The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت412
سیانا پاشد و بچه رو از رو دوش برسام پایین اورد.
روبه مریم گفتم:
کی برمیگردین؟
سری تکون دادوگفت:
احتماال یه هفته دیگه.
سیانا دوباره نشست وسط و دید من به مریم بسته شد .
روبه ستاره گفتم:
چطوری عسل خانم؟؟؟
نگاهی بهم کردوگفت:
شوبم ژندایی
بعد یهو با جفت دستاش زد تو سرش وگفت:
هیــــــــــن ژندایی اینجاتو موش خولده
وبه گلوش اشاره کرد.
رنگم پریدو تابرگردم سمت سیاوش ابمیوه پرید توگلوش و شروع کرد سرفه
کردن.

1399/07/13 21:29

#پارت413
برسام تندتند زد پشت سیاوش که جیگر من جای اون طفلی ریخت بیرون و
روبه بچش گفت:
اره باباجون یه موش صحرایی گنده خوردتش
وبادستاش یه اندازه ی بزرگیو نشون داد.
سیاوش تا سرفه اش تموم نشده پقی زد زیر خنده.
دیگه داشت از چشماش اشک میریخت...
منم نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم.
همه میخندیدن جز خود برسام بیشور.
سیاوش بیچاره داشت رو به موت میرفت .
یکی کوبوند پس کله ی برسام وبریده بریده گفت:
ت...تو آدم نمیشی...
خانم بزرگ لیوان ابی دست سیاوش دادوبا خنده رو به برسام گفت:
عه بسه نزن داغونش کردی بچمو.
سرمو انداختم پایین.
ازاین برسام و زن وبچش باید ترسید.
ستاره مظلومانه دستشو گذاشت رو دستم که قاشق به دست رومیز بودوگفت:

1399/07/13 21:30

#پارت414
اوخی.بیچاله ژندایی دونا داشت.منم موشیو پیدا چنم گاژش موکونم.
دوباره صدای خنده ی جمع رفت هوا.
آبرو برام نموند.
سیاوش اشک چشماشو پس زدوگفت:
توله سگی دیگه!
خدا قشنگ باباتو کپی،پیست کرده
برسام دوتا زد پشت سیاوش و گفت:
هی هی!یکاری نکن موش صحراییو بهش معرفی کنما!
میدونی که چه دندونایی داره گل دخترم.
سیاوش جفت دستاشو باال گرفت وگفت:
اصال هرچی شما بگید!!!
کم کم بحث فروکش کرد و به زور چنتاقاشق خوردم.
همش حس میکردم نگاه بقیه رومن زومه درحالیکه این خانواده اصال همچین
بی فرهنگی هایی نمیکردن ولی خب حسه دیگه!
اخرای غذا بود که پیمان از جاش پاشد و باعجله گفت:
پاشو مریم دیر میشه به پرواز نمیرسیم.
مریمم مطیعانه بلند شد.

1399/07/13 21:31

#پارت415
هممون پاشدیم .خانم بزرگ قرانی اورد و از جلو در از زیر قران ردشون کرد
وکلی سفارش بهشون کرد.
پیمان ماشین داشت ولی قرار بود پژمان تا فرودگاه ببرتشون وبرگرده.
از مریم خداحافظی کردم.
پیمان دست چپشو دور کتفم حلقه کردواروم جوری که بقیه نشنون گفت:
سیاوش دیگه بهت باخته ولی بازم سعی خودتو بکن مبادا کم بیاری.
لبخندی زدم.
پیشونیمو بوسیدوگفت:
مواظب خودت باش.
بالبخند گفتم:
شمام همینطور.
نگاهی به سیاوش که خیره مارو نگاه میکرد گفت:
سیا برگردم یه تار مو ازسر این عروسک کم شده باشه از وسط دونصفت
میکنما.
سیاوش دستاشو توجیب شلوار خونگیش کردو خندید و با بی قیدی شونه ای باال
انداخت.
بعداز راهی کردنشون برگشتیم توسالن.
چقدر عادت داشتیم بهم!انگار خونه خالی و خفه شده!

1399/07/13 21:31

#پارت416
خانم بزرگ درحالیکه رو مبل مینشست گفت:
من که دیگه نمیخورم
سیاوش به تائید گفت:
اره بگین جمع کنن میزو
ونشست رو مبل دونفره.
خانم بزرگ دست ستاره رو گرفت و درحالیکه بغلش میکردگفت:
کاش شمام میرفتین حال وهواتون عوض میشد االن نزدیک 7 ماهه اقلیما
اینجاست پاتونو ازخونه بیرون نذاشتین.
سیاوش دستاشو باز کرد رو مبل وگفت:
مادر نمیشد که شرکتو ول کنم به امون خدا .برسامم که باید بره آلمان واسه
کارو برگرده نمیشد .از طرفی ام تازه شناسنامه ی اقلیمارو اوردیما افتادم دنبال
کارای پاسپورت واینا.
با تعجب نگاش کردم!
خدمه قهوه رو گرفتن رو به روش.
فنجونشو برداشت وگفت:
چیه؟!
متعجب گفتم

1399/07/13 21:32

#پارت417
ازکجا اوردی شناسناممو؟!
یه ابروشو دادباالوگفت:
ازمنوچهر گرفتم
+چطوری تونسی بگیری؟!
چپ چپ نگام کردوگفت:
همونجوری که خودتو گرفتم ازش
دهنم بسته شد.کامال قانع شدم.
راست میگفت دیگه!
منوچهرادم درست درمونی نبود که!
یه قلوپ از قهوه ام خوردم .تلخ بود مثل همیشه.
چون سیاوش تلخ میخورد کال تلخ میاوردن ویه ظرف شکرم میذاشتن رو میز
هرکی میخواست شیرین میکرد.
ولی منم عادت کرده بودم به تلخ خوردن.
فنجونو بو کردم.
عاشق بوش بودم!
برسام روبه سیاوش گفت:

1399/07/13 21:32

#پارت418
میگم سیا کاش توام میومدی این سفرو.به هرحال تو مهره ی اصلی شرکت
هستی باشی بهتره.
سیاوش فنجونشو پایین اوردوگفت:
نوچ!
این خارجیا باید واسه دیدن رئیس مئیسا موس موس کنن وگرنه فکر میکنن
شرکت یچیز بیخودیه و شاخ بازی درمیارن.
نماینده بره بهتره.
برسام یه ابروشو دادباال وگفت:
نه باو .
ترشی نخوری یچی میشیا.
سیاوش خندید و زیر لب مسخره ای بارش کرد.
بعد تموم شدن قهوه برگشتم باال.
هنوزم بدنم کرخت بود.و درد میکرد.
سیاوش یه تیپ اسپرت زد وجلو اینه درحالیکه موهاشو شونه میزد گفت:
خواستی بری تو باغ حواست به جک باشه بازه
بعد دستشو تهدید گونه جلوی صورتم گرفت وتکون داد وگفت:
توباغم چرتت نگیره.
مظلوم سر تکون دادم و گفتم:

1399/07/13 21:33

#پارت419
کجا میری؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کردوگفت:
باغ عروسی.
یسری چیز میز از مهمونا جامونده یسری ام میوه و شیرینی اضافه اومده چون
خودمون گرفتیم برمیگردونن بهمون
بابرسام بریم تحویل بگیریم
سری تکون دادم وگفتم:
خیلی مونده؟
شونه ای باال انداخت و درحالیکه ادکلنو خالی میکرد رو گلوش گفت:
معلوم نیست برم ببینم چه خبره.
باشه ای زمزمه کردم و خداحافظی کردوبیرون رفت.
از پنجره بیرونو نگاه کردم.
همراه برسام سوار شدن و زدن بیرون.
نشستم جلوی میز ارایش و یسری از لوازم ارایش کهنه رو جدا کردم که بریزم
دور.ریمل قبلیم کامال خشک شده بود و به درد نمیخورد.
آشغاالرو پر کردم تویه نایلون.
موهامو پشت سرم جمع کردم ونایلون بدست رفتم پایین.

1399/07/13 21:33

#پارت420
انداختمش تو آشغالی وروبه ساناز گفتم:
سامی کجاست؟
لپاش گل انداخت وگفت:
رفتن باغ اقا زنگ زد گفت ماشینو ببرن وسیله زیاده.
اروم گفتم:
خب؟به کجا رسیدین؟
دستمالو رو میز میکشید از حرکت ایستادوگفت:
خیلی میترسم خانم.اگه پاپیش بذاره و پدرم مخالفت کنه چی...
ابروهام رفت توهم.دستشو گرفتم و از اشپزخونه بردمش بیرون.نشستیم رو مبل
وگفتم:
چرا مخالفت کنن؟!
سرشو تکون دادوگفت:
خانم آخه اقا بیاد دردسر میشه سر کارم نیستم
کالفه دستمو تکون دادم وگفتم:
اوال خانم خانم نکن من اسم دارم.
دوما نترس سیاوش چیزی نمیگه بهت.

1399/07/13 21:34

ابنم ده ا پارت امشب

1399/07/13 21:34

+چرخه ی قشنگیه.
- چی؟
+تو می خندی، دنیام زیر و رو میشه
???♥️??
‌#پیامک

1399/07/13 21:42

ای در دِلـــم نِشسته!
از تـــــــو کُـــجا گُریزم...؟

#مولانا
‌#پیامک

1399/07/13 21:42

این حال بد مارو تو اون دنیا کی میخاد گردن بگیره؟!
#حرف دلم
#?

