439 عضو
بودم بیام می تمرگیدم تو خونه ... زیر لب گفتم:
- حالا بکش توسکا خانوم ...
آرشاویر مشغول بازی با انگشترش شد ... حلقه اش دستش نبود ... ای بی وفا ... به خودم توپیدم:
- آخه بیعشور ... اون که دیگه نامزد تو نیست برای چی باید حلقه اش دستش باشه؟! عجب احمقی هستیا مگه مال خودت دستته؟
نگاه به دستم کردم ... نبود ... چقدر دوست داشتم نگام کنه ... انگار دوست داشتم هنوزم دنبال بدوه و له له بزنه ... آرشاویر اینجوری برام غریبه بود ... چقدر زود من از یادش رفتم ... حدسم به یقین مبدل شد! آرشاویر از اول هم دنبال بهونه بود برای جدایی که من این بهونه رو دادم دستش ... بدون تو ایتالیا رفته چه عشق و حالی کرده! پسره بی شعور! داشتم با خودم حرص می خوردم که توپ تحویل سال رو زدن و همه به هیجان اومدن ... خیلی از بازیگرا که پشت صحنه بودن اومدن جلوی دوربین با خانومای دیگه مشغول دست و روبوسی شدیم ... اه ... رسم و رسوم مسخره! من می خوام برم خونههههههه ... همه دور هم نشستیم و کاوه از آرشاویر خواست یکی دیگه از کاراشو برامون بخونه ... نمی تونستم انکار کنم که هنوز هم محتاج شنیدن صداش هستم ... خودمو توجیح کردم:
- خب منم یکی مثل بقیه ... چه فرقی داره! منم صداشو دوست دارم ... نه چیز دیگه ...
آرشاویر با لبخند رفت توی قسمت مخصوص و آماده شد ... صدای آهنگ بلند شد ... چشمامو بستم ... شنیدن صداشو با چشم بسته دوست داشتم
تنهای تنهام ... جز تو هیشکی رو تو این دنیا نمی خوام
دوباره بیا مث اون روزا تا بازم آروم بشه دنیای ما
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم
دیگه فکر نمی کنم بشه زنده بمونم
حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون
جدایی آدمو می کشه منو به زندگی برگردون
زندگیم بی تو مثل زندونه آه عشق من!
یه حرفی بزن ولی نگو دیره
هیشکی جاتو تو دلم نمی گیره!
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم
دیگه فکر نمی کنم بشه زنده بمونم
حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون
جدایی آدمو می کشه منو به زندگی برگردون
امشب می خوام که یادت بیاد کی شونه بود واسه گریه هات
ببین کی عاشقت کرد وقتی تنها بودی تو شبای سرد
تو دلت تنگ بود اشک تو چشات غم تنهایی تو صدات
من دستاتو گرفتم نگو یادت رفت!
هیچ جا نمی تونم دیگه حتی یه لحظه بمونم
دیگه فکر نمی کنم بشه زنده بمونم
حال و هوام ابریه دلتنگ یه قطره بارون
جدایی آدمو می کشه منو به زندگی برگردون
بی تو ... نمی تونم ...
نه ... نمی تونم ...
منو به زندگی برگردون!
(آهنگ جدایی از آرتا امید)
وقتی خوندنش تموم شد حس کردم نفس منم بالا نمی یاد ... خداییش ترکوند ... صدای دستا داشت کرم می کرد منم دست می زدم ولی حالم اصلا خوب نبود ... تا اومد بشینه کاوه با هیجان
گفت:
- ماشالله چه کردی پسر! صدات استودیو رو به لرزه در آورد ...
موافق بودم باهاش! خداییش از ته دلش می خوند ... با همه صداش ... توی دلم زمزمه کردم:
- یعنی واسه من خوند؟
ولی نه! اون حتی یه نیم نگاه هم به من نکرد ... فقط همون اول که اومد بشینه یه سلام رسمی جلوی دوربین بهم کرد که مطمئنم اونم برای خالی نبودن عریضه بوده ... نفسمو فوت کردم نمی دونم چرا اینقدر عصبی بودم ... از بقیه برنامه و حرفا چیز زیادی یادم نیست ولی بالاخره برنامه به آخر رسید و خداحافظی کردن و کات دادن ... سریع از جا بلند شدم می خواستم برم خونه ... دیگه طاقت موندن نداشتم ... همه داشتن با هم خداحافظی می کردن ... کاوه جلو اومد و با وقار و شخصیت خاص خودش بازم بابت حضورم ازم تشکر کرد ... فقط لبخند زدم ... واقعا نمی تونستم چیز دیگه ای بگم ... همه دسته دسته از استودیو خارج می شدن کیفمو انداختم روی شونه ام و زیر چشمی نگاهی به آرشاویر کردم ... بی توجه به من داشت با کاوه بگو بخند می کرد ... دندون قروچه ای کردم و از استودیو زدم بیرون ... رفتم سمت ماشینم که صدای پایی از پشت سرم شنیدم ... برگشتم ... آرشاویر بود ... نا خودآگاه ایستادم ... با لبخند اومد طرفم .... قلبم داشت می یومد توی دهنم ... خیلی عادی ایستاد جلوی من ... دستشو تکیه داد به سقف ماشینم و گفت:
- دوباره سلام عرض شد ...
این چرا اینجوری می کرد؟ سعی کردم منم طبیعی باشم ...
- سلام ...
- خوبی؟
- ممنون ...
- مزاحمت نمی شم ... فقط خواستم حال بابا مامانتو بپرسم ... خوب هستن؟
با غیض و کینه گفتم:
- از احوالپرسی های شما ...
دستی توی موهای پر پشت مشکیش کشید ... چشمای درشت و سیاهش رو دوخت توی چشمام و گفت:
- اون موقع شرایط خوبی واسه احوالپرسی نداشتم ... ولی به زودی حتما خدمتشون می رسم ... اونا برای من خیلی عزیز هستن ...
دوست داشتم بگم خودم چی؟ ولی زبونمو محکم گاز گرفتم ... توی دلم از خودم پرسیدم:
- اگه همین الان ازت بخواد برگردی ...بر می گردی؟!
قاطعانه و به سرعت گفتم:
- نه ...
پس چه مرگم بود؟! انگار این مشخصه همه ما دخترها بود که دوست داریم همه چیزو به دست بیاریم ... بعدش دیگه مهم نیست ... فقط به دست آوردنش مهمه ... در ماشینو باز کردم و گفتم:
- حتما این کارو بکن خوشحال می شن ...
سری تکون داد راه افتاد سمت ماشین خودش که با چند ماشین فاصله از من پارک کرده بود و گفت:
- حتما ...
عمدا معطل کردم ببینم می ره یا دنبالم راه می افته ... این آرشاویر شکاک محال بود بذاره من خودم تنها این مسیر رو برم ... حتما مثل قدیما دنبالم راه می افته ... نشستم پشت فرمون ... ماشینو روشن کردم و یه کم گاز دادم که یعنی گرم بشه ... آرشاویر دنده عقب از پارک اومد بیرون ... چهار
چشمی داشتم نگاش می کردم ... بدون اینکه حتی به من نگاه بکنه پاشو روی گاز فشار داد و با سرعت هر چه تموم تر از پارکینگ رفت بیرون ... من موندم با یه دهن باز! رفت؟!!!! به همین راحتی؟! چرا اینقدر عوض شده؟ وای خدای من ... سریع از پارکینگ رفتم بیرون ... هنوز باورم نمی شد رفته باشه ... با خودم گفتم شاید کنار خیابون جایی منتظر باشه اما حقیقت این بود که رفته بود ....
با حال خراب ماشین رو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم... دزدگیر رو که زدم در خونه باز شد و بابا به یه ژاکت روی شونه هاش اومد بیرون معلوم بود منتظرم بوده ... می دونستم الان لبخندم از صد تا گریه تلخ تره ... ولی بهش لبخند زدم و رفتم طرفش ... با شادی مصنوعی گفتم:
- عیدت مبارک بابا جونم ...
بابا داشت با نگرانی نگام می کرد ... می دونستم به خاطر آرشاویره ... هر کی هم که نفهمیده باشه اون ساعات به من چی گذشته مطمئنا بابا فهمیده ... از همین فکرا بغض کردم و چونه ام لرزید ... سریع پشت کردم به بابا ... نمی خواستم غصه اش بیشتر بشه ... اشک چکید روی صورتم ... لعنتی الان وقتش نبود! دست بابا نشست روی شونه ام ... به ناچار برگشتم ... بابا محکم منو کشید توی بغلش دیگه طاقت نیاوردم و صدای هق هقم اوج گرفت ... بابا بدون حرف فقط نوازشم می کرد ... وسط کوچه ایستاده بودیم و من داشتم زار می زدم! اگه یکی می دید چی می گفت؟ گور بابای همه ... خسته شدم از بس از فکر و حرف مردم ترسیدم ... وقتی کمی آروم تر شدم بابا منو از خودش جدا کرد و با صدای لرزون گفت:
- کاش نذاشته بودم بری بابا ... اصلا کاش نذاشته بودم بازیگر بشی ... چی به روز روح لطیف دخترم اومده؟
- بابا ... بابا ... یه جوری با من رفتار می کنه انگار من ... انگار من غریبه ام ... انگار اون صیغه رو ... یادش رفته ...
حقیقت این بود که من و آرشاویر هنوز هم به هم محرم بودیم ...بعد از جداییمون آرشاویر رفت ایتالیا و دیگه وقت نشد برای جدایی رسمی اقدام کنیم ... بابا دستمو فشرد و گفت:
- آروم باش دخترم ... همه غم هات یه روز تموم می شه ... خدایی که اون بالاست عادل تر از اون چیزیه که تو حتی بتونی تصورشو بکنی ...
- بابا ... چرا برگشته؟
- باید بر می گشت ... اینجا کشورشه ...
- من نمی تونم باهاش روبرو بشم ... دیدنش برام سخته بابا ...
- دختر گلم برای مشکلت هیچ وقت نباید صورت مسئله رو پاک کنی ... توسکایی که من تربیت کردم خیلی محکم تر از این حرفاست ... غیر ممکنه به این راحتیا عقب بکشه ...
- چی کار کنم بابا؟ می گی چی کار کنم با این آدم؟
- هیچی ... فقط جلوش محکم باش ... نمی خوام حس کنه دختر منو زمین زده ... دختر من همیشه باید تو اوج باشه ... همینطور که تا الان بوده ...
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
- ولی سخته
بابا ... به خدا سخته ...
بابا پیشونیمو بوسید و گفت:
- زندگی عادته دخترم ... عادت می کنی ... ولی من مطمئنم همه چیز حل می شه ... به بابا قول بده غصه نخوری ...
با اینکه خودم هم از قولم مطمئن نبودم گفتم:
- باشه ... قول می دم ...
- آفرین دخترم ... حالا بریم تو که مامانت هم حال خوبی نداره ...
می دونستم مامان هم با دیدن آرشاویر به هم ریخته .... مامان آرشاویرو خیلی دوست داشت ... آهی کشیدم و همراه بابا وارد شدم ... می خواستم بشم مایه افتخارشون ... ولی مایه غصه شون شدم ... برام خیلی سخت بود ... خیلی سخت ...
یک هفته گذشت ... دیگه هیچ خبری از آرشاویر نداشتم ... بهتره بگم هیچ خبری ازش نشد ... فقط یه روز که من سر صحنه فیلمبرداری بودم وقتی برگشتم خونه احساس کردم مامان زیادی خوشحاله و بابا هم قیافه اش در همه ... نشستم کنار بابا و با تعجب گفتم:
- چیزی شده بابا؟
بابا آهی کشید و با صدای آرومی گفت:
- آرشاویر اومده بود اینجا ...
با چشمای گشاد شده گفتم:
- جدی؟!!!!
- آره ... منم تعجب کردم ... ولی ...
- ولی چی؟
- بعدش ازش بیشتر خوشم اومد ...
- بابا!
- اون برای ما حرمت قائل شد ... جدای از مشکلی که با تو داره اومد اینجا ... خیلی هم به ما احترام گذاشت و با همه وجودش و از ته قلبش عذر خواهی کرد ازمون ...
- پس واسه همینه که مامان خوشحاله؟
- آره ...
- عجب!
- پسر خوبیه ... اگه حرفایی که در موردش زدی رو *** دیگه ای می گفت محال بود باور کنم ...
آهی کشیدم و گفتم:
- ولی حقیقت داره بابا ...
دلیل جدایی ما رو هیچ *** جز بابا نمی دونست ... همه فکر می کردن دلیلش عدم تفاهمه ... ولی بابا دلیل مسخره و کلیشه ای منو قبول نکرد و اینقدر پاپی من شد تا سر از قضیه در آورد ...
- می دونم دخترم .... حرف تو برام حجته!
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ... می خواستم خاطره هاشو هم تو ذهنم کمرنگ کنم ... دیگه خسته شده بودم ... باید با خودم روراست می شدم ... آرشاویر اولین پسری بود که دل منو لرزوند و من با همه وجودم بوسیدمش بغلش کردم و بهش محرم شدم ... اولین عشقم بود ... فراموش نمی شد ... تحت هیچ شرایطی اما شاید می تونستم برای خودم کمرنگش کنم که دیگه با دیدنش اینجوری داغون نشم ...
لباس عوض کردم ... رفتم توی تخت و لحاف رو کشیدم سرم ... می خواستم بخوابم ... نمی خواستم به هیچی فکر کنم ...
گوشیم داشت خودکشی می کرد ... ماشینو کنار خیابون پارک کردم و از توی کیفم درش آوردم ...شماره ترسا بود ...
- الو ...
- سلام خانومی ناناز خودم ...
- سلام ترسا جون ... خوبی؟ آرتان خوبه؟ آترین چطوره؟
- اوووه ... همه اشون خوبن ... تو خوبی؟
- مرسی ... چه حال؟ چه خبر؟
- خبرای داغ داغ هالیوودی ...
- چی هست حالا این خبرای داغت ...
- ببین توسکا من چون خودم تو عشق خیلی
زجر کشیدم تو رو درک می کنم ... برای همینم هر اطلاعاتی که شاید بتونه کمکت کنه رو بهت می رسونم ... هر چند که آرتان اگه بفهمه صاف منو می کشه ...
این دختر چی پیش خودش فکر می کرد؟! درک من؟! آهی کشیدم و گفتم:
- چیزی شده؟
- آقاتون دوباره رفتن ایتالیا ...
آشکارا جا خودم و گفتم:
- جدی؟!
- آره ... اومده بود اینجا فقط یه سر به باباش بزنه گویا ...
- تو از کجا فهمیدی؟
- هان! از اینجا به بعدش مهمه ...
- بگو دیگه ترسا ... کشتی منو ...
- خب بابا! منو نخور ... راستشو بخوای از همون روزی که برگشته رفته سراغ آرتان البته من تازه امروز فهمیدم ...
- خب خب؟
- هیچی دیگه آرتان هم یه کم باهاش کار کرده ... گویا این دو ماهی که ایتالیا بوده رو کامل بستری بوده ...
با صدای خفه ای گفتم:
- چی؟!!!!
- آره ... رفته اونجا و تحت دارو درمانی شدید بوده ... الان هم به زور بهش اجازه دادن بیاد ایران به شرط اینکه زود برگرده ...
- پس ... پس واسه چی دیگه پیش آرتان رفته؟
- واسه اینکه بعد از اینکه دوره دارو درمانیش تموم بشه باید تحت رفتار درمانی باشه ... یه جورایی باید روانکاوی بشه ... اینه که از آرتان خواست وقتی دوباره برگشت ایران باهاش کار کنه ...
- آرتان ... آرتان چی می گفت؟
- هیچی می گفت الان هم خیلی بهتر شده ولی هنوزم جای کار داره ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خوشحالم که به فکر درمان خودش افتاده ... اما بین ما همه چیز دیگه تموم شده ... اصلا پیش خودم یه درصد هم احتمال نمی دم که آرشاویر برگرده و من بخوام باهاش باشم ... فقط براش خوشحالم که از این عذاب راحت می شه ...
- دروغ می گی؟!!!!
- نه ... کاملا راست گفتم ...
- توسکا ... ولی تو دوسش دا...
- داشتم ... الان فقط می خوام خودش راحت بشه ... رابطه من و آرشاویر با یه دنیا دلخوری تموم شد ... این رابطه دیگه نباید از نو شروع بشه ... چون چون حرمت ها از بین رفته ...
- بس کن توسکا ... این عشقه! نه یه احساس دم دستی ... این حرفا حالیش نیست ...
آهی کشیدم و گفتم:
- هر *** عقیده ای داره ... عشق هم حرمت داره ... ولی حرمتش بین من و آرشاویر از بین رفت ...
سکوت کرد و چیزی نگفت ... دیگه حوصله چونه زدن نداشتم برای همین هم با یه خداحافظی کوتاه تماسو قطع کردم ... حقیقتا از اینکه آرشاویر می خواست درمان بشه خوشحال بودم ... این همه زجر حق آرشاویر نبود ... واقعا که حقش نبود ...
ادامه دارد.....???
1400/01/30 12:54?#پارت_#دوازدهم ?رمان_#توسکا?
1400/01/30 20:32- الو سلام ...
- سلام شهریار جان خوبی؟
- ممنون خانوم! شما که از بس به من زنگ می زنی من شرمنده می شم ...
- اذیت نکن دیگه ...
- کجایی خانوم؟
- تو خونه ... کجا باید باشم؟ کار که ندارم بیکار افتادم اینجا ...
- خوب پس به موقع زنگ زدم ...
- خبری شده؟
- آره یه فیلم خوب برات دارم ... البته اینبار من تهیه کننده اش نیستم ...
- چه عجب!
- دست شما درد نکنه ... اینقدر از من خسته شدی؟
ریز خندیدم و گفتم:
- نه ... ولی دیگه داشتیم باعث شایعه سازی می شدیم ... اکثر فیلمای من تهیه کنندگیش با توئه ...
- نه خانوم نگران نباش ... کسی جرئت نداره پشت سر من شایعه بسازه ...
- اه اه! بابا جذبه!
مردونه خندید و گفت:
- شیطونی نکن شیطون خانوم! الان فیلمنامه رو برات می یارم ... بخون خبرشو بهم بده ...
- باشه ... وقتی تو معرفی کنی یعنی خوبه دیگه ...
چند لحظه سکوت کرد و سپس با صدای آهسته ای گفت:
- مرسی ازت ... بابت اعتمادت خانوم گل ...
چشمامو بستم ... حرفش هیچ لذتی بهم نبخشید ... زمزمه کردم:
- کاری نداری؟
- نه مواظب خودت باش ...
- خداحافظ ...
یکی دو ماهی بود که شهریار عجیب خودشو به من نزدیک کرده بود و منم به جورایی بهش پناه برده بودم ... البته هیچ حرفی به جز فیلم و کار نداشتیم که با هم بزنیم ... حتی یه بار هم در مورد خودش یا آرشاویر حرفی نزده بود ... برای همینم من کم کم باهاش احساس راحتی کردم ... حتی یکی دوبار هم با هم رفتیم بیرون ... خیلی آقا وار رفتار می کرد اما برای منی که مدام داشتم با آرشاویر مقایسه اش می کردم زیاد هم دلچسب نبود ... به خصوص که همه اش می ترسیدم بهم گیر بده و مثل آرشاویر شکاک باشه ... برای همین هم حد خودمو باهاش رعایت می کردم ... کم کم داشتم می فهمیدم که پسر خوبیه ... همه که مثل هم نبودن!
- خانم مشرقی ... این مطمئنم بهترین کار سینمایی شما خواهد شد ...
با دست شقیقه ام رو مالش دادم ... این تهیه کنندهه بدجور روی اعصابم بود ... از بس حرف می زد سرم داشت می ترکید ... آخ شهریار کاش اینم کار خودت بود ... این منو دیوونه کرد! شهریار هم نشسته بود کنار یارو و با خنده داشت منو برنداز می کرد ... از قیافه اش منم خنده ام گرفت ... یه لحظه یاد آرشاویر افتادم ... اگه بود الان چه فکری در موردم می کرد؟ چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت ... بعضی وقتا دل ازم نافرمانی می کرد و سر می ذاشت به کوی اون ... اینجور وقتا با بدبختی یکی از آهنگاشو گوش می کردم و زل می زدم به تنها عکسی که ازش داشتم ... یه کم آروم می شدم ولی چه جوری باید به دلم حالی می کردم که دیگه آرشاویری نیست ... دیگه کسی نیست که ازم حمایت کنه ... دیگه ... با صدای تهیه کننده پریدم بالا:
- خانوم مشرقی ... شما با این
شرایط موافق هستین ؟
دیگه چه فرقی می کرد؟ سری تکون دادم و زیر قرارداد رو امضا کردم ... اینقدر از همه چی بریده بودم که حتی نپرسیدم هم بازی هام کی هستن؟! فقط می خواستم سرم گرم باشه ... ولی این سوالو شهریار پرسید:
- بالاخره بازیگر نقش اول مرد انتخاب شد؟
- نه هنوز ...
شهریار با تعجب گفت:
- نه؟!!!! ای بابا! کمتر از یک ماه دیگه فیلمبرداری شروع می شه ... پس می خواین چی کار کنین؟
- تقصیر آقای شکوهیه ... پدر ما رو در آورده ...
- آقای شکوهی کیه؟
- کسی که انتخاب بازیگر با اونه ... می گه این نقش یه بازیگر خاص می خواد ... چیزی که تو ذهنشه فکر کنم هنوز از مادر زاییده نشده ... ما خودمون خیلی ها رو پیشنهاد دادیم ولی همه رو رد کرده ...
- ای بابا!
- با این کارای این آقا فکر کنم کار فیلمبرداری عقب بیفته ... کارگردان سکته نکنه خوبه ...
- چی بگم والا؟! خدا به دادتون برسه!
از جا بلند شدم و گفتم:
- دیگه با من کاری ندارین؟!
- نه ... می تونین برین ... خیلی لطف کردین ...
شهریار هم از جا بلند شد و گفت:
- من ماشین ندارم توسکا منو هم تا یه جایی برسون ...
هر دو خداحافظی کردیم و از دفتر خارج شدیم ... توی ماشین که نشستیم شهریار گفت:
- از فیلمنامه راضی بودی؟ فکر کنم با همه کارایی که تا الان کردی فرق داشته باشه ...
- آره خیلی خاصه ... اما زیاد از حد عاشقانه اس عین رمانای ایرانی می مونه ...
- قشنگی و خاصیش به همینه ...
- من همه فیلمای عاشقانه ام عشقشون در کنار یه مسئله دیگه بیان می شدن اما این عشقش هم توی دل عشق بیان می شه به نظر من اگه قسمتای عاشقانه اش حذف بشه دیگه هیچی ازش نمی مونه ...
- درسته! و با بازیه تو می شه یه فیلم عاشقانه فوق العاده ...
- حالا کاش همبازیم کسی باشه که بتونم باهاش حس بگیرم ...
- رفتگر محله هم که باشه تو عالی درش می یاری ...
لبخندی زدم و گفتم:
- شاید ...
شهریار رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ... داشتم ماشین رو پارک می کردم که گوشیم زنگ خورد ... نگاه کردم روی صفحه اش ... ترسا بود ... عجیبه! خیلی وقت بود با من تماس نگرفته بود ... با تعجب جواب دادم:
- الو ...
- سلام ترسا خانوم کم پیدا!
- سلام توسکا جونم ... خوبی؟ چطوری خوش می گذره؟ بابا چه خبره اینقدر فیلم زرت زرت می دی بیرون؟ خسته شدم هر بار خواستم برم سینما فقط فیلمای تو رو دیدم ...
خندیدم و گفتم:
- حقا که وروره جادویی ...
- آره آرتانم همین عقیده رو داره ...
دو تایی با هم خندیدم که یه دفعه گفت:
- وای داشت یادم می رفت برای چی زنگ زدما ... توسکاااااااااااا
از جیغش پریدم بالا و گفتم:
- هان؟!!!! بابا کر شدم!
- خبر نداری!
- از چی؟!
- آرشاویر ... آرشاویر برگشته ...
پریدن رنگم رو حس کردم ...
زانوهام از تو شروع به لرزیدن کردن ... اسمش که می یومد همیشه همینطور می شدم ... با صدای لرزون گفتم:
- جدی؟
- آره ... آره ... دیروز رفته پیش آرتان ... آرتان می گفت حالش خیلی بهتر شده ... می گفت با چند جلسه روانکاوی توپ توپ می شه!
آه کشیدم ... پس بالاخره راحت شد ... خدا رو شکر! ترسا وقتی دید صدام در نمیاد گفت:
- کوشی؟! هستی؟
- هستم ...
- تعجب کردی؟
- نه ... خوشحالم ... راحت شد ...
- تازه! با مامان و خواهرش هم برگشته ... گویا درس خواهرش تموم شده!
چشمام گرد شدن! چه زود! درس آرشین که باید سه چهار ماه دیگه تموم می شد ... آرشاویر گفته بود درسش خیلی خوبه لابد ... لابد زودتر پاس کرده بود ... بغض داشت خفه ام می کرد ... ترسا با هیجان گفت:
- حالا همه اینا به کنار ... قسمت هیجان انگیزش مونده ...
دیگه هیجان انگیز تر از این؟ لابد الان می گه می خواد بیاد خواستگاریت ... اگه اینو بگه دیگه می شه اوج هیجان ... خودم از فکر خودم خنده گرفت و گفتم:
- دیگه چی؟
- ببینم تو تا حالا متوجه یه پرشیای سفید نشده بودی که تعقیبت کنه ...
توی ذهنم به تحلیل پرداختم ... پرشیا ... سفید ... دنبال من ... یادم نمی یومد ... گفتم:
- نه ... چیزی یادم نمی یاد ...
- خوب از بس خنگی دیگه ... آرشاویر به آرتان گفته دو ماه اولی که از ایران رفته یه بادیگارد واسه ات گذاشته که مشکلی برات پیش نیاد ... خودش اعتراف کرده که اون موقع هنوزم درگیر بیماری بوده ... ولی می گفت الان دیگه اصلا تمایلی به این کار ندارم ... توسکا خودش اینقدر بزرگ شده که بتونه از خودش دفاع کنه ... اونقدر هم نجابت داره که به کسی اجازه نده نزدیکش بشه ... بعدم گفت از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی می کنم ... چیزی که من نتونستم بهش بدم ...
خدایا چرا این قلب لعنتی از کار نمی ایستاد؟!!! اینقدر تند می کوبید که نفسمو بند آورده بود ... بغض داشت خفه می کرد ... نالیدم:
- تو اینا رو از کجا می دونی؟
- آرتان عادت داره صدای بیماراشو ضبط کنه و شبا بشینه گوش کنه و تحلیلش کنه ... دیشب که داشت به صدای آرشاویر گوش می کرد من از پشت در اتاقش رد شدم و صدا رو شنیدم ... صبح هم محض احتیاط رفتم پیداش کردم و از نو گوش کردم ... خودش اینا رو گفت ...
دیگه طاقت نداشتم ... فقط گفتم:
- کاری نداری ترسا؟
انگار فهمید حالم خیلی خرابه ... با نگرانی گفت:
- خوبی توسکا؟
- خوبم ... خداحافظ ...
دیگه منتظر حرفی ازش نشدم ... تماسو قطع کردم و گوشیو پرت کردم روی صندلی کناری ... سرمو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم ... خدایا آرشین و مامانش برگشتن ... حالش هم خیلی خوبه ... الان همه چیز شده اونجوری که من آرزوشو داشتم ... ولی آیا دیگه من دلی دارم که بتونم تقدیمش کنم؟ و آیا دیگه اون
اونقدر احساساتی هست که جلوی پای من زانو بزنه؟ جوابم به خودم نه بود .... یه نه قاطع! پس گریه کردم تا باقی مانده حسرت ها و احساساتم هم از بین برن ... این تنها راه چاره بود ...
- توسکا ... همین امروز می ری قراردادو فسخ می کنی ... بگو پشیمون شدی غرامتشو هم من خودم می دم ... قول میدم که تو هیچ ضرری نکنی ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چی می گی شهریار؟ هل هل منو از خونه کشوندی بیرون که اینو بهم بگی؟ تو که می گفتی خیلی فیلم موفقی می شه و خیلی خاصه ... هفته دیگه فیلمبرداری شروع می شه ! مگه می شه فسخش کنم؟!!!! اون بدبختا چه گناهی کردن؟ هر چقدرم که خسارت بدی بازم جبران تلف شدن وقتشون که نمی شه ...
با کلافگی دستی کرد توی موهاش و گفت:
- ای بابا! توسکا ... من یه فیلم بهتر برات پیدا کردم ...
- نمی خوام ...
داد کشید:
- لعنتی!
و مشتشو کوبید روی میز ... اولین بار بود که شهریار رو تو این حالت می دیدم ... با تعجب صندلیمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
- چته شهریار؟ چرا اینجوری می کنی؟ طوری شده؟
خوبه کافی شاپ خلوت بود وگرنه الان دوباره بازار حرف و حدیث داغ می شد ... شهریار نفسشو با صدا داد بیرون و با عجز گفت:
- من نمی خوام تو توی اون فیلم بازی کنی ... می فهمی؟!
- حداقل برام دلیلی بیار ...
زل زد توی چشمام ... چند ثانیه طولانی و سپس گفت:
- چون ... چون آرشاویر قراره همبازیت بشه!!!!
حس کردم فشار قوی برق به تنم وصل شد ... همه بدنم مور مور شد و بی حس و سوزن سوزن شدم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم ... شهریار چنان با سرعت از روی صندلی بلند شد که صدای افتادن صندلیش سکوت کافی شاپو به هم ریخت ... اومد طرفم و با نگرانی گفت:
- توسکا ... توسکا جان ... خوبی؟!
خوب بودم؟ نه نبودم ... حالم اصلا خوب نبود ... بغض گلومو فشار می داد ولی نمی تونستم گریه کنم ... انگار یه گوجه سبز گنده راه گلوم و نفسمو بسته بود ... لیوانی به لبام نزدیک شد ...
- بخور ... بخور عزیزم ... آروم باش ... هنوز طوری نشده ... دیگه نمی ذارم اذیتت کنه ... قول می دم که نذارم هیچ اتفاقی بیفته ...
جرعه جرعه شربت قند رو سر کشیدم و کم کم حس کردم فشارم به حالت نرمال برگشت و بدنم هم از بی حسی خارج شد و تونستم چشمامو باز کنم ... نگاه نگران شهریار تو چشمام قفل شد ... سعی کردم لبخند بزنم ... حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟ فکر می کرد من کشته و مرده آرشاویرم و از شنیدم اسمش اینجوری شدم؟ یا اینقدر ترسو شدم که از ترسم داشتم پس می افتادم؟ خدا خودش شاهده که هیچ کدوم از اینا نبود ... من نا خودآگاه اسمشو که می شنیدم رعشه می گرفتم ... بدون اینکه پای احساسم در میون باشه ... دیگه به نبودش به نداشتنش عادت کرده بودم ...
شهریار وقتی مطمئن شد حالم بهتره سر جاش نشست و گفت:
- ببین از شنیدن اسمش چی شدی! حالا فکر کردی من اجازه می دم تو باهاش بازی کنی؟ محاله!
صدامو پیدا کردم و گفتم:
- شهریار از جانب من تصمیم نگیر ...
با چشمای گرد شده گفت:
- یعنی می خوای تو اون فیلم لعنتی ...
- باید با بابام حرف بزنم ...
- یعنی حرف من برات ...
- اه اینقدر یعنی یعنی نکن! یعنی اینکه من و تو احساسی عمل می کنیم اما بابا عاقلانه ترین تصمیمو می گیره ...
اولین بار بود که مستقیما داشتم به احساسش اشاره می کردم ... سرشو انداخت زیر و مشغول بازی با فنجونش شد ... از جا بلند شدم و گفتم:
- منو ببر خونه ...
سریع بلند شد و بعد از حساب کردن پول قهوه ها هر دو از کافی شاپ خارج شدیم و سوار ماشینش شدیم ... پرسیدم:
- اگه قرار بشه تو این فیلم بازی کنم تمرین هم باید بکنم باهاش؟
انگار دوست نداشتم اسمشو بیارم ... فرمونو محکم فشار داد توی دستش و گفت:
- تمرینای این فیلم یک ساعت قبل از هر پلان انجام می شه ...
رسیدیم جلوی در خونه ... پیاده شدم و زیر لب گفتم:
- ممنون بابت خبرت ... خداحافظ
اومدم برم سمت در که صدام کرد:
- توسکا ...
برگشتم:
- بله ...
- محض رضای خدا به بابات بگو توی تصمیم گیریش احساس منو هم مد نظر قرار بده ...
زیر لب به خودم فحش دادم ... خودم باعث شدم روش باز بشه ... آهی کشیدم و بدون دادن جواب رفتم سمت در ...
در حال رو که باز کردم مامان اومد به استقبالم ... بهتر از قبل تحویلم می گرفت ... به لبخندی گرم مهمونش کردم و گفتم:
- چطوری مامان خودم؟
- الحمد الله مامان ... بیا برو تو اتاقت دوستت یه ساعته منتظرته ...
با تعجب گفتم:
- دوستم؟
- طناز دیگه مامان ...
سریع رفتم سمت اتاقم ... باز چی شده بود؟! درو که باز کردم دیدمش که لب تخت نشسته و زل زده به گلای قالی ... با شنیدن صدای در سرشو آورد بالا ...
لبخند زدم و گفتم:
- چه عجب ... خانوم کم پیدا ...
بالشو پرت کرد به سمتم و گفت:
- تو خفه .... بیشعور! روی هر چی دوسته سفید کردی .... خوبه می بینی من چه حالی دارم و لالی یه حالم از من نمی پرسی ...
حق داشت گله کنه! اما اگه الان می گفتم حق داری دیگه ول کن نبود برای همینم گفتم:
- پاشو جمعش کن خوبه می بینی چقدر سرم شلوغه خودت یه خبر از من بگیر خوب ...
- بمیری! رو که نیست ... حیف سنگ پا قزوین!
خنده ام گرفت و با خنده نشستم کنارش ... غم توی چشماش هنوز هم بیداد می کرد ... چه روزگاری داشت این دختر ... با اینکه من وضعیتشو نداشتم اما یه جورایی درکش می کردم منم جسمم باکره بود اما روحم از باکره گی خارج شده بود ... درست مثل طناز .... دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- توسکا ... یه چیزی درست نیست!
با تعجب گفتم:
- هان؟ چی؟!
-
باورت می شه من همه خواستگارام به شکل عجیب غریبی دارن می رن و دیگه هم پشت سرشون رو نگاه نمی کنن؟ همونایی که یه روزی می مردن تا یه گوشه چشم بهشون نشون بدم ...
- آخه یعنی چی؟ متوجه نمی شم ...
- از شادمهر شروع شد ... یادته که گفتم پنچر شد و بعدم قرار گذاشت برای یه روز دیگه ... اما بعدا بعد از اینکه یه مدت از من فرار کرد یه روز اومد جلو و بهم گفت پشیمون شده ... باور کن دوست داشتم بمیرم اما به خودم دلداری دادم و گفتم قحطی خواستگار که نیومده ... بعدی اومد خونه و دقیقا روزی که قرار بود بریم واسه حرف زدن مامان پسره زنگ زد و عذر خواهی کرد گفت پسرش منو نپسندیده ... کار به همین جا ختم نشد تا حالا چهار نفر به همین شکل غیب شدن ... من می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ...
- عجیبه! اگه تو ایرادی داشتی می شد اینو پذیرفت اما ... به نظر خودت قضیه چیه؟
- نمی دونم ... نمی خوام توهم بزنم ... اما حسم بهم می گه کار احسانه ...
با خنده گفتم:
- اینا توهمات آدم عاشقه ...
- نه به جون خودم! اون روز که با شادمهر می خواستم برم بیرون وقتی داشتم خداحافظی می کردم که برم خونه دیدم که احسان داره با شادمهر یه گوشه حرف می زنه ... همون روز شک کردم ...
- آخه ... آخه چه دلیلی داره؟
- چه می دونم چه دردی تو جونشه! اما می خوام مطمئن بشم ...
- چه جوری؟
- یه نفر باید بیاد خواستگاری من ولی به شکل صوری ... بعدم قرار بذاریم بریم حرف بزنیم تا ببینم آیا سر و کله احسان پیدا می شه یا نه ...
کمی فکر کردم ... راست می گفت فکر خوبی بود ... گفتم:
- حالا خواستگار از کجا پیدا کنیم؟
- این دیگه کار توئه ...
- ای بابا! مگه من بنگاه امور خیر دارم ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- نه ولی منم جز تو کسی رو نداشتم که ازش اینو بخوام ...
دلم براش سوخت ... آتیشی که اون توش بود هزار بار بدتر از آتیش من بود ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- بازم باید دست به دامن سام بشم ...
سرشو انداخت زیر و گفت:
- به خدا خجالت می کشم ...
- پاشو کاسه کوزه تو جمع کن دیوونه! ولی زن عمومو چی کار کنم؟!
- همینو بگو ...
- حالا یه کاریش می کنم ... شایدم گفتم به یکی از دوستاش بگه ...
- اینجوری بهتر هم هست ...
- باشه خیالت راحت ...
بعد از رفتن طناز تازه خودم به صرافت آرشاویر افتادم ... یه راست رفتم سراغ بابا و با استرس براش تعریف کردم بابا خوب به حرفام گوش داد و بعد که حرفام تموم شد بدون اینکه چیزی بگه به فکر فرو رفت ... منم عین بچه های خطاکار ساکت نشستم تا ببینم مجازاتم چیه؟ بعد از چند دقیقه سکوت بابا گفت:
- به نظر من که بهتره عقب نکشی ...
- چرا؟
- نشنیدی که توی بعضی از فیلما وقتی یکی از بازیگرا به مشکل بر می خوره و حاضر به بازی نمی شه
چه جوری همه جا مثل بمب می ترکه و همه می فهمن؟
- درسته ...
- تو باید تو این فیلم بازی کنی چون اگه این خبر صدا کنه خیلی بد می شه ... تبلیغات این فیلم توی نشریات چاپ شده ... اسم توام به عنوان بازیگر نقش اول آورده شده ... الان هم لابد همه جا پخش شده که آرشاویر هم توی این فیلم هست تو اگه بکشی کنار باعث به وجود اومدن خیلی حرفا می شی ... بهتره که جایگاه خودتو حفظ کنی ...
- یعنی می گین؟
- آره من می گم کار خراب شده رو بدتر از این نکن ...
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه هر چی شما بگین ...
- حالا چی شده که هوس بازیگری زده به سرش؟
- والا منم خبر ندارم ... من تازه امروز شنیدم ...
بابا از جا بلند شد و در حالی که می رفت سمت دستشویی که وضو بگیره گفت:
- فقط می تونم بسپارمت به خدا ... همین ...
زیر لب اسم خدا رو صدا زدم و از جا بلند شدم ...
اینکه پاهام می لرزید حالت عجیبی بود که اعصابمو به هم می ریخت ... ماشینو پارک کردم و رفتم پایین ... لوکیشن اولیه مون یه خونه بود توی خیابون نیاوران ... خونه که چه عرض کنم ... باغ بود! درو که زدم یکی از بچه ها تدارکات درو برام باز کرد سوئیچو دادم بهش تا خودش ماشینو یه جای مناسب داخل باغ پارک کنه ... و رفتم تو ... بچه ها تیکه به تیکه پخش بودن ... داشتم دنبال یه آشنا می گشتم که یهو شهریارو دیدم ... وا! این اینجا چی کار می کرد؟! با دیدن من و چشمای گشادم خندید و اومد طرفم ... بدون سلام و علیک گفتم:
- شهریار تو اینجا چی کار می کنی؟
با لبخند گفت:
- ممنون از سلام و احوالپرسی گرمت ...
- ا جواب منو بده ...
- بابا بده اومدم تو تنها نباشی؟ تو این اکیپ نه من هستم نه فریبا نه بقیه بچه ها ... دیدم ممکنه غریبی کنی ...
تو دلم گفتم:
- یه کلمه بگو آرشاویر که هست چشم نداری منو باهاش تنها ببینی ...
ولی لال شدم و نذاشتم روش بیشتر از این باز بشه ... چند تا از بچه ها اومدن طرفمون و اجازه صحبت بیشتر بهمون ندادن ... بی اراده داشتم با چشم دنبال آرشاویر می گشتم ... اینقدر چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ... اما ... خدای من! این دختره ... این دختره کی بود کنارش؟!!!! قیافه اش خیلی آشنا بود ... چسبیده بود به آرشاویر ... بازوی آرشاویر بین دستای ظریفش حبس شده بود و دو تایی داشتن غش غش می خندیدن .... فارغ از این دنیا ... چقدر دختره خوشگل بود ... چرا قلبم داشت می یومد تو دهنم؟ چرا صورتم اینقدر داغ شده؟ چرا حس می کنم نمی تونم راه برم؟ خدایا .... این دیگه چه بلائیه؟ یعنی آرشاویر تو شش هفت ماه همه چی از یادش رفت؟! به همین راحتی؟ ولی اون که هنوز به من محرمه ... نفهمیدم چطور همراه گریمور رفتم توی اتاق گریم ... نفهمیدم کی گریم شدم ... کاش می شد برم هر چی از دهنم در می
یاد به هر دوشون بگم ... چرا هنوز نسبت بهش حس مالکیت دارم ؟ از جا بلند شدم و سرمو محکم تکون دادم ... من باید قوی باشم ... باید قوی باشم ...
از اتاق گریم که رفتم بیرون بی اراده دوباره به آرشاویر خیره شدم ... تیپش دیوونه کننده بود ... داشتم با یه لبخند نگاش می کردم که دوباره اون دختره اومد ... رفت طرف آرشاویر ... دستشو حلقه کرد دور کمر آرشاویر و گونه اشو بوسید ... خون تو رگام یخ زد ... همون موقع آرشاویر چرخید به سمت من ... نگامو دزدیدم و خواستم از اونجا دور بشم که با یه حرکت سریع خودشو رسوند به من ... پیچید جلوم :
- سلام ...
- س ... سلام ...
- خوبین؟
خواستم جوابشو بدم که دختره با هیجان اومد طرفمون ... نفس تو سینه ام حبس شد ... ولی خوب می تونستم خودمو خونسرد جلوه بدم ... داشتم با خونسردی نگاش می کردم که با چشمای گشاد شده گفت:
- توسکا؟!
وا! این چرا اینقدر صمیمی شد یهو؟ خواستم چیزی بگم که یهو بغلم کرد و با محبت گفت:
- عزیز دلم!!!!
کم مونده بود دو تا شاخ روی سرم سبز بشه ... خودمو با خشونت کشیدم کنار و با تعجب به آرشاویر خیره شدم ... آرشاویر لبخندی زد و گفت:
- معرفی می کنم ... خواهرم آرشین ...
خواهر؟! آرشین؟!!!!! این لبخند گشاد چه جوری سبز شد روی صورت من؟ نا خودآگاه دستشو گرفتم و گفتم:
- آرشین!
آرشاویر سرفه ای کرد و گفت:
- آرشین ... ما باید تمرین کنیم ... مراسم معارفه باشه واسه بعد ...
آرشین اخمی به آرشاویر کرد و گفت:
- برو چند دقیقه اونور ... می خوام با توسکا تنها باشم ... ا پسره بد!
آرشاویر با جدیت گفت:
- گفتم باشه واسه بعد ...
بعد رو به من گفت:
- توسکا خانوم ... برای تمرین باید بریم اون طرف ...
توسکا خانوم؟! از کی من شدم توسکا خانوم؟!!!! آرشین هم داشت با تعجب نگاهمون می کرد ... آرشاویر دیگه منتظر حرفی از ما نشد و رفت به همون سمتی که گفته بود ... بی اختیار دنبالش کشیده شدم ... چقدر دوست داشتم از ته دل بخندم ... پس الکی ترسیده بودم ... خواهرش بود! ترس؟!!!! ترس واسه چی؟ توسکا تو از آرشاویر جدا شدی ... دیگه نباید روش حس مالکیت داشته باشی اون می تونه با هر کسی نامزد و بعد هم ازدواج کنه ... تو چی کاره اونی؟! با عجز گفتم:
- باشه بکنه ولی الان نه !
آرشاویر با تعجب نگام کرد و گفت:
- چیزی گفتی؟
وای بلند فکر کردم! سریع گفتم:
- نه نه داشتم دیالوگامو می گفتم ...
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
- آهان ...
دو تایی نشستیم روی صندلی آرشاویر یکی از کاغذاشو برداشت و گفت:
- بهتره از اینجا شروع کنیم
و جمله ای رو نشون داد ... خدایا چقدر خونسرد بود! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- باشه ...
مشغول تمرین کردن شدیم ... خداییش خوب بلد بود توی نقشش فرو بره ... یه کم که
گذشت منم به حالت عادی برگشتم و یه ساعتی با هم تمرین کردیم ... دیالوگای سکانس های اول فیلم بود و زیاد عاشقانه نبود خدا رو شکر! با دستور فیلمبردار حاضر شدیم برای اینکه بریم جلوی دوربین ... من باید از بیرون زنگ می زدم و بعد وارد خونه می شدم ... رفتم بیرون و زنگ رو زدم ... مستخدم خونه در رو باز کرد ... ترسون و لرزون پا توی باغ خونه گذاشتم داشتم آروم آروم جلو می رفتم و اینطرف و اونطرف رو نگاه می کرد که آرشاویر از ساختمون اومد بیرون ... کت شلوار پوشیده و کروات زده ... صاف سر جام ایستادم ... با اخمای درهم اومد جلوم ایستاد و گفت:
- با کی کار داری؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- برای ... برای آگهی روزنامه اومدم ...
پوزخندی زد و گفت:
- جدی؟!
- بله ...
- مدرک؟!
وا انگار داشت با نوکر باباش حرف می زد مرتیکه ... گفتم:
- لیسانس علوم تربیتی ...
- برو تو ... مامان باهات مصاحبه می کنه ... فقط اینو بدون اگه قرار بشه استخدام بشی حتما باید مدرکتو بیاری من چک کنم ... خسته شدم از این مدرکای قلابی ...
به دنبال این حرف راه افتاد سمت ماشینش که کنار دیوار و زیر سایه بون پارک شده بود ... روشنش کرد و گازشو گرفت رفت ... نمی دونم چرا ... ولی این فیلم انگار برای من یکی فیلم نبود ... حس خاصی داشتم نسبت به همه دیالوگایی که قرار بود بگم و قرار بود بشنوم ... بعد از رفتن آرشاویر آهی کشیدم و رفتم سمت ساختمون ... کاگردان کات داد و من سر جام متوقف شدم ... خدا رو شکر خوب از آب در اومده بود و لازم نبود دوباره بگیریم ... رفتیم برای استراحت و آماده شدن برای یکی دیگه از سکانس های داخل باغ ... آرشین خودشو انداخت کنار من و گفت:
- عالی بود!
- مرسی عزیزم ....
- توسکا خیلی خوشحالم که دارم می بینمت ...
- فدای تو ... منم همینطور ... خیلی دوست داشتم ببینمت ...
- باور کن بابت اتفاقی که بین تو و آرشاویر افتاده خیلی ناراحتم ... همه اش تقصیر منه شاید اگه من ایتالیا نمی رفتم ... آرشاویر هیچ وقت بیمار ...
- بیخیال آرشین با قسمت نمی شه جنگید ...
- ولی شما زوج بی نظیری می شدین ...
- حالا که خدا نخواست ...
- دلم می سوزه آخه ...
- آرشین جان ... اصلا بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم ... مامانت خوبن؟
- خوب؟! ای بد نیست ... البته الان که آرشاویر رو به بهبوده مامان هم بهتره ... تنها غمش آرشاویره ...
- حق دارن ...
- توسکا یه خواهشی بکنم رد نمی کنی؟
- چی ؟
با خودم گفتم لابد الان خواهش و تمنا می کنه که داداششو ببخشم ... آماده شده بودم درخواستشو رد کنم که گفت:
- آخر اون هفته ... تولدمه ... می شه خواهش کنم بیای؟ تولد خونه خودمونه و شامش رو قراره توی رستوارن آرشاویر بخوریم ... آرشاویر اصرار کرد برای اینکه
یه بادی به کله همه بخوره آخر شب بریم بیرون ... خیلی خوش می گذره ...
این دختر چه توقعی داشت؟!!!! گفتم:
- راستش می بینی که چقدر سرم شلوغه ... دوست دارم بیام ولی ...
- ولی و اما نداره ... باید بیای ... محاله هیچ عذر و بهونه ای رو قبول کنم ...
ای خدا من چه جوری حالا به این حالی کنم که نمی شه! روبرو شدن من با آرشاویر سخته برام ... همین که تو فیلم تحمل می کنم هم خیلیه اما پا گذاشتن توی اون خونه ... اون رستوران ... کار غیر ممکنیه ... گفتم:
- آرشین من نمی خوام با خاطراتم روبرو بشم ...
- ببین اگه نیای من اینجوری برداشت می کنم که هنوز هم آرشاویرو دوست داری ...
با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم و نالیدم:
- آرشین!
موذیانه خندید شونه بالا انداخت و گفت:
- همینه ... یا می یای یا ...
- خیلی خب می یام!
واقعا منو توی تنگنا قرار داد ... با خوشحالی بغلم کرد و بعد از بوسیدنم گفت:
- خیلی ماهی! تو مهمون افتخاریه من هستی ...
لبخندی زدم و از جا بلند شدم تا برای صحنه بعدی آماده بشم ... یه جورایی با دستام گور خودمو کنده بودم ...
آرشاویر اینقدر جلوی من طبیعی رفتار می کرد که من حیرت زده می شدم ... این همون آرشاویر بود؟ واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!!!! کم کم با دیدن رفتار عادی آرشاویر من هم خونسردی خودمو به دست آوردم و از اون طبیعی تر شدم ... توی آخرین پلان یه صحنه ای داشتیم که من می خواستم با قهر از اون خونه بزنم بیرون ولی آرشاویر می دوه دنبالم و جلومو می گیره ... من داشتم با حالت گریه می دویدم و آرشاویر هم دنبالم ... از پله ها که اومدم پایین یهو دیدم بومب پشت سرم صدا اومد ... سریع برگشتم آرشاویر روی پله سر خورده بود و افتاده بود کف حیاط ... یه لحظه با همه وجودم ترسیدم ... قبل از اینکه کارگردان کات بده جیغ زدم:
- آرشاویر ...
و دویدم به سمتش ... در حالی که غش غش می خندید از جا بلند شد ... همه بچه هایی که دویده بودن سمتش با دیدن خنده اش خنده اشون گرفت و زدن زیر خنده ... من سر جام خشک شده بودم زیر لب زمزمه کردم:
- خاک بر سرت توسکا ... جلوی خودتو بگیر دختره شل و ول ابله!
ارشاویر لباسشو تکوند و گفت:
- چیزی نشد ... می تونیم دوباره بگیریم ...
همه بچه ها با خنده برگشتن سر جاهاشون ... آرشاویر اومد کنار من و با پوزخند گفت:
- می تونم دلیل این نگرانی عجیب غریبت رو بدونم؟!
با چشمایی گشاد شده نگاش کردم ... ادامه داد:
- اصلا دوست ندارم مضحکه همه بشم ... خواهشا یه کم رعایت کن ... سابقه من و تو زیاد درخشان و طبیعی نیست ...
یهو داغ کردم ... اگه نگران حرف بقیه نبودم همون موقع دستمو می بردم بالا و با تموم قدرت می خوابوندم توی صورتش ... پسره پرو! یه جوری حرف می زد انگار
فقط خودش آبرو داشت ... اما جلوی خودم رو گرفتم و فقط گفتم:
- واقعا برات متاسفم! حیف من که نگران تو شدم ... تو لیاقت نگرانی منو نداری ... اما اینو بدون من برای تو خیلی هم طبیعی نگران شدم اگه هر *** دیگه جای تو بود ... مثلا اگه شهریار بود اونموقع معنی نگرانی واقعی رو می فهمیدی ...
پوست سفیدش در جا سرخ شد ... نفس راحتی کشیدم که تونستم بکوبمش ... همون لحظه شهریار اومد کنارمون ... آروم پرسید:
- چیزی شده؟ حس کردم اسم خودمو شنیدم ...
لبخند اغواگری بهش زدم و گفتم:
- آره داشتم می گفتم این نقشی که الان آقای پارسیان داره بازی می کنه واسه تو خیلی برازنده اس ... کاش تو قبول می کردی بازی کنی ...
آخه قبل از آرشاویر به خود شهریار پیشنهاد بازی دادن که قبول نکرد ... آرشاویر دندوناشو سایید روی هم صداشو حتی منم شنیدم ... چشمکی به شهریار زدم و ازشون فاصله گرفتم تا برای دوباره بازی کردن آماده بشم ... مطمئنا شهریار فهمید که برای کوبیدن آرشاویر این حرفا رو زدم ... اما داشت با دمش گردو می شکست راه می رفت و سر به سر همه می ذاشت ... بالاخره اون پلان هم گرفته شد و کار تعطیل شد ... با همه خداحافظی کردم به غیر از آرشاویر ... البته اونم نیازی به خداحافظی من نداشت و اصلا حواسش به من نبود ... یهو شهریار اومد کنارم و با صدای بلند گفت:
- توسکا ماشین آوردی ...
- آره چطور؟
- می شه منم تا یه جایی ببری؟
با تعجب نگاش کردم ... مطمئن بودم ماشین آورده ... خودم کنار ماشینش دیدمش ... تا خواستم چیزی بگم چشمکی زد و به آرشاویر اشاره کرد فهمیدم می خواد به خاطر من لجشو در بیاره ... خنده ام گرفت ... چه خبیثی بودیم ما دو تا ... زیر چشمی به آرشاویر نگاه کردم ... مشغول حرف زدن با یکی از پسرا بود ولی کاملا معلوم بود همه حواسش این طرفه ... منم از عمد با صدای بلند گفتم:
- خواهش می کنم بابا این حرفا چیه ... بریم ...
تند تند از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین من شدیم ... همین که راه افتادم نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده ... شهریار وسط خنده هاش گفت:
- چی می گفت اون موقع بهت اینقدر مثل لبو سرخ شده بودی ....
دوباره از یادآوری حرفاش اعصابم به هم ریخت و غریدم:
- هیچی ...
- مطمئن؟
- آره بابا ... بیخیال ... هر چی گفت دو برابرش تلافی کردیم ...
لبخندی زد و گفت:
- مطمئن باش خودم همه جوره هواتو دارم ... اصلا نگران نباش ...
- مرسی شهریار لطف داری ... حالا با ماشینت چی کار می کنی؟
- با آژانس می رم برش می دارم ...
- ببخش افتادی تو دردسر و زحمت ...
زل زد توی چشمام و با لحن خاصی گفت:
- زحمت؟!!! فکر کردی کنار تو بودن زحمته واسه من؟ نه ... نه ... این یه لذته ... لذت محض ...
حس کردم گونه هام
ارغوانی شدن ... آب دهنمو قورت دادم و به زور گفتم:
- شهریار ...
آهی کشید و گفت:
- بهتره همین کنار نگه داری من پیاده می شم دیگه ...
- بذار تا دم یه آژانس برسونمت ...
آهی کشید و گفت:
- نه می خوام یه کم پیاده برم و به بدبختی خودم فکر کنم ...
با تعجب گفتم:
- بدبختی؟!
با کلافگی گفت:
- می شه نگه داری؟
ماشینو کشیدم کنار خیابون و ایستادم ... در رو باز کرد و در حالی که می رفت پایین گفت:
- آره ... این اوج بدختیه که به اندازه سر سوزن هم به چشم کسی که دوسش داری نیای ...
بعد از این حرف در رو به هم زد ... دستشو توی جیبش کرد و قدم زنان از ماشین فاصله گرفت ... خوب شد رفت وگرنه واقعا نمی دونستم در جوابش باید چی بگم ... تازه داشتم می فهمیدم شهریار چه پسر خوب و آقائیه ... کاش هیچ وقت آرشاویر وارد زندگی من نشده بود ... کاش ...
جلوی آینه دستی به موهام کشیدم ... همه رو برده بودم بالا و چند تا تیکه اشو از این طرف و اون طرف ول کرده بودم ... آرایشم به رنگ آبی بود و لباس بلند و حریرم هم آبی رنگ بود ... کفش های نقره ایمو پا کردم و برای خودم چشمک زدم ... خونه خراب کن شده بودم حسابی ... رژ لب صورتیمو دوباره زدم و یه کم جلو آینه عقب جلو رفتم ... گوشیم زنگ زد ... سریع رفتم سمتش ...
- الو ...
- بدو بیرون خانوم خانوما ...
- بدوم که می افتم ...
- اه اه لابد کفشات پاشنه سی سانتیه ...
با خنده گفتم:
- شهریار! کفش پاشنه سی سانتی هم مگه داریم؟!!!
- چه می دونم؟!
- نه بابا ده سانته ...
- خب پس خرامان خرامان بیا که من منتظرم ...
- باشه اومدم ...
گوشیو قطع کردم مانتوی بلندمو روی لباسم پوشیدم شالمو کشیدم روی سرم و بعد از خداحافظی از مامان بابا رفتم بیرون ... آرشین گفته بود می تونم با خودم هر کسی رو که خواستم ببرم و من اینقدر از دست آرشاویر عصبی و دلخور بودم که تصمیم گرفتم با شهریار برم ... این بهترین گزینه برای چزوندنش بود ... البته اگه هنوزم به من مثل قبل نگاه کنه ...شاید هم اصلا براش مهم نباشه ... به شکل زجر آوری این فکر عذابم می داد ... سرمو تکون دادم تا این فکرا ازم دور بشه ... ماشین شهریار درست جلوی در پارک شده بود ... با لبخند رفتم طرفش و سوار شدم ... با دیدن من سوتی زد و گفت:
- چه کردی بابا!
- خوب شدم؟!
- عالی! پدر صاحاب این بابا در میاد امشب ...
با خنده گفتم:
- ا شهریار ...
- نه جدی می گم ... رنگ آبی خیلی بهت می یاد ...
- نه به اندازه قرمز ...
- خب من تا حالا تو لباس قرمز ندیدمت ...
- قسمت بشه ببینی ...
- شیطون شدی خانوم ...
- وای استرس دارم شهریار ...
- استرس برای چی؟!
نمی تونستم حرف دلمو به شهریار بزنم .... نباید می فهمید از دیدن آرشاویر می ترسم ... از اینکه بازم بخواد تحقیرم کنه ...
آهی کشیدم و گفتم:
- بالاخره فایملاشون قضیه نامزدی ما رو می دونن ... شاید بخوان حرفی بزنن ...
-نه بابا ! اگه هم کسی حرفی زد حواله اش کن به من ... حالا همه اینا به کنار ... منو بگو! بدون دعوت دارم می یام ...
- نخیرم آرشین خودش گفت ...
- اون اگه می دونست می خوای با من بری عمرا اگه تعارف می زد ...
- بس کن شهریار استرس منو بیشتر نکن ...
بیچاره ساکت شد ... توی راه دم یه گلفروشی ایستاد تا من جعبه گردنبندی که برای آرشین خریده بودم رو با یه دسته گل تزئین کنم ... دسته گل رو گرفتم و رفتیم سمت باغ ارشاویر اینا ... استرس داشتم اما می دونستم که از پسش بر می یام ...
ماشین رو پارک کردیم و دو تایی پیاده شدیم ... شهریار اومد کنارم و در حالی که به ماشینای مدل بالای پارک شده نگاه می کرد گفت:
- چه خبره اینجا!
- چه خبره؟
- مثل عروسی می مونه ...
بهش لبخند زدم ... بازوشو گرفت به سمتم و گفت:
- بهتره دستمو بگیری که گم نشی ...
از بهونه ای که آورد خنده ام گرفت و دستش رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو ... پا گذاشتن به این خونه برام مثل شکنجه بود ... حس می کردم یه راه از گلبرگ های گل سرخ ریخته روی زمین و وسطش آرشاویر دست به سینه با یه شاخه گل رز منتظر منه ... دلم هوای آغوششو ... بوسه هاشو کرد ... از کنار پهلوی خودم یه نیشگون محکم گرفتم تا آدم بشم ... الان وقت دپرس شدن نبود ... وسط سالن پنج شش جفت دختر و پسر داشتن جیک تو جیک می رقصیدن و حسابی در حال لاو ترکوندن بودن ... شهریار با لحن بامزه ای کنار گوشم گفت:
- به به چه شبی بشه امشب ...
با خنده گفتم:
- هیز بدبخت ...
- هی هی هی! هیز یعنی چه؟ منظورم فقط به تو بود ...
قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم آرشین اومد به سمتمون ... یه لباس بلند از ساتن شیری پوشیده بود که حسابی بهش اومده بود موهاشم شینیون باز و بسته درست کرده بود ... خداییش خیلی ناز بود ... با شادی گفت:
- توسکا جونم ... خیلی خوش اومدی ...
- ممنون آرشین جون ... تولدت مبارک ...
گل و کادو رو گرفتم به سمتش ... گل رو گرفت و گفت:
- ممنون عزیزم ... خیلی لطف کردی ... خودت گلی ...
- مرسی عزیزم ...
به در اتاقی اشاره کرد و گفت:
- بهتره بری اونجا لباست رو عوض کنی و بیای تا به بقیه معرفیت کنم ... مامان خیلی بیتاب دیدنته ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- حتماً
آرشین مشغول سلام و احوالپرسی با شهریار شد و من رفتم سمت اتاقی که بهم نشون داده بود ... سعی می کردم به اطراف نگاه نکنم ... دوست نداشتم با آرشاویر چشم تو چشم بشم ... اصلا نمی دونستم هست یا نه ... با اینحال با سرعت رفتم تو اتاق مانتومو در آوردم شالمو هم برداشتم ... دستی به موهام کشیدم و رژ لبمو تجدید کردم ... حرف نداشت ... در اتاق رو
باز کردم و رفتم بیرون ... حالا دیگه مجبور بودم به اطرافم هم نگاه کنم ... یکی یکی نگاه ها به سمتم می چرخید و با تعجب بهم خیره می شدن از این وضع راضی نبودم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم که شهریار خودشو به من رسوند ... توی نگاهش حرارتی می دیدم که می تونست آتیشم بزنه ... اما اگه توسکای قبل بودم نه توسکایی که الان بودم ... دستمو گرفت و کنار گوشم گفت:
- باید بگیرمت که یه موقع ندزدنت ...
آرشین با شادی خودشو به من رسوند و گفت:
- دختر محشر شدی! چقدر این رنگ بهت می یاد ...
- مرسی عزیزم ... البته هنوزم ستاره تویی ...
- شکسته نفسی می کنی ... با وجود تو من هیچی نیستم ... زود باش بیا که مامانم از انتظار دور از جونش هلاک شد ...
به ناچار همراهش راه افتادم ... منو برد سمت خانم مسنی که خیلی شیک پوش و خوشرو بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... این همون زنی بود که این همه وقت منتظر برگشتش بودم ... با لبخند بهم نزدیک شد و گفت:
- سلام دخترم ... خیلی خوش اومدی ...
- سلام خانوم پارسیان ... ممنون ...
منو در آغوش کشید و با مهری مادرانه با صدایی که از غصه می لرزید گفت:
- هی روزگار! یه روی فکر می کردم تا ببینمت بهم می گی مامان درست مثل پشت تلفن ... فکر نمی کردم بهم بگی خانوم پارسیان ...
چقدر صداش غم داشت ... غم صداش اینقدر زیاد بود که نا خودآگاه اشک توی چشمام جمع شد و گفتم:
- متاسفم ... واقعا متاسفم ...
ادامه دارد.....???
1400/01/30 20:35?#پارت_#سیزدهم.?رمان_#توسکا?
1400/01/31 11:24آرشین اعتراض کرد:
- ا مامان! برای چی ناراحتش کردی؟! همه چی تموم شده رفته پی کارش ... این دو تا هم هر دو راضین ... شما چرا اینجوری می کنی؟
چقدر حرفش به نظرم سنگین اومد ... هر دو راضین! این یعنی آرشاویر ککش هم نگزیده بود ... نکبت خر! با صدای پدر جون مجبور شدم از خانوم پارسیان جدا بشم ...
- به به ببین کی اینجاست!
چرخیدم و با شادی گفتم:
- پدرجون!
آغوششو به روم باز کرد و گفت:
- سلام به روی ماهت عزیزم ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- سلام ...
در گوشم با لحن مهربونی گفت:
- خیلی خوش اومدی دخترم ... خوشحالم کردی ...
- ممنون ...
ضربه ای به کمرم زد و گفت:
- برو خوش باش عزیزم ... دوست ندارم امروز گرد غصه رو روی صورتت ببینم ... برو بزن و برقص ...
- چشم حتما ...
با فشار دست پدر جون از بقیه عذر خواهی کردم و با چشم دنبال شهریار گشتم ... اه اه! چشمام درست می دید؟ کنار آرشاویر ایستاده بود و داشتن می گفتن و می خندیدن ... چشمامو یه بار باز و بست کردم ... نه درست می دیدم ... با هیجان رفتم سمتشون تا ببینم قضیه چیه ... آرشاویر کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید کروات مشکی و سفید ... طبق معمول تیپش دختر کش بود ... با دیدن من خنده شو خورد و گفت:
- سلام توسکا خانوم ... من می رم دیگه شهریار کاری داشتی باهام، پیش بچه هام ...
حتی صبر نکرد تا من جوابشو بدم!!!! چرا اینجوری می کرد؟! شهریار گفت:
- توام مثل من تعجب کردی؟ منم باورم نمی شد اینقدر گرم تحویلم بگیره ...
- قضیه چیه شهریار؟
- خودمم نمی دونم ...
نشستم روی صندلی و گفتم ...
- دیگه دارم گیج می شم با این کاراش ...
دستمو کشید و گفت:
- چه می شینه! پاشو ببینم ... من اومدم برقصم نه غمبرک زدن تو رو ببینم ...
به ناچار همراهش رفتم وسط ... جلوم ایستاد و دوتایی مشغول رقصیدن شدیم ... در همون حالت گفت:
- نباید رفتاراش برات مهم باشه ... بذار هر کاری دوست داره بکنه ... هر چی بیشتر کم محلی کنی بهش بیشتر آتیش می گیره ...
- اون اصلا به من فرصت می ده که بخوام کم محلیش کنم؟
- کم کم فرصت هم پیش می یاد ... دقیقا مثل الان که داری با من می رقصی و اون داره حرص می خوره ...
- اون؟ عمرا اگه براش مهم باشه ...
- پسر نیستی که این چیزا رو بفهمی ...
فقط پوزخند زدم ... یهو دیدم شروع کرد به شمردن:
- سه ... دو ... یک ...
داشتم با تعجب نگاش می کردم که صدای آرشاویر بلند شد:
- شهریار جان یکی از بچه ها باهات کار داره ... می شه یه سر بهش بزنی؟
شهریار پوزخندی به من زد و گفت:
- فعلا که می بینی دستم بنده ... بعد از رقص می رم ... رقص با توسکا افتخاریه که کم نصیب هر کسی می شه ...
چون پشتم به آرشاویر بود قیافه اشو نمی دیدم ... اما فهمیدم که رفت ... شهریار با همون پوزخند
زیر لب گفت:
- کور خوندی آقا ... این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست ...
اصلا متوجه منظورش نشدم ... بعد از تموم شدن آهنگ من نشستم و شهریار رفت به همون سمتی که آرشاویر گفته بود ... یکی از پسرای فامیلشون اومد سمت من و گفت:
- خانوم مشرقی افتخار این دور رقص رو به من می دین؟
با سردی گفتم:
- شرمنده تازه نشستم خسته ام فعلا ...
بیچاره ضایع شد دمشو گذاشت روی کولش و رفت ... هنوز یه کم از رفتنش نگذشته بود که آرشاویر با اخم اومد سمتم و گفت:
- تو که با شهریار رقصیدی ... فقط شروین گناه کرده بود که ردش کردی؟
با تعجب گفتم:
- شروین چه خریه؟!
- پسر دوست بابام ...
با غیض گفتم:
- اونم یه ابله مثل تو ... بی غیرت بدبخت ...
باورم نمی شد! نه به قبلش نه به الان! یهو منو کشید سمت خودش ... آهنگ ملایمی پخش شد ... شروع کرد به تکون خوردن ... غریدم:
- ولم کن ...
با دستش به کمرم چنگ انداخت و منو با خشونت کشید توی بغلش و گفت:
- کدوم احمقی به تو گفته من بی غیرتم؟
در حالی که سعی می کردم ازش فاصله بگیرم گفتم:
- لازم نیست کسی بگه ... من هنوز زن توام داری منو پیشکش می کنی به این و اون ...
- تو خودت داری راحت تنتو حراج ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با مشت محکم کوبیدم توی شکمش ... از درد چشماشو بست و من با لذت گفتم:
- از این چرت و پرتا بگی بدترشو می خوری ...
- هار شدی!
- درست مثل خودت ...
- حقیقت تلخه نه ؟
- بس کن ... یه کم دیگه ادامه بدی آبروتو می برم ...
منو محکم تر چسبوند به خودش و کنار لاله گوشم زمزمه کرد:
- اوخ کوچولو ... ترسوندی منو ... عزیزم ترس زیاد واسه قلبم خوب نیست ...
اون لحظه دوست داشتم با همه وجودم جیغ بزنم :
- تو چه مرگته؟!!!!!
اما هیچی نگفتم ... صدامو خفه کردم و فقط گفتم:
- دست کثیفتو بکش کنار ... می خوام برم بشینم ...
دستشو سریع کشید کنار و بازم کنار گوشم گفت:
- او ببخشید نمی دونستم دستای همه تمیزه جز دستای شوهرت ...
بعد از این حرف لباشو نرم کشید به لاله گوشم که باعث شد همه تنم داغ بشه ... دوست داشتم با همه وجودم بکشمش سمت خودم و لبامو بچسبونم روی لباش ... اما حیف ... تا ساعت هشت دیگه چیزی از جشن نفهمیدم تا اینکه همه آماده شدیم بریم رستوران آرشاویر ... نقشه ها داشتم برای اون رستوران ... آرامش رو از آرشاویر می گرفتم ... اون حق نداشت بعد از این همه ظلمی که به من کرد تازه تحقیرم هم بکنه ... باید آدمش می کردم ...
ساعتی بعد آرشین اعلام کرد که وقت رفتن به رستورانه ... همه به سمت ماشینا رفتن تا راهی بشن ... آرشین که همون اول نشست توی ماشین آرشاویر و چند تا از دوستاش هم نشستن عقب ... خیلی لجم گرفت ... برای چی باید این همه دختر سوار ماشین آرشاویر می شدن؟!
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد