439 عضو
?#پارت_#ششم
رمان_#یاسمین?
من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم .
كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟
- به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم .
برگشتم و به اون دختر گفتم :
-خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست !
كاوه – حالا بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟
دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه .
كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين .
دختر – اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بلافاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم .
كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين .
دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟
كاوه – بعله
دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ .
كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي .
كاوه – اينجا خونه تونه ؟
دختر – بعله ، مي خواهين اصلا بياييد تو ؟
كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا كرد .
دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين كشيد و گفت :
-طوري شده ؟
دختر – نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد .
اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد .
من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم .
كاوه – اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب خورده اي در دام شيطان .
-پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟
كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود .
-منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره .
كاوه – اما عجب چشمايي داشت !
با تعجب نگاهش كردم .
كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد .
-پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم .
كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد .
-مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره .
كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم .
-ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه .
كاوه شيشه شو بالا كشيد و آروم حركت و گفت :
-خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد .
-قرار بود امشب
به ما يه شام بدي ها .
كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم .
- برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من .
يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد .
وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده . كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت :
-تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره .
سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي بالاي سرش رفتيم .
-خانم ، خانم !
كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين .
نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت .
-كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد .
دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟
كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن .
سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد .
-كاوه بريم بيمارستان خودمون .
كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست .
يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خلاصه بردنش زير اكسيژن .
حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد .
-كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه .
كاوه – آره فهميدم .
-خيلي هم پيشرفته است . احتمالا به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته .
كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي .
-بعله ، عمر دست خداست .
كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سلامتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد .
-خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟
در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت :
-كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟
كاوه – بله دكتر .
دكتر – پس احتمالا خودتون جريان رو فهميدين ؟
كاوه- كانسر دكتر درسته ؟
دكتر – به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و سيتي اسكن و خلاصه همه چيز . از اقوام هستن ؟
كاوه – دوست هستيم دكتر .
دكتر – فعلا بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم .
كاوه – باشه دكتر . هر جور صلاحه عمل كنين .
دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم .
وقتي دكتر رفت . اون دختر خانم از قسمت اورژانس بطرف ما
اومد و وقتي رسيد گفت :
-نميدونم چطور ازتون تشكر كنم . خجالت مي كشم تو چشماتون نگاه كنم . منو ببخشيد .
-اسم من فريباس .
كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم .
فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد .
كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه .
فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟
كاوه – والله چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت .
لبخند تلخي زد و گفت :
-يعني شما نمي دونيد ؟
-فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟
فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند .
كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟
فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته .
-متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده .
اشك تو چشماش جمع شد .
كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه .
رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت :
ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم .
كاوه – بفرماييد .
فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم .
كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه .
فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم .
كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه .
فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم.
كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود .
كاوه – من الان بر ميگردم .
-كجا ؟
كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام .
-شكر خدا حالشون فعلا خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم .
فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم .
كاوه – پس ما هم نميريم .
فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم .
كاوه – اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه بيمارستانه و مجهز به همه چيز . طوريمون نميشه .
فريبا خنديد و بلند شد و گفت :
-باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه .
سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه گذشت فريبا گفت :
-ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد
امشب .
كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم ؟
-نه بهتره همين الان فريبا خانم حرفهاشو بزنن . سبك ميشن .
كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد .
فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين الان براتون حرف بزنم .
من تنها دختر خونواده يعني تنها فرزند بودم و يكي يك دونه پدر و مادر . وقتي كه خيلي كوچيك بودم ، پدرم يه كارمند ساده بود . كمي كه بزرگ شدم پدرم خودش رو بازخريد كرد و با يه دوستي شركتي رو درست كردن چند سالي كه گذشت وضع هردوشون خوب شد .
اول يه اپارتمان دو خوابه كوچيك خريديم و يه پيكان و يه زندگي معمولي . بعد كم كم وضع پدر بهتر شد و خونه مون رو عوض كرديم و يه آپارتمان بزرگتر خريديم ، يه ماشين شيك و ...
خلاصه زندگيمون خيلي خوب شده بود . مادر بيچاره م ديگه از خدا چيزي نمي خواست تا اينكه توي نميدونم چه معامله بزرگي سرش رو كلاه گذاشتند و ضرر كرد .
بيچاره شديم . هر چي داشتيم و نداشتيم از دستمون رفت . خونه ماشين طلاهاي مادرم . خلاصه همه چيز . اومديم تو همين خونه كه خودتون ديديد .
اين خونه رو اجاره كرديم و توش نشستيم . شب اولي كه اينجا اومديم يادم مياد كه خيلي گريه كردم . چه شبي بود . از بالا به پايين افتادن خيلي سخته .
اون شب پدرم بهم قول داد كه سر يه سال دوباره برامون همه چيز بخره و دوباره بشيم مثل قبل و حتي بهتر از اون . اما اجل تا صبح بهش مهلت نداد . توي خواب سكته كرد و مرد .
مونديم من و مادرم . تنها و بيكس . نه فاميلي نه قوم و خويشي. غريب و تنها . بيچاره مادرم شروع كرد به كار كردن اونم كجا ؟ همش به من ميگفت تو يه كارخونه كار مي كنم . دو سال بعد فهميدم كه تو خونه هاي مردم كار ميكنه .
تازه ديپلمم رو گرفته بودم كه مادرم مريض شد و افتاد رو دستم .
هر چيز با ارزشي كه داشتيم ، فروختم و خرجش كردم . اونقدر اين در و اون در زدم تا بلاخره يه جا توي شركت كاري پيدا كردم . شدم منشي اون شركت . حقوقش اونقدر بود كه فقط ميتونستم شكم مون رو سير كنم .
يه روز رفتم پيش رييس شركت و تقاضاي وام كردم . گفت چون تازه چند وقته استخدام شدم بهم وام تعلق نمي گيره . دو جا هم نمي تونستم كار كنم چون بايد از مادرم هم نگهداري ميكردم . بهتر ديدم كه موضوع رو با رييس شركتمون كه يه عاقله مرد بود در ميون بگذارم .
كفتم شايد پدري كنه و يه مقدار حقوقم رو زيادتر كنه . اما تا فهميد كه وضعمون خرابه و پشت و پناهي نداريم ، برام نقشه كشيد و خواست ازم سوءاستفاده كنه . وقتي ديد كه اهلش نيستم اخراجم كرد . ديگه نميدونستم چيكار كنم .
مدتي دنبال كار گشتم اما نشد كه نشد . كم كم اون مقدار پولي هم كه داشتم تموم شد . دو سه ماهي هم اجاره به
صاحب خونه بدهكار بوديم .
رفتم سراغ يكي دو تا از دوستان دوره دبيرستانم . هر كدوم تا اونجا كه مي تونستن بهم پول قرض دادن . اما بازم نتونستم كار پيدا كنم .
پريروز پولها تموم شد . ديگه چيزي هم توي خونه نمونده بود كه بفروشم . خودتون خونمون رو ديديد در همين موقع بغضي كه گلوش رو گرفته بود ، تركيد . رفت كنار ديوار و سرش رو گذاشت به ديوار . احساسش رو درك ميكردم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . نميدونم تو حال خودش بود يا اينكه روش نمي شد به چشمهاي من نگاه كنه كه سرش رو پايين انداخته بود و نگاهم نمي كرد رفتم جلو فريبا و صداش كردم .
-فريبا خانم !
برگشت و در حاليكه اشكهاشو پاك مي كرد يه لبخند زد كه از صد تا گريه بدتر بود . بهش گفتم :
-من هم مثل خودتم . من هم نه پدر و مادر دارم ، نه قوم و خويشي . اما خدا رو دارم . شما هم خدا رو داريد . حرفاتون به دلم نشست و بغضتون دلم رو سوزوند .
منم يه همچين روزهايي رو داشتم . بلاخره مي گذره . حالا سخت و آسون همه چيز مي گذره . دلم مي خواد من رو مثل برادر خودتون بدونيد .
پولدار نيستم . خودم تو يه اتاق خيلي كوچيك زندگي مي كنم . اما اونقدر دارم كه بشه شكم دو نفر رو سير كرد . شمام مثل خواهر خودم . منظورم اينه كه از حالا به بعد بدونيد كه تنها نيستيد .
در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت:
-بريم ، بريم يه چيزي بخوريم .
فريبا – انگار بازم ناراحتتون كردم .
-نه دل ما هميشه خدا گرفته اس .
سرم رو برگردوندم تا قطره اشكي كه گوشه چشمم نشسته بود ، معلوم نشه .
كاوه – بسه ديگه ! شام آخر كه نميريم ! يالله بهزاد ، خواهرت رو وردار بريم !
خود كاوه ، حالش از من بدتر بود اما سعي ميكرد كه نشون نده . براي همين هم مرتب شوخي مي كرد و مي خنديد . وارد پيتزا فروشي شديم و سفارش غذا داديم .
وقتي پيتزا رو جلومون گذاشتن . فريبا نگاهي بهش كرد و در حاليكه دو قطره اشك از چشماش سرخورد و اومد پايين با خنده تلخي گفت :
- از ديشب تا حالا هيچي نخوردم ! باور مي كنين كه حتي پول خريدن يه نون رو هم نداشتم !
اين رو كه شنيدم اشتهام كور شد . هر دو مون پيتزا رو خورديم اما كوفتمون شد . بغضي گلوم رو گرفته بود كه لقمه ازش پايين نمي رفت و بزور نوشابه قورتش مي دادم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . سرش رو پايين انداخته بود و ظاهرا به غذاش ور مي رفت نگاهش كه بهم افتاد ، ديدم چشماش شده پر خونه . انگار تو خودش گريه كرده بود .
بلاخره غذامون تموم شد و كاوه حساب ميز رو داد و بيرون آمديم . چهار قدم كه رفتيم دوباره فريبا گفت :
امروز از صبح داشتم در موردش فكر ميكردم . در مورد كاري كه مي خواستم بكنم . هر چي به شب نزديكتر مي شدم ، انگار به آخر زندگيم
نزديك مي شدم .
عصري بود كه يه گوشه نشستم زار زار گريه كردم . از گرسنگي و خستگي و غم و غصه ، خوابم برد . با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . قرصش رو مي خواست . بهش دادم . آخريش بود . ديگه پول نداشتم كه برم داروخانه و دواهاش رو بگيرم . اين بود كه تصميم خودم رو گرفتم حدود ساعت هفت بود كه از خونه بيرون اومدم .
پدرم هميشه يادم داده بود هر وقت پام رو مي خوام از خونه بيرون بگذارم بگم به نام خدا تا اونجا كه يادم مي آد هميشه اين كارو كردم . اما امروز نه !
با خدا قهر كردم . ديگه اسمش رو موقع بيرون اومدن صدا نكردم .
بيست قدم كه از خونه دور شدم ، واستادم . پشيمون شده بودم . برگشتم . رفتم تو خونه و دوباره اومدم بيرون و تو دلم گفتم خداجون نذار روحم رو بفروشم . راضي نشو به بي آبرويي من ! راهم رو كشيدم و رفتم . يادم نيست كه به چي فكر مي كردم .
يه وقت ديدم همونجايي هستم كه شما منو ديدين . شايد يكساعت اونجا ، توي پياده رو تو تاريكي واستاده بودم .
جرات نداشتم بيام تو خيابون . اما يه دفعه صورت مادرم جلوي نظرم اومد ، دستم رو بلند كردم . بقيه ش رو هم كه خودتون ميدونيد .
فريبا ديگه سكوت كرد و تا بيمارستان هيچي نگفت . اون وسط راه مي رفت و من و كاوه دو طرفش . همه هم تو فكر خودمون بوديم .
داشتم با خودم فكر مي كردم كه كار خدا رو ببين . فريبا بايد از خونشون تا اونجا رو پياده بياد و اونجا كه رسيد يه ساعت توي پياده رو صبر كنه و درست موقعي بياد تو خيابون كه ما هم همون موقع رسيده باشيم . اگه چند دقيقه دير يا زود اونجا مي اومد به احتمال قوي يا ما از اونجا رد شده بوديم يا يه ماشين شيك ديگه سوارش كرده بود .
وقتي به بيمارستان رسيديم ، كاوه براي مادر فريبا يه اتاق خصوصي گرفت و مقداري هم پول به زور به فريبا داد . وقتي خيالمون راحت شد كه جاي اونها خوبه و همه چيز مرتبه ، دوتايي به خونه برگشتيم . كاوه اول منو رسوند خونه ، دم در بهش گفتم :
-خب كاوه خان ، تو فالت اسارت مي بينم .
كاوه – منكه سالهاست از دست تو مثل اسرا زندگي مي كنم .
