام ازت فقط این بدبختـــــیارو تمومش کن.
اونقدر پشت در نشستم وگریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد!
با سروصدایی که ازتو راهرو میومد چشمامو باز کردم و گوش تیز کردم.
بدنم خشک شده بود رو موکت خوابیده بودم!
1399/07/15 07:37
//= $member_avatar ?>
#پارت429
سیاوش داداشه من آروم باش تو عصبانیت یکاری میکنی تا عمر داریم باید
بدبختی بکشیم
سیاوش:
برو کنار برسام بذار برم حقشو بذارم کف دستش.حاال واسع من شاخ شده؟
مو به تنم سیخ شد!یعنی روی صحبتشون با منه؟!
صدای قدمهایی که دور میشد اومد و هردو از راهرو بیرون رفتن!
با عجله از اتاق اومدم بیرون و برگشتم تو اتاقم.
سریع لباسمو با یه تونیک و شلوار تنگ عوض کردم و یه شال انداختم رو
موهای نم دارم و از اتاق زدم بیرون.
اینقدر هول بودم که به عقلم نرسید از پنجره نگاه کنم.
پله هارو با عجله پایین اومدم و دیدم سیاوش دوتا شناسنامه رو کوبید تو سینه
ی یه مردی که از لباساش معلوم بود پلیسه و فریاد کشید:
حاال کدوم خری میخواد زن منو با سند و مدرک ازم جدا کنه و ببره؟
خشکم زد!
یعنی چی؟!
چند نفر دیگه ایستاده بودن ولی بخاطر قامت سیاوش و برسام دید نداشتم.
یه اقایی که درجه اش کمتر بود خم شد و شناسنامه هارو برداشت و داد به
همون آقا درجه داره!
پله های آخرو پایین رفتم.
هرچیه مربوط بمنم هست!
خدمه با ترس ایستاده بودن جلوی در آشپز خونه.
خوردم به نرده ها و النگوهام خورد تو نرده که صدای بدی ایجاد کرد وهمه
برگشتن سمتم.
1399/07/15 07:37
//= $member_avatar ?>
#پارت430
سیاوش از حرص به کبودی میزد.
نگاهم چرخید بین بقیه ی حاضرین!
با دیدن چهره ی کریحش آب دهنمو به زور قورت دادم و چسبیدم به نرده ها
که نیفتم!
سامی که اینطرف تر بود اومد سمتم و بازومو گرفت.
نگاهم خیره موند!
درجه داره نگاهی به شناسنامه ها کردوگفت:
کامالدرسته...اینا که موردی نداره...
منوچهر شروع کرد کولی بازی دراوردن:
جناب سروان...باور نکنید اینا جعلیه...این یارو دختر منو دزدیده اینارم ساخته
دهن قانونو ببنده.
وای!
کارد میزدی به سیاوش خونش درنمیومد!
از وقاحت وپررویی این مرد خودمم چشمام گرد شده بود!
عجب رویی داره.
از جلوی سیاوش رد شدوبا آغوش باز و یه لبخند گشاد که دندونای یکی بود
یکی نبود زردشو به نمایش میذاشت اومد سمتم!.
سامی یکم ازم جلوتررفت و روبه روی منوچهر ایستاد.
منوچهر رو به سروانه گفت:
ببین جناب سروان حتی اجازه نمیدن من دخترمو ببینم
با اشاره ی سروانه سامی کنار رفت!
1399/07/15 07:38
//= $member_avatar ?>
چايمان سرد شد ایرادی ندارد
دوستی هایمان سرد نشود
کنار اجاق زندگی
استکان استکان
چاي دوستی بریزیم
با کمی قند محبت...
از کنــار هــم بودن هایمان لذت ببریم
سلام صبح بخیر?
1399/07/15 09:54
//= $member_avatar ?>
"لینک قابل نمایش نیست"
بیایین ببینم
برید داخل لینک ببینم کدومتون منو بیشتر میشناسین حدس بزنید
1399/07/15 11:04
//= $member_avatar ?>
پاسخ به
"لینک قابل نمایش نیست" بیایین ببینم برید داخل لینک ببینم کدومتون منو بیشتر میشناسین حدس ب...
عماد و امیر کیه تستارو ج داده?
1399/07/15 13:53
//= $member_avatar ?>
پاسخ به
عماد و امیر کیه تستارو ج داده?
هرکیه بیاد بگه من استرس گرفتما
1399/07/15 14:56
//= $member_avatar ?>
حسِ خوب يعنى؛
ميبينم عكسهاى دو نفره تان را
و كِيف ميكنم شديد...
حسِ خوب يعنى؛
ديدنِ دستهاى در هم پيچيده تان
حسِ خوب يعنى؛
ديدنِ لبخندتان كنارِ يكديگر...
جانِ عزيزتان،
نگه داريد همين حالِ خوبتان را...
كم تكرار ميشود
كم اتفاق ميفتد
#حرف_دلم
1399/07/15 19:36
//= $member_avatar ?>
دوستان کیا به اسم علی و عماد و امیر لینک تست منو زدن بیان پی وی دوست دارم بشناسمشون??
