The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت440
+غلط کردم...غلط کردم...
سرم گیج میرفت و بدنم خالی میشد.
صدای جیغ وداد برسام و سیانا و خانم بزرگو شنیدم واز حال رفتم...
آه خفه ای کشیدم و صورتمو چرخوندم .به صورت خوابونده بودنم رو تخت و
صورتم درد گرفته بود.
نگاهم افتاد به لباسم!
با قیچی بریده بودنش و کمرش کامال خونی و پاره بود!
خواستم غلت بزنم که درد بدی پیچید تو کمرم و آخ بلندی گفتم.
سیاوش که رو زمین نشسته بود و سرشو گذاشته بود لب تخت چشماشو باز
کرد و هول نگام کرد.
+چیشده چیزی میخوای؟تکون نخور کمرت زخمیه
صورتمو کردم تو بالش.
پوف!
سیاوش از جاش پاشد و رفت بیرون با مهرداد برگشت.
مهرداد لبخندی به روم زدوگفت:
به هوش اومدی دخترجون؟
تو که نصف عمر کردی شوهرتو!
بی تفاوت نگاش کردم

1399/07/16 10:44

شاید کسی
شبیه تو پیدا شود
ولی دیگر کسی
شبیه من عاشق نمی‌شود ‌...

#حرف_دلم
#??
‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌

1399/07/16 11:18

♥️
بهانه های زیادی میشود گرفت تا بعد از جدایی دوباره چند خطی با هم حرف بزنیم.
مثلا "سلام، شماره ی فلانی را داری؟"
یا "سلام عزیزم فردا ساعت 6 منتظرم"
و بعد در پیام بعدی بنویسیم
که ببخشید اشتباهی فرستادم!
و هزاران هزار بهانه ی دیگر

اما عزیزترین بهانه ی من برای عاشق ماندن،‌ بجای تمام بهانه هایی که باید برای دوباره هم کلام شدن با هم بیاوریم، بیا هیچ بهانه ای دست دنیا ندهیم که ما را از هم جدا کند...بیا بهانه ی عشق، برای زنده ماندن باشیم...
.

#حرف_دلم

1399/07/16 20:30

دل ک تنگ است کجا باید رفت...?
#دلتنگی
#شبونه
#دل

1399/07/16 23:14

#پارت441
دست خودم نبود.
نمیتونستم عکس العملی نشون بدم.
مهرداد نگاهی به کمرم کرد و چیزی روش کشیدوگفت:
خوبه به موقع پانسمانشو عوض کنید زود خوب میشه.پمادشم سر وقت بزنین
یهو درباز شد سیلی از ادم ریختن تو!
سیانا
خانم بزرگ
فاطمه خانم!
که چیشد بهوش اومد چطوره چیکار میکنین حالش خوبه؟
نفس نمیکشیدن!!!
خیال همه که راحت شد رفتن بیرون و خانم بزرگ نشست کنارم و با گریه
دستمو گرفت.
+اقلیماجان...میدونم خیلی عذاب کشیدی دخترم...اما دیگه هیچوقت...هیچوقت
مارو اینجوری امتحان نکن ...
خداشاهده داشتم سکته میکردم...
غمگین نگاش کردم.
دستمو بوسید و خسته از جواب نگرفتن از اتاق بیرون رفت.
دلم نمیخواست حرف بزنم.به مکافات ازجام پاشدم و رفتم جلو اینه و پشت ورو
وایستادم و کمرمو نگاه کردم.
سه چهارجارو بسته بودن وپانسمان بود بقیه جاهاشم خطوخش دارشده بود.

1399/07/16 23:44

#پارت442
رفتم لب پنجره و پرده هارو کشیدم.میخواستم تاریک باشه.
دوباره رفتم تورختخواب و بیهوش شدم.
رو تخت نشسته بودم وبه یه گوشه از اتاق تاریک زل زده بودم.
چندروزی ازجریانات میگذشت و من اصال تو حال خودم نبودم!
دلم تنهایی میخواست!اونم خیلی زیاد!
بقیه ام کاری به کارم نداشتن و ارامش داشتم.
نگاهی به ساعت انداختم.
یازده ونیم شب بود وسیاوش هنوز نیومده بود.
دروغه بگم نگران نبودم!!!
خوابیدم رو تخت و زل زدم به سقف.
زندگی تکراریمو مرور میکردم که در بی هوا باز شد!
رو تخت نشستم و تو تاریکی مطلق زل زدم به آدم روبه روم که به کمک
دیوارا راه میرفت.
آروم دستمو دراز کردم و چراغ خوابو روشن کردم.
کتش که با دوتا انگشت رو شونه اش نگهداشته بود افتاد زمین.
نگاهی به سرو وضعش انداختم!
حالش عادی نبود!
اصال عادی نبود!
یه شیشه ی رنگی با کلی نوشته ی خارجی تو دست چپش بود

