439 عضو
البته به غیر مهام که زودتر از من ویلا رو دیده. ولی خوب اون به حساب نمیاد چون قدیمی شده. خیلی وقت پیش رفت بود. اما چه شمال ندیدن این بچه ها. نمی خوام ..... مگه اونجایی که زندگی میکنین شمال نداره که می خواین برین شمال ما.... چه صاحب شده بودم شمال و .... ارث بابام بود.... همون بابایی که من و به فرزندیشم دیگه قبول نداره.... همون بابایی که یه زمانی به داشتنم افتخار می کرد. با یاد بابام و خونه امون. یهو بغض کردم. یه آه پر حسرت از سر دلتنگی کشیدم. اشکم در نمیومد اما دماغم به فین فین افتاده بود. وای که بمیری آنید که هیچ وقت دستمال همرات نیست. سرمو بلند کردم که ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. که اگه نیست با آستینم جلوی مماخمو بگیرم. تا سرمو بلند کردم چشمم به شروین افتاد که زل زده بود تو چشمام و چشماشو یکم ریز کرده بود. واه چرا همچین نگاه میکنه. انگار دزد گرفته. خوب بابا هنوز که دماغم و با آستینم پاک نکردم که داری بهم چشم غره می ری. بی خیال آب بینیم شدم. فوقش میومد پایین اون موقع یه فکری واسش می کردم. بهتر از این بود که شروین اینجوری نگام کنه. با چشم دنبال دستمال می گشتم که اگه اوضاع ناجور شد شیرجه برم روش که صدای شروین توجهمو جلب کرد. شروین: باشه می ریم به شرطی که همه مون بریم. واه مگه قرار بود دوتاتون جا بمونه؟ خوب همه تون میرین دیگه. آتوسا با عشوه گفت: معلومه که هممون میریم شروین جون. یه مسافرت دسته جمعی احتشامی. خوبه؟ همه نوه های احتشام میریم. راضی شدی؟ شروین سرد نگاش کرد و بی تفاوت گفت: منظورم فقط نوه های احتشام نبود. منظورم همه اینایه که اینجان. یه نگاه به دور و برم کردم. الان منظورش کیه؟ غیره نوه ها خود طراوت جون هست. مهامم که همیشه اینجاست منم هستم. مهری خانم هم هست. دیگه کی میمونه؟ آتوسا گیج گفت: یعنی کیا؟؟؟؟؟ شروین با انگشت من و مهام و طراوت جون و نشون داد. دهنم باز مونده بود. نگاهم به مهام افتاد اونم بهت زده بود. آخه ماها اصلا" برنامه سفر نداشتیم. اونم من که تازه یه هفته بود از شیراز برگشته بودم. سفر چه وقته بود؟؟ خوب با فک و فامیلات برو بزار ماهام زندگی کنیم. چی کار به کار ماها داری. طراوت جون: منم موافقم خوبه که شما جوونا یه مسافرت برید. شاید اونقدر بهتون خوش گذشت که مجبورتون کرد هر سال بیاید ایران. مهام و آنیدم میان باهاتون. اما من نمی تونم. هم جون تو ماشین نشستن و ندارم هم اینکه اینجا کار دارم. نوه ها ساکت به مادر بزرگه نگاه می کردن. من و مهام هم. مهام: منم مزاحم جمع فامیل نمیشم. برید بهتون خوش بگذره. آتوسا منتظر داشت به من نگاه می کرد تا منم شرمو کم کنم. دختره فیسی تو هم
1401/11/17 13:24نگام نمی کردی نمیومدم. من: منم نمی تونم بیام من تازه مسافرت بودم و دیگه مرخصی ندارم. شروین بی تفاوت گفت: خوب پس مسافرت کنسله. جیغ همه در اومد. آتوسا با جیغ گفت: وای چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شروین همون جور سرد و خشک گفت: چون من گفتم این جمع و تو ویلام می خوام. حالا مامان طراوتو میشه درک کرد که واقعا" نمیتونه بیاد اما مهام و آنید چی؟ یه لبخند بدجنس زد و گفت: تا اینا نیان به من خوش نمیگذره. آتوسا رو کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین برگشت با غضب نگاهم کرد که من خودمو تو صندلی فرو کردم از ترسم. جالب اینجا بود که فقط به من نگاه می کرد به مهام کاری نداشت. ای مرگ بگیری پسر الان دختره میاد گیسای منو میکنه کچل میشم کسی من و نمیگیره رو دست ننه جون تو میمونما. ننه بابای خودم که من و نمی خوان. ولوله ای افتاده بود هر کی یه چی میگفت. یکی میگفت: خوب بیاین دیگه. به خاطر ما. یکی میگفت: شروین راست میگه هر چی بیشتر باشیم مزه اش بیشتره. چه پیله ای هستنا من عمرا" با این آتوسا و آرشام بیام جایی. بابا من تازه مسافرت بودم. مسافرت سالی یه بار ، نه؟؟؟؟؟؟؟ دو بار ........ نه هر دوماه درمیون. دیگه زیادیشم لوس میشه. مصمم بودم که بمونم تو خونه ور دل طراوت جون. مهام از بس که اصرار کرده بودن بهش راضی شده بود اما گفته بود چند روز بعد اینها میره تا یه سرو سامونی به کارای شرکتش بده و کارها رو بسپره به یکی. حالا همه منتظر موافقت من بودن. طراوت جون: اگه مشکل آنیده که من میگم میاد. من با دهن باز: طراوت جون میاد چیه. من مگه چقدر وقت تفریح دارم. این ماه که یه هفته اش مسافرت بودم. به شوخی گفتم: نکنه می خواین من و بفرستین اونجا که از حقوقم کم کنید. طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: اگه بری تشویقی هم می گیری. با اینکه با چشمک بود اما خیلی جدی بود. یه آن فکر تشویقی ذوق زده ام کرد. با سوظن به طراوت جون نگاه کردم و گفتم: جدی؟ تشویقی می دین؟ سرشو نزدیک من آورد و آروم گفت: ساختن با نوه های من سخت تره تا با من. شروین و که تونستی با یه مسافرت از این رو به اون رو کنی. اگه بتونی براشون خاطره خوب بسازی که بازم تشویق بشن بیان ایران تشویقی که سهله هر چی بخوای بهت میدم. وا به من چه مگه من اینجا کش برگردونم به ایران اینا نخوان دیگه بیان ایران به من و تو کاری ندارن. 1000 تا خاطره خوبم بساز براشون. تازه شروین کجاش بعد سفر از این رو به اون رو شده؟ درسته که یه وقتایی مهربون و آدم میشه اما هنوز همون یخی که بود هست. خلاصه بعد کلی اصرار قبول کردم. بیشتر هم به خاطر اون تشویقی. خوب چی کار کنم تو این اوضاع که دیگه از آقاجون خبری نیست تشویقیه به کارم میاد. ای خدا
1401/11/17 13:24........... انگاری این شمال و ویلای شروین تو بخت و اقبال و سرنوشت من قفل شده. هر بار به زور و تهدید و تطمیع و قول و اینا باید برم. شب که داشتم از پله ها بالا می رفتم که برم بخوابم شروین و جلوی در اتاقش دیدم. همش تقصیر این بود با اون پیشنهاد مسخره اش که من الان مجبورم آتوسا و آرشام و تحمل کنم. با حرص بهش چشم غره رفتم. شروین اما آروم دست به سینه ایستاده بود و به در باز اتاقش تکیه داده بود. شروین: برای فردا آماده باش. با حرص گفتم: خوب با فامیلات می رفتی دیگه من و می خوای ببری چی کار؟ پرستار مفت می خوای؟ من که می دونم می خوای من و بیگاری ببری اونجا تا براتون بپز و بشور کنم. شروین یه پوز خندی زد و گفت: دقیقا، می خوام ببرمت تا هنر آشپزیتو نشونشون بدی ببینن دختر ایرانی آشپزیش حرف نداره. با حرص بهش چشم غره رفتم. بی تربیت بی ادب برو خودتو مسخره کن. پوزخندش رفت. در حالی که تکیه اشو از دیوار بر می داشت سرد گفت: گفتم بیای چون احساس کردم دلت برای شمال و .... خانواده ات تنگ شده. بهت زده بهش نگاه کردم. اصلا" فکرشم نمی کردم که متوجه ناراحتی و بغضم شده باشه. پس این همه اصرارش به خاطر خودم بود؟ این توجه کردنشم خرکی بود. حتما" باید انقدر سرد و شل این جمله رو می گفت؟ هان چی پس با محبت و عشق بگه بیا بریم شمال عزززززززززززززیزم برات خوبه؟ تو هم یه چیزیت میشه ها. توهم دوست دختری گرفتت. شروین: برو بخواب. سفر برات لازمه. خودش رفت تو اتاقشو در بست. آخی چه پسر خوبی. شروینیییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی................ ....... رفتم تو اتاقم و راحت خوابیدم. صبح به زور ساعت 9 بیدار شدم. گفتم زشته دیگه تا لنگ ظهر بخوابم. حالا طراوت جون و شروین می دونن من خوش خوابم دیگه فک و فامیلشون که نباید بفهمن که. بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایین. غیر طراوت جون *** دیگه ای بیدار نشده بود. نشستم صبحانه ام و خوردم. یکم با طراوت جون حرف زدم. بازم سعی کردم راضیش کنم بزاره من بمونم تهران اما کو گوش شنوا. آخرش که دیدم بی فایده است پا شدم رفتم سراغ گلهام تو باغ که یکم بهشون برسم. اگه قرار بود بریم مسافرت معلوم نیست اینا کی رضایت بدن و برگردن. نگران گلهای خوشگلم بودم. رفتم پیش مش جعفر و کلی سفارش که جون شما و جون این گلهای من مثل چشماتون ازشون مراقبت کنید. همچین التماسش می کردم که اگه یکی می دید فکر می کرد دارم بچه هامو می زارم پیشش برم سفر. تا ظهر خودمو سرگرم گلهام کردم. واسه ناهار اومدن صدام کردن. بعد ناهار این نوه های احتشام هر کدوم یه ور ولو شدن. یه لحظه شک کردم. نکنه سفر کنسل شده و هیچکی به من نگفته. اینایی که من می دیدم هیچ کدوم
1401/11/17 13:24به قیافه هاشون نمی خورد قصد سفر داشته باشن. تو دلم ذوق زده از اینکه ایول خودشون بی خیال شدن. ساعت 2 با خیال راحت رفتم تو اتاقم دراز کشیدم. آخیش ..... خوب شد وسایلم و جمع نکرده بودم وگرنه الان باید غصه باز کردنشون و می خوردم. خوشحال واسه خودم تو اتاق موندم و یکم اس ام اس بازی کردم با دخترا و یکم با کامپیوتر ور رفتم و یکمم فیلم دیدم. ساعت از 5 گذشته بود که دیدم بیرون سرو صداست. وا اینجا که تا حالا ساکت بود کی شلوغ شد؟ یعنی مهمون اومده؟ کنجکاو در و باز کردم و به بیرون سرک کشیدم. داشتم می مردم از فضولی ولی حس پایین رفتن و نداشتم. یهو در اتاق شروین باز شد و شروین چمدون به دست و آماده و لباس پوشیده اومد بیرون. با دهن باز و متعجب داشتم بهش نگاه می کردم. شروین یه نگاه به من کرد و گفت: چرا هنوز حاضر نشدی؟ من: برای چی حاضر شم؟ یه اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه قرار نبود بریم شمال؟ من: قرار؟ مگه کنسل نشد؟ کلافه دست به سینه ایستاد و زل زد به من. شروین: به خدا تو حیفی اینجا. آخه عقل کل مگه دیوونه ایم دیروز انقدر بحث کنیم به خاطر رفتن و امروز کنسل کنیم؟ با گیجی سرمو خاروندم و گفتم: چه می دونم. آخه از صبح هیچ کدوم هیچ حرکتی نکردین منم فکر کردم بیخیال شدین. شروین یه پوفی کرد و گفت: حالا که فهمیدی بیخیال نشدیم بدو برو حاضر شو. مجبوری برگشتم تو اتاق. ای که چقدرمن از ساک جمع کردن بدم میومد. گیج و هولم بودم که دیگه بدتر. محبت کردم هر چی در دسترسم بود چپوندم تو چمدون. با سرعت نور حاضر شدم و به زور کشون کشون چمدون به دست از اتاق اومدم بیرون. یه نگاه به پله ها کردم و غم باد گرفتم. چه جوری با این چمدون سنگین برم پایین؟ یه یا علی گفتم و چمدونم و همچین کشیدم بالا که خودم یه وری کج شدم. یکی یکی از پله ها میومدم پایین. وای که بگم خدا چی کارتون کنه که مسافرت نخواین. اصلا" بخواین به من چه؟ من و چرا وبالتون کردین؟ من نخوام دم شماها باشم کی و باید ببینم؟ وای که چقدر این چمدون سنگینه. من بی جون چه جوری این و تا دم ماشین ببرم آخه؟ وای سنگینه. اما نه انگاری سنگینم نیستا چرا یه دفعه ای انقده سبک شد. وا چرا مثل بالن چمدونم داره میره بالا؟ همه این اتفاقایی که واسه چمدونم می افتاد و حس می کردم، نمی دیدم چون چشمم به پایین پله ها بود و چمدون و پشتم می کشیدم. با تعجب رومو برگردوندم دیدم که شروین پشت سرمه و چمدونم و با یه دست بلند کرده. من: وا تو از کجا پیدات شد؟ آخرین دفعه که دیدمت داشتی می رفتی پایین. شروین: خوب دوباره اومدم بالا باهوش. من: چرا اونوقت؟ شروین اون یکی دستشو آورد بالا و گفت: عینکمو جا گذاشته بودم برگشتم برش
1401/11/17 13:24دارم. حالا می خوای حرکت کنی یا نه؟ من: اهان باشه. دستم هنوز به چمدون بود. حرکت کردم که بیام پایین از پله که دیدم چمدونم حرکت نمیکنه. برگشتم ببینم چرا من می رم ولی چمدونم نمیاد که دوباره شروین و دیدم که متعجب نگاهم می کنه. شروین: واقعا" تو یه چیز عجیبی هستی در دنیا. دختر تو که زورت به چمدونت نمی رسه. می ببینیم که من چمدون و بلند کردم خوب دیگه کشیدنت چیه؟ برو ، برو منم چمدونتو میارم. بی تربیت. حالا من عصبی بودم هواسم به این چیزا نبود تو باید انقدر من و ضایع کنی؟ گودزیلا؟ یه پشت چشم براش نازک کردم و از پله ها اومدم پایین. طراوت جون و بغل کردم و کلی سفارش که برنامه هاتون و مرتب انجام بدین ومواظب باشید و از اینا. از کل اهل خونه هم خداحافظی کردم. کلا" خونه طراوت جونو بیشتر از خونه مامانم اینا بهم خوش می گذشت انقده که طراوت جون من و راحت گذاشته بود. خداییش مثل مامانم و مثل مامان بزرگم دوسش داشتم. اونم هوامو حتی از شروین که نوه اش بود بیشتر داشت. می دونم فرستادنم به این سفر برای این بود که دلش نمیومد من تنها بمونم تو خونه. دوست داشت برم بهم خوش بگذره. اما واقعا" بودن با طراوت جونم بهم خوش می گذشت. دوست داشتم که باهاش وقت بگذرونم. مخصوصا" الان که بی خانواده شده بودم. بابام که اون جور مامان بیچاره ام هم به خاطر بابام نمی تونست حتی یه زنگ بزنه بهم. من بابام و خوب می شناختم. مامانمم خوب می شناسم. این همون زنیه که من خودم 1000 بار بهش گفتم زندگی با این بابام و تموم کنه و حداقل به آرامش فکری برسه. حداقل انقدر همیشه تو استرس و عذاب و هول و ولا زندگی نمیکنه. اما مامانم اوایل به خاطر بچه های کوچیکش بعدم به خاططر من و آنیتا که دختر بودیم و نمی خواست با جدا شدن از بابام زندگی ماها رو خراب کنه. الانم مطمئن بودم دلش خونه اما به خاطر بابا حتی فکر تلفن کردن به منم نمیکنه. یه جورایی بابا حواسش به کل خونه بود و کسی بدون اجازه اش آبم نمی تونست بخوره. البته من یکی از دستش در رفته بودم. بی خیال فکر کردن به چیزایی که نمی تونی تغیرشون بدی چه فایده داره. یه آه کشیدم و دنبال شروین از عمارت اومدم بیرون. قرار بود با دوتا ماشین بریم. راننده هام شروین و آرشام بودن. عمرا" من تو ماشین آرشام می نشستم رفتم کنار ماشین شروین ایستادم. آتوسا بدو بدو خودش و رسوند به ماشین شروین و گفت: من با شروین میام. بیا دختره جول پسر ندیده کنه. اه چرا من انقده از این دختره بدم میومد بی خودی؟ مهیارم اومد و گفت: پس منم با شروین میام که تعداد مساوی تو ماشینا تقسیم بشیم. برا من که مهم نبود کی تو ماشین باشه من از همون اول می خوابیدم.
1401/11/17 13:24آتوسا سریع رفت رو صندلی جلو نشست که کسی دیگه ای نتونه بشینه. دختره بی تربیت خوب می زاشتی مهیار جلو بشینه. نمی مردی یه بارم پشت بشینی. بی حرف سوار ماشینا شدیم. وای که چقدر دلم می خواست آتوسا رو بزنم بس که حرف می زد و الکی خودش و هیجانی نشون می داد و تا تقی به توقی می خورد هی دست می زد به بازوی شروین. با سر و صدا و اداهای این دختر مگه می تونستم بخوابم؟ این جاده ندیده هام هر نیم ساعت یه بار می زدن کنار و یک ساعت می ایستادن. دیگه هلاک بودم. راه 4 ساعته رو داشتیم 8 ساعته می رفتیم و منم گیج خواب بودم اما به خاطر این کلاغ خانم نمی تونستم بخوابم. تا چشم رو هم می زاشتم الکی یه جیغ می کشید که مثلا" با دیدن طببیعت ذوق مرگ شده. دیگه سر گیجه گرفته بودم از دستش. شروین: آنید حالت خوبه؟ با صدای شروین چشمام رفت سمتش. داشت از تو آینه نگاهم می کرد. با اخم به زور گفتم: خوبم. حالمو فهمید. چشمای قیلی ویلی رفته ام داد می زد چه مرگمه. آتوسا دوباره یه جیغ کشید که حسابی عصبیم کرد. می خواستم گیساشو دور دستم بپیچم و پرتش کنم از ماشین بیرون. شروین: آتوسا ساکت یعنی چی که هی جیغ میکشی. آتوسا: آخه خیلی قشنگه اینجا. مهیار: خوب ماها هم داریم این قشنگی و می بینیم پس چرا ما جیغ نمیکشیم؟ آتوسا با حرص چرخید سمت مهیار و گفت: بس که بی ذوقید. مهیارم اداشو در آورد: بس که بی ذوقید. نخیر خانم ما لوس نیستیم از این اداها در بیاریم. آی که دلکم می خواست بپرم مهیارو بغل کنم که این جوری حال این آتوسا رو گرفته بود و حرف دل من و زده بود. شروین: مهیار راست میگه یکم آروم بشین سر جات شاید کسی بخواد استراحت کنه. یهو آتوسا با حرص برگشت و بهم یه چشم غره توپ رفت. وا چرا همچین کرد؟ من بدبخت که لام تا کام حرف نزدم اصلا". به درک دختره خود درگیر. با تشرای شروین و مهیار این سوت هیجان ساکت شد و من بدبخت بعد 3:30 بیداری در جاده تونستم بخوابم. نمی دونم ساعت چند رسیدیم ویلا فقط یادمه با تکونهای کسی یه کوچولو چشمام وباز کردم. مهیار داشت تکونم می داد و می گفت: بیدار شو رسیدیم. چشمام و نصفه نیمه باز کردم. هنوز گیج خواب بودم. نمی خواستم خوابم بپره. به زور خودمو از ماشین پرت کردم پایین و تلو تلو خورون و با چشمای نیمه باز رفتم تو ویلا. از پله ها بالا رفتم. همه جا ساکت و تاریک بود. انگاری همه در حال در آوردن وسایلشون از تو ماشین بودن. اولین دری که جلوم بود و باز کردم و بی حال رفتم تو و خودمو پرت کردم رو تخت. وای که چقدر خوابیدن رو تخت فاز می داد. ولی این مانتوئه اذیتم می کرد. به زور با همون چشمای بسته مانتو و کفشم و در آوردم و دراز کشیدم رو تخت. وای که چقدر
1401/11/17 13:24خواب خوبه. دیگه چیزی نفهمیدم. انگار بیهوش شدم. **** -------------------------------------------------------------------------------- وای چقدر تشنم بود. آب .... الان یه لیوان آب خنک می چسبه. نمی خوام چشمام و باز کنم. خوابم می پره. وای چه خوبه دارم خواب آب خنک می بینم. قربون دستت مامان ثواب کردی این یه لیوان آب خنک و دادی دستم. می دونستم دارم خواب می بینم. اما نمی خواستم چشمم و باز کنم. تو همون حالت خواب آلودی اومدم یه غلتی تو جام بزنم اما هر چی سعی کردم این تنم نچرخید خدایا چرا من اینجوری شدم. چرا نمی تونم تکون بخورم. وای ننه نکنه از این جک و جونورا از این چیزا که میگن میوفته رو آدم بعد تو نمی تونی حتی انگشتت و تکون بدی باشه. اسمش چی بود؟؟؟ آهان یادم اومد بختک. سعی کردم انگشت دستمو تکون بدم اما نمیشد انگشت پام.... اه چرا تکون خورد اما فقط در حد همون انگشت. نه دست نه پا نه کمرم و نمی تونستم تکون بدم. وای خدا نکنه این بختکه خفم کنه بمیرم. من هنوز جونم 1000 تا آرزو دارم. درسته ننه بابام من و نمی خوان اما نزار داغ جوون ببینن. آنید چشمات و باز کن لااقل این بختک و ببینی شاید تونستی یک کاریش بکنی. اما نه می ترسم اگه ترسناک باشه چی؟ حالا تو سعیتو بکن شاید پلکات اصلا" باز نشد. آروم سعی کردم چشمام و باز کنم. بدون هیچ زحمت اضافه ای نیمه باز شدن. آخ جون پس چشمامو می تونم حرکت بدم. آروم آروم چشمام و باز کردم. جلوم دیوار بود. البته دیوار دیوارم که نه رنگش با دیوار فرق داشت. سرمو نمی تونستم به چپ و راست تکون بدم. انگار یه چیزی دست و پام و سرمو کل هیکلمو قفل کرده باشه. سرمو آروم بالا بردم. واییییییییییییییییییییییی یییییییییییی این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه من دارم خواب می بینم . ... این اینجا چی کار میکنه؟ سرمو که بلند کردم رخ به رخ شروین شدم. چونه اش به فرق سرم می خورد. این چرا تو حلق منه؟ به زور چشمام و چپ کردم تا یه چیز کلی از موقعیتم دستم بیاد. اولین چیزی که دیدم بازوهای عضله ای شروین بود که دور شونه ام پیچیده شده بود. یکم پایین تر با پاش پاهامو تو هم قفل کرده بود جوری که هیچ رقمه نمی تونستم تکون بخورم. اصلا" من کجا بودم؟ چرا شروین این جوری من و گرفته بود؟ یه نگاه چپکی به زور به جایی که بودیم کردم. انگاری تو یه اتاق خواب بودیم. رو یه تخت اما من و شروین دوتایی باهم رو یه تخت چی کار می کردیم؟ من کی اومده بودم اینجا که نفهمیدم. سعی کردم تکون بخورم اما نمی شد هر چی من بیشتر تقلا می کردم حلقه دست و پای شروین دورم محکمتر میشد. دیگه کلافه و خسته شده بودم. عصبی با صدای کمی بلند که تو سکوت اتاق بلندتر به نظر می رسید گفتم: بیدار شو
1401/11/17 13:24ببینم، خفه ام کردی. نفسم بند اومد. شروین با توام بیدار شو. من این همه جیغ کشیدم آقا تازه پلکشون تکون خورد. خواب آلود یه چشمش و باز کرد و یه خمیازه کشید که من و یاد غرش شیر انداخت به همون اندازه دهنش باز شده بود. با صدای خواب آلود و کشداری گفت: بیدار شدی؟ چه ریلکسم بود پسره پروو انگار هر روز تو همین حالت و موقعیت بیدار میشه. من: پاشو ببینم خودتو تکون بده احساس می کنم تو تابوتم که نمی تونم تکون بخورم. شروین جفت چشماش و باز کرد و خیلی خونسرد بازوهاش و شل کرد و پاشم از دور پام جمع کرد و یه غلتی زد و طاق باز خوابید. سریع تو جام نشستم و با دو تا دست بازوهام و ماساژ دادم. عصبانی برگشتم سمت شروین که با دیدن بالا تنه لختش دهنم باز موند از تعجب. خاک عالم این چرا لخته؟ البته شلوار پاش بودا. اما خوب همون نداشتن بلوز کافی بود تا تو ذهن من لخت به نظر بیاد. اما چه هیکلی چه شکمی. ایوال. به زور جلوی خودمو گرفتم که بهش نگاه نکنم. سریع ملافه رو کشیدم رو تنش و با اخم گفتم: خودتو بپوشون بی ادب. خجالتم خوب چیزیه. با تعجب چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد. شروین: خجالت؟ برای چی؟ من: خیلی پرویی چرا لباس تنت نیست؟ پاشو یه چیزی تنت کن. بی خیال روشو برگردوند و ملافه رو پیچید دور خودش و دوباره چشماش و بست و با چشم بسته گفت: ول کن اول صبحی. تازه یاد موقعیتم افتادم . من تو بغل این گودزیلا روی یه تخت توی یه اتاق چی کار می کردم؟ اصلا این اتاقه مال کجاست؟ اتاق من که نیست پس کجاست. با حرص بالشتم و گرفتم و محکم کوبوندم پشتش. انتظار این حرکت و ازم نداشت سریع تو جاش نشست که ملافه از روش افتاد و منم چشم منحرفم رفت سمت سینه های برجسته و عضله ای و پهنش. شروین عصبانی گفت: یعنی چی ؟ چرا می زنی؟ برو بابا الان کار دارم دارم هیزی میکنم بزار بعدن جوابتو می دم. شروین بالشت و پرت کرد سمتم و با صدایی که دیگه عصبانی نبود بیشتر توش خنده بود گفت: هویییییی با تواما. چشمام این بالاست. هوییییییی که گفت کار خودش و کرد. اخمام رفت تو هم. البته بیشتر برا این بود که سه ی هیزیمو بگیرم. یه جورایی دست پیش بگیرم پس نیوفتم. من: هوی تو کلاته. بی تربیت. میگم اینجا کجاست؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ برای چی ما رو یه تختیم برای چی منو بغل کرده بودی. شروین: صبر کن یکی یکی. خوبه فهمیدم علاوه بر صفات قشنگ دیگه ات، حافظه اتم ضعیفه. من: منو مسخره نکن جوابمو بده. شروین آروم تر گفت: ما شمالیم یادت نیست؟ دیشب اومدیم. تو تو راه خوابت برد. به ویلا که رسیدیم اومدی تو ویلا. من مجبور شدم چمدون تو رو هم بیارم بالا. بعد کلی رانندگی اومدم تو اتاقم بگیرم بخوابم که دیدم
1401/11/17 13:24تو اینجا خوابی. تازه یادم اومد. یادمه اولین دری که دیدم باز کردم و وارد شدم و خودمو انداختم رو تخت. من با اخم: خوب دیدی منم چرا نرفتی بیرون؟ شروین یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد و گفت: مثل اینکه اینجا اتاقه منه ها تو اومدی اینجا من برم بیرون؟ بعدشم همه اتاقها پر بودن. وای راست میگه اینجا در کل سه تا اتاق بیشتر نداشت. این همه آدم تو این اتاقا چه جوری جا شدن؟ من: خوب حالا اومدی خوابیدی چرا اون جوری من و بغل کرده بودی؟ چرا لباس تنت نبود؟ چشمم افتاد به لباسهای خودم. یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار جین پام بود. اما چرا مانتو نداشتم؟ شالم کجا بود؟ من: مانتوم کو؟ کی درش آورد؟ شروین کلافه پوفی کرد و گفت: آنید صدات و بیار پایین الان همه رو بیدار می کنی. خوش خواب خان مانتوتون و خودتون در آوردین چون من که اومدم مانتو تنت نبود. منم با لباس خوابم نمی بره. بعد یهو اخم کرد و بهم نگاه کرد و با حالت تهاجمی گفت: بعدم روت میشه بگی بغلم کردی؟ من داشتم از خودم محافظت می کردم. اگه اونجوری سفت نگرفته بودمت تا حالا خونین و مالین شده بودم. با دهن باز داشتم نگاش می کردم. بمیری آنید که هیچ مدله نرمال نیستی. شروین: تو همیشه این جوری تو خواب مشت و لگد پرت میکنی؟ من بدبخت دیشب دراز کشیدم بخوابم که تا چشمام و بستم یه چیزی محکم خورد به بینیم. با وحشت چشمام و باز کردم دیدم دست خانمه که کوبیده شده به دماغم. دستت و گذاشتم بغلت دوباره چشمامو بستم. یهو یه کنده افتاد رو شکمم. چشمامو باز کردم دیدم پات و انداختی رو شکمم. نفسم به زور بالا میومد. هر چی هم صدات کردم بیدار نشدی نه که خوابت خیلی سبکه. منم از ترس جونم مجبور شدم اونجوری بپیچم دورت که تا صبح تکون نخوری. خجالت زده سرمو انداختم پایین. واسه همین بود که همیشه تنها می خوابیدم. حتی اون شبی که واسه عروسی مریم دخترا تو اتاق من خوابیدن چندتا بالشت بین من و خودشون گذاشتن که از حملات من در امان باشن. خوب به من چه می خواست اینجا نخوابه. می رفت رو زمین. خیلی پرویی اومدی جاش و گرفتی روتم زیاده. هنوز داشتم واسه ضایع بازی خورم و اخلاقای خوشگلم غصه می خوردم که شروین از جاش بلند شد. من: کجا؟ شروین تو جاش ایستاد و گفت: خوابیدن که نزاشتی بخوابم ، خوابم که پرید برم دست و صورتمو بشورم برم یه چیزی واسه صبحانه بگیرم. من: آهان.... تا شروین رفت تو دستشویی من سریع دراز شدم رو تخت و ملافه رو تا خرخره کشیدم بالا و چشمام و بستم. شروین هم بعد چند دقیقه اومد بیرون و لباس عوض کرد و رفت بیرون از اتاق. منم تمام مدت چشمام بسته بود. خیالم که راحت شد رفته بیرون ریلکس یه غلتی خوردم . خوب
1401/11/17 13:24الان که هنوز کسی بیدار نشده شروینم که نیست. بزار بخوابم یه ساعت دیگه که همه بیدار شدن خودمو تو یه اتاقی می چپونم. چشمام و بستم و سه سوت خوابم برد. ***** یه تکونی خوردم و چشمام و باز کردم. آخیش چه خوابی بود..... وایییییییییی مامان .................. تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که رو تخت کنارم نشسته بود و نگام می کرد. یه جوری نگاه می کرد نفهمیدم عصبانیه ناراحته چیه..... اما خوب دیدنش باعث شد سکته رو بزنم. دستم رو قلبم بود. با اخم نگاش کردم و گفتم. من: تو نمی دونی نباید کسی و تو خواب اینجوری نگاه کنی؟ هیچی نگفت. چقدر عجیب که شروین حرف نزد. مشکوک نگاش کردم و گفتم: چیه؟ چرا ساکتی؟ شروین دست به سینه شد و همون جور که نگاهم می کرد گفت: دارم فکر می کنم تو چه طور تونستی راحت بخوابی؟ یعنی هیچ عذاب وجدانی نداری؟ من و اونجوری از خواب بیدار کردی و بعد خودت گرفتی خوابیدی؟ خبیث خندیدم و گفتم: یه اپسیلومم عذاب ندارم. شروین جواب خنده امو با یه لبخند خبیث داد و گفت: خوب شاید بعد از شنیدن حرفم یه چیزی حس کنی. بی خیال گفتم: عمرا" عذاب مذاب تو مرام ما نیست. شروین: یعنی حتی اگه بگم تو این اتاق موندنی شدی هم چیزیت نمیشه؟ من با جیغ: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لبخند خبیث شروین عمیق شد و گفت: اگه یکم سحر خیز تر بودی شاید میشد یه کاری کرد. همون جور که از جاش بلند میشد گفت: اولا" که هیچ اتاقی نیست که تو بری توش. دخترا 3 نفره تو اتاقن و پسرا هم که وضعشون بدتره چون قراره مهامم بیاد. دوما" که تو دیر بیدار شدی و همه فهمیدن دیشب تو این اتاق خوابیدی. با دست موهامو کشیدم و گفتم: وای خدا بی آبرو شدم رفت الان چه فکرایی می کنن. چشمم خورد به شروین که با این حرف من به یه نقطه خیره شد و بعد چند ثانیه یه لبخندی زد و گفت: آره چه فکرایی هم می کنن. با حرص بالشت و پرت کردم تو صورتش. بی تربیت داشت تصور می کرد فکراشونو. یعنی خیلی بی تربیت بودن اگه فکر ناجور بکنن. شروین خونسرد گفت: چرا ناراحتی؟ خوب اینا فکر می کنن تو دوست دخترمی پس جای نگرانی نیست. چشمام گرد شده بود. من: یعنی چی جای نگرانی نیست. این که بدتره. چه معنی داره دوست دختر شب تو اتاقه دوست پسرش بخوابه. شروین دوباره به یه نقطه نگاه کرد و دوباره با لبخند گفت: ام.... خیلی معنی داره. با حرص و جیغ گفتم: شروینننننننننننن............. شروین: جانم.................. چشمام از جانمش گشاد شد. بله؟ با من بود جانم؟ معلوم نبود تو خیالش چیا دیده که انقده مهربون شد یه دفعه. جانم !!!!!! متعجب به شروین نگاه می کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه داشتم تمرین می کردم. نمیشه جلوی اینا به دوست
1401/11/17 13:24دخترم بگم کلفت خوشگله که............. دوباره با جیغ: شروین....................... شروین: خوب بابا انقدر شروین شروین نکن . تازه به نفع خودته اینجا بمونی. هم اینکه اینجا بزرگتر از همه اتاقهاست هم اینکه فقط من و توایم. اتاقای دیکه 3 نفر و 4 نفر توشن. هم اینکه آرشام مطمئن میشه تو با منی و بی خیالت میشه. من: می خوام صد سال سیاه مطمئن نشه. آبروم بره که آرشام مطمئن بشه؟ می خوام چی کار؟ مشکلمم اینه که منو تو تنهاییم تو اتاق. شروین جدی نگام کرد و گفت: در هر حال اتفاقیه که افتاده نمی تونی کاری بکنی. پس انقدر جیغ و داد نکن. پاشو حاضر شو بیا صبحونتو بخور می خوایم بریم بیرون. بعد این حرف از اتاق رفت بیرون و منم مثل این شوهر مرده ها ماتم گرفته پاشدم برم دست ورومو بشورم. البته چندان بدم نبود. شر آرشام به کل کنده میشد. حاضر بودم برای اینکه آرشام و خورد کنم هر کاری بکنم حتی موندن با شروین تو یه اتاق. بدم نیست کی می خواست بره تو اون اتاق با آتوسا... عوق.... حالم بهم خورد.
1401/11/17 13:24ادامه دارد...
1401/11/17 13:25#پارت_# سیزدهم
رمان_#باورم_کن?
رفتم پایین. مثل دزدا مدام سرک میکشیدم این و رو اون ور هر آن احتمال می دادم یکی مچم و بگیره. راستش زیاد به حرف شروین اعتماد نداشتم. شاید می خواست تلافی بیدار کردنش و سرم در بیاره و با اون حرفاش حرصم بده. تو پله ها که کسی و ندیدم. با نیش باز و خوشحال اومدم پایین. رفتم سمت آشپزخونه که یهو متوقف شدم. از شانس چیزی من همه تو آشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن. چقدرم آروم کار می کردن. حالا اگه من و درسا اینا بودیم تا 4 تا ویلا اون طرف ترم میفهمیدن ماها داریم یه غلطی میکنیم. انقده آروم حرف می زدن که اصلا" نمی شنیدی چی میگن. خواستم تا کسی من و ندیده جیم شم برگردم تو اتاق که .... مهیار: ظهر بخیر خانم خوش خواب. راحت خوابیدی؟؟؟؟؟ اگه خوابت کم بود بهت قرض بدم. انقدر تو ماشین خوابیدی چه طور تونستی تا این ساعت بخوابی؟ فرار دیگه دیر شده بود با نیشی که عصبی باز شده بود و سعی می کرد شکل لبخند باشه سرمو بلند کردم. با حرفای مهیار همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن. همه خیلی ریلکس و عادی بودن انگار نه انگار که من دیشب تو اتاق شروین بودم. بابا اینا خارجن این چیزا عادیه مثل من ندید بدید نبودن که. خداییش منم خیلی روشن فکر بودم که صبح جیغ و داد نکردم و نزدم شروین و له کنم. ولی خوب اون بدبختم که کاری نکرد. من رفتم اتاقش و تصاحب کردم. اگرم بغلم کرد برای دفاع از جون خودش بود بیچاره. این وسط فقط آتوسا بود که همچین قرمز شده بود و بد نگاهم می کرد که قلبم داشت وا می ایستاد. داشت رو نونش کره میمالید. همچین چاقو رو دستش گرفته بود و با حرص فشار می داد که یه لحظه حس کردم هر آنه که این چاقو رو مثل این فیلمها که نشونه می گیرن پرت می کنن. از این فیلم ژاپنیای تخیلی که همه رو هوا پرش می کنن. فکر می کردم الانه که اون مدلی چاقو رو پرت کنه طرفم و منم مثل اعلامیه میخ شم به دیوار. از ترس آب دهنم و با صدا و به زور قورت دادم سکته ناقص و کرده بودم. چشمم و ازش گرفتم که بیشتر از این سکته نکنم که بدتر سکته کامل و زدم چشمم قفل شد رو آرشام که یه لیوان آب پرتقال دستش گرفته بود و به کابینت تکیه داده بود. همچین این لیوان بدبخت و فشار می داد که دستش سفید شده بود از زور فشار. اینم من و یاد فیلم هری پاتر می نداخت که عمه پسره اومده بود و سر شام انقدر از بابای هری بد گفته بود که هری هم یه کاری کرده بود که لیوان تو دست عمه بترکه. منم احتمال می دادم این حالت برای آرشامم پیش بیاد. بابا من در عرض این چند ثانیه یه دور سینما رفتم و اومدم. خدایش اخم آرشام خیلی ترسناک بود. تو دلم به خودم دلداری می دادم که گمشه پسره متقلب دختر باز عوضی واسه من
1401/11/18 11:50اخم میکنه هیچ غلطی نمیتونی بکنی. اصلا" به تو چه ویلای دوست پسرمه عشقم کشید تو اتاق اون بخوابم. شروین: آنید عزیزم بیا بشین جای من صبحونه اتو بخور. جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننن. عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من از کی عزیز شروین شدم خودم خبر ندارم؟؟؟؟؟ خاک بر سر بی جنبه ات کنن پسر حالا یه شب تو یه اتاق باهات خوابیدم انقده خوش اخلاق شدی. چیش بی جنبه..... یه پشت چشم ریز به شروین رفتم که باعث شد یه لبخند خوشگل بزنه. اومد جلو و دستمو کشید و برد نشوندم. تا من نشستم آتوسا با حرص لیوانش و کوبید رو میز و از جاش بلند شد و گفت: من میرم حاضر شم شما هم سریع بخورید حاضر شید. این و گفت و رفت بیرون. بهتر راحت تر غذا می خوردم. کاشکی آرشامم می رفت بیرون. اما این پسره تا آخرش مثل میر غضب ایستاد اون کنار و زل زد به من. منم عمرا" به روی خودم نیاوردم. بزار خوب حرص بخوره انتر. با دل امن صبحونه امو خوردم. بعدم حاضر شدم بریم بازار. وای که چقدر اینا ندید بدید بودن. وقتی جلوی یه بازار محلی نگه داشتیم و اینا پیاده شدن با دیدن صنایع دستیا همچین ذوق کردن که نگو. می رفتن تو مغازه و این جک و جونورای تاکسیدرمی و با ذوق نگاه می کردن. این کلاه حصیری ها رو می زاشتن رو سرشون و چیلیک چیلیک از خودشون عکس می گرفتن. کلی از این آینه و ساعتایی که با گوش ماهی درست شده بودن خریدن. وای اینا چه جوادای کولیی بودن. نکنه ماهام که رفتیم شیراز انقده برای اون شیرازیا عجیب می زدیم. یعنی ماهام این جوری ندید بدید بازی در آوردیم؟ دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم و با تعجب به این ندید بدیدا نگاه می کردم. اصلا" قابل درک نبودن برام. چشمم افتاد به آتوسا و شروین که جلوم راه می رفتن. همچین آتوسا کنه دست انداخته بود دور بازوی شروین که انگار تازه عروس دامادن. از این دختره لجم می گرفت. دوست داشتم یه جورایی حالشو بگیرم. دختره عوضی مثلا" من دوست دختر شروین بودم. اونوقت این پتیاره خانم مراعات من و هم نمی کرد جلو من آویزون شروین می شد و چراغ می داد بهش. حالا درسته بینمون چیزی نبود ولی اینا که نمی دونستن. یه فکری اومد تو سرم. دستامو از جیبم در آوردم و یه لبخند خبیث زدم. با یه ذوق ساختگی شروین و صدا کردم. اینام با تعجب برگشتن ببینن چه خبره. دوییدم سمتشون و با یه تنه آتوسا رو زدم کنارو خودم از بازوی شروین آویزون شدم. شروین و آتوسا هر دو با دهن باز و متعجب بهم نگاه می کردن. با ذوق به شروین نگاه کردم و با یه لبخند عریض گفتم: شروین جون بیا این و ببین چقدر قشنگه. بعدم همچین دست شروین و کشیدم که اول دستش اومد و دو دقیقه
1401/11/18 11:50بعدش هیکلش حرکت کرد. شروین که حسابی گیج شده بود. برگشتم ببینم آتوسا در چه حالیه که دیدم کبود با مشتای گره کرده با چشمایی که ازش خون میومد بهم نگاه می کنه. انقدر نگاه کن که جونت در بیاد ناسلامتی دوست پسرمه. چه منم باورم شده بودا. شروین و کشیدم جلوی یه مغازه. شروین منتظر نگام می کرد. حالا من این و چرا آوردم اینجا؟ آهان می خواستم یه چیز جالب بهش نشون بدم. حالا چیز جالب از کجا بیارم. چشمم خورد به دو ردیف کلاه. یک ردیف کلاهای کابویی مشکی بودن. یک ردیفم از این کلاهای دخترونه با ربان و از اینا. سریع یکی از اونا رو برداشتم گذاشتم سرم و با یه لبخند ملیح به شروین گفتم: ببین اینا چقدر قشنگن. شروین یه نگاه عجیب به من و یه نگاهم به کلاه کرد. شروین: خوشت اومد؟ باشه ورش می داریم. جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی و ور می داریم من کلاه می خوام چی کار؟ سریع یه دونه از اون کلاه کابویی ها رو بر داشتم و با یه پرش گذاشتم رو سر شروین. شروین فقط مات پرشم مونده بود. برای اینکه سه کارمو بگیرم گفتم: خوب اینم قشنگه، خیلی بهت میاد. اینم بگیریم. من عمرا" تنهایی کلاه سرم بزارم. شروین دوباره یه نگاه عجیب بهم کرد. وا این چرا امروز این مدلی نگاه می کنه؟ بعدم رفت سمت فروشنده و جفت کلاها رو حساب کرد. منم تو رو دربایسی مجبور شدم کلاهو رو سرم بزارم. چون شروین کلاهشو از رو سرش بر نداشت. داشتم حرص می خوردم که ما دوتا الان مثل منگلا کلاه به سر داریم راه می ریم که چشمم افتاد به آتوسا که با چشمای گرد به کلاه ما دوتا نگاه می کرد. کارد می زدی خونش در نمیومد. تا نزدیکش شدیم یه لبخند به شروین زد که به شدت من و یاد روباه انداخت. رو به شروین گفت: وای چه کلاه قشنگی. منم یکی می خوام. منتظر به شروین نگاه کرد. شروین با انگشت مغازه ای که ازش کلاه و خریدیم و نشون داد و گفت: از اونجا خریدیم. این و گفت و راهشو کشید و رفت. وای که چقدر قیافه مشت خورده این دختره باحال بود. تو دلم عروسی بود. دوییدم و خودمو رسوندم به شروین اما دستش و نگرفتم برای اطمینان نزدیکش موندم. آرشامم مدام بهمون چشم غره می رفت و حرص می خورد. وای که چقدر دوست داشتم براش زبون در بیارم. --------------------------------------------------------------- ناهار و بیرون خوردیم و بنا به اصرار این غربتیای ندید بدید ساعت 2 بعد از ظهر زل گرما رفتیم کنار دریا. این دخترام هی میرفتن سمت آبو الکی جیغ می کشیدن و تا آب میومد سمتشون می دوییدن عقب. آتوسا کنه هم دست شروین و کشیده بود و به زور دنبال خودش می برد. حیف که نمی خواستم خیس بشم وگرنه بد حالشو می گرفتم. واسه خودم مثل خنگا نشستم تو ساحل زیر آفتاب مستقیم. مطمئن بودم
1401/11/18 11:50حتما" با این آفتاب می سوزم. شالمو تا جایی که می شد کشیده بودم پایین و انگار پوشه گذاشته باشم از پشت شالم به بقیه نگاه می کردم. - خودتو قایم کردی؟ آرشام بود. کی اومد کنارم نشست که من نفهمیدم؟ رومو ازش برگردوندم و بی توجه بهش به دریا نگاه کردم. آرشام: شروین ولت میکنه. هان؟ چی میگه؟ برگشتم نگاش کردم. آرشامم نگام کرد و گفت: اون باهات نمیمونه. خوشیهاشو که کرد ولت می کنه و میره. من می شناسمش. تو از اون مدلایی نیستی که بخواد زیاد باهات بمونه. احتمالا" از روی تنهایی باهاته وگرنه..... بی تفاوت و سرد بهش گفتم: فکر نمی کنم رابطه ما به تو ربطی داشته باشه. آرشام: آناهید من نگرانتم. می دونم ولت میکنه و اون وقت ضربه می خوری. پوزخندی زدم و گفتم: نگرانمی؟ نگرانی که شروین ولم کنه و ضربه بخورم؟ اون وقتی که اون جوری بهم نارو زدی و فریبم دادی. اون وقتی که با احساساتم بازی کردی ، از اعتمادم سواستفاده کردی. اون وقتی که فقط 16 سالم بود و دنیام خیلی کوچیک بود و هنوز نامردی و درک نکرده بودم. اون وقت باید نگران ضربه خوردن من می بودی نه الان. الان 22 سالمه و می دونم تو دنیا چی میگذره. با حرص بلند شدم. ویلا همین کوچه بغلی بود. به سمت ویلا راه افتادم و به آناهید آناهید گفتن آرشام توجه نکردم. پسره انگار سوزنش گیر کرده. آناهید ... آناهید..... داشتم می رفتم سمت ویلا که نم نم بارون شروع شد. اه این شمالم که همیشه بارونش به راهه. صدای بچه ها میومد که با اه و اوه راهی ویلا شده بودن. رفتم ویلا و رفتم تو اتاق شروین. خدایا هر چی مکافاته رو به من می دی؟ حالا این شروین و کجای دلم بزارم. اه..... همش تقصیر آرشامه...... دراز کشیدم و هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و به آهنگای تو گوشیم گوش کردم. خیلی فاز می داد با صدای بلند آهنگ گوش کنی. چشمام و بسته امو تو آهنگ غرق شدم. دو سه تا آهنگ و گوش کردم. وای که چقدر موزیک به آدم آرامش می داد. فاصله بین دوتا آهنگ بود و سکوت. از تو اتاق یه صدایی اومد. آروم چشمام و باز کردم. یهو از جام پریدم و رو تخت نشستم. هنزفریمو از تو گوشم در آوردم و با صدای جیغی گفتم: شروین داری چی کار می کنی؟ شروین دستش به حالت ضربدر به تیشرتش بود تا بالای نافش بالا کشیده بودش. با جیغ من دستاش متوقف شد و با تعجب برگشت سمت من و گفت: چی؟؟؟؟؟؟ چی کار می کنم؟؟؟؟؟ با اخم نگاش کردم و کلافه گفتم: شروین تو نمی تونی همین جوری جلوی من لباساتو عوض کنی. شروین دستاش از تیشرتش ول شد و کامل برگشت سمتم و گفت: چرا؟ من: ببین درست نیست. می دونم که این کار برات عادیه اما اینجا ..... تو نمی تونی تو ایران جلوی زنا و دخترا راحت لباسات و عوض کنی. اینجا بد
1401/11/18 11:50می دونن. باعث می شی معذب بشن. شروین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو هم معذب میشی؟ حالا این سوال کردن داشت؟ عمرا" معذب شم خوشمم میاد. من: شروین میگم این کارو نباید بکنی. الانم که مجبوریم تو یه اتاق باشیم باید مراعات بکنی. بلند شدم از اتاق برم بیرون. در و باز کردم و اومدم ببندمش که دیدم شروین گیج سرشو می خارونه. خوب بچه حق داشت چرا باید این هیکل به این قشنگی و قایم می کرد ؟ درسته که من خوشم میومد دیدش بزنم اما اگه یکی می دید چه فکرای ناجوری که نمی کردن. پاشدم رفتم پایین. همه نشسته بودن دور هم . فرناز و ملیسا حرف می زدن. آرشام و ماکان تخته بازی میکردن و مهیارم نگاشون می کرد. آتوسام معلوم نبود کجاست. رفتم دوتا ظرف تنقلات گرفتم و اومدم نشستم رومبل. مهیار چیپس و پفک و آجیل و تو دستم دید که گذاشتمشون رو میز جلوم. تخته دیدن و بی خیال شد و اومد نشست کنارمو گفت: خوشم میاد خوب بلدی چه جوری خوش بگذرونی. خنده ام گرفت. من: فقط آدمای شکمو تا چشمشون به خوراکی میوفته این حرف و می زنن. مهیارم یه سری تکون داد و گفت: کاملا" درسته. خندیدم و دوتایی با هم افتادیم رو خوراکیا. مهیار خوش زبون بود. برعکس شروین خیلی خاکی و پر حرف بود و شوخ. مرده بودم از دستش از خنده. شروین از پله ها اومد پایین و رفت و جای ماکان با آرشام بازی کرد و ماکانم اومد پیش ما و مشغول خوردن شد. هر کی واسه خودش خوش بود که یهو تلویزیون روشن شد و یه آهنگ دوف دوفی اومد. با تعجب نگاه کردم ببینم کی تلویزیون و روشن کرده؟ اه این آتوسا کی اومده بود پایین؟ من اصلا نفهمیدم. جلوی تلویزیون ایستاده بود و هماهنگ با آهنگ خودشو تکون می داد. مهیار: ایول برو که منم اومدم. مهیار از کنارم بلند شد و رفت پیش اتوسا و با هم رقصیدن. فرناز و ماکان هم رفتن وسط. چشمم بهشون بود و از هیجانشون انرژی گرفته بودم. یادم به رقصیدن خودم تو همین ویلا افتاد. چه آبرویی ازم رفت. لبخندی اومد رو لبم. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین. اونم با یه لبخند داشت بهم نگاه می کرد. از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به هوای ابری و تاریک نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. دست به سینه جلوی پنجره ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم. یهو یه نوری آسمون و روشن کرد. همین و کم داشتم. بدنم و سفت کردم و چشمام و بستم که صدای آسمون و کمتر بشنوم. همزمان با صدای رعد آسمون یه دستی دور شکمم حلقه شد. بیشتر از اینکه از صدای رعد بترسم از تماس این دست ترسیدم. خواستم خودمو بکشم جلو، اما حلقه دست دور شکمم تنگتر شد و از پشت رفتم تو بغل کسی. یه صدای آروم دم گوشم گفت: نترس من پیشتم. صدا، صدای شروین بود. یعنی درست
1401/11/18 11:50شنیدم؟ منظورش چی بود؟ منظورش این بود از کسی که بغلم کرده نترسم یا از صدای رعد؟ یعنی ممکنه این کارش برای رعد و برق باشه؟ می دونه که من می ترسم یعنی اومده کنارم که نترسم. شروین: وقتی من پیشتم نباید از چیزی بترسی. نه رعد، نه آرشام و نه هیچ چیز دیگه. صدای شروین تو صدای ملایم موزیک پیچید و یه حس خیلی خوبی و بهم تزریق کرد. یه حس آرامش. بی اختیار لبخند زدم. اینکه بدونی یکی غیر از خودت از ترسهات خبر داره به تنهایی وحشتناکه ولی این که بدونی همون کسی که از ترسهات خبر داره سعی میکنه کنارت باشه تا با ترست کنار بیای و اون جور وقتها مجبور نیستی خودت تنها باهاشون مبارزه کنی و الکی خودتو قوی نشون بدی خیلی حس خوبیه. شروین همراه آهنگ شروع کرد به حرکت به چپ و راست و منم همراه خودش تکون می داد. با حرکت دستش رو شکمم چشمام گشاد شد. نفسهاش که به گردنم خورد نفسم و حبس کرد. بدنم سفت شد و دیگه نتونستم یک میلیمترم تکون بخورم. هر چی هم شروین سعی می کرد همراه آهنگ تکون بخوره و برقصه منم همراش نتونست. آروم ازم پرسید: چرا ایستادی و تکون نمی خوری؟ مثلا" داریم می رقصیم. با لبهای بهم فشرده با نفسی که حبس شده بود به زور گفتم: دستتو بر دار. شروین متعجب گفت: چی؟ سریع تر گفتم: دستت و بردار. پیدا بود که متعجبه شایدم ناراحت شد چون دستش یهو شل شد و آروم از دور شکمم جدا شد و خودش و عقب کشید. با سرعت نور خودم و به آشپزخونه رسوندم. -------------------------------------------------------------------------------- دستم پیچیده شد دور شکمم و زانو هام خم شد. نشستم و پق زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد. نمی تونستم جلوی خندیدنم و بگیرم حتی صدای دلخور شروینم نتونست خنده امو بند بیاره. شروین: میشه بپرسم چی باعث شده این جوری ریسه بری؟ به زور سر پا ایستادم و در حالی که هنوز می خندیدم بریده بریده گفتم: من..... دستت..... شکمم..... حساس.... قلقلک.... چشمای شروین گشاد شد. اصلا مطمئن نبودم از حرفام چیزی فهمیده باشه. شروین شمرده شمرده گفت: تو به اینکه دستم رو شکمت بود حساسی؟ با سر تایید کردم. ناباور گفت: واینکه قلقلکی هستی؟ دوباره کلمو تکون دادم یعنی آره. شروین ناباور و دلخور گفت: یعنی این ریسه رفتنات به خاطر این بود که من بغلت کردم و دستم رو شکمت بود؟ خیلی دلخور بود. لبهامو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم. خجالت زده گفتم: خوب من خیلی حساسم فقطم دستات که نبود. رو گردنم که نفس میکشیدی قلقلکم بیشتر می شد. شروین بهت زده و عصبی گفت: باورم نمیشه..... تو واقعا دختری؟ تو همچین موقعیتی خنده ات می گیره؟ یعنی هیچ حسی غیر قلقلک نداشتی؟ نه دیگه الان من داشتم گیج نگاش می کردم.
1401/11/18 11:50خوب وقتی آدم قلقلکش میاد چه حس دیگه ای می تونه داشته باشه؟ شروین چند لحظه با بهت و حرص نگام کرد و بعدم عصبی از آشپزخونه رفت بیرون. منم گیج رفتنش و نگاه می کردم. این چش شد یه دفعه؟ منظورش چی بود؟ خوب من قلقلکم میاد چرا ناراحت شد حالا؟ شروین تا آخر شب باهام سر سنگین بود و سعی می کرد نگام نکنه. دو سه دفعه چشمم به آرشام افتاد که با پوزخند معنی داری نگام می کرد. اه این دیگه چی میگفت. پوزخند زدنم انگار تو این خانواده ارثی بود. ساعت 11 یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاق. لباسای راحتمو پوشیدم. یه تیشرت آستین کوتاه گشاد سفید با یه شلوار گشاد مشکی. یکی من و می دید فکر می کرد لباسام قرضیه. اما الان تو این وضعیت که با شروین تو یه اتاق بودم بهتر بود که نامرتب به نظر بیام. چقدم من خودمو تحویل می گرفتم. شروین با این سنش و و دوست دخترای رنگاوارنگی که این چند وقته تعریفشون و از دهن کل خاندانش شنیده بودم عمرا" به من محل می زاشت. رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم که صدای در اومد و منم چشمام باز شد. شروین وارد اتاق شد و رفت سمت کمد که لباساش و عوض کنه تا دستش رفت سمت تیشرتش من سریع چشمام و بستم. این پسره آدم بشو نیست خوبه گفتم جلو خانمها لباستو عوض نکن. داشتم پیش خودم غرغر می کردم که صدای تخت اومد. سریع چشمام و باز کردم. شروین رو تخت دراز کشیده بود. بازم تیشرت تنش نبود. از اونجایی که کولر روشن بود پتو رو رو تنش کشید اما تا نافش بیشتر بالا نیاورد. حرصی پوفی کردم و تو جام نشستم. قبل هر حرفی پتو رو تا رو گردنش بالا انداختم. متعجب چشماش باز شد. من: اولن که حجابت و حفظ کن. شروین: مگه اون برا خانمها نیست؟ من: برا آقایونی مثل تو هم صدق میکنه. بعدم چرا اینجا خوابیدی؟ شروین کمی خودش و بالا کشید و به آرنجاش تکیه داد و گفت: کجا باید بخوابم؟ کلافه گفتم: ببین همین که من و تو مجبوریم تو یه اتاق بمونیم به اندازه کافی بد و ناجور هست. دیگه نمیتونیم رو یه تختم بخوابیم. شروین: چرا؟ عصبی داد زدم: تو واقعا" نمی دونی یا خودتو زدی به خنگی؟ چشم غره ای بهم رفت و گفت: درست صحبت کن. آرومتر گفتم: بابا اینجا ایرانه. با اونجایی که تو زندگی می کردی فرق داره. شاید اونجا دوست دخترا و دوست پسرا یا حتی دوتا دوست دختر و پسر معمولی با هم تو یه اتاق بخوابن اما اینجا بده، زشته، حرف در میارن.... شروین با ابروهای بالا رفته گفت: حرف در میارن؟ کلافه از این همه خنگی شروین گفتم: یعنی میشینن پشت سر دختره حرف می زنن که این دختره فلانه و فلونه و خانواده نداره و از این چیزا.... شروین: فلان و فلون چیه؟ دیگه می خواستم موهام و بکشم. با حرص موهام و
1401/11/18 11:50دادم عقب و گفتم: یعنی میگن دختره آدم خوبی نیست که با یه پسری که باهاش نسبت نداره شب تو یه اتاق می خوابه. شروین: ببین من متوجه نمیشم چرا من و تو نمی تونیم تو یه اتاق بخوابیم؟ قرار نیست که اتفاقی بیوفته. من: خوب این و ما می دونیم بقیه که نمی دونن. شروین تو جاش نشست و گفت: الان حرف بقیه مهمه؟ فکر کنم منظورت از بقیه فامیلای منه که تمام زندگیشون آمریکا بودن و براشون این چیزا اصلا" مهم نیست. کلافه یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم: باشه. اصلا" به اونا هیچ ربطی نداره. من راحت نیستم با تو رو یه تخت بخوابم. یه ابروی شروین بالا رفت و با پوزخند گفت: آهان پس دردت اینه. خوب نخوابی می خوای چی کار کنی؟ من: خوب تو برو پایین بخواب. شروین: روتو برم. اتاق من تخت من بعد من برم رو زمین بخوابم؟ ببین تو مشکل داری پس اگه می خوای خودت برو رو زمین بخواب. بعدم ریلکس دراز کشید و پشتش و به من کرد و پتو رو کشید رو تخت. عصبی دستامو مشت کردم. شیطونه میگه همچین با مشت بزنم تو مغزش که جمجمه اش ترک برداره. ناچار بالشتم و گرفتم و رفتم رو زمین بخوابم. اما مگه خوابم می برد. قد یک ساعت این دنده به اون دنده شدم و غلت زدم. من که تا سرم به بالشت می رسید خواب بودم حالا نمی تونستم بخوابم. بی خوابی برام عجیب بود. از طرفی تمام تنم به خاطر سفتی زمین درد گرفته بود. پاشدم نشستم. چشمم خورد به شروین که راحت رو تخت دراز کشیده بود. خوب این که مشکلی نداره. نترس نمی خوردت. اگه می خواست کاری بکنه دیشب کرده بود. نه بابا تو هم توهمیا پسره اصلا" این مدلی نیست. از جام بلند شدم و آروم رفتم رو تخت تو گوشه ای ترین نقطه اش دراز کشیدم کم مونده بود از تخت پرت بشم پایین. شروین: نظرت عوض شد؟ سریع برگشتم. دراز کش با یه لبخند مسخره نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حواستو جمع کن. همون گوشه تخت بخواب و به سمت من نزدیک نشو وگرنه من می دونم و تو. شروین پوفی کرد و در حالی که داشت پشتش و به من می کرد گفت: تو هم زیادی از خودت مطمئنیا. دختر قحطه بیام سراغ تو. پسره بی ادب بیتربیت. دلتم بخواد من نگات کنم. کجا بهتر از من گیرت میاد. منم یه چیزیم میشه ها. بهتر که اصلا به چشمش نیام امنیتم بیشتره این جوری. پشتم و بهش کردم و پتو رو هم حسابی پیچیدم دور خودم و چشمام و بستم. به دودقیقه نکشید که خوابم برد. -------------------------------------------------- با احساس یه حس مسخره چشمام و باز کردم. انگاری مته رو مخم بود. اما نه مته تو شکمم بود. یه حس بدی تو دلم بود که رو اعصابمم اثر گذاشته بود. همیشه از این حس و درد بدم میومد. چشمام و باز کردم. صورت شروین تو حلقم بود و بازوهاش مثل زنجیر دورم
1401/11/18 11:50پیچیده شده بود و یه پاشم انداخته بود رو پاهام. نمی تونستم تکون بخورم. خوشم میاد این پسره یک اپسیلونم به حرف آدم گوش نمیکنه. انگار نه انگار که دیشب انقده دعوا کرده بودیم. چه حسیم ورش داشته نکنه راست راستکی فکر کرده من دوست دخترشم که اینجوری من و چسبیده. اه اه بدم میادددددددد .... حالا خودمونیما اینا همش جو بود. پسره از ترس جونش و به خاطر خرج عمل صورت و دماغ و فک مکشه که دو دستی من و زنجیر پیچ کرده. حقم داره خودم که میدونم چقدر بد می خوابم. اههههه اینم داره خفم میکنه. دستاش مثل گرز رستمه. انقدم سنگینه نمیشه تکونش داد. سعی کردم تکونی به خودم بدم که تکون خوردن من همانا تنگ تر شدن حلقه دست این گودزیلا همانا. اه کشتی منو. حتما فکر کرده دوباره از اون حرکتای چرخشی که دستم میره تو مغزشه. با تمرکز سعی کردم آروم آروم حلقه ی دستاش و باز کنم بعد از 7-8 دقیقه تلاش مداوم و خستگی ناپذیر بالاخره خلاص شدم و تونستم خودمو نجات بدم. مثل تیر خودم و پرت کردم پایین تخت. سریع بلند شدم ایستادم و به شروین نگاه کردم. نفس نفس میزدم یکی نمی دونست فکر میکرد کوه کندم. شروین آروم و راحت تو جاش خوابیده بود. من و یاد عسل خواهر زاده ی نازم انداخت. به همین آرومی و با همین معصومیت می خوابید. دلم براش یه ذره شده بود. بغضم و قورت دادم. از این روزا متنفر بودم. از این حالتم. عصبی و حساس میشدم و با هر چیز کوچیکی بغض میکردم یا اونقدر عصبی میشدم که بی خودی داد و هوار میکردم. تو خوابگاه که اینجور وقتا همه از دستم در میرفتن و سعی میکردن جلو چشمم نباشن که گیر ندم بهشون. یه آه کشیدم و دوباره به شروین نگاه کردم. اخم کردم. این غول تشن اصلانم معصوم نیست پسره خبیث شرور. حالا شرارتشو کجا دیدم مهم نیست مهم این بود که بیخودی دوست داشتم حرصمو سر این بدبخت خالی کنم. خداییش الان آروم خوابیده بود و کاری نمی کرد مشکل الان من و عصبانیتمم هیچ ربطی نه به این نه به هیچ احدی مربوط نمیشد. مشکل سر خلقت بدبختانه زنان بود. یه آه کشیدم. خدایا من *** اصلا" یادم رفته بود چیزی با خودم نیاوردم. الانم که نصفه شبه. کجا برم من؟ ای بمیری آنید که هیچ وقت کاری و درست انجام نمیدی. حواست به خودتم نیست. بفرما اینم نتیجه اش. حالا این پسره راحت می خوابه توی بدبخت تا صبح بیدار بمون و کیشیک بده. اه.... با حرص رفتم گوشه ی اتاق و بین میز آینه و کتابخونه نشستم. قد یه آدم بینش فاصله بود. حالا میگم یه آدم فکر نکنید شروین می تونست بیاد بشینه اینجاها نه اون جا نمیشد. ولی یه دختر جا میشد که منم جا شدم. می ترسیدم برم رو تخت بخوابم یا حتی روی صندلی یا مبلی بشینم. می
1401/11/18 11:50ترسیدم با این وضعیتم یه گندی بزنم بعدن خودمو فحش کش کنم. اون کنج نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم. دستامو حلقه کردم دور زانو هامو چونه امو تکیه دادم بهش. به شروین نگاه کردم. خوش به حالش چقدر راحت خوابیده. خدایا تو همه چی پارتی بازی؟ مگه ماهارو دوست نداشتی؟ مگه ماها رو تو خلق نکردی؟ پس چرا هر چی زجر و بدبختی و نکبت و فلاکت بود و به ما دادی؟ حالا حوا یه کاری کرد تو به دل نمی گرفتی. تازه اشم مگه تنها بود؟ آدمم بود پس چرا اون و مجازات نکردی؟ می دونم میگی از بهشت انداختمش بیرون. اما مگه هر دو رو ننداختی؟ مگه این مجازات جفتشون نبود؟ پس چرا حوا رو بیشتر مجازات کردی؟ بچه دار شدن، درد زایمان، این معضل هر ماه، بدبختی. خدایا حوا هم مثل زنای اینجا از دست آدم حرص میخورد؟ اونم میسوخت و میساخت؟ آدم اذیتش میکرد؟ دست بزن داشت؟ معتاد میشد؟ دنبال زنای دیگه می رفت؟؟؟؟ پس چرا بچه هاش اینجوری شدن؟ مگه نه اینکه بچه به پدر و مادرش میره؟؟؟ خفه شو آنید دیگه داری دری وری میگی نشستی خوشحال سوال می پرسی منتظری از غیب بهت جوابم بدن؟؟؟ داشتم با خودم کلنجار میرفتم. هنوز چشمم به شروین بود. یه نفس بلند کشید و یه تکونی به خودش داد و تاق باز خوابید. دست راستش و گذاشت رو قسمتی که قرار بود من خواب باشم. با چشمای بسته اخم کرد. دستش و یکم بالا و پایین کرد. منگل فکر می کرد ممکنه من بالای تخت یا زیر تخت باشم که اونجور دنبالم میگشت؟؟؟ سرشو برگردوند سمت جایی که قرار بود من باشم. چشماش و نمیدیدم چون تاریک بود. اما فکر می کنم باز بود. همون جور تاق باز سرشو یکم آورد بالا و به این ور و اونور اتاق نگاه کرد. چشمش به من افتاد که اون کنج نشسته بودم. انصافا چشمای تیزی داشت که توی اون تاریکی من و دیده بود. با دست چشماش و مالید و همون جور که خمیازه میکشید سرشو رو بالشت گذاشت و با صدای خواب آلودی گفت: اونجا چرا نشستی؟؟؟ دلم درد میکرد و اعصابم متشنج بود. اخمام تو هم بود. داشتم حرص می خوردم به خاطر دلدردم. من از هر چهار پنج بار یه دفعه اش دلدرد می گرفتم و از اونجایی که من ته شانسم همین امشب که اینجاییم و من تنها نیستم و نمی تونم به سبک خودم خودمو آروم کنم باید این درد مزخرف میومد سراغم. اگه الان تو اتاق خودم بودم با مشت زدن به بالشت و پرت کردن پتو و و گوش دادن به یه موسیقی دوف دوفی بلند دردمو کم می کردم اما اینجا.... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیام رو این زمین خنک بشینم و مثل بچه های خنگ فکر کنم که خنکی زمین دردمو کم میکنه. یادمه که بچه بودم و دلدرد گرفته بودم و من فکر می کردم اگه شکمم و بذارم رو سنگای سرد دردش خوب
1401/11/18 11:50میشه. انصافا واسه یه لحظه کم میشد اما بعد دردش بیشتر می شد. هنوزم به جای گرم کردن دلم سردش میکردم. خنگ بودم دیگه. دردم بیشتر شده بود و باعث شده بود تند تند نفس بکشم. بی اختیار از بین لبها و دندونای بهم فشردم یه آی گفتم. دستم رو شکمم بود و صورتم جمع شده بود. سعی میکردم با فشار دادن دلم دردمو کم کنم. صدای آی م بلند نبود اما همون صدای آروم تو اون سکوت شب و تاریکی انگار نشون میداد که یه چیزی درست نیست. شروین بلند شد و تو جاش نشست. شروین: تو حالت خوبه؟ فقط سرمو تکون دادم. از جاش بلند شد و اومد جلوم نشست و به صورتم دقیق شد. شروین: چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟ حس عجیبی بود که تو این وضعیت یه مرد ازم این سوالو بپرسه. معمولا همیشه خودم تنها درد میکشیدم. نه تنها تو این یه مورد تو چیزای دیگه ام سعی میکردم کسی نفهمه درد دارم. حالا شروین با این سوالش انگار همه دردامو یادم آورده بود. می دونستم حس مسئولیت کشتتش که باعث شده یه همچین سوالی بکنه. دید جواب نمی دم. خودش و بهم نزدیک کرد. دستش و گذاشت روی دستم. با یه صدای بهت زده گفت: دستت چرا سرده؟؟؟ از جاش بلند شد و لامپ و روشن کرد. دوباره اومد کنارم نشست و تو صورتم نگاه کرد. شروین: کجات درد میکنه؟؟؟؟ نمی خواستم بگم. چرا باید به این می گفتم؟؟؟ راستش برام مهم نبود که بفهمه اما دوست نداشتم بهش بگم. فکر کنم یکمم احساس می کردم خجالت میکشم. شروین با صدای محکم و جدی گفت: گفتم کجات درد میکنه؟ صداش یه جوری بود که آدم ازش حساب می برد. سرمو آروم بلند کردم . تو چشماش نگاه کردم. انگار فهمید دوست ندارم بگم. قیافه اش از خشکی در اومد و یکم آرومتر گفت: بلند شو بریم رو تخت بخواب. میرم یه چایی نبات برات بیارم. وقتی دید بلند نمیشم خودش اومد جلو. زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه که به زور خودم و رو زمین نگه داشتم تا تکون نخورم. می ترسیدم بلند بشم ببینم زمین و به گند کشیدم. از طرفی محال بود این جوری بی امکانات بیام رو تخت بخوابم. شده تا صبح همین جوری همین جا مینشستم نمی رفتم رو تخت. شروین کلافه و شاکی دست از تقلا برداشت. دوباره جلوم نشست و گفت: پس چرا بلند نمیشی؟؟؟ من: نمیام رو تخت. همین جا خوبه. شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: واقعا" یعنی می خوای تا صبح همین جا بشینی؟؟؟ با سر گفتم آره. کلافه پوفی کرد و با حرص گفت: میشه بپرسم چرا؟؟؟ می خوای با من لج کنی؟؟؟ دیگه آمپر چسبونده بودم. هر چی من مراعات میکردم که پاچه این و نگیرم این ول بکن نبود. خوب عزیزم بگو عشق میکنی من سگ می شم می پرم بهت دیگه وگرنه آزار که نداری حرصیم کنی. با اخم و عصبانی گفتم: رو تخت نمیام..... کثیف میشه.
1401/11/18 11:50یه نفس بلند کشیدم و اخمام رفت تو هم . چشمام و بستم. باز سوتی داده بودم. از دهنم پرید بس که حرصم داد این پسره. شروین یه باشه گفت و از جاش بلند شد. چشمام و باز کردم. کنار در بود داشت از در میرفت بیرون. بیشعور حالا چرا از اتاق میره بیرون؟ با حرص گفتم: میری بیرون چراغم خاموش کن. کلید برق و زد و رفت بیرون. در و که بست حرصم بیشتر شد. پسره *** خوب خودت پیله کردی. حالا مگه چی کار کردم؟ نگرانه تختش شده ایکبیری. نترس تخت عزیزت سالم و تمیزه. شیطونه میگه برم با دل امن رو تختش بخوابم و بذارم هر چی می خواد بشه ها. ---------------------------------------------------- عصبی سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمام و بستم. نمی دونم چقدر گذشت با یه صدایی چشمام و باز کردم. سرمو بلند کردم. در اتاق باز شد و شروین اومد تو اتاق. لامپ و روشن کرد. به خاطر نور چشمام ریز شد. شروین اومد جلوم زانو زد و نشست. تو یه دستش یه لیوان آب بود و تو یه دست دیگه اش یه نایلون. نایلون و گذاشت زمین و از توش یه بسته قرص در آورد و گرفت جلوم. بیا این و بخور دردت آروم میشه. یه نگاه به قرصه کردم. چشمام گرد شد. این قرص از کجاش آورد؟؟؟ با یه حسرت به قرصه نگاه کردم. کاش میشد بخورمش. با ناراحتی و حسرت و لبای آویزون گفتم: قرص نمی خورم. اخم کرد و تو چشمام زل زد گفت: مگه درد نداری؟؟؟ سرمو تکون دادم. شروین: خوب پس این و بخور که دردت از بین بره. تو چشماش زل زدم. این فکر می کرد واسه لجبازی قرص نمی خورم؟؟؟ همون جور که تو چشماش نگاه میکردم آروم گفتم: دستت درد نکنه بابت قرص اما من تا جایی که بشه تحمل میکنم و قرص نمی خورم. مامانم همیشه میگفت بهتره بتونم بدون قرص این دردای کوچیک و تحمل کنم اونوقت شاید بشه راحتتر با دردای بزرگتر کنار اومد. یاد مامانم باعث شد بغض بکنم. دست شروین آروم پایین اومد. نه عصبانی بود نه می خواست به زور چیزی به خوردم بده. یه جوری نگام میکر د. از اونجایی که من کلا از نگاه هیچی نمی فهمیدم فقط زل زده بودم تو چشماش. از جاش بلند شد و ایستاد. یه نایلون مشکی گرفت جلوم . سرمو بلند کردم. انگاری واسه من بود. دستمو دراز کردم و ازش گرفتم. قبل از اینکه بتونم بپرسم که چی توشه از اتاق رفت بیرون. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. در نایلون و باز کردم. سرم سوت کشید و برای اولین بار تو زندگیم حس کردم لپام قرمز شد. وای خدا این کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی این وقت شب رفت که برای من این و بخره؟؟؟ تو نایلون یه بسته پد بهداشتی بود. حتما" اونقده ضایع و تابلو بودم فهمید که همرام نیاوردم. یکی زدم تو سرم و گفتم: نه پس خنگه نمیفهمه. عمه جونم بود گفت: نمی خوام تختت کثیف بشه؟؟؟ حالا چرا
1401/11/18 11:50بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد