بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

نيست ؟ چي چي ت كم و كسره ؟
كجاي زندگيت رو لنگ گذاشتم ؟ چي مي خواستي واسه ت فراهم نكردم ؟
حالا ديگه ميخواي آبروي منو تو سرو همسر ببري؟ دستت درد نكنه ياسمين خانم .
سرش رو انداخته بود پايين و هيچي نمي گفت . منم خيلي عصباني شده بودم . يه خرده كه گذشت گفت حالا من يه چيزي گفتم تو چرا اينقدر خودت رو ناراحت مي كني ؟
گفتم اين حرفه كه تو ميزني ؟
گفت : چي مي دونم ! زنم و ناقص العقل ! يه چيزي گفتم . ديگه م از اين حرفها نمي زنم . ببخشيد غلط كردم .
خلاصه اون روز گذشت و تا چند وقتي ديگه حرف و حديث نشد . اما من *** نفهميدم كه اين جريان از كجا آب مي خوره . ياسمين اهل اين حرفها نبود كه ! نگو اين همسايه بي وجدان ما ، نشسته بود زير پاش!
چند وقت بعد ، دوباره شروع كرد در گوشم قرم قرم كردن كه چي ؟ كه دوره زمونه عوض شده و ديگه زن ها نبايد همه ش تو خونه بشينن و كهنه بشورن !
شوهرهاي مردم ، افتخارشون كه يه همچين زن با استعدادي داشته باشن كه از قبلش پول در بيارن ! اون وقت تو لجبازي مي كني ؟
گفتم من از اون مردها نيستم كه از قبل زنم نون بخورم . خوشم هم نمي آد زنم جلوي نامحرم بره وصداش رو مرد غريبه بشنوه ! غير از اون . ما احتياجي به پول نداريم .
اين همه پول رو مي خوام چيكار ؟ اين دفعه آخرت هم باشه كه اين زمزمه ها رو مي كني ها !
گفت : اينا زمزمه نيست ، حرف حسابه .
گفتم ياسمين تو تا حالا اون روي سگ منو نديدي ! نذار دهنم واشه !
گفت : دهنت وابشه يا نشه ، من كارم رو مي كنم .
يه دفعه اختيار از دستم در رفت و يه كشيده زدم تو صورتش ! جا خورد . گريه كنون بلند شد و رفت تو آشپزخونه .
بظاهر مسئله تموم شد ، اما اين زندگيمون بود كه تموم شد . چند ماهي گذشت . انگار اون ياسمين رو برده بودن و يه ياسمين ديگه رو جاش گذاشته بودن ! كم كم شده بوديم دو تا آدم غريبه .
دفعه بعد رك تو روم واستاد كه من مي خوام برم ! تو هم هر كاري كه ازت بر مي آد ، بكن . دستت هم اگه روم بلند كني ، هر چي ديدي از چشم خودت ديدي ها !
نگاهش كردم و گفتم : تف به روت زن ! بي حياي سليطه ! اينه مزد كارهام ؟
گفت هر كاري كه برام كردي ، جاش ازم لذت ش بردي ! بقيه ش هم هر چي بوده ، باهام حساب كن پولش رو بهت ميدم !
گفتم از كي تا حالا پول در آر شدي كه مي خواي گشاد بازي دربياري ؟
گفت تو خبر نداري ! خيلي ها از فرق سرم تا نوك پام رو طلا و جواهر مي گيرن !
گفتم اين خيلي ها ، اون وقت كه كچل بودي و داشتي مي مردي هم از اين مايه ها واسه ت مي رفتن ؟
گفت اينا مال قديمه ! حالا رو بگو . اصلاً ميدوني چيه ؟ من نمي خوام زن يه مطرب باشم ! حالا راحت شدي ؟
گفتم : اصل بد نيكو نگردد آنكه بنيادش بد است ! برو گمشو از جلو چشمم

1400/04/12 09:46

پتياره خانم !
اينو گفتم و رفتم تو حياط . يه نيم ساعت بعد با يه چايي اومد تو حياط . چايي رو گذاشت جلوم و خودش هم نشست زمين . يه دقيقه كه گذشت گفت ، ببين من تو رو دوست دارم ، پسرم رو هم دوست دارم . زندگيم رو هم دوست دارم . اما بشرطي كه بذاري برم خواننده بشم . حيفه اين صدا ضايع بشه ! تو هم ببخش اگه بهت بي حرمتي كردم . ولي چه ميشه كرد ؟ دنيا ديگه فرق كرده ، تو ناسلامتي خودت هنرمندي ! بايد اين چيزها رو بهتر بدوني .
گفتم من فقط اين رو ميدونم كه يه آشيونه گرم داريم و تو داري خرابش مي كني . لگد به بخت خودت نزن . خير نمي بيني ها !
گفت بخت من اينه كه خواننده بشم .
گفتم من زن خواننده نمي خوام .
گفت به خدا چيزي نميشه . گاهي گداري ميرم يه صفحه ضبط مي كنم و مي آم . آب از آب تكون نمي خوره . اونا فقط هنر منو مي خوان .
گفتم اين چيزي كه تو ميگي . وقتي افتادي تو اين كار ، بقيه چيزهاشو مي فهمي .
گفت تو كه تو اين كاري ، بقيه چيزهاشو فهميدي ؟
گفتم من مردم . كسي با من كار نداره . اما با يه زن خيلي ها كار دارن ! اينجا ايرانه !
گفت : حرف آخرت همينه !
گفتم آره . اگه من شوهرتم و بزرگ ترت ! مي گم نه ! حالا اگه شيطون تو جلدت رفته ، برو . اما اگه رفتي ديگه پشت سرت رو هم نگاه نكن . واسه من مثل اينه كه مردي .
گفت : به درك ! خلايق هر چه لايق !
بعد استكان چايي رو با پاش زد و پرت كرد يه طرف و رفت تو خونه . يه ربع بعد با يه چمدون اومد بيرون . ديدم راست راستي داره ميره . بغض گلوم رو گرفت . رفتم جلوش و گفتم ، چه بدي بهت كردم ؟ بي احترامي ت كردم ؟ خوارت كردم ؟ سرت هوو آوردم ؟ باهات بد تا كردم ؟ چه آزاري بهت رسوندم كه اين طور دشمن خوني يه من شدي و داري منو مي چزوني ؟
گفت كاشكي اين كارها رو كرده بودي ! اون وقت خيلي راحت تر مي رفتم دنبال كارم !
گفتم بخدا هر كسي زير پات نشسته ، دشمن ته ! خيرت رو نمي خوات ! والله چشممون زدن ! از خر شيطون بيا پايين . به روح قرآن مي ري تا خرخره مي افتي تو لجن ها !
گفت اينا رو تو ميگي .اين خبر ها نيست . بي خودي هم نصيحتم نكن .
اومد كه بره پريدم دستش رو كشيدم و زدمش به ديوار كه يه مرتبه خاك انداز آهني رو برداشت و پرت كرد طرفم . تا خواستم سرم رو بدزدم ، خورد تو پيشونيم كه خون وا شد تو صورتم ! ديگه چيزي نفهميدم . موهاش رو گرفتم تو چنگم و يه مشت تو گردنش زدم كه از حال رفت .

صداي گريه علي بلند شد .دويدم طرفش و بغلش كردم و بردمش تو خونه كه اين چيزها رو نبينه .
تا برگشتم بيرون ، ديدم ياسمين بلند شده . خواستم دوباره بزنمش كه گفت ، هر چقدر مي خواي بزني بزن ! زورت بهم ميرسه . مي توني تو خونه زنداني م كني . اما بدون كه تا سرت رو بچرخوني يا بهت

1400/04/12 09:46

خيانت مي كنم يا فرار مي كنم .
از غم و غصه گريه م گرفت . بهش گفتم من خيلي زحمت تو رو كشيدم ياسمين .
گفت مي خواستي نكشي ! كسي ازت خواسته بود ؟ ميذاشتي بميرم .
گفتم حالا از خدا مي خوام كه بميري تا سر منو زير ننگ نكني .
گفت ننه من غريبم بازي در نيار ! همسايه ها جمع شدن !
برگشتم ديدم همه همسايه ها رو پشت بوم هاشون واستادن و دارن ما رو نگاه مي كنن .
گفتم ايشالله خبرت رو برام بيارن كه برام آبرو نزاشتي . خدا مرگت بده زن !
گفت خدا سرش شلوغه به اين چيزها نمي رسه .
گفتم لال بشي كه خدا رو هم فراموش كردي . دستت رو شيطون گرفته ، داره با خودش مي كشه !
بعد خسته و گريه كنون رفتم لب حوض و صورت خوني م رو شستم و گفتم : من زير شلاق و فلك خم به ابروم نيومد . تو يتيم خونه گرسنگي و بدبختي رو كشيدم و جلوي كسي يه قطره اشك از چشمام نيومد . تو اشك منو در آوردي . خدا اشكت رو در بياره .
برو زن ، اما بدون يه روزي با همين پيشوني كه شكستي ، سجده خدا رو كردم تا به تو عمر دوباره بده . با همين دلي كه شكوندي غمت رو خوردم تا خوب شدي !
با همين دستها لگن كثافت هات رو خالي كردم . با همين پشتي كه خم كردي كوله ت مي كردم و مي بردمت دكتر تا سالم شدي !
برو كه ديگه جاي زن بي حيايي مثل تو توي اين خونه نيست . برو كه دنيا به هيچكس وفا نكرده . برو كه با همين دل شكسته پيش خدا برات حق مي زنم .
اميدوارم يه روزي بشه كه پشيموني ت رو ببينم . اگه اون خدا ، خداس ، انتقام من و اين طفل معصوم رو از تو مي گيره . برو نااهل .
بعد رفتم تو خونه پيش علي كه گريه مي كرد . از پنجره ديدم كه چمدونش رو ورداشت و رفت . همين طور تو حياط رو نگاه مي كردم كه ديدم همسايه بالا هم دنبالش رفت . فهميدم كدوم نامردي زير پاي زن من نشسته . پريدم بالا و به زنش گفتم تا فردا مهلت داري كه از اينجا برين وگرنه اسباب هاتونو مي ريزم وسط كوچه !
اومدم پائين . پسرم دويد بغلم و گفت : بابا ، مامان كجا رفت ؟
گفتم بابا جون گريه نكن . مامانت ديگه مرد !
گفت من مامانم رو مي خوام .
بغض داشت خفه م مي كرد . چي مي تونستم به اين بچه بگم ؟ سرم رو گذاشتم رو شونه بچه م و هاي هاي گريه كردم . براي زندگيم گريه كردم كه انگار بمب زيرش گذاشته و رفت هوا !
براي اين بچه گريه مي كردم كه مفت مفت بي مادر شد ! بخاطر نامردي يه آدم گريه مي كردم كه چه جوري جواب خوبي ها ميدن !
ديگه اون همسايه نامرد رو نديدم . فرداش اسباب كشي كردن و رفتن . تا چند وقت علي بهانه مادرش رو مي گرفت . تا گريه مي كرد منم پا به پاش گريه مي كردم . طفل معصوم ،آخري واسه اينكه من گريه نكنم ديگه چيزي نمي گفت . شايد مي ترسيد باباش رو هم از دست بده .
ديگه خجالت مي كشيدم

1400/04/12 09:46

از در خونه بيرون برم . شرمم مي شد جلو همسايه ها .
همون موقع بود كه سيگاري شدم . مي نشستم تو خونه و هي سيگار مي كشيدم و فكر مي كردم . اوضاع همه چيز تو خونه بهم خورده بود . كثافت از در و ديوار مي رفت بالا ! نه صبحونه اي ، نه ناهاري ، نه شامي ! خونه شده بود ماتمكده ! مي نشستم يه گوشه و به روزهايي فكر مي كردم كه صداي خنده ياسمين تمام اين خونه رو پر كرده بود .
خودم كردم كه لعنت بر خودم باد . اگه من صداش رو تعليم نمي دادم ، اگه من وادارش نكرده بودم كه برام بخونه ، اگه يه كم حواسم رو جمع كرده بودم اين وضع پيش نمي اومد .
اين طفل معصوم علي بقدري كز و پژمرده شده بود كه ديگه نه بازي مي كرد و نه مي خنديد . ياد روزهايي افتادم كه ياسمين رو در حال مرگ آوردمش پيش خودم .
ياد كارهايي افتادم كه براش كردم . وقتي چشمم به اين بچه مي افتاد كه بغض تو گلوش بود اما صداش در نمي اومد . دلم آتيش گرفت . نمي دونستم چه خاكي به سرم بريزم . مونده بودم چيكار كنم . دل خودم داشت مي تركيد . همه ش با خودم مي گفتم الان ياسمين كجاست ؟ امشب سر به بالين كدوم نامرد گذاشته ؟ يه هفته مي شد كه ازش بي خبر بودم .
غيرت داشت خفه مي كرد . يه آن به اين فكر افتادم كه برم پيداش كنم و بكشمش .بعد هم اين بچه رو بكشم و هم خودم رو . خلاصه روزهاي بدي گذشت .

يه روزكه با علي تو خونه نشسته بوديم و داشتيم راديو گوش مي كرديم يه دفعه راديو اعلام كرد كه به يه آهنگ كه توسط هنرمند و خواننده جديد ، خانم فلا اجرا مي شه گوش بفرمايين .
بعدش يه خرده آهنگ و يه دفعه چي شنيدم ! صدا ، صداي ياسمين بود كه با يه اسم ديگه داشت مي خوند .
علي داد زد ، بابا ! بابا ! بيا ! مامانه ! صداي مامانمه ! به خدا صداي مامانمه ! سرم رو محكم زدم به ديوار ! پشت دستم رو انقدر گاز گرفتم تا خون افتاد .
خدايا چي جواب اين بچه رو بدم ؟ مي زدم تو پيشونيم و گريه مي كردم .
علي طفل معصوم هم پاي راديو نشسته بود و آروم آروم گريه مي كرد . تا ياسمين خوند ، من و اين بچه هم گريه كرديم .
وقتي آوازش تموم شد ، علي اومد پيش من و گفت : بابا مامان الان كجاست ؟
گفتم : باباجون مامان مرده ! گفت پس اين كي بود كه آواز مي خوند ؟
گفتم اون مامان تو نيست . يه خانمه كه صداش شبيه اونه !
گفت مامان چرا رفت ؟ تو اذيتش كردي؟
گفتم نه پسرم ، مامانت ديگه نمي خواست خوب و پاك باشه . ديگه من و تو رو دوست نداشت .
سرم رو انداختم پايين . چي داشتم بهش بگم .
دوباره گفت من دلم خيلي واسه مامان تنگ شده ! مامان شبها كه ميخواستم بخوابم برام قصه مي گفت . نازم مي كرد تا خوابم ببره . از وقتي مامان رفته وقتي ميرم بخوابم تا چشمهامو مي بندم چيزهاي بد و ترسناك

1400/04/12 09:46

مي آد جلوم !
اينارو كه شنيدم از خدا مرگم رو خواستم ! بغلش كردم و چسبوندمش به خودم و گفتم ، بابا من قصه بلد نيستم برات بگم اما به جاي مامانت هم مي تونم بهت محبت كنم ، همينطور كه يه روزي به مامانت محبت كردم . اما تو دستمزدم رو اونطوري نده .
بردمش تو رختخواب خوابوندمش و نشستم بالاي سرش و شروع كردم به ناز و نوازش كردنش . يه دقيقه كه گذشت گفت : بابا ميشه برام ساز بزني .
گفتم نه بابا ، نمي تونم ، دستم به ساز نمي ره .
گفت اگه ساز بزني ياد موقعي كه مامان نرفته بود مي افتم و راحت مي خوابم .
نمي دونستم چيكار كنم . از روزي كه ياسمين رفته بود ، دست به ويلن نزده بودم . از يه طرف نمي خواستم ديگه طرف ساز برم . از يه طرف نمي تونستم دل بچه رو بشكنم . سست و سنگين بلند شدم و رفتم ويلن رو آوردم . خدا ميدونه وقتي دستم به ساز خورد چه حالي شدم ! با هر جون كندني كه بود اومدم بالا سر علي تا خواستم يه چيزي براش بزنم گفت بابا همون آهنگي رو بزن كه مامانم دوست داشت و همه ش مي خوند .
نگاهش كردم و لال شدم و هيچي نگفتم . چطور مي تونستم به اين بچه بگم كه چه حالي دارم !
زدم . آهنگي رو كه ياسمين هميشه مي خوند زدم . اما هر آرشه اي كه به ويلن مي زدم مثل كاردي بود كه به قلبم مي زدم .
اشك از چشمام مي اومد و من ساز مي زدم . چلوي چشمام ياسمين رو مي ديدم كه كنارم واستاده و برام مي خونه .
تو خيالم مي ديدم كه همه اين چيزها خواب بوده و ياسمين هيچ جا نرفته .
به خودم مي گفتم كه الان در باز ميشه و ياسمين مثل هميشه با اون خنده قشنگش مي آد تو اتاق . اون شب چه كشيدم تا اون آهنگ تموم شد .
علي خوابش برد .

از اين قضيه يه ماهي گذشت . كمتر از خونه بيرون مي رفتم . يكي دوبار همون خواننده اومد سراغم . مي خواست كه برم راديو كه قبول نكردم .
تازه واسه خريد خونه هم زوركي مي اومدم بيرون . چه برسه به اينكه دوباره برم راديو . يه روز صبح كه مي رفتم نون بخرم ديدم چند تا از زن هاي همسايه يه گوشه واستادن و دارن يه اعلاميه رو كه به ديوار چسبونده بودن تماشا مي كنن .
تا منو ديدن يه چيزي به همديگه گفتن و رفتن . آروم آروم رفتم جلو . مي خواستم بدونم كه چي رو دارن تبليغ مي كنن . جلوي ديوار كه رسيدم تازه فهميدم چقدر خاك بر سر شدم ! حس از زانوهام رفت .
عكس ياسمين ، زن منو چسبونده بودن به ديوار . زني كه رنگش رو آفتاب هم نديده بود ، حالا سر برهنه تمام مردهاي اين شهر مي ديدن !
زنبيل از دستم افتاد . حالم بد شد . يه گوشه نشستم و زدم تو سرم .
اي خدا چه گناهي به درگاهت كرده بودم كه حالا بايد كلاهم رو مي ذاشتم بالاتر ! تف به تو روزگار !
از خجالت روم نمي شد سرم رو تو كوچه بلند كنم . اين

1400/04/12 09:46

زن كمرم رو تا كرد .
همه ش فكر مي كردم همه اهل محل واستادن و منو نگاه مي كنن.
خواستم بلند شم تا هنوز كسي اعلاميه رو نديده پاره ش كنم . اما مگه يكي دوتا بود / از اين سر تا اون سركوچه پرشده بود از عكس زن من !
خدا چه بدبختي اي ! به ناموس كي چپ نگاه كردم كه به ناموسم نگاه مي كنن؟ چادر كدوم زن رو از سرش كشيدم كه چادر از سر زنم برداشتن ؟
دستم رو گرفتم به ديوار و با زحمت بلند شدم . نگاهي به اعلاميه كردم . زيرش نوشته بود خانم فلاني ، ستاره اي كه از شرق طلوع كرده و در آسمان هنر ايران مي درخشد .
ورود بانو فلان را به عالم هنر تبريك مي گوئيم . از اين پس صداي بلبل و قناري را فراموش كنيد !
امشب و همه شب بانو فلان ، هنرمند محبوب شما در كافه فلان برنامه اجرا مي كنن !
دستم رو به ديوار گرفتم و يواش يواش از كنار ديوار برگشتم خونه .
تا در و پشت سرم بستم، نشستم به گريه .
علي طفل معصوم كه نمي دونست چي شده . مثل پروانه دور و برم مي گشت و هي مي پرسيد بابا چي شده چرا گريه مي كني ؟
ولي چي داشتم بهش بگم ؟ بگم اگه مي خواي مامانت رو ببيني ، برو كافه فلان!
ديگه تو اون محل جاي من نبود . يه هفته اي هر دو تا خونه رو فروختم و اومدم همين جا .
اين خونه و باغ رو خريدم . اون موقع اينجا ، زمين اصلا ارزش نداشت . نزديك كوه بود و پرنده هم اين طرف ها پر نمي زد . اين خونه و باغ ، ييلاق يه پيرمرد پولدار بود كه بخاطر مريضي ديگه نمي اومد اينجا . واسه من خيلي خوب بود . هيچكس اينجا رو نمي شناخت مي تونستم در باغ رو روي خودم ببندم و بشينم به بدبختي هام فكر كنم .
اين اسباب و اثاث و كتاب و خلاصه همه چيز رو از اون پيرمرد روي خونه خريدم . هيچكس هم ، جز همون خواننده اي كه اسمش رو نمي گم ، آدرس و نشوني اينجا رو بلد نبود . به اونم سپرده بودم كه به كسي نگه من كجا رفتم و چيكار مي كنم .
ديگه اين باغ و اين خونه شد دنياي من و اين طفل معصوم علي . مي نشستم تو خونه و آهنگ مي ساختم . آهنگ هام هم پر سوز شده بود . ماهي يه بار دو ماهي يه بار خواننده خدا بيامرز مي اومد پيش من و آهنگ ها رو مي برد و پولش رو برام مي آورد .
يه سالي گذشت كه يه روز از همون خدابيامرز شنيدم كه اون همسايه نامرد كه زير پاي زن من نشسته بود درد بي درمون گرفته و مرده .
اينم سزاي كسي كه آشيونه مردم رو بهم بزنه . اما واسه من چه فايده داشت . حالا ديگه هم خونه و باغ به اين بزرگي داشتم و هم پول . اما اون چيزي كه مي خواستم رو نداشتم . اون موقع فهميدم كه يه وقتي چقدر ثروتمند بودم و خودم خبر نداشتم .
گذشت يه چند سالي گذشت . ياسمين مشهور و مشهورتر شد . اسمش هر جا بود واسه مردم شادي مي آورد و واسه من غم .
چي بگم

1400/04/12 09:46

كه بفهمي چه ها كشيدم .
علي رو گذاشتم تا درس بخونه و واسه خودش كسي بشه . براش هم مادر بودم و هم پدر . بچه بود و زود يادش رفت . گاهي گداري سراغ مادرش رو مي گرفت اما چند سالي كه گذشت قبول كرد كه مادر نداره .
هر جوري بود با چنگ و دندون بزرگش كردم . نذاشتم درد بي مادري رو بفهمه يعني اين چيزي بود كه خودم فكر مي كردم .
روزها گذشت ماه ها گذشت ، سالها گذشت . اما من نتونستم ياسمين رو فراموش كنم . يه روز كه علي بعد از مدرسه قرار بود بره خونه يكي از دوستاش ، دلم خيلي گرفت .
دلگرمي و اميدم به پسرم بود . روزها كه نبود ، چشمم به در خشك مي شد تا از مدرسه بياد خونه . اون روز كه مي دونستم مهموني دعوت داره و تا چند ساعت از شب گذشته بر نمي گرده ، غم دنيا تو دلم ريخته بود . هواي ياسمين تموم وجودم رو گرفته بود .
مي دونستم كجا برنامه داره . خيلي با خودم كلنجار رفتم ولي آخرش نتونستم خودم رو نگه دارم . طرفهاي عصر بود كه از خونه زدم بيرون و رفتم در اون كافه و يه گوشه واستادم تا شايد بتونم يه نظر ببينمش .
سر شب بود كه يه ماشين شيك اومد جلو كافه و چند نفر ازش پياده شدن و بعدش چيزي رو كه سالها آرزوي ديدنش رو داشتم ديدم .
ياسمين!

