The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💄ماسک زیبایی صورت💄

9 عضو

سلام

1398/04/30 09:25

سلام

1398/04/30 10:29

سلام سحر خوبی

1398/04/30 10:49

ممنون

1398/04/30 10:50

?پارت دوم?

1398/04/30 10:51

رمان گناهکار قسمت  دوم
همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست

1398/04/30 10:55

مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..نمی خوام هیچ چیز رو به یاد بیارم.. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند.. چشمام و محکم روی هم فشار

1398/04/30 10:55

دادم.. (آرشـــام.. آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..منو ببین..نگام کن آرشام..چشماتو باز کن).. عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق.. صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز منو به جنون می رسوند.. جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام و روانی کردن..اون لعنتیا.. (آرشام..آرشام..).. صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن.. زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد.. می خواستم اروم باشم..می خواستم این آهنگ ارومم کنه ولی الان..الان فقط خشم بود که وجودم و احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم.. فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد.. انتقام..حسی که همراه با جنون بود..منو تسخیر خودش کرده بود و..راه برگشتی هم نداشتم.. باید تا انتهای این راه و می رفتم..راهی.. بی بازگشت..

1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت و باز نکرده بودم..بیشتر از این نمی شد پشت گوش بندازم.. پاکت و از توی گاوصندق بیرون اوردم..با تقه ای که به در اتاق خورد سرم و بلند کردم.. -بیا تو.. –قربان قهوه تون و اوردم.. با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم و روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت و هم باز کردم.. دود که از جلوی چشمام محو شد عکس و بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم و بالا انداختم..پس اینبار نوبت این بود..کسی که خودمم منتظرش بودم..

ظاهرا نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نخواهد داشت.. خیانت به شایان .. به من و همه ی گروه بود.. من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم.. شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش و باز کرده بودم ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم.. اینکه .. قصد داره منو از سر راهش برداره.. هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیز به حساب می اومد.. ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم و به روی خیلی چیزا ببندم.. اما کسایی که بخوان نابودم کنند و مانع رسیدن به هدفم بشن و از سر راه بر میدارم.. همشون از قماش شایان بودند..اگه بهش

1398/04/30 10:55

دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم.. ولی……. به زودی مسیرم یکطرفه میشه .. ****************** تو خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..از مخفیگاش خبر داشتم.. از پشت گاوداری رفتم تو..ماشینم و درست وسط گاوداری نگه داشتم.. دیدمش..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت و ازهمون فاصله توی چشماش دیدم.. پوزخند زدم و عینک افتابیم و روی چشمام جا به جا کردم.. فرار کرد.. به سرعت می دوید.. پام و روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم.. به دیوار که رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم و کندم و همراه عینکم پرت کردم تو ماشین.. پریدم و دستم و به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم.. با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز و گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم .. خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش و از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خرد شدند.. رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود.. پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن و روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم.. لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد.. نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم.. -خفه شو..من با خیانتکارا همکاری نمی کنم.. –مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن.. -ببر صدات و کثافت..فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان و لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی مجازاتت چیه.. –اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم.. -عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..علی الخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..تو به اعتمادم خیانت کردی..با اینکه دستت و خونده بودم اما بازم شک داشتم تو پشت تموم این قضایا باشی..هنوزم من و شایان و دست کم گرفتی.. –اره خب..بایدم طرفداریش و کنی..چون اون.. –خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد.. –خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش و هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن

1398/04/30 10:55

باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..سر راهه من قرار گرفتی ..توی حرومزاده حقت بود که اونطور بهت پشت کنم..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل و میارم پیشوازت..بزن..چرا منتظری؟.. چشماش و بست..خشم همه ی وجودم و گرفته بود..کثافت عوضی چطور جرات می کرد به من بگه حروم زاده؟.. اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3……….2………..1……….. لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و باز کردم..خواستم ماشه رو بکشم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش و در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م و بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین.. یک خائن کشته ش

1398/04/30 10:55

اوردم پایین.. یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان.. خائن مستحق مجازات بود.. ********************* –اجرا شد؟.. -تمومش کردم.. –خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام.. -گوش می کنم.. –یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم.. پس اینو بدون که بالاترین اهمیت و برام داره..می خوام شخصا خودِت روش نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی.. باید محدوده ت و تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری و برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست.. تا زمانی که بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارا وارد معامله می شیم که بازم روی کمک تو حساب می کنم.. یک بار گفتم بازم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای.. سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود.. هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم.. سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم.. برای همین موقعیتم و حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم.. -بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟.. –اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه.. سرم و تکون دادم..باید اماده می شدم.. اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت با ماموریتای دیگه فرق داشت!.. ولی خب.. منم کارم و بلدم.. تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت و بررسی می کردم گفتم :بیا تو.. در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش و شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود.. سرم و بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو.. –قربان این برگه ها رو باید امضا کنید .. -کدوم برگه ها؟.. –برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن.. -بذار روی میز بعد امضا می کنم.. –باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه.. اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.. با ترس من من کنان گفت :بـ..بله

1398/04/30 11:01

بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید.. -خودشو معرفی کرد؟.. -یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر .. نفسم و بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم .. تعجب و تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگه دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد حکمش اخراجه بعد از گفتن ” چشم قربان..همین الان”..سریع از اتاق بیرون رفت.. ****************** نگاهم و توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش و داشتم..شیک و چشمگیر.. با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده اومدید شرکت؟..مهندس صدر چطورند؟.. انگشتای کشیده ش و با ناز تو هم گره زد و با لبخند نگام کرد:ایشونم خوبن و سلام رسوندن..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود.. -چطور؟!.. –خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم.. -بله..کمی سرم شلوغ بود.. –الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟.. نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ..ولی الان تمام وقت در اختیارتون هستم.. نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش و تکون می داد و اینها همه نشون می داد که اروم و قرار نداره..مطمئنا بی دلیل اینجا نیومده بود.. شگردم تو کار این بود..چون ماری زهرالود و کشنده اروم، اروم به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمیذاشتم.. –راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم.. با لبخند ادامه داد :بگذریم.. -کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟.. –بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون مهارت دارید..می خواستم اگه مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من و شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار شم.. -شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید.. –بله درسته..ولی اگه شما پیشنهادم و قبول کنید می خوام کنار شما باشم.. -می دونید کار ما چیه؟.. –بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید.. -بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم.. –خب حالا

1398/04/30 11:01

نظرتون چیه؟..من و هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟.. متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم میذاشت.. -جوابتون و فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر..نظرتون چیه؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد :عالیه.. -بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش و بعد بهتون خبر میدم.. از جا بلند شد ولی من از روی صندلیم کوچکترین حرکتی نکردم..تا همینقدرم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز.. دستش و جلو اورد..نگاهم و از توی چشمای سبز و براقش به دستش دوختم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش و میان انگشتانم گرفتم و نرم و اروم فشردم.. –ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا.. دستش و اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت.. –شماره ی منو دارید دیگه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت.. خودکار و توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود .. به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم.. تا مقصد نهایی خیلی راه مونده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..

تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان.. نفس عمیق کشیدم و جواب دادم.. –الو..آرشام.. -بله..چیزی شده؟.. –اگه اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون اینجا.. -چی شده؟!.. –فقط کاری که گفتم و بکن..زود باش.. -باشه..الان تو راهم..دارم میام..

صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت.. کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ی شایان روندم.. ********************* مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش و پر کرده بود.. اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده.. سیگارش و توی جاسیگاریش خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم.. چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند.. گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش..

1398/04/30 11:01

بدون هیچ حرفی در کشوی میزش و باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز و دیگری سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد.. –برشون دار.. اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم.. –بازشون نکن..به هیچ وجه.. اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم.. -چطور؟!.. –زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت و بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟.. -اره، فردا عصر.. –بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید و هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار.. –من با بودن اونا مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست.. –می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد منم خودمو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیسا باش..خودت که بهتر می دونی؟.. -کاملا.. پاکتا رو توی هوا تکون دادم .. – و نمی خوای درمورد اینا توضیح بیشتری بدی؟.. –فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات و دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت و گذاشتم..یه ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی.. -از کی باید ماموریت جدید و شروع کنم؟.. –بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره.. سرمو به نشانه ی تایید ِ حرفاش تکون دادم..حتما باز واسه کسی نقشه کشیده که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد.. شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرفاش دلایل محکمی داشت.. –هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن.. یه گوشی موبایل گذاشت رو میز و گفت :اینو بردار..یه خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ *** نمی تونه این خط و ردیابی کنه..حتی پلیسا.. گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که از چنین خطی استفاده می کردم.. –لحظه به لحظه گزارش کارا رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باش.. -این ماموریتم مثل سایر ماموریتا با موفقیت انجام میشه ..شک نداشته باش.. سرش و تکون داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.. ******************** جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپم فقط مشکی بود..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم.. بهش پیام دادم که پشت درمنتظرم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجور کارها متنفر بودم.. بعد از 5 دقیقه حاضر و اماده

1398/04/30 11:01

،شیک و جذاب از در بیرون اومد..ست قرمز زده بود..موهاش و کج ریخته بود یه طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخته بود رو ازادانه رها کرده بود.. از ماشین پیاده نشدم..در و باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام و تو هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم.. دستش و به سمتم دراز کرد.. –سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی.. دستش و فشردم.. -سلام..من همیشه وقت شناسم و از اینکه کسی معطلم بذاره متنفرم.. لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم .. –وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم.. حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟.. نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم.. – مدیترانه.. –اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم.. -به نظر خوبه.. –حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی.. چه زود جای «شما» رو به «تو» داد..تا دیروز توی شرکت می گفت مهندس تهرانی ولی الان….خب این عالیه.. ماشین و کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.. شیدا با طنازی مختص به خودش به طرفم امد و دستانش و دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم.. وارد رستوران شدیم..تا به حال اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود.. –واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام.. یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون اومد.. با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید.. -من قبلا میز رزرو کرده بودم.. –اسم شریفتون؟.. -تهرانی..آرشام تهرانی.. توی لیست و چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا.. همراهش رفتیم.. موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود.. صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید.. منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت.. یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد.. گارسون بعد از چند دقیقه سر و کله ش پیدا شد:انتخاب کردید قربان؟.. به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول خانم.. شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟.. –بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو.. –عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا.. –چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟.. –ترجیحا فقط اب..ممنونم.. –سوپ چطور؟.. –عالیه.. –و شما قربان؟.. -برای منم خوراک میگو بیارید.. –بله چشم.. با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگام کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به

1398/04/30 11:01

پوزخند بیشتر شبیه بود.. اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی تو یه همچین موقعیتی..مضحک بود.. در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگه وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون و بزنیم.. با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست.. میز و تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم.. توی ماشین که نشستم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش و تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید.. نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش و زیر نظر داشتم..

-کدوم رستوران؟.. –خودت کدوم و بیشتر می پسندی؟.. با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کنار محوطه پارک کردم .. -یعنی انتخاب انقدر سخته؟.. –نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..

چند لحظه نگاش کردم.. هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم.. بازوم و محکم توی دست گرفت و گفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟.. -حرفی نیست.. ***************** پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود.. –خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمیشه.. سرم و تکون دادم وبه اطراف نگاهی انداختم.. -هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.. — برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟.. سرم و تکون دادم…… –باهات موافقم..می تونیم بعد کمی این اطراف قدم بزنیم.. قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز مزه مزه می کردم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود.. قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن.. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در اخر سر می کشیدم.. این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام.. ولی چرا؟!.. تنها خودم می دونستم و .. سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده..خیلی وقته که اسمش و به زبون نمیاره.. 10 ساله که دیگه نگفتم خدایا واسه همین اندک چیزی هم که بهم دادی..شکرت.. نه.. من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمش و بیارم..خدایی که همه چیزم و ازم گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و.. آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین.. وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره.. انتقام.. فقط انتقام.. با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال تا ته سر کشیدم.. تلخیش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر

1398/04/30 11:01

زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود.. –آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!.. فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم و بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.. -من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یه سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.. با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.. فنجونم و با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاش کردم..برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.. خونسرد گفتم :تو برای من هر *** نیستی..و اینو بدون که اگه همه چیز و درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..اما.. به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم.. بیش ازاین منتظرش نذاشتم وگفتم :اگه در طول همکاری با شرکته من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادم و جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.. دستام و روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم : و تمومه اینها به خود تو بستگی داره.. –مطمئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت و به خودم جلب کنم.. -امیدوارم.. از پشت میز بلند شدم .. -من میرم دستامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم.. با لبخند سرش و تکون داد.. ***************** به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از این هوا استفاده کنم.. تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..کامل برگشتم سمتش .. یه دختر افتاده بود رو زمین و با ناله دستش و ماساژ می داد.. سرش پایین بود و فقط صداش و شنیدم.. نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!.. سرش و بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و.. با تعجب نگاش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم و زخمی کرد.. یه قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جاش بلند شد و دوید..درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید.. از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودن به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم.. داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم

1398/04/30 11:01

داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد.. و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم و تا خواست برگرده بازوش و گرفتم و کشیدمش تو بغلم.. هیچ *** اونجا نبود..تنها چراغای اون سمت کمی اطراف و روشن کرده بود.. محکم بین بازوهام نگهش داشتم.. با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟.. –می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. دست از تقلا برداشت و سرش و بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد.. مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت : تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه.. زانوش و محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد.. زانوش و ول کردم و یه کشیده ی محکمی خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید.. از روی شال موهاش و گرفتم و سرشو به عقب کشیدم.. — کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه.. یه دفعه دستش و محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود .. داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی.. به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد…دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی بازم فرز بود.. به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد.. با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد .. کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم و روی خراشی که اون دختر با ناخنای بلندش روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم.. شیدا با دیدنم از جا بلند شد و با نگرانی نگام کرد.. –کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلتم زنگ زدم جواب ندادی.. -همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته.. دستم و از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم با اخم و شک نگام کرد.. –چرا انقدر اشفته ای

1398/04/30 11:01

آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای ناخن ِ.. با اخم غلیظی نگاش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم.. -بریم.. بدون هیچ حرفی کیفش و برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر و پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین.. تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت.. صداش توی سرم تکرار شد.. (- تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) دلارام.. اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش.. ولی کی و کجا؟!.. نمی دونم.. حتم داشتم که ما بازم همدیگه رو می بینیم..و اینبار وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..

-الو.. –آرشام..تو راهی؟.. -اره، دارم میرم پیشواز.. –عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست و جمع کن..

از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم و حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود.. -همه چیز و می دونم.. –بسیار خب..فعلا.. گوشی و پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند.. هر 3 تا بادیگارد پشت سرم حرکت می کردند.. حتی به این سه تا مزاحم هم نیازی نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت.. چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش رسیده بود.. از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاده بودند که 2 تاشون افغانی بودن.. -همه چیز باید چک بشه.. –حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسه.. محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..اون 2 تای دیگه هم رسید..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود.. من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم.. بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق.. جلوی انبار نگه داشتم.. -با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگه

1398/04/30 11:01

کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟.. –بله قربان.. سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار و انتقال دادن داخل انبار.. **************** شماره ی شایان و گرفتم.. –چی شد؟.. -کار محموله ها تموم شد..دیگه مشکلی نیست.. صدای سرمستش توی گوشی پیچید.. –عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه.. -دستور جدید چیه؟.. –فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..بازم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن و هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن.. -همین کار و کردم..باشه ..و دیگه؟.. –برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت، موندنت توی اون خونه الزامیه.. -باشه..الان حرکت می کنم.. –موفق باشی.. -فعلا.. گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم نگاه جدی به تک تکشون انداختم.. -چنگیز..اسکندر..جمشید.. –بله قربان.. –بله.. –بله رییس.. -شماها اینجا می مونید.. رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگه یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یه گلوله از اسلحه ی من یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون و خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟.. همگی اطاعت کردند.. -فردا دوباره سر می زنم..شاید خود شایان هم شخصا همراه من بیاد..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگه یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن.. عینک افتابیم و به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد.. –بله رییس.. -لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی.. –چشم رییس.. حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت.. تا انبار محموله، فاصله ای نداشت..با ماشین 20 دقیقه راه بود.. پس برای همین اینجا رو انتخاب کرد..فکر همه جاش و کرده بود.. ********************* ماشین و بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقلم.. به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگه می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم و هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت.. یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف همه تو همین سبک بودند.. نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های زیبا و در عین حال قدیمی ساخته شده بود.. با پام به در

1398/04/30 11:01

ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم و کشیدم و رفتم تو..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یه نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده و.کاملا خلوت.. روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم.. موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. شیدا.. تک سرفه ای کردم تا صدام و صاف کنم.. -الو..بفرمایید.. صدای پر از هیجانش و شنیدم.. –الو سلام آرشام..خوبی؟.. -ممنونم.. –زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده.. پوزخند زدم..ولی صدام اینو نشون نمی داد.. –خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی.. –حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟.. -نه..متاسفم..مدتی و اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم.. صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم.. –چیزی گفتی؟.. آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره.. –ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م.. تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحم شدم.. -نه..مشکلی نیست.. –اوکی برو..بای.. -به امید دیدار.. سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس و قطع کردم.. دستام و از هم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.. باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم.. به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم .. و حالا نیاز به استراحت کامل داشتم..

حوله م و دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم.. حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم.. جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..

نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یه تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال.. نگاهم و به راست چرخوندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود.. به پشت روی تخت افتادم و دست راستم و زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم.. ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از یه طرف دیگه ماموریتایی که از طرف شایان به پستم می خورد..همه و همه کلافگیم و بیشتر می کرد.. ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم.. اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر

1398/04/30 11:01

اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد.. شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه.. اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..جنسیتش با تموم کسایی که تا الان توی بازیم بودن فرق داشت.. جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..باید تقاص کارش و پس بده.. اگه هنوز زنده ست..بالاخره پیداش می کنم.. نفر دهم.. مهره ی اصلیه منه.. *********************** داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگام مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم و دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم.. صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود.. -.. –سلام قربان.. به پیشونیم دست کشیدم :بگو چی شده؟!.. — قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون و آش و لاش کردیم.. -نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!.. –نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد.. -بسیار خب..الان خودم و می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نکنید.. –چشم قربان.. گوشی رو قطع کردم..گوشه ش و به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود.. سریع شماره ش و گرفتم.. –بله.. بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده.. –مشکل چیه آرشام؟!.. -دارم میرم یه سر و گوشی اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون و زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده.. –می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن.. -باشه..فعلا.. به محض اینکه تماس و قطع کردم از جا بلند شدم..کتم و از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم.. ******************* با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین و داخل بردم..عینک افتابیم و برداشتم و پرت کردم تو ماشین.. همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکزی انبار روی صندلی نشسته بود .. دست و پاهاش و با زنجیر بسته بودند و سرشم رو به زمین خم شده بود.. رو به روش بودم..اسکندر کنارم ایستاد.. — قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و.. دستمو بالا اوردم..ساکت شد.. -همگی برید بیرون..یالا.. در کمترین زمان ممکن انبار خالی شد و حالا جز من و اون هیچ *** اونجا نبود.. چرخی دورش زدم.. –من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیر شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه.. رو به روش ایستادم..ساکت بود.. -سرتو بالا بگیر.. هیچ حرکتی

1398/04/30 11:02

نکرد..با یک حرکت موهاش و توی دست گرفتم و سرش و به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد.. داد زدم: مُقور میای یا نـــه؟!..یا اینکه دوست داری ترفند اصلیم و روی تو هم پیاده کنم؟!.. پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی و لو نمیدم..نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.. با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد.. -که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اونم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز و به یاد بیاری..نگران نباش این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش پیش منه.. بلندتر داد زدم :وسایل و بیارید.. در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم.. انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشماش ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید.. یقه ش و گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر و جلوی صورتش گرفتم.. -می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینا برای اینه که حافظه ت و بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته باشه سرجاش..منم دست از کار نمی کشم.. نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش و کنترل می کرد..انبر و دور انگشتش محکم کردم.. نگام توی صورتش بود و با خشم دندونام و روی هم ساییدم..انبر و تاب دادم که همراهش انگشتش هم برگشت.. صدای فریاد گوش خراشش بلند شد.. کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد.. -خودت این راه و انتخاب کردی.. اگه بازم چیزی نگی اینبار با چاقو و شاید چیزای بدتری طرف باشی.. صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون و می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت و..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه.. چونه ش و محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که بخوای واسه من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!.. توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت.. –من هیچ کسی و لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر.. دستم و به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم.. با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..و اگرم نمی خواستم کارش و تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم.. همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمونده بود.. اسلحه م و در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن و روش نصب کردم..نشونه گرفتم.. -کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه

1398/04/30 11:02

میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم.. یه خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلام و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرفا و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت و از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت.. –هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن.. اسلحه رو به طرفش نشونه گرفتم و تکون دادم..بلند گفتم:برای اخرین بار می پرسم..با ما همکاری می کنی؟!..داری آخرین فرصت و هم از دست میدی.. فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارش و تموم کنم.. یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونشم یه کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش و فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کسی نیست جز..منصوری.. اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!.. چشماش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود.. تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید.. پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید.. –چشم اقا.. پشتم و بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم.. دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم.. چنگیز با دیدنم به طرفم اومد.. ترمز کردم.. -بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه.. –اطاعت رئیس..فقط اگه بازم سرو کلشون پیدا شد چی؟.. – دیگه اینورا پیداشون نمیشه با وجود اینکه یه سری از افرادش و از دست داده اگه بخواد بازم حمله کنه ریسک کرده..واسه تغییر محل محموله شایان باید دستور بده .. جنسا تا فردا معامله میشه زمان زیادی نداریم درضمن جا به جایی ِ محموله ی به این بزرگی کار اسونی نیست تا مجبور نشدیم نباید کاری کنیم..در حال حاضر فقط منتظر دستور شایان می مونیم .. –چشم رئیس هر چی شما دستور بدید.. سرم و تکون دادم.. با طمانینه عینکم رو به چشم زدم و حرکت کردم..

کتم و تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش و می رسونه..

می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه مونده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم.. توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت.. از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و

1398/04/30 11:02

برگردوندم.. حتی یادش هم ازارم می داد.. بعد از این همه سال..هنوزم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم و چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم.. ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم.. بی شک این خوشحالم می کرد.. ولی حیف.. همه ش ای کاش بود و حسرت .. ******************* همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم.. –به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟.. -اره یاداوری کردم.. –امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره.. -همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن و فراموش کردی؟!.. –نه..می دونم تمومش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه.. -اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن.. –این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستن و برداری.. -با قتل؟!.. –قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگه بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیزی می تونه باشه.. چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه.. پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت.. این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه.. -و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟.. –پشیمونی؟!.. -به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط و قبول ندارم..فقط کار خودم و می کنم.. –و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه و انتخاب کنی.. -راه برگشتی هم هست؟!.. –این و همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یه طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداری..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟.. سکوت کردم..چون جوابش و می دونستم.. به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان و بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده .. جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس

1398/04/30 11:02