438 عضو
اون شايستگي رو داشته باشم كه شما به چشم برادر به من نگاه كنين .
دوم ، اينكه اگه يه روز كاوه به هر دليل نتونست به شما كمك كنه ، من كه نمردم ! سوم ، شما هنوز كاوه رو نمي شناسين . به شوخ طبعي و بذله گويي ش نگاه نكنين . كاوه بسيار پسر خوب و محكمي يه . در دوستي ثابت قدمه . آدمي يه كه ميشه بهش اعتماد كرد . مطمئن باشين .
شما هم نبايد اجازه بدين كه فكرهاي بد به ذهنتون بياد . توكل به خدا كنين . حتماً خودش خواسته كه اين طوري بشه . بلاخره موقعي مي رسه كه شما هم مي تونين خيلي چيزها رو جبران كنين . حالام نه در مورد كاوه . محبت رو بايد دست به دست چرخوند .
منم يكي مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهايي رو بي كسي و نداري و بدبختي غريبه نيستم .
حالا ديگه گريه نكنين . خودتون رو تسليم خواست خداوند بكنين و اجازه بدين سرنوشت كار خودش رو بكنه . اگه اينطوري فكر كنين كه تمام اين جريانات به خواست پروردگاره ، ديگه آروم ميشين .
مدتي بود كه به من نگاه مي كرد . لحظه اي بعد اشك هاشو پاك كرد و خنديد و گفت :
-پاشم براتون چايي بيارم .
وقتي داشت به طرف آشپزخونه مي رفت ، وسط راه واستاد و گفت :
-ممنون بهزاد خان . حرفهاي شما خيلي آدم رو آروم مي كنه . شما طوري آروم ولي محكم صحبت مي كنين كه تا اعماق روح طرف اثر مي كنه .
بعد به طرف اشپزخونه رفت . يه دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن . آيفون رو فريبا جواب داد . كاوه بود . اومد بالا . مثل هميشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسيد تو خونه گفت : -سلام پهلوان ! دست مريزاد ! حالا ديگه تنهايي محله رو قرق مي كني ؟ سنگ ميندازي ، خاكم مي پاشي ؟ شنيدم رو كم كني بوده ؟
بهرام بيچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوكش كردي . ببينم شما همون بهزاد خان استخواني نيستي ؟ رفتم در اتاقت نبودي . حدس زدم ؟!
-بابا بيا تو خونه . چرا دم در واستادي و فرياد مي زني پسر ؟
كاوه – ببخشيد سامسون خان ! هوا تايك بود سيبيل هاتون رو نديدم .
-من كه سيبيل ندارم .
كاوه – پوزش مي خوام دلاور ! بازوهاتون رو نديدم . خوب پهلوون، تو كه طرف رو جيرجيرك ش كردي ، همونجا سرش رو مي بريدي و مينداختي جلو سگ ها بخورن !
-تو از كجا اين چيزها رو فهميدي ؟
كاوه – رخصت بده بيام تو ، مي گم .
كفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت :
-ببخشين فريبا خانم . سلام اين شعبون خان ما ، سر چهار سوق يكي رو شقه كرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشين .
فريبا كه از حرفهاي كاوه به خنده افتاده بود با يه سيني چاي اومد جلو .
-جدي كاوه تو از كجا فهميدي ؟
كاوه – بهزاد ، انگار اين بهناز هم يه چيزيش ميشه ها ! غلط نكرده باشم چشمش تو رو گرفته !
-باز پشت سر مردم حرف زدي ؟
كاوه – آخه
تو بگو ، روي برادرش رو كم كردن ، اونوقت اين يكي خوشحاله ! تا رسيده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چيز رو تعريف كرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش كه خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو مي گم ! بهتره تو هم به فريبا بگي ، فريبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و ...
-بسه ديگه خفه م كردي ! سرمون رفت .
كاوه – اينم بگم ديگه حرف نزنم باشه ؟
-بگو .
كاوه – مادرش كه خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فريبا بگي و فريبا به ...
-لال بشي كاوه ! حداقل خودت رو جلوي فريبا خانم نگه دار .
فريبا خنديد و رفت تو آشپزخونه كه ميوه بياره . كاوه آروم در گوش من گفت :
-بازم از مادر و قبرستون و اين چيزها حرف زدي ؟ چشمهاي فريبا گريه ايه !
-فرنوش زنگ زد اينجا . فريبا من رو صدا كرد بالا . بعد از تلفن كمي درد و دل كرد . خيلي ناراحت بود . منم دلداري ش دادم .
كاوه – الهي من بگردم !!
بهش چپ چپ نگاه كردم كه گفت :
-دنبال يه اتاق بزرگتر واسه تو !
فريبا با يه ظرف ميوه از آشپزخونه اومد بيرون و ميوه رو گذاشت رو ميز و گفت :
-چايي تون يخ كرد ، عوضش كنم ؟
كاوه – الهي اين چايي آخر ما باشه كه يخ كنه تا شما تو زحمت نيفتين .
-زحمت نكشين فريبا خانم . ما با اجازه تون مرخص مي شيم .
فريبا – نه تو رو خدا ، تنهايي ديوونه ميشم . حوصله ام سر ميره . تازه مي خواستم ازتون خواهش كنم بيشتر بيائين اينجا . دور هم باشيم بهتره . منم زيادي فكر نمي كنم . راحت ترم .
كاوه – درد و بلاي شما بخوره تو سر اين بهرام بي تربيت .
بعد رو به من كرد و گفت :
-بشين بهزاد ، يه ساعت ديگه مي رم شام مي گيرم و مي آم . سه تايي خيلي مي چسبه . مي زنيم تو سر و مغز هم و شاممون رو كوفت مي كنيم . و هي پشت سر بهرام حرف مي زنيم و بهش فحش ميديم .
-من هنوز ناهار نخوردم تازه مي خوام برم پايين فكر يه چيزي واسه ناهار بكنم .
فريبا – جدي ميگين بهزاد خان ؟ الان براتون يه چيزي درست مي كنم .
-نه تو رو خدا ، زحمت نكشين مي رم پايين يه چيزي مي خورم .
كاوه – چه فرقي مي كنه ؟ اون تخم مرغي كه مي خواي پايين بخوري ، همين جا بخور .
فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. كاوه پرسيد :
نگفتي بهزاد ، چي شد پريدي به بهرام . تو كه مي گفتي رقيب رو بايد با ملايمت از ميدون به در كرد !
-يه ساختمون همون قدر كه شيشه و پنجره و گل و گياه و چيزهاي زينتي احتياج داره . به تيرآهن و سيمان و آجر و ديوار قطور هم احتياج داره .
تا زماني كه ميشه ، بايد ملايم بود اما يه زماني هم مي رسه كه بايد محكم واستاد .
كاوه – فرنوش چي گفت ؟ خوشحال بود از اينكه جلوي بهرام در اومدي ؟
-اره خيلي خوشحال بود
.
كاوه – بايد از اينجا يه سيم بكشيم پايين و يه تلفن بذاريم واسه تو .
-من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش يا تو باهام كار داشتين ، زنگ بزنين اينجا .
يه ربع بعد فريبا با يه سيني اومد تو اتاق و سيني رو گذاشت جلوي من و گفت :
ببخشيد بهزاد خان. چيز ديگه حاضر نبود . انشالله يه روز ناهار در خدمتتون باشم .
برام همبرگر درست كرده بود . ازش تشكر كردم و با اشتها خوردم .
كاوه – چيزي از همبرگر مونده ؟
-اره بيا . دو تا بود . اين يكي رو تو بخور ، من سير شدم .
كاوه هم يكي ديگه از همبرگر ها رو خورد و به فريبا گفت :
-آخيش ! سير شدم . خدا از خوشگلي كم تون نكنه . ايشالله خدا يه شوهر خوش تيپ مثل من نصيبتون كنه .
-هيس كاوه . مي شنوه ها !
فريبا از تو آشپزخونه گفت :
-چيزي مي خواين ، تعارف نكنين ، بگين بيارم . چي لازم دارين ؟
-خيلي ممنون ، سير شديم . كاوه مي گه خدا از خانمي كم تون نكنه .
كاوه آروم گفت : يه بشقاب وفا لازم دارم . اگه دم دسته لطفا بيارين !
بعد يواش به من گفت :
-براي خانم ها اگه در مورد خوشگلي شون دعا كني ، بيشتر خوششون مي آد تا خانمي شون !
هالو جون اينا رو ياد بگير ، پس فردا به دردت مي خوره .
-به چه دردم مي خوره ؟ فرنوش كه به قدر كافي، شايد هم زيادتر از كافي ، خوشگل هست ، چه من تعريف بكنم ، چه نكنم .
كاوه – واسه فرنوش نمي گم كه ساده ! واسه مادرش مي گم . چند وقت ديگه كه از فرنگ برگشت . تا ديديش بايد بگي : به به به به ! ماشالله ! شما هم كه مثل قالي كرمون مي مونيد ! هر چي مي گذره بهتر مي شين ! به به به به ! پوست صورت رو ببين ! مثله برگ گله ! چه كرمي استفاده مي كنين ! وا خدا مرگم بده ! منو باش ! اصلاً اين صورت احتياج به كرم و اين حرفا نداره ! به به چه ابروهايي ! تاتو كردين ؟ اوا لال بميرم ! اين ابرو كه تاتو نمي خواد !
اينا رو با حالت زنونه مي گفت و خيلي با نمك اداشو در مي آورد . داشتيم مي خنديديم كه متوجه شديم فريبا هم تو چهارچوب در آشپزخونه واستاده و مي خنده .
فريبا – كاوه خان ، همه خانم ها هم اينطوري نيستن .
كاوه – مادر فرنوش خانم اين جوريه . من مي شناسمش !
-پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه اين طور هم باشه ، من بلد نيستم از اين تعريف ها بكنم .
كاوه – اونم دختر بهت نمي ده ! اون وقت بايد بري خواستگاري يه خاله فرنوش .
فريبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدميه ؟
كاوه – والله ما كه خودمون تا حالا نديديمش . ولي اينطور كه مي گن ، يه چيزي بين آرلوند و مارادونا و هند جيگر خوار! يه هيكل داره ، دوتايي من ! از اين در تو نمي آد .
-خجالت بكش كاوه !
كاوه – ا ا ا بازم اين از مادر زن حمايت كرد . اميدوارم به حق اين روز عزيز ، اين مادر فرنوش بياد يه بلايي
سر تو بياره ، ببينم بازم تو ازش حمايت مي كني يا نه !
-تو از كجا ميدوني ؟ اصلاً تو از كجا مي شناسيش ؟ تا حالا ديديش ؟
كاوه – شكر خدا تا حالا با اين موجود عزيز برخورد نكردم ! اما برات رفتم پرس و جو ! رفتم پيش خاله م و پرونده ش رو از بايگاني كشيدم بيرون !
ادامه دارد...???
1400/04/11 22:03?#پارت_#نهم
رمان_#یاسمین?
-رفتي پيش اين و اون واسه من تحقيق كردي ؟
كاوه – پس چي ؟ نبايد ما بفهميم تو مي خواي بري تو چه خونواده اي ؟
-مگه من دخترم يا اينكه مي خوام شوهر كنم كه رفتي پرس و جو ؟ پسر تو كه آبروي منو بردي !
كاوه – اينه مزد دستم ؟ اينه جواب مهربوني هام ؟ الهي پسر خير از عمرت نبيني ! الهي تنت رو زير ماشين در بيارن ! الهي بال بال بزني !
اينا رو مي گفت و مثل زنها ، با مشت مي زد تو سينه اش ! از خنده مرده بوديم !
-حالا نتيجه تحقيقات چي بود ؟
كاوه – ببين ! ته دلش داره مالش مي ره كه بفهمه خاله م چي گفته ها ! اون وقت واسه من اداي آدماي معصوم رو در مياره ! اي عمر و عاص خائن . تو رو من مي شناسم .
-اصلاً نمي خواد بگي . من مي دونم ، مادر فرنوش زن بسيار خوبيه .
كاوه – دوزار بده آش به همين خيال باش !
-خدا خفه ات كنه كاوه ! ته دلم رو خالي كردي .
كاوه – اگه بفهمي چه طور آدمي يه ، ته دلت كه خالي ميشه – هيچي ، ته معدت هم خالي ميشه !
-جان من راست مي گي ؟
هر و هر زد زير خنده و گفت :
-حالا چرا رنگت پريده ؟ نترس . مي گن هر كي از پوست صورتش تعريف كنه ، باهاش كاري نداره . اما خدا اون روز رو نياره كه كسي اون رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ! مي گن همون جا دست مي كنه تو شيكم طرف و غده فوق كليوي ش رو مي كشه بيرون و خام خام مي خوره .
يه اخلاق هاي عجيبي داره ! اما رو هم رفته زن خوبيه ! مي دوني ؟ تيپ ش مثل هند جيگر خوره !
-گم شو كاوه ! ما رو باش كه نشستيم و به دري وري هاي تو گوش ميديم .
كاوه – از من گفتن بود . حالا خودت ميدوني . فقط تا ديديش ، تعريف از پوست صورت يادت نره . براش مثل باطل السحر مي مونه . جلوش هم نره . يه خرده عقب واستا باهاش حرف بزن !
فريبا داشت از خنده غش مي كرد . خود كاوه كه اون قدر جدي بود كه اگه نمي شناختمش پاك خودم رو باخته بودم . كاوه دستهايش رو برد طرف آسمون و گفت :
-خدايا ، ما كه تو اين دنيا بجز اين يه دونه رفيق نداريم ، خودت اين پسره هالو رو از شر هر چي ديو و دد و اژدها و جادوه حفظ كن .
-حالا پاشو يه زنگ بزن به فرنوش و بگو اگه مي آد فردا كارهاش بكنه بريم كوه .
-كوه بريم چيكار ؟
كاوه – اونجا ، سركوه ميگن يه گياهي در مي آد كه اگه يه مثقالش رو با اشك مورچه و چرك ناخن مرده و پيش آب پسر نابالغ قاطي كني و بخوري ، ديگه هيچ سحر و افسون و جادويي كارگر نمي شه !
-اه گم شو كاوه ، حالمون رو به هم زدي .
كاوه – آخه يه سوال هايي مي كني ! همه كوه مي رن چيكار ؟ ميرن دلشون واشه ديگه ! ماهام مثل همه . دلم پوسيد از بس يه گوشه نشستم و غم تو رو خوردم !
فريبا در حاليكه كه همش مي خنديد گفت :
ماشالله كاوه خان خيلي با نمكن .
كاوه – غلام شمام . مي دونين فريبا خانم
؟ چارلي چاپلين باباي من بود . فقط همون اوايل ازدواجشون با مادرم سر قضيه ختنه سورون ، زندگي شون نشد ! اين بود كه مادرم منو ازش گرفت و اومد ايران ! اونم اسمش رو تو شناسنامه م خط زد . اينه كه منم به كسي نمي گم اسمم كاوه چاپلينه ! همه جا مي گم كاوه برومند !
اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت و به من گفت :
-پاشو ديگه ! زنگ بزن به فرنوش فردا با هم بريم كوه . پس فردا كه مادرش اومد نميذاره رنگ فرنوش رو هم ببيني ها ! ببين من كي بهت گفتم .
-بخدا كاوه اگه تو يه روز حرف درست و حسابي هم بزني ، هيچكس باور نمي كنه . شدي چوپان دروغگو !
كاوه – پس خبر نداري . دبيرستان كه بودم هر دفعه از طرف مدير مدرسه پدرم رو مي خواستن يه بقال بود دم خونه مون ، بهش پول مي دادم و با خودم مي بردمش مدرسه و جاي بابام جاش مي زدم ! مديرمون هم فكر مي كرد اون بابامه . يه روز بابام خودش اومده بود مدرسه كه ببينه اوضاع درسي من چه جوريه . بيچاره مدير باور نمي كرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود ! اون سال مي خواستن از مدرسه بيرونم كنن.
تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جريان فردارو بهش گفتم . قرار شد فردا صبح بياد دنبال ما . گفتم حتماً به پدرت بگو كه با من مي آي كوه .
خداحافظي كرديم و تلفن رو قطع كردم و به كاوه گفتم :
-پاشو بريم پايين . بهتره ديگه مزاحم فريبا خانم نشيم .
فريبا – چه مزاحمتي ؟ وقتي شما هستين ، هم سرم گرم ميشه و هم دلم اميدوار . ازتون هم خواهش مي كنم لباس سياه رو از تن تون در بيارين . خيلي خيلي ازتون ممنون و متشكرم .
-اگه اجازه بدين تا شب هفت سياه تن مون باشه .
بعد رو به كاوه كه اصلاً دلش نمي خواست از جايش بلند بشه كردم و گفتم :
-پاشو آقا پسر . پاشو بريم پايين .
كاوه – بابا بگير بشين . سه چهار ساعت ديگه مي ريم .
دستش رو گرفتم و بلندش كردم .از فريبا خداحافظي كرديم كه گفت فردا صبحونه رو بريم بالا بخوريم تا رسيديم تو اتاق من ، كاوه گفت :
-اي خروس بي محل
-چه خبرته ؟ دختره مي خواد استراحت كنه .
كاوه – بابا ما بايد همديگرو بهتر بشناسيم .
-تو رو اگه من ول كنم شماره سريال كوپن پسر عموي نوه خاله ش رو پيدا مي كني و مي شناسي !
كاوه – كوپن نه كالا برگ .
-امشب بمون اينجا . يه زنگ بزن خونه بگو اينجايي .
كاوه – نميشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسكافه بخورم ، داري بهم بدي ؟
-اينجا كوفت هم ندارم بهت بدم .
كاوه تازه بابام گفته شبها پيش مرد غريبه نمونم . عيبه ! زشته ! برام حرف در ميارن .
-حالا كه بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدي .
كاوه – نه مي مونم . يه شب هزار شب نميشه . بابام يه شب رو ايراد نمي گيره .
بعد خودش خنديد و گفت :
-بچه هاي مثل من هستند كه از راه به در مي شن ها !هر كاري مي خوان بكنن ميگن يه بار هزار بار نميشه .
بعد يه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض كرديم و بخاري رو روشن كردم و كاوه كتري رو گذاشت روش و گفت :
-پسر ، داره كم كم از فريبا خوشم مي آد . فقط بدي ش اينه كه مامانم منو به هر كسي نمي ده . هر كي منو بخواد بايد از طبقه آريستو كرات باشه .
-نه خيلي هم به كارهات مي خوره كه اشراف زاده باشي ؟
كاوه – اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت كه مامانم باهاش قهر مي كنه واسه منت كشي ، بلند داد ميزنه اشرف ! دلم برات غش رفت !
با خنده گفتم :
-كاوه از دست تو ديوونه شدم . تو كي مي خواي زندگي رو جدي بگيري ؟
كاوه – به جان تو جدي مي گيرم . به خنده هام نگاه نكن . هر چي بيشتر از فريبا خوشم مي آد بيشتر گريه م مي گيره . ياد اين مي افتم كه بايد با ننه و بابام اره بدم و تيشه بگيرم . معلوم نيست كه رضايت بدن با فريبا عروسي كنم .
-اگه موافق نبودن چي ؟
كاوه – عيبي نداره ، هيجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورميدارم و از خونه فرار مي كنم ! محضر بالاي هيجده عقد مي كنن . مي آم پيش فريبا . خرجم رو مي ده . بلاخره يه لقمه نون پيدا مي شه كوفت كنيم ديگه ! مي رم خونه مردم كلفتي مي كنم .
گم شو ، يه دقيقه جدي باش . اگه پدر و مادرت نذاشتن چه غلطي مي كني ؟
كاوه – همون غلطي كه وقتي مادر فرنوش نذاشت تو با دخترش عروسي بكني ! همون كه تو كردي ، منم مي كنم .