1399/07/13 21:43

نامه ای به خودم:
‏دلتنگ آدمایی نشو که حتی برای فکرکردن به
‏تو یک ثانیه هم تلف نمیکنن((:

1399/07/13 21:44

بگشای خدایا که گشاینده تویی ...!

? ابو سعید ابوالخییر
#شبتون_خدایی?

1399/07/13 21:46

من آن گلبرگ مغرورم? که میمیرم زبی آبی?ولی باخفت وخاری پی شبنم? نمیگردم

1399/07/13 22:04

ساده که باشی زود حل میشوی... میروند سراغ مسأله بعدی

1399/07/13 22:05

#شگردهای_خانومانه
#همه_بخوونن



?به گذشته آدم‌ها کاری نداشته باش!

گذشته اکثر اوقات "حال خراب کن" است! حال و اکنون و گاهی حتی آینده روابط را به هم می‌ریزد . آن‌هایی که جارو برمی‌دارند و انباری‌های قدیمی را به بهانه‌های مختلف زیر و رو می‌کنند ، شاید در این کند و کاو چیزهای جالبی پیدا کنند،اما هر چیزی بیابند متعلق به زمانی است که گذشته و تاریخ مصرف آن منقضی شده است .
هرچیزی که نقش انباری را ایفا می‌کند ، نمی‌تواند محل و جایگاه مناسبی برای زندگی باشد .
اگر می‌خواهی روابط‌ات با دوستان و همکاران و حتی غریبه‌ها به شکل موثر حفظ شود،به گذشته هیچکس کاری نداشته باش . آن‌هایی که حرص لو دادن و آشکار کردن گذشته آدم‌ها را دارند ، هرقدر هم نفع‌رسان و مفید باشند را ، کنار بگذار و آن‌ها را کنار خود نپذیر .
عزیزی می‌گفت:همیشه ملاک وضعیت حال افراد است! و او راست می‌گفت . غیر از وضعیت حال افراد،هیچ چیز دیگری نمی‌تواند ملاک و معیار خوبی و درستی یک فرد باشد.

#پندانه

1399/07/14 20:40

? یه ضرب المثلی هست که میگه: «قایق رو الکی تکون نده، یهو دیدی #چپ شد!»

در زندگی مشترک، اگر بخوای به هر موضوع #کوچکی واکنش نشون بدی و یه #درگیری ایجاد کنی، یه وقت ممکنه با همین تکون‌ها #قایق رو چپ کنی!

#پندانه

1399/07/14 20:41

✔️ ?اختلافات را باید طرح کرد و حل کرد.

زندگی میدان جنگ و رینگ بوکس نیست ، این جمله را از همان روز شروع یک ارتباط و بعد از آن به خاطر داشته باشید !

حتی در سخت‌ترین لحظات زندگی هدف اصلی‌تان را فراموش نکنید. #ازدواج راهی برای ساختن زندگی بهتر ، رشد کردن با هم، کامل‌تر و همراه با آرامش است.

پس به جای نقشه کشیدن‌های هر روزه و افکار منفی ساختن ، گرفتن باج مادی یا عاطفی از همسرتان ، راه حل عاقلانه‌ای ، منطقی با گفتگو را برای حل اختلافات و مشکلات جست و جو کنید.

اختلافات را باید طرح کرد و حل کرد . کم نیستند مردان و زنایی که به خاطر سکوت و بی‌توجهی همسرشان یا درک نشدن ، توسط او ، در جای دیگری به دنبال محبت می‌گردند .

1399/07/14 20:44

#پارت 421
درحالیکه با لباسش بازی میکرد گفت:
بابام معتاده.چندتایی خواستگار داشتم ولی مخالفت میکنه میگه میدمت به یه ادم
پولدار که خوشبختت کنه.یکی از دوستاشم منو میخواد
اشک نشست توچشماش وگفت:
50سالشه اقلیماخانم.
چون وضعش خوبه فکر میکنه خوشبخت میشم.میدونم اونم به فکر خوشبختیه
منه ولی....
یاد منوچهر افتادم!چقدر تعدادشون زیاده ادمایی که بچه هاشونو بدبخت میکنن!
هر کدوم به یه روش!
داستان زندگیمو براش تعریف کردم.طفلی باورش نمیشد من به عنوان برده
فروخته شدم به سیاوش!!!
گفتم:
توهماهنگ کن سامی بیاد.خداروشکر وضعش که بد نیست.خوشبختت میکنه
نگران نباش.اگرالزم شد خودمم کمکت میکنم االنم اشکاتو پاک کن نبینم دیگه
گریه کنیا
با دستمال کاغذی اشکشو خشک کردوگفت:
خداازتون راضی باشه ایشاال خوشبخت باشید اقلیما خانم.
لبخندی به روش زدم.
درسالن باز شدو سیاوش و برسام اومدن تو.

1399/07/15 07:34

#پارت422
طفلی ساناز از ترس سریع پاشد وایستاد.
برسام سالم علیکی کرد و به هوای ستاره پرید باال.
سانازم پیچید پی کارش.
رفتم سمت سیاوش نگاهی بهم کردوگفت:
کجا؟
با ابرو اشاره ای به بیرون کردم وگفتم:
باغ.قدم بزنم حوصلم سر رفت.االن خنکه بیرون
سری تکون دادوگفت:
وایسا لباس عوض کنم بیام جک بازی خطرناکه.
لبخندی بهش زدم.
سریع اخم کردو عین فشنگ رفت باال.
از دربیرونو نگاه میکردم که دستی نشست پشت کمرم وسیاوش گفت:
بریم.
باهم از در بیرون رفتیم و قدم زنون رفتیم سمت باغ.
دستاشو کرده بود تو جیبش وشونه به شونم میومد عجیب تو فکر بود!
خواستم ازاون حال دربیاد.گفتم:
وسایال چیشد؟!
سرشو بلند کردوزل زد به رو به روش.

1399/07/15 07:35

#پارت423
رسیدیم لب استخر.
گفت:
زیاد بود.دادم سامی ببره پایین شهرپخش کنه بین نیازمندا.
لبخندی زدم.مرد مغرورمن این ادم بود!دل صافی داشت.
چرخیدوراه افتادوگفت:
بریم اونطرف
خواستم برگردم دنبالش برم که پام لب استخر سر خورد وقبل اینکه خودمو
اویزون سیاوش کنم پرت شدم تو استخر و جیغ بنفشی کشیدم.
ازوقتی بچه بودم از آب گود و استخر و اینا عین چی میترسیدم.
شناام بلد نبودم !
حتی تو حموم خیلی زیر دوش نمیگرفتم صورتمو حس میکردم دارم خفه میشم!
ولی حاال افتاده بودم تو استخر!
همون اول کاری گریم گرفت و شروع کردم دستوپازدن سیاوش لب استخر
نشست و داد زد:
اقلیما نترس دستتو بده من
نمیتونستم!داشتم خفه میشدم!
آب پر شد تو دماغم و نفسم گرفت.
سیاوش که دید نمیتونم خودمو نزدیک کنم و دستشو بگیرم خودشو با لباس پرت
کرد تو آب.
آب آنچنان سرد نبود ولی من میلرزیدم!!

1399/07/15 07:35

#پارت424
بدجورم میلرزیدم!
کم مونده بود برم زیر آب که دست سیاوش دور کمرم حلقه شدو منو چسبوند به
خودش.
به شدت به سرفه افتادم آب تو گوش و حلق و بینیم پر شده بود!
سیاوش هر دومونو کشید سمت پله های استخر و یدفعه محکم بغلم کرد!
سرفه ام تو نطفه خفه شد طفلی!
این چرا همچین میکنه؟!
صورتشو فرو کرد تو گلوم و عمیق بوسید.
باوووو نمردم که حاال چته توام.
ازبغلش بیرون اومدم و متعجب زل زدم تو چشماش!
نگرانی توش موج میزد!
اروم زمزمه کردم:
من خوبم...
لبخندی زد و بعد سریع پشت نگاه پراز اخمش جبهه گرفت.
کشید سمت پله و گفت:
پاتو بذار اینجا برو باال
خودشم کمرمو گرفت و کمکم کرد.
اب از سروتن هردومون میریخت و حسابی خیس شده بودیم!..

1399/07/15 07:35

#پارت425
خودشم پشت سرم باال اومد
با فاصله از استخر موهامو که خداروشکر پشتم جمع بود گرفتم و فشار دادم که
آب تو موهام بریزه و هی چکه نکنه.
سیاوشم مثل من چنگ زد به موهای بلندش و کشیدشون عقب.
آخی نور خورد به صورت بچم!
خیلی کم پیش میاد صورت این آدمو کامل ببینی!
آروم جلو رفتم و گفتم:
مرسی...من خیلی از آب وآتیش میترسم.
سری تکون داد و گفت:
کاری نکردم یوقت ...
خون به مغزم نرسید!پریدم وسط حرفشو با فریاد ادامه دادم:
اررررررره حواسم هســـــت
که توهمات صورتی نزنم و فکر نکنم برای تو اهمیتی داره بود و نبود یه
برده...
هرچیه سوریه و نمایشی برای دراز کردن گوشای بقیــــــــــه....
با دهن باز ایستاده بود به منی که اصال نمیفهمیدم چی دارم بلغور میکنم نگاه
میکرد!
خودم از خودم انتظار نداشتم چه برسه به سیاوش!

1399/07/15 07:36