The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💄ماسک زیبایی صورت💄

9 عضو

تر بشم..و همینطورم شد.. به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم.. یه پسر شاد و سرزنده..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره.. وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی.. یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن و اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه.. و من خودم این راه و انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم.. از شایان خواستم منو اموزش بده و در مقابل دینم و بهش ادا کردم.. و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار.. همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم.. ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کردم ” گناهکار “.. بودم..و برای بودنم افتخار می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه.. و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر.. این همون چیزی بود که می خواستم..

شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

–همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم.. مردونه دستش و گذاشت روی شونه م و کمی فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..مثل همیشه.. یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد.. داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟.. وحشت زده گفت: قربان پلیسا.. تیز نگاش کردم: پلیسا چی؟!.. –محاصره مون کردن قربان.. نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد.. — پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟.. –قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الانم با چند تا از بچه ها درگیرن.. -لعنتیااااااا.. زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش و گرفتم و پرتش کردم اونطرف.. رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م و در اوردم..اماده ی شلیک شدم..اروم از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن.. لعنتیا..همینو کم داشتیم.. شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش و در اورد .. -هنوز اینطرف نفوذ نکردن.. –می دونی که باید چکار کنی؟.. سرمو تکون دادم.. –من از چپ میرم..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگه تار و مار شدن که هیچی ولی اگه اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد.. -کارم و بلدم.. –فقط هر کار می تونی بکن ..من

1398/04/30 11:02

نباید این محموله رو از دست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟.. -نمیذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیافته.. زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش.. ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیسا محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم و داشتم تا گیر نیافتیم.. رفتم سمت راست..چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرم و دزدیدم..پشت درخت کمین کردم.. گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید.. بی سیم و در اوردم.. -چنگیز..صدامو می شنوی؟!.. –بله رییس..صداتون و واضح دارم.. -به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا.. یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف و می پاییدم.. –رییس..رییس .. نفس حبس شده م و بیرون دادم..نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟.. –چشم رییس.. -اوضاع چطوره؟.. -2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده.. -فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار.. –چشم رییس.. بی سیم و گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید.. –بهتره خودتون و تسلیم کنید..این به نفع همه تونه..دستاتون و بذارید روی سرتون و بیاید بیرون.. اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنن..افراده من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن.. حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن نه گروه و لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند.. و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه.. با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود و حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای این چنین مواردی تو زمین جاسازیشون کرده بودم.. از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم.. کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه.. جعبه ی اسلحه ی پیستول و بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش.. سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم و الانم اماده ی شلیک بود.. خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم.. یکی از نارنجک ها رو برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ و گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی

1398/04/30 11:02

رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود.. متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم منو نشونه می گرفتند.. ولی هنوز نشونه گیری ارشام و ندیده بودن..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم.. تا چند لحظه بی حرکت موندم..هنوزم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم.. حالا که موقعیت و سنجیده بودم وقتش بود..با یه حرکته حساب شده ولی تند و سریع به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم و به طرف انبار طی کردم.. فاصله م باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم.. دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم.. یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..ناله م و تو گلوم خفه کردم و لبم و گزیدم.. سرعتم و بیشتر کردم.. پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید.. به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی.. –چنگیز..صدامو می شنوی؟.. چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد.. –صداتونو دارم رییس.. -اوضاع اونطرف چطوره؟.. –خوب نیست رییس.. -نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم.. –چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم.. صدای تیراندازی قطع شده بود..پوزخنده مرموزی روی لبام نشست.. کنترل و در اوردم…فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود.. توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند اوضاع به نظرشون مشکوک بود.. نگاهم و به سمت چپ دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف کنار هم چیده شده بودند..دکمه ی اول و فشار دادم..صدای مهیب انفجار اطراف و پر کرد.. بینشون همهمه افتاد…با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که هدف انفجار سوم تو مرکز و درست جایی ِ که ایستاده بودند.. فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..گذاشتم کمی از اونجا دور بشن و..دکمه ی سوم و فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد.. باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست.. بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل و گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو.. شایان کنارم ایستاد..چشماش از خوشحالی برق می زد..دستم و با موفقیت فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..تو

1398/04/30 11:02

معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم.. مغرور نگاش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود.. –از اینکه تو گروهه منی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام.. سکوت کردم و چیزی نگفتم.. –دستت چی شده؟!.. -چیز مهمی نیست.. نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..شاید همین الانم زیر نظر باشیم یا حتی برگردن.. –درسته..اما اونام مطمئنن که محموله رو جا به جا می کنیم..اگه الان تو دیدرسشون باشیم چطور می خوای منتقلش کنی؟.. -یه نقشه دارم.. هر دو از افراد گروه فاصله گرفتیم.. –نقشه ت چیه ؟!.. -یکی از تریلی ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..اول ماشین خالی رو می فرستیم کمی بعد که دیدیم اوضاع اروم ِ و بچه ها خبردادن نظر پلیسا به تریلی خالی جلب شده این یکی رو انتقال میدیم..یه جورایی باید دورشون بزنیم.. -ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!.. –اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردش و بگیره.. کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داشت.. –بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه.. -من دستورش و میدم.. سرش و تکون داد.. -کجا انتقال بدیم؟!.. –معامله تو همون ویلایی انجام میشه که تو الان درش اقامت داری..به نظرم مورد مناسبی ِ .. -پس می فرستیمش همونجا..یه جای پرت و دور افتاده ست کسی شک نمی کنه….ادمای مورد اعتمادین؟!.. –از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرف زد.. پوزخند زدم و سرم و تکون دادم.. محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود.. شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن..پلیس به همین راهی عقب نشینی نمی کرد..فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم.. تریلی ای که قرار بود محموله توش قرار بگیره تو انبار بود مطمئنا پلیسا متوجهش نشده بودند..تریلی خالی رو هم واسه رد گم کنی بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم.. همه چیز طبق نقشه پیش رفت.. ****************** گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند تو مهمونی حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد.. محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود .. دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار کنند..

1398/04/30 11:02

دلارام “

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود.. دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم.. -سلام بچه مایه دار.. –سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟.. -خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت.. –لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!.. -دقیقااااا.. –مرض.. -ندارم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!.. –باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم.. -چه خبرا؟.. –هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟.. -نه .. جونه پری نمی تونم.. –باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره.. -با دیو ِ دوسر چکار کنم؟!.. –اوه اوه مگه برگشته؟!.. -اره همین دیشب.. –چیزی نگفت؟!.. -چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون.. –عجب رویی داره.. -اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت.. –صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور.. -چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون و دو دستی می چسبیدم.. –خب می اومدی پیش من.. -که دو روز دیگه بابات جفتمون و بندازه از خونه ش بیرون؟!.. –دیگه اونجوریا هم نیست.. -حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه.. –نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالشم نیست.. -اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم.. –تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیش و بکنی.. -اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو.. خندید: می خوای من بیام بگم؟!.. -اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا.. — نه هنوز.. -پس خفه.. هر دو خندیدیم.. –الان در چه حالی؟!.. -جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش و اورده واسه منه بدبخت.. آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود.. -چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو.. –هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم.. -گفتم گوشی دستت بیاد.. –اومده..خیلی وقته.. -اِِِِِ..چه زود.. خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته.. –خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی.. -اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم.. –ولی مجبورت می کنه.. -می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه

1398/04/30 11:02

پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم.. –این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکالی داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!.. بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه.. –خب تو هم 22 سالته.. -تفاوت رو احساس کردی؟!.. –اره خداوکیلی خیلیه.. خندیدم..ادا در اوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقشم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه.. غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگش و داری؟!.. لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی و نداشتم..اهل نفرین و این حرفا هم نیستم حتی واسه اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد.. –هنوزم یادش می افتی؟!.. پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!.. سکوت کرد..جوابی نداشت بده.. -خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم.. –باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن.. -مگه دسته منه؟!..دستور میده باید اجراش کنم..نکنم میندازتم بیرون.. –انقدر عوضیه؟.. -فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟.. نفسشو داد بیرون و گفت:نه .. -اوکی..فعلا بای.. –بای.. گوشی و قطع کردم.. همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری.. دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا.. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم و چی شد.. مهم نیست..من راه خودم و میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم.. چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون میشه نه اب.. **************** عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماش و کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم.. –یه لیوان اب بده من.. سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلشم نبودم..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد.. –بهش بگو یه زنگ به من بزنه……….یه جوری ساکتش کن..نذار چیزی بگه……….خیلی خب فردا میام سر می

1398/04/30 11:02

زنم……….. دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت” یه جوری ساکتش کن” کی بود؟!.. تقه ای به در زدم.. –بیا تو.. درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون و تماشا می کرد.. موهای یه دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش و اورد جلو و لیوان و از دستم گرفت.. وایسادم ابش و بخوره بعد بزنم به چاک.. لیوان و ازش گرفتم.. خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟.. -نه.. –خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن.. دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه.. -باشه.. –می تونی بری.. بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود.. شامش و اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!.. میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا.. -با من کاری ندارید؟.. سرشو به نشونه ی نه تکون داد.. -شب بخیر.. هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم.. از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد.. رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم .. کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!.. کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست.. اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم.. اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست.. پس بتمرگ کم زر بزن.. نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی.. بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های ه*ر*ز*ه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!.. وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..چند ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی مادرم و همه ی کسم و از دست دادم دیگه یه روز ِ خوش بهم نیومده..آه.. حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد.. باید چکار می کردم؟!.. مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش.. شراب سرو کن.. غذا اماده کن.. خونه رو تمیز کن.. بشور.. بساب.. بمیر.. اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه.. ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه.. اینم

1398/04/30 11:02

خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه.. انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..

ادامه دارد…

******************

1398/04/30 11:02

?پایان پارت دوم?

1398/04/30 11:02

من اینو خوندم قبلا

1398/04/30 11:03

این رمان تموم شد یکی دیگه میزارم

1398/04/30 11:18

?پارت سوم?

1398/04/30 11:21

رمان گناهکار قسمت سوم

از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..
از همونجا گفتم: بله!!..
صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..
نفسمو محکم دادم بیرون..
-باشه ..

دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..

نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..

این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..
ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..
ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..

لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..

قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..

یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..
ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..

بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..
دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..

ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و

1398/04/30 11:24

فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..

مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..
کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..

کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..
توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..

شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..

وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..
به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..
**************************
جلوی ساختمون ترمز کرد..
–چرا نقابت و نزدی؟!..
-حتما باید بزنم؟!..
–اجباره..زود باش..

به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..

پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..

با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..
باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود..
سرم و اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم، خودمو ازار بدم؟..

تو حیاط ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..
اونطرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..

به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره

1398/04/30 11:24

سلام،این همونه که دختر خدمتکارو زندونی میکنه تو خونه ش آخرشم عاشقش میشه؟خوندم اگه این باشه

1398/04/30 11:25

کنند ست..
عجب جاییه..
رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن..با ظاهری فخار و شیک..
گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..

با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..
انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد ” دختر خونده م “..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..

من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه؟!..

گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغول دید زدن بقیه و صد البته به دوش کشیدن نگاه های ه*ر*ز*ه و مستقیم مردانه حاضر در سالن بودم..

آی که چقدر دلم می خواست چشماشون و با همین ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..
ولی حیف که نمی شد..

زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن همگی به صورتاشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..

به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم و قورت می داد..

با لبخند درحالی که نگاش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..
نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..
ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به یه لبخند مصنوعی رو لبام بسنده کردم..

جوابش و داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..
با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..

نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاش و زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..

کاره دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیت در حال رقص و می رقصیدم..ولی بازم حوصله ش و نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگ سره جاش..

اطراف و نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..

ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون جوون و

1398/04/30 11:25

خوشگل بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!..
مسیر نگاهشون و دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..
قلبم اومد تو دهنم..
این..
این که..این..
زبونم بند اومده بود..
خودش بود..اره..خوده خودش بود..
اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..

سِت کت و شلواره خوش دوخت ِ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی و نافذش و با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..

نمی تونستم چشم ازش بگیرم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه متعجب بودم..
جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم وگرنه حتما منو می شناخت..
با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید..
ولی انصافا بهش می اومد ..
واقعا جذاب بود..

بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..
یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا!!..
ولی..
با تعجب بهشون نگاه کردم..همه داشتن از ویلا می رفتن بیرون..
کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..
– خب چه کاریه؟!..همینجا هم..
–بریم..
با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..
خدایا امشب و بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته پشتی ویلا.. فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه.. یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود.. درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود.. گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن.. همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیم مهمونا معذبم کرده بود.. لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابمم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود.. ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت

1398/04/30 11:25

به چشم بیام..هیچ *** مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن .. ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم.. از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو خیالت وَرِت داشت دلارام ؟!..فانتزی نزن دختر…انقدر به خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست.. اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرم و می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم.. نگام اطراف و می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب.. بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودش و هیچ رقمه نمیشه .. کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!.. سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بود.. باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی.. دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کیه؟!..حتی به دخترا هم توجه نداشت.. حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت.. داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم.. همونطور که داشتم پوستشو می گرفتم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه.. نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید.. به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت.. عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه

1398/04/30 11:25

پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟!! .. واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد.. ریلکس گفتم: بفرمایید.. با تعجب: چی؟!.. -پرتقال.. –نه مرسی.. مردد دستمو کشیدم عقب.. -چیزی می خواین؟!.. — نه!.. حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره.. -طلبکاری؟!.. همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند.. من من کرد:نه!..چطور مگه؟!.. -گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب.. لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده.. چشمام گشاد شد..بلند می خندید..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!.. صداش انقدر بلند بود که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی اون..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد.. خوب که خنده هاش و کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست.. –میشه کنارتون بشینم؟!.. با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه.. بازم تعجب کرد. –حتما جای کسیه؟!.. عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!.. به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه خوشگل و شیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون کرده بود.. با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!.. – کجا؟!.. خندید: رقص.. تازه منظورش و فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم که..بعلــــه!!.. واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من همپای خوبی نیستم.. بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش.. قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره.. یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه “با اجازه” گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن.. ناخداگاه پوزخند زدم.. مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..مهمونا زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط.. من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم.. یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم و اروم.. لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه

1398/04/30 11:25

گاه با تکون دادنِ سر حرفاش و تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد.. بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود.. انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود.. نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..بدبختیش اینجا بود نقاب فقط چشما و بینیم و می پوشوند..لبام کاملا معلوم بود.. عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش و روی خودم حس می کردم.. نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقشم فهمید من کیم همون بلایی و به سرش میارم که دفعاته پیشم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود.. نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاش و از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن.. همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود.. با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا..از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید.. سر راه یه لیوان شربت برداشتم..رنگ سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن و دادم..
-الو..سلام فرهاد..
–سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..
-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..
–خوبم..چرا دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..
-دستم بند بود..
–به چی؟!..
خندیدم..اونم خندید..
-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..
–با رئیست؟!..
-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..
–خب نرو دختر خوب..
پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..
خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..
خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..
–عرضی نیست..
-دیوونه..

بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..
همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی هیچ وقت حاضر نشدم اینکار و کنم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..

حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..
منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر *** نمیشم ..
اونم می گفت: من هر کسم؟!..
وقتی می گفتم: نه تو همه کسمی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..
ولی دروغم نگفتم..فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..

باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با

1398/04/30 11:25

ولی خیلی خوب بود

1398/04/30 11:25

هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و آمدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..
ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرم و تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود..

–الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..
حواسم جمع شد..
-نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..
— نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..برو به مهمونیت برس..
-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..
سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..
-تو َم همینطور..شب بخیر..

گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..
کمی عقب رفتم .. بی هوا برگشتم که ” اخ “..
وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..
مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..

جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش و می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش نمایان بود و به تندی بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..
یه گردنبند صلیب هم به گردنش داشت..خوشگل بود..

بالاخره جرات کردم و نگاش کردم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..

فکش منقبض شده بود و دندوناش و روی هم فشار می داد..رگه گردنش برجسته شده بود..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..

زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..
-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..
صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلندم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..
–بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..
-و..ولی..من..
با عصبانیت تقریبا بلند..
— گفتم ساکت شو..

خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم و در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار همین نهیب کوچیک کافی بود که دلم قرص شه ..برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..

صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر *** و به اتیش می کشید..
جدی و سرد ..
– گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..
توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون و خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و می گید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..

همه ی اینار و سرد و جدی به زبون

1398/04/30 11:25

میاورد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش تو سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..

ترجیح دادم جوابشو ندم تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..
خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..

با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..
خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..
– ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..
مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..
–مطمئنی؟!..

فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..
ولی تموم مدت نگاش و روی خودم حس می کردم..

چند دقیقه گذشت..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..
همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی َم از همه مدل یه کمیش و بلد بودم..
الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..

شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشو عوض کنه..وای که چقدر حال میده حالش و یه جوری بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..

خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..
از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..

جا کم بود نمی تونستم راحت برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون و تخلیه می کردن..بعضی هام که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..
منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز و غمزه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..

تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاش و از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..
اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که با دیدنش خشکم زد.. بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..

گیج و منگ و مات و مبهوت زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..
محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو

1398/04/30 11:25

صداها خیلی حساسم و حافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..

حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرم و سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خرد و خاکشیر بشه..
عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..
نگام از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..
نفهمیدم چی شد که..نقاب و با یک حرکت از رو صورتم برداشت.. قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم می چرخید .. خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد.. خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!.. التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو.. –نه..من هیچ وقت الکی بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم.. لباش و به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه.. از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم سمتم هجوم اورده بودن و اصلا حال ِ خودمو نمی فهمیدم.. شالم کنار رفته بود و بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خرد شدن بود..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت.. از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم.. به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد.. سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود.. -د..داری..چکار می کنی؟!.. خونسرد گفت: می رقصیم!!.. -اما.. –هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد.. از کلام سرد و لحن خشنش یه حالی شدم.. دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلیمتر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت.. من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگه می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود.. اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن ..با تو َ م روانی.. سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!.. دست راستشو از روی شونه م به سمت پایین

1398/04/30 11:25

کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد.. دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم.. حتی صدای موزیک و هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد.. بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفساش هم باعث شده بود که حال و روزه خودمو درست نفهمم.. چشمام و بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت.. یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود.. دست راستش و که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش و تو گودی گردنم فرو کرد.. خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسب ِ ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار.. ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگه یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که یه حال ِ حسابی ازم بگیره.. وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!.. با غیض زیر گوشم زمزمه کرد.. –به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟!.. اهانت؟..اونم به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین ادمای اطرافش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت.. از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!.. -چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن دیوونه..چی از جونم می خوای؟!.. محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشی بود.. -خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده.. پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری.. پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود.. با تعجب اطراف و کاویدم..نه..انگار اب شده و رفته بود تو زمین.. یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت.. ***************** سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن.. داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی میز چیده بودن نگاه می کردم که صدای بهمن و درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!.. سیخ توجام

1398/04/30 11:25