-لال شي با اون سق سياهت .
كاوه – نكنه فكر كردي مادر فرنوش زودتر حركت مي كنه مي آد ايران كه شماها رو دست به دست بده ؟
آره تو بميري ! برات از خارج كلي سوغات مي آره ! شتر در خواب بيند پنبه دانه !
-شتر خودتي .
كاوه –باشه ، من شتر . اما تو خري اگه اين فكر رو بكني .
-آخه تو از كجا مي دوني ؟
كاوه – رفتم تحقيق . واسه ت پرس و جو كردم . خاله م مي گفت اين خانم ستايش ، از اون زنهاي پزي و افاده ايه كه به چيزش ميگه دنبال من نيا بو ميدي !
-اي بي تربيت .
كاوه – در مثل مناقشه نيست . بايد شيرفهمت كنم . يعني اين فيتيله رو از گوشت در بيار كه مادر فرنوش به اين آسوني ها رضايت بده .
-يعني مي گي من بايد چيكار كنم ؟
كاوه – سر بهرام رو ببر بنداز جلوي سگ ها بخورن !
-ا ا ا ! باز خودت رو لوس كردي ؟
كاوه – من چه ميدونم چيكار كني ؟ چم چاره مرگه ! از اول بهت گفتم دنبال اين دخترو نرو .رفتي ؟ حالا بكش .
–خدا ذليلت كنه كاوه . اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي .
كاوه – بده يه دختر خوشگل پولدار و نجيب برات پيدا كردم .
-چه فايده داره وقتي به من نمي دن ش؟
كاوه – اون مهم نيست . مهم اين كه برات يه دختر خوشگل و پولدار و نجيب پيدا
كردم !
يه دمپايي دم دستم بود . پرت كردم طرفش.
-مي خوام فردا ، پس فردا برم سراغ كار . بگردم يه كاري واسه خودم پيدا كنم .
كاوه – كه چي ؟
-خب اگه قرار باشه با فرنوش ازدواج كنم ، بايد يه درآمدي داشته باشم .
كاوه مدتي سكوت كرد . صورتش جدي شده بود . بعد از چند دقيقه گفت :
اگه بري سر كار ، فكر مي كني چقدر بهت مي دن ؟
-اونقدر كه فعلا ً بتونم يه زندگي مختصر رو بچرخونم .
كاوه – تو اين روز و روزگار ، يه زندگي مختصر رو با پانصدر هزار تومن مي شه جور كرد و چرخوند !
تو جايي رو سراغ داري كه اين پول رو هر ماه بهت بدن ؟
-با كمتر از اينهام مي شه زندگي كرد .
كاوه – اجاره خونه چي ؟ بايد هيچي نه ، ماهي صد و پنجاه ، دويست هزار تومن واسه يه سوراخ موش بذاري كنار .
-پس يكي مثل من چه گهي بايد بخوره ؟ اون روزهايي كه بهت مي گفتم من و فرنوش با هم جور نيستيم واسه همين بود ديگه . تو خفه شده هم حالا نطق ت وا شده ؟
حالا كه ديگه كار از كار گذشته ؟ حالا كه ديگه جونم به جون اون دختر بسته اس ؟
كاوه – جوش نيار . حالام طوري نشده . تو هر وقت اشاره كني . همه چيز برات جوره .
-يعني چي ؟ چي برام جوره ؟
كاوه – خونه ، زندگي ، ماشين ، پول !
-حتماً هم پدرت مي ده ؟
كاوه – آره ، پس از آسمون برات مي آد پايين ؟
-اين چيزها رو بايد خودم با دست خودم با تلاش خودم بدست بيارم . تا حالا صد دفعه بهت گفتم .
كاوه – اگه به اميد من مناني ، برو شوهر بكن بيوه نماني !
واسه هر كدوم از اينها بايد ده سال مثل سگ جون بكني و كار كني ! تا تو بخواي ، مثلاً يه آپارتمان صدمتري با تلاش خودت بخري ، فرنوش سه تا شيكم هم زاييده .
-اون جوري هام نيست كه تو مي گي همين باباي خودت ، باباي فرنوش مگه اينها پول چه جور در آوردن ؟
كاوه – بذار گوش تو پركنم و چشمات رو باز . باباي من رو كه مي بيني پولدار شده ، پا روي خيلي چيزها گذاشته ! تو هم اگه ياد بگيري كه به موقع چشمهاتو ببندي ، خيلي زود پولدار مي شي ! شاعر مي گه :
آسمان زر نباريده به سرش، يا خودش دزد بوده ، يا پدرش .
-يعني هر كي پولدار شده ، خلاف كاره ؟
كاوه – هر كي رو نميدونم . اما پدر محترم من كه خداوند از سر تقصيراتش بگذره ، تو كار احتكار و زد و بند و اين حرفها بوده . حالا كه مايه ها رو حسابي جمع كرده ، اينا رو از من نشنيده بگير چو از برادر بيشتر دوستت دارم بهت گفتم ! پدر فرنوش هم تو يه كار خلاف ديگه بوده ، چه مي دونم ، تو فكر كن يه كاري مثل خريد و فروش دارو .
-من باور نمي كنم .
كاوه – به چيز سگه كه باور نمي كني ! تو فكر كردي كه از راه درست مي شه يه همچين پولهايي بدست آورد ؟ مي دوني اينماشين كه زير پاي منه چقدر قيمتشه ؟ بالاي بيست ميليون
تومن !
تو اصلاً ميدوني بيست ميليون تومن چندتا صفر داره ؟يه روز از صبح تا شب طول مي كشه تا اين پول رو بشمري ! رفيق من ، تا حالا نشده كه كمتر از صدهزار تومن تو جيب من پول باشه ! حالا تو باور نكن . حالا بگو پاكي و صداقت و وجدان و راه درست و اين جور حرف ها ! تمام شرف ت را اگه ورداري ببري بانك ، روش دوزار بهت وام نميدن !
-من به اين چيزها ايمان دارم .
كاوه – ايمان داري اما پول نداري . با ايمان هم مادر فرنوش بهت دختر نمي ده .
مدتي رفتم تو فكر ، بعدش پرسيدم :
-تو ميگي چيكار كنم ؟ برم دزدي ؟ از ديوار مردم برم بالا ؟
كاوه – دزدي ؟ تمام اين آفتابه دزدها گوشه زندون دارن آب خنك ميخورن!
اين جور دزدي ها آخر و عاقبت نداره !دزدي بايد يه جور ديگه باشه كه اونم تو ذات تو نيست . تو بايد اون چيزهايي كه پدرم حاضره بهت بده ، قبول كني والسلام!
-فرنوش منو همينطوري قبول كرده و همين جوري مي خواد . خودش بهم گفته .
كاوه – اما مادرش تو رو اينجوري نمي خواد .
چايي دم كشيده بود . دو تا ريختم و نشستم سر جام و به كاوه گفتم :
-كاوه ، امشب با اين حرفات دلم رو سوزوندي !
كاوه – روز مرگم باشه اگه بخوام دلت رو بسوزونم اينارو گفتم كه حواست جمع باشه امروز روز پول داشته باش ، سرسبيل شاه نقاره بزن . دزد نگرفته هم پادشاهه! وقتي پولدار شدي كسي نمي آد ازت بپرسه كه پول ها رو از كجا آوردي.
آدم تا بي پوله ، صد تا وصله بهش مي چسبه ! پولدار كه شدي ، يه وصله هم طرفت نمي آد .
چايي م رو آروم آروم خوردم و به حرفهاش فكر كردم و بعد بلند شدم و رختخواب رو انداختم و گفتم :
-بلند شو بخوابيم . صبح فرنوش مي آد دنبالمون .
كاوه – بذار اينم بگم بعد مي خوابيم . مي گم يه جووني رفت خواستگاري يه دختر . پدر دختره ازش پرسيد چكاره اي ؟ گفت مي خوام تصديق پايه دو شخصي بگيرم و پنج سال بعد امتحان بدم تصديق پايه يك بگيرم و برم روي كاميون كار كنم و پنج سال بعد كاميون مال خودم ميشه ، اونوقت ميشم كاميون دار !
پدر دختره يه نگاهي بهش كرد و گفت ، حالا برو هروقت كاميون دار شدي بيا خواستگاري دختر من . اگه تا اون وقت زنده بود و شوهر هم نكرده بود ، ميدمش به تو !
حالا بهزاد جون حواست جمع باشه، تو اون جوون نباشي!
تا حالا كاوه رو اينطور جدي نديده بودم ! موقعي كه چراغ رو خاموش كردم و رفتم تو رختخواب كاوه گفت :
-اين رو هم بدون اگه پدر فرنوش تو رو پسنديده ، واسه اينه كه با يه آدم پاك و فداكار برخورد كرده ! دلش مي خواد دخترش رو به يه نفر بده كه مثل خودش اهل پدر سوختگي نباشه .
تو اين دوره و زمونه ، آدم بي غل و غش كيمياس ! قدر خودت رو بدون . نجابت و پاكي و آدميت كم سرمايه اي نيست . ستايش هم
با دادن دخترش به تو ، داره پول اين چيزها رو مي ده !
آقاي ستايش هم مثل پدري كه سيگاريه و به بچه اش ميگه تو سيگار نكش ، چيز بديه !
-شب بخير.
كاوه – شب بخير برادر !
صبح زودتر از كاوه بيدار شدم . ديشب كه تا نزديكي هاي صبح خوابم نبرد . به حرفهاي كاوه فكر مي كردم . چايي رو دم كردم و بساط صبحونه رو آماده .
بعد كاوه رو صدا كردم و دست و صورتمون رو شستيم و صبحونه رو خورديم . آماده شده بوديم تا فرنوش بياد . نيم ساعت بعد فرنوش رسيد . ماشينش رو پارك كرد و اومد در خونه و زنگ زد .
من و كاوه از پشت پنجره نگاهش مي كرديم كه كاوه گفت :
-يادت نره بهش تبريك بگي ! ماشينش رو عوض كرده . مي دوني اين مدل ماشين قيمتش چنده ؟
-چه ميدونم ! مگه من بنگاه دارم كه قيمت ماشين ها دستم باشه ؟
در رو واكردم .
فرنوش – سلام . دير كه نيومدم ؟
-سلام نه ، درست سروقت اومدي . حالت چطوره ؟ مباركه ماشين رو عوض كردي ؟
فرنوش – ممنون . آره قشنگه ؟
-خيلي قشنگه مبارك باشه .
كاوه – سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ مباركا باشه .
فرنوش – سلام كاوه خان . خيلي ممنون . فريبا كجاست ؟
كاوه – گذاشتمش تو يخچال تازه بمونه ! خب خونه شونه ديگه !
فرنوش – من ميرم صداش كنم . شما هام حاضر بشين .
در اتاق رو قفل كردم . كاوه گفت :
-دختر قشنگ و مهربون و بي تكلفي يه . حيفه از دستت بره .
-كاوه ، تو رو خدا بس كن . به اندازه كافي ، از ديشب تا حالا نمك رو زخمم پاشيدي !
كاوه – بيا بريم تو ماشين . هوا سرده . بگير سوئيچ رو تو برون .
-نه ، خودت رانندگي كن .
دوتايي سوار ماشين كاوه شديم و بدون حرف ، منتظر اومدن فريبا و فرنوش نشستيم . پنج دقيقه بعد اومدن و سوار شدن . بعد از سلام و احوالپرسي با فريبا ، خواستيم حركت كنيم كه فرنوش گفت صبر كنين و پياده شد و از تو ماشين خودش يه كوله پشتي درآورد و دوباره سوارشد و حركت كرديم .
فرنوش – بهزاد يه خبر خوب .
-چي شده ؟
فرنوش – فردا صبح مامانم مي آد .
كاوه وسط خيابون زد رو ترمز !
-چرا همچين مي كني ؟
كاوه – مي خوام بگم انشالله همون طور كه تو به آرزوت رسيدي ، خدا همه رو به آرزوشون برسونه !
فرنوش – بهزاد خيلي دلت مي خواست مامانم زودتر بياد ؟
كاوه – دل تو دلش نبود طفلك . هر روز به من مي گفت زنگ بزن فرودگاه ، بپرس كي هواپيماي مادر فرنوش خانم مي شينه زمين . بعد آروم گفت : ولي هنوز مي گم ، كشتي بهتر بود !
فريبا – به اميد خدا هر چه زودتر عروسي فرنوش و بهزاد خان رو ببينيم .
كاوه زير لب گفت :
-شتر در خواب بيند پنبه دانه !
فرنوش – چي مي گين كاوه خان؟
كاوه – مي گم عروسي تون شتر قربوني مي كنم .
-كاوه رانندگي تو بكن.
كاوه – ايشالله بعد از عروسي شما نوبت ماست
.
من و فرنوش بي اختيار برگشتيم به فريا نگاه كرديم . فريبا سرش رو برگردوند و از شيشه بيرون رو نگاه كرد . انگار كه حرف كاوه رو نشنيده . فرنوش با يه حالت شيطوني پرسيد :
-كاوه خان ، نوبت چي شماست ؟
كاوه – نوبت ماست كه براتون كادو عروسي بخريم ديگه !
خندم گرفت .
فرنوش – جداً كاوه خان شما خيال ازدواج ندارين ؟
كاوه – اول اجازه بدين مامان شما تشريف بيارن و اين بهزاد ما سرو سامان بگيره بعد .اگه ديدم خوبه و اين بچه خوشبخت شده ، منم بابام رو مي فرستم خواستگاري.
فرنوش كه مي خواست از زير زبون كاوه حرف بيرون بكشه پرسيد :
-خواستگاري كي ؟
كاوه – خواستگاري ننم ! تو رو خدا دعا كنين به هم برسن .
در حاليكه خندم گرفته بود به فرنوش گفتم :
-تو مگه مي توني از اين حرف در بياري ! اين گرگه !
فريبا – نه ، دل كاوه خان مثل شيشه اس .
كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم . البته از اون شيشه هاي نشكنه . مثل شيشه بانك ها .
ده دقيقه بعد رسيديم و رفتيم تو پاركينگ و پياده شديم . كوله پشتي فرنوش رو من براشتم و ساك فريبا رو كاوه . سوار ميني بوس شديم و رفتيم بالا . چند دقيقه بعد پياده شديم .
كاوه – بچه ها يه ايستگاه بريم بالا .
-فقط يه ايستگاه پياده بريم ؟
كاوه – نخير ، پس صد تا ايستگاه پياده بريم ؟ ايستگاه اتوبوس كه نيست دو قدم دو قدم نگه داره !
-تو ناز نازي هستي . عادت نداري پياده بري .
كاوه – من از تو اتاقم مي خوام برم تو آشپزخونه با تاكسي مي رم . بعدش چه كاري يه از كوه بريم بالا و دوباره برگرديم پايين ؟ همين جا وا مي ايستيم و چهار تا چايي و پسته و تخمه مي گيريم و مي خوريم . بعد از اونهايي كه رفته بودن بالا مي پرسيم اون بالا چه خبر بوده ؟
-تنبلي نكن كاوه . راه بيفت . خوبه پيشنهاد كوه رو تو دادي ها !
خلاصه هر جوري بود راه افتاديم . نزديك ظهر بود كه به ايستگاه دوم رسيديم و كاوه گفت :
اگه منو تيكه تيكه هم بكنين ، ديگه قدم از قدم ور نمي دارم . حالا خودتون مي دونين .
-پسر خجالت بكش . حالا فرنوش و فريبا خانم مي گن چه پسر تنبلي يه . تو كه اين قدر ضعيف نبودي . بلند شو بريم فتحش كنيم .
كاوه – من پشت بوم خونه مون رو فتح كنم زرنگي كردم . بعدش هم من ضعيف ! من مورچه 1 اصلاً من حسن كچل ! اگه از اينجا تا نوك كوه رو دلار بچيني ، از اينجا تكون نمي خورم .
-باباي تو روي حسن كچل رو سفيد كردي . اون حداقل مادرش از خونه تا توي كوچه براش سيب چيد ، بلند شد و رفت كه سيب ها رو ورداره .
كاوه – د ! همون هم شد كه مادرش پشت در رو بست و ديگه تو خونه راهش نداد .
اصلاً بيايين بشينيد براتون قصه حسن كچل رو تعريف كنم . از كوه بالا رفتن كه بهتره . حداقل معلومات عمومي تون مي ره
بالا.
فرنوش- ما همه قصه حسن كچل رو بلديم .
كاوه – باشه شما بيايين همين جا بشينين من براتون قصه كدو قلقله زن رو ميگم .
-پسر خجالت بكش ، آبروت جلوي همه مي ره ها !
كاوه – من اصلاً آبرو ندارم كه بره . من از اينجا تكون نمي خورم . شماها برين . فقط براي من يه خرده آب و غذا بذارين كه تا شماها برمي گردين تلف نشم ، ديگه كاري نداشته باشين .
فريبا- تو رو خدا اذيت شون نكنين ، معلومه خيلي خسته شدن .
كاوه – آفرين به شما فريبا خانم گل . شمام بيا اينجا بشين . اصلاً چه كاري يه بريم اون بالا .
اون بالام مثل اينجاست . فقط سردتره . شما بيا اينجا بشين با هم ، با اين سنگ ها يقل دوقل بازي كنيم تا اين دوتا برن و برگردن .
-خيلي خب . بلندشو يه كم ديگه بريم بالا . بلند شو ديگه .
كاوه – اون دنيا بايد جواب اين پاها رو پس بدي كه چرا اينقدر ازشون كار كشيدي ! اون دنيا ازت سوال مي كنن كه چرا بيخودي از دست و پات كار كشيدي ؟
ما حرف مي زديم و فرنوش و فريبا مي خنديدن . نيم ساعت بعد رسيديم بالاي كوه . هوا خيلي سرد بود . كاوه كه از سرما دندون هاش داشت به هم مي خورد گفت :
-كاشكي الان يه هلي كوپتر مي اومد و منو ورميداشت و مي برد خونمون .
-هلي كوپتر نه ، چرخ بال .
كاوه – يكي ديگه پدرش در اومده و هلي كوپتر رو اختراع كرده ، تو واسه ش اسم مي ذاري؟
فرنوش – كاوه خان راست مي گن ، خيلي سرده .
فريبا – خيلي هم خلوت .
كاوه – اگه الان گرگ ها بريزن سرمون ، كي به دادمون مي رسه ؟
-يه كوه ما رو آوردي ، خون به جيگرمون كردي ها !
رفتيم يه گوشه نشستيم و فرنوش از تو كوله پشتي ش فلاسك چايي رو در آورد و چها تا ليوان برامون ريخت . چايي ها رو كه خورديم گرم شديم .
كاوه – بميرم واسه اونا كه تو قطب زندگي مي كنن ! از صبح تا شب بايد مثل اين حلاج ها بلرزن از سرما ! تازه شب كه مي خوان برن پيش زن و بچه شون بايد كجا برن ؟ تو اين خونه هاي يخي .
-خب اونا عادت كردن .
كاوه – آره خب . البته يه حسن هم داره . پول يخ و يخچال و فريزر و كولر نمي دن .
-عوضش يه زندگي ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافيك و گازوئيل و آلودگي .
كاوه – آره تا دلت هم بخواد پيست اسكي دارن و آلاسكا و يخ در بهشت و برف شيره .
فرنوش – هر وقت هم چشم باز مي كنن ، برف پاك و سفيد رو مي بينن ! خيلي شاعرانه اس!
كاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس كردن از خونه شون مي آن بيرون و با هم برف بازي مي كنن!
فرنوش – دستكش هاش رو در آورد و از تو كوله پشتي ش چند تا ساندويچ بيرون اورد و گفت :
-بهزاد ، ساندويچ مرغ برات آوردم . دوست داري ؟
-دستت درد نكنه عاليه .
فرنوش- اگه دوست نداري ، كالباس هم هست .
-هردوش خوبه . خيلي ممنون .
كاوه كه داشت دستهاش رو "ها" ميكرد كه گرم بشه ، يه نگاهي به ما كرد و گفت :
-قربون قدرت خدا برم . راست مي گن كه اگر آدم صبرداشته باشه همه چيز درست ميشه ها ! شيرين و فرهاد اين همه سال صبركردن تا دنيا به كامشون شد .حالا شيرين خانم تشريف آورده سركوه . اوس فرهاد هم دست از كار كشيده و تيشه رو گذاشته زمين . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همديگه ساندويچ مرغ تعارف مي كنن . نوش جون ، بفرماييد ماهام كوفت مي خوريم ديگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سركارت كه اگه خسروپرويز برسه و ببينه از زير كار در رفتي و با نامزدش نشستي و داري گز مي ري ، يه قرون حقوق كه آخر بهت نمي ده هيچ ، بيرونت هم مي كنه .
-اگه منو بيرون كنه ديگه كي براش كوه رو مي كنه ؟
كاوه – كنترات ميده به شركت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال يه متروي شيك تحويلش مي دن !
خنديديم و فريبا آروم گفت :
كاوه خان ، من براي شما غذا آوردم . همبرگره . نمي دونستم مرغ دوست دارين .
كاوه – الهي زبونم به كوره آدم سوزي هيتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چي ساندويچ كوفتي مرغه ! اصلاً من از اين پرنده بي حياي سكسي بدم مياد ! تو هر *** مواد پروتئيني ميري مي بيني رفته لخت مادرزا نشسته پشت شيشه .
در حاليكه همبرگر رو از فريبا مي گرفت گفت :
به به ! به به ! چه همبرگري ! اصلاً يه دفعه چه هوايي شد اين جا ؟ مثل بهار مي مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پايين فايده نداره بريم بالاي كوه ؟!
-تو رو كه به زور آورديم بالا ؟
كاوه – منو بزور آوردين ؟
منظور من اين بود كه پياده نريم يعني راه نريم . مي خواستم بهتون بگم كه تمام راه رو يه كله بدويم و بيائيم بالا . حالا ساندويچ ت رو بخور و اينقدر هم حرف نزن .
فرنوش – اينجاها خيلي قشنگه . نگاه كنين . همه جا سفيد و پاكه .
كاوه در حاليكه به ساندويچش گاز ميزد گفت :
-آره آره . مثل چلوار كفن مرده !
-تشبيه از اين قشنگ تر پيدا نكردي ؟
كاوه – چرا . مثل ملافه سفيد بيمارستان .
-مرده شورت رو ببرن كه يه كلمه اميدوار كننده آدم ازت نمي شنوه .
كاوه – ا يادم اومد . مثل ليف و صابون مرده شورها !
-خيلي ممنون كاوه جون . از مثالهايي كه آوردي خيلي لذت برديم ! حالا ديگه لطفا حالمون رو بهم نزن مي خواهيم غذا بخوريم .
فرنشو و فريبا خنديدن و فرنوش گفت :
-چه طبع لطيف و شاعرانه اي دارين كاوه خان !
كاوه نگاهي به فريبا كرد و ازش پرسيد :
-جدي تشبيه هام بد بود ؟
-نه به جان تو ! اين چند تا جمله ات خيلي حكيمانه بود . آدم رو ياد دو متر جا تو قبرستون مي انداخت !
فريبا – كاوه خان شوخي مي كنن وگرنه طبع بسيار حساسي
دارن .
فرنوش گفت :
بيا بهزاد ، يه ساندويچ ديگه م بخور . زياد درست كردم . بازم هست .
فريبا – كاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟
كاوه – قرار نشد از حالا با هم چشم و هم چشمي كنين و مسابقه بذارين و چيز به خورد ما بدين ها !
همه خنديديم . غذا رو خورديم و مي خنديديم . بعد فرنوش برامون چايي ريخت .
كاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا براي بهزاد تو ليوان چاي ريختين ، براي ما تو استكان ؟
فرنوش – كاوه خان ؟ شمام چقدر به اين طفل معصوم حسودي مي كنين ؟
-بيا بگير نخورده ! ليوان چايي مال تو !
كاوه – بخور بابا شوخي كردم .
فرنوش – بهزاد اگه سردته بيا كاپشن منو تنت كن .
-نه ، ممنون .سردم نيست .
فرنوش – آخه كاپشن تو نازكه . سرما مي خوري .
كاوه كه يه دفعه جدي شده بود . نگاه يبه ما كرد و گفت :
-از خدا مي خوام كه هيچوقت اين محبت از دل ها تون بيرون نره .
بعد رو كرد به من و گفت :
-بهزاد جون ، من از موقعي كه اومديم اين بالا تو كوك فرنوش خانم بودم . هر كاري كه برات كرده ، با عشق و محبت و از ته دل بوده . خدا حفظش كنه . ايشالله پاي هم پير شين .
فرنوش خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين .
كاوه راست مي گفت . خودم احساس كرده بودم . وقتي چايي بهم داد . با عشق بود . وقتي بهم ساندويچ تعارف مي كرد ، با عشق بود و وقتي نگرانم بود با عشق بود و از صميم قلب . محبت رو كاملاً مي شد تو چشمهاش خوند .
وقتي فريبا و كاوه از خجالت كشيدن فرنوش خندشون گرفت . بلند شد و آروم آروم رفت كمي اون ورتر . دنبالش رفتم و گفتم :
-كاش تمام پول هاي دنيا مال من بود تا همه شو مي ريختم به پات !
برگشت و نگاهم كرد . يه لبخند زد و گفت :
-من پولهاي دنيا رو نميخوام .
-پس كاش تمام گل هاي سرخ و قشنگ دنيا مال من بود و همه رو مي آوردم و مي ريختم در خونه تون .
فرنوش – گل سرخ خيلي قشنگه اما من گل سرخ هاي دنيا رو نمي خوام .
-پس كاش تمام خوشي هاي دنيا مال من بود تا همه رو مي كردم تو يه كيسه و از پنجره اتاقت پرت مي كردم تو .
فرنوش- خوشي خيلي خوبه اما تنهايي ، خوشي ها رو خراب مي كنه ، من تمام خوشي هاي دنيا رو نمي خوام .
فقط يه خرده شو واسه خودمون مي خوام . بقيه اش مال كساي ديگه .
-پس من چي براي تو بيارم كه با پولم جور باشه ؟
فرنوش – تمام محبتي كه تو قلبته ! تمام عشقي كه خدا تو دلت گذاشته بيار براي من !
-فرنوش ، اگه فقيرم ، اگه پول ندارم ، اما دل بزرگي دارم كه خدا پر از عشقش كرده همه ش مال تو !
فرنوش نگاه پر مهري كرد و گفت :
-بريم ديگه دير ميشه !
اسباب ها رو جمع كرديم و وقتي خواستيم حركت كنيم آروم به كاوه گفتم :
-كاش اين يكي دو ساعت نمي گذشت !
كاوه – مي خواي نريم و يه كم ديگه
بمونيم ؟
-گيرم كه يه ساعت ديگه م مونديم ، چه فايده ؟ من فرنوش رو واسه ، هميشه مي خوام !
طرفهاي عصر بود كه با خودم گفتم يه سر برم سراغ آقاي هدايت . نمي دونم چرا هي به طرف اين مرد كشيده مي شدم . بلند شدم و كارهامو كردم و راه افتادم .
بيست دقيقه بعد رسيدم . در زدم . تو باغ بود . در رو كه وا كرد . سلام كردم .
-سلام استاد .
هدايت – سلام گل پسر . خوش اومدي ! صفا آوردي . بيا تو . برو تو خونه . منم يه دقيقه ديگه ميام . چايي تازه دمه . تا يه دونه واسه خودت بريزي . اومدم .
رفتم تو خونه و به اتاق آقاي هدايت كه رسيدم ، بي اختيار محو تماشاي تابلوي ياسمين شدم . چهره گيرايي داشت . موهاي بلند و چشمهايي وحشي!
باورم نمي شد كه اين زن، صاحب اين تصوير ، يه روزي مويي به سر نداشته و از صورتش فقط يه يه جفت چشم گستاخ مونده بوده .
تو فكر بودم كه صداي هدايت رو از پشت سرم شنيدم .
-حق داشتم كه اسيرش بشم يا نه ؟
-حق داشتين استاد .
هدايت – قرار شد به من همون هدايت بگي . از اين كلمه استاد هم متنفرم .
-شما مايه افتخار هنر ما هستين . چرا بايد از اين مسئله ناراحت باشين ؟
هدايت – يه وقتي به هنرم افتخار مي كردم ، حالا فقط مي خوام فراموش بشم !
دوتا چايي ريخت و يكي شو گذاشت جلوي من و يه سيگار هم روشن كرد و نشست و پرسيد :
-تو اگه مهندس شدي ، يه وقت خداي نكرده ، زبونم لال ، يه آپارتمان طراحي كردي و ساختي و آن آپارتمان ريزش كرد و باعث خرابي و كشته شدن يه خانواده بشه ، اون وقت بازم دلت مي خواد مهندس ساختمان باشي .
-خب اين فرق مي كنه .
هدايت – تو اين دنيا هيچي با هم فرق نمي كنه . قضايا همون قضاياست فقط صورت شون يه خرده عوض مي شه . آدم ابوالبشر دنبال آسايش و راحتي بود هنوز كه هنوزه ، نوه نتيجه هاش دنبال همون هستن . اگه سختي هم مي كشن بخاطر راحتيه بعدشه .
تو تاريخ دنيا نگاه كن . هر كي اومده و خواسته شاه بشه و حكومت كنه فقط واسه خاطر خودش بوده . به بقيه مي گفته شما ها نخورين ما بخوريم . مگر غير از اينه ؟
بدبختي آدم ها ، همه مثل همه . حالا يكي مريضه و بدبخت ، يكي بي پول و بدبخت . يكي صدميليون پول داره و ميخواد بكندش دويست ميليون ، يكي دويست ميليون داره مي دوه كه پولش بشه سيصد ميليون . هر دو ميدون واسه پول . چي فرقي با هم دارن ؟ اما آخرش هر دو بدبخت ن و مفت باخته . موقعي اون چيزي كه مي خوان بدست شون مي آد كه خيلي از چيزهايي كه قبلاً داشتن، از دست دادن .
منم يه روزي همين فكر رو داشتم ، اما حالا چي ؟ اين همه ثروت دارم ولي چيزهايي رو كه بايد داشته باشم از دست دادم . شايد اون روزهايي كه دنبال پول بودم ، خيلي از حالا ثروتمند تر بودم و خودم خبر نداشتم .
بگذريم . دلت مي خواد بقيه سرگذشتم رو برات بگم ؟ خودم كه خيلي دلم مي خواد .
-سرا پا گوشم استاد ! ببخشيد آقاي هدايت .
خنديد و چايي ش رو خورد و آخرين پك رو به سيگارش زد و خاموش كرد بعد برگشت و با نگاه عجيبي به تابلوي ياسمين چشم دوخت . شايد دو سه دقيقه ، همونطور به اون تابلو خيره شد و بعد سرش رو انداخت پايين .
-هيجده نوزده سالم شده بود . قد بلند ، چشم و ابروي مشكي !
نه يه موي سفيد تو سرم بود و نه خميدگي تو پشتم . شبها تو هتل كه ويلن مي زدم ، هر چي زن و دختر بود با چشمهاشون مي خواستن منو بخورن !
لباس شيك مي پوشيدم و صورتم رو سه تيغه مي كردم و موهام رو بريانتين مي زدم .
موقع ساز زدن هم از خودم ادا اطوار در مي آوردم و دل همه شون رو مي بردم . يكي از چيزهايي كه باعث شده بود بين زن ها سوسكه پيدا كنم ، جدي بودنم بود . سبك نبودم . به كسي هم نگاه نمي كردم . بي حرف مي اومدم ويلن مي زدم و مي رفتم .
يه تعظيم موقع اومدن و يه تعظيم موقع رفتن ! آهنگ هايي سوزناك مي زدم و خيلي هم قشنگ .
قيافه م هم بدك نبود . همين ها باعث شده بود كه يه حالت رمز و راز داشته باشم .
مردم هم از چيزهاي مرموز خوششون مي آد ، مخصوصاً زن ها !
وقتي برنامه اجرا ميكردم ، صدا از صدا در نمي اومد .
البته واسه ت بگم خيلي طول كشيد تا به اونجا رسيدم . تجربه آدم رو مي سازه . ديگه انعام از كسي نمي گرفتم ، نه اينكه فكر كني چشم دلم سير شده بود ها !
از اوايل كه تازه اينجا اومده بودم گشنه تر بودم . همون طور كه بهت گفتم ظاهر عوض شده بود ! پادوي هتل رو گذاشته بودم كه انعام ها رو جمع كنه . آخر شب ازش مي گرفتم و يه چيزي بهش مي دادم . به مدير هتل هم يه چيزي مي دادم .اونم مرتب پيزور لاي پالون مي ذاشت .
استاد تشريف آوردن ! استاد جوان مي خوان براتون فلان آهنگ رو اجرا كنند !
استاد افتخار دادن امشب نيم ساعت بيشتر درخدمت تون باشن! افتخار جامعه هنر ، استاد فلان امشب نيم ساعت ديرتر اجرا دارن . استاد امشب كوفتن ! استاد فرداشب مرگن !
خلاصه اونقدر استاد استاد به ما بست كه اين لقب روي ما موند كه موند !
خب تو هتل هم كه گدا گشنه ها نمي اومدن ! هر چي دم كلفت و پولدار بود ، شبها جمع مي شدن اونجا . همه م منو شناخته بودن .
استاد استاد استاد ، معروف شدم ! نه اينكه خودم چيزي بارم نباشه ! تعريف نباشه ، پنجه شيريني داشتم و استعداد فراوون . اون موقع هام مردم تشنه بودن كه چهار تا آدم اهل موسيقي و هنر داشته باشن كه مطرب مسلك نباشه . البته استادهاي واقعي هم بودن اما همه گمنام . حاشيه نرم ، يه روز كه بي كار تو خونه نشسته بودم و داشتم حافظ مي خوندم ، هوس كردم كه يه آهنگي بزنم و يه شعر باهاش
زمزمه كنم . ياسمين تو آشپزخونه داشت پخت و پز مي كرد .
ساز و برداشتم و شروع كردم به زدن . مي زدم و چند بيت شعر رو نم نم باهاش مي خوندم .
يه وقت ديدم كه ياسمين سرش رو آورد از آشپزخونه بيرون و پرسيد ، اين آهنگ مال كيه ؟ هر چي فكر كردم ديدم مال هيچكس نيست ! فهميدم آهنگي يه كه خودم ساختم !
خيلي ذوق كردم ! تو دلم رضا رو اونقدر دعا كردم كه نگو . اون رضا هم يكي از همون استادهاي گمنام بود . اين رو بعدها فهميدم .
خلاصه اون آهنگ رو ادامه دادم تا يه چيز حسابي شد . يه شب تو هتل اجراش كردم . مردم خيلي خوششون اومد . تشويق شدم . ديگه از اون به بعد وقت هاي بيكاري آهنگ مي ساختم . وقتي كامل مي شد ، تو هتل واسه مشتري ها اجرا مي كردم . تشويق اونا ، دلگرمم مي كرد . اما تشويق واقعي موقعي بود كه ياسمين ازم تعريف مي كرد .
تعريف هاش بهم جون و اميد مي داد . حالا كه با خودم فكر مي كنم ، مي بينم تمام اون ذوق و استعداد از عشق ياسمين بود ! عشقي كه دم دستم بود ، تو دو قدمي م بود و نمي تونستم بدستش بيارم .
تو خودم مي سوختم و مي ساختم و جيك نمي زدم . مي ترسيدم اگه يه كلمه بگم همه چيز خراب بشه .
مي ترسيدم از سر ناچاري ، يه دفعه بزاره و بره .
اين بود كه عشقش رو تو دلم نگه داشته بودم و هيچي نمي گفتم .
آقايي كه شما باشين ، اون روزها خوب پول در مي آوردم . يه طرف از هتل ، يه طرف از تدريس كه مي كردم . همه پول ها رو هم مي دادم به ياسمين اونم جمع مي كرد .
يه سال ديگه م گذشت . هر چي عشقم به اين دختر بيشتر مي شد ، آهنگ هايي كه مي ساختم قشنگ تر مي شد ! تا اينكه يه روز مستأجر طبقه بالا اومد در خونه و اومد تو . يه خرده اي نشست و اين در و اون در صحبت كرد و بعد گفت فلاني يه چيزي مي خواستم بهت بگم . گفتم چي ؟ گفت تو اينقدر استعداد داري و آهنگ هايي به اين قشنگي مي سازي چرا نمي آي راديو ؟
گفتم راديو ؟ گفت آره . من كارم همينه . اگه خواستي بگو من برات جورش مي كنم . پرسيدم مگه اونجا چقدر بهم مي دن ؟ گفت لازم نيست كه بياي اونجا ساز بزني ! من شعر و خواننده برات مي آرم ، تو آهنگ بساز . پولش هم خوبه . معروف هم مي شي . ياسمين كه حرفهاشو گوش مي كرد زود گفت عاليه . از همين فردا شروع كنيم .
گفتم بابا اين كارها سواد حسابي مي خواد . همسايه مون گفت ، آره اما قبل از سواد استعداد حسابي مي خواد كه تو هم داري . چند تا از اين آهنگ ها رو كه ساختي ، من از بالا شنيدم . همون شعرهاي حافظ رو هم كه روش گذاشتي ، خوبه فردا پس فردا يه خواننده رو با خودم مي آرم خونه . همين ها رو با هم تمرين مي كنيم . اگه خوب شد ، مي ريم راديو و مي بريم واسه اجرا .
ياسمين به من اشاره كرد كه قبول كنم . منم گفتم
باشه . همسايه مون بلند شد و رفت .
برگشتم به ياسمين گفتم ، دختر اين كارها شوخي بردار نيست . ميرم اونجا آبروم مي ريزه ها !
گفت نترس . چيزهايي كه اين چند وقته تو ساختي و زدي ، همه قشنگن . آخرش اينه كه ازت قبول نمي كنند . سرت رو كه نمي برن !سنگ مفت گنجشك مفت! خدا رو چه ديدي ؟ شايد كارت گرفت . فقط خودت رو دست كم نگير وقتي اومدن دنبالت ، يعني كارت خوبه ديگه !
از بس دوتش داشتم ، حرفش برام بالاترين حكم بود ! گفتم باشه !
فرداش همسايه مون با يه خواننده مرد اومدن خونه مون . حالا اسم هاشون بماند .
همين قدر بهت بگم كه اون خواننده در اون زمان خيلي معروف بود . چه مرد نازنيني هم بود . اومدن خونه و بعد از پذيرايي و اين حرفها ، همسايه مون گفت فلاني اون ويلن ت رو بيار و يه پنجه ما رو مهمون كن .
بلند شدم و رفتم سازم رو آوردم . كوكش رو درست كردم و يه خرده كشكي بهش ور رفتم . راستش كمي هول شده بودم . دستم مي لرزيد . تمام آهنگ هايي رو كه ساخته بودم يادم رفته بود !
عرق كرده بودم . سرم رو كه چرخوندم ، ياسمين رو تو چهارچوب در ديدم كه داره بهم نگاه مي كنه و يه لبخند گرم رو لبشه .
از عشقش پر شدم . انگار تموم گرمي دنيا اومد تو پنجه هام ! اصلاً ديگه يادم رفت كه كسي ديگه اي هم اونجاست ! ويلن رو گذاشتم زير چونه ام و شروع كردم . نفهميدم چي زدم ، چطور زدم ، كي تموم شد !
يه وقت ديدم كه اون خواننده خدا بيامرز ، دولاشد و دستم رو ماچ كرد ! تا دستم رو كشيد ، گفت الحق كه استادي ! دست مريزاد !
آره بهزاد خان . مام پامون اينطوري واشد تو راديو .
اون روز اون خواننده ، شعر حافظي رو كه من روش آهنگ گذاشته بودم ، همچين خوند كه حظ كردم . مثل بلبل چه چه مي زد و منم كه گرم شده بودم ، باهاش مي اومدم .
دوتايي شده بوديم يه نفر . اون دلش نمي اومد كه من دست بكشم ، من دلم نمي اومد كه اون ول كنه !
خلاصه بلند شدن و خداحافظي كردن و رفتن . قرار شد كه من با همسايه مون برم راديو .
ديگه در رحمت روم واشده بود . بعد از اون وقت نداشتم سرمو بخارونم .
پس فردا با همسايه مون رفتيم راديو . يه مسئولي اونجا بود كه اسم اون رو هم نمي گم . آهنگم رو براش اجرا كردم . خيلي خوشش اومد . پرسيد بازم از اين آهنگ ها داري ؟ گفتم دل من پره از اين غصه ها ! گفت پس تو دلت داستان هزار و يكشب داري ! گفتم ، بگو هزار و يك غم !
خلاصه رفتيم به قسمت اجرا . اون خواننده و اركستر اومده بودن . خدا رحمت شون كنه . خيلي هاشون الان ديگه زنده نيستن . شايد هم هيچكدوم شون الان زنده نباشن .
چند ساعتي تمرين كرديم و قرار شد فردا بيائيم واسه ضبط . البته اون موقع ها ضبط يه آهنگ به راحتي حالا نبود . حالا هر كدوم از
نوازنده ها تك تك مي رن و اجرا و ضبط مي كنن . هر جاش هم كه خراب بشه همون جا رو قطع مي كنن و درست مي كنن . اما اون موقع همه اركستر با هم مي نشست و يه آهنگ رو اجرا مي كرد . حالا يه دفعه مي ديدي آخرش يكي خراب كرد . دوباره بايد از اول شروع مي كرديم . اما خوب همه استاد بودن و وارد .
همونجا بود كه يكي از اون هنرمندها كه خدا رحمتش كنه ، چون از كارم خيلي خوشش اومده بود باهام قرار گذاشت كه موسيقي رو از پايه بهم آموزش بده . مي گفت حيفه و با استعدادي و كارت هم خوبه .
بگذريم . اين شد اولين كار من . مي دوني ؟ كار اول آدم اگه بگيره ديگه همه چي درست مي شه .
از اون روز به بعد گل كردم . همه شناختن منو !
چند وقتي گذشت و هفت هشت تا از آهنگ هام گل كرد و سر زبون ها افتاد .
پول خيلي خوبي هم تو اين كار بود .
يه سالي گذشت . يه روز تو خونه داشتم رو يه آهنگ كار مي كردم كه ديدم ياسمين واستاده و نگاهم مي كنه . ويلن رو گذاشتم زمين وبهش خنديدم . برعكس هميشه جواب خنده منو نداد . پرسيدم چي شده ؟ گفت تو عيب و ايرادي داري ؟ جا خوردم . پرسيدم يعني چه ؟ گفت تو اصلاً مرد هستي ؟
خيلي بهم برخورد . اخم هام رفت تو هم . گفتم كسي بهت چيزي گفته ؟ اذيتت كردن ؟
بگو كيه تا پدرش رو در بيارم .
گو كيه تا پدرش رو در بيارم .
گفت خود تو ! تويي كه خيلي وقته منو آزار دادي !
خودم رو جمع و جور كردم . گفتم من راضيم خار به چشم بره و به پاي تو نره ! اون وقت چطوري آزارت دادم ؟
گفت تا كي ما بايد مثل خواهر و برادر با هم زندگي كنيم ؟ يا تو مرد نيستي يا منو دوست نداري ! براي همين نمي خواستم اون موقع ها كه مريض بودم و تو سرم يه دونه نبود ببيني !
براي همين اون باندها رو مثل كلاه كرده بودم و گذاشته بودم رو سرم ! اما حالا نگاه كن .
اينو گفت و يه تكون به موهاي بلندش داد و موهاش مثل موج دريا اين ور و اون ور ريخت و گفت :
ببين چه موهايي دارم ! مثل شبق سياه !
حس از تنم رفت . گفتم تو رو خدا نكن . پدر منو در آوردي ! قربونت برم مردم از بس عشقت رو تو دلم ريختي و هيچي نگفتم . شب و روزم رنگ موهات شده بود .
پرسيد پس چرا تا حالا چيزي بهم نگفتي ؟ گفتم ملاحظه مي كردم . مي ترسيدم تو منو نخواي و زوركي قبول كني كه زنم بشي وگرنه آرزومه كه تو رو بگيرم .
گفت : راست مي گي يا مي خواي دلم رو خوش كني ؟ گفتم به همون كه مي پرستي و مي پرستم خيلي وقته كه مهرت تو دل مه . اين آهنگ ها كه مي سازم ، سوز عشق توئه !
اصلاً بلند شو همين الان بريم يه تك پا محضر عقدت كنم .
انگار آروم شد و اون چشمهاي درشت و وحشي ش رام شد .
همون وقت راه افتاديم ، چادرش رو انداخت سرش و راه افتاد و يه محضر بود نزديك خونه مون . يه ساعته كار
تموم شد و ياسمين شد زن من . حلال و محرمم .
چي برات بگم كه اون شب ، چه شبي بود براي من ! تشنه اي كه بعد از سالها به آب رسيده !
گرگ گرسنه اي كه به گله زده ! دوستي كه به دوست رسيده . غم ديده اي كه به سنگ صبور رسيده !
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت بي اختيار زد زير گريه . طاقت ديدن اشكهاش رو نداشتم . بلند شدم كه برم . اشاره كرد كه بشين . خسته و پريشون بود .
اشك هاش رو پاك كرد و يه سيگار روشن كرد .
-دست خودم نيست . اين اشك ها خوراك شب و روز منه .
بشين هنوز خالي نشدم .
چي بگم كه بفهمي ! بايد عاشق باشي تا درد عاشق رو بفهمي . بايد درد عشق رو چشيده باشي تا بفهمي چه درديه ! بايد مجنون باشي تا بفهمي ديوانگي چيه !
شبي بود اون شب !
هنوز حرفهاي اون شبش تو گوش مه . بهم مي گفت من جز تو كسي رو ندارم . همون طور كه آقايي كردي و تا امروز ازم نگهداري كردي . بزرگي كن و واسه هميشه منو زير بال و پر خودت نگه دار . من محبت هاي تو يادم نميره . تو تا حالا براي من هم پدر بودي هم مادر و هم برادر . از اين به بعد بايد شوهرم باشي . نكنه حالا كه معروف شدي منو يادت بره .
منم قسم ميخورم تا ابد كنيزي تو بكنم . تو فقط باهام باش و يه شيكمم رو سير كن . يه تيكه چيت هم تن م كن . ديگه ازت چيزي نمي خوام .
نازش مي كردم . قربون صدقه اش مي رفتم . مي گفتم اين حرف ها چيه مي زني ؟ تو نباشي مي خوام دنيا نباشه ! چيت چيه ؟ اين حرفها كدومه ؟ هر چي دارم مال تو . از جون كه عزيز نباشه فدات مي كنم . بشين خانمي تو بكن . تاج سر من باش . حال و هوايي داشتم اون شب بهزاد !
از فرداش ، خونه واسه من شده بود بهشت . چپ مي رفتم ، راست مي رفتم ، ياسمين مثل يه تيكه ماه جلوي چشمم بود و منم قربون صدقه ش مي رفتم .
از وقتي هم كه زن و شوهر شده بوديم و به همديگر محرم . كلاً رفتارش با من عوض شده بد . همش مي خنديد . باهام شوخي مي كرد . ناز و نوازشم مي كرد . لقمه مي گرفت و دهن م مي ذاشت وتر و خشكم مي كرد .
بهش مي گفتم داري لوس م مي كني ها مي گفت عيبي نداره ، مي خوام تلافي ي محبت ها تو بكنم . صداي خنده از خونه مون قطع نمي شد ! مرتب اسفند دود مي كرديم كه نكنه همسايه ها چشم مون بزنن .
يه روز كه از سركار برگشتم خونه ، تا در حياط رو باز كردم و اومدم تو ، ديدم يكي داره مي خونه ! واستادم و گوش كردم . ياسمين بود ! چه صدايي داشت .
اصلآً باورم نمي شد اين صدا از حنجره اين زن باشه !
آوازي رو كه بهترين خواننده مرد به سختي مي خوند ، ياسمين طوري اجرا مي كرد كه انگار داره يه چيزي رو زير لب زمزمه مي كنه ! دهن م از تعجب وا مونده بود .
يه دفعه جايي از آواز رسيد كه بايد چه چه مي زد . همچين اين صدا رو داد بيرون كه نفس من بريد !
اون چه چه مي زد ، نفس من تو سينه حبس شده بود .
مي دونم باور نميكني ، اما همون موقع گنجيكشهايي كه رو درخت هاي تو حياط بودن ، واسه يه مدت اصلاً جيك جيك نكردن .
هي صبركردم ، هي صبركردم كه اين چه چه تموم شه ، مگه تموم مي شد .
بقدري صدا صاف و رسا بود كه انگار ده تا بلندگو تو خونه مون كار گذاشته بودن .
بلاخره تموم شد ! نفس م رو دادم بيرون ! اون مي خوند ، من داشتم خفه ميشدم . بقدري تحرير صداش زياد و قشنگ بود كه فكر نمي كردم پنجه من بتونه اين صدا رو همراهي كنه !
تو دلم گفتم قربون خلقت خدا برم ، اين صداي آدميزاده يا بلبل و قناري !
همونجا تو حياط نشستم زمين . مي دونستم كه اگه برم تو ديگه نمي خونه . يه گوشه ساكت نشستم و گوش كردم . خداوند همه چيز رو در خلقت اين زن كامل كرده بود . تو اين چند وقته بقدري خوب ياد گرفته بود روزنامه بخونه كه باورم نمي شد . خط مي نوشت كه آدم حظ مي كرد .
اينم از صداش ! با خودم فكر كردم كه چطور تا حالا نفهميده بودم ياسمين اينقدر استعداد داره ! تو اين فكرها بودم كه از تو خونه ، صداي افتادن و شكستن يه چيزي اومد و بعدش ياسمين گفت : اوا خاك به سرم ، قوري شكست .
يه دقيقه صبر كردم و بعدش رفتم تو . تا منو ديد با خنده و خوشحالي اومد جلومو گفت : چقدر زود اومدي . هنوز واسه ت چايي دم نكردم . يعني داشتم دم مي كردم كه قوري از دستم ول شد رو زمين .
گفتم فدا سرت . چاي نمي خوام . بيا يه رقيه اينجا بشين كارت دارم .
پرسيد خبري شده ؟ گفتم نه . فقط ازت يه كمي دلخورم .
گفت خدا مرگم بده ! كار بدي كردم . نكنه چون قوري رو شكستم ناراحتي؟
گفتم ك ازم پنهون كاري كردي .
گفت به سي جزو كلام الله اگه چيزي شده باشه و من به تو نگفته باشم .
گفتم بشين تا برات بگم . گفت بگو دلم تركيد .
گفتم اين صداي كي بود از خونه ما ميومد ؟
رنگش پريد و گفت : لال شم ، مگه صدا از خونه بيرون مي آمد ؟
گفتم : از خونه كه بيرون مي آمد هيچي از ده تا كوچه اون ور تر هم شنيده مي شد . زد تو صورتش و گفت خاك به سرم ! مرد غريبه صدام رو شنيده ؟
گفتم خودت رو ناراحت نكن . منظورم اين نبود . ميگم چرا تا حالا جلوي خودم نخوندي ؟
انگار دلش آروم گرفت . خنديد و با خجالت گفت : خبه ! كدوم صدا ي خوب ؟
گاهي گداري واسه دلم يه چيزي مي خونم . آهنگ هاي تو اون قدر قشنگ كه آدم به هوس مي آد بخوندشون .
گفتم حرف بيخودي نزن . بشين اينجا كارت دارم .
اينرو گفتم ويلن رو آوردم و با صداش كوك كردم و گفتم يالله . بخون !
با تعجب گفت ، غذام داره سر ميره ! هنوز جارو پارو نكردم ، هزار تا كار دارم ، اون وقت تو مي گي بيام برات آواز بخونم ؟ يكي مي مرد ز درد بي نوايي ، يكي مي گفت خانم زردك مي خواهي ! دم
پختكم وق زده ؟ بذار به كارهام برسم مرد !
دستش رو گرفتم و نشوندمش زمين و گفتم تا برام نخوني نيم ذارم از اينجا جم بخوري؟
گفت شوخي ت گرفته سرظهريه ؟
گفتم هنوز يه ساعت تا ظهر داريم . بهانه نيار . تا نخوني ولت نمي كنم .
با خجالت گفت : من روم نميشه جلوي تو آواز بخونم .
گفتم رو شدن نداره ! مگه مي خواي واسه غريبه بخوني ؟ بخون . بخون ، معطل هم نكن . شروع كردم يكي از آهنگ هايي رو كه ساخته بودم ، با ويلن زدم . پيش در آمد آهنگ كه تموم شد ، بهش اشاره كردم كه بخونه . يه آن اومد شروع كنه اما انگار شرم مانعش شد . بهش گفتم اگه نخونه باهاش قهر مي كنم . آخه مي دوني ، طاقت قهر نداشت !
خلاصه بزور شروع كرد خوندن . اولش خجالت مي كشيد صداش رو ول بده ! اما كم كم روش باز شد و بي ترس و خجالت برام خوند .
چه خوندني ! اونقدر اين صدا قشنگ بود كه وسط هاي آهنگ ، ديگه ساز نزدم و به صداي ياسمين گوش كردم . صدا كه چي بگم ؟ چهچه بلبل !
يه دفعه با خنده گفت : اووووه ! چرا نمي زني؟
دوتايي زديم زير خنده . گفتم صدات اونقدر قشنگه كه پنجه م وا مونده ! گفت : سوسكه از ديوار بالا مي رفت مادرش مي گفت قربون دست و پاي بلوريت . مگه اينكه تو از صداي من تعريف كني !
گفتم : نه به خدا ، كار من اينه . صداي خوب رو مي شناسم . از هر يه ميليون ، يكي صداي تو رو نداره . كاشكي صداي تو رو من داشتم .
گفت : صدا چيه ؟ جونم مال تو . گفتم خونت سلامت . گفت حالا مي ذاري برم به بدبختي هام برسم ؟
از اون به بعد كارم اين شده بود كه هر شعري رو بهم مي دادن ، بعد از اينكه آهنگ ش رو مي ساختم اول مي دادم ياسمين بخونه . اگه خوب شده بود مي دادم راديو .
طوري شده بود كه اگه يه روز برام نمي خوند و صداش رو نمي شنيدم كلافه بودم . يعني حق هم داشتم . صداي ياسمين رو هر كسي يه بار مي شنيد ، ديگه هيچ صدايي براش صدا نبود .
خلاصه كه خيلي با هم خوش بوديم . زندگي رنگ هاي قشنگ ش رو به ما نشون داده بود . تا اينكه يه روز با شرم و حيا اومد تو حياط . داشتم به شاخه درخت ها ور مي رفتم .
پام روي پله هاي نردبون بود و با اره شاخه هاي اضافي رو مي بريدم .
گفت مي خوام يه چيزي بهت بگم . گفتم بگو . گفت بيا پايين بهت بگم . گفتم بگو گوش مي دم . گفت اگه خدا به ما بچه نده ، تو چيكار مي كني ؟
گفتم دعا مي كنم بده !
گفت اگه نده چي ؟ طلاقم مي دي ؟
گفتم حرف ديگه نداري بزني ؟ هر وقت وقتش رسيد خدا بهمون بچه ميده ديگه . گفت انگار وقتش رسيده ! حامله شدم !
از هولم پام ليز خورد و با كمر اومدم رو زمين . يه دست به كمر يه دست به زمين ، بلند شدم و پرسيدم تو از كجا فهميدي ؟
خنديد و گفت : خب ما زنها يه جوري مي فهميم ديگه !
گفتم الهي دورت بگردم .
انشالله هميشه خوش خبر باشي . بگير بشين . بگير بشين . ديگه نبايد كارهاي سنگين بكني بايد استراحت كني .
گفت . اون وقت تنم رو پيه مي گيره و بچه خفه ميشه ! واسه زن حامله كا ركردن خوبه . تو دلت شور نزنه .
گفتم تو رو خدا مواظب باش . سبك سنگين نكن . امانت خداست اون بچه . ها !
دولا شدم و زمين رو ماچ كردم . ديگه از خدا چيزي نمي خواستم . همه چي داشتم .
چه درد سرت بدم ؟ چند ماه بعد ، خدا بهمون يه پسر كاكل زري داد . يه قند عسل . ديگه اصلاً دلم نمي خواست از خونه پام رو بيرون بذارم .
دلم واسه بچه ضعف مي رفت . دوست داشتم درسته قورتش بدم ! چپ مي رفتم و راست مي اومدم ، يه چيزي ميدادم ياسمين بخوره . مي گفتم زن بچه شيرده بايد خوب بخوره . مي گفت دارم مثل خرس ميشم ميگفتم عيبي نداره بايد هم تو پروار بشي هم پسرم .
يه روز كه براش جيگر كباب كرده بودم و داشتم مي دادم بهش بخوره ، دستم رو گرفت و ماچ كرد و گفت ، درسته كه تو بچگي زياد سختي كشيدم ، اما خدا تلافي همه رو برام كرد . تا عمر دارم خوبي هات رو فراموش نمي كنم مرد !
چنگ زدم تو خرمن موهاش و گفتم ، منم تو بچگي خيلي بدبختي كشيدم اما انگار خدا ، در رحمتش رو رومون باز كرده . به حق اين بركت مرتضي علي خدا به همه بده و از صدقه سر همه به ما هم بده و اينهايي هم كه داريم ازمون نگيره .
اسم پسرمون رو علي گذاشتيم . روز به روز رشد مي كرد و بزرگ مي شد . هر چي اون بزرگتر مي شد ، كار من هم بهتر مي شد .
بعد از چند وقت يه خونه ديگه م همون طرفها خريدم . وضع زندگيم خيلي خوب شده بود بهترين زندگي رو براش درست كردم . از طلا سيرش كرده بودم .
خودش مي گفت اونقدر كه من طلا دارم .زرگري نداره !
بهش مي گفتم لياقتش رو داري . خانمي خوشگلي برام يه همچين دسته گلي زاييدي.
هدايت دوباره يه سيگار روشن كرد و دو تا چايي هم ريخت و نفسي تازه كرد . ادامه داد :
زندگي به كامم شده بود . سالها گذشت و آب تو دلمون تكون نخورد .
علي حدوداً شيش سالش شده بود . ديگه كم كم وقت مدرسه ش بود . يه روز كه از سر كار اومدم خونه ، بعد از اينكه ياسمين برام چايي آورد و خوردم گفت : مي خوام يه چزي بهت بگم .
گفتم بگو . گفت من اين چند وقت خيلي فكر كردم ديدم عقل هم چيز خوبيه . خدا وقتي يه نعمت مي ده و اگه ازش استفاده نكنه كفران نعمته .
گفتم خوب آره . گفت به نظر تو حيف نيست كه اين صدايي كه من دارم ، ازش استفاده نكنم ؟
گفتم همون كه واسه شوهرت مي خوني و آهنگ هاي تازم رو اجرا مي كني ، استفاده س ديگه .
گفت : منظورم اينه كه برم راديو بخونم !
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم همين يه كارم مونده كه زنم بره تو راديو ! ديگه نشنوم از اين حرفها زدي ها ؟ نون ت نيست ؟ آب ت
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد