439 عضو
به خودم توپیدم:
- به تو هیچ ربطی نداره ...
با صدای شهریار از فکر خارج شدم:
- بیا دیگه توسکا ... همه رفتن ...
نگاه از ماشین آرشاویر گرفتم و سوار ماشین شهریار شدم ... حتی نمی خواستم دیگه برگردم و عکس العمل آرشاویر رو ببینم ... بمیره از حسودی و حرص! شهریار ترمز دستی رو آزاد کرد و خواست راه بیفته که کسی به شیشه زد ... برگشتم و با دیدن آرشین جا خوردم ... اشاره کرد یه لحظه برم پایین ... در رو باز کردم و پیاده شدم ... آرشین دستم رو گرفت و با نگرانی گفت:
- توسکا ...
با نگرانی گفتم:
- جانم ؟ طوری شده؟
- نه نه نگران نباش ... فقط ... چیزه ... می شه تو بیای پیش من؟
- کجا؟!!!
- توی ماشین آرشاویر دیگه ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اونجا که پر شده ...
با شادی گفت:
- اگه تو بیای من خالیش می کنم ...
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- نه ممنون آرشین ... ترجیح می دم با شهریار بیام ..
- توسکا ...آخه ... تو هنوز زن داداش منی!
راست می گفت! چقدر من پست شده بودم! اما نباید بفهمه احساس گناه دارم وگرنه دیگه دست از سرم بر نمی دارن ... با خشم گفتم:
- مگه هنوز اون صیغه باطل نشده؟
- خوب .... خوب آرشاویر که چیزی نگفته ...
- ولی بابا ازش خواسته که یه روز بره باطلش کنه ... فکر می کردم تا الان ...
- خوب هنوز که نشده ...
دستمو گذاشتم سر شونه اش ... سه چهار سالی ازم بزرگ تر بود ولی اینقدر که روحش پاک و معصوم بود عین دختر بچه ها رفتار می کرد ... گفتم:
- ببین آرشین جان ... من و شهریار فقط با هم دوستیم ... من که کار خلافی نمی کنم!
یکم نگام کرد ... انگار دودل بود که حرفی رو بزنه ... اما دلشو زد به دریا و گفت:
- من داداشمو می شناسم توسکا ... داره دیوونه می شه ...
پوزخند زدم و گفتم:
- فکر نکنم !
- تو اونو درست نشناختی!
- ببین آرشین ... بین من و اون دیگه هیچی نیست ... پس حق نداره خودشو بندازه وسط مسائل خصوصی من ...
آهی کشید و گفت:
- جفتتون عین همین! اصلا به من چه که اینقدر دارم تو سرم می زنم ... گفتم شاید توام دوست نداشته باشی دوستای من توی ماشین اون سر به سرش بذارن و براش دلبری کنن ...
کاش می تونستم بگم درست فکر کردی! اما قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم صدای داد آرشاویر بلند شد:
- دل و قلوه دادنت تموم نشد آرشین ... بجنب دیگه ... بچه ها تو رستوارن منتظرن ... تدارک دیدن ...
پشتمو کردم بهش و اداشو در آوردم ... نکبت! آرشین از من فاصله گرفت و من دوباره سوار شدم ... شهریار با پوزخند گفت:
- چی می گفت؟
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- نگران داداششه!
- توسکا ...
- بله؟
- تو ... تو ...
- من چی؟
- هنوزم دوسش داری؟
آهی که کشیدم نا خودآگاه بود ... شهریار داشت کنجکاوانه نگام می کرد ... سرمو به چپ و راست تکون
دادم و گفتم:
- اینقدر بدی ازش دیدم که دیگه عشقی باقی نمونده ...
آیا حقیقتا همینطور بود؟ نفسی به راحتی کشید و گفت:
- پس نذار توی زندگیت دخالت کنه ...
باید بحثو عوض می کردم ... گفتم:
- همچین حقی نداره ... شهریار! نمی خوای راه بیفتی؟ همه رفتنا!
شهریار نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت:
- ا ... ما جا موندیم ...
سریع ماشینو راه انداخت و با سرعت رفتیم به سمت رستورانی که مسیرش را چشم بسته هم می تونستم برم ...
جلوی در رستوران ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو ... همه بچه ها دور تا دور رستوران روی تخت ها و داخل اتاقک ها نشسته بودن و مشغول بگو بخند بودن ... شهریار با ژستی با مزه سرش رو خاروند و گفت:
- ای بابا! انگار جا برای ما دو تا نمونده ... همه جا پره! می خوای یه زیر انداز پهن کنیم کنار همین حوضه بشینیم؟
خنده ام گرفت ... با چشم دنبال آرشاویر گشتم ... همراه آرشین داشتن بین تخت ها چرخ می زدن و سفارش ها رو می گرفتن ... چشمام برقی زد و توی دلم گفتم:
- الان وقت تلافیه!
با لبخند گفتم:
- بیا بریم ... من یه جای بهتر رو سراغ دارم ...
شهریار هم از همه جا بیخبر دنبال من راه افتاد و من رفتم سمت میز رویایی خودم و آرشاویر ... چراغ های برکه روشن بودن و میزمون درست سر جای قبلی بود ... شهریار با حیرت گفت:
- چه خوشگله اینجا! تو از کجا اینجا رو بلدی؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ...
نشستم روی صندلی و چشم دوختم به برکه ... چقدر اینجا خاطره داشتم ... برای بار اول اینجا بهم گفت دوستم داره! چقدر اینجا ازش جمله دوستت دارم رو شنیدم ... آخ خدا ... بهم صبر بده ... شهریار با لبخند گفت:
- چند وقتی هست که منم تو فکر ساختن یه رستوران هستم ... باید از ایده اینجا استفاده کنم ... فکر کن ! همه باغ رو تیکه تیکه به این شکل در بیارم ... اسمشو می ذارم بهشت!
چقدر رویایی! اما فقط به زدن لبخند اکتفا کردم ... الان وقت اجرای نقشه بود ... دستم رو بردم به سمت زنگی که روی میز قرار داشت ... نا خودآگاه داشتم می خندیدم ... زنگ رو زدم و نشستم منتظر ... مطمئنا یکی می یومد که سفارش ما رو بگیره! به یک دقیقه نکشید که صدای پا شنیدم ... شهریار پشتش به سمت جاده شنی بود ولی من به خوبی به اون سمت دید داشتم ... آرشاویر و یکی از گارسون ها دوان دوان اومدن سمت ما ... همین که آرشاویر چشمش به من افتاد در حالی که دستمو گذاشته بودم زیر چونه ام و داشتم با لبخند نگاش می کردم سر جاش خشک شد ... گارسون بیچاره هم کنارش ایستاد ... فکش منقبض شده بود و به جون خودم داشت سکته می کرد ولش می کردی میزو می کوبید توی سر هر دومون ... بد جور جلوی خودشو گرفته بود ... شهریار که نگاه خیره منو
دید برگشت عقب و با دیدن آرشاویر از جا بلند شد و گفت:
- به سلام! چه بهشتی ساختی آرشاویر داشتم تعریفشو می کردم ...
آرشاویر در حالی که چشم از من بر نمی داشت گفت:
- لطف داری ...
آب دهنشو قورت داد ... دستشو مشت کرده بود ... به خدا قسم که الان تو فکرش فقط این آرزو چرخ می زد که مشتشو همچین بکوبه تو سر من که تا گردن فرو برم تو زمین درست عین میخ طویله ... از تشبیه خودم خنده ام گرفت و پوزخندی نشست گوشه لبم ... چنان اخمی روی صورتش بود که وحشت کردم ... چند قدم بهمون نزدیک شد و گفت:
- بچه ها براتون اون بیرون یه تخت آماده کردن ... بهتره کنار بقیه بشینین ... توسکا خانوم می دونی که این قسمت مال مهمونای خاصه! امشب اینجا رو برای آرشین آماده کردم ...
اینبار نوبت من بود که دستم مشت بشه ... باورم نمی شد! می خواست جای خودمون رو بده به خواهرش؟ وجدانم داد کشید:
- تو خفه! بچه پرو! حداقل اون می ده به خواهرش! تو که با یه پسر غریبه عین بز سرتو انداختی زیر و اومدی اینجا ... یه ذره حرمت هم قائل نشدی ...
آه کشیدم ... برای چزوندن آرشاویر داشتم مدام راه رو غلط می رفتم ... انگار کور شده بودم ... از جا بلند شدم و گفتم:
- چون جا نبود اومدیم اینجا ...
- الان جا باز شده ... بفرمایید لطفا ...
به ناچار همراه شهریار راه افتادیم و از جاده شنی گذشیتم ... حالم خیلی گرفته بود ... ولی همین که روی تخت نشستم چشمم به آرشین افتاد که روی یه تخت کنار دوستاش نشسته بود .... یعنی چی؟ این که الان باید توی بهشت من باشه! پس چرا اینجاست؟ گارسون سفارش گرفت و رفت ... شهریار مدام داشت با گوشیش حرف می زد ... یکی از فیلماش مجوز نگرفته بود و اعصابش حسابی به هم ریخته بود ... در به در دنبال یه پارتی می گشت که کارشو راه بندازه ... به بهونه شستن دستم از جا بلند شدم و رفتم سمت بهشت ... باید می فهمیدم کی اونجاست ... حسودی منو می کشت اگه آرشاویرو کنار یه دختر دیگه می دیدم ... پاورچین پاورچین جاده شنی رو رد کردم و یه جایی ایستادم که بتونم میزو ببینم ... آرشاویر تنها نشسته بود ... پاشو روی پاش انداخته بود ... خیره شده بود به آسمون و داشت سیگار می کشید ... چنان غرق دود سیگارش شده بود که انگار اصلا توی این دنیا نیست ... دستمو گرفتم به تنه یکی از درخت ها ... چه ژست شیکی گرفته بود ... چه غمی توی چشمای سیاهش بود ... ابروهاش حسابی در هم گره خورده بود ... اینجوری شده بود عین یه تندیس! یه تندیس از یه مرد مغرور ... یه مرد مغرور دست نیافتنی خواستنی ... سیگارش لای انگشت اشاره و وسط دست چپش بود ... با دست راستش کرواتشو شل کرد و دکمه های بالایی پیراهنشو باز کرد ... یه کم که گذشت سرشو گذاشت روی میز و سیگارشو پرت
کرد توی برکه ... صداشو شنیدم و قلبم فرو ریخت:
- چه کردی با من لعنتی که سیگارم آرومم نمی کنه ...
بغض گلومو گرفت ... صدایی از درون بهم نهیب زد:
- خوشحال نباش! از کجا معلوم که با تو باشه؟! شاید رفته ایتالیا و دوباره یاد خاطرات گراتزیا افتاده ... آره حتما همینه! وگرنه چه دلیلی داره اینقدر با من بد رفتاری کنه؟
دلم شکست ... مسیر اومده رو برگشتم ... غذا رو روی تخت چیده بودن و شهریار هم منتظر من بود ... دیگه دل و دماغ نداشتم ... حتی تصور اینکه آرشاویر به یه نفر دیگه فکر کنه هم برام سخت بود و غیر ممکن ... دوست نداشتم بهش فکر کنم ... اذیتم می کرد ... شهریار سعی می کرد منو بخندونه اما من حتی خنده ام هم نمی گرفت بعد از خوردن شام قرار بود دوباره بریم خونه آرشاویر اینا برای ادامه جشن هر کاری کردم که دیگه نرم آرشین اجازه نداد که نداد من هم ناچارا تسلیم شدم و همراه شهریار دوباره رفتیم اونجا ... اما جلوی در تلفنی به شهریار شد که مجبور شد برگرده ... گویا پارتی جور شده بود و حالا باید می رفت سراغ طرف .... با همه خداحافظی کرد و رفت ... منم ناچارا تنها رفتم تو ... هنوز وارد نشده همه دوباره ریخته بودن وسط و داشتن می رقصیدن ... چه انرژی داشتن ! مانتومو دادم به آرشین تا برام آویزون کنه و تنها نشستم روی یکی از مبل ها ....دقایقی بود که تنها نشسته بودم و داشتم به رقص بقیه نگاه می کردم ناگهان چشمم افتاد به آرشین ... یکی از پسرا دستشو گرفته بود و می کشیدش وسط که با هم برقصن آرشین داشت غش غش می خندید ... پسره هم می خندید ولی ولش نمی کرد آخر هم کشیدش توی بغلش و مشغول رقص شدن ... سریع به آرشاویر نگاه کردم الان خون به پا می کرد ...اما با چیزی که دیدم چشمام زد بیرون ... خونسرد نشسته بود روی یکی از مبل ها داشت نوشیدنی می خورد و با لبخند به این صحنه نگاه می کرد ... همچین داشتم با تعجب و چشمای قلیده بیرون نگاش می کردم که سنگینی نگامو حس کرد و نگاشو چرخوند سمت من ...
قبل از اینکه بتونم چشم ازش بردارم نگامو غافلگیر کرد و نمی دونم چی توی صورتم دید که نوشابه پرید توی گلوش و به سرفه افتاد یه کم سرفه کرد تا حالتش طبیعی شد و بعد غش غش مشغول خندیدن شد ... خدا رو شکر صدای موسیقی بلند بود و کسی متوجه قهقهه دیوونه وار اون نمی شد ... ولی چنان از ته دل می خندید که منم داشت خنده ام می گرفت! چش شد این یهو؟ یه کم که خندید بلند شد و از جلوی چشمم دور شد ... خداییش یه چیزیش می شدا! داشتم به این نتیجه می رسیدم که آرشاویرو اصلا نشناختم ... درسته که چهره آرشاویر همیشه یه غرور پنهان رو نشون می داد اما هیچ وقت مغرور نبود! حالا این پسر مغرور ... که به شدت به من کم
محلی می کرد و منو اصلا نمی دید ... یه کم برام عجیب بود ... آرشین که رقصش تموم شده بود اومد طرفم و گفت:
- یالا بیا وسط ببینم ...
- بیخیال آرشین ...
- همین که گفتم ...
- باور کن خیلی خوردم ... الان سنگینم اصلا نمی تونم تکون بخورم ...
- همین یه بار ... آخه پدرام خیلی اصرار داره باهات برقصه اما خودش نتونست ازت بخواد ....
با تعجب گفتم:
- پدرام کیه دیگه؟!
به سمتی اشاره کرد و من کسی رو دیدم که چهره اش هنوز هم توی ذهنم حک شده بود! همون پسری که اون شب وسط خیابون نجاتم داد ... چهره جذابش تو ذهنم مونده بود ... پس بادیگاردی که ترسا می گفت این بود! الان یادم افتاد ... چه دنیای کوچیکی! قبل از اینکه بتونم مخالفت کنم آرشاویر جلو اومد و گفت:
- وقتی می گه نمی تونه یعنی نمی تونه دیگه ... چرا گیر می دی آرشین ...
آرشین نگاهی به آرشاویر کرد و گفت:
- باشه داداش ... ببخشید ....
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت ... وا! این که هنوزم مثل قبله ... حسابی گیج شده بودم! نسبت به آرشین راحت بود ولی به من که رسید ... گفتم:
- شاید من می خواستم برقصم ... واسه چی ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- تو خودت داشتی می گفتی حال نداری ...
- اما با دیدن پدرام نظرم داشت عوض می شد ...
دندوناشو کشید روی هم و گفت:
- هنوزم مثل قبلی ...
- مثل قبل؟ مگه من قبلا چی کار می کردم؟
- هیچی برات مهم نیست ... انگار نه انگار که من هنوزم ...
- باطل کن اون صیغه رو ... اصلا دوست ندارم خودتو آقا بالا سر من بدونی ...
- فکر کردی من دوست دارم؟ نه عزیزم ... منم منتظرم یه کم سرم خلوت بشه تا در اولین فرصت این دندون لقو بکشم بندازم دور ..
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با نفرت خیره شدم بهش ... دیگه طاقت نداشتم توی اون خراب شده بمونم ... با غیض راه افتادم سمت آرشین و گفتم:
- عزیزم من دیگه باید برم خونه ساعت دوازدهه ... بابا مامان نگران می شن ... می شه یه زنگ بزنی آژانس بیاد برام؟
با تعجب گفت:
- چرا آژانس؟ می گم آرشاویر برسونتت ...
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم شیرجه رفت سمت آرشاویر ... باید هر طور شده بود آرشاویر رو می پیچوندم اصلا نمی تونستم تا خونه تحملش کنم ... حرفاش خیلی نیش داشت و نمی دونستم برای چی اینقدر از من کینه به دل داره که دوست داره بچزونتم ... کاش می شد بفهمم چشه! آرشین دست آرشاویر رو کشید و کشون کشون آوردش سمت من و گفت:
- آرشاویر جونم توسکا می خواد بره ... لطف می کنی برسونیش؟
آرشاویر پوزخندی زد و گفت:
- ای بابا! همراهش قالش گذاشته؟
آخ که چه کیفی می داد اگه می شد با آرنج بکوبم توی دهن این بشر! آرشین چشم غره رفت بهش و گفت:
- آرشاویر! ارت نظر نخواستیما! فقط گفتم برسونش ... توسکا مهمون افتخاریه منه ... اگه
ناراحتش کنی از دستت ناراحت میشم ...
آرشاویر دستاشو برد بالای سرش و گفت:
- باشه بابا تسلیم فقط به خاطر تو ...
بعد نگاه سرسری به من انداخت و گفت:
- بریم توسکا خانوم ...
اینقدر تحقیر شده بودم که دوست داشتم تف بندازم توی صورت آرشاویر ... داشتم دنبال یه جواب دندون شکن می گشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... سریع از داخل کیف دستیم که توی دستم بود درش آوردم شماره شهریار بود ... فرشته نجات من توی اون موقعیت ... ناخودآگاه لبخند زدم و جواب دادم:
- الو ...
خیلی دوست داشتم بگم جانم تا چشمای آرشاویر در بیاد ... ولی این از شخصیتم بر نمی یومد ... پس گفتم الو ...
- سلام توسکا ... هنوز توی تولدی؟
- سلام ... آره چطور مگه؟
- بمون می یام دنبالت ...
- مگه کارت تموم شد؟
- آره ... کار خاصی نبود ... ببخش که تنهات گذاشتم ... ولی الان می یام اونجا ...
اگه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ... اینبار دیگه من هیچ کاره بودم خدا خودش وسیله عذاب این شازده مغرور رو فرستاد ... آخیش!!! دلم خنک شد ... پرو!
سریع گفتم:
- باشه منتظرم ...
گوشیو که قطع کردم رو به چشمای منتظر آرشین و آرشاویر گفتم:
- شهریار داره می یاد دنبالم .. می رسه تا چند دقیقه دیگه ...
بعد زل زدم توی چشمای آرشاویر و گفتم:
- شما هم برو راننده بقیه شو ...
از چشماش خون می بارید ... خندیدم و گفتم:
- آرشین جان ... مانتو و شال منو که گرفتی کجا آویزون کردی؟
آرشین که حسابی شوکه شده بود فقط به بالا اشاره کرد ... آرشاویر با قدم های بلند ازمون فاصله گرفت و من رفتم توی دستشویی که اول یه کم بخندم و یه آب هم به صورتم بزنم ... زیر لب گفتم:
- حقته! تا تو باشی نخوای لج منو در بیاری ... بچه پرو!
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقای بالا ... اتاق آرشاویر هم بالا بود ... مونده بودم لباسم توی کدوم اتاقه که آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و گفت:
- اینجاست ...
بدون اینکه تشکری بکنم یا حرفی بزنم رفتم توی اتاقش و در اتاق رو با ضرب کوبیدم به هم ... مانتو روی تختش بود ... سعی کردم به هیچی نگاه نکنم ... اما مگه می شد؟ بی اراده به دیوارای اتاق زل زدم ... هیچ عکسی از من دیگه به دیوارا نبود ... همه رو برداشته بود ... نا خودآگاه بغض گلومو گرفت ... نشستم روی تخت ... چرا ما اینجوری شده بودیم؟ چرا از هم فرار می کردیم در حالی که همه اش داشتیم می رسیدیم به هم؟ یعنی واقعا من برای آرشاویر مرده بودم؟ این رفتارا چی بود که داشتیم عین بچه ها از خودمون در می آوردیم؟ شکستن غرور هم ... اونم جلوی بقیه ... چرا؟ آخه چرا؟ بابام یه بار تو عصبانیت یه حرفی زد که یادمه من خیلی خندیدم ... اما الان که فکر می کنم می بینم حقیقته ... به من گفت دخترم
خر که لگدت می زنه توام باید بهش لگد بزنی؟ البته منظورم این نیست که آرشاویر دور از جونش خره ! اما من باید بهش می فهموندم که رفتارش درست نیست ... ما نمی تونستیم دیگه با هم باشیم ... باشه! اما حداقل می تونسیتم عین دو تا آدم بالغ با هم رفتار کنیم ... دیگه نیازی به این وحشی بازیا نبود که ... آره باید من با رفتارم اونو هم آروم کنم ... اینجوری اصلا درست نیست ... بابا بفهمه به کل ازم نا امید می شه ... از جا بلند شدم و مانتومو تنم کردم ... گوشیم زنگ خورد ... شهریار بود ... در حالی که شالمو سر می کردم جواب دادم:
- الو ...
- من دم درم ... بدو بیرون ...
- الان می یام ...
گوشیو قطع کردم ... خواستم از اتاق برم بیرون که حسی منو کشید سمت بالش آرشاویر ... نشستم لب تخت و بالشو برداشتم ... ناخودآگاه گرفتمش توی بغلم و همینطور که بوش می کردم چند بار بوسیدمش ... حس آرامش عجیب غریبی به دلم سرازیر شد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... هنوزم آرشاویر رو دیوونه وار دوست داشتم ... اگه هم داشتم به خودم می پیچیدم و حرص می خوردم فقط واسه این بود که طاقت کم محلی دیدن ازشو نداشتم! خواستم بالشو بذارم سر جاش که ... خدای من! عکس من زیر بالشش بود ... یه عکس که خودش توی شمال ازم گرفته بود با موهای باز و خیس شده ... نگام توی این عکس به قول خودش عین نگاه یه بچه گربه معصوم شده بود ... عکس من زیر بالش آرشاویر چی کار می کرد؟!!!!... عکسو انداختم سر جاش بالشو گذاشتم روش و با سرعت رفتم سمت در ... می خواستم از این خونه برم وگرنه اشکم در می یومد و آبروم می رفت ... همین که دستمو بردم سمت دستگیره در خشکم زد ... در دستگیره نداشت! فقط یه میله آهنی زده بود بیرون ... هر چی تکونش دادم باز نشد که نشد ... خدایا! این دیگه چه وضعی بود چند بار محکم کوبیدم به در ولی انگار نه انگار! ده دقیقه ای بود که حبس شده بودم توی اتاق ... هر چند دقیقه یه بار به در می کوبیدم ولی فایده ای نداشت ... ناچارا شماره شهریار رو گرفتم و جریان رو بهش گفتم ... طولی نکشید که صدا از پشت در بلند شد ...
- توسکا ...
خودمو چسبوندم به در و گفتم:
- بله ... من اینجام ...
- توسکا ... در از این طرف هم دستگیره نداره ... صبر کن بذار به آرشاویر بگم ببینم دستگیره این در کجاست!
- باشه فقط زود باش دیر شده ...
خیلی زود با آرشاویر برگشتن و صدای آرشاویرو شنیدم که گفت:
- درو بسته واسه چی؟ در این اتاق خیلی وقته که خرابه! تازه می خواستم عوضش کنم ...
- خب باید لولا رو باز کنیم ...
- فکر نکنم بشه ..
- یعنی چه؟
- می تونی امتحان کنی ...
- یه دو تا آچار پیچ گوشتی به من بده ببینم چی کار می تونم بکنم ...
چند لحظه بعد صدای تق تق بلند شد ... نیم ساعتی طول
کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد ... صدای خسته شهریار بلند شد:
- لعنتی! انگار یکی این لولا رو جوش داده! تکون نمی خوره ...
- گفتم که ...
- اه! چته اینقدر خونسرد وایسادی کنار من! در اتاق توئه ها! چه جوری باز و بسته اش می کنی؟ یه کاری کن این دخترو بیاریم بیرون ...
- باید صبر کنه صبح بشه برم یه نفرو بیارم قفل درو درست کنه ...
جیغ کشیدم:
- چی؟!!!! تا صبح من باید بمونم این تو ...
خونسردانه گفت:
- بله ... مقصر خودتون هستین ... در اتاق خراب بود ... می تونستین نبندینش ...
پامو کوبیدم روی زمین و گفتم:
- من عمرا اینجا بمونم ...
- پس بیا بیرون ...
رفتم سمت پنجره ... لعنتی ارتفاعش خیلی زیاد بود ... نشستم لب تخت ... حالا چه خاکی تو سرم باید می ریختم؟ صدای آرشین هم اومد ... داشتن براش توضیح می دادن ... وقتی فهمید جریان چیه صدام کرد:
- توسکا خوبی؟
- نه ... بابام سکته می کنه اگه من شب نرم خونه ...
- ای بابا! ... خب یه کاری بکنین دیگه ... نمی تونین درو بشکنین ...
چند تا ضربه محکم به در خورد و دنبالش شهریار گفت:
- نه فایده نداره تکون نمی خوره ...
آرشاویر با همون لحن خونسرد دیوونه کننده اش گفت:
- تنها راهش اینه که زنگ بزنین خونه تون و بگین که شب نمی رین ...
- بابا بفهمه چی شده دیوونه می شه ... فکر می کنه یه بلایی سرم اومده ...
آرشین گفت:
- یعنی هیچ راهی نیست؟
- نه ... باید صبح بشه ...
- خب توسکا زنگ بزن بگو امشب دوستای من می مونن توام قراره بمونی ... مثل اینکه چاره ای نیست ...
- ای خدا ... این دیگه چه مصیبتیه!
شهریار عصبی گفت:
- من می رم می گردم شاید یه قفل سازی چیزی پیدا کنم ...
- ساعت یکه! کجا اینوقت شب بازه ...
- یعنی دست روی دست بذاریم؟
- اتفاقی قرار نیست بیفته که ... فقط باید بخوابه تا صبح بشه ... در هم که خرابه کسی نمی تونه مزاحمش بشه ...
پسره ننر! چه راحت! پدر جون و مامانش هم اومدن بالا و اونا هم سعی کردن درو باز کنن ولی نشد که نشد ... ناچارا زنگ زدم خونه ... هیچ راه دیگه ای باقی نمونده بود ...
بابا خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر می کردم قانع شد ... شاید خودش هم راضی نبود که من این موقع برم خونه و از طرفی آرشین خواهر آرشاویر بود و بابا ازش حسابی مطمئن بود ... وقتی گوشی رو قطع کردم صدای شهریار بلند شد:
- توسکا ... راحتی؟ می خوای منم بمونم؟
جلل خالق! این بمونه اینجا بگه چی؟! آبروم جلوی همه می ره ...به خصوص جلوی خونواده آرشاویر ... گفتم:
- نه نه خوبم ... می تونم تا صبح اینجا دووم بیارم ...
- یعنی برم؟
- آره شهریار .. ببخش توام توی دردسر افتادی ...
- نه بابا این چه حرفیه ... باشه پس من می رم ولی صبح حتما می یام دنبالت که ببرمت سر فیلمبرداری ...
اه اصلا یاد
فیلمبرداری فردا نبودم ... پامو کوبیدم روی زمین ... یعنی می تونستم اینجا مثل آدم استراحت کنم؟ مطمئنا نه! استراحت اونم روی تخت آرشاویر؟!!! محاله! یه کم که گذشت صدای شهریار دوباره بلند شد:
- هستی؟! توسکا ... چرا جواب نمی دی؟
- هان ... باشه باشه ...
- پس صبح می بینمت فعلا شب بخیر ...
- شب بخیر ...
شهریار رفت و صدای آرشین بلند شد:
- توسکا به چیزی نیاز نداری؟
- نه عزیزم ... برو به مهمونات برس ...
- باید ببخشی باور کن عذاب وجدان گرفتم ... من اصلا نمی دونستم در اتاق آرشاویر خرابه ... اصلا تو اونجا رفتی برای چی؟
- خب ... خب لباسامو اینجا گذاشته بودی دیگه ...
- من؟!!!
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه آرشاویر گفت:
- برید پایین دیگه ... همه وایسادین اینجا ... زشته ! اون همه مهمون اون پایینه ...
صدای پاهاشون رو شنیدم که رفتن و خودم چمباتمه زدم روی تخت ... عجب مصیبتی! حالا باید تا صبح اینجا می نشستم؟ بلند شدم رفتم طرف کتابخونه اش ... داشتم کتابا رو زیر و رو می کردم که صداش بلند شد:
- توسکا ...
آخ که چقدر دلم برای این مدلی صدا کردنش تنگ شده بود ... دوست نداشتم بهم بگه توسکا خانوم ... رفتم نزدیک در و گفتم:
- بله؟
- خوبی؟
- بد نیستم ...
- می خوای بخوابی؟
- اگه خوابم ببره ...
- ببین اگه روی ملحفه و بالش من خوابت نمی بره تا ...
این چه حرفی بود؟! سریع گفتم:
- نه نه راحتم ...
با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:
- جدی؟
فکر کردم داره مسخره ام می کنه ... حرصم گرفت و گفتم:
- بله ... حرف دیگه ای هم هست؟
- حالا چرا عصبی شدی؟ منو بگو که مهمونی رو ول کردم اومدم اینجا حال تو رو بپرسم ...
قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم صدای آرشین بلند شد:
- آرشاویر چرا نمی یای پایین؟ اون موقع تا حالا اونجا ایستادی؟ دوستم باهات کار داره ...
خنده ام گرفت ... آرشین قشنگ لو دادش ... اون اصلا پایین نرفته بود ... قند توی دلم آب شد ... کاش نره پایین ... غلط کرده دوست آرشین که بخواد با آرشاویر من کار داشته باشه ... صداشو شنیدم که گفت:
- تو برو ... بگو ارشاویر سرش درد می کنه داره استراحت می کنه ... هر وقت خواستن برن خبرم کن که برای خداحافظی بیام ...
- مطمئنی؟
- بله ...
- آرشاویر ... یعنی قولت یادت رفت؟
- چه قولی؟!!!
- قول دادی برام بخونی!
صدای نفس کشیدن کلافه آرشاویر رو شنیدم ...
- خیلی خب ... برو الان می یام ...
آرشین با خوشحالی رفت و آرشاویر گفت:
- اگه به چیزی نیاز پیدا کردی فقط کافیه روی گوشیم زنگ بزنی ...
زمزمه کردم:
- باشه ...
فکر کردم رفت ... ولی دوباره صداش بلند شد:
- توسکا ...
- بله ...
- متاسفم ... خیلی دوست داشتم الان توام پایین باشی ...
- اشکال نداره ...
دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که رفته
...
قلبم داشت تند تند می کوبید ... انگار جنبه مهربونی دوباره آرشاویر رو نداشتم ... آرشاویر رفت و من همونجا پشت در نشستم تا صداشو بشنوم ... می دونستم الان می خواد برای مهمونا بخونه ... چقدر به همه حسادت می کردم ... یه ربعی گذشته بود که صدای دست و سوت و جیغ بلند شد و به دنبال اون سکوت همه جا رو فرا گرفت ... خدا رو شکر وقتی می خوند همه لال می شدن و می تونستم صداشو به راحتی بشنوم ... بازم یه آهنگ به زبون اصلی ... همچین گوشمو چسبونده بودم به در که نزدیک بود برم توی در ... کارای خدا بود که خودم با همون زبون دست و پا شکسته می تونستم شعر رو معنی کنم ...
- I'm not a perfect person
من انسان بی عیبی نیستم
There's many things I wish I didn't do
کاش خیلی از کارا رو انجام نمی دادم
But I continue learning
ولی من هنوز دارم یاد می گیرم
I never meant to do those things to you
من هرگز نمی خواستم اون کارا رو با تو بکنم
And so I have to say before I go
و من قبل از اینکه برم می خوام بگم
That I just want you to know
منفقط می خوام که بدونی
I've found out a reason for me
من دلیلم رو پیداکردم
To change who I used to be
تا اون چیزی رو که بودم عوض کنم
A reason to start over new
دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم
And the reason is you
و اون دلیل تویی
I'm sorry that I hurt you
متاسفم که تو رو اذیتکردم
I'ts something I must live with everyday
این اون چیزیه که من هر روزمجبورم باش زندگی کنم
And all the pain I put you through
و همه ی غم هایی کهبهت دادم
I wish that I could take it all away
ارزو دارم که می تونستم اونارو ازت بگیرم
And be the one who catches all your tears
و کسی باشم کهاشکاتو پاک می کنه
That's why I need you to hear
برای اینه که می خوامبشنوی
I've found out a reason for me
من دلیلم و پیدا کردم
To change who I used to be
دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم
And the reason is you
و اون دلیل تویی
And the reason is youuuuu
و اون دلیل تویییییی
And the reason is youuuuuuuuuuu
و اون دلیل تویییییییییییییی
I'm not a perfect person
من انسان بی عیبی نیستم
I never meant to do those things to you
من هرگز نمیخواستم اون کارا رو با تو بکنم
And so I have to say before I go
و قبل از اینکه برم می خوام بگم
That I just want you to know
من فقطمیخوام که بدونی
I've found out a reason for me
من دلیلم و پیدا کردم
To change who I used to be
دلیلی که باعث بشه کسی رو که بودم عوض کنم
The reason to start over new
دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم
And the reason is you
و اون دلیل تویی
I've found out a reason to show
من دلیلی رو پیداکردم که نشون بدم
A side of me you didn't know
شخصیته دیگه ای از منو که تونمیشناختی
A reason for all that I do
دلیله همه ی کارایی که کردم
And the reason is you
و اون دلیل توی
( آهنگ the reason از hoobstank )
اشک داشت صورتمو خیس می کرد ... چقدر حرف تو این آهنگ بود ...
هدفش چی بود از خوندن این آهنگ؟ آخ که چه لذتی داشت برام شنیدن این حرفا از زبون آرشاویر ... سرمو تکیه دادم به در و چشمامو بستم ... توی دلم پر از آرامش بود و الان می تونستم راحت بخوابم ... چیزی طول نکشید که خوابم برد ...
نمی دونم ساعت چند بود که از زور دستشویی بیدار شدم ... اینقدر شدید بود که دلم درد گرفته بود ... از جا بلند شدم ... بدنم هم به خاطر بد خوابیدن کوفته شده بود ... پریدم سمت در ... اما در هنوز هم باز نمی شد ... داشت گریه ام می گرفت ... باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟! نگاهی به ساعت کردم ... ساعت سه و نیم بود و خونه غرق سکوت ... مهمونا رفته بودن ... رفتم سمت گوشیم ... آخ خدا داشت خاموش می شد ... چاره ای نبود باید زنگ می زدم به ارشاویر وگرنه کلیه درد می مردم ... ناچارا شمارشو گرفتم ... یه بوق ... دو بوق ...
- جانم ...
صداش خواب نبود ... یعنی بیدار بوده؟ سریع گفتم:
- باید بیام بیرون آرشاویر ...
- خوبی؟ چیزیته؟
- خوب نیستم ... باید ... چیزه ...
- اه حرف بزن دیگه ... نگران شدم ... چی شده؟
عصبی شدم و گفتم:
- بابا باید برم دستشویی ... الان این گوشی لعنتی خاموش می شه ...
- باشه باشه ... بیا دم پنجره ... می یارمت بیرون ..
ادامه دارد....????
1400/01/31 11:30گوشی خاموش شد ... با حرص پرتش کردم روی تخت ... رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم ... چیزی طول نکشید که آرشاویر با یه نردبون بلند اومد زیر پنجره ... خواستم جیغ بزنم سرش ... خوب این کارو از اول می کردی ... اما الان وقت این حرفا نبود ... نردبون رو تکیه داد به دیوار و گفت:
- می تونی بیای؟
رفتم نشستم لب پنجره و در همون حال گفتم:
- سعی می کنم ...
باد خنکی می وزید و باعث می شد موهام هی بریزه توی صورتم ... لباسم هم خیلی دست و پاگیر بود و هی می رفت زیر پام ... با ترس و لرز پا گذاشتم روی اولین پله ... صدای آرشاویر بلند شد:
- مواظب باش ...
پایین نردبون ایستاده بود و محکم با دستاش گرفته بودش ... بدون اینکه جوابی بدم چند پله دیگه رفتم پایین ... نصف راهو رفته بودم و دیگه چیزی نمونده بود که برسم پایین ... لباس گیر کرد به پاشنه کفشم ... لعنتی! کاش کفشمو در آورده بودم یکی از دستامو ول کردم تا پاشنه امو در بیارم ... صدای داد آرشاویر بلند شد:
- توسکا مراقب باش ... دستتو برای چی ول کردی ...
برگشتم جوابشو بدم که سرم گیج رفت و قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم پرت شدم پایین ... چشمامو بستم و صدای جیغ خفه ام بلند شد ... محکم افتادم تو بغل آرشاویر ... و دستای آرشاویر جوری دور بدنم حلقه شد که انگار عزیز ترین شی زندگیشو گرفته ... چشمامو باز کردم ... سرم درست جلوی سینه آرشاویر بود ... زمزمه کردم:
- زنده ام؟
آرشاویر که رنگش پریده بود فقط سرشو تکون داد ... دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:
- وای مامان!
با صدای آهسته گفت:
- خوبی؟
- فک کنم باشم ...
لبخند نشست روی صورتش ... سرشو آورد پایین و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و گفت:
- اون بالا هم نتونستی دو دقیقه آروم باشی؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد؟
- ا ... خوب چی کار کنم ... تو حواسمو پرت کردی!
- حالا تقصیرا افتاد گردن من!
نفس داغش که می خورد به صورتم داشت دگرگونم می کرد ... آروم گفتم:
- منو بذار زمین ... آرشاویر ...
فشار دستش دور کمرم بیشتر شد ... صورتشو آورد پایین تر و گفت:
- حقته به خاطر اذیتایی که می کنی یه کم اذیتت کنم!
- من؟ مگه چی کار کردم؟
- هیچی ... فقط داری دیوونه ام می کنی ... دوست داری حرصم بدی ...
- نه ... من ...
صورتش هی داشت می یومد پایین تر ... دستمو گذاشتم توی سینه اش و آروم فشارش دادم ... منو گذاشتم روی زمین و کشید توی بغلش ... دستم هنوز روی سینه اش بود با یکی از دستاش آروم دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- می دونی که زورم از تو خیلی بیشتره ...
- تو ... تو چی می خوای از من؟
- هیچی ... فقط می خوام تنبیهت کنم ...
- به چه جرمی؟
- به جرم اینکه وقتی هنوز زن منی می ری با یه نفر دیگه می رقصی ... سوار ماشین یه نفر
دیگه می شی ... برام زبون درازی می کنی ... اذیتم می کنی ... می خوای بهم بگی دیگه مال من نیستی ...
اینا رو می گفت و هی سرشو می آورد پایین ... چشاش مسخم کرده بود ... انگار یادم رفته بود تا چند لحظه پیش داشتم از زور دستشویی خفه می شدم ... آب دهنمو قورت دادم و به برق نگاش خیره شدم ... زمزمه کرد:
- پاش بیفته من همون آرشاویرم ...
- نه ... تو عوض شدی ... حس می کنم هیچ وقت نشناختمت ...
- خوب این آرشاویرو بشناس ...
- سخته ...
لبخند زد ... یه لبخند مردونه که دلم براش ضعف رفت ... سرمو بردم بالاتر ... فاصله لبم با لبش فقط یک میلیمتر بود ... لبخندش تبدیل به خنده شد و لبش چسبید روی لبم ... چشمام بسته شد ... قلبم داشت تند تند می کوبید دستم زیر دستش بود و لباش داشت با لبام بازی می کرد ... با اون یکی دستش چنان منو به خودش فشار می داد که داشتم باهاش یکی می شدم ... دوست داشتم زمان متوقف بشه ... باد با موهام بازی می کرد و صحنه رویایی درست شده بود ... به خصوص که درست کنار یکی از لامپ های پایه بلند ایستاده بودیم و نور نصف صورتمون رو روشن کرده بود ... نمی دونم چقدر گذشت که ازش جدا شدم ... لبخند روی صورت هر دومون بود ... یعنی همه چی تموم شد؟ این یعنی آشتی؟ از این آشتی ناراحت نبودم ... من آرشاویر رو دوست داشتم ... الان هم که خوب شده بود می شد با بخشش همه چیز رو فراموش کرد ... می شد همه چیز رو از نو ساخت می شد دوباره عاشق شد ... اما .... آرشاویر دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- خیلی دوست داشتم قبل از فسخ صیغه .... یه بار دیگه ببوسمت ... ممنون که این فرصت رو بهم دادی ...
لبخند روی لبم خشک شد! فسخ صیغه؟! ولی ... ولی آخه چرا؟!!! ما ... ما که دیگه مشکلی نداشتیم ... همه سوال ها تو ذهنم باقی موند چون دستشو کرد توی جیبش و قدم زنون ازم دور شد ... از پشت نگاش کردم ... اشک صورتم رو خیس کرد ... اون آروم می رفت و من تازه می فهمیدم چقدر برام دست نیافتنی شده ... تازه می فهمیدم چقدر دوستش دارم ... اینقدر نگاش کردم تا وارد ساختمان شد ... سرمو گذاشتم روی پام و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن ... یعنی همه چیز تموم شد؟ به همین راحتی؟ پس چرا دوباره پا گذاشت توی زندگیم؟ چرا اومد و خودش رو به رخم کشید؟ خدایا این چه عذابی بود؟ تا کی باید این عذاب رو تحمل کنم؟! تا کی؟ شاید نیم ساعتی اشک ریختم تا دلم آروم تر شد ... بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم داخل ... بعد هم رفتم دستشویی ... مونده بودم کجا برم ... الان نمی شد برم خونه چون بابا شک می کرد ... باید یه جایی می خوابیدم ... داخل اتاق که نمی شد رفت ... رفتم بالا تا ببینم می شه توی اتاق آرشین خوابید یا نه ...
به در اتاق آرشاویر که رسیدم از چیزی که دیدم چشمام
گرد شد ... دستگیره در سر جاش بود ... انگار نه انگار که این در خراب بوده ... دستمو بردم سمت دستگیره و در به راحتی باز شد ... دوست داشتم چشمامو ببندم و از ته دل داد بزنم :
- آرشاویرررررررر ....
ولی حیف که همه بیدار می شدن ... چشمامو بسته بودم و دستمو مشت کرده بودم که صداش از پشت سر بلند شد:
- الان خیلی دوست داری اون مشت رو بکوبی فرق سر من ... نه؟
برگشتم و با غیض گفتم:
- دقیقا!
لبخندی زد و گفت:
- اینم یه تنبیه دیگه واسه اینکه تو چشمای من زل نزنی و بگی شهریار می یاد دنبالم ...
- پس ... پس انتظار داشتی با اون همه منتی که سرم گذاشتی بیام سوار ماشین تو بشم؟
- نه ... با آژانس می رفتی راحت تر بودم ...
- خیلی ... خیلی ...
- خیلی چی؟ پروام؟
- اون واست کمه ...
خندید و در حالی که به سمت یکی دیگه از اتاقا می رفت گفت:
- برو بخواب خانوم ... سر فیلمبرداری باید سرحال باشی ...
اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم ... رفت توی اتاق و در رو بست ... وای خدا اگه جیغ نمی زدم می مردم ... رفتم توی اتاق و سرمو فرو کردم توی بالش و از ته دل جیغ زدم ... این کلا دوست داشت منو خل کنه ... دیگه داشتم ازش نا امید می شدم ... حسود ... کینه ای ... اما یه چیزی رو نمی تونستم انکار کنم ... تنبیهاش همه جوره برام شیرین بود ... درسته که بهم ضد حال می زد ولی موندن اینجا ... خوابیدن روی تختش ... بوسیدنش ... همه و همه برام شیرین بودن ... حتی اگه باعث بشه وجهه من پیشش خراب بشه من این تنبیه ها رو دوست داشتم ... دراز کشیدم روی تختش ... بوی عطرش ... اوفففف ... چرا این بو آرومم می کرد ... اینقدر آروم که دیگه به حرفاش فکر نکردم ... فقط به خاطرات خوبمون فکر کردم و خوابم برد ...
صبح با نوازش دست آرشین بیدار شدم ... انگار همه چی یادم رفته بود ... چون به محض دیدن لبخندش منم لبخند زدم ... گفت:
- صبح بخیر می بینم که داداش من از تبعید درت آورده ...
کش و قوسی به بدنم دادم و خندیدم و گفتم:
- صبح توام بخیر ... آره والا ... می بینی با من چی کار می کنه؟ الکی فقط می خواست من شب اینجا بد خواب بشم ...
دروغ که حناق نمی شد! به این راحتی خوابیده بودم ...
- درو کی برات باز کرد؟
- دیشب دستشویی داشت خفم می کرد مجبور شدم بهش زنگ بزنم ...
- فکر کنم تا صبح نخوابیده ... چون چشاش سرخ سرخه ...
- حقشه! تا این باشه بلا سر دختر مردم نیاره ...
گونه امو نوازش کرد و گفت:
- آخه این دختر مردمو دوست داره ...
- بیخیال آرشین ...
- به جون خودم اگه دروغ بگم ... من داداشمو می شناسم ... آهنگی که دیشب خوند رو نمی دونم شنیدی یا نه ولی تو ایتالیا مدام گوش می کرد ... من مطمئنم اونو به یاد تو گوش می کرد ... اون یه لحظه هم از فکرت بیرون نیومده ... دیشب با این نقشه بچه
گونه اش تو رو اینجا نگه داشت که فقظ حست کنه ... باورت نمی شه تا وقتی مطمئن نشد خوابت برده از پشت در اتاق تکون نخورد ... مانتوی تو توی اتاق من بود ... اون خودش آورده بود گذاشته بود اینجا تا تو رو بکشه توی اتاق خودش ... عین پسر بچه های هجده ساله شده ...
دل رو زدم به دریا و گفتم:
- پس دلیل این رفتاراش چیه؟
- این سوالیه که خودم هم دوست دارم جوابشو بدونم ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- مردا رو فقط خدا می شناسه ...
اونم لبخندی زد و گفت:
- من ته و توی قضیه رو در می یارم خانومی ... حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم ... ارشاویر عین میرغضب نشسته سر میز نمی ذاره کسی صبحونه بخوره ...
- وا برای چی؟
- گفت صبر کنیم تا توام بیای ...
- اوا خدا مرگم بده ... زشته جلو مامان بابات ...
- اونا لذت هم می برن از این کارای آرشاویر ... حالا فقط بلند شو بریم پایین ...
از جا بلند شدم ... دستی توی موهام کشیدم ... لباسام بدجور چروک شده بود ... داشتم با دستم می کشیدمش که آرشین گفت:
- اه اه بذار یه لباس راحت بهت بدم ...
- نه بابا دیگه لازم نیست الان که می خوایم بریم ...
- خب با این لباس که نمی تونی بری سر فیلمبرداری اجازه بده من یه لباس از خودم بهت بدم ...
نذاشت حرف دیگه ای بزنم ... سریع از اتاق رفت بیرون و لحظاتی بعد با یه شلوار جین مشکی رنگ تنگ و یه تی شرت مشکی چسبون که روش یه قلب بزرگ سرخ کشیده شده بود اومد توی اتاق و گفت:
- اینا رو بپوش ... تی شرتش نوئه ... شلواره رو ولی چند بار پوشیدم ...
ناچارا ازش گرفتم و گفتم:
- مسئله ای نیست بابا ... دستت هم درد نکنه ...
شلوار و تی شرت رو پوشیدم ... خیلی تنگ بود ... معذب به خودم نگاه کردم و گفتم:
- زیادی تنگ نیست ارشین ...
- نه ... روش مانتو می پوشی و می ری ...
- نه .. واسه الان می گم ...
- الان مگه کی پایینه؟ مامان بابا آرشاویر .... نامحرم که نیست ...
حق با اون بود ... باید دست از دلم بر می داشتم شونه ای بالا انداختم و دو تایی رفتیم پایین ... همین که به میز صبحونه نزدیک شدیم پدر جون با صدای بلند بهم سلام کرد و منم با لبخند جواب دادم ... مامان آرشاویر هم با لذت به سرتاپام نگاه کرد و صبح بخیر گفت .. از همه بدتر نگاه خیره آرشاویر بود که از بالا تا پایین داشت براندازم می کرد ... یه جور عجیب غریب ... همیشه وقتی اینجوری نگام می کرد بعدش هم بغلم میکرد ... مونده بودم الان می خواد چی کار کنه! ولی هیچ کاری نکرد سرشو زیر انداخت و مشغول لقمه گرفتن برای خودش شد ... مامانش سری به تاسف تکون داد و جایی برای من کنار خودش باز کرد ... نشستم و مشغول خوردن شدم ... خدا رو شکر دیگه خبری از نگاههای آرشاویر نبود و من راحت می تونستم صبحونه مو بخورم ... دیگه می
خواستم از سر میز بلند بشم که گوشی آرشاویر زنگ خورد ... گوشی رو با اخم جواب داد:
- بله ...
- سلام ...
- نمی دونم ... خبر ندارم ...
- آره در باز شده ...
- نیازی نیست ... خودم هستم ...
- خداحافظ ...
گوشیو که قطع کرد با پوزخند نگام کرد و گفت:
- گوشیت خاموشه؟
- آره ... دیشب خاموش شد ...
- شهریار بود ... نگرانت شده بود ... گفتم خودم می برمت ...
نمی شد هیچی بگم ... دوست نداشتم جلوی مامان باباش باهاش مخالفت کنم ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه ... پس بدو دیر شده ...
هر دو رفتیم بالا که آماده بشیم و بریم سر فیلمبرداری ... حسابی دیر شده بود ... از اینکه شهریار رو دست به سر کرد حس خوبی داشتم ... خیلی برام گرون تموم می شد اگه بهش می گفت که بیاد دنبالم ... خدا رو شکر که هنوز ارزش داشتم براش ... حاضر شدیم .. با همه خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم ... اخمای آرشاویر حسابی در هم بود ... حق با آرشین بود دیشب اصلا نخوابیده بود و چشماش سرخ سرخ بود ... ترجیح دادم هیچی نگم ... همچین اخم کرده بود که ازش می ترسیدم ... رسیدیم سر صحنه و پیاده شدیم ... اون روز کار خیلی زود تموم شد ... چون خستگی آرشاویر کاملا مشخص بود و درست نمی تونست حس بگیره ... شهریار هم خودش رو رسوند سر فیلمبرداری ... می خواست مطمئن بشه من سالمم ... منم فقط به عنوان یه دوست تحویلش گرفتم ... نمی خواستم آرشاویر دیگه از اون حرفای کلفت و گنده بارم کنه ... درستش هم همین بود ... شهریار هم وقتی دید من زیاد تحویلش نمی گیرم خیلی زود رفت ... برگشتنه با آژانس رفتم خونه ... آرشاویر هم هیچ تعارفی برای رسوندنم نکرد ... کلا عوض شده بود و این تغییرش کم کم داشت منو می ترسوند ... آینده ام خیلی گنگ و مبهم شده بود برای خودم ... باید یه فکر اساسی می کردم ...
نشسته بودم توی خونه امروز فیلمبرداری نداشتیم ... داشتم اتاقمو مرتب می کردم که یهو رفتم تو فکر طناز ... نمی دونستم چی کار کرده ... سام یکی از دوستاشو معرفی کرد و قضیه خواستگاری هم جور شد اما دیگه نفهمیدم چی شده ... بهتر بود یه زنگ بهش بزنم ... بعضی وقتا خیلی بی معرفت می شدم ... گوشی رو برداشتم نشستم لب تخت و شمارشو گرفتم ... با سومین بوق جواب داد:
- حرف نزن که نمی خوام ریختتو ببینم ..
خندیدم و گفتم:
- اولا سلام ... دوما من اگه حرف هم بزنم تو ریختمو نمی بینی که! صدامو می شنوی بچه پرو!
اونم خندید و گفت:
- به خدا که خیلی بی وفایی یه زنگ نزدی ببینی من شوور کردم نکردم مردم زنده ام ماه عسلم ...
- اووووه عروس هل!
غش غش خندید و گفت:
- به خدا داشتم می مردم زنگ بزنم برات تعریف کنم چی شده اما گفتم بذار یه ذره به خودت فشار بیاری تو زنگ بزنی ...
- خب حالا که زدم بگو ببینم چی
شد ...
- قشنگ و کامل بگم یا خلاصه ...
- کامل بگو ببینم چی شده ...
- خب ... جونم براتون بگه که ... آقا این سام چه دوستایی داره بی شرف!
- چطور؟
- یه تیکه ای بود که نگووووو! اصلا احسان و همه از یادم رفت اینو که دیدم ... خوشگل ... خوش قد و بالا ... خوش تیپ ... تحصیلکرده ... وای چه مامانی! چه بابایی! چه خواهری! چه برادری!
- خونوادگی اومده بودن مگه؟
- آره ... ایل و تبارشو آورده بود ... می خواستن بیان خواستگاری یه بازیگر جو گیر شده بودن ...
- خب؟
- هیچی دیگه .... فقط خود پسره می دونست قضیه چیه ... خونواده اش خبر نداشتن بیچاره ها ... منم یه کم براش توضیحات دادم تا کامل روشن بشه و قرار شد قرار بعدی توی یه کافی شاپ همو ببینیم ...
- خب!
- هیچی ... اینا رفتن ... دو روز بعدش من رفتم توی کافی شاپ و یارو رو دوباره دیدم ... دروغ نگم ازش خوشم اومد ... البته نه از اون لحاظا ها! از این نظر که پسر خوبی بود و خیلی آقاوار رفتار می کرد ... بهم قول داد که همه جوره کمکم کنه ... از هم که جدا شدیم ... حدود دو ساعت بعدش بهم زنگ زد ...
- کی؟!
- پسره دیگه ... اسمش ماهانه ...
- خب؟
- هیچی حدسم درست بود ...
جیغ کشیدم:
- احسان؟؟؟؟
- آره رفته بود سراغش ... برای من بپا گذاشته همین که دیدن یکی با گل و شیرینی اومده خونه مون و بعد هم باهاش رفتم کافی شاپ خبرش کردن ... رفته بود سر وقت ماهان و بهش گفته بود که این دختر مال منه ...
- چی؟!!!!
- باور کن!
- همینجوری گفته؟!
- آره دقیقا ... یعنی نه یه کم اینورتر نه اونورتر ... گفته بکش کنار ... من به این راحتی طنازو به کسی نمی دم ... ماهان هم که از قبل در جریان بود بهش گفته چرا نمی ری خواستگاریش پس؟ احسانم گفته اونش به خودم مربوطه ...
- وا چه پرو!
- آره ... منم حرصم گرفت ... ولی بلایی سرش آوردم که دلم خنک شد ...
- چی کار کردی؟ خاک بر سرم نکشته باشیش ...
- نه دیگه تا اون حد ... به ماهان گفتم یه بار باهاش قرار بذاره که مثلا بره باهاش معامله کنه ... اونم قبول کرد و با احسان قرار گذاشت ... همین دو روز پیش ...
- وای مامان قلبم! خب ...
- هیچی منم یه تیریپ توپ زدم و یه عالمه هم به خودم رسیدم و پا شدم رفتم سر قرار ...
- اه بمیری اینقدر مکث نکن دیگه ... بعدش چی شد؟
- توی یه رستوران قرار گذاشته بودن ... منم رفتم تو رستوران و دیدمشون که سر یه میز نشستن و دارن حرف می زن ... همچین خرامان خرامان با یه قیافه عین میرغضبا بهشون نزدیک شدم ... ماهان که می دونست اصلا جا نخورد ولی احسان رنگش پرید و پاشد وایساد ... زل زدم توی چشاش ... لباش تکون می خورد انگار که یه چیزی می خواست بگه ولی نمی گفت ... دستمو گذاشتم لب میز ... خم شدم توی صورتش و گفتم:
- این مسخره بازیا چیه؟
آب دهنشو
قورت داد و گفت:
- طناز ...
- کوفتو طناز ... این کارا چیه می کنی؟ به تو چه ربطی داره که من می خوام با کی ازدواج کنم ...
- صبر کن ... اجازه بده حرف بزنیم ... من باید توضیح بدم ...
- توضیح تو تو سرت بخوره ... دست از سر من بردار ... چرا نمی ذاری زندگی کنم؟!
- ببین طناز داری تند می ری ... من باید برای تو یه سری چیزا رو بگم ... اونجوری آروم می شی ...
- چی می خوای بگی؟ من هیچی نمی خوام بشنوم ... این پسرو می بینی؟ من قصد دارم باهاش ازدواج کنم ... دست از سر من بردار ... فهمیدی؟ نمی خوام دیگه سایه ات روی زندگیم باشه ...
یه قدم بهم نزدیک شد ... خم شد توی صورتم ... رنگش سرخ شده بود ... نمی دونم از خجالت یا از خشم ...
ولی با صدای آروم که به زور شنیدم گفت:
- تو زن منی طناز ... نمی ذارم دست کسی بهت بخوره ...
قلبم داشت وایمیساد ... به خدا می خواستم همون وسط از خوشی قهقهه بزنم ... ولی وقتش نبود .. پس عین خودش آروم گفتم:
- من و تو گناه کردیم ... تاونش اینه که می بینی ... برای من راحته .. توام برو فراموش کن ... من هرگز با مردی که قبل از ازداوج بهم دست زده ازدواج نمی کنم ...
با بهت زل زد توی صورتم و نالید:
- طناز ...
- همین که شنیدی ...
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و رو به ماهان گفتم:
- بریم ماهان جان؟
ماهان هم سریع از جا بلند شد و دوتایی از رستوران خارج شدیم ... لحظه آخر صداشو شنیدم که گفت:
- نمی ذارم طناز ... قسم می خورم که نمی ذارم ....
از رستوران که اومدیم بیرون داشتم غش می کردم ... خیلی سخت بود ... خیلی سخته توسکا که کسیو دوست داشته باشی ولی مجبور باشی باهاش اینجوری رفتار کنی ...
خواستم بگم درکت می کنم ... ولی سکوت کردم و اون ادامه داد:
- تازه شوک بعدی وقتی بهم وارد شد که ماهان گفت جدی جدی از من خوشش اومده و اگه منم حسم مثل اونه اجازه بدم تا بحث ازدواجمون جدی بشه ...
- نه!!!!!
- چرا! موندم سر دو راهی ...
- دلت چی می گه؟
- دلم میگه احسان .... ولی عقلم می گه ماهان ...
- نمی دونم چی بگم ...
- جالبی قضیه اینجاست که مامان احسان زنگ زد خونه مون ...
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آره زنگ زد برای خواستگاری ...
- واوووو
- نمیری حالا! اینقدر که تو هیجان زده شدی من نشدم ...
- چی گفتی؟
- هیچی به مامانم گفتم قبول نکنه ...
- چرا؟!!!
- چون فعلا نمی خوام به احسان حتی فکر کنم ...
- خیلی بی رحمی ...
- شاید ... اما بهت که گفتم نمی خوام احسان با ادای دین بیاد سراغم ...
- ولی من فکر نکنم اینطوری باشه ... اون واقعا دوستت داره ...
- خودمم این حسو دارم ... اما باید یه کم صبر کنم ... باید بهم ثابت بشه ...
- چی بگم والا؟ صلاح مملکت خویش خسروان دانند ...
- بلی! نگران نباش ... همه چی درست می شه احسان هم نشه ماهان پسر گلیه!
-
مرده شور اون عشقتو ببرن ...
با صدای گرفته گفت:
- کاش هیچ وقت تو موقعیت من قرار نگیری ...
سکوت کردم .... خدا خیلی جاها منو تو موقعیت طناز قرار داده بود که بهم ثابت کنه چقدر در حق این دختر بد قضاوت کردم ... دیگه نمی خواستم دوباره بهم نشون بده ... یه کم دیگه با هم حرف زدیم ... براش آرزوی خوشبختی کردم و قطع کردیم ...
خدا آخر عاقبت این دخترو به خیر کنه ... منو هم همینطور ...
*
همه نشسته بودیم دور آتیش ... شب بود و قرار بود یه سری از صحنه ها رو نصف شب بگیریم ... برای شام هر *** یه چیزی سفارش داد و چون تفرقه افتاد با شوخی و خنده قرار شد دور هم سیب زمینی آتیشی بخوریم ... کسی مخالفت نکرد و آقایون جمع وسط باغ یه آتیش بزرگ درست کردن ... اما چون هوا گرم بود زیاد نزدیکش نشدیم ... یه حلقه بزرگ دورش درست کردیم و با فاصله نشستیم ... طبق معمول آتیش و محفل داغ و درخواست از آرشاویر برای خوندن! ... از شب و روز تولد به بعد دیگه هیچ برخوردی باهاش نداشتم ... فقط در حد سر صحنه و تمرین ... همین و بس! انگار اونم دل و حوصله نداشت ... ولی اصرار بچه ها کار دستش داد و گیتارشو گرفت توی بغلش ... با شادی نگاش کردم ... منتظر بودم بازم از عشق بخونه و پشیمونی ... چشمامو بستم و زمزمه کردم:
- به خدا اگه بازم آهنگت از دل تنگی بگه خودم می یام و بهت می گم که پشیمونم ...
نرم نرم شروع به خوندن کرد :
-از این تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگو با من از این خواستن ، که حسرت همدمم بوده
چی فهمیدی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من
نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من
تو این تصمیم بیهوده ، نشو تکرار دلشوره
اگه حتی نگاه تو ، منو میخواد و مجبوره
فراموشم شده روزی ، که بودم به تو وابسته
توی حرفام غم دنیاس ، چقد دلگیرم و خسته
تو خواهش می کنی اما ، نمیتونم که برگردم
من از دست رفتم و انگار ، نمی بینی پر از دردم
کجای گریه های من ، رسیدی تو به داد من
نبودی تو برای من ، نبودی تو به یاد من
نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من
از این تصمیم بیهوده ، چه چیزی قستم بوده
نگو با من از این خواستن ، که حسرت همدمم بوده
چه فهمیدی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من ؟
نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من …
( آهنگ تصمیم علی لهراسبی )
همون لحظه حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... رعشه گرفتم و سریع از جا بلند شدم ... برام مهم نبود که همه پی به حالم ببرن ... دویدم سمت ساختمون ... داشتم می لرزیدم ... اون شب آرشین هم همراه آرشاویر اومده بود ... همراه من دوید و وسط راه منو کشید توی بغلش ... اشک راه باز کرد روی صورتم و از ته دل زار زدم ... آرشین هم در حالی که اشک می ریخت و صداش می
لرزید می گفت:
- گریه نکن توسکا ... به خدا زده به سرش ... به جون خودم یه چیزیش شده .. میخواد تو رو اذیت کنه وگرنه جونش برات در می ره ... من حاضرم بهت ثابت کنم ... به خدا حاضرم ثابت کنم ... نمی دونم چه مرگش شده ...
ولی این حرفا دیگه منو آروم نمی کرد من برای آرشاویر مرده بودم باید با این درد کنار می یومدم ... بغض داشت خفه ام می کرد هر چی هم گریه می کردم تازه بدتر می شدم ... لباس پوشیدم و به آرشین گفتم:
- من می رم خونه آرشین ... به بقیه بگو حالم خوب نبود ...
- نرو .. اینجوری برات حرف در می یارن ...
- بذار در بیارن دیگه مهم نیست ... الان با این وضعم نمی تونم ادامه بدم ...
- به خدا قسم که بیچاره اش می کنم توسکا ... داداشمه که باشه ... نمی ذارم اینقدر اذیتت کنه ...
- مهم نیست ... دیگه هیچی مهم نیست ...
بی سر و صدا رفتم سمت ماشینم ... سوار شدم و خواستم راه بیفتم که کسی زد به شیشه ... شیشه رو دادم پایین ... پارسا بود ... بازیگر نقش مکمل مرد ... دوست نداشتم کسی منو ببینه ولی پارسا دید ... با تعجب گفت:
- داری می ری توسکا؟
- آره یه کاری برام پیش اومده ...
- می شه ... می شه چند لحظه وقتتو بدی به من ...
اینم وقت گیر آورده بود این وسط؟ گفتم:
- نمی شه یه دفعه دیگه ...
- زیاد وقتتو نمی گیرم .. نمی دونم چرا دوست دارم الان ... کنار این آتیش حرفمو بزنم ...
گیج و منگ بود ... من از اون بدتر ... ناچار پیاده شدم و با هم رفتیم سمت آتیش ... اصلا نشد بهش بگم کنار آتیش این همه آدم نشسته مگه حرف تو عمومیه و می خوای جلوی جمع بگی؟ آرشاویر با خنده داشت با یکی از پسرا گپ می زد نگاهمو ازش گرفتم ... دیگه حتی نمی خواستم نگاش کنم ... چه راحت می خندید و خوش بود ... فقط من داشتم آتیش می گرفتم انگار ... پارسا به من اشاره کرد و گفت:
- بشین ...
گیج نگاش کردم و نشستم ... حالا توجه همه به ما جلب شده بود و من از این وضع راضی نبودم ... با صدای بلند گفت:
- توسکا ازت یه خواهشی داشتم ... می خوام اون دیالوگایی که امشب باید با آرشاویر بگی رو با من تمرین کنی ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- چی؟! منظورت چیه؟
- منظورم واضحه ... می خوام باهات یه تیکه از پلان های امشب رو تمرین کنم ...
- ولی .. آخه چرا؟
- دلیلش رو بعدا می فهمی ...
با تعجب به جمع خیره شدم ... همه داشتن با ابهام به پارسا نگاه می کردن ... ناچارا شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- باشه ...
پارسا لبخند مهربونی زد ... اومد جلوی من ... یه جورایی زانو زد و گفت:
- رها ... از اون روز اولی که دیدمت ... یه حس ... یه حال ... یه هوای خاصی داشتم ... انگار تا به حال آدم ندیده بودم و تو اولین آدمی بودی که پا به زندگی من گذاشتی ... برام جالب بودی ... خاص بودی ... متفاوت و ... و ...
دوست داشتنی ... خواستم ... خواستم داشته باشمت ... اما می دونستم تو از من سری .. برام زیادی ... اونقدر زیاد که محاله خدا تو رو به من بده ... حتی اگه خودت هم بخوای ... با این حال دل راه رو بلده کاری به من نداره ... راهشو رفت و توی عشقت غرق شد ... می دونم اذیتت کردم ... می دونم آزارت دادم ... حتی می دونم الان که دارم اینا رو می گم تو اذیت می شی ... اما ... من خودخواهم .. من همیشه بهترین ها رو خواستم و تو برای من بهترینی ... کامل ترینی ... رهای من ... رها کن منو از این حال پر از عذاب ... بیا و خانومی کن مثل همیشه ... با من ازدواج کن ...
دیالوگا رو کامل و بدون نقص گفت ... من اینجا دیالوگ خاصی نداشتم ... فقط باید چند تا قطره اشک می ریختم و از صحنه فرار می کردم ... خواستم بهش بگم خیلی قشنگ اجرا کرده که یهو گفت:
- توسکا ... توسکا ... توسکا ... توی این دیالوگا جای توسکا و رها رو عوض کن ... بعد هم نقش آرشاویر رو توی واقعیت بده به من ... اینا حرفای دلم بود .... تو ... تو خیلی بالایی ... برای داشتن تو باید از همه چی گذشت و مهم ترین چیز برای یه مرد غرورشه ... خواستم جلوی همه ازت خواستگاری کنم تا بفهمی این مرد جلوی تو همسانه خاکه ... با من ازدواج می کنی توسکا؟!
یه دفعه صدای دست و سوت بلند شد ... چنان جیغ می کشیدن انگار من بله رو داده بودم و الان هم عروسی بود ...شوکه شده بودم جدید ... کلا انگار همه مردا یه رگ دیوونگی دارن (با عرض معذرت از آقایون این حرف من نیست توسکا عصبیه! دی: ) نا خودآگاه با چشم دنبال آرشاویر گشتم ... نبود ... به هر سمتی که نگاه کردم نبود ... آرشین رو دیدم ... با اشکی حلقه زده توی چشماش داشت نگام می کرد ... با صدای پارسا حواسم دوباره جمع شد:
- چی می گی توسکا؟!
خدایا من اینقدر که غرق خودم و عشقم و آرشاویر بودم اصلا متوجه نشدم پارسایی هم وجود داره و به من علاقمند شده .... همه جورشو دیده بودم الا این مدلیشو ... شاید اون جلوی جمع غرورشو شکست ... اما درست نبود من جلوی جمع لهش کنم پس لبخندی زدم و گفتم:
- پارسا تو منو شوکه کردی ... اجازه بده فکر کنم ... بعدا جوابتو می دم ...
به دنبال این حرف دیگه صبر نکردم و از جا بلند شدم رفتم سمت آرشین ... دستشو گرفتم و فقط نگاش کردم نیازی نبود چیزی بگم ... از چشمام همه چی معلوم بود ... آرشین با بغض گفت:
- رفت ... داشت سکته می کرد ... دستشو یه جوری مشت کرده بود و لبشو همچین با دندونش گاز می گرفت که مشخص بود جونش داره در میاد ... توسکا ... تو رو خدا ...
بغلش کردم و زمزمه وار گفتم:
- خودش می خواد آرشین ... باور کن خودش می خواد ...
- نکنه زن پارسا بشی ...
بی توجه به حرفش گفتم:
- یه کاری می کنی آرشین؟ می خوام یه دل بشم ...
- چی کار؟
-
باهاش حرف بزن ... ببین نظرش راجع به دوباره با من بودن چیه ... باشه؟ نفهمه من بهت گفتم ... فقط می خوام تکلیف خودمو بدونم ... خواهش می کنم ...
- تو قول بده زن پارسا نشی من هر کاری بگی می کنم ... همین امشب باهاش حرف می زنم ...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
- لطف تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ...
نمی دونم باید عکس العمل آرشاویر رو پای عشق بذارم یا احساس تعلقی که از اون موقع ها براش مونده ... اما هر چی هم که بود نمی خواستم عجولانه تصمیم بگیرم .. باید منتظر نظر آرشین می موندم ... پارسا کارمو راحت کرد ...
درست شنیدم؟!!! سرم داشت گیج می رفت ... بابا با نگرانی گفت:
- توسکا ... توسکا بابا حالت خوبه؟
دستمو از روی شقیقه ام برداشتم و لبخند بی جونی زدم ... بابا نشست کنارم دستمو گرفت و گفت:
- فکر می کردم خوشحال می شی ...
سریع گفتم:
- شدم ... شدم بابا ... فقط ... فقط یه کم شوکه ام ...
سرمو کشید توی بغلش و با مهر روی موهامو بوسید و گفت:
- فقط امیدوارم خوشبخت بشی دخترم ...
قلبم داشت به شدت می زد ... باید از بابا فاصله می گرفتم ... اشکام دیگه به اختیار خودم نبود هر آن ممکن بود بریزه روی صورتم ... نمی خواستم بابا ببینه نمی خواستم ناراحت بشه ... پس بلند شدم و گفتم:
- مرسی بابا ... من ... اگه اجازه بدین برم توی اتاقم ... می خوام یه کم تنها باشم ...
بابا درکم می کرد ... سرشو تکون داد و گفت:
- باشه بابا ... فقط بعدا یه سر هم به مامانت بزن ... حالش خیلی تعریفی نداره ...
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم ... در اتاقو بستم و همونجا پشت در نشستم و مثل جنین پاهامو توی بغلم جمع کردم ... بغضم سر باز کرد و اشک عین سیل ریخت روی صورتم ... دوست داشتم سرمو با همه توانم بکوبم توی دیوار ... قلبم داشت دیوونه وار خودشو به دیوار سینه ام می کوبید ... چهار دست و پا خودمو کشیدم سمت تخت ... سرمو گذاشتم لب تخت و از ته دل زار زدم ... اینقدر اشک ریختم که همه بدنم بی حال شد ... داشتم از حال می رفتم که موبایلم زنگ خورد ... درست کنار دستم بود و ویبره اش تکونم داد ... حوصله شو نداشتم پس توجهی نکردم ... دوباره ... سه باره ... اینقدر زنگ زد که کلافه دست دراز کردم و جواب دادم:
- الو ...
- توسکا جان ...
- آرشین ...
- سلام توسکا ...
- سلام ...
- خوبی؟
با بغض گفتم:
- نه آرشین ... اصلا خوب نیستم ...
با نگرانی گفت:
- چی شده؟
- آرشین ... من ... من دیگه زن داداشت نیستم ... آرشاویر زنگ زده به بابا گفته صیغه رو فسخ کرده ...
صدای آهش به قدری بلند بود که شنیده بشه ... منم آه کشیدم ... آرشین گفت:
- پسره دیوونه! ولی ... چیزی به ما نگفت چرا؟
- نمی دونم حتی به منم نگفت ... رفت فسخش کرد و زنگ زد به بابا ... من این وسط هیچ کاره بودم ...
- خدای
من!
- آرشین من از دست داداش تو دق می کنم به خدا ...
- خدا نکنه ... راستش توسکا ... من باهاش حرف زدم ...
زنگای خطر برام به صدا در اومد ... دیگه قرار بود چی بشنوم؟! سکوت کردم ... یه حسی بهم می گفت به زودی همه چیز تموم می شه ... اگه قرار بود چیز خوبی بشنوم که صیغه فسخ نمی شد ... آرشین که سکوتمو دید با بغض گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم چرا همه چی اینجوری شده ... آرشاویر داغونه ... داغون تر از اون چیزی که فکرشو بکنی ... بعد از خواستگاری پارسا از تو کم حرف شده مثل لوکوموتیو سیگار دود می کنه ... شب تا صبح توی اتاقش راه می ره ... من فکر می کردم اگه در مورد تو باهاش حرف بزنم خیلی راحت بهم از علاقه اش به تو می گه اما ... اما ... اون خیلی راحت گفت همه چی تموم شده ... حتی نذاشت من حرف بزنم ... منو از اتاقش بیرون کرد ... سرم داد کشید ... گفت توی مسائل خصوصیش دخالت نکنم ... زبونش اینو می گه اما کاراش یه چیز دیگه ... من دارم آب شدنش رو به چشم می بینم ...
دیگه چیزی نمی شنیدم ... گوشی از دستم افتاد ... سرم سنگین تر از بدنم بود ... دلم می خواست از جا بلند بشم اما نمی تونستم ... سرم به دوران افتاد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دنیا پیش چشمم سیاه شد ...
**
پلکم لرزید ... سخت بود برام چشم باز کردن ... انگار می خواستم سخت ترین کار دنیا رو بکنم ... هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی باز کردن چشمام اینقدر برام سخت باشه ... به زور ولی بازشون کردم ... نور شدید چشممو زد ... خواستم دستمو بیارم بالا ولی قدرتشو نداشتم ... پس دوباره چشمامو بستم ... صدای کسی بلند شد:
- خدای من! پس بالاخره تصمیم گرفتی به این دنیا سلام کنی هان؟!
دوباره چشم باز کردم ... اینبار انگار راحت تر بود ... صورت خندون یه دختر سفید پوش رو دیدم ... خم شد و بالای سرم دکمه ای رو فشار داد و گفت:
- دختر ! خجالت نمی کشی سه روزه خوابیدی؟! می دونی چه به روز خونواده ات آوردی؟
فقط نگاش کردم گفت:
- حق هم داری اینجوری به من نگاه کنی ... تو که خبر نداری ...
دهن باز کردم و با صدایی که خودمم به زور می شنیدم گفتم:
- چی شده؟
- فشارت در حد مرگ پایین بود که رسوندنت اینجا ... دیگه کسی امیدی نداشت ... خدا تو رو دوباره برگردوند ... بیچاره پدر مادرت ... بیچاره نامزدت! الان بفهمن به هوش اومدی بیمارستانو می ذارن روی سرشون ...
نامزدم؟!!! کی خودشو نامزد من معرفی کرده؟؟؟؟ خدایا ... آرشاویر ... فسخ صیغه ... اون حرفا ... بغض گلومو فشرد ... در اتاق باز شد و دکتر همراه بابا وارد شدن ... چشمای بابا پف کرده و سرخ سرخ بود ... با دیدن من جلو اومد و با بغض گفت:
- دخترم ... جیگرمو سوزوندی ...
- بابا ...
پیشونیشو چسبوند به سرم و گفت:
- جان بابا ... آخه بابا چرا
با خودت اینجوری کردی؟
حرفی نداشتم بزنم ... فقط بغض کردم ...
دکتر مشغول معاینه شد و بابا دستمو گرفت توی دستش .... چنان عشقی از چشماش بیرون می زد که قلبمو می لرزوند ... دکتر بعد از تایید سلامتیم گفت تا فردا مرخص می شم ... چون نصفه شب بود کسی نمی تونست برای ملاقاتم بیاد ... مامان هم به زور بابا رفته بود خونه ... پرستار بهم مسکن داد تا راحت بخوابم ... خوابیدم ولی ذهنم حسابی مشغول حرف پرستار بود ... نامزدم؟!!!!
صبح با صدای مامان که داشت قربون صدقه ام می رفت و گریه می کرد بیدار شدم ... همین که چشمامو باز کردم سر و صورتمو غرق بوسه کرد و قربون صدقه هاش شدت بیشتری گرفت ... از محبتش اشکم در اومد ... بابا هم با لبخند نظاره گر این صحنه بود ... بعد از اینکه بالاخره مامان ازم جدا شد گفتم:
- بابا چی شد که آوردینم بیمارستان؟
بابا آهی کشید و گفت:
- تو گفتی می خوای تنها باشی ... ما هم هیچ کدوم نیومدیم توی اتاقت .. برای همینم تا وقت شام نفهمیدیم تو از هوش رفتی ... فشارت افتاده بود و دور از جونت تا مرگ فاصله ای نداشتی ... اینقدر حالم بد بود که نمی دونستم باید چی کار کنم ... مامانت فقط جیغ می زد و منم ذهنم قفل شده بود ... کار خدا بود که تونستم برسونمت بیمارستان ...
مامان با هیجان گفت:
- اگه آرشاویر نبود که تو رو از دست داده بودیم ...
با تعجب و کنجکاوی به مامان نگاه کردم ... مامان هم بی توجه به چشم غره های بابا گفت:
- بابات داشت دور خودش می چرخید که آرشاویر زنگ زد خونه ... با بابات کار داشت ... اونم تو همون حالت گفت که حال تو بد شده و آرشاویر تو ده دقیقه خودشو رسوند خونه ... مادر این پسر هنوزم تو رو می پرسته ... چرا همچین می کنین آخه؟
بابا تشر زد:
- خانوم ... این یه قضیه تموم شده است ... درسته که آرشاویر لطف کرد و جون توسکا رو مدیون اونیم ... اما دیگه چیزی بین این دو تا نیست .. نمی خوام دیگه حرفی از اون پسر جلوی دخترم بزنی ... متوجه شدی؟
مامان سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت ... بابا هم از جا بلند شد و گفت:
- من می رم تو محوطه ... نیاز به هوای آزاد دارم .. یه ساعت دیگه ساعت ملاقاته ... بذار توسکا استراحت کنه که بتونه بیدار بمونه جلوی ملاقات کننده ها ...
مامان همین که از رفتن بابا مطمئن شد خودشو چسبوند به من و گفت:
- مادر من بیا و یه فرصت دیگه به این پسر بده ...
فقط یه لبخند زدم ... چی می تونستم به مامان بگم ... ادامه داد:
- اون شب من بیشتر از تو نگران این پسر شدم کم مونده بود بزنه زیر گریه ... همچین تو رو از بغل بابات کشید بیرون که نگو ... بعدم تو راه چند بار نزدیک بود به کشتنمون بده ... تا رسیدیم اینجا پرستاره گفت باید اول بریم پذیرش ... چنان دادی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد