بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت

1400/04/08 20:26

.
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .

چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .

بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم .

1400/04/08 20:26

صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حالا برام تازگي داشت ! همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم .
به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟
حق داري !
-اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم الان مي خورم .
هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي .
- نه، نه ، اصلاً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد .
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
-اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم !
هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد .
هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طلا بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . الان بر مي گردم .
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود .
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه عالي باشه .
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت .
هدايت – بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم .
استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت :
- پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . آروم لاي يه چشمم رو باز كردم . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت .
بلافاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم !
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم .
اصلاً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود .
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پريدم

1400/04/08 20:26

توي آب . خنك بود و دلچسب!
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب دست و پا مي زنن.
خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه ! باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم داشتن يه صابون بود .
وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه .
كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم .

نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟

اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد نتونستم .
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و اين درختها ويلن مي زنم .
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد .
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
گفتم خيلي . بازم بزن .
-بعداً اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
- گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و پرسيد :
پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم .
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو گلوم نشست !
وقتي تموم شد پرسيد : دلت مي خواد يادت بدم كه ويلن بزني ؟
قند توي دلم آب كردن . گفتم از

1400/04/08 20:26

خدامه . گفت امروز ديگه نمي شه . از فردا هر وقت ديدي اين كلاه به يكي از شاخه هاي درخت پشت ديوار يتيم خونه آويزونه ، خودت رو برسون اينجا . فقط مواظب باش كسي نفهمه .
خنديدم ، اونم خنديد و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه يادم افتاد كه لباس تنم نيست ! خجالت كشيدم و زود پريدم پشت يه درخت . خنديد و لباسهام رو از روي پاخه برداشت و پرت كرد طرف من رو گفت : من ديگه مي رم . حواست به خانم اكرمي باشه . از اون جلب هاست .
در حالي كه تند لباسهام رو كه هنوز خيس بد مي پوشيدم ، پرسيدم شما از كجا اونو مي شناسي ؟ گفت : اكرمي رو مي گي ؟ گفتم : آره . گفت : ما ويونه ها خيلي چيزها رو مي دونيم !
اين خانم اكرمي اسم اصليش اكرم خوزي يه ، واسه اينكه بچه ها پشت سرش اكرم ...وزي صداش نكنن . اسمش رو گذاشته خانم اكرمي ! اين ضعيفه شيطون رو درس ميده! هر چي واسه يتيم خونه پول و جنس و خوراكي مي آد ، مي فروشه . سرشون با مدير تو يه آخوره . مثل رئيس ديونه خونه ! حالا يه دفعه ديگه كه اومدي برات تعريف مي كنم .
وقتي لباسهامو تنم كردم و از پشت درخت بيرون اومدم ، ديگه رضا رفته بود . تازه شروع كردم با خودم فكر كردن . اين چه جور ديونه اي بود كه هم قشنگ ويلن مي زد و هم اينقدر خوب صحبت مي كرد ؟ اين رضا كه صد درجه از خانم اكرمي عاقل تر بود . حقش رو بخواي خانم اكرمي رو بايد مي بردن ديونه خونه كه اينقدر بچه ها رو مي چزوند و زجر مي داد .
يه نيم ساعتي صبر كردم تا لباسها به تنم خشك شد و بعد به طرف يتيم خونه حركت كردم .

دلم نمي خواست كه از اين باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولي چاره اي نبود . جاي ديگه اي رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسيدم پشت ديوار . آروم سوراخ گذر رو پيدا كردم و يواش واردش شدم . جلوي سوراخ پر بود از بوته هاي خودرو كه اگه نمي دونستم از كجا وارد باغ شدم ، پيداش نمي كردم . آهسته بشكه رو سر جاش گذاشتم . اكبر رو از دور ديدم و بهش خنديدم ، اونم بمن خنديد اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به .... ندي !
خيلي خوشحال بودم . چيزي رو پيدا كرده بودم كه اميدوارم كنه . از فرداي اون روز همش چشمم به درخت پشت ديوار بود كه به شاخه ش كلاه رضا رو ببينم .
سرم تميز شده بود و ديگه لباس ها و تنم بو نمي داد . احساس خوبي داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بوديم كه چشمم به كلاه افتاد و با احتياط از سوراخ رد شدم . اين سوراخ برام مثل دريچه اي به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به كنار آبشار كوچيك رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام كردم .
"سلام ، زود اومدي !" معلوم ميشه اشتياق داري . بيا تا زودتر شروع كنيم .

1400/04/08 20:26

ويلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم كه چطور اون رو بگيرم در حالي كه با خنده يادم مي داد گفت : بچه مگه بيل دستت گرفتي ؟ آروم بگير و بذار زير چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادي بهم تعليم مي داد و من خيلي راحت ياد مي گرفتم . وقتي ويلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روي بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روي شونه پدرم گذاشته بودم و وقتي با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توي دستم بود .
" چرا چشماتو بستي پسر؟ باز كن ببين چكار مي كني ؟"
رضا بود كه بهم فرمون مي داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرين مي كردم بي اختيار چشمام بسته مي شد . رضا هم ديگه پاپي نشد .
وقتي دو ساعتي با هم كار كرديم .گفت : از اين به بعد بايد تا يه هفته خودت تنها بياي و تمرين كني . همين چيزهايي كه بهت گفتم . ويلن رو مي ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به كوكش نزني .
وقتي تمرين تموم شد ، رضا از تو جيبش يه چيزي مثل كليد در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به اين ميگن شاه كليد ! بگير ، گمش نكني . توي زير زمين ، ته راهرو يه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چي جنس و خوراكي و لباس و اين چيزها براي يتيم خونه مي آد ، مي ذارن اون تو . بايد حواست جمع باشه . يواشكي برو و با اين شاه كليد قفلش رو واكن . حيف و ميل نكن . اندازه شيكمت بخور . بعد در رو دوباره قفل كن و بيا بيرون . يه خورده به خودت برس ، داري از لاغري مي ميري!
ازش پرسيدم تو از كجا اونجا رو مي شناسي؟ گفت مال خيلي وقت پيشاس . بچگي هام چند سالي اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهي ها بعد از اينكه بزرگ شديم يا جامون تو زندانه يا تو ديونه خونه و يا قبرستون .
پرسيدم تو كه اصلاً ديونه نيستي چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف كساني كه اونجان ديونه نيستن ! حداقل از خيلي ها كه اون بيرون دارن راه مي رن ، عاقل ترن . مدتي مات نگاهش كردم كه خنديد و گفت : پاشو ديگه برو . دير ميشه و ممكنه بفهمن اومدي بيرون . از جام پريدم و با رضا خداحافظي كردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتي توي حياط يتيم خونه رسيدم ، گشتم تا اكبر رو پيدا كردم و بهش گفتم كه دنبالم بياد . دو تايي با احتياط بدون اينكه كسي متوجه بشه وارد زير زمين شديم . كارگراي اونجا ، يكي دو نفر بيشتر نبودن . براي اينكه حقوق كمتر بدن و همه ش رو خودشون به جيب بزنن كسي رو نمي آوردن از اين بابت شانس آورده بوديم .
وقتي وارد زيرزمين شديم ته راهرو به همون در كه رضا گفته بود رسيديم . به اكبر گفتم مواظب باشه كسي نياد و خودم با شاه كليد مشغول باز كردن قفل شدم . دو دقيقه طول نكشيد زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چي ديدم ! انبار پر

1400/04/08 20:26

بود از برنج و روغن و صابون و خوراكي و پتو و تشك هاي نو نو و خلاصه همه چيز ! پدر سگ هاي بي شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه مي بردن و تمام اينها رو مي فروختن .
يه كيسه خرما برداشتم و اومدم بيرون و در رو دوباره قفل كردم . تا چشم اكبر به خرما افتاد و در حاليكه آب از چك و چونه اش راه افتاده بود گفت : اي تخم سگ ! تو چه زبلي ! اي موش مرده آب زيركاه .

دوتايي با خنده افتاديم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته مي خورديم . وقتي شكمي از عزا در آورديم ، دلمون نيومد تنها خوري كنيم . قرار شد شب توي خوابگاه ، وقتي چراغها خاموش شد ، بقيه رو بين بچه ها پخش كنيم .
جريان رضا رو به اكبر گفتم كمي تو لب شد و گفت : پسر نكنه تو باغ يه دفعه اين مرتيكه يخه تو بگيره و بي سيرتت كنه !
گفتم اگه از اين خيالها داشت كه ديروز وقتي لخت بودم مي كرد . نه ، مرد خوبيه . كف پاهام رو كه ديد ، دلش ريش شد .
اكبر دست كرد تو جيبش و يه چاقو در آورد و به من داد و گفت اينو بذار تو جيبت . اگه يه وخت خواس حرومزادگي كنه ، ناكارش كن . خنديدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تايي با شوق كودكانه از زير زمين اومديم و خرماها رو يه جا قايم كرديم .
شب اكبر گذاشت تو پيرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتي چراغها رو خاموش كردن بچه ها رو جمع كرد و از جيبش يه چاقوي بزرگ در آورد و بازش كرد و جلوي بچه ها گرفت . تيغه چاقو برق مي زد با چشماي از حدقه در اومده به همه نگاه كرد و گفت ك گوش كنيد بز مجه ها . ما لوطي ايم تنها خوري بلد نيستيم . براتون خرما آورديم كه شماهام كوفت كنين . اما اگه يه كلمه از اين جريان جلوي كسي حرف بزنين ، بي ناموسم اگه خشتكتون رو جر ندم ! اين گزليك رو تا دسته مي كنم به هر چي نابدترتون ؟ فهميدين ؟اين زنيكه خونه آخرش اينه كه فلكتون كنه يا بندازتتون تو سياه چال . اما من جون تون رو نگيرم ول كن نيستم . از اين بچه ياد بگيرين . ديدين زير فلك لام تا كام زبون وا نكرد . حالا بي صدا بياين جلو سهمتون رو بگيرين . بايد با هسته بخورين كه اين زنيكه بو نبره وگرنه مي فهمه .
نمي تونم اون لحظه رو برات توصيف كنم كه بچه ها چطور خرماها رو مي خوردن . نمي دونستن تو دهنشون بذارن يا تو چشمشون . بعضي ها كه اصلاً نمي دونستن خرما چي هست . اصلاً احتياج نبود كه اكبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت مي دادن . خلاصه اون شب براشون شب عيد بود . تو دلم رضا رو دعا كردم . براي يه شب هم كه شده ، بچه هاي يتيم با شكم سير خوابيدن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت ديگه خسته شده بود . سيگاري روشن كرد و گفت :
- اينا كه گفتم يه پرده از صد پرده

1400/04/08 20:26

زندگي من بود . حالا اگه دوست داشتي كه بقيه ش رو بشنوي ، بازم بيا . دلت خواست رفيقت رو هم بيار . پسر خوبيه . انگار خيلي هم دوستت داره . تو اين زمونه رفيق خوب كيمياست .
ساعتم رو نگاه كردم . كمي از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در كه داشتم خداحافظي مي كردم هدايت گفت :
بهزاد خان ة بيا اينو بگير . به اهلش اگه بفروشي بالاش خوب پول مي دن . بگير يه كتاب خطي قديمي دستش بود . شايد مال چهارصد پونصد سال پيش .
- ممنون ، اما براي اين چيزها نيومده بودم . چيزي رو كه مي خواستم ، پيدا كردم . ممنون بازم مي آم پيش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف مي اومد . اتاقم تا اينجا كمتر از نيم ساعت راه بود . همونطور كه قدم مي زدم به سرگذشت آقاي هدايت فكر مي كردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمي كردم كه يه همچين گذشته اي داشته باشه . چرا اونطور زندگي مي كرد ؟ بنظر مي اومد كه از دنيا بريده ! تو همين افكار بودم كه خودم رو جلوي در اتاقم ديدم . وقتي خواستم كليد رو تو قفل در بچرخونم ، لاي در ، گوشه يه كاغذ رو ديدم . در رو كه باز كردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم يه يادداشت كوتاه از فرنوش بود . ياد جريان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشريف نداشتيد . فردا خدمت مي رسم . خداحافظ فرنوش ستايش.
چند بار اين جمله رو خوندم . حتي يادداشتش هم بوي عطر مي داد .
گذاشتمش تو يه پاكت و گذاشتم لاي يكي از كتابهام . با اينكه از كارش ناراحت بودم ، اما لبخندي روي لبهام نشست .
بساط چاي رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا كرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه . حتي چايي هم نخوردم .
شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم .
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصلاح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت .
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر حركت مي كرد .
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود كه تق تق يكي زد به

1400/04/08 20:26

در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا و خونسرد نشون دادم .

فرنوش- سلام . پيغام دستتون رسيد ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
-ببخشيد بفرماييد تو
وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست .
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
-عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم .
-اولاً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم .
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
-خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ الان براتون دم مي كنم .
فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم .
همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت :
- من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم .
- كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد .
-اون كثيف نيست !
نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد :
-مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد :
-انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد .
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي عصباني شده بود .
-بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. الان مي شورمش .
شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت :
-اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد منزل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه .

1400/04/08 20:26

ديروز خودتون باهاش چايي خوردين .

1400/04/08 20:26

ادامه دارد....???

1400/04/08 20:26

?#پارت_#سوم
رمان_#یاسمین?

1400/04/09 09:55

برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد .
-فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت .
وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت :
امروز ناهار چي دارين ؟
از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه .
فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم .
با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد .
خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون .
كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم .
-چه شال قشنگي سرتون مي كنين !
فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه .
كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم :
-حالا كجا مي خواهين بريم ؟
فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟
-ديشب اونجا بودم .
فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه .
-خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست .
فرنوش با تعجب پرسيد :
-آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟
-تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ .
تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد :
-گواهينامه كه داريد ؟
-بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم .
وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم .
ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم .
فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود !
متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم .
فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال .
-فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال !
فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت :
- من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟
- اينجا راحت تر بودم .
چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست .
-فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم !
فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم .
- بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد .
- فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت :
-بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد .
حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به

1400/04/09 09:58

صحبت كردم .
-مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي دارم . خيلي ساده زندگي مي كنم . دلم هم نمي خواد به چيزي كه نيستم يا ندارم تظاهر كنم .
غذايي كه مي خورم خيلي ساده س. لباسي كه مي پوشم همينطور . رفتارم ساده س . خلاصه مجبورم همه چيزهاي مادي زندگي رو خيلي ساده برگزار كنم . هر چيز هم كه دارم ، اگر چه ساده ، ولي با دوستان ساده ام تقسيم مي كنم . لطفاً بپيچيد دست راست .
براي دوستانم حاضرم جونم رو هم فدا كنم . متاسفانه امروز پول زيادي همراهم نبود . لطفاً همين جا ، جلوي اون اغذيه فروشي نگه داريد .
ممنون . بله مي گفتم . اگر خبر داشتم كه قراره در خدمت شما ، ناهار رو بيرون از خونه بخورم ، حتماً از بانك پول مي گرفتم . اين بود كه گفتم توي اون رستوران غذا نمي خورم .
فرنوش- فقط به خاطر همين ؟ اينكه مسئله اي نبود . مهمون من بوديد .
-معذرت مي خوام . من حتي از اينكه سوار ماشين شيك شما هستم ناراحتم چه برسه به اينكه پول ناهارم رو شما بديد .
در حاليكه پياده مي شدم گفتم :
-اگر از اينجا بدتون مياد ، خواهش مي كنم بفرماييد ناهار در خدمت تون باشم .
فرنوش خيلي راحت پياده شد و دزد گير ماشين رو زد و با هم به طرف ساندويچ فروشي رفتيم و دو تا ساندويچ سفارش داديم .
- عادت به اين جور جاها نداريد ، نه ؟

فرنوش – انسان به هر چيزي مي تونه عادت كنه . بشرطي كه هدف داشته باشه .

-خيلي ها به اين چيزها نمي تونن عادت كنن .
فرنوش- اتفاقاً من خيلي دوست دارم كه ساده زندگي كنم .
- از ماشين و لباسهايي كه مي پوشيد مشخصه !
فرنوش – طعنه مي زنيد ؟
راست بگيد . تا حالا شده يه شب شام نون و پنير بخوريد . تا حالا شده ناهار تخم مرغ بخوريد ؟
فرنوش- نون و پنير نه ، اما تخم مرغ چرا ؟
- حتماً ناهار ، مثلاً همبرگر بوقلمون داشتيد و شما دوست نداشتيد و مجبوراً يه روز رو با تخم مرغ و ژامبون سر كرديد ! يا اينكه تخم مرغ آب پز 4 دقيقه اي با آب پرتقال براي صبحانه ميل كرديد .
سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت .
حاضريد اين ماشين تون رو با يه پيكان مدل پايين عوض كنيد ؟ يعني جاي اين ، اون رو سوار شيد ؟
يا اينكه با اتوبوس سه كورس را بريد تا به دانشگاه برسيد ؟
فرنوش- بهزاد خان اين مسئله اي نبود كه شما اينقدر خودتون رو ناراحت مي كنين .
-من ناراحت نيستم . شما فرموديد كه از زندگي ساده خوشتون مي آد ، داشتم كمي از زندگي ساده براتون تعريف مي كردم .
ساندويچمون حاضر شد و با نوشابه برامون آوردن .
فرنوش- بهتر نيست ديگه اين بحث رو تموم كنيم و غذامون رو با لذت بخوريم .
-موافقم . نوش جان
دوتايي مشغول خوردن شديم .
فرنوش- مي دونيد بهزاد خان ؛ تو دانشكده خيلي در مورد شما حرف مي

1400/04/09 09:58

زنن !
غذا تو گلوم گير كرد !
-در مورد من ؟! چرا ؟ مگه چيكار كردم ؟
خنديد و گفت :
-ناراحت نشيد ، حرفهاي خوب مي زنن . البته دخترهاي دانشكده .
-ترسيدم . فكر كردم رفتار و حركت بدي ازم سر زده كه كسي رو ناراحت كرده .
فرنوش- برعكس . همه در مورد سربزيري شما صحبت مي كنن . البته با چيزهاي ديگه .
-ببخشيد فرنوش خانم ، شما خودتون خواستيد كه با من تشريف بيارين بيرون ؟
فرنوش- ببخشيد ، متوجه نمي شم .
نگاهي به من كرد و شروع به خوردن غذاش كرد و جوابي نداد . منم سرم رو پايين انداختم و خودم رو سرگرم غذا خوردن كردم . كمي بعد فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان . من دختر آزادي هستم . اگه كاري بخوام انجام بدم كسي مانع نمي شه . البته نه هر كاري .
-فكر نمي كنين اين ممكنه براي يه دختر مشكل ايجاد كنه ؟
فرنوش مدتي ساكت شد و به اطافش نگاه كرد و بعد گفت :
-شما تقريباً يك ساله كه منو تو دانشكده مي بينيد . تا حالا رفتار زشتي از من ديديد ؟ تا حالا ديدي كه بيرون از محيط درس با پسري رابطه داشته باشم ؟
-ببخشيد انگار نتونستم حرفم رو درست بزنم . منظورم اين نبود .
-فرنوش خواهش مي كنم جوابم رو بديد .
- نه من تا حالا چيز بدي از شما نديدم . شما تو دانشكده و بيرون از اونجا رفتار بسيار شايسته اي دارين . حتي لباس پوشيدن تون هم خيلي سنگين و مناسبه .
فرنوش- خب ! پس اين چيزها دليل نمي شه كه يه دختر بد باشه . يعني اگه دختري بخواد بد باشه بدون داشتن آزادي هم مي تونه ، اينو مطمئن باشيد . در ضمن خيالتون راحت باشه . پدرم مي دونه كه الان با شما اومدم بيرون .
-انگار ناراحتتون كردم .
فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخلاف خيلي ها هنوز تابع يه سري از سنت ها هستيد .
-مي دونين بعضي از چيزها بايد رعايت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها .
اگه هر كدوم از اين ها رو زير پا بذاريم ، مشكل سازه .
فرنوش- به نظر منم همينطوره . حرمت گذاشتن به سنت هاي هر قوم ، محكم كردن ريشه خودمونه . هر نسلي كه بدون گذشته و تاريخ باشه محكوم به فناست .
-حد و حدود و مرز بندي هم يكي از همين سنت هاست .
فرنوش- تا اين مرز مربوط به چه چيزي باشه . غذاتون تموم شد ؟
- بله بله . اگر ميل دارين بريم .
بلند شديم و من حساب كردم و از اونجا اومديم بيرون و سوار ماشين شديم .
فرنوش- دلتون مي خواد بريم كمي با هم قدم بزنيم ؟
-شما ديرتون نمي شه ؟
فرنوش – نه وقت دارم .
اين نزديكي ها يه پارك خيلي قشنگيه . من ازش خيلي خوشم مي آد . دوست داريد بريم اونجا ؟
- بدم نمي آد بريم .
حركت كرديم و چند دقيقه بعد رسيديم .
تا پياده شديم و رفتيم توي پارك ، با همديگه حرفي نزديم . كمي كه قدم زديم فرنوش گفت :

1400/04/09 09:58

-مي دونيد بهزاد خان از پريشب كه تو اون تصادف شما خودتون رو جاي من به پليس معرفي كرديد، احساس نمي كنم كه با شما غريبه هستم .
اون كار شما باعث شد كه دورنم يه حسي بوجود بياد . يه حس دوستي . يه دوستي قديمي !
انگار راست مي گن كه محبت ، محبت مي آره .
برگشتم و نگاهش كردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد .
بقدري چشمهاش قشنگ بود كه به محض ديدنش تمام افكارم بهم مي ريخت . سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم .
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فكركردين كه اگه خداي نكرده آقاي هدايت طوري شون بشه ، شما رو مي برن زندان ؟
-بله اين فكر رو كرده بودم ، اما برام مهم نبود .
فرنوش- چه احساسي داشتيد ؟
-به نظر من آدم بايد براي ايده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختي ها رو تحمل بكنه . اين مهمه .
واستاد و نگاهم كرد . منم واستادم اما سعي مي كردم كه تو چشماش نگاه نكنم . وانمود مي كردم كه به درختها و اطراف نگاه مي كنم كه يه لحظه بعد گفت :
- بهزاد خان !
به چشماش نگاه كردم .
فرنوش – مي خوام بدونم اون ايده چي بود كه بخاطرش فداكاري كردين ؟

نمي دونستم در مقابل يه همچين سوالي چي بگم .
برگشتم و ديدم يه دختر بچه كنارم واستاده و چند تا دسته گل تو دستها شه . گوشه كاپشنم رو كشيد و گلها رو به طرفم گرفت و گفت :
-آقا يه دسته گل ازم مي خري؟ مريم دارم ، نرگس دارم ، گل سرخ دارم . تو رو خدا ازم بخر. خيلي سردم شده . يه شاخه م تا حالا نفروختم . يه شاخه ازم مي خري ؟
جلوش نشستم و گفتم :
-چرا نمي خرم عزيزم ! همه اش رو ازت مي خرم .
ببين ، همه گلهاي تو مال من ، هر چي هم من پول دارم مال تو ، باشه ؟
دختر – من سه تا دسته گل دارم ، پولش خيلي مي شه ها !
دست كردم جيبم و هر چي پول داشتم در آوردم . دو هزار و خرده اي بود . گرفتم جلوش .
-كافيه؟
زبونش بند اومده بود . خوشحالي تو چشماش موج مي زد . با سر اشاره كرد و سه تا دسته گل رو بهم داد و پول ها رو ازم گرفت و بدو از پيشم رفت .
همونطور نشسته بودم و دويدنش رو روي برفها تماشا مي كردم . مي ترسيد پشيمون بشم و پول ها رو ازش پس بگيرم .
يه دقيقه بعد بلند شدم و به فرنوش گفتم :
-بريم ؟
تو چشمهاش اشك حلقه زده بود . در حاليكه راه افتاد كه برگرديم گفت :
-طفلك خيلي سردش شده بود .
دو تايي بدون حرف به طرف ماشين رفتيم .
نزديك ماشين واستادم و گفتم :
-بفرمائين . مي گن گل مريم نشونه دوستي يه و گل نرگس نشونه محبت .
بعد همه گل ها رو بهش دادم و گفتم :
-با اجازتون مي خوام تا خونه كمي قدم بزنم . شما بفرمايين .
گل ها رو گرفت . صبر كردم تا سوار شد و ماشين رو روشن كرد .
وقتي مي خواست حركت كنه ، شيشه رو كشيد پايين و گفت :
-نگفتين گل رز نشونه چيه ؟

1400/04/09 09:58

خنديد و حركت كرد و رفت . همونجا واستادم و رفتنش رو نگاه كردم و زير لب گفتم :
- گل رز نشونه عشقه . به همه زبون هاي دنيا !

در رو باز كردم .
كاوه – سلام ، شكر خدا كه تو خونه اي بهزاد ، همش تو راه خدا خدا مي كردم كه از خونه بيرون نرفته باشي ! خب خدا رو شكر كه موندي خونه !
-مگه چي شده ؟! بيرون چه خبره ؟
كاوه- هيچي بابا ، شهرداري راه افتاده تو خيابون و هر چي الاغ ميگيره مي بره !
-گم شو . فكر كردم چي شده .
كاوه – باز دو ساعت تنهات گذاشتم كافه رو ريختي بهم !
- تور و خدا شروع نكن . چطور؟ نرسيده شبكه اينترنت دختر خاله راه افتاد ؟
كاوه – آخه من نمي فهمم چي تو كله توئه؟ مغز ، گچ، سيمان، چيه ؟
-اينا جاي سلام و احوالپرسي ته؟
كاوه – چه سلام و احوالپرسي اي ؟ پسر ، دختر به اين خوبي و خوشگلي و مهربوني و پولداري رو ، مفت مفت از دست دادي كه ! راستي ! سلام بهزاد جون ! حالت چطوره ؟
با خنده گفتم : خب شكر خدا كه همه چيز تموم شد .
كاوه – چي تموم شد ؟ دختره رو هوايي كردي حالا مي گي تموم شد ؟ رفته پيش ژاله و گريه زاري ! پسر اين چه رفتاريه كه تو داري ؟ بابا به خدا غرور خوبه اما تا يه حدي . به چي برات قسم بخورم كه اينطوري اين فرنوش رو نگاه نكن . نگاه نكن كه اومده دنبالت .
اين دختر صد تا خواستگار پولدار داره ، هزار تا خاطرخواه ، نيمچه پولدار . هيچكدوم رو هم تحويل نمي گيره . دختر پاك و خانمي يه . حالا خدا براي تو خواست و موقعيتي پيش آورده كه محبت تو ، توي دلش جا بشه ، تو طاقچه بالا گذاشتي و خودت رو براش گرفتي ؟!
غرور هم حدي داره ، قيافه گرفتن هم حدي داره . فيلم بازي كردن هم حدي داره . تيارت در آوردن هم حدي داره . بخدا ملت از خدا مي خوان يه همچين پايي براشون جور بشه . خوب جلو رفتي و قاپ دختره رو دزديدي ، بسه ديگه .
من در حاليكه عصباني شده بودم گفتم :
-بيا بشين ببينم چي داري مي گي ؟ من كي خودم رو گرفتم ؟ كي فيلم بازي كردم ؟ بابا من اصلاً پشه ، مگس ، سوسك !
اگه بريم محضر و من يه سند بدم امضا كنم كه خاك پاي شماهام ، رضايت مي دي و دست از سرم بر ميداري ؟ بعدش ، به تو چه مربوطه ؟ مگه تو وكيل وصي اون دختري؟
كاوه يه قدم به عقب رفت و گفت : ببخشيد ، شما حمله مي كنين ، گازم مي گيرين ؟
بعد جدي شد و گفت : بدبخت ! دلم برات مي سوزه .
-تو دلت براي خودت بسوزه . بدبخت هم خودتي .
كاوه – تو ديونه اي .
-ديونه تويي كه زندگي من رو درك نمي كني . ديونه توئي كه بدبختي من رو ، فقر من رو ، موقعيت من رو ، احساسمو ، عشقمو درك نمي كني ! تو بچه پولدار چي مي فهمي ؟ تو چه مي دوني مستأجر بودن چيه ؟ تو چه مي فهمي امروز ظهر دم در اون رستوران چي كشيدم ؟ تو چي مي فهمي امروز مردم

1400/04/09 09:58

و زنده شدم تا چهار كلوم حرف بهش زدم .
آخرش كه چي ؟ من كه نمي خوام شوهر كنم ! مي خوام زن بگيرم . حالا بيام و دست اين دختر رو بگيرم ببرم كجا ؟ بيارمش تو اين اتاق ؟
من يه جوراب رو ده بار وقتي پاره مي شه مي دوزم و مي پوشم . تازه چند خريدمشون ؟ صد تومن . اين دختر جورابي كه پاشه و به بار مي پوشه و در مي ره و مي اندازدشون دور ، دو هزار تومنه ! آره من نمي خوام زن پولدار داشته باشم . اصلاً من نمي تونم زن داشته باشم .
شازده ، اين دختر عادت كرده روزي بيست هزار تومن ، سي هزار تومن كشكي خرج كنه ! اين پول ، پول د ماه زندگي منه ! جون مادرت دست از سر من وردار . تو چه مي فهمي اين حرفا چيه ؟
امروز داشتم كيف و كفشش رو نگاه مي كردم . بخدا دروغ نگفته باشم جفتش رو هم صد هزار تومن بود . صد هزار تومن براي تو پولي نيست ، اما براي من يه روياست .
كاوه – تو همه چيز رو از جنبه مادي ش نگاه مي كني . غير از پول چيزهاي ديگه اي هم هست .
- آره ، علم بهتر است يا ثروت ! مي گه گشنگي نكشيدي تا عشق و عاشقي از يادت بره ، تنگت نگرفته تا هر دو تا از يادت بره .

كاوه - دختره دوستت داره ، همين كافي نيست ؟
-نه براي امثال شما ، چرا كافيه . اما براي امثال ما ، نه .
منم دوستش دارم . براي همين هم ازش گذشتم . من تو اين چند روزه تازه اختلاف طبقاتي رو فهميدم . فهميدم كه تو اين دنيا جاي آدم بي پول توي مستراح تو خيابون ، هم نيست . اونجام از آدم پول مي خوان ! شما پولدارها وقتي ابرها رو نگاه مي كنين ياد گل و شمع و پروانه و اين جور چيزها مي افتين و اين شكل ها رو مي بينين اما ما فقرا ياد برف و بارون و سرما مي افتيم و بي نفتي .
كاوه – تو هم چند وقته ديگه كه درست تموم شد ، پولدار مي شي .
-حالا كو تا اون موقع . ول كن ديگه كنه !!
سرش داد كشيدم . يه خرده من رو نگاه كرد بعد گفت :
-اين چيزها كه ژاله برام از فرنوش تعريف كرد ، فكر نكنم جز تو كسي رو بخواد و تو رو فراموش كنه .
-تو همين دو سه روزه اينقدر عاشق من شده ؟ تب تند زود عرق مي كنه .
نترس ، اونم فراموش مي كنه . همين كه به جوون پولدار خوشتيپ جلو بياد ، همه چيز رو فراموش مي كنه .اين ماها هستيم كه هيچي يادمون نمي ره . تو هم اينقدر خودت رو نخود هر آش نكن . ديگه م حرف اون رو پيش من نزن .
كاوه – بابا بيا اصلاً اين كليه تو بگير ما بريم !
-مرده شور تو و اون كليه و كليه خودم و اين زندگي و اين اتاق و اين درس و اين دنيا رو ببره كه ديگه حالم از همه چيز بهم مي خوره .
كاوه – اينا همه بخاطر عزت نفسي يه كه داري .
-مرده شور اين عزت نفس رو هم ببره .
كاوه- دكتر ! امروز حالت هاي شيزوفرني پيدا كرديد . سگ هارتون گرفته !

1400/04/09 09:58

چخه بد مسب صاحاب !
خودم هارم امروز ، احتياج به سگ هار نيست .
كاوه – همش ماله اينه كه امروز بهت پوزبند نزدن .
-واقعاً اسم گاوه بهت بيشتر مي آد تا كاوه .

كاوه – ميرم ديگه نمي آم ها .
-به درك ، تو هم برو . والله به پير به پيغمبر هيچكس به من مديون نيست . هري ! خوش اومدي .
هر دو سكوت كرديم . خودم رو با دم كردن چايي مشغول كردم . ده دقيقه اي هر دو نشسته بودم و چيزي نمي گفتيم . چائي كه دم كشيد ، دو تا ريختم و يكي شو جلوي كاوه گذاشتم .
كاوه – نمي خورم با اون چايي هاي آب زيپوي بيست و پنج زاري . مرتيكه بد اخلاق !
-راه رو كه بلدي ! تريا سر كوچه س.
كاوه – اين چايي رو مي خورم بعد ميرم چون بابام بهم گفته پسرم هيچوقت چيز مفت رو از دست نده .
بعد چايي رو كشيد جلو و شروع كرد به خوردن .
نگاهش كردم و هر دو زديم زير خنده . بلند شدم و سيب و شيريني اي رو كه اونروز براي فرنوش خريده بودم آوردم .
-اينا رو براي فرنوش خريده بودم ، يادم رفت بيارم بخوره . هر چند اون اينقدر تو خونه شون از اين چيزها و صد برابر بهتر از اينها هست كه اين چيزها بنظرش نمي آد . اما من اينا رو با عشق و علاقه براش گرفته بودم . چيزي نيست ، يك كيلو سيب و نيم كيلو شيريني ! اما سيب ها رو دونه دونه خودم سوا كردم و تميز شستم . خب هر چي بود حد و توان خودم بود . قسمت فرنوش نبود بخوره . بيا تو بخور . بخور كه تو هم برام عزيزي .
اشك تو چشمام جمع شد و صورتم رو برگردوندم كه كاوه نفهمه ولي انگار فهميد و گفت :
- من لب به اينا نمي زنم . تو اينا رو به نيت فرنوش گرفتي ، من بخورم ، مي ترسم راضي نباشي حناق بگيرم .
- گم شو ، بخور . نوش جونت . هر كسي سهم خودش رو از اين دنيا مي گيره .
كاوه – مي شه خواهش كنم اسم فرنوش رو ديگه نبري ؟
خندم گرفت .
كاوه – مي توني يه ضرب المثل بگي كه از كلمات : دست و پيش و پا و پس استفاده شده باشه ! تازه يه مثل ديگه هم هست كه مي گه : كرم از خود درخته .
-چيكار كنم ؟ فكرش مدام تو كله مه . اسمش همه ش روي زبونمه . تو چي فكر كردي ؟ فكركردي كه من آدم نيستم ؟

كاوه – نه بر پدر و مادرش صلوات كه بگه تو آدمي . حالا پاشو بريم بيرون يه غلطي بكنيم . دلم گرفت تو اين سالن پونصد متري ! ماشاءلله هزارماشاءلله اتاق كه نيست ، سالن پذيرائي از مهونهاي خارجيه .

دو روز از اين جريان گذشت . تو اين دو روز كه براي من دو سال بود ، به خيلي چيزها فكر كردم . به فاصله ها ، اختلاف ها ، دفترچه هاي حساب بانكي ، خونه ها ، اتاقهاي اجاره اي ، خلاصه همه چيز .
فكر مي كردم با گذشت زمان ، بوي عطر فرنوش از اتاقم ميره . اما هر بار كه از بيرون وارد اتاق مي

1400/04/09 09:58

شدم ، اولين چيزي كه بسراغم مي اومد ، بوي عطر فرنوش بود كه انگار اونجا موندگار شده بود .
عصري بود كه كاوه اومد . مثل هميشه شلوغ و پر جنب و جوش
كاوه – سلام بر ارسطوي عصر ما . سلام بر پاستور بزرگ . سلام بر زائر بروخ كبير. سلام بر ...
-سلام و زهر مار ! باز ديونه شدي ؟
كاوه – سلام بر دورافتاده ترين جزيره اقيانوس غم . سلام بر تنها گل شكفته در كوير . سلام بر آخرين ستاره شب .
-بابا چرا داد ميزني ؟ الان هر كي از اينجا رد بشه فكر مي كنه تئاتر داريم نشون مي ديم . بيا تو سر و صدا نكن .
كاوه – سلام بر درياي محبت . سلام بر حوض عطوفت .
-بيا تو ديگه ، با دست كشيدمش تو اتاق .
كاوه – سلام بر پاتيل مهربوني . سلام بر آفتاب وفا . سلام بر تشت صداقت .
-با يه چيزي مي زنم تو كله تا . چته ؟ امروز خيلي سر دماغي ؟
كاوه – اومدم تو رو با خودم به ميهماني دوسي ببرم . به جشن پاكي ها .
-امروز كار دارم . نمي آم . يه خروار رخت شستني رو دستم ونده .
كاوه – مامم مرا بطرف تو گسيل داشته تا تو را بسوي او بخوانم .

- به مامت درود مرا برسان و پوزش بخواه و بگو شايد وقتي ديگر. جامه بسيار براي شستن دارم .
كاوه – مامم مرا سفارش كرده كه اگر بر فرمانش ننهادي ، ترا به قهر نزدش بخوانم .
-به مامت سپاس مرا برسان و بگو كه گاوه سگ كي باشه تا مرا به قهر جائي ببرد .
كاوه – مامم مرا سه اندرز فرموده كه در سختي مرا بكار آيد . نخست آنكه دعوتش را با رويي گشاده و زباني نيكو بسوي تو بياورم . بعد آنكه مرا تأكيد داشت كه با دشنام و درشت خويي تو را فرا خوانم و پايان سخن آنكه با پخي كه در فرهنگ لغات پس گردني باشد ، ترا به سراي خويش ببرم . انتخاب طريقت از توست .
-به جان كاوه كار دارم . باشه يه شب ديگه .
كاوه – مرتيكه مادرم برات تهيه ديده ! شام درست كرده ! از صبح تا حالا تو آشپزخونه زحمت كشيده برات تخم مرغ آماده كرده ، شب نيمرو كنه . تازه پدرم هم خودش رو آماده كرده كلي نصيحتت كنه و در فوايد خويشتن داري و صبر و در مضار شتاب و زياده خواهي برات سخنراني كنه . پاشو وگرنه مادرم نيمرو رو ور ميداره و دست پدرم رو ميگيره مياد اينجا .
-بابا من هر گونه دوستي با تو رو تكذيب كردم ! شما ها ماشين لباسشويي و كارگر تو خونه تون دارين ، من بدبخت بايد رخت هامو خودم با دست بشورم . بذار به كارم برسم .
كاوه –رخت هاتو وردار بريم خونه ما . برات مي اندازم تو ماشين يه دقيقه اي مي شوره .
-همين يه كارم مونده . حال اگر اندكي دير به جشن برسيم برايمان خسران دارد ؟
كاوه – دارد ، دارد . بيضه مرغ تباه مي

1400/04/09 09:58

گردد . برخيز برويم . شتاب كن . خورشيد خاموش شد . اولين ستاره شب درخشيد .
در حاليكه با خودم غر مي زدم . صورتم رو اصلاح كردم و لباس پوشيدم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – بيا ارابه را تو هدايت كن . شايد ديگر چنين چيزهايي پا ندهد و آرزوي راندن ارابه آتشين بر دلت بماند .
-من راندن چنين گاري را نياموخته ام .د ون شأن ماست بر چنين كجاوه اي بنشينيم . اگه راي تو بر اين قرار گيرد زهي سعادت كه با آژانس برويم .
كاوه – حيف از دراز گوش كه مركب شما باشد . روز نخست كه با درشكه به تهران آمدي را از ياد برده اي ؟ شنيده بوديم كه آسالت را فرش تصور كرده ، گيوه را از پا بركنده اي ! برو و بر ركاب پاي بگذار و بر مسند شاگر شوفر جلوس كن . ما خويشتن كالسكه سلطنتي را هدايت مي فرماييم .
هر دو با خنده سوار شديم و به طرف خونه كاوه حركت كرديم .
-كاوه ، يه جا نگه دار يه جعبه شيريني بخرم . دست خالي بده بريم .
كاوه – بد اونه كه نباشه . شيريني براي چي بخري ؟ خودت مثل قند شيريني با اون اخلاقت .
-گم شو ، حالا من يه روز عصباني بودم ها ! حالا مادرت چي درست كرده ؟
كاوه – پنجاه تا تخم مرغ رو برات شكونده املت درست كرده .

خبري ، چيزي نيست ؟ يعني چه خبر ؟

نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت:
-اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست و پا و ...
-مرده شور تو رو با اون ضرب المثل رو ببرن . منظورم اينه كه همينطوري چه خبر ؟
كاوه – بپر از اين كيوسك روزنامه فروشي ، يه روزنامه بخر هم تو از خبرها مطلع بشي هم من.
- برو بابا ، چيز خوردم ، ببخشيد ! آدم نمي تونه دو كلمه از تو چيز بپرسه . تا دو سه تا كلفت به آدم نگي ، جواب نمي دي و ول نمي كني .
كاوه – خيلي خب قهر نكن . شنوندگان عزيز با سلام ، اخبار تهران و كوي دلدادگان را به سمع شما مي رسانم . ديروز خانم فرنوش ستايش ، عزيز بابا ، نور چشم مامان ، ليلي معروف ، تهران را به مقصد اروپا ترك گفت . يكي يك دانه فوق الذكر ساعت 5 بعدازظهر ديروز بوسيله محمل اختصاصي خود عازم ديار غربت گرديد . چنين شايع است كه نامبرده ، فرنوش ستايش ، عزيز دردانه مهندس ستايش ، بعد از حمله وحشيانه و خشونت آميز شخصي به نام مجنون فرهنگ ، جهت تمدد اعصاب به ويلاي اختصاصي خود به مغرب عزيمت فرموده اند . آگاهان از بازگشت بانوي محترم ، گوهر زيباي شهر ، اطلاعي در دست ندارند . گفتني است كه ناظران ، جگر گوشه مهندس ستايش را به هنگام ترك كشور بسيار اندوهناك وصف كرده اند . شايان ذكر است كه ليلي با چند هزار دلار به اين سفر رفته تا به سفارش باب خود تمامي اشرفي هاي

1400/04/09 09:58

طلا را در خاك بيگانه خرج نموده تا كمي از عقده هاي دل غمگين گشاده شود . تا يك جاي بعضي ها بسوزد ! يعني دل بعضي ها بسوزد . پايان خبر ديروز .
انگار يكي چنگ انداخت و دلم رو از جا كند . هيچي نگفتم . ساكت جلوم رو نگاه كردم .
كاوه – چشمت كور ، دندت نرم . ناز و نوز كردن اين چيزهارو هم داره ديگه .
-منكه چيزي نگفتم .
كاوه – رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
-آرزو مي كنم هر جا كه هست ، خوشبخت باشه و خوشحال .
كاوه – ميگن تنها چيزي كه حدي نداره ، خريته .
- عاشق نيستي بفهمي من چي ميگم .
كاوه – ببخشيد جناب مجنون . حالا خيالت راحته كه ليلي سفر كرده ؟ اگه چند وقت ديگه با رقيب اونو ببيني ، سرت به سامون مي آد و دلت قرار مي گيره ؟
-نه ، نه اون كه توم فكر مي كني برام ذره ذره مردنه . اما يار خوش باشه ، گور پدر دل ما .
كاوه – صيد با پاي خودش اومده بود تو دام . صياد ما چرتي بود . حوصله صيد سر رفت ، راهش رو كشيد و رفت .
-بگو هر چه مي خواهد دل تنگت بگو .
كاوه – باور كن بهزاد ، هر بار كه از دستت عصباني مي شم ، ميرم خونه و هي محكم مي زنم به كليه م و بهش فحش ميدم .
-مي بينم گاهي كليه ام درد مي گيره ، نگو مشت ميزني رو اون يكي !
كاوه – پسر تو براي من مثل برادري . براي پدر و مادرم مثل پسر دومشون . چرا لجبازي مي كني ؟
-بازم شروع كردي؟ تو مثل برادر متي ، عاليه . پدر و مادرت هم دور از جون مثل پدر مادر خودم . اين هم عاليه . اما ديگه از اون حرفا نزن .
در همين موقع به خونه كاوه كه يه خونه بسيار بزرگ با حياطي كه مثل باغ بود رسيديم .
كاوه – هر وقت پا توي اين خونه ميذارم حرص مي خورم . توي اين خونه به اين بزرگي سه نفر با دو تا كارگر زندگي مي كنيم . ده تا اتاق توش خاليه . اون وقت تو بايد ...
-كاوه دست بردار . منو آوردي مهموني يا آوردي بچزوني ؟
كاوه – آهني را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ
-بلاخره من نفهميدم سيه دلم ؟پاك دلم ؟چي م؟
كاوه – چارپايي بر او كتابي چند . برادر من قهرمان بازي رو بذار كنار . تو اين روز و روزگار بازار نداره .
-من هيچوقت بازاري كار نكردم .

كاوه نگاهي به من كرد و مستأصل گفت :
-بفرماييد ، پياده شيد انسان پاك .

پياده شديم و دو تايي رفتيم توي خونه آقاي برومند . پدر كاوه جلو اومد و من رو بغل كرد و بوسيد . چشمهاي مادر كاوه كه به من افتاد اشك توش جمع شد .

پدر كاوه – خوش اومدي پسرم ، چه

1400/04/09 09:58

عجب؟ چرا از ما دوري مي كني ؟ مگه بين تو و كاوه براي ما فرقي هست ؟ ازت دلگيرم .
كاوه آروم گفت : دور از جون من ! خدا اون روز رو نياره كه من مثل اين باشم .
-شرمنده مي فرماييد جناب برومند من هر جا هستم زير سايه شمام .
مادر كاوه – بيا تو عزيزم . هوا سرده . اشك هاشو پاك كرد و رفت تو خونه .
كاوره آروم در گوش من گفت : دلم مي خواد اون گيس هاتو ، دونه دونه بكنم !
وارد خونه شديم و توي سالن بزرگ نشستيم .مثل دريا بود .
پدر كاوه – چشمم روشن شد . هر بار كه تو رو مي بينم روحم تازه مي شه . بهزاد ، پسرم . نمي خوام ناراحتت كنم . كاوه گفته از اين حرفها ناراحت مي شي ، اما تا نگم دلم راحت نمي شه .
ببين بابا جون . مگه تو چي لازم داري؟ غير از يه آپارتمان و يه ماشين و كمي خرت و پرت ! كل اينا مگه چقدر ميشه ؟
من الان يه ساختمون ده طبقه ، دو تا كوچه پايين تر حاضر و آماده دارم .
نوساز . تازه از زير دست بنا در اومده . يكيش مال تو . يه كلمه بگو تا فردا به نامت كنم .
تو اين خونه سه تا ماشين افتاده ، چه فرقي داره ، دست تو باشه يا دست كاوه ؟ بخدا قسم جفت تون برام يكي هستين . اگه چند سال پيش تو نبودي ، با تمام ثروتم الان كاوه م رو نداشتم . من كه نمي تونم چشم خودم رو كور ببينم . مي دونم ناراحت مي شي . باشه ديگه نمي گم . اما يادت باشه چي گفتم . هر وقت خواستي فقط يه اشاره كن .
با چشماني كه اشك توش حلقه زده بود بلند شد و رفت .
كاوه – حالا هي چشم سفيدي كن .
-خب حالا كه اصرار مي كنين ، اگه لطف كنين و همين خونه رو پدرت به نامم كنه ، ممنون ميشم ! ديگه اصرار بيش از اين نميشه .
كاوه – بر دروغگو لعنت . بگو باشه .
مادر كاوه با يه سيني چايي اومد جلو و بعد از تعارف ، كنار من نشست .
مادر كاوه – خيلي خوش اومدي پسرم . چطوري ؟ خوبي؟
-خيلي ممنون . شكر خدا بد نيستم . شما چطوريد ؟
مادر كاوه – وقتي اين جريان رو شنيدم ، هم خوشحال شدم ، هم ناراحت .
با تعجب به كاوه نگاه كردم .
مادر كاوه – فرنوش دختر بسيار خانم و خوبيه . انشاءلله خودم ميرم خواسنگاري . از هيچ بابت هم نگران نباش . ما كه نمرديم تو تنها باشي .
اينها رو گفت و رفت . وقتي با كاوه تنها شديم بهش گفتم :
-ديگه كي ها اين ماجرا رو مي دونن ؟
كاوه – والله غير از من و مامان و بابا و ژاله و ثريا خانم و كبري خانم و همسايه دست راست و همسايه دست چپي و اهل محل و بچه هاي دانشكده و عمله هاي سر ساختمون بابام ديگه كسي چيزي نمي دونه .
--خواجه حافظ چي ؟
كاوه – نه

1400/04/09 09:58

، به اون چيزي نگفتم !
-پسر تو خجالت نمي كشي ؟آخه يه چيز تو دهن تو بند نمي شه ؟ نتونستي خودت رو نگه داري ؟ دهن لق!
كاوه – مگه من گفتم ؟ ژاله به مامانش گفته ، خاله ام كه مامان ژاله باشه به مادرم گفته . تو انگشت تو دماغت مي كني تمام تهران خبردار مي شن .
- بي تربيت ! مگه اين ژاله خانم رو نبينم !
كاوه – چائي تو بخور يخ نكنه . تازه خبر نداري مامانم داره نقشه مي كشه براي تو و من يه جا عروسي بگيره !
من با تعجب پرسيدم :
- من و تو ؟ يه جا عروسي كنيم ؟
كاوه – يه مادر و دختر رو ديده . مي خواد دختره رو براي من بگيره و مادره رو براي تو ! منم گفتم باشه . مونده فقط تو رضايت بدي .
-بابا به اينا يه چيزي بگو . آخه چيزي نبوده كه اينقدر شلوغش كردين ! اسم دختر مردم رو هم سر زبون ها مي اندازين . حالا هم كه فرنوش رفته خارج ديگه تموم .
كاوه – پاشو چائي تو وردار بريم تو حياط . چائي تو هواي سرد مي چسبه .
دوتايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم توي حياط و كنار استخر خالي كه پر از برف شده بود ، روي صندلي نشستيم .
كاوه – صندلي ها خيسن . شلوارمون تر ميشه همه فكر مي كنن چيز شده ! بهمون ميگن شاشوها .

-خب پاشو قدم بزنيم .
دوتايي شروع كرديم دور استخر قدم زدن .
-كاوه ، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه ؟
كاوه – از بچگي با هم بزرگ شديم . مثل خواهر كوچيكترم مي مونه . چطور مگه ؟
-فكركردم كه نامزدي ، چيزي هستين .
كاوه –اگه بود كه قبلاً بهت مي گفتم .
-كاوه ، يه خواهشي ازت دارم . مي خوام قول بدي كه نه بهم نگي .
كاوه- بگو ، قول مي دم .
-اجازه نده پدر و مادرت كاري بكنن . يعني در مورد من يا فرنوش نمي خوام . نمي خوام حرف ازدواج و اين حرفها زده بشه . من با بدبختي اين تصميم رو گرفتم . حالا هم كه همه چيز تموم شده . چه دليلي داره دوباره همه چيزهاي قديمي ، تازه بشن . به دختر خاله ات هم بگو ديگه حرف و حديث رو تموم كنه ، باشه ؟
كاوه –باشه . هر جور تو راحتي . از اين لحظه ديگه نمي ذارم اونا دخالتي بكنن .
-ممنون . حالا اگه دوتا چايي داغ ديگه برامون بياري ، دعا مي كنم كه يه دختر زشت بد قيافه براي ازدواج نصيبت بشه !
كاوه – زبونت لال بشه . به حرف گربه كوره بارون نمي آد . اين ثريا و كبري خانم ، كارگر هامون رو مي گم . بنظر من هر دو براي تو ايده الن . ثريا خانم جاافتاده س. كارش هم آشپزيه . جون ميده واسه تو ! ديگه از تخم مرغ خوردن راحت مي شي . امروز هم كه اومدي ، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي كرد .
يه

1400/04/09 09:58

شوهر هم قبلاً كرده . هم تخصص داره هم تجرب . ماهي 70 هزار تومان هم حقوقشه . در واقع يه اوكازيونه . دست دست كني بردنش .
كبري خانم هم هست . اين يكي شوهر نكرده . به چهار زبان زنده دنيا حر ف مي زنه . تركي و فارسي و زرگري و سوسكي ! خنده از روي لبهاش نمي افته . جون مي ده واسه آدم بد عنقي مثل تو . از در هم كه وارد شديم ، تو رو ديد ، يه برق شيطاني تو چشماش درخشيد .
قبلاً هم به من گفته بود كه يه زن كولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نكن كه بخت تو ، يه شوهر دكتره . اينه كه الان 38 ساله به انتظار نشسته . نيم ساعت پيش اومديم از من با يه حالتي كه انگار قسمتش رسيده باشه ، در مورد تو سوال مي كرد كه چه وقت درست تموم مي شه و دكتري تو مي گيري ؟ اين رو كه پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد . ياد فالش افتادم . قسمت رو هم كه نميشه عوض كرد . خدا رو چه ديدي ؟ شايد بخت تو هم توي اين خونه باز بشه !
-نشستي اينجا مردم رو مسخره مي كني ؟
كاوه – آرواره هام خشك بشه اگه مردم رو مسخره كنم ! پسر تو اگه دست اين كبري خانم بيفتي ها ، يه ساله ده تا تخصص مي گيري

تو كه ميدوني من پدر و مادر ندارم . يه بچه يتيم هستم . از قديم هم گفتن آه يتيم زود مي گيره ! الهي خدا همين كبري خانم رو نصيبت كنه !
كاوه- لال شي بهزاد . انشاءلله داغت رو ببينم كه اينجوري آه نكشي ! آخ آخ . حالا با اين سق سياهي كه تو داري ، ديگه مي ترسم برم آشپزخونه چايي بيارم .
-پاشو برو نترس . هر چقدر هم كه سق من سياه باشه ، اين قيافه تو زن فرار بده س!
كاوه – غلط كردي ، يه گوله نمكم . آقا كاوه گل به – چادر زده دم ده – باد ميزنه زلفونش- همه دخترا قربونش.
-برو تو آشپزخونه كه اولين دختر واستاده تا قربونت بره ، گوله نمك!
كاوه با خنده فنجونهاي خالي چايي رو گرفت و برد . دستهامو تو جيب كاپشنم كرده بودم و توي حياط كه فكر كنم چهارصد متري بود ، قدم مي زدم كه در باز شد و فرنوش و يه دختر و آقاي ستايش وارد شدن ! در جا خشكم زد . چشمم كه به چشماي فرنوش افتاد انگار آب جوش روي سرم ريختن و شوكه شدم .
ستايش- به به ، مشتاق ديدار . من رو كه قابل ندونستيدكه يه شب تشريف بياريد منزل و سرافرازم كنيد بهزاد خان ؟
-سلام عرض كردم جناب ستايش . شرمندم . موقعيت جور نشد . در اولين فرصت خدمت مي رسم . چشم .
ژاله – سلام ، من ژاله دختر خاله كاوه هستم . حالتون چطوره بهزاد خان ؟
-سلام خوشبختم . ممنون . شما چطوريد ؟
فرنوش با حالتي كه معلوم بود از دستم ناراحته ، سلام كرد .
-سلام آقاي فرهنگ !
-سلام خانم ستايش.

1400/04/09 09:58