1399/07/16 23:44

#پارت443
بازوشو به دیوار تکیه داد ومحتوای شیشه رویه نفس سر کشید!!!
شیشه رو به سختی گذاشت رو دسته ی مبل که غلت خورد و افتاد رو نشیمنگاه
مبل.
آب دهنمو قورت دادم و نگاه کردم تو چشماش.
کراواتش شل بود ودکمه هاش یکی بسته یکی باز!
کراواتو کشید واز سرش درآورد و آروم آروم جلو اومد.
پیشونیش عرق کرده بود و موهای بلندش نامرتب ریخته بود رو صورتش !
بلند شدم وایستادم روبه روش
بوی الکل نفساش با بوی عطرش قاطی شده بود.
نگاهشو چرخوند تو چشمام و باصدای خش دار و کشیده ای گفت:
چرا...چرررررا...
نفسام تند شد!از وضعیت وحالش ترسیده بودم!
نزدیک شد و دستاشو حلقه کرد دور کمرم .
یه زخم کوچیک کنار ابروش بود و خون ریزی کرده بود
مات نگاش کردم!
+بگوووووو چررررررا...
چرررررا از مننننن بدت میییییاد...

1399/07/16 23:44

#پارت444
گوشه ی لبم خم شد.
جوابی نداشتم بدم!
یعنی خودش نمیفهمه چرا؟!
موشکافانه نگاش کردم
صورتشو جمع کرد وگفت:
به درررررک...مهم خودمممممم...
تا حرفشو هجی کنم هلم داد که پرت شدم رو تخت!
یقه ی پیرهن مردونشو از دوطرف گرفت و کشید که هر کدوم از دکمه هاش
پرید یطرف!
تا خواستم از جام پاشم پیرهنشو از تنش کند و روم خیمه زد!
تواین مدت باهم رابطه نداشتیم.
اصال دلم نمیخواست بهم دست بزنه وازطرفی کمرم تازه داشت خوب میشد.و
اونم درک میکرد ولی حاال که اصال هوشیار نبود!
مست بود!
چنان لبامو میبوسید و تنمو چنگ میزد که خونو تو دهنم حس کردم!
امون نمیداد نفس بکشم چه برسه به اینکه دادوفریاد کنم!

1399/07/16 23:46

#پارت445
لباس خوابمو با یه حرکت تو تنم جر داد.
دستشو رو دهنم گذاشت و سرشو کشید پایین تر.
مدام چنگ میزدم و با پاهام هلش میدادم ولی مگه تاثیر داشت؟!
دریغ از یه سانت جابه جا شدن!
گلومو میمکید.گازمیگرفت.میبوسید!
چنگ میزد به سینه هامو فشار دستاش هرلحظه بیشترمیشد.
یلحظه سرشو بلند کرد و نگاه کرد تو چشمام.
شلوارشو از تنش دراورد و لباشو گذاشت رو لبام و بی هواواردم کرد!
نفسم گرفت!
از شدت درد چنگ میزدم به کتف و کمرش ولی عین خیالش نبود!
تا مرز نابودی منو تخلیه شدن خودش ازم جدا نشد!
دیگه داشتم به پهنای صورت اشک میریختم!
با اینکه شوهرم بود ولی این رابطه ی زوری اسمش تجاوز بود.
خالی شد و ازم فاصله گرفت وکنارم خوابید.
چونمو گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش:

1399/07/16 23:46

#پارت446
مثل...همیییییشه...عالی بودی...
خودشو انداخت و تخت و طی چندثانیه از نفسای منظمش فهمیدم خوابش برده.
بیجون از زیر دستش بیرون اومدم و با گریه چپیدم تو حموم.
لبام کبود وباد کرده بود .
گلوم
سینه هام!
بازوم و رون پاهام!
جای سالم تو تنم نبود .
با گریه دوشی گرفتم و زدم بیرون.
با همون حوله رو مبل مچاله شدم و خوابیدم دیگه چیزی به صبح نمونده بود...
باحس دست گرمی رو رون پام چشمامو باز کردم و سریع نشستم رو مبل
سیاوش نگران و متعجب به کبودیای رو پام نگاهی کردوگفت:
ا...اقلیما...اینا...
هه.مسلمه که هیچی ام نباید یادش باشه.
بی توجه بهش از جام پاشدم که سریع جلوم وایساد وگفت:
اینا کار منه؟

1399/07/16 23:46

#پارت447
پوزخندی زدم!
وا رفت!
جالبه!خودشم باورش نمیشد!
با یه حرکت حوله رو باز کرد!
مات نگاه کرد به بدنم.
زمزمه کردم :
ازت...متنفرم
با حال حق به جانبی گفت:
م..من ...نمیدونم...قرارنبود اینجوری بشه...نفهمیدم چقدرخوردم...مست شدم!
حوله رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت کمد.
یه لباس از توش دراوردم و تنم کردم وموهامو بستم پشت سرم.
سیاوش مایوس از بی جوابی سمت حموم رفت لباساهای جر خورده ی دیشبمو
از رو تخت جمع کردم و چپوندم تو سطل آشغال.
خودمو تو آینه چک کردم و کبودیامو پوشوندم
یه رژ مات زدم و ازاتاق زدم بیرون
ازپایین سروصدامیمومد.
این صدا...
این صدا!

1399/07/16 23:47

#پارت448
صدای شادو سرزنده ی مریم بود!
آهسته پله هارو طی کردم و رسیدم بهشون و سالم کردم.
با دیدنم از جمع جدا شدن و بدوبدو اومدن سمتم!
زنوشوهر هیچ کدوم حالشون خوش نیستا!!!
حسابی تف مالیم کردن و توبغلشون چلونده شدم.
خوشحالم که القل این دونفر خوشحالن!
تواین چندوقت رفتارم باهمه سرد بود.
دست خودم نبود!همش میخواستم تنها باشم و انگار بقیه ام اینو فهمیده بودن
ولی کارم درست نبود اینا که تقصیری نداشتن.
به زور لبخندی زدم که چهره ی گرفته ی خانم بزرگ و سیانا ازهم باز شد.
سیانا ستاره رو روی زمین گذاشت وگفت :بدو بغل زندایی.
زانو زدم رو زمین و ستاره از خدا خواسته بدوبدو اومد پرید بغلم و با شوق و
ذوق سالم کرد!
بوسیدمش و جواب سالمشو دادم.یکی زدم نوک دماغشو گفتم:
چیشده عسلی؟خیلی خوشحالیا!

1399/07/16 23:47

#پارت449
ستی رو دماغش کشید وگفت:
خو ژنداییم میخنده دوباله خوشحالم دیده.
از محبتش لبخندی زدم
کاش میشد از این حال وهوا دربیام و بیشتر با این جمع باشم ولی مگه میشد!
مگه سیاوش اجازه میداد!
هربار یه چیز جدید.
با یاداوری دیشب دوباره چهرم جمع شد.
احمق روانی.
تو جنگ اعصابم غرق بودم که پیمان بدو رفت سمت پله ها.
برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم.
با سیاوش همدیگه رو بغل کرده بودن.
سیاوش:
به به!پیمان خان!چه عجب از شما!
خوب ده روزه کار و زندگیو پیچوندی فلنگو بستیا!
پیمان از بغل سیاوش بیرون اومد وخواست چیزی بگه که نگاهش به پیشونی
سیاوش افتاد و حرفشو عوض کرد:
اختیار...اینجات چیشده سیاوش؟
سیاوش دستپاچه دستی به روی زخمش کشید وگفت:

1399/07/16 23:48

#پارت450
چیزی نیس خورده به در ماشین
مشکوک نگاش کردم و خانم بزرگم که ندیده بود با عجله رفت سمتش و
بررسی کردن زخمش!
سیاوش کالفه سرشو عقب کشید وگفت:
وای مادر من بسه!بچه 5 ساله نیستم که یه هفته دیگه میشه 32 سالم اونوقت
شما االنم عین یه بچه دبستانی رفتار میکنی باهام!!!!
خانم بزرگ گوش سیاوش گرفت و درحالیکه سیاوشو دنبال خودش میکشید
ازپله هاپایین اوردش وگفت:
تو اگه 120 سالتم بشه همون پسر تخس و لوسی هستی که تا وقت گیر میاورد
موهای سیانارو چسب میزد.
صدای خنده ی جمع بلند شد.
لبخندی زدم.
سیانا جفت دستاشو کرد توموهاش وگفت:
واییییی مادر دست رو دلم نذار که خونه.هنوزم وقتی یادم میفته دلم میخواد
خرخره این پسرتو بجوام!
دوباره جمع خندیدن.
برسام دستشو دور سیانا حلقه کرد و گفت: عزیزم توفقط لب تر کن.
یه محلول سریش وچسب و تف غلیظ به خورد سر مبارک این خان داداشت بدم
که کامال از موخوشگلی دربیاد.
با فکر محلول فرضی که برسام نقششو کشیده بود برای سر سیاوش صورتم
جمع شد
آخه تــــــــــف غلیظ؟؟؟؟!!!!
اینبار دیگه ستاره ام تو بغل من ریسه میرفت!
خوشم میاد قشنگ حرفای باباشو متوجه میشه!
با شوخی و خنده همه سر میز نشستن و مشغول صبحانه خوردن شدیم.
خوردن که چه عرض کنم!
یادم نیست که مثل قبلنا غذا خوردم!
وقتی جلو آینه وایمیستم به وضوح میبینم صورتم چقدر الغر شده وافتاده.
چند لقمه ی به زور خوردم وبازی بازی کردم تا خوردن بقیه ام تموم شه
پیمان چمدوناشونو برداشت و درحالیکه از پله ها باال میرفت گفت:
داداشام تا شما آماده شین منم یه دوش فوری میگیرم و میام.
برسام تابی به گردنش دادوبالحن دخترونه ای گفت:
اوا پیمان جون!

1399/07/16 23:48

اربعین حسینی رو به همتون تسلیت میگم به حق همین روز عزیز ان شاالله حاجت روا بشین همگی منم یاد کنید

شبتون پراز نگاه خدا?

1399/07/16 23:50



عاشِقے را چه نیازیست بِ توجیه و دَلیل
صُحبَت اَز چِشم [طُ] باشَد
میشَوَد ساخت دَلیل ?♥️?

#سلام_صبحتون_بخیر

1399/07/17 06:08

#پندانه
یادتان باشد شما بزودی با همسرتان آشتی می‌کنید اما تصویری که از او در هنگام ناراحتی در ذهن دیگران میسازید فراموش نمیشود

در زمان دلخوری بادیگران درمورد همسرتان صحبت نکنید
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1399/07/17 11:43

‏همه یه گذشته ای دارن و یه نگذشته ای...
ما تو اون نگذشته هامون گیر کردیم آقای قاضی...


1399/07/17 15:39

رفتی و خیالت ،
زمانی نمیکند مرا رها ...!

? معینی کرمانشاهی

#حرف_دلم

1399/07/17 15:41

#پارت451
یوقت سختتون نباشه بعد ده روز این شرکت بی صاحاب مزاحمتون میشه؟!
وموقع گفتن بی صاحاب چشماشو برای سیاوش مل مل کرد.
دوباره صدای خنده ی جمع رفت هوا!
پیمان بریده بریده گفت:
حیف دستم بنده میرسم خدمتتون ایشاال..
برسام یه ابروشو باال انداخت وگفت:
من سیای کوچولو رو دارم)سیانا(
با این خان زاده ها باشی خیالت راحته همه رو یه تنه حریفن....
وچشمکی به سیانا زد که ریز ریز میخندید.
نگاهم چرخید سمت سیاوش!
یعنی واقعا آدم خیالش راحته؟!!!
پس چرا من هیچوقت راحت نبودم؟!
یه حسی ته وجودم فریاد زدکه چون تو ازاین قماش نیستی!
توکجا و اینا کجا!
بعد رفتن پسرا دوباره رفتم تو الک خودم!
پله هارو بی حوصله باال رفتم و چپیدم تو اتاق مشترکمون.
پرده هارو دوباره کنار زده بودن.
ای بدم میاد ازاین کار.
چرا نمیذارن تو تاریکی راحت باشم اخه؟