-ديگه اينجا شوخي در كار نيست . غلط نكرده باشم فريبا خانم دلت رو برده .
بهم خنديد .
-اعتراف كن تا سبك بشي . زود تند سريع ! اگه خودت بگي ، جرمت كمتر ميشه ، يالله !
كاوه – زود تند سريع ، خوشم اومده ازش .
-هان كه گفتي فيلم شب حادثه با شركت هنرپيشه معروف كاوه برومند !
كاوه – شاعر ميگه :
در اين دنيا ز عقل و دانش و هوش الاغي مثل من پيدا نميشه !
-اگه تو زندگيت يه حرف درست زده باشي ، همين بود كه گفتي .
كاوه – ببخشيد بهزاد خان ، دلم رو به فريبا دادم ، زبونم رو كه ندادم . بيچاره برو فكر خودت باش منو كه مي بيني ، كارم درسته پدر
زن كه ندارم . رقيب هم كه ندارم . ميمونه يه مادر زن كه اونهم مريضه و گوشه بيمارستان افتاده .
برو آماده باش كه همين روزها مادر فرنوش خانم با خاله اش و بهرام تيكه تيكه ات ميكنن.
-امشب دعا ميكنم كه مادر فريبا حالش خوب بشه و معلوم بشه فريبا خانم يه نامزد داره كپي شعبون استخوني . اونوقت ببينم بازم شوخ و شنگي يا نه !
كاوه – شتر در خواب بيند پنبه دانه . برو امشب بخواب كه اميدوارم صبح كه بلند شدي از چشم فرنوش افتاده باشي و فرنوش رغبت نكنه تو روت نگاه كنه . امشب تا صبح نفرينت مي كنم كه دفعه بعد كه فرنوش تو رو ديد به نظرش مثل خرچسونه بياي .
امشب تا صبح برات حق ميزنم بهزاد ! شيرم رو يعني پيتزامو كه خوردي رو حلالت نمي كنم . انشالله كاسه چه كنم چه كنم دستت باشه . انشالله يه چشمت اشك باشه و يه چشمت خون . انشالله ، نه همين ها براي امشب و فردا شبت كافيه .
-لال بشي كاوه ، آدم براي دشمنش هم اين چيزها رو نمي خواد .
حالا بگو ببينم فردا چيكار مي كني ؟
كاوه – معلومه ديگه ! ميرم پيش فريبا جونم و مامانش . چه مادر زن خوبي دارم بخدا !
-برو كه اميدوارم خوشبخت بشي.
هر دو خنديديم و خداحافظي كرديم .
اون شب تا صبح خوابهاي مغشوش و چرت و پرت ديدم . صبح بلند شدم و رفتم سراغ آقاي هدايت . سر راه براش چند تا نون گرفتم و كمي هم آب نبات براي طلاي باوفا .
وقتي پشت در خونه آقاي هدايت رسيدم ، در نزدم . ميخواستم ببينم باز هم طلا ميفهمه كه من اومدم !
يه هفت هشت دقيقه اي واستادم تا صداي آقاي هدايت بلند شد .
هدايت – بوي آشنا مياد . بهزاد جان تويي ؟
بعد در واشد و آقاي هدايت و طلا ، پشت در ظاهر شدن . سلام كردم و رفتم ت . دستي سرو گوش طلا كشيدم و بهش آب نبات دادم .
هدايت – دستت درد نكنه . اتفاقا ميخواستم برم نون بگيرم . بيا تو ، حسابي يخ كردي .
طبق معمول شومينه ، آتش ش براه بود . سماور و چايي هم همينطور .
هدايت – دوستت چطوره ؟ اون خانم خوشگل چطوره ؟
-هردو خوبن و سلام ميرسونن .
هدايت – تو كي درست تموم ميشه پسرم ؟
-يه دو سالي مونده .
هدايت – بسلامتي . به اميد خدا كه موفق ميشي .
يه چايي ريخت و گذاشت جلوم . همونطور كه چايي رو با لذت مي خوردم پرسيدم .
-جناب هدايت طلا رو از كجا آوردين ؟
هدايت – اين حيوون ، نوه نتيجه يه جفت آهوي نر و ماده اس . از يه آشنا به من رسيده . يه يادگار از يه تيكه تنم .
-حتما اينجا تنهايي حوصله تون سر ميره .
هدايت – ديگه عادت كردم . سرم رو با اون حيوون و نظافت و اين چيزها گرم ميكنم . روزي يكي د ساعت هم كتاب مي خونم . تو با زندگي چيكار مي كني ؟
-چي ميتونم بكنم ؟ بايد بسازم ديگه . تازه ديشب اتفاقي افتاد كه فهميدم از من گرفتارتر
هم تو دنيا هست .
هدايت – طوري شده ؟
جريان فريبا رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد و گفت :
-دلت مي خواد كه بقيه سرگذشتم رو بشنوي ؟ حوصله شو داري ؟
-هم اومدم شما رو ببينم ، هم صداي سازتون رو بشنوم و هم سرگذشت شيرينتون رو .
خنديد و يه چايي ذيگه برام ريخت و سيگاري روشن كرد و گفت :
-توي اين دنيا ، هركسي يه جور گرفتاره . حالا بعضي ها كمتر ، بعضي ها بيشتر . من از اون هايي بودم كه بدبختي م زياد بوده . يادت كه هست كجاي داستان بوديم ؟
حالا دلت رو بگذار جاي اون موقع من تا بفهمي من چي كشيدم !
يه پسر چهارده ساله كه يه نفر رو كشته باشه و رفيقش هم كشته شده باشه !
تنها و بي پناه !
ديدم دلم مي خواد براي يه نفر درد و دل كنم . راه افتادم و از يتيم خونه بيرون رفتم . رفتم تو باغ . خدا خدا ميكردم كه رضا اونجا باشه كه بود . تا منو ديد گفت : منتظرت بودم ، چه خبره تو اون خراب شده ؟
براش تمام ماجرا رو تعريف كردم و بعدش زدم زير گريه . بغلم كرد و دلداريم داد و گفت : ديدم امروز خيلي اونجا رفت و آمده . نگو اين عفريته مرده ! حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن . حقش بود . زن كثيفي بود . تو هم كه عمدا اين كارو نكردي . پس ديگه بهش فكر نكن . بعد از اين هم موندنت اينجا فايده نداره . بايد بزني به چاك . برو دنبال سرنوشت از اينجا موندن به هيچي نمي رسي . من فردا برات كمي پول جور ميكنم الان تو يه هنر داري . اين ساز كه تو ميزني . نميزاره گرسنه بموني . راه بيفت برو دنبال قسمت . تا خدا برات چي بخواد .
بهش گفتم رضا بيا با هم بريم . گفت : براي من اون بيرون هيچي نداره . اما براي تو چرا . پرسيدم اصلا چرا تو رو آوردن ديوونه خونه . تا حالا چند بار اين رو ازت پرسيدم ولي هيچوقت جواب ندادي . گفت به چه دردت مي خوره بدوني ؟ گفتم همينطوري .
نگاهي بهم كرد و گفت منم يه روزي واسه خودم آدم بودم . سر و سامون داشتم . خونه زندگي داشتم اما نگذاشتن زندگي كنم . حالا ديگه گذشته ، ولش كن .
بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم .
درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خلاصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر . دختره مريض بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 17، 18 ساله بود .
چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از
اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها .
ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود .
چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو . تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس داشتيم نه راه پيش .
پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه . چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته ميكنن ، بريم اونجا .
خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم . راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم به اون كلبه ها .
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش . جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه .
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد .
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش . وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم كه تو ده ها و شهرستون ها اعلاميه پخش مي كنن .
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حالا شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پيش ما دارين .
ما بهم نگاه كرديم و اوني كه از همه مون پيرتر بود گفت آخه سركار اينجا يه نفر مرده ، يه جنازه تو اينجا داريم . خوبيت نداره . يه دختر جوون بوده ، اينم باباشه ، گناه داره .
خنديد و گفت چه عيبي داره ؟ اون خدا بيامرز هم خوشش مياد و همگي زدن زير خنده .
يكي از ماها برگشت گفت ما دستمون نميره به ساز ، كه يكمرتبه يارو دست كرد از بغلش يه هفت تير در آورد اين هوا !
بند دلمون پاره شد . لوله شو گرفت طرفمون و گفت اگه يه بار ديگه رو حرف من حرف
زدين با اين جنازه ميشين پنج تا ! بعد رو به دو تا رفيقاش كرد و گفت چه بلبل زبون شدن واسه ما اين مطرب ها .
يكي شون از تو يه كيف ، دو تا بطري در آورد و گذاشت جلو اون گندهه . مشروب بود . خلاصه سه تايي شروع كردن به زهر مار كردن .
درد سرت ندم ماها هم مجبوري شروع كرديم به ساز زدن . پيرمرد بيچاره هم كه اينو ديد بلند شد تو اون سرما رفت بيرون كلبه .
يه ساعتي كه گذشت و كلشون گرم شد و مست كردن ، يكيشون رفت سراغ جنازه به اوناي ديگه گفت اگه اين دخترك زنده بود و الان يه رقصي هم واسمون ميكرد بد نبود ها ! ما ها يه دفعه دست از زدن برداشتيم . مثل برق گرفته ها خشكمون زد .
يارو گنده بلند شد و رفت پيش اون يكي . بعد بيشرف دست زد به بدن جنازه و يه خنده شيطوني كرد و گفت : تنش كه گرمه !
بعد بيحيا روي مرده رو باز كرد ! سه تايي در گوش هم چيزهايي گفتن خنديدن . خون خونمون رو ميخورد . از يه طرف نميتونستيم طاقت بياريم ، از يه طرف جرات نداشتيم جيك بزنيم . مامور دولت شوخي بردار نبود كه .
اون سه تا ، ديگه بدون حرف نشستن . اوستامون در گوش من گفت جوون غيزت كن و واسه خودت يه خونه تو بهشت خدا بخر !
پرسيدم چيكار كنم ؟ گفت غلط نكرده باشم اينا خيال دارن شب كه همه خوابيم برن سراغ اين جنازه و باهاش بي ناموسي كنن ! تو بايد به جوري بري به ده اين پيرمرد . كدخدا و اهالي رو بياري اينجا .
گفتم تو اين برف ؟ تازه اگه جون سالم بدر ببرم . گرگها امونم نميدن .
گفت پناه به خدا ببر و برو . ناموس اين پيرمرد ، ناموس ماست . برو جوون . درد سرت ندم .
قرار شد اونا سر مامورها رو گرم كنن تا من برم و برگردم .
يواشكي هر جوري بود از كلبه زدم بيرون . اسم خدا رو ياد كردم و زدم تو برفها . انگار خدا بهم زور و قوت چند تا مرد رو داده بود كه تمام راه رو دويدم . وقتي از دور صداي پارس سگهاي ده رو شنيدم ، خدارو شكر كردم ، شروع كردم به فرياد زدن و هوار كشيدن دهاتي ها ريختن بيرون . كدخدا رو ديدم و جريان رو بهش گفتم و افتادم .
ديگه ناي حرف زدن نداشتم . من رو گذاشتن تو خونه كدخدا و همه مردها با چوب و داس و بيل ، راه افتادن طرف كلبه ها .
زن هاي ده كه فهميده بودن من چيكار كردم ، يكي برام چايي مي آورد ، يكي نون مي آورد يكي گوشت قورمه مي آورد. خلاصه خيلي عزت و احترامم كردن .
دمدمه هاي صبح بود كه سر و صداي لااله الا لله و الله اكبر بلند شد . پريدم بيرون .
اهالي ده بودن . شكر خدا بموقع رسيده بودن و اتفاقي نيافتاده بود . جنازه رو با سلام صلوات دفن كردن و همه چيز بخير گذشت و من و رفقام شديم عزيز اون ده .
همون شب خونه كدخدا ، چشم من به دختر كدخدا افتاد و خاطر خواهش شدم . اونم انگار منو
پسنديده بود كه هي جلوم مي اومد و يواشكي بهم مي خنديد .
ديدم نمي تونم ازش بگذرم . يه جوري به اوستامون جريان رو رسوندم . اون بيچاره هم ريش سفيدي كرد و دختره رو برام خواستگاري كرد . كدخدا هم كه از كار من خيلي خوشش اومده بود با پا در مياني ريش سفيدهاي ده موافقت كرد و عقد و عروسي موكول شد به بعد از چله اون دختر . قرار هم شد كه من تو همون ده بمونم و يه تيكه زمين كدخدا بهم بده و مشغول كار بشم .
آقايي كه تو باشي بعد از چله ، عروسي ما سرگرفت و يه سال بعد صاحب يه دختر شديم . با هم خوب و خوش زندگي مي كرديم كه فيل من ياد هندوستان كرد و كم كم نق و نوق من شروع شد كه تو اين ده هيچ كاري نميشه كرد و آدم به هيچ جا نمي رسه و بايد بريم شهر . بلاخره هم كدخدا و زنم رضايت دادن و ما راهي شهر شديم .
خلاصه تو شهر دو تا اتاق اجاره كرديم و من تو يه كارخونه شروع به كار كردم . عصر ها هم تو يه جا ساز مي زدم و آخرهاي شب بر ميگشتم خونه ، پول خوبي هم در مي آوردم .
خوشحال بودم كه زن و بچه ام راحت زندگي مي كنن و داره كم كم وضعمون رو براه ميشه تا اينكه يه شب اونجايي كه ساز مي زدم رو تعطيل كردن . يعني وسط هاي شب بود كه مامورها ريختن اونجا . من هم زدم به چاك كه يقه مو كسي نگيره . گويا اون پشت بساط قمار و از اين حرفها بوده ، خلاصه دو ساعتي زودتر اومدم خونه .
اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود . يكي از اونها يه پسر جوون داشت كه خيلي هم ولد چموش بود و چشم ناپاكي داشت .
اون شب كه رسيدم خونه ، وقتي پشت در اتاقمون داشتم كفش هامو در مي آوردم ، يه صداي غريب شنيدم . گفتم شايد كدخدا از ده اومده ، در رو كه واكردم ، دو نفر از جا پريدن ! فتيله چراغ رو كشيدم بالا كه چي ديدم !
دنيا رو زدن تو سرم . مرگ رو جلوي خودم ديدم . اون پسره بي همه چيز تو اتاق من ، تو خونه من بود . ديگه نفهميدم . شروع كردم به زدن اونها . حالا نزن كي بزن . خون جلوي چشمهامو گرفته بود .
تو همين وقت چراغ فتيله افتاد زمين و همه جا آتيش گرفت .
رضا اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين و گريه كرد بعد از چند دقيقه گفت كه بچه اش تو آتيش سوخته و زنش رو هم خفه كرده و پسره هم فرار مي كنه .
گويا رضا هم جنون ميگيره و ميبرندش ديوونه خونه . يكي دو سال بعد هم حالش خوب مي شه ، اما همونجا مي مونه .
ديگه رضا نتونست حرف بزنه و بلند شد و رفت . پشيمون شده بودم كه چرا خاطراتش رو يادش انداختم . منم راه افتادم و برگشتم به يتيم خونه . تمام شب تو فكر بودم كه چيكار كنم . برم يا نرم ؟ بمونم يا نمونم ؟رضا راست مي گفت . ديگه اينجا موندن نداشت .
نصفه هاي شب رفتم دفتر مدير ،
نيم ساعتي پرونده ها رو گشتم تا شناسنامه مو پيدا كردم . پاورچين پاورچين برگشتم تو خوابگاه .
تمام مدتي كه تو اتاق مدير ، دنبال شناسنامه م ميگشتم فكر ميكردم روح خانم اكرمي داره منو مي پاد .
اون شب احساس عجيبي داشتم . از اينكه مي خواستم از يتيم خونه برم كمي ناراحت بودم و از اينكه مي خواستم وارد دنياي بيرون بشم كمي مي ترسيدم .
در هر دو مورد حق داشتم . هشت ، نه سال شايد هم بيشتر اون جا خونه ام بود . از دنياي بيرون هم بي خبر بودم . بلاخره هر جوري بود كمي خوابيدم .
صبح از بچه ها خداحافظي كردم و از سوراخ به باغ رفتم . رضا منتظرم بود . بهم مقداري پول داد و يه دست لباس نيمدار . بعد سازش رو هم داد دست من و بهم گفت : اگه مي خواي با اين ساز نون در بياري بايد بري طرف لاله زار .
بغلش كردم . دلم نمي خواست ازش جدا بشم . خيلي محبت به من كرده بود . حق استادي بگردنم داشت .
بلاخره از باغ زدم بيرون و بطرف شهر حركت كردم . هر چي از يتيم خونه دورتر مي شدم خاطرات اين چند سال كمرنگ تر مي شد .
دو ساعتي پياده راه رفتم تا به شهر رسيدم . خيلي ذوق داشتم كه كارم رو زودتر شروع كنم در نظر اول شهر برام مثل يه دريا بود . غريب و نا آشنا .
براي مني كه تموم عمرم رو تو يه چهارديواري گذرونده بودم ، همه چيز عجيب و تازه بود همونطور كه راه ميرفتم ، سرم به اطراف مي چرخيد و در و ديوار رو نگاه ميكردم . پرسون پرسون جلو ميرفتم . نزديك ظهر بود . از جلوي يه كبابي رد شدم . زانوهام از بوي كباب لرزيد . با ترس و لرز رفتم تو و به صاحب اونجا گفتم آقا اينا چنده ؟
يارو بهم خنديد . انگار فهميد كه هالو گيرش افتاده ! گفت اينا اسمش كبابه . پول مول داري ؟ پولهامو بهش نشون دادم . گفت بشين . چند دقيقه بعد دو تا سيخ كباب برام آورد و گذاشت جلوم . باورم نمي شد . مدتي نشسته بودم و به كبابها نگاه ميكردم .
يارو گفت پس چرا نميخوري؟ بهش خنديدم . چطوري مي تونستم حاليش كنم تا حالا رنگ كباب رو نديدم .
اون روز بعد از غذا ، هر جور بود به لاله زار رفتم . يه هتل بزرگ و سينما و از اين چيزها اونجا بود . توي خيابون هم مرتب ماشين هاي قشنگ رفت و آمد مي كردن .
خيابون نسبتا خلوت بود . اول نزديك هتل واستادم كه آجان ها ردم كردن . رفتم پنجاه متر اونطرف تر . يه گوشه نشستم . يكي دو ساعتي كه گذشت ، خيابون شلوغ شد .
مردها و زن ها ، با لباسهاي قشنگ مي رفتن و مي اومدن . خيابون روشن روشن بود . مغازه ها كافه ها همه چراغ برق داشتن .
شكمم سير بود و از تماشا دل نمي كندم . يه ساعتي كه گذشت بخودم اومدم . ويلن رو از جلدش در آوردم و شروع كردم به زدن . تمام سعي خودم رو كردم . ميخواستم هنرم رو به همه نشون بدم
. اين اولين باري بود كه جلوي يه عده ساز مي زدم .
چشمهامو بسته بودم و آرشه رو با تمام احساسم روي سيمها مي كشيدم . زدم و زدم بياد رضا . زدم بياد اكبر ، بياد تمام بچه هاي بدبختي كه تو اون يتيم خونه اسير بودن . زدم بغض گلوم رو گرفته بود . ميترسيدم چشمهامو باز كنم و ببينم كه صداي سازم براي هيچكس ارزش شنيدن نداره !
يادم مياد اون شب يه آهنگ قشنگ و سوزناك رو كه هميشه رضا ميزد و به من هم ياد داده بود ، اجرا كردم . وقتي آهنگ تموم شد ، چشمهامو واكردم . باور نمي كردم . دورتادورم زن و مرد واستاده بودن و نگاهم ميكردن و به سازم گوش ميكردن .
بعد همه برام دست زدن و صداي جرينگ جرينگ پول بلند شد . خيلي برام پول ريختن . اون موقع بود كه فهميدم كار رضا عالي بوده !
خدا رو شكر كردم ، كارم گرفته بود . تو ذوقم نخورد .
اون شب تا وقتي كه آدم تو خيابون بود . ساز زدم . يادم مي آد كه تا آخر شب دو تومن كار كرده بودم . خيلي پول بود . اون وقت با چهارصد پونصد تومن ميشد يه خونه ، طرفهاي پايين شهر خريد .
خلاصه خيلي خوشحال بودم . حساب پولهامو كه كردم ، راه افتادم كه يه جايي رو پيدا كنم بخوابم . داشتم ويلن رو تو جلدش ميزاشتم كه يكي گفت خسته نباشي ، سرم رو بلند كردم . سه نفر بودن گفتم ممنون آقا ميخواهين براتون بزنم ؟ گفت نه ، از سر شب تا حالا داشتيم گوش ميكرديم . اما خوب ساز ميزني ها ! ازش تشكر كردم كه گفت : يه دقيقه بيا تو اين كوچه يه كاري باهات دارم ، كمي ترسيدم اما چاره اي نبود . دنبالشون رفتم ، وقتي تو يه كوچه خلوت رسيديم ة ريختن سر من و حسابي كتكم زدن . همون يارو به اونهاي ديگه گفت بچه ها سازش رو نشكنيد ، مواظب باشين . تو دلم خدا رو شكر كردم كه يارو اهل دل و به سازم كاري نداره . خلاصه وقتي حسابي حالم رو جا آوردن ، ولم كردن .
همون يارو ازم پرسيد اسمت چيه ؟ با بدبختي بهش گفتم . گفت تازه اومدي شهر ؟ گفتم آره
گفت پسر جون اينجاها سرقفلي داره . همينطوري نميشه آدم بياد و بساطش رو پهن كنه . با ناله پرسيدم بايد چيكار ميكردم ؟ گفت بايد اجازه مي گرفتي . پرسيدم از كي ؟ گفت از من . گفتم من كه شما رو نمي شناختم . گفت حالا كه شناختي . گفتم بله . گفت چقدر كار كردي ؟ نشونش دادم . نصفش رو برداشت و گفت از فردا شب مياي همين جا . آخر شب هر چي كار كردي نصف به نصف خوبه ؟
بهش گفتم نمي تونستي اين رو با زبون خوش بهم بگي ؟ خنديد گفت نه ، چون اونموقع زبون خوش حاليت نمي شد . بعد بلندم كرد و خودش لباسهامو تكوند و گفت جا و ما براي خواب داري ؟ با سر بهش گفتم نه . گفت بيا بريم بهت جا واسه خواب هم ميدم . گفتم نه خيلي ممنون ، تا همين جا كه بهم لطف كردين كافيه .
حسابي
خنديدن و بهم گفت نه ديگه خيالت راحت حالا با هم رفيق شديم و از اين به بعد شريكي كار مي كنيم ، اما خيلي خوب ويلن ميزني ها . كي بهت ياد داده گفتم شما ها هم خوب آدم رو ميزنين ها ! كي بهتون ياد داده ؟
دوباره خنديدن ، تو راه كم كم با هم دوست شديم . اسمش جواد بود . بهش ميگفتن جواد گنده !
البته بهش هم مي اومد . چون هيكل گنده اي داشت . خلاصه بعد از نيم ساعت سه ربع رسيديم ، تا چشمام به در اونجا خورد ، بي اختيار وحشت برم داشت . با خودم گفتم پسر ديوونه ، چطور جرات كردي با كساني كه نيم ساعت پيش كتكت زدن و نه ديديشون و نه ميشناسي شون راه بيافتي و بياي يه جاي غريب و پرت !
انگار جواد متوجه شد كه گفت چيه ؟ ترس برت داشته ؟ گفتم راستش آره . خنديد و گفت نترس ما ديگه با هم رفيقيم . گفتم آخه آدم اين در و پيكر رو كه مي بينه ميترسه .
گفت اينجا كاروانسراست . خيلي قديميه . به بيرونش نگاه نكن . توش بهتره . در رو هل داد كه با صداي چندش آوري واشد و رفتيم تو .
يه كاروانسراي خيلي قديمي بود . يه حياط بزرگ داشت و دور تا دور اتاق . با اولين نگاه فهميدم كه همه جور آدمي هم توش زندگي مي كنن . همون موقع شايد بيشتر از بيست نفر تو حياطش واستاده بودن و ماها رو نگاه ميكردن . جواد گفت غريبي نكن . برو تو . اينا كه مي بيني همه خونگرمن زود باهات رفيق ميشن .
خلاصه يه اتاق تنهايي به من داد و رفتم تو . يه اتاق بزرگ بود . كفش يه حصير انداخته شده بود . اما تاريك تاريك . چند دقيقه همونطور واستادم كه يه دختر بچه يازده دوازده ساله با يه فانوس اومد تو اتاق و بدون حرف فانوس رو داد دست من و رفت .
چند دقيقه بعد هم جواد اومد و گفت : چطوره؟ گفتم خوبه اما اجاره اش چنده ؟ گفت هيچي اين يكي رو مهمون مني . گفتم چطور ؟ گفت آخه تو با ايناي ديگه فرق داري تو ناسلامتي هنرمندي . بعد گفت الان اين دختره برات رختخواب مياره . ديگه راحت باش .
ازم خداحافظي كرد و رفت . كمي كه گذشت اون دختره با يه دست رختخواب اومد تو و پرتشون كرد يه گوشه . بهش گفتم اسمت چيه ؟ يه نگاهي بهم كرد و بدون جواب رفت .
رختخواب رو پهن كردم . تازه يادم افتاد كه از ظهر تا حالا چيزي نخوردم . حالام كه چيزي نداشتم بخورم پس دراز كشيدم كه بلافاصله هم خوابم برد . با اينكه اولين شب بود كه اومده بودم اونجا اما اونقدر احساس آزادي و آرامش مي كردم كه انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم .
اونقدر هم خسته بودم كه تا صبح هيچي نفهميدم . خوبيش اين بود كه جواد آقا با اينكه يه لات بود اما بهم نگفت مطرب !
صبح با سر و صدا بيدار شدم . گرسنه و تشنه بودم . از اتاق اومدم بيرون كه ديدم تا چشم كار ميكنه تو حياط گدا واستاده . يه
گوشه نشستم و نگاه كردم . جواد وسط واستاده بود و امر و نهي ميكرد . جاي هر كدوم رو براي گدايي معلوم مي كرد و بهشون ابزار كار ميداد . يكي چشم بند كه يعني كوره ، يكي عصا ، يكي چوب زير بغل . به يكي ياد مي داد كه چطوري مثل چلاق ها راه بره ، به يكي ياد مي داد كه چطوري عز و چز كنه . به يكي ياد مي داد چجوري مردم رو دعا كنه . خلاصه سرش حسابي شلوغ بود . نيم ساعتي كه گذشت ، گداها رفتن بيرون سركارشون . كاروانسرا تقريبا خلوت شد .
مونده بودن يه ده پونزده نفري كه ديدم يه پسر همسن و سالم داره بطرفم مياد . تا رسيد گفت سلام استاد . خندم گرفت . گفتم استاد ؟ گفت آقا جواد گفته شما رو اينطوري صدا كنيم . گفته خيلي به شما احترام كنيم . كنارم نشست . اسمش رجب بود . اسمم رو بهش گفتم بعد پرسيدم كار شماها چيه ؟ چرا نميرين سر كار ؟ گفت كار ما عصر هاست . گفتم مگه چكاره اين ؟ جوب داد جيب بريم . بهم ميگن رجب تير . واسه اينكه مثل تير جيب طرف رو ميزنم و فرار مي كنم . گفتم پس شما ها گدا نيستين . گفته نه اما گدايي بلديم . ماها همه اول گدا بوديم . رتبه كه گرفتيم شديم جيب بر . درجه مون رفته بالا . اينا رو گفت و خنديد !
سر در نمي آوردم . ازش جريان رو پرسيدم . گفت ببين ، ما اولش ياد مي گيريم گدايي كنيم بعد از دو سالي كه گدايي كرديم كم كم آقا جواد يادمون ميده كه چطوري جيب بري كنيم . بعد ميشيم جيب بر . خندم گرفت گفتم چرا از اول جيب بر نمي شين ؟ گفت آخه يكي از راههاي جيب بري اينه كه مثل كنه بچسبيم به مردم و به هواي گدايي جيبشون رو بزنيم . اينطوري ! بعد چسبيد به من و با التماس گفت تو رو فاطمه زهرا يه كمكي بكن . تو رو ابوالفضل . ايشالله تو سرازيري قبر لنگه كفشات از پات در نياد . تو رو خدا ، يه ده شاهي بده ، ميخوام نون بخرم ، گشنمه . بخدا از ديروز تا حالا هيچي نخوردم . جون بچه ات . جون اين خانم خوشگل كه باهاته . دعا ميكنم زنت بشه .
دستهاشو از يقه ام آزاد كردم كه خنديد و كيسه اي رو كه توش پولهام بود بهم پس داد . باورم نميشد . گفتم پسر چطوري اين كارو كردي ؟ خنديد . گفتم حالا كه پولها رو زدي چرا پسش دادي ؟ گفت ما دزد هستيم اما نامرد و نارفيق نيستيم . با كسي كه سلام و عليك كرديم بهش نارو نميزنيم . بعد من رو برد و با بقيه آشنا كرد . همه بچه هاي خوبي بودن كه متاسفانه براه خلاف كشيده شده بودن . همه خونگرم ، همه بي ريا . يه ساعت نگذشته بود كه انگار سالها همديگرو ميشناختيم .
از رجب پرسيدم اين دختره چرا با بقيه نرفت . گفت اين مردني رو ميگي ؟ اين نا نداره دماغش رو پاك كنه . گدايي جون مي خواد . اين چند ساله كه مريضه . همين روزهام ريق رحمت رو سرميكشه . نگاهش كردم .
راست مي گفت ، يه دختر كثيف و لاغر و زرد بود با موهاي سياه . چشمهاي گود رفته ، لبها و دستهاي بي رنگ . تقريبا درست نمي تونست تعادلش رو برقرار كنه و راه بره . پرسيدم اسمش چيه ؟ رجب گفت ياسمين بعد خنديد و گفت برعكس نهند نام زنگي ، كافور . گفتم مسخرش نكن ، گناه داره .
رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من مشغول تماشاي اونها .
آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد .
اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خلاص . يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم .
چند روز صبح رفتم لاله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد . رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده .
آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم . جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم .
چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو لاله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم . گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعلا . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري ؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟
گفت عرق فروشي .
گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا . از حرف زدنش ناراحت شدم . بهم برخورد بهش گفتم اصلا نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ .
اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سلام كرد . جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي مجلس ما رو گرم كني ؟
از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم .
آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود . ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم . يه
خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي طول كشيد تا وا كردن . پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم رفت سلام كنم .
نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه .
بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون .
تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود . دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سلام و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت . بعد گفت الان ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني .
پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي كه ميخورن پاي خودشون .
ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حالا بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟
گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصلا نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني .
اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خلاصه يه ربعي با هم صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد با عشوه بلند شد و رفت .
چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل
كاسب . ژيگولو.بقال. قصاب. لاغر . چاق . خلاصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن .
وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن . خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خلاصه شبي بود . تا غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم .
سركيس اومد جلو و گفت . خوب حالا بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن . منم اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم . گفتم باشه پونزدهزار .
هاسميك رو صدا كرد و وقتي اومد گفت جون اين هاسميك از من يه تومن بيشتر نگير . ناكس دستم رو خونده بود .
ديگه چي ميتونستم بگم . قبول كردم .
خداحافظي كردم و داشتم از در بيرون مي اومدم كه هاسميك جلوم رو گرفت و گفت چرا همون پونزدهزار رو نگرفتي ؟
گفتم آخه جون تو رو قسم داد، دلم نيومد ديگه چيزي بگم . يه خنده قشنگ و نمكي بهم كرد و گفت جون من برات ارزش داره ؟
انگار با نگاهش آتيشم زد . هيچي نگفتم كه گفت فردا زودتر بيا يه كمي با هم حرف بزنيم دلم مي خواست پرواز كنم و اونقدر خودش رو تو دلم جا كرده بود كه اگر سركيس مجاني هم مي خواست براش كار ميكردم .
خلاصه از همون جا يراست رفتم لاله زار و تا آخر شب اونجا كار كردم . شب خسته و مرده اومدم خونه كمي غذا از ظهر داشتم ، خوردم و خوابيدم . تمام شب خواب هاسميك رو ديدم .
صبح بيدار شدم و بعد از ناشتايي رفتم بيرون سراغ رجب . اما از كار جديدم بهش چيزي نگفتم . نميخواستم خبر به گوش جواد آقا برسه كه مجبور باشم از پول خونه سركيس سهمي هم به اون بدم . يه نيم ساعتي با رجب حرف زدم و رفتم دنبال پختن غذا . يه كته براي خودم بار گذاشتم و نشستم به فكر كردن . وقتي ياد حرف ها و حركات هاسميك مي افتادم ، وقتي ديروز دستم رو توي دستهاش گرفت . اصلا نمي دونم چه حالي شدم .
دلم مي خواست زودتر ظهر بشه كه برم خونه سركيس . بعد يه دفعه ياد اين افتادم كه من پونزده سالمه . شايد هاسميك ازم بزرگتر باشه . اما چه فرقي مي كرد . مهم اين بود كه دوستش داشتم . اگه اونم منو
دوست داشته باشه باهاش عروسي مي كنم .
بلاخره ساعت يازده و نيم شد . ناهارم رو خوردم و ويلن رو برداشتم و راه افتادم طرف خونه سركيس . انگار تو راه بال درآورده بودم و پرواز مي كردم . نيم ساعت بعد رسيدم و در زدم .
سركيس در و واكرد . سلام و عليك كرديم و رفتم تو . يه دقيقه نشستم . چشمهام همه جا دنبال هاسميك ميگشت كه سركيس با يه ليوان چايي اومد . كمي اين پا و اون پا كردم شايد هاسميك پيداش بشه . وقتي يه ربعي گذشت و خبري نشد از سركيس پرسيدم هاسميك كجاست ؟ سرسري جواب داد كه رفته . بند دلم پاره شد . يعني چي رفته ! دلم نمي خواست علني از سركيس بپرسم دلم هم داشت مثل سير و سركه مي جوشيد .
چند دقيقه كه گذشت پرسيدم كجا رفته ؟ سركيس گفت چه ميدونم ، يه ساعته كه رفته . دلم مي خواست كلشو بكنم با اين جواب دادنش . ده دقيقه اي صبر كردم و با خودم گفتم اگه هاسميك از اينجا رفته باشه ، ديگه واسه سركيس كار نميكنم . منم ميرم .
برام عجيب بود ، چطور ميشد كه يه دفعه بذاره بره كه صداي در اومد . دل تو دلم نبود . يكي محكم در ميزد . دل گريخته من و در زدن همسايه !
حالا اين سركيس هم جون ميكنه تا بره در رو واكنه ! اول دمپايي شو پوشيد و بعد آروم آروم رفت طرف در . خلاصه تا در رو واكرد ، جون من به لبم رسيد .
هاسميك بود . تا از سركيس پرسيد كه من اومدم يا نه ، كه سركيس گفت اومده و بهش توپيد كه چثدر طول داده . بلند شدم و رفتم جلو و سلام كردم . تا منو ديد مثل گل صورتش شكفت . يه بسته دستش بود داد به سركيس و اومد طرف من و گفت خيلي وقته اومدي ؟
گفتم نيم ساعتي ميشه ، تو كجا بودي ؟ سركيس گفت رفتي . از غصه پدرم در اومد . خنديد و گفت رفته بودم تنباكو بخرم ، مگه اين پيرسگ بهت نگفت ؟ گفتم نه ، زورش اومد بگه رفتي خريد فقط گفت رفتي .
هاسميك يه خنده از ته دل كرد و دستم رو گرفت و روي تخت كنار خودش نشوند و گفت خيلي غصه خوردي ؟ تازه فهميدم قافيه رو باختم كه زود گفتم نه زياد . كمي ناراحت شدم . گفت اي دروغگو از رنگ و روت معلومه.
ازش پرسيدم هاسميك تو چند سالته ؟ گفت مي خواي چيكار ؟ گفتم مي خوام بدونم . گفت هيجده سالمه . پرسيدم تو مسلمون نيستي ؟ گفت نه .
كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم .
سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم .
ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم
رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم .
گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم .
يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت : منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو دوست داشته باشي آره .
خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها .
گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، گفتم خب حالا كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت بالا نره .
دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر .
گفتم باشه اما حالا نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم .
گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه ديگه وضعمون خوب ميشه .
هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم .
دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد !
نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست .
من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم اينا كار من نيست به سركيس بگو .
يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد .
سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني
اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي مي خواد باشه به من مربوط نيست .
اما حسابي ترسيده بودم . خلاصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و تخم برقصه .
موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حالا بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه نميشه .
ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام .
اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود .
آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم .
سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا بساطمون رو پهن كرديم .
اون وقتها كه تهران مثل حالا نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه.
پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خلاصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم .
بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر!
آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حالا . دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه بزرگتر دلسوز بالاي سرشون نيست .
هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد .
مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين .
گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم .
ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقصم ؟
گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه .
دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا بياي خونه.
وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري .
گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني .
داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع كرديم و راه افتاديم به طرف شهر .
يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم لاله زار .
فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل داديم و قلوه گرفتيم .
از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك ساز زدن .
كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب
گرم شد ، ديگه يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد . صحبت سر كشتن يه نفر بود !
خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن .
از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟
نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله .
تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو . يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد !
ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سلام كردم و واستادم .
جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش بلند شد و گفت دست شعبون خان بركت داره بگير و برو دنبال كارت .
شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي كه اولين شب تو لاله زار ، جلوي مردم زدم . حالا واسه تو ميزنم . شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . روحش شاد .
بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد