The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت477
پیشنهاد خوبی بود!از خدا خواسته گفتم:
یچیز خوب که همیشه پیشش باشه.
پارسا یه اوووومی کرد وگفت:
ساعت چطوره؟
یکم فکر کردم.هرچند تکراریه ولی خوبه.
گفتم:
خیلی خوبه
پارسا:
خب من میرم یه ساعت فروشی خوب میشناسم.عکس میگیرم میفرستم برات
هرکدومو خواستی برات میگیرم.
با لحن متشکری گفتم:
واقعا مرسی...
قیمتش مهم نیستا فقط تک باشه.
پارسا خندید وچشمی گفت وازهم خداحافظی کردیم
قرار شد عکسارو از تلگرام برام بفرسته وببینم.

1399/07/18 07:54

#پارت478
ازجام پاشدم وتو کمدو گشتم .
خوبه لباس دارم .
داشتم کمدو زیرو رو میکردم که صدای گوشیم اومد.
حمله کردم سمتشو عکسارو دیدم.
یکیش بدجوری چشممو گرفت.
روعکس ریپالی کردم وپیام دادم :
همینو میخوام
الیکی برام فرستاد و اف شد.
از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق مریم و در زدم.
سیانا ام پیشش بود.رفتم و درمورد تولد پرسیدم که سیانا گفت کیک سفارش
دادن و سیاوش از شلوغی خوشش نمیاد و یه تولد خانوادگی وجمع وجور
میگیریم.
منم نگفتم که کادو گرفتم براش و اصال به روی خودم نیاوردم!...
برگشتم تو اتاقم یکم دیگه از نقاشیمو کشیده بودم و حسابی رنگی شده بودم که
سیاوش وارد اتاق شد!
یکم زل زدیم زدم که هول گفت:
اومدم لباس بردارم
لبخند آرومی زدم وگفتم:
خسته نباشی

1399/07/18 07:55

#پارت479
جا خورد!
دستش خشک شد رو دستگیره
با همون قلمو و رنگ تو دستام پاشدم و تختو دور زدم ومتعجب گفتم:
چیه به چی زل زدی؟!
اب دهنشو قورت داد و سعی کرد عادی باشه.خوبه حاال میفهمی رفتارای ضدو
نقیض و حال به حال بودن چه حالی داره واسه طرف مقابل.
چند قدم با ترس جلو اومد
میترسید وحشی شم یهو گازش بگیرم.
نگاهی به رنگای تو دستم کردم و دوتا شاخ دراومد رو سرم و خبیث لبخند زدم
قلمورو کردم تو رنگ سبز و از پیشونی سیاوش کشیدم تا نوک دماغش.
بیچاره خشکش زد و نگاه کرد به قلمو که چشاش چپ شد
شبیه قورباغه شد بچم!
نگاش کردم و یهو منفجر شدم از خنده.
سیاوش یکم دیگه مسخ شده ایستاد و نگام کرد.
بعد انگار ویندوزش اومد باال گفت:
وایسا بینم.تو چیکار کردی االن؟!

1399/07/18 07:55

#پارت480
ابروهامو باال انداختم و تخس گفتم:
رنگ کاری!
سیاوش پرید سمتم .رنگا و قلمو رو گذاشتم رو میز و عقب عقب در رفتم
دستاشو حلقه کرد دورم و منو کشید رو تخت.
هم میترسیدم هم به شدت خندم گرفته بود .قهقهه میزدم وعین دیوونه ها
میخندیدم واونم نامرد نشسته بود رو پاهام و قلقلکم میداد.
انگار تمام خنده های حبس شده تواین مدتو میخواستم یجا تخلیه کنم!
بعد اینکه حسابی قلقلکم داد و اشکم دراومد ازم جدا شد.
با لبخند نگاهی بهم کرد و رنگا و قلمو رو برداشت و شروع کرد نقاشی کردن
رو صورتم دستو پامو محکم با پاهاش قفل کرده بود ورو صورتم نقاشی
میکرد.
لبخند خبیثی زد وگفت:
تموم شد!
پاشو برداشت و ازجام پریدم وتواینه به خودم نگاه کردم.
خشکم زد و بعد بلندزدم زیر خنده.
گربه شده بودم.
صورتمو سیاه وسفید بود نوک دماغم صورتی!
تازه سیبیلم داشتم!
نشستم لب تخت و یه دل سیر خندیدم
اروم خندم تموم شدو سرمو بلند کردم.با لبخند نگام میکرد.

1399/07/18 07:55

"لینک قابل نمایش نیست"
تااینجای رمان چطور بوده؟!
موافقین رمانو زودتر تموم کنم یااینکه روزی ده تا پارت کافیه!

1399/07/18 08:06

‏بعضی از آدمایی‌که باهاشون مجازی آشنا میشی، حسرتای زندگیتو چهاربرابر بیشتر میکنن.
‏حسرتِ اینکه چرا باهاشون زودتر آشنا نشدی، حسرتِ دوری، جبرِ جغرافیایی.


#حس_من_به_شما
#حرف_دلم

1399/07/18 08:15

چه حس خوبيه!
نه منتظر پي ام كسي هستي ،نه منتظر زنگ كسی، نه كسی واست مهمه، نه نگراني، نه چشم انتظار اينكه كسی بهت شب بخير بگه نه دلتنگ ميشی!
يه آرامش مزخرفیه واسه خودش.. :)
#حرف_دلم

1399/07/18 08:16

نکند دست کسی دست تو را لمس کند!
کاش این دلهره اینقدر دل آزار نبود ...!

#حرف_دلم

1399/07/18 08:17

‏چرا آدم فوق‌العاده‌ای مثل من وعاطی باید مجرد باشن؟ مشکل مردم چیه که نمیان مخ مارو بزنن؟ چرا فک میکنن چون ینفر زیادی براشون خوبه سمتش نمیرن؟ چرا یکم اعتماد به نفس ندارید؟ نترسید بیاید، ماهم یه انسانیم مثل بقیه شما انسان‌های معمولی???

1399/07/18 10:25

پاسخ به

‏چرا آدم فوق‌العاده‌ای مثل من وعاطی باید مجرد باشن؟ مشکل مردم چیه که نمیان مخ مارو بزنن؟ چرا فک میکن...

حتی امیر و عماد و علی هم نیومدن دیدی?

1399/07/18 11:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خواهش گلم .. ب تو میگن فاطی خطررر???

1399/07/18 13:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خودمم وقت خوندنش اینطور شدم

1399/07/18 13:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ممنون .. سعی میکنم روزی بیس الا سی تا پارت بزارم

1399/07/18 13:01

پاسخ به

خواهش گلم .. ب تو میگن فاطی خطررر???

????????

1399/07/18 13:01

پاسخ به

ممنون .. سعی میکنم روزی بیس الا سی تا پارت بزارم

عالی میشه??

1399/07/18 13:02

#پارت481
نا خودآگاه کشیده شدم سمتش ولبامو گذاشتم رو لباش.
اونم چشماشو بست وهمراهیم کرد.
کوتاه بوسیدمش ورفتم عقب که دستاشو دور کتفم حلقه کرد ومنوکشید رو سینه
اش.
سرمو رو سینه اش گذاشتم و خوابیدیم رو تخت.
موهامو نوازش کرد وگفت:
پارسا چطور بود؟
اگه راضی نیستی عوضش کنم.
سری تکون دادم وگفتم:
مرد خوبیه.
میخوام با خانواده اش دعوتش کنم یه شب
دستش روموهام متوقف شدوگفت:
برای چی؟
شونه ای باال انداختم وگفتم:
دوسدارم باهاشون آشنا بشم.
سیاوش آهانی گفت وادامه داد:
بلندشو صورتتو بشور رنگا شیمیاییه واسه پوستت خوب نیست.
از جام بلند شدم و رفتم تو سرویس بهداشتی.

1399/07/18 15:23

#پارت482
تیشرت سیاوشم دیگه قابل استفاده نبود همه جاش رنگی شده بود.
صورتمو تمیز شستم و اومدم بیرون
پوستم میسوخت بسکه سابیده بودم مگه پاک میشد قسمتای سیاهش.واه واه
سیاوش با دیدن من لبخندی زد و راهی سرویس بهداشتی شد تا اونم صورتشو
بشوره.
وسایالمو جمع کردم و نقاشیو گذاشتم برای بعد.
چون خیلی بلد نبودم همش خرابکاری میکردم روحیه ام بهم میخورد
سیاوش ازسرویس بیرون اومد و باصدای فاطمه خانم رفتیم پایین برای شام.
پیمان اهمی کردوگفت:
میگم سیا
سیاوش همونجوری با دهن پر گفت :هوم؟
پیمان نگاهی به جمع کردوگفت:
مسعود اومده بود میگفت فرداشب میخواد بیاد اینجا
سیاوش قاشق و چنگالشو گذاشت تو بشقاب و دستاشو مشت کرد.
اروم بی اونکه کسیو نگاه کنه گفت:
توچی گفتی؟

1399/07/18 15:24

#پارت483
پیمان نگاهی بمن وخانم بزرگ کردوگفت:
گفتم برای چی گفت میخوام بیام تولدش .میخواین بیرونم کنین ؟منم چیزی
نتونستم بگم بهش.
سیاوش دستاشو چنان مشت کرده بود که به کبودی میزد.
لب زد:
مهم نیست بیادم میندازمش بیرون.
خانم بزرگ چپ چپ نگاش کردوگفت:
سیاوش؟!
با مهمون آدم همچین رفتاری میکنه؟
سیاوش خیره شد تو چشمای خانم بزرگ وگفت:
اون یه بیماره.قصدش مهمونی اومدن نیست خودتونم میدونین.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
هرچی ام که باشه اگر اومد درست رفتار کن پسرم.
من شمارو جور دیگه ای تربیت کردم.
باشه؟...
سیاوش به اجبار سری تکون داد و مشغول بازی با غذاش شد.
منم حس خوبی نسبت به این مسعوده نداشتم ولی خب چیکار میکردم؟!

1399/07/18 15:24

#پارت484
بعدشام وقهوه هرکی نخود نخود خانه ی خود شد و
رفتیم تو اتاقامون.
لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت سیاوش مظلوم نگاهی بهم کردوگفت:
بازم برم؟
دلم سوخت!
اصال کباب شد دلم!
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم.
با ذوق اومد تو تختخواب و کنارم دراز کشید.
پشت بهش روبه پنجره خوابیدم و خودمو زدم به خواب!
تا مطمئن شد خوابم برده از پشت بغلم کرد و صورتشو فرو کرد تو موهام و
دستشو انداخت دور شکمم.
بزور جلو باز شدن نیشمو گرفتم و چشمامو بستم وبا فکر به فردا خوابم برد...
صبح که بیدار شدم سیاوش خونه نبود.
پسرا زودتر برده بودنش .میدونست تولدشه ولی خب نبود بهتر بود دوتا
بادکنک باد میکردیم القل!
زودی رفتیم پایین و باسیانا و مریم مشغول شدیم.

1399/07/18 15:24

#پارت485
خانم بزرگم مراقب ستاره بود هرچند که بچم با بادکنکا مشغول بود حواسش به
هیشکی نبود!
واسه ناهارم اقایون خونه نیومدن و این به نفع ما بود!
ساعت نزدیک چهار بود که کارا تموم شد.
رفتم باال و چپیدم تو حموم .یه دوش مختصر گرفتم و دراومدم .
امروز به پارسا گفته بودم نیاد وشب با خانومش و پسرش برای تولد بیان.
سه چهارتا از دوستای نزدیک و همکارای سیاوشم بودن که پیمان و برسام
زحمتشو کشیده بودن.
نشستم جلو اینه و کلی به خودم رسیدم.
نمیدونم اینهمه ذوقم واسه چیه!
سیاوش که عین خیالشم نیس.
لباس سبزمو از تو کمد دراوردم و تنم کردم .
ساعت شده بود شش!
رفتم پایین همه خودمونیا بودن.
گوشی سیانا زنگ خورد :
بله؟؟؟
باشه باشه.

1399/07/18 15:25

#پارت486
زود گفت :
بدویین دارن میان.
چشمکی بهم زدو گفت:
گیر نکنی تو گلوی خان داداشم...
ریز ریز خندیدم.
مهمونا اومده بودن.مسعودم بود.
پارسا و خانوادشم دعوت کرده بودم که اومدن و پارسا جوری که کسی متوجه
نشه جعبه ی کادوپیچ شده رو داد دستم.
همه جمع شدیم تو سالن و چراغارو خاموش کردیم.
منتظر وایساده بودیم که یچیزی صاف خورد تو در سالن و پشت بندش صدای
قهقهه ی پیمان بلند شد.
برسام زد تو سرش و گفت:
خدا لعنتت کنه من کورم توام ندیدی در بسته اس؟
آخ ننه کجایی که بی برسام شدی
سالن رفت رو هوا.
پیمانم که خم شده بود و دلشو گرفته بود غش غش میخندید.
با عجله اومدن تو
سیانا نگران جلو رفت وگفت:

1399/07/18 15:25

#پارت487
چیشد عزیزم ببینم صورتتو؟
برسام سری تکون داد وگفت:
احتماال وقتی چراغا روشن شد من دیگه دماغ نداشته باشم.دوباره خندیدم.
عجب آدمیه ها!
روبه پیمان گفتم:
سیاوش کجاست پس؟
درحالیکه میرفت سمت مریم گفت:
انداختیم گردنش ماشینو پارک کنه االن میاد.
منتظر وایسادیم.
با صدای در سالن و تو اومدن عطر تلخ سیاوش چراغا روشن شد و سیلی از
کاغذ رنگی و برف شادی و شمع وفشفشه سرازیر شد سمت سیاوش!
اول تعجب زده نگامون کرد و بعد اروم لبخندی زد.
میون جمعیت چشم چرخوند و نگاش رسید بمن.
از سرتاپایین اسکن کرد.
سعی میکردم گذشته رو فراموش کنم و فکر کنم این آدم سابق نیست!
با احتیاط رفتم سمتش که نخورم زمین شتک بشم اخه من نمیدونم کی مد کرد
که تو مجالس کفش پاشنه بلند باید پوشید؟

1399/07/18 15:26

#پارت488
مگه کتونی چشه؟
نگاهشو بین چشمام چرخوند و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
گونشو بوسیدم و گفتم:
تولدت مبارک ...
لبخندی زد وگفت:
فکرنمیکردم برات مهم باشه!!!
شونه ای باال انداختم وگفتم:
برو لباساتو عوض کن بیاپایین.
سری تکون دادو مطیعانه باال رفت.برگشتیم پیش جمعیت.
یه کیک بزرگ به شکل قلب که روش نوشته شده بود سیاوش جان تولدت
مبارک.
سیاوش با یه تیشرت و شلوار کتان مشکی پایین اومد و باهمه سالم علیک
کردو خوشامد گفت.
اومد کنارم و پشت کیک ایستاد و دست وسوت همه باال رفت که آرزو کن و
شمع هارو فوت کن...
سیاوش شمع 31 سالگیشو خاموش کرد و پابه 32 سالگی گذاشت.

1399/07/18 15:26

#پارت489
نگاهم خیره موند رو شمع!
من چجوری عاشق مردی شدم که دوبرابر من سن داره؟
نگاهی کردم به خود سیاوش.
سن و سالش به قیافه اش نمیخورد و معموال کسی فکر نمیکرد که اصال به 30
رسیده باشه ولی خودمون که میدونستیم!
بخودم اومدم دیدم زل زدم به سیاوش!
اونم با اشتیاق زل زده بمن.
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم.
کیکو دادیم دست خدمه که ببرن و تو آشپزخونه قسمت کنن.
صدای موزیک مالیمی پخش شد.
امیرمحمد و ستاره یه گوشه از سالن مشغول بازی بودن .
هرچند که فقط بحث میکردن !
برسام درحالیکه جلو میومد گفت:
سیا داداش،
هرچی کادو گرفتی میبری میفروشی خرج جراحی این دماغ یتیم منو میدی.
صدای خنده ی جمع باال رفت.
سیاوش لباشو جمع کرد وگفت:
جوووون!دماغتو...
برسام با نوک انگشتاش زد تو گونه اش و با لحن زنونه ای گفت:

1399/07/18 15:26

#پارت490
هییییین!خاک عالم به سرم!پسره ی هیز...
بعد ایشی نثار کرد و رفت کنار سیانا.
این بشر اصال اروم و قرار نداشت!
نوبت به دادن کادوها رسید و همه جلو اومدن.
برسامم اومد نشست اون وسط شروع کرد باز کردن کادو ها.
کلی مسخره بازی دراورد و خندیدیم .
نوبت به کادو خود برسام رسید.
یه جعبه کوچولو داد دست سیاوش و گفت:
اینم کادو من ...
چون بچه ی خوبی شدی گفتم بگیرم الزمت میشه.
سیاوش موشکافانه نگاش کرد و با احتیاط در جعبه رو برداشت.
با دیدن شی داخل جعبه چنان خندیدم که اشک از چشمام دراومد.
سیاوشم با لذت زل زده بود به خندیدن من.
بقیه ام عین منگال نگاه میکردن منتظر بودن سیاوش اونو از جعبه بیاره بیرون
.
مسعود رو کرد به سیاوش وگفت:
بابا بیار بیرون ببینیم چی بود که این خانم خوشگله اینجوری میخنده.
خندمو کم کردم و نگاهه سیاوش کردم.
کارد میزدی خونش درنمیومد!
با حرص دست کرد تو جعبه و پستونک آبی کوچولورو آورد بیرون.

1399/07/18 15:27