439 عضو
ادامه دارد....
1401/11/15 08:37#پارت_# یازدهم
رمان_#باورم_کن?
بعد از اون روز دیگه جواب سینا رو ندادم. اونم که اس ام اس دادنش کمتر شده بود و چند روز یه بار یه دونه اس می داد ولی کسی نبود جوابش و بده پسره خر الاغ. امتحانا شروع شده بود و دیگه خبری از جنگولک بازی نبود. حتی کارای گلهای نازنینمم سپرده بودم به مش جعفر. برنامه خانم احتشامم تنظیم کرده بودم و شب به شب چکش می کردم ببینم رفته سر کلاسها و آرایشگاه و ماساژ و استخرش یا دوباره به خاطر تنهایی جیم زده. خلاصه سرم حسابی شلوغ بود ووقت نداشتم به هیچی فکر کنم. از صبح یک سره درس و درس و درس. روز امتحانم شروین میرسوندم و وامیستاد تا با هم برگردیم. خدایی خوب راننده ای بود. کم حرف و منضبط. بار اولی که من و واسه امتحان رسوند دانشگاه و جلوی دانشگاه نگه داشت. به خاطر اضطرابم چشمام و بسته بودم و یکی در میون نفس می کشیدم و صلوات می فرستادم. مدام این کارو تکرار می کردم که صدای شروین و شنیدم. شروین: اضطراب داری؟ سرمو به نشونه آره تکون دادم. شروین آروم و مطمئن گفت: نترس می دونم امتحانتو خوب پاس می کنی. متعجب از این همه اطمینانش برگشتم نگاش کردم که گفت: این اراده رو درتو می بینم که به هر چی می خوای برسی. سرمست از اعتماد به نفسی که بهم داده بود یه تشکر کردم و اومدم پیاده شم که گفت: موفق باشی. همین کلمه ی جادویی بود که قبل همه امتحانا روحیه ام و 100 برابر می کرد و اضطرابمو خاموش . جالب بود انگار چون شروین میگفت موفق باشی بی برو برگرد موفق میشدم. شایدم تلقین خودم بود. به هر حال همه امتحانا به خوبی و خوشی تموم شد. امروز اومده بودم نمره هامو بگیرم. دیروز مامان زنگ زده بود و گفته بود کی میای که گفتم فردا پس فردا میام. گفت: می خوای بیایم دنبالت اگه وسایلت زیاده؟ این حرفی بود که مامان هر سال میزد اما عمرا" اگه میومدن کمک. سال اول کلی ذوق زده گفتم بیاین اما بعد دو روز که دیدم نیومدن و زنگ زدم گفت: آنید جان بابات کار داره نمیتونه بیاد خودت بیا دخترم. منم دست از پا درازتر و کنف شده خودم بارو بندیلمو جم کردم و رفتم خونه. تو جواب مامان تشکر کرده بودم و گفته بودم: نه مادر من وعده سر خرمن نمی خواد بدی خودم میام. امسال اصلا" دلم نمی خواست برم خونه. تصمیم گرفته بودم ترم تابستونه بگیرم که بتونم بمونم خونه خانم احتشام ولی قبلش باید یه دو هفته ای می رفتم خونه. خوشحال و راضی از نمره هایی که گرفته بودم. از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شروین شدم و راه افتادیم. یه زنگ به الناز زدم و نمره هاشو گفتم چهار روزی میشد رفته بود خونه. بعدش شماره درسا رو گرفتم. اونم دو روز پیش رفت خونه اشون. یه دو ساعت بعد رسیدیم خونه و طبق
1401/11/16 12:30معمول من کل مسیرو خواب بودم. شروین بیدارم کرد و گفت: یعنی حتما باید امتحان داشته باشی که تو ماشین بیدار بمونی؟ مگه گهوارست که تا میشینی توش می خوابی؟ یه لبخند دندون نما بهش زدم و گفتم: بهتر از گهواره است. از ماشین پیاده شدم و با دو از پله ها اومدم بالاکه یه سروصدایی از جلوی در باغ شنیدم و از اونجایی که من فوق العاده فضولم همون بالای پله ها ایستادم و چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم جلوی در چه خبره. شروینم پایین پله ها ایستاده بود و اونم با تعجب به در باغ نگاه می کرد. چند تا پله اومدم پایین و دوتا پله بالاتر از شروین ایستادم و با کنجکاوی گفتم: اونجا چه خبره؟ عمو جواد با کی داره دعوا میکنه؟ شروین شونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم. صداها یکم بلند تر شده بود انگار هر کی دم در بود تونسته بود عمو جواد و بزنه کنار و بیاد تو باغ. صداها یکم واضح شده بود. یه مردی صداش و انداخته بود سرش و هوار می زد. مرد: خودم دیدمشون اومدن اینجا. برو بگوبیاد. اینجا کجاست؟ اینجا چی کار میکنه؟ عمو جواد: آقا اشتباه می کنید. غیر خانم و آقا کسی نیومد توی باغ. مرد: من میگم خودم تا اینجا دنبالشون اومدم و دیدم اومدن تو این خونه. من تا پیداش نکنم از اینجا نمی رم. چشمای ریز شده از فضولیم با دیدن مردی که داد می کشید و نزدیک می شد از ترس و تعجب گشاد شد. قلبم اونقدر تند می زد که هر آن احتمال می دادم استخونای قفسه سینه م بشکنه و پوستم و پاره کنه و بیفته بیرون. روح از بدنم خارج شده بود مطمئنم اگه جن یا روح می دیدم این جوری قبض روح نمیشدم . مرد به ده متریمون رسیده بود و هنوز داشت هوار می کشید که چشمش به من افتاد. تا من و دید با یه حرکت مش جواد و کنار زد و از بغل شروین رشد شد و به طرفم حمله کرد و کشیده ای به گوشم زد که سه تا پله اون طرف تر پرت شدم روی زمین. دستمو رو صورتم گذاشته بودم و با ترس نگاهش می کردم.مرد دوباره خیز برداشت که بهم حمله کنه که شروین عصبانی اومد بین من و اون ایستاد و مش جوادم سریع اومد و کمر مرد و گرفت که نتونه تکون بخوره. شروین عصبی گفت: اینجا چه خبره؟ اینجا یه ملک خصوصیه آقا شما نمی تونید همین جور بی اجازه وارد بشین. با کی کار دارید. به زور خودمو از رو زمین بلند کردم و ایستادم. هنوز مسخ شده و لال به مرد نگاه می کردم. روح از بدنم رفته بود قدرت هیچ حرکتی و حرفی رو نداشتم. مرد عصبانی با صورت کبود انگشتش و به طرف من گرفت و گفت: با این ، با این دختره جوون مرگ شده. با این ورپریده بی آبرو. دیگه کارت به جایی رسیده که با پسره مردم میری خونه اشون؟ خجالت نمیکشی بی آبرو؟ شروین عصبانی صداش و بلند کرد و گفت: درست
1401/11/16 12:30صحبت کنید آقا یعنی چی که اومدید تو خونه ما و به ما توهین میکنید. مرد پوزخندی زد و گفت: خونه شما؟ یعنی خونه اینم هست؟ منظورش من بودم. شروین عصبانی جواب داد: بله خونه ایشونم هست. اصلا" شما کی هستین؟ مرد یه اشاره به من کرد و کبود شده گفت: چرا از خود بی آبروش نمی پرسی؟ شروین متعجب به من نگاه کرد. مطمئنم رنگ من به سفیدی دیوارا شده بود و اگه لباسای رنگی تنم نبود مثل آفتاب پرست تو دیوارها گم میشدم. شروین که قیافه مات و بی روح من و دید با تعجب اومد سمتم و گفت: حالت خوبه؟ چرا این رنگی شدی؟ تو این مرد و میشناسی؟ به زور سرمو به نشونه آره تکون دادم. خدایا میشه همین یه بار آرزومو برآورده کنی؟ میشه یه کاری کنی که من همین الان غش کنم؟ یا بیهوش بشم؟ یا سکته کنم؟ کلا" یه اتفاق بیفته که من از این وسط خلاص شم و اینام دلشون به حالم بسوزه ونخوان ازم سوال بپرسن؟ صدای شروین من و از آرزو کردنم جدا کرد. شروین: این مرد کیه آنید؟ ای بمیری تو که من و با اسم صدا نکنی. حالا تو هیچ وقت من و صدا نمیکنیا همین امروز جلوی تنها آدمی که نباید نشون بدی که من و میشناسی یا اونقدر نزدیکیم که منو به اسم صدا کنی یک کاره باید اسمم و بگی؟ مرده هم انگار با شنیدن اسم من منفجر شده باشه بلند داد کشید. مرد: دِ بگو دیگه بگو من کیتم دختره عوضی بگو گه آبرو برام نذاشتی کارم به جایی رسیده که باید بیام جلوی این بی ناموس بی شرف توضیح بدم من کیم اونم کجااااااااااااا خونه دوست پسرت؟ ده بیشعور بگو اینجا چه غلطی میکینی؟ با سرو صدای ما خانم احتشام و مهری خانم و چند نفر دیگه اومدن بیرون و از بالای پله ها به ما نگاه کردن. وجودم پر احساسهای مختلف بود. ترس، نگرانی، وحشت .... دلم می خواست همون لحظه بمیرم. چنان فشاری روم بود که هنگ کرده بودم. موقعیت و درک نمی کردم. نمی فهمیدم باید چی کار کنم. برم ؟ فرار کنم؟ بمونم ؟ جواب بدم؟ سعی کنم توضیح بدم که من اونجا چر کار می کنم و این مرد کیه؟ اما هیچ کاری نکردم. نتونستم حتی یه قدم بردارم. نتونستم حتی دهن باز کنم. فقط ایستادم و مسخ شده به آدمهای دور و برم نگاه کردم. به مرد که آنچنان عصبانی بود که اگه ولش می کردن همون جا با دستای خودش خفه ام می کرد، به شروین که پر سوال نگاهم می کرد، به مش جواد که کمر مرد و گرفته بود، به خانم احتشام، مهری خانم، ...... که به خاطر نگاه9 خیره بقیه به من چشم دوخته بودن. انگار مطمئن بودن هر چی که هست من جوابش و دارم. همه با تعجب و سوال بهم نگاه می کردن. اما من نمی تونستم حرف بزنم هیچ جون و انرژی برای حرف زدن نداشتم. خانم احتشام محکم و عصبی گفت: صداتون و بیارید پایین آقا.
1401/11/16 12:30اینجا چه خبره؟ این مرد کیه تو خونه من؟ نگاه شروین، مرد ، مش جواد به من بود منتظر بودن که من جواب سوال خانم و بدم. با صدایی که به زور از ته گلوی خشک شدم بیرون اومد گفتم: (( بابام................ )) -------------------------------------------------------------------------------- کاملا" نگاه متعجب شروین و دهن باز مش جواد و می دیدم. مطمئنم خانم احتشام و مهری خانم و بقیه هم همین قدر متعجب و بهت زده شده بودن. صدای فریاد مرد: ای که بی بابا بشی که آبرو برام نذاشتی. با یه حرکت خودش و از دستای مش جواد که تمام این مدت دور کمرش حلقه شده بود و سعی داشت نذاره جلوتر بیاد آزاد کرد و با چند قدم بلند به من رسید و یک کشیده محکم به صورتم زد که از شدت ضربه تو گوشم صدای ناقوس کلیسا میشنیدم و چشمام تار شده بود. اونقدر ضربه اش محکم بود که تن بی روحم پرت شد دو متر اون طرف تر و نقش پله ها شدم و گوشه لبم پاره شد و خون ازش جاری شد. مهری خانم یه جیغ کوتاه کشید و دویید سمت من و مش جواد و یه خدمتکار مرد دیگه اومدن بابامو گرفتن که نتونه دوباره منو بزنه. خانم احتشانم محکم با صدای ناراحت گفت: خودتون و کنترل کنید آقا. بیاید تو دفتر من تا صحبت کنیم. وسط حیاط که جای بحث کردن نیست. مش جواد و اون مرد بابامو به زور بردن سمت عمارت. بابام مدام داد می زد و حرفای ناجور بهم می زد و سعی میکرد خودش و از دست اونا خلاص کنه و دوباره بیاد سراغم. من اما بی جون رو پله افتاده بودم و هجوم خاطرات تو سرم و تحمل می کردم. صدای داد و فریاد صوای جیغ. گریه، هق هق.... به زور خودمو کنترل کردم که نلرزم. که ضعف نشون ندم. تا همینجا هم همه آبروم رفته بود دیگه خار شدن بیشتر و نمی خواستم. خانم احتشام: آنید دخترم تو هم بیا. با شنیدن دخترم دلم گرم شد. احساس کردم یک صدم روحم برگشته. پس حرفای بابام نظر خانم احتشام و نسبت به من عوض نکرده بود. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین. داشت نگاهم می کرد، صورتش سرد نبود یه جور خاصی بود. اگه بلد بودم حرف نگاه ها رو بفهمم امروز خیلی به دردم می خورد. می فهمیدم نگاه شروین، خانم احتشام ، مهری خانم و بقیه بهم چی میگه. من دختری که پدرش اومده بود و کلی حرفای زشت و القاب ناجور بهش نسبت داده بود. کدوم پدر در مورد دخترش این جوری میگه؟ نباید صبر کنه تا از اصل ماجرا خبردار بشه بعد قضاوت کنه؟ نمی گم کارم درست بوده اما اون.... پدره.... بزرگتره..... شروین اومد کمکم. همراه مهری خانم کمکم کرد که بلند بشم و من و به سمت عمارت بردن. به زور می تونستم سر پا وایسم. تمام شخصیتی که 22 سال سعی کرده بودم برای خودم بسازم و در عرض 8 ماه به کل این خونه نشون دادم همه اش تو یه لحظه شکست و خرد
1401/11/16 12:30شد. و پدرم روی این خرده ها با سنگدلی و بیرحمی ایستاده بود و پاهاش و فشار می داد. با کمک شروین ومهری خانم تا جلوی در دفتر خانم احتشام رفتم. جلوی در که ایستادیم قبل از باز کردن در بازومو از تو دست شروین بیرون آوردم. شروین یه نگاه پرسشگر بهم کرد انگار از نگاه و صورتم منظورم و فهمید چون بی حرف و آروم در زد و در و باز کرد و اول خودش وارد شد و بعد ما. پدرم کلی فکرای ناجور در مورد من داشت نمی خواستم با دیدن اینکه شروین کمکم میکنه به باورای غلطش اطمینان کنه. وارد شدیم و پشت سر شروین ایستادم. خانم احتشام به مهری خانم اشاره کرد که بره بیرون و در و ببنده و مهری خانم رفت و ماها رو تنها گذاشت. پدرم عصبی و کلافه با چشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد. بابا: اینجا چه غلطی میکنی؟ از کی اینجا میای؟ به خیالت که ماها تو خونه نشستیم و از هیچی خبر نداریم؟ دیدم مشکوک شدی. دیر به دیر میای خونه و زودم می خوای فرار کنی. نگو یه جای بهتر یه کار بهتر پیدا کردی؟ بگو برای هرزگی چقدر بهت پول میدن هانننننننن؟ بغض گلومو گرفت تو چشمام اشک جم شد. هرزگی؟ من؟ من که اینجا کار می کردم؟ کی هرزگی کردم؟ کی؟ خانم احتشام متعجب و ناباور گفت: آقای کیان این چه حرفیه که شما می زنید؟ آنید اینجا پرستاره. پرستاره من. هیچ وقتم هیچ کار بدی نکرده. بابام عصبانی به خانم احتشام نگاه کرد و گفت: کار بدی نکرده؟ بدتر از اینکه بدون اجازه من بدون اطلاع خانواده اش خوابگاهش و ول کرده و اومده تو این خونه و شب و روز ور دل این پسره بوده؟ این چه کاریه که این دختره خراب با این پسره دوساعت تو خیابونا دور دور می کنن. اگه اینجا کار میکنه پس چرا این پسره شده راننده اش و این عوضی و از دانشگاه تا خونه میاره؟ پدرم عصبی بهم حمله ور شد و یک کشیده دیگه به صورتم زد که تن لرزونم تلوتلو خورد و چند قدم عقب رفت. جونی برام نمونده بود. روحم مرده بود. آبروم رفته بود. قلبم ایستاده بود. پدرم با فریاد: دختره عوضی خراب. مگه من برات کم گذاشتم که خودت و راحت در اختیار دیگران گذاشتی؟ از هرزگی و ... بازی چی گیرت میاد؟ آبت نبود نونت نبود باید با آبروی ما بازی می کردی؟ تقصیر اون مادرته که تورو این جوری خراب بار آورده. هر چی بهش میگفتم حواست به این دختر باشه. ببین کجا میره با کی میره میگفت : من به آنید اطمینان دارم کار بدی نمیکنه. بیا ببین نتیجه اعتمادتو. ببین از اون کسی که انتظار نداشتی چه بی آبرویی دیدیم چه ضربه ای بهمون زد. نکنه اون مادر .... شده اتم باهات هم دست بود. نکنه اون از همه چی خبر داشت. مگه میشه اون نفهمیده باشه که تو 8-7 ماهه خوابگاه نمی ری؟ اینه وضع بچه تربیت
1401/11/16 12:30کردنش. به زور دهن باز کردم. چرا گناه من و پای مادرم می نوشت اون بیچاره روحشم خبر نداشت. من: بابا من ...... بابا: خفه شو... خفه شو نمی خوام حتی صداتو بشنوم. به من نگو بابا.... تو دیگه دختر من نیستی من دختری به کثیفی و لجنی تو ندارم. من دختره ... نمی خوام دیگه اسم ماها رو هم نمیاری فهمیدی کثافت؟ اگه پدر می خواستی اگه خانواده ات برات مهم بودن قبل از این بی آبرویی یکم به ماها فکر می کردی. تو دیگه بچه من نیستی می فهمی؟ نیستی.... با یه نفرتی تو صورتم نگاه کرد که برای یک لحظه مرگ و دیدم. تموم شد. هر اونچه که نباید میشد شد. من برای پدرم مرده بودم. تو همون لحظه تموم شده بودم. اون دیگه منو نمی خواست. من و به فرزندیش قبول نداشت. نباید می ذاشتم گناه من و پای مادر بیچاره ام بنویسه. من خوب بابامو میشناختم می دونستم وقتی عصبانی میشه حرصش و سر مادرم خالی میکنه. اونقدر حرفای زشت بهش می زد که خودش و تخلیه کنه. اصلا" هم براش مهم نبود که چی به سر روح و احساسات اون زن بیچاره میاد. با آخرین توانی که در خودم سراغ داشتم نیرومو جم کردم باید حرفای آخرمو می زدم. من: مامان از چیزی خبر نداره. هیچکی نمی دونست که من از خوابگاه رفتم. بی خود نمی خواد دنبال مقصر بگردی. من خودم اینجا رو پیدا کردم خودم این کارو انتخاب کردم. شدم پرستار خانم احتشام. بابا: خفه شو عوضی. عصبی شده بودم و این باعث شده بود نیروم بیشتر بشه. به زور نفس میکشیدم اما با این حال شروع کردم به حرف زدن با بغض در حالی که بین حرفام یه نفس می گرفتم گفتم: خفه شم؟ چرا؟ مگه تا حالا خفه شدم چیزی درست شد؟ اتفاقی افتاد؟ شما هر چی دلتون بخواد میگید هر فکری هم که دلتون بخواد می کنید. فرصت توضیحم به کسی نمیدید. اتفاقا" امروز همون روزیه که نباید خفه شم. باید حرف بزنم باید حرفای که این 22 سال تو دلم تلنبار شده رو بگم. بریزم بیرون. وگرنه این غده چرکی خفه ام می کنه . مگه من چی کار کردم؟.... فقط می خواستم کار کنم. مگه همه کار نمی کنن؟..... می خواستم رو پای خودم وایسم..... می خواستم بگم که می تونم..... بهتون نگفتم چون می دونستم نمی ذارید چون میگید دختر باید بشینه تو خونه..... خونه غریبه ها خطر داره..... به شعور من شک داشتید و دارید. فکر میکنید خودم نمی فهمم چی خوبه چی بده. مگه شما کاری میکنید به فکر بقیه هستید؟ مگه شما فکر می کنید چی سر ما میاد؟ بابا با داد: خفه شو دختره عوضی آشغال می خوای کاراتو ماستمالی کنی ؟ می خوای توجیحش کنی؟ هرزگی ماستمالی کردن نداره. صدام بلند شد با بغض و صدای بلند گفتم: من هرزه ام؟ من خرابم؟ چی کار کردم؟ شما چی از من دیدید؟ تا حالا شده دوست پسر داشته باشم.
1401/11/16 12:30تا حالا شده من و با یه پسر برم مهمونی، پارتی یا جایی؟؟؟ یا اصلا" شده تو خیابون من و با یه پسر ببینید؟ یا از کسی بشنوید؟؟؟؟ تا حالا کار خلافی از من دیدید؟ نه ....... ندیدید تا حالا کاری بر خلاف میلتون نکردم. بابا عصبانی به شروین اشاره کرد و با داد گفت: نشونه فسادت کنارت وایساده. بازم انکارش میکنی؟ منم به همون بلندی داد زدمکارد به استخونم رسیده بود. بسه دیگه 20 سال خفه خون گرفته بودم دیگه کافی بود یکی باید با صدای بلند همه چیز و بگه: آره انکارش میکم چون کاری نکردم. فسادی نبوده. اینکه امروز من و تو ماشین یه پسر دیدی که اومدم تو این خونه انقدر آتیشتون زد؟ انقدر بد بود؟ پس حالا می فهمید که من و مامان روزایی که میومدیم و در خونه زنا ی صیغه ای و معشوقه هاتون و می زدیم و شما رو اونجا تو اون خونه ها با اون آدما می دیدیم چه حالی داشتیم. اگه کار من بده اگه زشته اگه خلافه شما حق ندارید چیزی به من بگید. مگه خودتون این کارا رو نمیکنید؟ من از خودتون یاد گرفتم. وقتی ماها رو تو خونه ول می کردین و با زنای رنگارنگ این ور اون ور می رفتین و اصلا" براتون مهم نبود که از گوشه و کنار بهمون خبر می دادن که باباتو دیدم فلان جا یا یه خانمی. تو ماشین بابات یه زنی نشسته بود. اصلا" فکر کردین چه حالی به ما دست می داد؟ حالیتون بود که چه آبرویی از ما می بردید؟ چه کمری از مامانم میشکوندید؟ چه زخمی تو قلب ماها می زدید؟ فکر کردید راحته، فکرکردید خیلی جالبه که همش گوش به زنگ باشی و با هر زنگ تلفن تنت بلرزه و قلبت وایسه که وای نکنه باز یکی بابامو دیده باشه و بخواد خبرمون کنه که جلوش و بگیریم. حاج آقا کیان معتمد شهر قباحت داره این کارا. هرچی هم پیامبر 100 تا زن صیغه ای داشت اما تو اون زمان بنا به شرایطی گرفتن زن صیغه ای حلال بود. شماها همه شرایطشو ول کردید فقط به همون بند آخر که گفته صیغه حلال است چسبیدید؟ فکر میکنید خیلی خوبه که یه بچه همش دعوای پدر و مادرشو ببینه. وقتی بزرگتر شد بفهمه این دعواها به خاطر اینه که باباش دنبال تنوعه، و این که مامانش جونیش و به پاش ریخته براش کافی نیست و حالا که سنی ازشون گذشته با وجود دوماد ونوه دنبال عشق و حال جدیده؟ من به درک سهندم هیچی. به فکر آنیتا هم نبودید. اون شوهر داشت. می دونید چقدر براش بد بود که شوهرش بیاد بهش بگه بابات زن صیغه ای داره؟ که مامانم براش کافی نیست که به بچه هاش و آبروشون اهمیت نمیده؟ این و می فهمید؟ بدون اشک به هق هق افتاده بودم. نفسم به زور در میومد. بابا عصبانی با چشمای آتیشی بهم نگاه می کرد. حرفام شکه اش کرده بود. حرفایی که یک عمر تو خودم ریخته بودم و
1401/11/16 12:30احدی ازشون خبری نداشت. حتی تو تنهایی هامم بهش فکر نمی کردم حالا جلوی شروین و خانم احتشام با صدای بلند فریاد می زدمشون. باور نمی کرد که این حرفا رو یه روزی از دهن من بشنوه. بی خیالترین بچه اش. کسی که تو همه این قضایا یه گوشه می ایستاد و به بقیه نگاه می کرد. کسی که هیچ وقت اعتراض نکرد. اگه آنیتا می گفت، اگه سهند میگفت، اگه مادرم میگفت باورش براش آسونتر بود تا شنیدن این حرفهای ممنوعه از دهن من. بابام از تو شک در اومد. با یه صدای پر از نفرت با چشمای پر از کینه بهم نگاه کرد و با سرد ترین صدایی که تو تمام زندگیم شنیدم بهم گفت: تو دیگه دختر من نیستی. دیگه حتی اسمتم نمیارم. آنید برای من مرد. دیگه مرده و زنده ات برام فرقی نداره. این و گفت و با قدمهای سریعی از کنارم رد شد و از در رفت بیرون. پاهام دیگه تحمل وزنم و نداشتن. بی جون رو پاهام نشستم. خانم احتشام و شروین که تا اون موقع تو شک بودن با رفتن بابام و نشستن من از شک در اومدن. خانم احتشام خودش و بهم رسوند و گفت: آنید.. آنید جان چی شده؟ حالت خوبه دخترم؟ مهربونی خانم احتشام بغضم و بیشتر کرد. -------------------------------------- شروین سریع اومد کنارم نشست و با صدای بلند به مهری خانم گفت برام آب بیاره. مهری خانم آب و آورد و شروین جرعه جرعه به خوردم داد و بعد به مهری خان گفت من و به اتاقم ببره. با کمک مهری خانم به زور پاشدم و از پله ها بالا رفتم. من و به اتاقم رسوند. پامو که تو اتاقم گذاشتم رو به مهری خانم گفتم: مرسی مهری خانم می تونید برید. مهری نگران: مطمئنین خانم. من: آره می خوام تنها باشم. مهری عقب عقبکی از اتاق بیرون رفت و در و پشت سرش بست. مقنعه امو با حرص از سرم گرفته ام و پرتش کردم رو تخت. با همون حال زارم رفتم تو سه کنج دیوار. اون ته اتاق نشستم. یکی که از در وارد میشد تو لحظه اول نمی فهمید کسی تو اتاقه. عادتم بود تو موقع ناراحتی و بغض می رفتم کنج اتاق می نشستم جایی که از دید نگاه بقیه پنهون بود. زانوهام و گرفتم تو بغلم و سرمو رو زانوهام گذاشتم. تمام اتفاقای چند دقیقه قبل میومد جلوی چشمم. بغض کرده بودم اما گریه نمی کردم. گریه نشونه ضعف بود. من نمی خواستم ضعیف باشم. از بچگی سعی کرده بودم قوی باشم و روی پای خودم وایسم و هیچ وقت، هیچ وقت گریه نکنم. نهایت بغض و کینه و ناراحتیم دوتا قطره اشک بود. تموم شده بود. من دیگه تو خونه بابام جایی نداشتم. چشمام وبستم و سرمو تکیه دادم به دیوار. تو افکارم غرق بودم که صدای یه آهنگی تو اتاق پیچید. با تعجب چشمام و باز کردم. شروین جلوی DVD پلیر ایستاده بود و روشنش کرده بود. برگشت سمت منو بهم نگاه کرد. با یه صدای آروم
1401/11/16 12:30از همونایی که آرامش و بهم تزریق می کرد گفت: چرا اونجا نشستی؟ بی جواب بهش خیره شدم. صدای آهنگ و خواننده اش تو سرم می پیچید. نذار امشبم با یه بغض سر بشه. بزن زیر گریه چشات تر بشه. بذار چشماتو خیلی آروم روهم. بزن زیر گریه سبک شی یکم. شروین یه دستمال از رو میز برداسشت و اومد کنارم نشست. چونه امو گرفت و آروم صورتم و به سمت خودش برگردوند و با دستمال نرم خون گوشه لبم و پاک کرد. می سوخت و درد می کرد اما من نه اشکی داشتم برای ریختن نه حسی برای درد کشیدن. چشمش به گوشه لبم بود و با دقت کارش و می کرد. منم به صورتش نگاه می کردم. چقدر آروم بود. بدون هیچ نگرانی، ترسی، وحشتی، یدون هیچ فکر بدی. یعنی الان در مورد من چه فکری میکنه؟ در مورد بابام، مامانم، خانواده ام. حتما" الان براش شدم همون کلفتی که می گفت. کارش تموم شد. چونه امو ول کرد. دستمال و گذاشت رو زمین کنار پاش. تکیه داد به دیوار. دستاشو توهم قلاب کرد. آروم پرسید: حالت خوب نیست می دونم. آنید گریه کن. خودت و خالی کن. باید سبک بشی. بسه این همه مقاوم بودی. اتفاقی که برات افتاد اتفاق کمی نبود. اگه همش بغض کنی خفه میشی. بذار بغضت بشکنه. بذار بیاد بیرون. یه امشب غرورو بذارش کنار. اگه ابری هستی با لذت ببار. هنوزم اگه عاشقش هستی که. نریز غصه ها رو تو قلبت دیگه. به شروین نگاه کردم. آهنگ تو سرم می پیچید. با بغض گفتم: می دونی چقدر سخته که یه بچه بفهمه مامان و باباش با هم مشکل دارن؟ که باباش مامانش و زیاد دوست نداره؟ که از مامانش به عنوان سوپاپ اطمینان استفاده میکنه؟ که هر وقت عصبی و ناراحته سر اون خالی میکنه؟ غرورت نذار دیگه خسته ات کنه. اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی یه بچه وقتی صبح از خواب بیدار میشه و صدای بابا مامانش و میشنوه اونوقت به جای آرامش گرفتن دچار ترس و دلهره بشه. سراپا گوش بشه تا بشنوه چی دارن میگن. تا بفهمه دارن دعوا می کنن یا حرفای معمولی میزنن. اگه دعوا میکنن که با ترس گوشاش و می گیره که نشنوه باباش چیا به مامانش میگه و صدای مامانشم در نمیاد. اگه بعد گوش کردن به حرفاشون بفهمه که دارن حرف عادی می زنن یه نفس از سر آسودگی بکشه و آروم بخوابه. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی بزرگ شدن تو دعوا چیه؟ این که یاد بگیری رو محبت بابات زیاد حساب نکنی. اینکه تو اوج بچگیت بفهمی که بابات، قهرمان زندگیت اونی نیست که تو ازش تصور میکنی. می دونی شکستن بزرگترین قهرمان زندگی یه بچه یعنی چی؟ یعنی ناامیدی.
1401/11/16 12:30یعنی بی اعتمادی. نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه ، چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی بالذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه می دونی یه بچه تو اوج بچگی بفهمه باید رو پای خودش وایسه و تکیه گاهی نداره یعنی چی؟ اینکه وقتی ناراحتی وقتی غصه داری وقتی بغض داری باید خودت خودتو آروم کنی. چون بابات هیچ وقت نیست. اگرم هست ممکنه حوصله اتو نداشته باشه. غرورت نذار دیگه خستت کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی؟ چقدر بده که وقتی یه صدای بلند از بابات میشنوی تنت بلرزه که وای نکنه باز داره بامامانم دعوا میکنه. بعد بری گوشتو به در بچسبونی و بفهمی نه دارن شوخی میکنن و می خندن. اونوقته که می تونی یه نفس راحت بکشی. اما همیشه شانس باهات یار نیست. بیشتر وقتا صدای داد و بیداد و دعواست. صدای فریاد بابا که حتی باد و بارونم انداخته گردن مامانت که تو باعث شدی بارون بیاد. که سر هر مسئله کوچیکی حتی خنک نبودن آب سر سفره غذا مامانت مقصره و داد و بیداده که کشیده میشه رو سرش و تو تمام این سرخوردگیهای مادرتو ببینی و از ترس اینکه نکنه گوشه ای از این خشم به تو اصابت کنه مجبور شی ساکت بمونی. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی داشتم درد و دل می کردم کاری که به زندگیم یادم نمیومد انجام داده باشم. اونم برای کی! پسر قطبی! اما وقتی تواین حال بهش نگاه می کردم اون پسر سرد و خشک و نمی دیدم. یه جورایی حتی مهربون بود. با دقت به تمام حرفام گوش می داد. شنونده عالی ای بود. نمی دونم کی بغضم شکست. کی اشکام جاری شد. کی صورتم خیس شد. فقط یادمه دست شروین دور بازوم حلقه شد و تو همون حالت نشسته منو کشید تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینه اش. آروم و بی صدا اشک می ریختم. اومده بودم جایی که بهم آرامش می داد. حس امنیت حسی که باعث میشد فکر کنم هیچ *** و هیچ چیز نمیتونه بهم صدمه بزنه. حسی که باید تو آغوش پدرم بهش می رسیدم اما هیچ وقت این تجربه رو نداشتم و حالا این شروین بود که این حس و بهم منتقل می کرد و چقدر شیرین بود مورد حمایت کسی قرار گرفتن. ریتم نفساش، صدای قلبش، گرمای بدنش. حتی حرکت منظم قفسه سینه اش که بالا و پایین می رفت همه و همه حسی بهم می داد که ناخداگاه آرومم می کرد و قفل زبونم و باز می کرد و باعث میشد حرفای نگفته 22 سال زندگیمو بریزم بیروم. من: فکر می کنی چرا از رعد و برق می ترسم. چون هم
1401/11/16 12:30قهرمانم ،بابام هم تنها کسی که بعد بابام حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم تو یه روز طوفانی همراه با رعد و برق برام شکستن. نابود شدن. فهمیدم همه حرفاشون یه سراب و دروغه. بعد اون به همه مردا بی اعتماد شدم. مرد و ازدواج همه اش یه بازی مسخره و کثیفه که توش تنها بازنده زنای بدبختن که از همه وجودشون مایه می ذارن. آروم سرمو بالا آوردم و به شروین نگاه کردم. نگاهش و پایین آورد و تو چشمام نگاه کرد. من: مگه من چی کار کردم که بابام اون حرفا رو بهم زد. من کاره بدی کردم؟ من فقط کار کردم. کار کردن جرمه؟ گناهه؟ من کسی و از راه به در کردم؟ زندگی کسی و خراب کردم؟ خونه کسی و ویرون کردم؟ کار زشتی کردم؟ شروین آروم همون جور که تو چشمام نگاه می کرد گفت: هیشش آروم ، آروم. تو هیچ کدوم از این کارها رو نکردی. فرصتشو داشتی اما تو ذاتت بدی نیست. با بغض و صورت خیس گفتم: پس چرا بابام بهم گفت: کثیف ، آشغال، عوضی ، هرزه..... دیگه نتونستم ادامه بدم به هق هق افتادم. شروین با دستش سرمو گذاشت رو سینه اشو با اون یکی دستش موهام ونوازش کرد و گفت: تو هیچ کدوم از اینا نیستی. تو خوب تر از اونی که حتی یه شباهت جزئی به آدمایی که بابات بهت نسبت داده داشته باشی. آنید... من میشناسمت... چند ماهه دارم باهات زندگی میکنم... شاید تنها کاری که توش خوب هستم شناخت بقیه باشه....آنید، تو اصلا" فکرت تو این مسیر نیست.... تو ذهنت بدی نیست... تو وجودت پر از خوبی و مهربونیه چه طور آدمی مثل تو می تونه بد باشه. آدمی که دلش برای همه می سوزه. آدمی که با گل ها حرف میزنه. نگاه کن. به این خونه نگاه کن. ببین این تو بودی که به این خونه روح دادی. از مش جواد دربون تا زهرا که تو آشپزخونه کار میکنه از کوچیک و بزرگ دوست دارن. کسی از تو بدی ندیده. پس نیاز نیست خودت و به خاطر چیزی که نیستی اذیت کنی. حرفاش آرومم می کرد. به روح شکستم بند می زد اما تا میومد ترمیم بشه حرفای بابام تو ذهنم میومد. نگاه آخر بابام. حرفای آخرش. با گریه بریده بریده گفتم: شروین... بابام دیگه منو نمی خواد... ازم متنفره... گفت دیگه دخترش نیستم... من تنها شدم... دیگه هیچ *** وندارم... شروین با دست موهام و بازومو نوازش می کرد تا آروم شم. آروم با صدای آرامش بخشش که تو اون لحظه برام قشنگترین صدای ممکن بود گفت: بهش فکر نکن. بابات عصبانی بود. هیچ پدری نمی تونه از بچه اش متنفر باشه. آرومتر که شد، عصبانیتش که خوابید به حرفات فکر میکنه. اونوقته که خودش میاد سراغت. بعدم کی گفته تو تنهایی ؟ پس منو مامان طراوت چی ؟ پس آدمای این خونه که همه اشون تو رو دوست دارن چی؟ می دونستی مامان طراوت تو رو بیشتر از من دوست داره؟
1401/11/16 12:30متوجه نشدی هر کاری که می کنه یا هر تنبیهی که میکنه اتمون یه جورایی به نفع توئه؟ من و کرده راننده شخصی تو. وسط گریه خنده ام گرفته بود. این یه قلم و راست میگفت همین شوفر دربستی باعث شد بابام بیاد و خونم و بریزه دیگه. با یه لبخند سرمو بلند کردم و گفتم: نخیرم اگه شما شدی راننده سرویس من برای این بوده که از خونه بیرون نمی رفتی و این بهترین راه برای بیرون فرستادن تو از خونه بود. شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: حواست نیست؟ من سه ماهه با مهام می چرخم و مدام بیرونم. پس فکر نمی کنی دلیل راننده شدن من اگه این بود تا الان باید از این تنبیه معاف میشدم؟ واسه این یکی دیگه جواب نداشتم. آروم سرمو گذاشتم روسینه اش و چشمام و بستم. محل آرامش من... ولی نباید به این آرامش عادت کنم. نباید به این که موقع ناراحتیهام شروین کنارم باشه عادت کنم. کاش دیگه مهربون نشه. کاش بازم اخم کنه. اما پس این آرامش چی میشه؟ این ذهن خالی؟ خودمم مونده بودم چی می خوام. هم می خواستم شروین باشه هم نباشه. هم مهربون باشه هم نباشه. خود درگیر بودم. تو همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد. **** ------------------------------------------ با یه تکون چشمام و باز کردم. بدنم رو زمین خنک بود و زیر سرم سفت بود. سعی کردم یادم بیاد کجام و چی شده. گیج چشمم و رو هم فشار دادم. سرمو چرخوندم. شروین بالا سرم بود. سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. شروین اینجا چی کار میکنه؟! تو اتاقم بودم. کنج اتاق نشسته بودیم. من دراز کشیده بودم وسرم روی پای شروین بود. اتفاقات ظهر یادم اومد. بابام، حرفاش، بغض خفه کننده، اتاقم، شروین، آهنگ، گریه، درد دل کردنم، آرامشی که به خاطر حرفای شروین بهم تزریق شد. تموم شده بود. 22 سال زندگی تموم شده بود. من از همین الان یه دختر جدید بودم یه آدمی که دیگه کسی و نداره. پدرش اون و نمی خواد و از خانواده بیرون کرده. از حالا باید رو پای خودم می ایستادم. مگه من همین و نمی خواستم؟ یه زندگی جدا. دور از خانواده و نظرات و اعتقاداتشون. جایی که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. آنید بس کن. به چیزای بد فکر نکن. مامان و بابات و خانواده ات هستن. همون جایی که همیشه بودن. درسته که نمی تونی ببینیشون اما هستن. حتی اگه تو رو به فرزندیشون قبول نداشته باشن بازم تو دخترشونی. اصلا" من و نخوان. تو خونه راهم ندن. فقط باشن ، سالم. حتی بی من خوش باشن. من راضیم. خوبه پس بیشتر از این بهش فکر نکن. دوباره زندگیت و بساز. شخصیتت و از اول باید جمع کنی. چیزایی که یه عمر براشون زحمت کشیدی و کسی نمی تونه در عرض یک ساعت ازت بگیره. چشمم به شروین بود. چقدر ازش ممنون
1401/11/16 12:30بودم که تو این شرایط مثل یک دوست کنارم بود و دلداریم داده بود. واقعا" صرف نظر از کل کلامون دوست خوبی بود. مثل مهسا مثل درسا. انگار می دونست کی بهش احتیاج داری خودش میومد پیشت. برام مهم نبود که بغلم کرد تا آروم شم. برای اون که این کار یه چیز طبیعی بود. برای منم تو اون شرایط اصلا فکر کردن به اینکه شروین یه پسر غریبه نامحرمه هیچ مفهومی نداشت. نه که من خیلی به محرم و نامحرمی اهمیت می دادم؟ به نظر من دختر و پسر با هم فرقی نداشتن. یعنی که چی حالا چون بغلم کرد اونم بی منظور آدم بدی شدم و گناه کردم و اگه بمیرم می رم جهنم. بی خیال من که یه و بغل و این چیزا برام معنی نداشت. اما چقدر خوب آرومم کرد. واقعا" ازش به خاطر کنارم بودن تو اون لحظه ممنون بودم. داشتم با یه لبخند نگاش می کردم و تو دلم ازش تشکر می کردم. شروین: بیدار شدی؟ یه تکونی خوردم. این پسره بیداره؟ با دست چشماش و مالید و بهم نگاه کرد. شروین: خوب خوابیدی؟ من: آره مرسی. اذیت شدی؟ چرا بیدارم نکردی برم سر جام بخوابم؟ با چشمای خندون بهم نگاه کرد. شروین: یعنی صدات می کردم بیدار میشدی؟ بمیری آنید که خوابیدنتم مثل آدمیزاد نیست. می دونستم اگه بمبم بترکه وقتی خوابم نمی فهمم. شرمنده تکونی خوردم و سعی کردم بشینم. یادم نمیومد کی دراز کشیده بودم. آخرین صحنه ای که یادمه سرم رو سینه شروین بود و گریه می کردم. پس حتما" خودش سرمو گذاشته رو پاش. من: تو من و خوابوندی؟ شروین که داشت گردنش و ماساژ می داد گفت: آره. من: خوب من و که خوابوندی رو زمین می تونستی بری چرا موندی؟ الان تمام تنت خشک شده. شروین داشت دستاشو میکشید. شروین: اگه پا می شدم سرت میفتاد رو زمین. من: خوب یه بالشت بهم می دادی. شروین با اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: ناراحتی از اینکه 5 ساعت تو جام بدون حرکت نشستم تا تو اذیت نشی؟ آروم گفتم: خوب چرا ناراحت میشی؟ من گفتم که تو اذیت نشی. ممنونم واسه اینکه موندی پیشم. شروین از جاش بلند شد. دستش و تو جیبش کرد. دو قدم به سمت در برداشت. یهو برگشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و یه جورایی تهدید وار گفت: دیگه هیچ وقت مثل ظهر نباش. تو نباید بشکنی. دیگه هم غصه کاری که انجام شده و تموم شده رو نخور. با دهن باز داشتم نگاش می کردم. الان منظورش چیه این پسر؟ دستش و آورد پایین و گذاشت تو جیبش و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: وقتی ناراحتی نمی تونم حرصت بدم. ترجیح می دم وقتی حالت خوبه باهات کل کل کنم. ( با یه نیشخند اضافه کرد) اونجوری وقتی حرص می خوری خیلی کیف داره. چشمام از کاسه در اومده بود و با دهن باز داشتم نگاش می کردم. یعنی همه این محبت و دوستی واسه این
1401/11/16 12:30بود که حال من و خوب کنه که بتونه باهام کل بندازه و حرص بده و حالمو بگیره؟ به دری که پشت سر شروین بسته شد نگاه کردم. با حرص یه لنگه کفشمو برداشتم و پرت کردم که خورد به در بسته و بلند داد زدم: پسره سادیسمی مردم آزار. دیوونه. اما کسی نبود که اینا رو بشنوه واسه همین خالی نشدم. از صبح مانتو و شلوار تنم بود. تنم کوفته بود. پاشدم رفتم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد. حالم بهتر شد. یه بلوز و شلوار پوشیدم. از پنجره بیرون و نگاه کردم. هوا ابری بود و نم نم بارون میومد. خدایا تو هم دلت به حاله من سوخته که آسمونت گریون شده؟ همیشه بارون و دوست داشتم. عاشقش بودم. ازاتاق رفتم بیرون از پله ها اومدم پایین و از در عمارت رفتم بیرون. رفتم رو چمنا. دستامو از هم باز کردم. صورتمو رو به آسمون بردم و گفتم: خدایا هر چی خودت می دونی. هر کار که تو بخوای . اگه این جوری شد حتما" یه حکمتی توش هست. نمی گم به زور چیزی بهم بده هر چی دادی میگم دمت گرم. یه چشمک به آسمون زدم و یه بوس واسه خدا فرستادم. بلند داد زدم: عاشقتم خدا جون. با دستای باز چرخیدم. می خواستم اتفاقای صبح و از سرم بیرون کنم. این قسمت از زندگیم باید پاک می شد. اتفاقای بد برید. آنید شاد باید برگرده. این همه سال بی خیالی طی کردم که دنیا به روم بخنده. حالاکه دنیا اخم کرده من می خندم که دنیا کم بیاره. بارون شدت گرفت. قطره های بارون رو صورت و تنم می بارید و روح خسته و داغونم و جلا می داد. ای بارون بهم انرژی بده ، قدرت بده تا بجنگم. تا بخندم. اول آروم بعد بلند بلند خندیدم. نیروم زیاد شده بود. داشتم خودم می شدم. آنید. شروین: بسه دیگه خیس شدی بیا تو. با صدای شروین ایستادم. جلوی در عمارت ایستاده بود و دست به جیب داشت نگاهم می کرد. نیشم و براش باز کردم و دندونام و نشونش دادم. با داد گفتم: نمیام بارون خوبه دوسش دارم. از همین فاصله هم می تونستم اخمش و ببینم. شروین: بیا بالا سرما می خوری. من: نمیام نمی تونی مجبورم کنی. شروین: نمی تونم؟ صبر کن ببین چه جوری میارمت تو خونه. این و گفت و از پله ها اومد پایین. دیدم جدی جدی داره میاد. یه جیغ کشیدم و دوییدم سمت باغ. شروینم که دید من دوییدم اونم دنبالم دویید. رفتم سمت درختا دور تا دور درختا می چرخیدم و هر از چند گاهی بر میگشتم ببینم شروین بهم نرسیده باشه. یه بار که برگشتم دیدم شروین نیست. ایول جا مونده بود. ایستادم و با ذوق پریدم بالا و داد زدم. من: دیدی.. دیدی.. قالت گذاشتم. عمرا" به من برسی آقا. به من می گن آنید. یه شکلکی در آوردم و زبونم و تا جایی که می شد در آوردم . داشتم می خندیدم که یه صدایی از پشتم شنیدم. برگشتم دیدم شروین پشتمه.
1401/11/16 12:30یه جیغ بلند از هیجان و اضطراب از ته دلم کشیدم و پا گذاشتم به فرار. نمی دونم کدوم طرفی می رفتم فقط حس کردم درختا کمتر شدن. رسیده بودم به مخفیگاه شروین که میومد و گیتار می زد. از روی یه کنده پریدم ورفتم وسط محوطه می خواستم تا جایی که می تونستم از شروین دور شم. یاد بچگیام و گرگم به هوا بازی کردنامون افتادم. الانم هیجان همون موقع رو داشتم. داشتم می خندیدم و می دوییدم که یهو دستم از پشت کشیده شد . یه دور چرخیدم و پرت شدم عقب. صاف رفتم تو سینه شروین. دماغم خورد تو سینه اش. آخم در اومد. ای بمیری با این تن سنگیت. با اخم سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. دستام رو سینه شروین بود و شروینم مچ دوتا دستمو گرفته بود. فاصله امون خیلی کم بود. چشمم که به چشمای آروم و خندونش افتاد عصبانیتم خوابید. تموم شد. درد بینیم هم خوب شد. آخیییییییی چه چشمای قشنگی، چقده خوشرنگه. بمیری چرا یه پسر باید چشماش انقدر قشنگ باشه؟ چشمم رفت رو موهاش. به خاطر بارون و خیسی موهاش که همیشه رو به بالا بود اومده بود رو صورتش و تیکه تیکه رو پیشونیش ریخته بود. چقدر بامزه شده بود. مثل پسر بچه های تخس و شیطون. چه ناز بود این حالتش. دستم بی اختیار بالا رفت. با سر انگشتام موهاش و از رو پیشونیش کنار زدم. موهاش با سماجت دوباره ریخت رو پیشونیش. دوباره کنار زدم دوباره ریخت. خنده ام گرفت. موهاشم مثل خودش تخس و لجباز بودن. یه لبخند از ته دلم زدم و انگشتام و فرو کردم تو موهاش و با یه حرکت موهاش و فرستادم بالا. برای سه ثانیه موهاش رو به بالا موند. با رضایت و لبخند به موهاش نگاه کردم که دوباره حالتشو از دست داد و ریخت تو صورتش. از ته دل یه قهقهه سرمست زدم. پسره شیطون موهاشم کپ خودشه. بدجنس و حرف گوش نکن. داشتم از ته دلم می خندیدم که نگام به چشمای خندون شروین خورد. یه لبخند قشنگم رو لبش بود. من چم شده بود؟ این چه حسی بود؟ سر در نمیاوردم. با یه حرکت خودمو از شروین جدا کردم. با بهت به دستی که موهای شروین و لمس کرده بودم نگاه کردم. این چه کاری بود که من کردم. چرا شروین چیزی نگفت؟ چرا جلوم و نگرفت؟ اخمام رفت تو هم. من چقدر پرو شده بودم. بی حیا دست تو موهای پسره میکنی؟ رفتی تو بغلش احساس آرامش میکنی و خوشت میاد؟ آنید به خودت بیا. شروین فقط یه دوسته. یه دوست خوب. خرابش نکن. جور دیگه بهش نگاه نکن. با اخم به شروین نگاه کردم. دیگه لبخند نمی زد. نه لبش نه چشماش. صورتش سرد و قطبی شده بود. دستاش و برده بود تو جیبش و به من نگاه می کرد. شروین: بیا بریم تو جفتمون خیس شدیم. یکم دیگه بمونیم هر دو سرما می خوریم. وقتی دید از جام تکون نمی خورم اومد سمتم و
1401/11/16 12:30با دست به کمرم فشار آورد که راه بیفتم. دوتایی از تو باغ اومدیم بیرون و رفتیم تو عمارت. سریع رفتم و لباسامو عوض کردم. روحیه ام از صبح تا حالا 180 درجه عوض شده بود. زندگی می تونست بازم بهم لبخند بزنه. تو آینه به خودم لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون. ---------------------------------------- داشتم فکر می کردم. قبل اینکه بابام بیاد و اون بلوا رو راه بندازه قرار بود دو هفته برم مرخصی اما حالا.... دلم استراحت و گردش می خواست. می خواستم یه مدت از اینجا دور باشم تا ذهنم آروم بگیره. دوست دارم برم مسافرت. کجا خوبه؟ یه جای تاریخی. یه جایی که تا حالا خوب نگشته باشم. آهان یادم اومد. اما خوب تنهایی که نمیشه. بچه ها. باید با دخترا هماهنگ کنم. یه سفر دخترونه. وای عالیه. سریع رفتم سراغ گوشیم. یه زنگ اول به درسا زدم. پایه ترین آدم درسا بود. بعد کلی حرف و خبر روز و هفته بهش گفتم جریان چیه. ذوق زده قبل کرد گفت : به مامان اینا می گم خبرت میکنم. فقط واسه کی می خوایم بریم؟ گفتم: یه هفته می ریم و بر می گردیم. تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم الناز و مهسا و مریم. همه قبول کردن جز مریم که دلش نمیومد سینا جون و تنها بذاره. اه حالا همچین میگفت سینا جون انگار پسره تحفه است. دلم می خواست مریم هم بیاد اما خوب نمیشد زیاد اصرار کنم. آخرم برای اینکه دلش بسوزه گفتم: باشه نیا بعدا" عکسا رو نشونت می دم حسرت بخوری. خوب با بچه ها هماهنگ کرده بودم باید می رفتم با طراوت جونم هماهنگ می کردم. تا بهش گفتم قبول کرد. یه جورایی فکر می کرد بعد اون اتفاق که یه هفته قبل افتاده بود دچار افسردگی شدم و برای عوض شدن حال روحیم باید حتما" به این سفر برم. کلی ذوق داشتم برای سفر. می خواستم برم شیراز. چند باری رفته بودم اما هیچ وقت درست و حسابی نگشته بودم این شهرو. با بچه ها هماهنگ کردیم همه بیان تهران که از اینجا همه با هم حرکت کنیم تا تو راهم با هم باشیم. روز موعود شروین من و تا ترمینال رسوند. البته به همراه مهام. آخه بچه دلش واسه درسای زلزله تنگ شده بود و می خواست بیاد یه نظرم شده درسا رو تو ترمینال ببینه. به ترمینال که رسیدیم مهسا با ستوده منتطر بودن. پریدم سریع بغلش کردم و کلی جیغ و بعدم بی توجه به پسرا نشستیم کلی با هم حرف زدیم. اولین کسی که از راه رسید درسا بود. مهام تا چشمش به درسا خورد نیشش تا بنا گوش باز شد و ذوق مرگ شد. یه نیم ساعت بعدم الناز رسید. رفتیم و واسه یه ربع بعد ماشین گرفتیم. انقده ذوق داشتم که حد نداشت. تا حالا دخترونه نرفته بودم مسافرت. بابا اعتقاد داشتن آدم با خانواده میره همه شهرارو می گرده و خوش می گذرونه اما معمولا مسافرتامون
1401/11/16 12:30زهر مار میشد . چرا؟ چون بابا از رانندگی خسته میشد و یکی یکی به همه گیر می داد و یک سخنرانی دو ساعته کوبنده رو شروع می کرد. خلاصه اینکه حسابی حالمون و می گرفت. با پسرا خداحافظی کردیم و سوار شدیم. الناز اولش کلی غر زد که وای با اتوبوس یه روز تو راهیم و پدرمون در میاد و از این چیزا. اما وقتی که سوار شدیم دیدیم از این اتوبوس VIPهاست که صندلی های بزرگ و زیر پایی و بالشت و از این چیزا دارن. الناز نشسته بود و با ذوق به اتوبوس نگاه می کرد. مثل این ندید بدیدای مسافرت نرفته هیجان داشتیم. ماشین که راه افتاد الناز خودش و کشید جلو. الناز و مهسا با هم و من و درسا با هم نشسته بودیم. الناز اینا دقیقا" صندلیهای پشتی ما بودن. الناز: این دیگه چیه؟!! مامانم همش غصه اتوبوس و می خورد حالا زنگ می زنم میگم اتوبوس نگو بگو هواپیما. همه چی داره. مرده بودیم از خنده. از اونجایی که اتوبوس هم برام مثل تختخوابم بود یکسره خوابیدم و پنج صبح که اتوبوس نگهداشت بیدار شدم. درسا اونقدر از دستم کفری بود که تا یک ساعت باهام حرف نمی زد. قرار بود بریم خونه خاله الناز. ماهام پرو پرو قبول کرده بودیم. چون ساعت 5 نمیشد بریم خونه ملت رفتیم امامزاده آستونه یه زیارتی کردیم و منتظر که ساعت 6 بشه . ساعت 6 زنگ زدیم به دختر خاله الناز که بیاد دنبالمون و ماها رو ببره خونه. رفتیم خونه خاله الناز و بعد سلام و علیک و خوش و بش رفتیم تواتاقی که برای ما 4 تا آماده کرده بودن. رفتیم تو اتاق و ولو شدیم اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه جوری خوابیدیم. ساعت 10 درسا به زور همه مون و بلند کرد که بشینیم برنامه بریزیم که بتونیم این چند روزه همه جا روببینیم. خلاصه چون 4 روز بیشتر اونجا نمیموندیم برنامه چیدیم و از نزدیکترین محل شروع کردیم به دیدن. اول رفتیم سعدیه سکه انداختیم تو حوض آرزو و کلی آرزو کردیم. رفتم کنار درسا و گفتم: آرزوت چیه؟ نه نه نمی خواد بگی خودم می دونم مهام زودتر یه حرکتی بکنه و بیاد خواستگاری. مهسا هم حتما" آرزوش اینه زودتر جشن عروسی بگیره النازم لابد آرزوش یه شوهر خوبه اونم هر چه زودتر. درسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: خوب دختر معمولا آرزوش اینه که یکی خر شه بیاد بگیرتش. من اگه مهامم نخواد خر بشه همچین می زنمش که مجبور بشه بیاد من و بگیره. مهسا هم که ستوده خر خدایی هست. الناز باید خوب و دقیق آرزو کنه تا یه چیز خوب گیرش بیاد. تو یکی که باید جای یه سکه سه چهارتا سکه بندازی تو حوض شاید خدا یه فرجی بکنه و یه احمقی گیرت بیاد که بازم شک دارم. من: خفه بابا بیا بریم ببینیم الناز چی کار میکنه. رفتیم کنار الناز که سکه رو تو مشتش فشار می
1401/11/16 12:30داد و چشماش و بسته بود و زیر لب دعا می کرد. درسا: ببین این چقدر معیاراش زیاده که فقط دو ساعت باید مشخصات بده تا خدا بتونه سرچ کنه. یه چشمکی به درسا زدم و آروم دم گوش الناز گفتم: خیلی دعا داری؟ الناز: آره. من: آرزوهات زیاده؟ الناز: آره. من: می خوای برآورده بشه؟ الناز که تا اون موقع با چشمای بسته داشت جوابمو می داد یهو یه چشمش و باز کرد و مشکوک گفت: آره چه طور؟ من: خوب پس این ورد خوندن و بذار کنار بیا نگاه کن ببین چه جوری باید پرت کنی سکه تو تا آرزوت برآورده بشه. الناز جفت چشماش و باز کرد و رو به من ایستاد و گفت: چه طور؟ یه ژستی گرفتم و گفتم: ببین اول باید تمرکز کنی. بعدم باید سکه ات و یه دور با سرعت بچرخونی مثل آتیش گردون. نگاه کن. وایسادم کنار حوض و سکه امو با دست راست گرفتم و با تمرکز دستمو از بازو مثل پره هلی کوپتر سه دور تند چرخوندم و نرم ولش کردم که صاف رفت وسط حوض. برگشتم به الناز نگاه کردم که دیدم با دقت داره به کارام نگاه میکنه. من: فقط حواست باشه سر سه دور باید حتما" سکه رو ول کنیا. الناز یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: داری مسخره میکنی؟ من خیلی جدی گفتم: نه به خدا مگه ندیدی من سکه خودمو انداختم. ببین درسا هم می ندازه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و رفت کنار حوض و همون حرکات من و انجام داد و سکه اش و پرت کرد تو حوض. مهسا که دید درسا هم سکه اش و انداخت انگار خیالش راحت شد که شوخی نمی کنیم. اونم اومد کنار حوض و چشماش و بست و یه چیزی زیر لبی گفت و بعد شروع کرد به چرخوندن دستش همراه سکه. منم کنارش ایستاده بودم و هی می گفتم: سر سه دور ولش کن، یادت نره ها سه دور. الناز بیچاره هم که هل شده بود نمی دونم کی سکه رو ول کرد. حالا ماها همه نگاهمون به حوض بود ببینیم سکه کجا میوفته که دیدیم سکه حوض و رد کرده صاف رفت اون سمت حوض و محکم خورد تو سر پسری که اون سمت حوض وایساده بود و با یه مردی حرف میزد. سکه همچین محکم خورد که من گفتم سر پسره شکست. پسر یه آخی گفت و سرش و گرفت و اول به پایین و سکه و بعدم به ماها که از ترس و تعجب جلوی دهنمون وگرفته بودیم که جیغ نکشیم نگاه کرد. من و درسا تا دیدیم پسره داره به ما نگاه میکنه سریع رومونو کردیم اون طرف که مثلا ما تو رو ندیدیم و کار ما نبوده اما این الناز بدبخت اونقدر شکه و شرمگین بود که همون جور مات و بهت زده داشت پسره رو نگاه می کرد. پسره دلا شد و سکه رو برداشت و یه چیزی به مرد کناریش گفت و حوض و دور زد و اومد کنار الناز وایساد. آروم به درسا گفتم: آخ آخ الان پسره الناز و پرت میکنه تو حوض. درسا: نه الان میزنه تو سرش. من: نه بابا انقدر بی شعور به
1401/11/16 12:30نظر نمیاد شاید داد و بیداد کنه. پسره اومد جلوی الناز و یه نگاه به سکه کرد و یه نگاه به الناز که دست به دهن با ترس نگاش می کرد و گفت: این سکه شماست؟ الناز بدبختم که هلللللللللل سریع گفت: ببخشید به خدا نمی خواستم بزنم بهتون از دستم پرت شد شرمنده ام. پسره که از ترس الناز خنده اش گرفته بود با یه لبخند قشنگ گفت: این چه حرفیه. افتخاری بوده که سکه شما به سر من خورد. من و درسا دهنمون سه متر باز مونده بود. پسره انگار بدشم نیومده بود. الناز بدبخت تا این و شنید همچین سرخ شد که نگو. پسره یه نگاهی به سکه الناز کرد و گفت: می تونم این سکه رو نگه دارم؟ الناز با خجالت و تعجب گفت: سکه رو؟ پسره دوباره یه لبخند زد و گفت: این سکه برای من با ارزشه چون باعث شد شما رو ببینم و باهاتون آشنا بشم. انگار قسمت بود که من امروز یکسری از همکارامون و که مهمون شهرمون بودن و بیارم اینجا و این جوری با یه سکه با شما آشنا بشم. الناز دوباره قرمز شد. پسره از تو جیبش یه سکه دیگه در آورد و گرفت سمت الناز و گفت: بفرمایید این سکه هم جای سکه ای که ازتون گرفتم. می تونید بندازید تو حوض. الناز آروم دستش و جلو برد و سکه رو گرفت. پسر: من آیدین هستم. آیدین محق. از آشنایی باهاتون خوشحالم. النازم با خجالت گفت: من هم الناز فروتن هستم. منم خوشبختم. پسر یه اشاره ای به سکه تو دست الناز کرد و گفت: نمی خواین بندازین تو حوض؟ النازم یه نگاه به سکه ای که آیدین بهش داده بود کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: نه. بعدم آروم سکه رو گذاشت تو جیبش. با این کار الناز یه خنده قشنگ اومد تو صورت آیدین. من و درسا مثل فضولا با دهن باز داشتیم به این دوتا نگاه می کردیم که چه قشنگ به هم خط می دن. پس این النازم یه چیزایی بلد بود و رو نمی کرد. خاک بر سر خنگشون فقط من بودم ظاهرا". سریع تو جیبامو گشتم. کیفمو باز کردم و توش و نگاه کردم. درسا: چته کک افتاده تو تنت؟ برگشتم سمت درسا و تند گفتم: درسا سکه داری؟ درسا با تعجب: سکه می خوای چی کار تو که سکه انداختی. من: نه اون قبول نیست. انگاری حوضه کارش درسته ببین الناز سکه ننداخته مراد گرفت حالا من مراد نمی خوام یه اصغرشم بیاد راضیم. - خانم سکه می خواین؟ من سکه اضافه دارم. برگشتم سمت صدا. یه پسری بود که قدش یکم از من کوتاه تر بود چاق با صورت تیره. چشمام گرد شد. برگشتم سمت درسا که از خنده ریسه رفته بود. روبه پسره با حرص گفتم: نخیر. دست درسا رو کشیدم و با خودم بردم. عصبی گفتم: تروخدا ببین شانس مارو. خدایا این چی بود فرستادی؟ واسه الناز از فرشته هات فرستادی سر من که شد رفتی اون دربونات و پیدا کردی؟ مرگ درسا نخند می زنمتا.
1401/11/16 12:30رسیدیم پیش مهسا. داشت با ستوده حرف می زد. ماها رو که دید تلفنش و قطع کرد. مهسا: چیه چی شده؟ الناز کو؟ درسا چته؟ تو چرا انقده اخمی آنید؟ یه اشاره به الناز کردنم و گفتم: الناز داره گره بختش و باز میکنه. درسا هم مرض داره. منم چون بدبختم ناراحتم. درسا به زور جلوی خنده اش و گرفت و برا مهسا تعریف کرد چی شده. خلاصه بعد یک ساعت و کلی عکس گرفتن از سعدیه اومدیم بیرون. ناگفته نماند که تا آخرین لحظه حضور در سعدیه آیدین همراه الناز راه میومد. ماهام گفتیم پسره زیادی بهش خوش می گذره هی دوربین و دادیم بهش که ازمون هی هی عکسای 4 نفره بگیره. دیگه آخرش یه پا عکاس باشی شده بود. **** از اونجا رفتیم باغ دلگشا چون نزدیک بود. بیشتر از اینکه باغ و ببینیم داشتیم عکس می گرفتیم. خیلی حال داد کلی ژستای مختلف و مدلای مختلف. بعدشم رفتیم یه جا ناهار خوردیم. البته ناهار که چه عرض کنم ساعت 4 بود دیگه. بعد اونم رفتیم حافظیه و از اونجایی که هیچ کدوم یادمون نبود، یه کتاب حافظ با خودمون نبردیم که یه فال بگیریم. حوض سعدیه که اون جوری حاجت داده بود شاید حافظ دلش می سوخت و یه چیز خوب گیرمن بدبخت میومد. بازم عکس و چشم چرونی. آخه کلی مسافر اومده بود و کلی پسرای خوشتیپ. من و درسا هم مثل هیزا چشم ازشون بر نمی داشتیم. یه چند باریم رفتیم به یکی دوتا از خوباشون گفتیم بیان ازمون عکس بگیرن. دیگه شب شده بود. رفتیم یه آب میوه ای خوردیم و خاله الناز زنگ زد که فلان فامیلشون دعوتشون کرده شام. یعنی در واقع وقتی فهمیده الناز با دوستاش اومده شیراز زنگ زده ماها رو دعوت کرده خونه اشون. بس که این خاله و فامیلا مهمون نواز بودن ماها شرمنده شدیم. هر چی گفتیم نه زشته ما بیرون غذا می خوریم گوش نکرد و گفت غذا پختن و ناراحت میشن. خلاصه با کلی اصرار ماهام ماشین گرفتیم و رفتیم خونه برادر شوهر خاله الناز. چه فامیل نزدیکی هم بودن. ماهام چقده می شناختیمشون. رفتیم اونجا و پرو پرو سلام و علیک و مثل خانمها نشستیم این بیچاره هام هی ازمون پذیرایی کردن. اولش که وارد شدیم به الناز گفتم: الناز اینا چند تا بچه دارن؟ چند نفری زندگی میکنن؟ چرا انقدر زیادن؟ آخه سه چهار تا خانم و سه چهارتا هم آقای بزرگ همراه دو سه تا دختر جون و سه چهارتا پسر جون و چند تا بچه اونجا بودن. درسا: اینا همه مال این خونه ان؟ الناز آروم: هیس میشنون. نه اینا خودشون غیر ماها مهمون دارن. زشته ترو خدا آبرو ریزی نکنید. انقده که ما دیر اومده بودیم دیگه سر شام رسیده بودیم. ساعت نزدیک 9 شب بود. یکی از دخترا که انگاری برادرزاده شوهر خاله الناز بود اومد به مامانش گفت: مامان شام و
1401/11/16 12:30بیارم؟ مامانش: نه صبر کن یه 10 دقیقه دیگه بچه ها هنوز نرسیدن. ماهام مونده بودیم که مگه غیر ما بچه های دیگه ای هم هستن که بیان؟ ببین اینا دیگه چه بی ادبن که از ماهام دیر تر می خوان بیان. خلاصه یه 7-8 دقیقه بعد زنگ در و زدن و بعد یه دقیقه صدای سلام علیک اومد و ماهام که داشتیم از خودمون پذیرایی می کردیم. با صدای سلام برای احترام پاشدیم ایستادیم که با این بچه ها یه چاق سلامتی بکنیم. درسا آروم گفت: این بچه ها دو سالشونه؟ چرا از در اومدن تا تو سالن انقده طول میکشه براشون. چرا انقده آروم قدم ور می دارن. نه همون دو سالشونه که قدمهاشون کوچیکه دیگه. الناز: خوب باید با n نفر سلام علیک کنن خوب. ترو خدا آبرومو نبرید اینجا. چشممون به ورودی سالن بود که این بچه ها یکی یکی وارد شدن. با اومدن سومین نفر ماها دهنامون از تعجب باز موند. آروم دم گوش الناز گفتم: این که آیدینه. اینجا چی کار میکنه؟ الناز بدبخت که از ماهام بیشتر هنگیده بود هیچی نگفت. جالبیش این بود که آیدینم متعجب داشت بهمون نگاه می کرد. اما اون زودتر به خودش اومد و با یه لبخند خوشحال اومد جلو و سلام کرد. آیدین: سلام مشتاق دیدار خوشحالم دوباره می بینمتون. یکی از پسرا با آرنج زد به پهلوی آیدین و گفت: آیدین جان مگه شما خانمها رو دیده بودی قبلا"؟ آیدین با لبخند: بله افتخار آشنایی داشتم چه آشنایی شیرینی هم بود. بعد با همون لبخند دستی به سرش کشید. همون جایی که سکه الناز خورده بود بهش. الناز که لبو شده بود از خجالت. پسر دومیه مشکوک گفت: آیدین قضیه چیه که دختر خاله من این جوری قرمز شده؟ آیدین: بی خیال بابا. پیدا بود که نمی خواد چیزی بگه. پسره: خیلی لوسی آیدین. حالا برو کنار بذار جلسه معارفه رسمی بشه. خوب خانمها من پدرامم پسر خاله الناز. این آیدین هم که می شناسیدش پسر عموی منه. این پسر خوب و آرومم که میبینید بردیاست اون یکی پسر عموم. خوب حالا الناز خانم دوستانتون و معرفی نمی کنید؟ الناز: البته. معرفی میکنم. درسا. مهسا و اینم آنید. بردیا یه نگاه یکم طولانی بهم کرد و منم تو دلم براش زبون در آوردم. دیگه دیره آقا باید لب حوض مثل آیدین پیدات میشد اون موقع جو گرفته بودتم الان دیگه جوش رفته. دیگه وبال نمی خوام. خلاصه سفره رو گذاشتن و ماها نشستیم 6 لوپی غذا خوردیم. خدایی خیلی خسته و گرسنه شده بودیم بس که راه رفته بودیم. ساعت نزدیک 12 بود دیگه باید می رفتیم خونه خاله الناز. از اونجایی که ما دخترا با آژانس اومده بودیم الناز از دختر صاحب خونه خواست که براش زنگ بزنه آژانس که تا این و گفت آیدین دختر عموش و صدا کرد و گفت: صبا نمی خواد زنگ بزنی. شبه خوب
1401/11/16 12:30نیست خانم ها با آژانس برن. من می برمشون. من: ایول غیرت. درسا: نه بابا غیرت چیه می خواد بیشتر با الناز باشه. دیداش و تو مهمونی زد حالا می خواد بره تو عمل. الناز: خفه خیلی بی ادبین. مهسا: هیس داره میاد سمت ما. همه مون ساکت شدیم. آیدین اومد وازمون اجازه خواست که ماها رو برسونه ماهام از خدا خواسته قبول کردیم. با صاحب خونه و مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. تا آیدین در ماشین و با ریموت باز کرد من و مهسا و درسا چپیدیم رو صندلی پشتی و با نیش باز به الناز نگاه کردیم که یعنی حالا برو جلو بشین. النازم یه چشم غره اساسی به ما تابلوها رفت و اومد بره جلو بشینه که آیدین زودتر از اون در ماشیبن و براش باز کرد و الناز با یه شرمی لبخند زد که آیدینم خر کیف شد. خلاصه نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. یه دو دقیقه گذشت ماها دیدیم کسی حرف نمی زنه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و دم گوش مهسا یه چیزی گفت که اونم با سر موافقت کرد. به سه دقیقه نرسید که من و درسا و مهسا سرمون یه وری شد و مثلا" خوابیدیم. من که کارم خواب توی ماشین بود. مهسا هم همچین مظلوم خوابیده بود که کسی شک نمی کرد. درسا هم که آخر فیلم بازی بود. یکم گذشت صدای آیدین و شنیدیم که میگفت: دوستاتون چه زود خوابشون برده. چند لحظه بعد الناز گفت: آنید که عادتشه تا ماشین روشن میشه می خوابه مهسا و درسا هم به خاطر خستگی حتما" خوابشون برده خیلی راه رفتیم امروز. آیدین: اگه شمام خسته اید بخوابید من راه و بلدم. الناز: نه من خوابم نمیبره. آیدین با یه صدای آرومی: منم فکر نکنم امشب خوابم ببره. وای که اینا رمانتیک شدن. لای چشمام و باز کردم زیر زیرکی نگاه کردم. آیدن برگشته بود به الناز نگاه می کرد. النازم بچه باحیا سرشو انداخته بود پایین. آیدین: امروز بهترین روز زندگیم بود. دیدن شما..... من آدم پرویی نیستم اما نمی دونم چه جوریه که کنار شما شجاع می شم و می تونم حرف دلمو بزنم. خوب بزن دیگه چرا لفتش می دی الان میرسیم. مردیم از فضولی. آیدین: راستش من ... من... از همون موقع که سکه شما خورد تو سرم یه حال عجیبی دارم. نمی دونم چم شده. خوب معلومه چته دیگه ضربه مغزی شدی. آیدین: می خوام بگم که ... که من خیلی از شما خوشم اومده... یه جورایی انگاری خیلی وقته میشناسمتون. اینم که یه جورایی باهم فامیلیم عالیه. خیلی دلم می خواد بیشتر باهاتون آشناشم. منتظر به الناز نگاه کرد. ای بمیری که انقده چشم چرونی جلوتو نگاه کن پسر الان ماها رو جوون مرگ می کنی. تو این فکرا بودم که یهو ماشین یه تکونی خورد و ایستاد. ای مرگ بگیری که آخر، سر عشق و عاشقی شما تصادف کردیم. آیدین: نمی خواید
1401/11/16 12:30چیزی بگید؟ رسیدیم. معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمتون. خواهش میکنم من و منتظر و چشم به راه نذار. الناز.... ای کوفت والناز این جور که تو بدبخت و با ناز صدا کردی منم بودم سریع قبول می کردم تازه اشم می پریدم یه ماچ از لبت می کردم واسه محکم کاری. از گوشه چشم دیدم الناز برگشت و یه لبخند قشگ زد که دل آیدین و برد. آیدینم با ذوق گفت: ممنونم. خیلی ممنونم الناز. چه سریع هم پسر خاله میشه. البته پسر عموی پسر خاله. خلاصه ماهام که دیدیم دیگه قضیه اکی شده کم کم شروع کردیم به تکون خوردن که مثلا" داریم بیدار می شدیم. دیگه ترسیدیم کار به جاهای باریک و صحنه ماچ و بغل بکشه. البته من و درسا پایه بودیم اما خوب این مهسا زیادی خاله خان باجی بود نمی ذاشت ما صحنه های 18+ ببینیم. خلاصه مثلا" از خواب بیدار شدیم و بعد کلی تشکر تندی خودمون و پرت کردیم از ماشین بیرون و زنگ خونه رو زدیم و رفتیم تو حیاط و منتظر که الناز و آیدین درست و حسابی از هم خداحافظی کنن. تا الناز پاشو گذاشت تو خونه ماها پریدیم رو سرش که چی شد و زود بگو و .... النازم با یه لبخند و ذوق گفت: شمارمو گرفت. درسا: ایول این حوض سعدیه چه میکنه. من با حرص. یعنی همه جا پارتی بازی سر حوض سعدیه هم پارتی بازی؟ بعد با حرص پامو کوبیدم و رفتم تو خونه. -------------------------------------- از فردا دوباره بازدید از مکان های دیدنی شروع شد. رفتیم خونه قوام. دقیقا" اسمش یادم نیست شاید نارنجستان قوام بود. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم دربون اونجا از من بخت برگشته خوشش اومد. حالا یارو جای بابام بودا. وقتی بهش گفتم بیاد ازمون عکس بگیره با ذوق قبول کرد و اومد و تازه کلی تز تو مدلای عکسا داد. انگاری خط چشم و موهای فرم بالاخره یه کاری کرده بود اما چه کاری هرچه بابا و بابا بزرگ بود گیر می داد به من بدبخت. از اونجا رفتیم بازار وکیل و من برای طراوت جون یه انگشتر نقره خوشگل خریدم وبرا شروین یه دونه از این مجسمه های تخت جمشید. اونقدر گرممون شده بود و هلاک بودیم که رفتیم یه جا تو یه آب میوه فروشی نشستیم. اونقدر تشنه امون بود که هر کدوم دو تا آب میوه سفارش دادیم. ساعت 3 رسیدیم خونه و ناهار و استراحت و شبم رفتیم باغ جهان نما و آخر شبم چون دیر شده بود الناز زنگ زد آیدین اومد دنبالمونو ماها رو رسوند خونه و اصرار که اگه بخواین برین بگردین من میام میرسونمتون و اینا. بدبخت گلوش حسابی گیر الناز بود که می خواست از کارو زندگی بیفته ، ماهام که راننده و ماشین مفت گیر آورده بودیم زودی قبول کردیم. دوباره فرداش به صورت فشرده رفتیم باغ ارم که خیلی سبز و قشنگ بود. دلم هوای خونه طراوت جون و
1401/11/16 12:30بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد