The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت491
اینبار صدای خنده ی جمع بلند شد .
برسامم که اصال انگار نه انگار!
رو دسته ی مبل کنارم نشست و گفت:
زنداداش خوشگلم روزی سه وعده براش استفاده کن.
قابلیت صدا خفه کن خوبی ام داره .
تا صداش دراومد بکن تو حلقش
دوباره خندیدم.
سیاوش با خنده زهرماری نثارش کرد و برسامم کلی تشکر کرد .
و یه جعبه از زیر مبل بیرون کشیدوگفت:
اون پیش کادو بود
این کادو اصلیه
سیاوش با شک نگاهی به جعبه کردوگفت:
اینم حتما سرویس خواب بچس؟؟؟؟؟
برسام خاک توسری زمزمه کردوگفت:
خیــــــــــر .
تو خرس گنده رو تو سرویس خواب میشه جا کرد آخه؟
سیاوش با خنده جعبه رو گرفت و باز کرد.
لپ تاب بود!
برسام چشمکی زدوگفت:

1399/07/18 15:27

#پارت492
قبلیه رو که سوزوندی ناموسا اینو سالم نگهدار وگرنه طالقتو میدم
خندیدم.
نوبت من شد .
جعبه رو دادم دستش.
متعجب نگام کرد!حقم داشت من که ازخونه بیرون نرفته بودم چطوری کادو
گرفتم!
تند جعبه رو باز کرد.
نگاهی به پارسا کردم .
با ارامش لبخندی زد وچشمکی زد تنگش.
برگشتم سمت سیاوش!
رفته بود تو شوک بچم!
ساعتو از جعبه دراورد ومات نگام کرد.
زمزمه کرد:
واقعامرسی...
فقط لبخند زدم.
ساعت خودشو از دستش دراورد جدیده رو دستش کرد.
بقیه کادوهارو پرکردیم و دادیم خدمه ببرن تو اتاق خودمون.

1399/07/18 15:27

#پارت493
بعد خوردن کیک یکم بزن و برقص داشتن و بعدشم شام
سرمیز غذا نشسته بودیم که نگاهم به مشتای سیاوش افتاد.
دسته ی قاشق وچنگالشو گرفته بود تو مشتش و چنان فشار میاورد که گمونم
دسته ی جفتشون کج شد.
سرمو باال اوردم و رد نگاشو گرفتم.
چندتاصندلی اونطرف تر مسعود نشسته بود که میخ زل زده بود بمن.
خون به صورتم دوید.
سرمو پایین انداختم.
اگه اینجوری ادامه میداد سیاوش پامیشد ابروریزی به پا میکرد.
دستمو گذاشتم رو دستش.
نگاهی به دستم کرد و بعد نگاه کرد تو چشمام.
اروم پلک زدم وگفتم:
عزیزم شامتو بخور...
سرشو پایین انداخت و با غذاش مشغول شد.
میخواستم با رفتارم به مسعود نشون بدم که سیاوش تنها مرد زندگیمه و دست
از این کاراش برداره
تا آخر شب و رفتن مهمونا مدام حواسم به این بود که این سیاوش یه کاری
دست مسعود نده!
پول ساعتو یواشکی و به زور دادم به پارسا و کلی با پسر شیطونش بازی
کردم.

1399/07/18 15:28

#پارت494
سیاوشم دست کمی از من نداشت روح و روانش درگیر بچه ها بود .
اخر شب بعد رفتن مهمونا رفتیم تو اتاقمون.
سیاوش لباس راحتی تنش کرد وگفت:
مرسی بابت همه چیز.
تولد خوبی بود.
نشستم جلو آینه ودرحالیکه موهامو با کش میبستم گفتم:
زحمت همه بود.
همه کمک کرده بودن.
لب تخت نشست ومتفکر چشم دوخت بهم.
لباشو با زبونش تر کرد و سرشو انداخت پایین.
انگار جلوی یه بچه شکالت بخورن و به اون ندن!
میدونستم دردش چیه!
از رو صندلی پاشدم و کفشامو دراوردم .
رفتم سمت سیاوشو نشستم رو پاهاش
ازخدا خواسته دستاشو دور کمرم حلقه کرد منم دستامو انداختم دور گردنش.
آروم آروم نزدیک هم شدیم و لبامون روهم قفل شد.
با ولع میبوسید و دستش رو تنم میچرخید.

1399/07/18 15:28

#پارت495
آروم بند و زیپ لباسو باز کرد و از تنم دراورد.
منو خوابوند رو تخت و کنارم خوابید
دستشو نوازش گونه رو صورت و موهام کشیدوگفت:
اگه نخوای من....
انگشتمو گذاشتم رو لباش.
مهر سکوت زدم به دهنش.
چشماش برقی زد و خودشو چسبوند بهم.
رابطه اش نه وحشیانه بود نه قصد اذیت کردنمو داشت.
همه حرکاتش
نوازشاش
بوسیدنش
بغل کردنش
لمس کردنش
همه کاراش با عشق و آرامش بود.
هرچند تو رابطه درد داشت ولی خیلی مراعاتمو میکرد.
اون شب بهترین شب زندگیم بود
شایدم آخرین شبی که زندگی روی خوششو نشونم داد!

1399/07/18 15:29

#پارت496
سرمو رو سینه اش جابه جا کردم و شروع کردم با انگشت سبابه کشیدن
نقاشیای فرضی رو سینه اش.
با حس گرمی رو سرم از حرکت ایستادم.
لباشو از روموهام برداشت وگفت:
صبح بخیر!
دیشب خوب خوابیدی؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
صبح بخیر.
اره خیلی خوب بود.
توچی؟
بیشتر چرخید سمتم و شیطون گفت:
اووووه!عالی بود!
لپام گل انداخت.
قهقهه زد وگفت:
توهنوزم ازمن خجالت میکشی؟؟؟
لبمو دندون گرفتم.بیجول.
پیشونیمو بوسید واروم زمزمه کرد:
همینه که با همه فرق داری...

1399/07/18 15:29

#پارت497
قندتودلم آب شد!
صورتمو فرو کردم تو سینه اش.
از تکون خوردن شونه اش فهمیدم داره میخنده باز بهم!
خیلی بیجولی!
عن آقا!
دستی به سینم کشیدوگفت:
پاشو بریم یه دوش بگیریم.
میخواستم مالفه رو بگیرم دور سینم و بلند شم که مالفه رو کنار زد ومنو کشید
تو بغلش و ازجاش بلند شد.
وایییییی آخرش من اینجا از خجالت میمیرم
یه دوش حسابی گرفتیم و از حموم بیرون اومدیم.
با صدای فاطمه خانم لباس تن کردیم و رفتیم پایین.
همه سر میز صبحونه بودن.
نشستیم سرمیز و مشغول شدیم .
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که در سالن بازشد و باغبون با عجله اومد تو و
هول شروع کرد حرف زدن.

1399/07/18 15:29

#پارت498
همه نگران چشم دوختیم به باغبون .
پیرمرد به تته پته افتاده بود.
سیاوش کالفه گفت:
د چی شده اخه درست حرف بزن ببینم.
باغبون نفس عمیقی کشید وگفت:
از شهربانی اومدن اقا.
خون تو رگم یخ کرد.حتما منظورش کالنتری بود.
نگران به سیاوش نگاه کردم.
نفسشو بیرون داد وگفت:
اینم ترس داره؟
بذار بیان تو.
میدونستم خودشم نگرانه ولی کافی بود بروز بده هممون پس بیفتیم.
صندلیشو عقب داد وبلند شد.
ماهم سریع از جامون بلند شدیم.
یه جناب سروانی بایه سرباز وارد سالن شدن.
نگران دست خانم بزرگو گرفتم.
هیچ حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.
سیاوش چند قدم جلو رفت و باهاشون دست داد.

1399/07/18 15:29

#پارت499
نگاهی به ما کرد وگفت:
بفرمایید؟
جناب سروانه نگاهی بهش کرد وگفت:
آقای سیاوش فرخ؟؟
سیاوش دستاشو کرد تو جیبش وگفت:
خودم هستم
سروانه گفت:
شما باید با ما بیاید کالنتری
داشتم از استرس جون میدادم!
سیاوش سرشو تکون داد و با یه لبخند بی جون گفت:
برای چی؟
سروان اشاره ای به سربازه کرد وگفت:
همه چی تو اداره مشخص میشه آقا.
نگاهی به ماها کرد وگفت:
خانم اقلیما....

1399/07/18 15:30

#پارت500
بقیه حرفشو نفهمیدم!
نگاه نگرانمون به هم گره خورد!
سیاوش گفت:
صبر کنید لباسامونو عوض کنیم.
از پله ها باال رفتیم.
جون تو تنم نبود .
دلم شور میزد.زل زدم به سیاوش.تو فکر بود.
نگاهی بهم کردو با خنده گفت:
چته بچه؟
رنگ وروت چرا پریده؟
حتما یه اشتباهی سوتفاهمی چیزی شده ترس نداره که.میریم و برمیگردیم.
عین بچه ها فقط نگاش کردم.
نمیتونستم خوشبین باشم!!!
سیاوش نزدیکم شد و پیشونیمو بوسید.
+نگران نباش.بپوش بریم
یه مانتووشلوار لی تنم کردم و شال مشکیمو انداختم رو موهام.
سیاوش دستی به موهایی که از شالم بیرون ریخته بود کشید و توآینه بهم گفت:

1399/07/18 15:30

"از دلش درآوردم"
چقدر جمله معصوميه نه؟!
توش يه عالمه گذشت هست، بزرگى هست
اومده گريه ميكنه ميگه:
با اينكه مقصر نبودم اما
رفتمو از دلش در آوردم ...
#حرف_دلم

1399/07/18 18:16

يه روز ميرسه كه همه‌ی آدمايی كه تورو باور نداشتن
داستان آشنايی‌شون با تورو برای همه تعريف می‌كنن .
#حتی_اگرم_نرسیدم_بگیدتو_تلاش__متلاشی_شد
#حرف_دلم

1399/07/18 18:19

#پارت501
اینارو جمع کن.
موهامو با کلیپس باال جمع کردم و دوباره شالمو سرم کردم.
دستای یخ زده ام رو تو دستش گرفت و باهم ازپله هاپایین رفتیم.
برسام و پیمانم آماده شده بودن که بیان.
سربازه جلو اومد و دستبندو نزدیک دست سیاوش کرد.
جلوی سیاوش وایستادم وآروم گفتم:
دستبند براچی؟
سربازه نگاهی به باال دستیش کرد.
سروانه کالهشو رو سرش گذاشت وگفت :
بذارید وظیفشو انجام بده خانم.
سرمو تندتند تکون دادم وگفتم:
حق ندارید بهش دستبند بزنید.
اگه قرار به فرار بود همون موقع که رفتیم باال به راحتی میتونست بره.
سیاوش دستشو رو شونم گذاشت و زمزمه کرد :اقلیما...
دستمو تو هوا تکون دادم وگفتم:
همیـــــن که گفتم

1399/07/18 23:27

#پارت502
لحنم اونقدر محکم بود که سروانه نگاه متعجبی بهم کرد و با اشاره به سربازه
گفت که بره کنار.
با قدمهای محکمی راهی شدم و از سالن بیرون رفتم .
بقیه پشت سرم بیرون اومدن.
پیمان و برسام نشستن تو ماشین برسام وراه افتادن.
ماشین سیاوشم که دوسه روزی بود اصال تو حیاط عمارت نبود با همین
میرفتن ومیومدن.
منو سیاوش دنبال سروانه راه افتادیم و حیاط سنگیو طی کردیم تا دم عمارت.
باغبون درو واسه برسام باز کرد و مدام زیر لب ذکر میگفت
از نگرانی دلم میخواست جیغ بزنم ولی خودمو زوری نگه داشته بودم.
تو ماشین کالنتری نشستیم و سرباز دوم که پشت فرمون بود راهی شد.
تو طول مسیر دست همو گرفته بودیم وبا فشارای کوچیکی که به دست هم
میاوردیم همو آروم میکردیم.
تو حیاط کالنتری پیاده شدیم.
سربازه دست سیاوشو گرفت و گفت :
بفرمایید از اینطرف.
خواستم برم دنبالش که سروانه گفت شما بنشینید تو ماشین.باید بریم جای دیگه.
برسام و پیمان که شاهد بودن نگاهی بهم کردن.

1399/07/18 23:28

#پارت503
برسام گفت من با اقلیما میرم تو برو دنبال سیاوش.
چشمم به مسیر رفتن سیاوش بود وبغض کرده نشستم تو ماشین.
برسام و سروان چیزی به هم گفتن و ماشین با تیکی راه افتاد.
مدام دستامو به هم گره میزدم و با ریشه های شالم بازی میکردم.
یعنی سیاوشو کجا بردن؟
ماشین جلوی یه ساختمون بزرگ ایستاد.
اروم پیاده شدم.
با دیدن تابلو ساختمون مغزم یخ زد و داشتم وا میرفتم که برسام بازومو چسبید.
آب دهنمو قورت دادم و باقی مونده جونمو ریختم توپاهام و آروم کنار برسام و
با تکیه بهش قدم برداشتم و پشت سر سروان وارد شدیم.
سروان چیزی به کسی گفت و بما اشاره کرد که بریم دنبالش .
دنبال اون شخص راه افتادیم
وارد سردخونه شد
چسبیده بودم به برسام و دستام به وضوح میلرزید.
دریکی از یخچال شکل هارو باز کردن و جنازه ای رو کشیدن بیرون.
زیپش رو باز کردن و کنار رفتن که برم جلو
سروان کنار وایستاد وگفت:

1399/07/18 23:28

#پارت504
ایشون رو میشناسید؟
دست تو دست برسام جلو رفتم.
کل تنم به لرز افتاده بود.
اروم سرمو گرفتم باال و نگاهی به صورتش کردم.
نفسم گرفت!
انگار دست رو گلوم گذاشته بودن و خفم میکردن.
یطرف صورتش له شده بود و از یطرف دیگه میتونستم تشخیصش بدم!
خودش بود!
از صحنه ی روبه روم معدم پیچ خورد و کل محتویاتش باال اومد.
دستامو جلو دهنم گرفتم و با گریه زدم بیرون.
دروغه اگه بگم از مرگش ناراحت شدم!
ولی پدرم بود!
هرچی ام که بدی کرده بود دیدنش تو اون وضعیت واقعا عذاب اور بود!
از مجتمع بیرون زدم و نشستم لب جوب.
کل محتویات معدم بیرون اومد.
از بچگی همین بود هروقت همچین صحنه هایی میدیدم باال میاوردم و تنم
میلرزید.
برسام با عجله از بوفه ی دم در مجتمع آب معدنی گرفت و اومد سمتم.
ابو ریختم رو سرو صورتمو دهنمو شستم.

1399/07/18 23:29

#پارت505
برسام دستی به کمرم کشیدوگفت:
خوبی زنداداش؟
بریم دکتر؟
سری تکون دادم.
سروان جلو اومد وگفت:
حالتون خوبه خانم؟
به کمک برسام ازجام بلند شدم.
جون تو تنم نبود .
برسام لباسمو مرتب کرد .
با گریه چشم دوختم به سروان.
اشاره ای به ماشین کردوگفت:
بفرمایید باید بریم کالنتری.
دنبالش راه افتادم .
سرم رو سینه ی برسام بود و با قدمای مورچه ایم همراه شده بود.
برسام روبه سروان گفت:
جناب سروان...
اگه میشه با ماشین خودم بیارمش حالش خوب نیست.
هرچی بخواین از مدارک ضمانت میدم.

1399/07/18 23:29

#پارت506
سروان نگاهی بهم کردوگفت:
پشت سر مابیاید فاصله رو زیاد نکنید.
برسام تشکری کرد و راهی شد
در جلورو برام باز کرد و به کمکش روی صندلی نشستم.
صورت داغون و له شده ی منوچهر که سیاه شده بود مدام جلوی چشمم بود.
برسام مدام حالمو میپرسید و دستشو به پیشونیم میکشید که تب نکرده باشم
چون صورتم سرخ شده بود!
جلوی کالنتری نگهداشت وگفت:
اقلیماجان اگه حالت خوب نیست برم کارت شناسایی چیزی گرو بذارم بریم
درمانگاه؟
سری تکون دادم.
نمیتونستم
باید میفهمیدم چیشده
سیاوشو کجا بردن.
اروم پیاده شدم.گوشیمو انداختم تو ماشین چون باید جلو در تحویل میدادیم به
هرحال.
رفتیم تو و به راهنمایی سروانه جلوی یه در نشستیم.
مراجع که خارج شد نوبت به ما رسید و رفتیم تو.

1399/07/18 23:30

#پارت507
به کمک برسام نشستم رو صندلی و کنارم نشست.
سروان تو گوش کسیکه پشت میزش نشسته بود چیزی گفت.
نگاهی به سینه ی لباسش کردم.
سرگردمحمود الهیاری
سرگرد نگاهی به پرونده کرد و دستاشو به هم قالب کرد وگفت:
خب دخترم.
جنازه رو تشخیص هویت کردین؟
انگار باورم نشده بود که تا گفت جنازه شروع کردم به هق هق زدن و به پهنای
صورت اشک ریختن.
سرگرد میزشو دور زدو اومد روبه روم.
ازپارچ رو میز لیوان آبی پر کرد و داد دست برسام که بهم بده وگفت:
اگه حالتون خوب نیست بذاریم برای وقت دیگه؟
لیوانو تو دست برسام پس زدم وگفتم :
بگین چیشده
چه بالیی سرش اومده؟
سرگرد تکیه داد وگفت:
پدرته؟

1399/07/18 23:30

#پارت508
با گریه سری تکون دادم.
برسام مدام پشتمو میمالید و تکرار میکرد که گریه نکنم.
سرگرد اروم شروع کرد حرف زدن:
غم آخرتون باشه ...
دیروز با یه تماس ناشناس به ما اطالع دادن که تویکی ازجاده های خارج شهر
یه جنازه هست.کسی با خودرو بهش زده وفرار کرده...
بچه های گشت پیداش کردن و منتقلش کردن وطبق گزارش پزشکی قانونی این
اتفاق یک هفته ی پیش افتاده و جنازه تمام این مدت تو دید کسی نبوده.
کسی زده و فرار کرده که به گفته ی اون شخص ناشناس اون فرد همسر شما
وداماده ایشونه!
وطبق کروکی ها قتل عمد بوده متاسفانه!
خشکم زد!
نفسم گرفت.
به شالم چنگ زدم و از دور گلوم بازش کردم.
برسام خنده ی عصبی کرد وگفت:این غیرممکنه جناب سرگرد!سیاوش اصال
همچین آدمی نیست!
سرگرد سر تکون داد وگفت:
شما میدونین ماشینشون کجاست؟
فکرم برگشت به چندروز قبل.
سیاوش داد زد :
وایسین منم بیام.

1399/07/18 23:31

#پارت509
پیمان کالفه گفت:
ای بابا سیا بدو من قرار دارم مگه ماشین نداری آخه خودت؟
سیاوش پله هارو باال دوید وگفت:
نه تعمیر گاهه.
به خس خس افتادم.چنگ زدم به گلوم
پیمان:سیا داداش اینجات چیشده؟
سیاوش:چیزی نیس خورده به در ماشین.
چشمام سیاهی رفتوسرم سنگین شد....
با سوزش دستم پلکامو اروم باز کردم.نور زیادی زد تو چشمم که مجبورم کرد
چشمامو ببندم و صورتم جمع شه.
صدای ظریف و دخترونه ای پیچید توگوشم:
عزیزم...بهوش اومدی؟
دوباره پلکامو باز کردم.
دخترریزه میزه ای با لباسای سفید باالسرم ایستاده بود.
چشمام میسوخت و سنگین بود.
دست مردونه ای رو پیشونیم کشیده شد و پشت بندش برسام پرسید:
حالش چطوره خانم پرستار؟
پرستار آروم سوزن سرمو از دستم بیرون کشیدوگفت:

1399/07/18 23:31

#پارت510
یه ضعف کوچیک و فت
ا فشار بود که حل شد ولی محض احتیاط یه آزمایش ُ
بدن که خیالمون راحت باشه از بابت مابقی بیماری ها...
مخموبه کار گرفتم.
دختره ازاتاق بیرون رفت.
بغ کرده رو به برسام گفتم:
میخوام برم کالنتری
از رو تخت بلند شدم.هنوزم ضعف میکردم.
برسام دستاشو رو شونم گذاشت وگفت:
اقلیماجان آروم بگیر با این حال توکه چیزی عوض نمیشه.
بری کالنتری چیکار؟
چی میخوای بگی چیکارمیخوای بکنی؟
ملتمس نگاش کردم و زدم زیر گریه
+توروخدابرسام...
بایدبرم.باید سیاوشو ببینم.
باید حرف بزنم باهاش.
حال برسام بهترازمن نبود.کالفه و داغون نگام کرد و منو کشید تو بغلش.
سرمو گذاشت رو سینه اش وگفت:
باشه...
باشه هرجا بخوای میبرمت فقط تو باخودت اینجوری نکن.
تو امانت سیاوشی دست من توروخدا اینجوری نکن باخودت
حالم دست خودم نبود!
اصال چیزایی که شنیده بودم باور نمیکردم!
به کمک برسام از تخت پایین اومدم که یه پرستار با یه دکتر مرد وارد اتاق
شدن.
پرستاره گفت کجا خانم شما باید ازمایش بدین.
دستمو توهوا تکون دادم وگفتم:
من چیزیم نیست حالمم خوبه
دکتره گفت:
خانم برای ما مسئولیت داره.لطفا.
کالفه گفتم:
جون خودمه مسئولیتشم گردن خودمه.ازاینجا خودمو پرت کنم پایینم بازم به
کسی مربوط نیست.
االنم باید برم ومیرم.
چه شما بخواین چه نخواین.
دکتره متعجب نگاهم کرد وروبه پرستاره گفت:
بگو بامسئولیت خودشون ترخیصش کنن.

1399/07/18 23:32

تو همان صبحِ عزيزی
و دلیلِ نفسی
ڪه اگر باز نيايی به تنم
جانی نيست...!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#صبحتون_بخیر
#حرف_دلم

1399/07/19 06:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام گلم..خواهش میکنم ..سعی میکنم پارت بیشتری از این ب بعد بزارم

1399/07/19 06:26

یه سری تضادها
میتونن خیلی قشنگ باشن
مثلا تو که قوی ترین نقطه ضعفِ منی ... :)
#حرف_دلم

1399/07/19 06:27