439 عضو
شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو .
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
-مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود .
فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني .
-مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و اسب و از اين چيزها دارن .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت :
-ميدوني چرا مي خندم ؟
-حتماً از حال و روز من خندت گرفته .
فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه .
وارفته نگاهش كردم و گفتم :
-اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم .
فرنوش – دلت مي اومد ؟
-دلم نيامد كه الان اينجا بلاتكليف واستادم .
در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد :
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم الانه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو ميگيره .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه بالاي پله ها واستاده بود رفت .
-گم شو كاوه .
كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت :
-چته ؟ چرا رنگت پريده ؟
-چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم .
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 1994 متر .
-خيلي بامزه اي .
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل خودت .
-كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم .
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
- اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س .
كاوه – خودت ميدوني ، اما حالا ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گليمت دراز كن . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز .
-اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 1
در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه .
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خلاصه خونه بقدري بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت :
-ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و ...
-مرده شور افكارت رو ببرن كاوه .
كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با
كفش ميرن تو .
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم
آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش.
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد .
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستايش !
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد .
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
-ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟
فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم !
-چندتا ؟
لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت :
- با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن .
-باشه ، سعي خودم رو ميكنم .
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
-آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه .
مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه .
مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم .
معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي .
بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود .
فرنوش – خب؟
-خب چي؟!
فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو.
-مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا !
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
-فكرهاي بد ؟!
فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها .
-اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي .
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد.
ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه !
كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود.
ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني .
كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم !
ژاله – لوس !
كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي
قناري!
فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم .
-پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم .
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو .
كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟!
ژاله – هپلي ! با تو نيست .
فرنوش خنديد و گفت :
آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه.
كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست .
بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم .
كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ (حواست كجاست مرتيكه ؟)
-چي ؟
كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست .
- بامن ؟!
كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم .
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
-توهيچ فكري.
فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم .
كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم .
فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .
كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه !
بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم :
-آقا گاوه!
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم.
فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست .
فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .
-هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست .
فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.
-الان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم.
فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها
بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم .
يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش .
يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود .
فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا !
بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم .
-چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟
فرنوش – نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف
ميزنم .
اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده .
فقط نگاهش كردم و گفتم :
-فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟
فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم .
مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :
فرنوش بهرام و بهناز اومدن !
فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟
ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن .
فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟
ژاله با ناراحتي گفت :
لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري.
يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه .
-چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟
فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .
خب – چه اشكالي داره ؟
فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .
سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن .
من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .
-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت :
-خوبه .
يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت .
-بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من .
بهرام – بهزاد جان ؟
كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س!
بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن !
كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين !
بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم .
كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست .
بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها !
كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟
ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟!
بهرام رو به فرنوش كرد و گفت :
-اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟
فرنوش- به تو ربطي داره ؟
بهرام – تو نامزد مني ! حق
نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه
فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟
ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟
بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم
بهرام – كجا ؟
و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم :
-امري دارين بهرام خان ؟
بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت !
كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟
-كاوه تو ساكت باش.
ستايش با عصبانيت داد زد .
از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش.
بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم :
-بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره ! كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود .
ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم .
-اصلا مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين .
ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت .
فرنوش- بهزاد .
-تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده .
فرنوش – پس نرو بشين .
-نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن .
فرنوش – بهزاد بخدا ...
-گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده .
بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من .
-كاوه تو بمون .
كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ.
توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده .
-بهش فكر نكن . فراموشش كن .
فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست .
-خداحافظ . خودت رو ناراحت نكن.
درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود . سوار ماشين شدم .
-پدرت كاوه ؟
كاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم !
-لوس نشو . پدرت رو كي مياره ؟
-پدرم رو ، مادرم در مي آره !
-مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد .
كاوه – آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه .
-خب حركت كن ديگه .
كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد !
اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :
برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما ميخوري.
فرنوش
– ميخوام باهات حرف بزنم .
بعداً . حالا برو تو .
فرنوش – فردا مي آم خونه ات ، باشه ؟
مدتي نگاهش كردم و بعد گفتم :
-باشه فردا .
دوباره سوار ماشين شدم و حركت كرديم .
كاوه – چه بي حيا بود اين پسره بهرام ! نرسيده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چي آدم دريده اس !
-خب دختر خالشه و حتما دوسش داره .
كاوه – اين كه دليل نميشه .
-عشق دليل نمي خواد .
كاوه – عشق آره دليل نمي خواد . اما مثل سگ پارس كردن و پاچه مردم رو گرفتن دليل مي خواد .
-ول كن عصباني بود يه چيزي گفت .
ز مادر مهربانتر دايه خاتون ! جاي اينكه تو ناراحت باشي من دارم جوش ميزنم !
-تو بيخودي جوش ميزني . طرف يه چيزي گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام !
كاوه – منو باش كه فكر ميكردم الان سوار ماشين بشي شروع ميكني به داد و بيداد كردن !
چه اروپايي با مسئله برخورد كردي فرانچسكو ! ناز بشي الهي ! واقعاً مثل يه شاهزاده باهاش برخورد كردي ! جدا بي غيرتي عزيزم !!!
بهش خنديدم .
كاوه – چه لبخندي ! كاشكي بهرام رو دعوت ميكردي شام خونه . اين لبخند ژكوند رو ببينه يه دل نه صد دل عاشقت ميشه و فرنوش رو ول ميكنه مياد خواستگاري تو !
-ديوانه اي تو
كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد .
-آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه .
كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره .
-بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه .
كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .
-تو از كجا ميدوني ؟
كاوه – ژاله بهم گفته .
مدتي سكوت كردم و بعد گفتم :
-فرنوش بايد خودش تصميم بگيره .
كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم .
-چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟
كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي !
-گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد .
كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم .
ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم :
-هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ!
كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي ....
-خفه ! خداحافظ
كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري.
-خداحافظ سق
سياه .در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد .
تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم .
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود !
دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم .
ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار!
حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم .
نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه .
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .
اما مگه ميشد ؟!
سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم !
ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد .
شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود .
به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم .
-سلام اتفاقي افتاده ؟
فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟
-آخه قرارمون صبح بود .
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟
كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم :
-كجا بودي فرنوش؟
فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟
-خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟
فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟
بازم نگاهش كردم .
فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟
-براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم .
سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت :
-صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو
ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا .
وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم :
-فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !
فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .
-دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي.
فرنوش- چيز زياد مهمي نبود .
-كدومش ؟
اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟
فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما .
-من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي .
فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟
-ميتونستي حداقل يه تلفن بزني .
فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .
-عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي.
فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟
-بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟
فرنوش – دلم نمي خواست بدونه .
-چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟
فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد !
-مگه چي گفتم ؟
فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم .
خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم .
فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد .
فرنوش – چي كار ميكني ؟
- هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن .
از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد .
فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني !
حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم .
فرنوش – واستا بهزاد !
خودش رو بهم رسوند .
فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟
واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم :
-چكار دارين ؟ بفرماييد .
فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :
چت شده بهزاد ؟!
-من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد .
فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم .
-من ديگه حرفي ندارم بزنم .
فرنوش- پس من چيكار كنم ؟
-برين خونه تون !
دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد .
چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم
گفت :
-حالا آروم شدي ؟
-عصباني نبودم كه آروم بشم .
-سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه
ادامه دارد....????
1400/04/09 20:57?#پارت_#پنجم
رمان_#یاسمین ?
نتونستم ديگه ادامه بدم . واستادم.
-براي چي گريه مي كني؟
فرنوش- براي اينكه دوباره باهام غريبه شدي.
-حالا كه فكر ميكنم مي بينم انگار هيچوقت ما با هم خودي نبوديم .
فرنوش- بهزاد ميرم ها !
-من هم همين رو ازت مي خوام . برو فرنوش. برگرد به دنياي خودت . من يه انسانم نه يه اسباب بازي كه پدرت برات خريده باشه . من دلم نمي خواد كه بازيچه تو بشم . برو فرنوش .
برگشتم و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد .
مدتي قدم زدم و به يه پارك رسيدم . روي يه نيمكت نشستم . ديگه دلم نميخواست به چيزي فكر كنم . نشستم و به آدمهايي كه از جلوم رد ميشدن نگاه ميكردم .
اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پيتزافروشي رفتم و خودم رو خجالت دادم .
ساعت 5/3 بود كه رسيدم خونه . كاوه پشت در منتظرم بود .
-سلام خيلي وقته اينجايي؟
كاوه – نخير قربان . يكساعت و نيم بيشتر نيست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماييم . صدسال انتظار ما به يه بار ديدن روي ماه شما مي ارزه ! صد جان ناقابل ما فداي يه تار موي گنديده شما !
-چطور اين طرفها ؟
كاوه – اومدم اجازه بگيرم براي رفع خشم عاليجناب ، فردا اقوام و خويشاوندان رو در پيش خاكپاي مبارك قرباني كنم .
-مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟
كاوه –اختيار دارين والاحضرت . شما وقتي غضب مي فرماييد آسمان تاريك مي شه . طوفان ميشه و صاعقه همه چيز رو نابود ميكنه . فداي اون چشم و چارتون بشم .
حوصله ندارم كاوه بيا بريم تو .
كاوه – قربان چين مبارك پيشاني دنبكي تون . اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوي آستانه در ، عين پل عابر پياده دراز بكشم و بعد شما از روي حقير به استراحتگاه شخصي تون نزول اجلاس بفرماييد .
-تو هم مارو مسخره كن . عيبي نداره .
كاوه – بنده نوازي مي فرماييد قربان . شاعر مي فرمايد : دست دستي باباش مي آد صداي كفش پاش مي آد .
درو واكردم و رفتم تو اتاق . حسابي سردم شده بود . كاپشنم رو در آوردم و بخاري رو روشن كردم و يه گوشه نشستم . كاوه دست به سينه دم در واستاده بود .
كاوه – قربان اجازه دخول مي فرماييد ؟
-اگه مسخره بازي در نياري ، بله .
كاوه – همين قربان ! جان نثاران از ترس نزديك به هلاك هستيم . عفو فرماييد .
ديگه حسابي كلافه شده بودم سرش داد زدم .
-لازم نكرده حرف بزني برگرد برو خونه تون .
كاوه – بهزاد هيچ ميدوني طنين صدات شبيه تيرانوروروس؟ اون دايناسوره ها ؟ ديگه جوابش رو ندادم .
كاوه – پسر باز يه دقيقه تنهات گذاشتم همه چيز رو به هم ريختي ؟
-اطلاعات رو برات فكس كردن يا تلفني بهت گفتن ؟
كاوه – هچكدوم تو اخبار ساعت 2 پخش شد ! خبرهاي شما روي آنتن
ماهواره س.
-كي به تو گفت ؟
كاوه در حاليكه كنارم مي نشست گفت :
-طبق معمول ژاله. اين چه كاري بود كردي؟
-خب ديگه ، ولش كن حرفش رو هم نزن .
كاوه – تو اصلاً ميدوني چي شده ؟
-فرنوش خودش بهم گفت چي شده .
كاوه – د اون طوري نبوده ! خبر نداري شازده بهرام خان چي ها گفته .
در حاليكه سخت كنجكاو شده بودم ، پرسيدم .
-بهرام چي گفته ؟
كاوه ولش كن ، حرفش رو هم نزن پدر سگ رو !!
-خودت رو لوس نكن ، عصبانيم ها !
كاوه –منكه فرنوش نيستم سرم داد بزني و هيچي بهت نگم . حرف بزني ميدوم ميرم بابام رو برات ميارم . بعد در حاليكه مثل دخترها خودش رو لوس ميكرد و انگشتش رو به طرفم تكون ميداد و تهديدم مي كرد . آروم با عشوه گفت :
-اونوقت ميفهمي يه من ماست چقدر كره ميده بي حيا پسر چشم دريده !
خندم گرفت .
كاوه – چه عجب عنق آقا از هم وا شد !
-حالا ميگي اين پسره چي گفته يا نه ؟
كاوه –عقدم كن تا بهت بگم !
-اگه تو تموم دنيا فقط يه دختر مونده باشه و اونم تو باشي ، امكان نداره طرفت بيام .
كاوه – گم شو ، ايكبيري . اگه تو دنيا فقط يه مرد مونده باشه اونم تو مفنگي باشي . نميزارم از زير چادر گوشه ابرومو ببيني ! مرتيكه هرزه بي سروپا! اينار و با صداي زنونه مي گفت .همونطوري نگاش كردم . از پس زبونش كه بر نمي اومدم !
كاوه – آل ببره اون جيگرت تو كه اينجوري نيگام نكني . تنم مور مور شد بي حيا !
هر دو زديم زير خنده كه گفتم : حرفات تموم شد ؟ حالا ميگي اون پسره چي گفته ؟
كاوه – نه تموم نشده . يه دونه ديگه مونده .
-بگو خلاصم كن .
كاوه – خاك تو سرت كنن كه اونقدر سرد مزاجي اين عشوه ها رو واسه هر كي مي اومدم تا حالا عقدم كرده بود .
ميخنديدم و نگاهش مي كردم . حريف زبون اين هيچكس نمي شد .
-كاوه جون من بگو چي شده ؟
كاوه – آهان ! الان آدم شدي . جونم برات بگه كه چي ؟ آهان امروز صبح كله سحر ، ماه پيشوني خانم خودش رو هفت قلم آرايش ميكنه كه كجا بره ؟ بياد ديدن تو گداي آس و پاس.
تا اتولش رو از گاراژ ميكشه بيرون و كوچه اول رو رد ميكنه ، سر گذر كوچه دوم چي مي بينه ؟ آقا بهرام خبيث رو !
آقايي كه من باشم و خانم خوشگلي كه شما باشين ، فرنوش خانم سرعت ماشين رو زياد مي كنه تا ايز گم كنه . اما هر كاري ميكنه ، بهرام پدر سوخته دست از تعقيب ور نمي داره گويا يواشكي دنبال فرنوش ميرفته كه خونه تو رو پيدا كنه .
حالا اين موقع تو آدم مفلوك تو چه فكري هستي ؟ كه چي ؟
كه وقتي اومد اينو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اونو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اون جوري ناز مي كنم . وقتي فرنوش اومد اين جوري ناز مي كنم !
وقتي فرنوش اومد يه ابرو مي دم بالا يكي رو ميدم پايين ميشم گري گوري پك !
-خفه م كردي كاوه ! ميشه
مثل آدم تعريف كني ؟
كاوه – من اينطوري بلدم بگم برو از خود بهرام بپرس به اين خوبي دارم تعريف ميكنم ديگه !
-يعني اصل مطلب رو بگو . حاشيه نرو .
كاوه –من بايد اخبار رو با تفسيرش بگم . خشك و خالي نمي تونم بگم!
-باشه ، به درك بگو .
كاوه – بقيه اش يادم رفته ! بايد بگي غلط كردم تا بگم .
يه لنگه كفش رو ول كردم طرفش كه خورد تو سرش و گفت :
-آخ !الهي دستات بشكنه چيزي كه بدم مي آد از مردي كه دست بزن داشته باشه !
كاوه – ديونه ام كردي يه بلايي ملايي سرت ميارم ها !
كاوه – نگو ترو بخدا خجالت ميكشم . تو كه اينقدر بي حيا نبودي
-كاوه تو رو به خدا بگو چي شده .
كاوه – باشه داشتم مي گفتم . فرنوش كه مي بينه بهرام داره با ماشين دنبالش مي آد ، برميگرده خونه و دم در پياده مي شه . بهرام مي رسه و پياده مي شه و مي آد جلو مي پرسه كه كجا مي رفته . اونم ميگه به تو ربطي نداره . بهرام هم ميگه اگه آدرس اين مرتيكه نره خر بي شعور *** رو پيدا كنم مي كشمش !
-منظورش من بودم ؟
كاوه –والله اينهايي رو كه گفته همه مشخصات توئه ! ما با اين نشوني ها جز تو ديگه كسي رو تو آشناهاي خودمون نداريم .
ولي بهزاد چه خوب با يه نظر تمام خصوصيات تو رو فهميده .
-حيف كه حوصله ندارم وگرنه خدمتت مي رسيدم آقا گاوه . زود بقيه اش رو بگو ببينم .
كاوه – هيچي ديگه ! ميگه اگه اين مرتيكه نره خر *** بيشعور رو پيدا كنم مي كشم !
-اينو كه گفتي .
كاوه – آخه بهرام رو اين جمله خيلي تأكيد كرده ! تازه اين چيزهايي بوده كه فرنوش تونسته تعريف كنه . ببين چه چيزهاي ديگه م بوده كه فرنوش نگفته .
-خفه ! ببينم بهرام گفته منو ميكشه ؟
كاوه –نخير پس گفته منو ميكشه ؟ سركار مي خواهين با فرنوش خانم عروسي كنين پس حتما منظورش تو بودي ديگه !
-اونوقت فرنوش چي گفته ؟
كاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقيه !
-چي گفته فرنوش؟
كاوه- گفته بهرام جون دستت رو به خون اين آدم آلوده نكن !حيف تو نيست كه با اين پسره سگ اخلاق دهن به دهن ميشي ؟ چند وقت ديگه شهرداري مي گيره و ميبردش و سر به نيستش ميكنه .
آخه قراره شهرداري سگ هاي تو خيابون رو سم بده بكشه .
-جدا كه خيلي لوس و بي تربيت و وقت نشناسي كاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم مي رسم .
كاوه – چرا خدمت من برسي ؟ برو خدمت اون رقيب ننه مردت برس كه تهديدت كرده .
-خدمت اونم مي رسم . حالا بقيه شو بگو .
كاوه –هيچي ديگه . فرنوشم كه مي فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه ميره تو خونه . نيم ساعت بعد در وا ميشه و بهرام و مادرش يعني خاله فرنوش وارد خونشون ميشن و جنگ مغلوبه ميشه .
بهرام و خالش گاز انبري حمله مي كنن و فرنوش و باباش ، مي بندن شون به
خمپاره . كه اين وسط خاله فرنوش نامردي نميكنه و يه شيميايي ميزنه !
-كاوه تو رو خدا درست حرف بزن .
كاوه- گويا از همونجا خاله فرنوش زنگ ميزنه به خواهرش يعني مادر فرنوش كه چه نشستي خواهر ! شوهرت يعني باباي فرنوش دخترت رو داره ميده به يه جوان چيز لخت لات هيچي ندار بي همه چيز كه منظورشون تو باشي !
-خجالت بكش كاوه !
كاوه – من چرا خجالت بكشم ؟ خاله فرنوش بايد خجالت بكشه كه اين حرفها رو زده !-ژاله همين حرفها رو به تو گفت ؟ يعني جمله به جمله اينطوري گفت ؟
كاوه – البته اينطوري كه نه ! اون خلاصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازي كردم كه تو توي جريان باشي.
خندم گرفت .
كاوه- بخند آقا ! اگه بقيه شو بشنوي گريت مي گيره !
مادر فرنوش تلفني دستور داده كه دست از پا خطا نكنين تا من برسم ايران . گفته اون پسره لات هم ديگه حق نداره پا توي خونه من بزاره تا من بيام . تو رو گفته آقا بهزاد !
-جدي مادر فرنوش اين حرف رو زده ؟
كاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولي منظورش همين بوده .
بهشون نمي آد يه همچين تيپ آدمهايي باشن . تو نفهميدي مادر فرنوش چه جور آدميه ؟
كاوه – چرا از ژاله پرسيدم .
گويا يه زني يه دومتر و نيم قدشه . ميگن من و تو به يه چكش بنديم . صبح صبحونه يه بره خوراكشه . ظهر يه گوسفند! شب رژيم داره ، ده تا مرغ زنده رو با پر مي خوره .
ميگن دو تا پاي من و تو رو هم ميشه اندازه يه بازوي اون .
نفس كه ميكشه از سوراخ دماغش دود مي آد بيرون ميگن موقع خواب وقتي خرناس مي كشه خونه مي لرزه .
ميگن وقتي مي خواد سوار هواپيما بشه بره خارج ، با اين هواپيماهاي معمولي نميتونه بره يعني هواپيماهاي مسافربري وقتي اين توشون نشسته جون ندارن از زمين بلند بشن واسه همين با هواپيماي 330 ارتشي مسافرت مي كنه .
حالا برو حساب كار خودت رو بكن .
ژاله مي گفت باباي فرنوش جلوي مامانش مثل موشه . تا صداي خرناس مامانش مي آد باباش سوراخ موش ميخره يه ميليون تومن .
-گمشو ! پاشو بريم در خونه فرنوش اينا ببينم چه خبره .
اين چرت و پرتها چيه پشت سر مردم ميگي ؟
كاوه – آره پاشو چادرت رو سر كن يه تك پا بريم اونجا .
ژاله مي گفت خاله فرنوش يه دشنه دستش گرفته واستاده در خونه فرنوش اينا بدبخت سايه تو رو با تير ميزنه اين خاله ش !
-من از هيچي نمي ترسم .
كاوه – چه شجاع شده ! اگه تو نمي ترسي ، من مي ترسم . برادر تا حالا هر جا رفتي باهات بودم . اين يكي رو ديگه من نيستم .
ميگن اين خاله ش همسايه ديوار به ديوار اصغر قاتل بوده ! من نمي آم .
چقدر بهت گفتم بهزاد جون اين فرنوش لقمه تو نيست !
هي لجبازي كردي ، بيا اينم آخر و عاقبتش ! صد نفر برامون خط و نشون كشيدن .
-خدا ذليلت كنه كاوه كه
هر چي مي كشم از دست تو مي كشم .
اون موبايل صاحاب مرده ت رو در بيار يه تلفن به ژاله بزن شماره فرنوش رو ازش بگير .
كاوه موبايلش رو در آورد و از ژاله شماره فرنوش رو گرفت و گفت :
-بيا بهش زنگ بزن .
-راستش روم نميشه .
كاوه – فقط پر روگي هات رو واسه من داري ؟
-خب راستي !وسط اين حرفها ، چيا به من گفتي ؟
كاوه – مي خواي چيكار كني ؟
-مي خوام بزنم تو سرت صداي سگ بدي .
كاوه – بدبخت تو تمام زندگيت يه متحد داري كه اونم منم . اگه كوچكترين بي احترامي بهم بكني، تنهات ميذارم و ميرم . اونوقت تو ميموني و اين قوم خون آشام .
-خدا مرگت بده كاوه .
داشتم مثل آدم واسه خودم زندگي ميكردم . تو خفه شده ورداشتي منو به زور بردي در خونه فرنوش كه اون جريان پيش اومد .
كاوه – اونم زندگي بود كه تو مي كردي ؟
زندگي سگ هاي تو خيابون شرف داشت به اون زندگي تو !
بده انداختمت تو يه خونواده پولدار؟
-اونا كه برام خط و نشون كشيدن .
كاوه – هميشه اول اينجور كارا سخته يه خرده كه بگذره درست ميشه . كار تو سرازيري مي افته اونوقت آخرش برات خيره .
يا مي افتي تو زندان . يا مي افتي گوشه بيمارستان يا يه راست ميري بهشت زهرا . غصه نخور هركدم از اين جاها كه بري از اينجا كه هستي بهتره .
-اگه تو لال شده يه دقيقه شوخي نكني و جدي باشي يه خاكي تو سرمون ميكنيم .
كاوه – من خودم فكرشو كردم . اگه اين كاري رو كه من بهت ميگم بكني قول ميدم همه چيز درست بشه .
-چيكار كنم ؟
كاوه – بايد بري دست بهرام رو ماچ كني و بگي غلط كردم تا ديگه كاري به كارت نداشته باشه .
-گم شو . راستش ديگه نمي خوام كاري به كار فرنوش داشته باشم .
كاوه – اين رو كه تا حالا صدبار گفتي اما تا چشمت به فرنوش مي افته و صدات ميزنه بهزاد جون ! ، همه چيز يادت ميره و آب از لب و لوچه ات راه مي افته .
-مرده شور اون همفكري تو ببرن .
كاوه –مگه دروغ ميگم ؟
-حالا ببين . اگه ديگه باهاش كاري داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش .
كاوه – آفرين حالا شدي يه آدم حسابي و منطقي .
-تو ديگه لال شو .
كاوه – چشم ، منم ديگه لال ميشم .
در همين وقت موبايل كاوه زنگ زد و كاوه جواب داد و بعد رو به من كرد و گفت : -ا ب ب ب ب ل !
-كيه ؟
كاوه –ا ب ب ب !
-لالي ؟
كاوه –ب ب يعني آره ، خودت گفتي لال شو .
-ميزنم تو سرت ها .
كاوه – ا ب ب ب يعني غلط ميكني .
-كيه پاي تلفن ؟
كاوه – اگه لال نبودم ميگفتم فرنوش با تو كار داره .
-عجب ديوونه اي هستي تو . بده من اون وامونده رو .
بزور موبايل رو از دستش گرفتم .
-الو ،فرنوش
فرنوش – سلام بهزاد خوبي ؟
-چرا جريان رو درست برم تعريف نكردي ؟
فرنوش – ميترسيدم بهزاد .
شروع به گريه كرد .
-حالا چرا گريه مي كني
؟ چيزي نشده كه . منم اينقدر بي دست و پا نيستم كه نتونم پس يه آدم مثل بهرام بر بيام . تو بهتر بود اينا رو خودت بهم مي گفتي حالا ديگه گريه نكن .
فرنوش در حاليكه هق هق مي كرد گفت :
-آخه اون دور و برش خيلي دوستاي لات و عوضي داره . مي ترسم خونه ت رو پيدا كنه و بياد اذيتت كنه پسر خيلي شري يه .
-اجازه بده كه اين مسايل رو خودم حل كنم حالا اگه ميتوني بلند شو بيا اينجا . ميخوام باهات جدي صحبت كنم . من بايد تكليف خودم رو بدونم .
فرنوش – تو بيا اينجا . پدرم هم مي خواد باهات حرف بزنه .
-با من ؟
فرنوش-آره ، پاشو بيا اينجا .
مدتي فكر كرد و بعد گفتم :
-باشه تا يه ربع ديگه مي آم . فعلاً خداحافظ !
فرنوش- زود بيا ، منتظرتم ، خداحافظ.
تلفن رو قطع كردم و به كاوه كه مات به من نگاه مي كرد گفتم :
-بلند شو بريم .
كاوه – يه دقيقه پيش داشتي چي مي گفتي ؟
-اون موقع ناراحت بودم پاشو بريم .
كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟
-راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني لازم نكرده بياي .
كاوه- حالا ديگه من شدم فتنه ؟
-تو همين جا هستي؟
كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم !فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم.
-اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حالا داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها !
فرنوش- برام مهم نيست .
-بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها !
فرنوش- ميدونم .
-فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه الان داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها !
فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصلا اهميت نداره .
-من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها !
فرنوش – راضيم .
-من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تلاشم رو ميكنم .
فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام .
بهش خنديدم . اونهم خنديد .
-فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني .
فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش تكيه كنم .
-اميدوارم همينطور باشه كه ميگي .
فرنوش – بيا بهزاد .
با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت :
- از همون دفعه اول كه توي دانشگاه ديدمت ازت خوشم اومد .
با اون حمايتي كه توي تصادف از من كردي ديگه نتونستم دل ازت بكنم . اون نقاشي رو كه بهت نشون دادم كار يه شب نبوده . مدتها طول كشيده تا تموم بشه .
هر قلمي كه ميزدم
عشقت تو دلم بيشتر مي شد و محبتت محكمتر مي شد .
دوستت دارم بهزاد . خواهش مي كنم هيچوقت عوض نشو . من تو رو با همين اخلاق و غرور و عزت نفس دوست دارم.
اين آهنگ رو خودم ساختم . براي تو ساختم . شايد قشنگ نباشه ، اما هر چي كه هست براي توست با تمام احساس عشقم .
شروع كرد . پنجه هاي قشنگ و ظريفش روي كليدهاي پيانو بقدري نرم و موزون حركت ميكرد كه بي اختيار محو تماشاي اونها شده بودم .
چشمهاشو بسته بود و آهنگ خيلي قشنگي رو ميزد . نمي تونستم اينهمه خوشبختي رو براي خودم باور كنم . فرنوش اين دختر زيبا و مهربون براي من آهنگي ساخته بود و خودش اجرا ميكرد !
تصورش هم برام مشكل بود اما واقعيت داشت .
وقتي آهنگ تموم شد ، قطره اشكي گوشه چشمش مي درخشيد .
-فرنوش ، نمي دونم چي بايد بگم . تو خيلي بيشتر از اوني هستي كه انتظار داشتم . ميترسم نتونم خوشبختت كنم .
فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت مي شم .
فقط با تمام محبتهاي دنيا نگاهش كردم .
نيم ساعت بعد از خونه فرنوش اينا بيرون اومدم و بطرف خونه كاوه رفتم .
اونقدر شادي تو دلم بود كه مي تونستم باهاش هزار نفر رو شاد كنم .
ميخواستم برم با كاور حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه .
زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي.
-چي شده ؟ خونتون زلزله اومده؟!
كاوه – بيا تو . آره ، فوتش هم صد ريشتره . خوب شد اومدي ، بيا كمك .
-طوري شده ؟
كاوه – مامان و بابا رفتن ختم يكي از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . اين پسر خاله مو گذاشتن پيش من . بجان تو ديوونه م كرده . كم مونده يا اونو بكشم يا خودم رو .
-خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نيستي با بچه ها درست رفتار كني . چند سالشه ؟
كاوه – چه ميدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم مي خواد بشينم زار زار گريه كنم .
-برو كنار ببينم . خجالت بكش . كجاست ؟ اسمش چيه ؟
كاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذيتم كرده اسمش يادم رفته .
با هم رفتيم توي سالن . تمام اسباب اثاثيه ها بهم ريخته بود . كنار سالن يه پسربچه ، صندلي رو گذاشته بود زير پاش و ازش رفته بود بالا سراغ يه قناري كه توي قفس بود .
كاوه - !!!! بيا پايين بچه ! به اون زبون بسته چيكار داري ؟ داغت به دلم بمونه ايشالله !
-اسمش چيه ؟
كاوه – سيامك ذليل شده .
-بيا پايين سيامك جون بيا پايين عمو ! گناه داره اون حيوون .
سيامك – عمو مي خوام ببينم قناري راست راستي يه يا تو شكمش باطري داره كه هي مي خونه !
كاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پايين .
كاوه – نگاه كن ! خونه مثل ميدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله كرده .
-بيا اينجا ببينمت ، به به ، چه پسر خوبي بيا بشين اينجا عمو
جون ببينم .
تا روي يكي از مبل ها نشستم فريادم هوا رفت .
سيامك – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت.
كاوه – اي جونور بد ذات ! سوزن گذاشتي روي مبل ؟
در حاليكه پونز رو از خودم جدا مي كردم گفتم :
-عيبي نداره ، بچه اس ديگه .
كاوه – چي بچه اس ؟ روي تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حالا پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبكش سوراخ شده !
-خوب آقا پسر ، بگو ببينم كلاس چندمي ؟
سيامك شستش رو بطرفم گرفت .
كاوه – اي پسر بي تربيت ! بنداز پايين اون شست وامونده ت رو !
سيامك – عمو كلاس اولم .
-ديدي كاوه بچه منظور بدي نداشت . تو كج خيالي .
كاوه – من اين ننه مرده رو مي شناسم . منظورش همون بود كه بهت نشون داد .
سيامك همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود .
- خب ، فهميدم سيامك جون دستت رو ديگه بنداز پايين . زشته اين انگشت معني بدي داره . نبايد اينطوري بطرف كسي بگيريش !
سيامك – عمو اين چيه ؟
-كمربند عمو جون .
سيامك- بستين به كمرتون كه شلوارتون پايين نياد ؟نگاهي به كاوه كردم كه خندش گرفته بود .
-هم بستم كه قشنگ باشه ، هم اينكه تو گفتي .
سيامك- عمو باباي من ده تا كمربند داره .
-پدرت ده تا كمربند رو مي خواد چيكار ؟
سيامك – اون نمي خواد كه ! من هي مي برم كمربندهاشو قايم مي كنم اونم ميره باز ميخره .
-چرا تو كمربندهاي پدرت رو قايم مي كني ؟
سيامك – كه با كمربند منو نزنه .
-مگه پدرت با كمربند تو رو ميزنه ؟!
كاوه – والله حق داره ! من بودم با شمشير اين وروجك رو ميزدم .
سيامك – كاوه جون مگه شمشير داري ؟ بيار تو رو خدا با هم زورو بازي كنيم .
كاوه – ننه قربون چشم بادوميت ، ننه من بادم مي خوام !
-سيامك جون تو حتما كار بدي ميكني كه پدرت تنبيه ت ميكنه .
سيامك – عمو يه دقيقه بيا .
-كجا بيام عمو ؟
سيامك – شما بيا بعدا بهت ميگم .
بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف ديگه سالن ، جايي كه همش سراميك بود واستاد و گفت :
-عمو شما اينجا بشين ، ببين من چه خوب رو كاشي ها ليز مي خورم .
-باشه عمو ، اما مواظب باش يه دفعه زمين نخوري خدانكرده جايي ت بشكنه .
سيامك – نه مواظبم عمو .
روي يه صندلي نشستم و به كاوه آروم گفتم :
-بايد با بچه بازي كرد تا انرژيش آزاد بشه .
كاوه – آدم يه ساعت با اين بچه يه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد ميشه ! انرژي كه نيست . انرژي اتمي داره ورپريده .
سيامك – عمو ببين .
آروم يه گوشه از سالن ليز خورد .
سيامك – عمو بيا شمام ليز بخور با هم بازي كنيم .
تا بلند شدم كه باهاش بازي كنم ديدم پشت شلوارم آدامس چسبيده .
سيامك – چسبيد چسبيد ! چسبيد چسبيد ! توي اين هوا فقط آدامس مي چسبه .
كاوه – جوون مرگ بشي بچه ! ببينم بهزاد !
در حاليكه سعي مي كردم آدامس رو از
شلوارم پاك كنم گفتم :
-ولش كن كاوه ، چيزي نيست ، پاك ميشه .
بعد رو به سيامك كردم و گفتم :
-عمو جون ، به شما نمياد كه اين شيطوني ها رو بكني . شا پسر خوب و باتربيتي هستي .
سرش رو انداخت پايين . احساس كردم كه از كاري كه كرده پشيمونه دوباره گفتم :
-حتماً اتفاقي اين آدامس روي صندلي افتاده مگه نه عمو جون ؟
سيامك – نه عمو . اون رو گذاشته بودم براي پسرخاله كاوه . نمي خواستم به شلوار شما بچسبه .
-معلوم ميشه من رو دوست داري آره ؟
سيامك – بله عمو جون . ببخشيد .
آفرين پسر خوب .
سيامك – بذار عمو جون براتون پاكش كنم ، من بلدم .
- نه عمو جون ، خودم بعدا پاكش مي كنم . همون كه تو متوجه كار بد و اشتباهت شدي كافيه .
سيامك – عمو يه كار بد ديگه م كردم ! بيا بهت نشون بدم .
نگاهي به كاوه كردم كه يعني خجالت بكش . دستم رو گرفت و به طرف ديگه سالن برد .
-نكنه ناقلا يه چيز ديگه روي مبل يا صندلي گذاشتي و مي خواي من رو روي اون بنشوني ؟!
سيامك – نه بخدا عمو ديگه هيچي روي مبل نذاشتم .
-پس چه كار بد ديگه اي كردي ؟
سيامك – شما بيا ، بهت نشون ميدم .
قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم كه يه دفعه ديدم روي هوا دارم پرواز مي كنم . با كمر و پشت اومدم روي زمين . نفسم بند اومد . چشام سياهي رفت .
سيامك – عمو پريد عمو پريد ! عمو پريد . عمو پريد!
كاوه دنبالش كرد كه بگيره و بزندش . ناي حرف زدن نداشتم چه برسه كه جلوش رو بگيرم . راستش دلم مي خواست خودم حالش رو جا بيارم .
وسط راه سيامك رو ول كرد و بطرف من اومد .
كاوه – چي شد بهزاد ؟ سالمي ؟
با هر بدبختي بود از جام بلند شدم سيامك اون طرف سالن واستاده بود و مي خنديد .
سيامك – اينو از تو فيلم تنها در خانه ياد گرفته بودم عمو!
كاوه دست كشيد روي سراميك هاي كف سالن و بعد گفت :
-بال بال بزني بچه ! انگار وازليني چيزي ماليده اينجاها . ديدم قبل از اومدن تو كمي ساكت شده و سرش اين طرفا گرمه نگو پدر سگ داشته وازلين ها رو ميماليده اينجا ها .
در حاليكه پشتم درد گرفته بود گفتم :
-پدر و مادرش كي ميان كاوه ؟
كاوه – چه ميدونم ، بايد ديگه پيداشون بشه . ببين چه چشماي شيطوني داره پدر سگ !
سيامك – پسرخاله كاوه به من ميگي پدر سگ ؟ بابا اينا بيان بهشون ميگم .
كاوه – نه عزيزم ، به خودم ميگم . من غلط بكنم به شما كمتر از گل بگم . اما بر پدر و مادرش لعنت اگه يه دفعه ديگه يه دقيقه تو رو نگه داره !سيامك – پسر خاله كاوه ، امروز بهم خيلي خوش گذشته از كارتون و شهر بازي هم برام بهتر بوده !
من و كاوه نگاهي بهم كرديم و هر دو خنديدم .
كاوه – اصلا يادم رفت ازت بپرسم خونه ستايش اينا چه خبرها بود ؟
-اصلا خودم يادم رفت براي چي اومدم
اينجا !
كاوه – بچه نيست كه ، شهاب سنگه .مثل آذرخش مي مونه . هر جا بيفته همه چيز رو نابود ميكنه . چطوره يه دفعه پرتش كنيم خونه خاله فرنوش ؟ شايد بخوره بغل پاي بهرام و مشكل تو حل بشه .
-گناه دارن بدبختها . اين مجازات براشون ديگه خيلي زياده .
كاوه – پاشو بريم تو حياط برام تعريف كن ببينم چه خبرها شد خونه فرنوش اينا ؟
-ما بريم كي مواظب اين بچه اس؟
كاوه – مگه تا حالا ما اينجا بوديم تونستيم جلوش رو بگيريم ؟
در همين موقع خدمتكار كاوه اينا اومد توي سالن و هراسان گفت :
-كاوه خان ، آقا سيامك نميدونم چي توي شيشه ماهي ها ريخته كه رنگش گلي شده ! به گمانم دواگلي ريخته توش.
بطرف آكواريوم بزرگي كه توي بالكن طبقه بالا بود رفتيم . تمام آب قرمز شده بود و ماهي ها همه مرده بودن .
كاوه – واي واي ! بيچاره شدم ! حناق 24 ساعته بگيري بچه كه بدبختم كردي . بابام عاشق اين ماهي ها بود . حالا وقتي بياد ميگه پسر تو عرضه نداشتي 2 ساعت يه بچه رو نگه داري ؟
-بابا ورش دار اين خمسه رو ببريمش تو حياط كه كمتر خرابي به بار بياره .
كاوه – ديگه چه فايده داره ؟ حالا كه ديگه از اينجا جز ويرانه اي باقي نمونده . مادر بدبختم بايد تمام جهيزيه شو دوباره بخره .
-عجب بچه شيطوني يه ها !
كاوه – حالا بازم شعار ميدي كه تو بلد نيستي با بچه ها چطور رفتار كني ؟
-حالا بريم پايين مواظب باشيم يه گند ديگه بالا نياره .
هر دو تند اومديم پايين . سيامك رفته بود آروم روي يه مبل نشسته بود .
كاوه – بهزاد مواظب باش . اين جونور هر وقت ساكت مي شه يه كاري كرده !
نكنه يه تله انفجاري يا يه مين صد نفري جلوي پامون كار گذاشته باشه !
-سيامك خان چرا يه دفعه ساكت شدي ؟
سيامك- گرسنه م شده عمو .
كاوه – الان ميگم برات كوفت كاري با سس زهر مار بيارن عزيزم . نوشابه هم كه ميخوري؟
ميگم يه ليوان زهر هلاهل برات بيارن ! بريز تو اون شيكم شايد يه دقيقه يه جا آروم بتمرگي .
تا كاوه اينها رو گفت ، سيامك لب ورچيد و شروع كرد با صداي بلند گريه كردن .
كاوه – يواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنيدن . اين گريه س يا زوزه شغال ؟
-كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . الان پرده گوشمون پاره ميشه !
كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد .
كاوه – بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن .
تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دولا شد و زمين رو سجده كرد و گفت :
-خدايا شكرت . اگه نيم
ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته !
سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت :
-پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته !
من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت :
-بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم .
در همين موقع بقيه وارد شدن و سلام و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت :
-بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟
-اصلاً اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه .
كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت :
-چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم .
ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده .
دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون . كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه .
-اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده .
كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه .
-چه بلايي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه .
كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟
براش جريان رو تعريف كردم كه گفت :
-آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا .
-همين خيال رو هم دارم . حالا كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم .
كاوه – غذا كه نخوردي ؟
-جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم .
كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم .
بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت :
-بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشالله كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل اين سيامك رو هم همراهتون ببريد . سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره !
هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد .
كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي .
-نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم .
كاوه – بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد .
جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه . با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ
بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد .
-گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم .
دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم . ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد .
-كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره .
كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه .
كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين .
بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه بعد يه دفعه گفت :
-اگه دوتايي تون بخوايين ، 20 هزار تومان ميشه ! كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد :
-ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 20 هزار تومن ميشه ؟
دختر – خودتون ميدونين چي ميگم .
كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت :
- تا تو سرت نزدم پياده شو!
دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 20 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره .
كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حالا ... رفتن تحت حمايت قانون ؟
-چي ميگي كاوه ؟
كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم .
اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصلا باورم نمي شد . زير لبي ، آروم گفت ببخشيد .
داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت :
-بشين نمي خواد پياده شي .
-ديوونه شدي كاوه ؟
دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم !
كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد .
-واستا كاوه ، بهت ميگم واستا .
دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم .
-كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار !
كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت .
-قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش .
كاوه نگاهي به من كرد و گفت :
-بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه .
بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم .
كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه بشه ؟
دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين
!
كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت :
ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟
دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا .
كاوه – بخداي لاشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين الان مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت.
رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و حركت كرد .
دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره .
كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي .
دخترك با فرياد گفت :
-به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم .
به كاوه نگاه كردم و گفتم :
-كاوه برو تو اون كوچه نگه دار .
كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم :
-دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟
حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟ ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟
كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟
يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد .
-خفه شين .
بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت :
بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين .
دوتايي بهم نگاه كرديم .
كاوه – مادرتون مريضه ؟
دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش.
-خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون .
نگاهي به ما كرد و بعد گفت :
-خونمون طرف منيريه س .
كاوه – حالا شد يه حر ف حسابي .
بلافاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت :
- اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟
كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست اومده نزنم .
دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم :
-دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه .
كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن .
كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت :
-ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين ؟
ادامه دارد.....????
1400/04/10 08:51بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد