وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!.. بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایینم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم.. برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست.. به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم.. –زیر گوشت چی می گفت؟!.. چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم.. بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد.. حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد.. –آرشام از تو تعریف می کرد؟!.. -مشکلش چیه؟!.. پوزخند زد و نگاش و به بالای میز دوخت.. –از آرشام بعیده..با یه دختر..اصلا نمیشه باور کرد.. تند نگام کرد و گفت: راستش و گفتی؟!.. -چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!.. اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد.. چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگرم می کرد انقدر تعجب داشت؟!.. به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم.. خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد.. بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شونم خوشمزه بودن.. زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه.. وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار و هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم.. یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره.. داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم.. — بشقابِ بزرگتر هم هست..بگم براتون بیارن؟!.. به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم.. برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم.. با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاش پر از تعجب شد.. با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون و می ذاشتید سر میز که مهموناتون اذیت نشن..مجبور شدم
1398/04/30 11:26