The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

اسکار بهترین نگاهم میرسه به وقتی که دلت یهو میخاد نگاش کنی سرتو میاری بالا میبینی اونم داره نگات میکنه ...

#حرف_دلم

1399/07/19 06:27

#پارت511
وازاتاق بیرون رفت.
شالمو رو سرم مرتب کردم و باکمک برسام بیرون اومدیم.
برسام یسری از کارای ترخیص وانجام داد و راهی شدیم.
تا نشستم تو ماشین زنگ گوشیمم قطع شد.
دنبالش گشتم.
ویبره خورده بود افتاده بود کف ماشین.
برسامم نشست وماشینو روشن کرد.
نگاهی به تماسها انداختم.
دوسه باری از خونه بود.
از سیانا.
ازپیمان.
یدونه ام ناشناس .
احتماال فکر میکردن چون شماره هارو میشناسم جواب نمیدم.
روبه برسام گفتم:
ازخونه زنگ نزدن بهت؟
دستشو گذاشت رو جیب شلوارش.
نبود
اون یکی جیبشم نبود.
با کف دست زد تو پیشونیش وگفت:
وای!
مونده توکالنتری جلوی در تحویل داده بودم.

1399/07/19 11:33

#پارت512
سری تکون دادم و تکیه دادم به صندلی.
گوشیمو گرفتم سمتش وگفتم:
خیلی زنگ زدن.
حتما نگرانن.
یه زنگ بهشون بزن.
گوشیو ازم گرفت و کنار خیابون پارک کرد.
یکم توشماره ها باال پایین کردوگذاشت در گوشش.
+سالم عزیزم...
+هیس سیانا اروم بگیر چه خبرته.....
+نخیرهیچیم نیست.گوشیمم مونده توکالنتری الکی نگران شدین....
+سیاناجان عزیزم هیچی معلوم نیست تواینجوری میکنی دیگه ازمادرجون چه
انتظاری داشته باشیم؟
+هییییییس سیانابخداقطع میکنما اه
+افرین.پیمان خونه نیومده؟
+نه منم خبرندارم ازش.ببین بگرد سامی و پژمانو پیدا کن بفرست دنبال کارای
شرکت داره ظهرمیشه....
+حاالمیایم خونه توضیح میدم اینجوری نمیشه.
+باشه عزیزم مواظب مادرت باش.خداحافظ
کالفه گوشیو پایین آورد و گرفت سمتم.

1399/07/19 11:34

#پارت513
بیحال گفتم:
به پیمانم یه زنگ بزنین ببینین کجاس
سرتکون داد وشماره رو گرفت.
قطع کردوگفت:
دردسترس نیست احتماال هنوز کالنتریه.بریم اونجا.
اوهومی کردم وگوشیو گرفتم و چشم دوختم به جاده برسام ماشینو روشن
کردوراهی کالنتری شدیم.
به سختی ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم.دوباره گوشیو انداختم کف ماشین که
تو چشم نباشه .واسه ضبط و کیف وگوشی شیشه ماشین مردمو خرد میکردن و
میبردن.
بخصوص توجاهای شلوغ.
باقی مونده مسیرو پیاده رفتیم تاداخل کالنتری.
بعداز بازرسی بدنی وایستادم تا برسام از در اقایون وارد شه.
یکم طول کشید ولی باالخره اومد وقبل اینکه چیزی بپرسم گفت:
قبض گوشیو گم کردم حاال حاالها مگه میشه گوشی بگیرم ازاینا.اه بخشکی
شانس بیابریم تو.
رفتم سمتش و راهی شدیم.
تلوتلو میخوردم و پاهامو میکشیدم طفلی برسامم دستاشو باز کرده بود دو طرفم
که اگه پس افتادم بتونه بگیرتم

1399/07/19 11:34

#پارت514
سر جفتمون پایین بود که صاف رفتم پشت یکی.
طرف هول برگشت سمتم و با دیدن قیافش دردم تازه شد انگار
برسام خواست بگه ببخشید فالن که با دیدن پیمان نطقش خفه شد.
نگاهی به صورتش کردم.
داغون بود!
چشماش باد کرده بود وموهاش بهم ریخته بود.
دستی به گونم کشیدوگفت:
خوبی؟
فقط نگاش کردم.
چشماش با اشک برق زدوزمزمه کرد:
سیاوش خیلی نگرانت بود همش سراغتومیگرفت.
برسام بازومو گرفت و کشید سمت خودش ورفتیم سما سالن.
منو نشوندن رو یه صندلی و با پیمان آروم اروم مشغول حرف زدن شدن.
حس بچه یتیمارو داشتم!
نه بخاطر مرگ منوچهر!
بخاطر کارای سیاوش!
باورم نمیشد همچین حماقتی کرده باشه.
نگامو دوختم به پیمان .
چشماشو با انگشتاش فشار داد و کالفه واسه برسام توضیح میداد.
برسام دستاشو تو موهاش کردو برگشت سمت در

1399/07/19 11:35

#پارت515
پیمان خودشو جمع جور کردواومد سمتم.
باناله گفتم:
سیاوش کجاست پیمان.میخوام ببینمش.باید ببینمش.
نشست کنارم وگفت:
منم ازصبح اینجام فقط یلحظه دیدمش!اونم همش سفارش تورو بهم کرد.
اصال نمیفهمیدم دوروبرم چی میگذره
برسام با همون سروانه که صبح اومده بود دنبالمون حرف زدو سروان چیزی
نوشت تو کاغذ و داد دستش.
با تشکر اومد سمتمون وگفت:
نمیتونیم سیاوشو ببینیم.
نمیذارن
ملتمس به پیمان نگاه کردم و گفتم:
واقعا تصادف کرده؟
یجوری نگاش میکردم که انگار التماس میکردم بگه دروغه!
سرشو پایین انداخت وگفت:
پیش پای شما صافکار اینجا بود
جلوی ماشینش داغون بوده.
فعال همه شواهد علیه سیاوشه اون المصبم هیچی نمیگه!

1399/07/19 11:35

#پارت516
حتی انکارم نمیکنه!
صداش توسرم پخش میشد انگار با گرز میکوبیدن توسرم.
انکار نمیکنه
انکارنمیکنه
انکار نمیکنه
سرمو با دستام گرفتم و خم شدم.
پیمان باعجله از جاش بلند شد.
از آب سردکن برام آب باز کرد و اومد سمتم.
ازسیاوش انتظارشو نداشتم!
قتل!!!
اونم عمد؟!
اصال سیاوش توجاده ی خارج شهری چیکارداشته؟
پیمان آبو سمتم گرفت وگفت:
اینوبخور برسام میرسونتت خونه.من اینجا هستم.
سرموتکون دادم وگفتم:
میخوام بمونم.
پیمان لبخندزوری زدوگفت:

1399/07/19 11:35

#پارت517
نمیشه عزیزدلم.اینجامنم اضافی ام اگه پرتم کنن بیرون میتونم توخیابون بمونم
ولی توچی؟
پیمان داشت قانعم میکرد که نگاهم به روبه روم خشک شد!
زوم کردم رو دستاش!
دستبند زده بودن بهش.
لیوان آب از دستم افتاد و دویدم سمتش
پیمانوبرسامم جلو اومدن.
نگاه کردم توچشماش.
اونم فقط نگام کرد.
با نگاهم تشر زدم که کار توبوده؟
سرشو اروم تکون داد وانداخت پایین.
باحرص جلو رفتم و محکم کوبیدم توسینه اش
یه قدم عقب رفت ولی سرشو بلند نکرد.
داد زدم:
چه مررررررگت شدهههه
چرا انکارررر نمیکنیییی
چرا بهشون نمیفهمونی دروغه اشتباه شدهههه
سربازی که کنارش بود اومد جلو و گفت:
خانم رعایت کنین

1399/07/19 11:36

#پارت518
سیاوش همچنان سرش پایین بود!
نالیدم:
د یچیزی بگو لعنتی
دریغ از یه کلمه.
نگاهی به پیمان کرد.
تو بغل گرم پیمان فرو رفتم وسیاوشو بردن!
هق هق گریه میکردم وتمام فکرای ناجور تو سرم بود.
پیمان دستشو پشتم میکشید و مدام میگفت آروم باشم!
ولی مگه میشد؟!
تا تو موقعیت نباشی هیچوقت درک نمیکنی که توچه حالی ممکنه قرار بگیری.
منوچهر زنده بودن و نبودنش دردسر بود!
برای همه!
حاال باید چیکار کنم؟!
حکم قصاص قاتل بابامو بخوام؟!
قصاص کی؟
اعدام کی؟
عشقم؟
شوهرم؟
مردزندگیم؟

1399/07/19 11:36

#پارت519
توگریه ناله میکردم:
چیکارکنم پیماننننننننن.....
چیکار کنممممم...
دستمو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم.
صورت گریونش مدام جلو چشمم بود.
کاش میتونستم زبون باز کنم ولی نمیشد!
اونشب به قدری مست بودم که هیچی یادم نمیاد!
من به کسی نزدم!
ولی کسی حرف یه آدم مستو باور نمیکنه!
نگرانش بودم.
با اینکه مطمئن بودم هم برسام وهم پیمان حواسشون بهش هست ولی بازم دلم
راضی نبود.
میخواستم خودم کنارش باشم!
پنجره ی کوچیک رو در بازداشتگاه باز شد و سربازی داد زد:
سیاوش فرخ
ازجام پاشدم.پنجره رو بست و درو باز کرد.
دنبالش راه افتادم.
دستبندو زد به دستم راه افتادیم.

1399/07/19 11:37

معنای دلتنگی را در زبان‌های مختلف می‌خواندم که رسیدم به «Nostálgico»به زبان اسپانیایی یعنی دلتنگی، اما دلتنگی غریب؛ دلتنگی‌ای که با خودش حس غربت می‌آورد.
فکر کن نشسته باشی در خانه و به جای دیدن جای خالی‌اش، خودت را میان خانه‌ات غریب ببینی، شبیه مهاجرانی که در خانه‌ی خودشان هم غریب‌اند. انگار او که رفته، وطنت بوده ...

#حرف_دلم
#دلتنگی

1399/07/19 15:17

آدمها خیلی وقت ها نمی دونن دارن چیکار
می کنن... میدونی بدیش چیه؟ اینه که دیگه هیچوقت  نمیشه زمانو به عقب برگردوند. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که حسرت گذشته رو بخوری! حسرت کارهایی که میتونستی انجام بدی و ندادی... بعضی وقت ها دوری آدم ها رو به هم نزدیک تر میکنه
آدم شاید بهتر باشه چیزهایی رو در مورد اطرافیانش ندونه...!

• سیامک گلشیری

#حرف_دلم

1399/07/19 15:21

دلبر دلم برات تنگ شده
نه، بذار درستش کنم :
"دلم برای گذشته ی تو تنگ شده"
دلم برای گذشته ی تو
که به من اهمیت میدادی تنگ شده!

#حرف_دلم

1399/07/19 15:22

جان:
از فلسفه خوشم نمیاد،
شاید فک کنی دیوونم،
ولی خوشم نمیاد.
جرج:
چرا؟
جان:چون هر کسی خواست تنهام بذاره فلسفی حرفشو شروع کرد.
اسم فلسفه که میاد میفهمم باز قراره
یه چیمو از دست بدم...

ديالوگ
سرود بی حوصلگي

#حرف_دلم

1399/07/19 15:25

#پارت521
منتظر نگام کرد.
سرمو انداختم پایین وگفتم:
مست بودم.توحال خودم نبودم قبول.
ولی اونقدری از خودم بیخود نشده بودم که بزنم به یه آدم و یادم نیاد!
نفس آسوده ای کشیدوگفت:
پس باچی تصادف کردی؟
دستامو کشیدم به زخم رو ابروم که تقریبادخوب شده بود وگفتم:
گاردریل.
نگاهی به ابروم کرد وگفت:
توکدوم جاده وخیابون؟
یادت میاد؟؟؟؟؟
چشمامو روهم فشار دادم و گفتم:
توراه شرکت به خونه.
مشکوک نگام کردوگفت:
مطمئنی؟
ابروهام باال پرید وگفتم:
آره.

1399/07/20 11:28

#پارت522
محمدرضا نگاهی به پرونده کردوگفت:
ولی اینجا نوشته یه جاده خارج از شهر
سرمو تند تکون دادم وگفتم:
مست بودم ولی ادمما.میدونم جایی نرفتم
محمدرضا لبخندی زد وگفت:
خیلی خوبه این کمکمون میکنه.
تصادف هول و هوش ساعت 2 نصفه شب بوده.تو کی رسیدی خونه؟
سری تکون دادم وگفتم:
یادم نیست.
محمدرضا عینکشو گرفت دستشو گفت:
پووووف!کسی ندیدت که شهادتش به کارمون بیاد؟
متفکر نگاهش کردم وگفتم:
فقط زنم و باغبون
سرشو تکون دادوگفت:
شهادت اونا تاجای ممکن اهمیتی نداره!

1399/07/20 11:29

#پارت523
اخمامو کشیدم تو هم وگفتم :
چرا؟؟؟
دستی به موهاش کشیدوگفت:
چون مسلما زنت علیه تو شهادت نمیده!
باغبونتم همینطور!
قانون همینه.
با ناراحتی سرمو انداختم پایین وزمزمه کردم:
شاید زنم بخواد به نفع باباش شهادت بده.
چشمای محمدرضا گرد شدوگفت:
مقتول پدر زنته؟
تائید کردم.
تودلم آشوب بود!میترسیدم اقلیما پسم بزنه
محمدرضا ابروهاشو باالانداخت وگفت:
شاید بتونم یکاریش کنم.
نگران نباش داداش درستش میکنم.
بالبخند نگاش کردم.
ازوقتی شرکتو تاسیس کردم محمدرضا وکالتمونو به عهده گرفت.

1399/07/20 11:29

#پارت524
کاراش عالی بود.
توکارای حقوقی تاحاال باخت نداده بود
بهش اطمینان داشتم ولی مطمئن نبودم تو این پرونده ام بتونه کمکم کنه.
محمدرضایچیزایی یادداشت کرد وازم خداحافظی کردورفت.
منم برگردوندن تو بازداشتگاه.
دلم چنگ میخورد!
دلتنگ اقلیمابودم!
با بیحالی وارد سالن شدم.
مثل سگ منتظر بودم یکی بگه باال چشمم ابروعه که گاز بگیرم.
سیانا بدو بدو اومد سمتم که برسام با ایما و اشاره فهمید نباید چیزی بگه بهم.
بی رمق پله هارو باال رفتم و خودمو انداختم رو تخت.
دقیقا یک ساعت یه مدل خوابیده بودم و زل زده بودم به سقف اتاق.
تقه ای به در خورد.
ازفکر بیرون اومدم و رو تخت نشستم.
درباز شد و پارسا وارد اتاق شد.
اختیارم دست خودم نبود
پاشدم دویدم سمتش و سرمو گذاشتم رو سینه اش.
بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه.
منم فریاد گریه سرداده بودم وناله میکردم.
اروم سرمو بوسید وگفت:

1399/07/20 11:30

#پارت525
اروم باش اقلیما.
خودتو جور دیگه خالی کن صبور باش.
همه چی درست میشه.
اروم رفتیم سمت تخت و منو نشوند و صورتمو چرخوند سمت خودش.
با ارامش نگاش انگار بهم مسکن تزریق کرد و آروم گفت:
بنظرت کار سیاوشه.
مکث کردم و سرمو تکون دادم.
لبخندی زدوگفت:
پس دلت قرص باشه.حل میشه.
متعجب نگاش کردم.
یه ابروشو باال انداخت وگفت:
عشق توهمه مسائل حرف اولو میزنه.
اگه معشوق بگه کار عاشق نیست پس نیست.
لبخندی به زور زدم.
خوب میتونست آرومم کنه
اروم بلند شد و درحالیکه میرفت سمت وسایل نقاشی گفت:
حاال بیا خودتو تخلیه کن رو این کاغذا ببینم.

1399/07/20 11:30

#پارت526
مانتومو دراوردم و پیشبند سفیدی که دیگه رنگی شده بود بستم .
شروع کردیم.
کلی چیز جدید یادم داد.
بیشترم کار با سیاه قلم و طراحی کردنو یادم میداد.
خودمم بیشتر دوست داشتم.
کلی تابلو های اجق وجق کشیده بودم که وقتی میذاشتیشون کنار هم نسبت به
قبلی پیشرفت چشم گیری کرده بود...
چند روزی میگذشت ومن همچنان خودمو به زور نگهداشته بودم توخونه و با
نقاشیام سرگرم بودم.
چیزای جدید میکشیدم و پارسام میومد کمکم
تواین مدت چندباری وکیل سیاوش اومده بود و سوال جوابم کرده بود که
سیاوش کی اومد و چطور اومد و اصال چیشد!
گوشیم زنگ خورد.
رنگ دستامو پاک کردم رو پیشبندم و رفتم سمتش.
ناشناس بود.
جواب دادم .
هی از من بله بله گفتن.

1399/07/20 11:31

#پارت527
هی از اون فوت کردن.
کالفه گفتم خودتو به امین اباد معرفی کن و گوشیو قطع کردم.
برگشتم سر نقاشیم
روز و شبم شده بود این که وایستادم جلوی عکس بزرگ سیاوش و نقاشیش
کنم!
نزدیک 20 تا کشیده بودم
البته اولیا که شبیه زامبی و آدم فضایی بود
ولی رفته رفته بهتر میشد.
روزوشبم شده بود گذروندن با نقاشی .
خودمو خالی میکردم.
خط خطی میکردم.
ناله میکردم.
گریه میکردم!
ولی فایده نداشت!
نداشت که نداشت!
از دلتنگی داشتم میمیردم.
مدام به درودیوار اتاق ادکلن سیاوشو میزدم و با ولع بو میکشیدم.
کارام دست خودم نبود.
اینقدر کالفه بودم که فقط زورم بخودم میرسید.
مدام میخوردم ووزنم رفته بود باال.

1399/07/20 11:31

#پارت528
نگاهی به تقویم انداختم.
چطور این مدتو بی سیاوش دووم آوردم؟
عطرشو بو کشیدم.
خیلی حریص شده بودم به یسری از بوها.
میرفتم تو سرویس بهداشتی و مایع دستشویی میریختم تو دستم و میاوردم
مینشستم جلو آینه و بو میکردم.
فنجون قهوه رواینقدرجلوی بینیم نگه میداشتم که سرد میشد
اما تا بوی عطر سیانا بهم میخورد عقب عقب میرفتم.
یبارم یقه ی پیمانو گرفتم و تمام پله هارو کشون کشون آوردم باال تا خمیر
ریش تراششو بده بهم.
همه فکرمیکردن دوری زده به سرم.عقلمو ازم گرفته.خل شدم!
ولی دست خودم نبود!
شایدم شده بودم!
یروز از صبح وقت گذاشتم و یه طرح از چهره ی سیاوش زدم.
عالی شده بود!
مو نمیزد!
قابش کردم و گذاشتم رو عسلی کنار تخت.

1399/07/20 11:32

#پارت529
چندباری گذاشتن ببینمش ولی چند دقیقه.
سیر نمیشدم!
میخواستم با حرص دست بکشم رو گونه اش ولی نمیتونستم و مدام ناخونامو
فرو میکردم کف دستم!...
برگرد سیاوش.
کاش این روزای نحس زودتر تموم شه.
دادگاه دومم تشکیل شد!
مثل قبل بی نتیجه بود!
محمدرضا با تمام تواناییش داشت کم میاورد.
فقط میتونست جلوی اجرای حکم رو بگیره و نتایج رو معلق کنه و درخواست
تشکیل دوباره داد گاه بده.
جلوی قاضی و محمدرضا یه وکالتنامه تام نوشتم و تمام اموالم و شرکتو تا آزاد
شدنم سپردم به برسام وپیمان تا حداقل بدهی و دردسر باال نیاد اونم بشه مشکل
.
نگاهی به اقلیما که رو صندلی راهرو نشسته بود و شکالت میخورد کردم
بنظرم خیلی چاق شده بود.
پیمان که نگاه خیرمو دید گفت :
نه چیزی میگه
نه شکایتی میکنه

1399/07/20 11:32

#پارت 530
نه گریه و زاری میکنه
خودشو حبس کرده تو اتاق و نقاشی وطراحی میکنه.
این خوردناشم از سر حرصه.
طفلی داغون شده.
لبخندی به دختر روبه روم زدم.
تو کیفش دنبال چیزی گشت و یه شکالت داد به پسر بچه ای که تو سالن دادگاه
میچرخید و دستی به سرش کشید.
ازجاش پاشد که چشمش افتاد بمن و با عجله اومد سمتم.
بوی عطر تلخ خودم نزدیک تر شد!
این چرا عطر مردونه ی منو زده بخودش؟!
خندم گرفت!
به سرباز کناریم گفتم:
فقط چندلحظه ببینمش.
به اکراه سری تکون داد و گفت:
کوتاهش کن.
روبه روش ایستادم.
چقدر ضعیف بودم دربرابر این دختربچه!
چقدر دوسش داشتم!!!

1399/07/20 11:32

?خصوصیات زنانه ای که مردان از آن متنفرند:

1. کمبود اعتماد به نفس
2. میل شدید زنها برای تغییر دادن مردها
3. حسادت خانمها
4. زنهایی که بیش از حد وابسته اند.
5. زنانی که خصوصیات زنانه ندارند.
6. زنانی که قدرت مراقبت از خودشان را ندارند.
7. زنانی که به شدت مادی گرا یند

#پندانه

1399/07/20 21:40