1399/07/15 20:14
//= $member_avatar ?>
خواهش میکنم منتظرم
1399/07/15 20:15
//= $member_avatar ?>
"لینک قابل نمایش نیست"
1399/07/15 20:27
//= $member_avatar ?>
یه روزی یکی بهم گفت:
برات کسیو آرزو میکنم که اگه دستتو بریدی
اون بیشتر دردش بگیره...
همینقدر ساده همینقدر عمیق ...
داشتم با دوست پسرم حرف میزدم, یهو مامانم گفت کیه, گفتم از مسابقه قرعه کشي زنگ زدن جایزه برنده شدیم, مامانم گوشي رو گرفت, خلاصه دوست پسرم یه زود پز برامون فرستاد
??
1399/07/16 07:11
//= $member_avatar ?>
#پارت431
با تنفر و انزجار نگاه کردم به ادم روبه روم!
عامل بدبختیام!
سیاوش غرید:
من قانون و شرع و عرف حالیم نیست.اگه دستت به اقلیما بخوره زنده از این
در بیرون نمیری!
از شدت حرص دندونامو به هم ساییدم و دستامو مشت کردم.
نمیخواستم ضعیف باشم وبلرزم.
نمیخواستم مثل دفعه های قبل بترسم.
تمام نفرتمو ریختم تو دستام .مشت کردم
اونقدر سفت که حس کردم رگام داره پاره میشه
سیانا و خانم بزرگ با نگرانی نگام میکرد و سیاوشم به زور سرجاش بند شده
بود!
برسام نگهش داشته بود.
تا منوچهر نزدیکم شد با جفت مشتام چنان کوبیدم تو سینه اش که چهار قدم
رفت عقب!
دهن همه باز مونده بود.
ازجمله خودم!
امروز دیگه خیلی دل و جرعت به خرج داده بودم.
منوچهر با اخم نگام کردومثل همون موقع ها با چشم و ابرو خط و نشون
کشید!
1399/07/16 10:40
//= $member_avatar ?>
#پارت432
پوزخندی زدم وگفتم:
باچه رویی اومدی اینجامردک؟
هوم؟
سیاوش آروم شد!
عین الستیک پنجر وا رفت!
شاید میترسید از ترس کاراش پناه ببرم به بابام و ترکش کنم.یا مهر تائید بزنم
رو حرفای منوچهر!
ولی اینکارو نمیکردم!
نه بخاطر عشق و عالقم!
بخاطر اینکه میدونستم منوچهر حتما کیس بهتری واسه بدبخت کردن من پیدا
کرده که اومده وگرنه این آدم بویی از انسانیت نبرده بود که!
بقول خودش من کال قدمم نحس بوده.
دوباره مشتامو کوبیدم تو سینه اش!
چند قدم رفت عقب!
با پوزخند رو لبم گفتم:
واسه من خط و نشون میکشی که چی؟!
فکر کردی یادم رفته چیکار کردی باهام؟!
مشت زدم!
+فکر کردی یادم رفته صبح تا شب مجبورم میکردی سر چهار راه آت آشغال
بفروشم که پول تریاک وشیشه ی تو دربیاد؟
1399/07/16 10:41
//= $member_avatar ?>
#پارت433
مشت زدم!
+فکر کردی یادم رفته چقدر کتک میخوردم و چند بار بخاطر رفیقای
حرومزادت تا دم بی ابرویی رفتم و تو توی خماری و نئشگیت بودی؟!
مشت زدم!
+یا فکر کردی یادم رفته منو مثل یه عروسک به یکی بدتر از خودت فروختی
تا پول به جیب بزنی و از بدهی خالص شی؟
مشت آخرو زدم!
منوچهر پرت شد تو بغل سربازه.
سروانه که حاال همه چیو فهمیده بود شناسنامه هارو به برسام داد و خیره شد به
من!
روبه منوچهر فریاد زدم:
تـــــــــو
همــــــــون
موقــــــــــع
واسه مــــــــــن
مــــــــــــــــــــردی...
دیگه از شدت فریاد گلوم میسوخت و صدام خش دار شده بود.
با دندونای قفل شده غریدم:
1399/07/16 10:41
//= $member_avatar ?>
#پارت434
ازاینجا برو ودیگه هیچوقت برنگرد.
برو به درکــــــــــ....
منوچهر که عین سگ ترسیده بود عقب رفت.
جناب سروانه به سربازش اشاره کرد که به احترام پایی کوبید و دست
منوچهرو گرفت و ازسالن بیرون رفت.
به سختی نفس میکشیدم و انگار داشتن خفه ام میکردن!
سروان روبه روم ایستاد وبا اشاره به سیاوش گفت:
خانم اگر از ایشون هم شکایتی داشته باشید میتونیم پیگیری کنیم براتون.
نگاهم افتاد به سیاوش!
دیگه تو چشماش ترسی نبود!
میدونستم از شکایت بازی و این حرفا نمیترسه.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
شکایت....
تودلم گفتم:شکایت از چی؟!
از کی؟!
از کسیکه دوسش دارم؟
1399/07/16 10:42
//= $member_avatar ?>
#پارت435
از کسیکه همه زندگیم شده؟!
اشک تو چشمام نشست و نگاهی به سیاوش کردم و پوزخندی زدم.
بی هیچ حرفی برگشتم وازپله ها رفتم باال.
تواین خونه هران باید منتظر یه اتفاق جدید بود!
هرآن یه بالی آسمونی جدید نازل میشه
اصال آرامش معنی نداره اینجا!
همشم تقصیر منه!
ازوقتی من اومدم بقیه ام آرامش نداشتن.
منوچهر...سمیرا...بی بی...
تمام دردسرا بخاطر من بود.
انگار یکی داشت هولم میداد.
از پله های راهروی دوم باال رفتم ودر پشت بومو باز کردم
دیگه کافیه هرچی به خودم و بقیه صدمه زدم.
نگاهی به ارتفاع کردم!
وحشتناک بود !
اما تو چند ثانیه اتفاق میفتاد.
نیازی به ترس نبود.
1399/07/16 10:42
//= $member_avatar ?>
#پارت436
اروم از لبه ی دیوار باال رفتم و ایستادم رو دیواره ی دورادور بوم!
تمام اتفاقات زندگیمو مرور کردم!
هیچوقت خوشبخت نبودم!
هیچ جاشو زندگی نکردم!
فقط ساختم با همه چی!
باد کم جونی پیچید تو موهام و شالمو از سرم باز کرد و انداخت پایین!
کلی تاب خورد وافتاد روی زمین.
به مسیر افتادنش لبخند زدم.
باغبون داد کشید:
یا امام رضا.خانم جان اونجا رفتی چیکار خطر ناکه برو پایین
اشک چکید رو گونم و لبخند زدم.
باد لباسمو سمت راست میبرد و تاب میداد.
باغبون صدا میزد وقسم وایه میخوند که برم عقب اما نمیشنیدم!
دلم تنگ بود برای مادرم!
خانم بزرگ نشسته بود کف حیاط و با ترس زل زده بود بهم!سیانا هق هق
گریه سر داده بود و به زور میخواست آب به خورد مادرش بده!
سرمو گرفتم باالا
1399/07/16 10:43
//= $member_avatar ?>
#پارت437
صدای قدمایی از پشت سرم اومد
+جلو نیا سیاوش جلو نیا...
اما گوش نکرد!مثل همیشه.
چرخیدم سمتش وگفتم:
یه قدم دیگه برداری خودمو پرت میکنم پایین
ملتمس نگام کرد!
لباش میلرزید و دستاشو مشت کرده بود.چشماش سرخ شد و اشکی چکید رو
گونه اش!
آروم لب زد:
ا..اق..اقلیما...
بیااینور...حر...حرف بزنیم
پوزخندی زدم!
جلو تر اومد.
رفتم عقب تر
+جلونیاسیاوش
سرجاش خشک شد .با التماس دستاشو باال آورد وگفت:
1399/07/16 10:43
//= $member_avatar ?>
#پارت438
باشه.باشه نمیام.فقط یکم بیا جلوتر.من میرم عقب اصال.یکم بیا اینور تر اونجا
خطرناکه
بی تفاوت نگاه کردم به چشمای اشکیش!
گریه میکرد!
سیاوش!
نوه ی خان!
فرخ زاده!
بدنم بیحس بود وبه زور ایستاده بودم!
پام پیچ خورد و به عقب پرت شدم....
دم اخر ترسی تو وجودم پیچید ولی صدای فریادم تو صدای داد سیاوش گم شد.
چشمامو بستم .
هر آن منتظر بودم با زمین یکی بشم.
درد عجیبی تو کمرم پیچید و عضله های شکمم کش اومد.
با چشمای بسته چنگ زدم به جایی که شاید نجاتم بده!
دستم خورد به گونه ی سیاوش!
1399/07/16 10:44
//= $member_avatar ?>
#پارت439
هول چشمامو باز کردم.تا کمر از بوم به عقب آویزون شده بودم و سیاوش نفس
نفس میزد!
سیمان کمرمو میسابید و از سوزشش میفهمیدم که زخم شده
صورتم از درد جمع شد .زمختی سیمان کم بود سیاوشم وزنشو انداخته بود
رومن وچسبیده بود بهم!
سیاوش دستشو دور کتفم حلقه کرد و کشید سمت خودش .
دستاشو قاب صورتم کرد
بی تفاوت نگاش کردم.
دستاش میلرزید!
پشت سرمو نگاه کردم .واقعا ارتفاع زیاد بود.کسی تو حیاط نبود معلوم بود
همه دارن میان باال.
به هوا پرت شدم تو بغل سیاوش!
بی حرکت موندم!
نمیتونستم منم بغلش کنم!
دلم نمیخواست!
گلومو بوسید!
گونمو بوسید!
چشمامو بوسید!
سرشو فرو کرد تو گلوم
حرف دل ،در دل بماندبهتراست...
یه دورهمی دوستانه برای بهتر شدن زندگیا و حال خوب دلامون
حرفای دلی
ایده
دلبری
پند
خانومانه
همسر داری
رمان
.....
منتظرنظر و پیشنهاداتونم هستم😉