1399/07/17 20:06

#پارت452
پرده هارو باز کردم و رفتم تو تخت.
بعداز ناهار بود که در اتاق به صدا دراومد و با اجازه ام دکتر مهرداد همراه
یه دکتر مرد جوون تر که بهش میخورد چندسالی بزرگتر از سیاوش باشه وارد
شدن.
لبخند مصنوعی به دکتر مهرداد زدم و گفتم:
من که خوبم !شمااینجا چیکار میکنید؟
مهرداد نگاهی به اتاق تاریک کرد وگفت:
اومدم به دخترم سربزنم!
ایرادی داره؟!
سری تکون دادم .
حوصله ی حرف زدنم نداشتم.
کل تن و بدنم ام به لطف دیشب درد میکرد.
مهرداد و مرد دیگه نشستن رو مبل.
لبه ی تختم نشستم و سوالی نگاه کردم به مرد جوون.
چهره ی جا افتاده و مهربونی داشت.
با یه ته ریش مردونه جذاب ترم شده بود .
لبخندی به روم زد وگفت:
من پارسا هستم ...

1399/07/17 20:07

#پارت453
علی پارسا!
فوق تخصص روانکاوی!
اخمام رفت تو هم.
روانکاو؟!
مگه من دیوونه ام که دکتر روانیارو آوردن باال سرم.
مهرداد که انگار حالمو فهمیده بود گفت:
دخترم...
از روز اولی که اومدی تواین خونه دیدمت وشناختمت.
خوب میدونم این آدمی که کز کرده و تو تاریکی اتاقش غرق شده اون دختر
بچه ی شاد 8 ماه پیش نیست!
بچه ام نیستم که خام بشم و کارم سروکله زدن با امثال تو بوده.
با دکتر پارسا حرف بزن کمکت میکنه....
کالفه ازجام پاشدم و دستامو مشت کردم.
+من روانی نیستم .
به کمک کسی ام نیازی ندارم.
رفتم سمت پنجره و از گوشه ی کنار رفته ی پرده زل زدم به باغ.
پارسا ادامه داد:
منم دکتر روانیا نیستم!

1399/07/17 20:07

#پارت454
فقط یه مشاور ساده ام!
سری تکون دادم وگفتم:
ولی من به مشاوره هم احتیاجی ندارم.
این خونه یه روانی بیشتر نداره اونم همون کسیه که گفته شما بیاین سراغ من.
مهرداد از جاش بلند شد واومد سمتم.
دستمو گرفت و منو چرخوند سمت خودش.
با ناراحتی نگاش کردم.
لبخندکم جونی زدوگفت:
سیاوش نخواسته که بیایم!
پیشنهاد خودم بود که توبایه آدم متخصص و وارد صحبت کنی!
حیف دختری مثل تو نیست که تواین سن و سال کم افسرده و بی حوصله باشه؟
سرمو انداختم پایین.
شایدم راست میگفتن!
دو دل نگاهی به دکتر پارسا انداختم.
مهرداد پدرانه پیشونیمو بوسید وگفت:
فقط یه ساعت!
هرجاام اذیت شدی بگو تا دیگه ادامه نده.

1399/07/17 20:07

#پارت455
منم تنهاتون میذارم.باشه باباجان؟
سری تکون دادم و نشستم لبه ی تخت.
رو به پنجره و پشت به پارسا.
مهرداد بیرون رفتو درو بست.
پارسا از جاش پاشد و اومد سمت پنجره.
آروم پرده هارو کنار زد وگفت:

1399/07/17 20:08

#پارت456
تاحاال ازچنین منظره ای نقاشی کشیدی؟
سرمو تکون دادم
یه ابروشو باال دادوگفت:
چرا؟!
به زور لب باز کردم وگفتم:
من نقاش خوبی نیستم.
پارسا متفکر ابرویی باال انداخت وگفت:
بلد نیستی یا دوست نداری؟
با بی قیدی شونه ای باال انداختم وگفتم:
بلد نیستم
پارسا لبخندی زدوگفت:
اگه من یادت بدم چی؟این منظره رو برام میکشی و به عنوان یه هدیه بهم
میبخشی؟!
لبخندی به پرروییش زدم.کی هدیه رو به زور میگیره آخه؟!
پارسا چشمکی زدوگفت:
پس دفعه ی بعد با خودم وسایلشو میارم.من خیلی کالسشو رفتم چون عالقه
داشتم.حاالم بتو یاد میدم.

1399/07/17 20:08