ياسميني كه يه روز فقط مال من بود ! اما حالا تنها كسي كه دستش به اون نمي رسيد من بودم . يه پالتو تنش بود كه همه ش پوست بود . موهاي سياه و بلندش رو دورش ريخته بود . آروم پياده شد . دور و برش رو گرفته بودن . چند نفر هم اومده بودن كه ببيننش . ديگه هيچ جايي واسه من نبود .
اون طرف خيابون واستاده بودم و نگاهش مي كردم . بي اختيار اشك از چشمام اومد پايين . تو همين موقع نمي دونم چطوري چشمش افتاد به من و واستاد .
ديدم كه مي خواد بياد پيش من اما اونقدر دور و برش شلوغ بود كه نمي تونست تكون بخوره . بزور لاي مردم كه تازه متوجه ش شده بودن رفت تو كافه .
لحظه آخر برگشت و يه نگاه ديگه به من كرد .
ديگه دلم نمي خواست از اونجا جم بخورم . اگه عشق پسرم نبود كه همونجا مي موندم تا شايد يه نظر ديگه ببينمش .
خراب و خسته برگشتم خونه . همين بخاري ديواري رو روشن كردم كه وقتي علي برمي گرده خونه گرم باشه . جلوش نشستم و دوباره رفتم تو فكر .
يه دفعه بلند شدم و ويلن رو آوردم . مي خواستم بندازمش تو آتيش بسوزه !
دلم نيومد ! يعني تا حالا ده بار خواستم اين كار رو بكنم اما نتونستم .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت ديگه ادامه نداد . خيره شده بود به آتيش بخاري ديواري كه ديگه داشت خاموش مي شد . يكي دو دقيقه اي كه گذشت گفت :
-مي بيني بهزاد خان زندگي چه بازي هايي واسه ما آدما داره ؟
-وقتي اسم شما رو مي شنيدم يا آهنگ هايي رو كه ساخته بودين گوش مي

1400/04/12 09:46

كردم ، اصلاً به فكرم نمي رسيد كه ممكنه يه همچين سرگذشتي هم در ميون باشه . مي تونم جناب هدايت ازتون خواهش كنم اسم هنري ياسمين خانم رو به من بگين ؟ يعني اسمي رو كه رو خودش گذاشته بود .
هدايت – مي گم اما ازت مي خوام كه پيش خودت بمونه .
-قول مي دم .
اسمش رو گفت . برام خيلي عجيب بود . هميشه خيال مي كردم كه اين خواننده از اونهايي كه ، خوشبختن و به آرزوهاشون رسيدن ! مدتي سكوت كرديم كه گفت :
-شام اينجا بمون . منم تنهام . يه لقمه نون با هم مي خوريم .
-مزاحمتون نميشم . خيلي ممنون .
هدايت – اگه تو الان بري ، با اين همه خاطره كه زنده شدن ، نمي دونم چيكار بكنم .
اگه ميشه يه ساعت ديگه پيشم بمون . راستش يه خرده قلبم ناراحته ! احساس خفگي مي كنم . شايد هم غمباده كه به جونم افتاده .
صورتش سرخ سرخ شده بود . فشارش بالا بود . هر كاري كردم راضي نشد با هم بريم بيمارستان . بهش گفتم دراز بكشه . به زور يه ليوان آب دادم خورد . يه ساعتي كه گذشت حالش كمي جا اومد . احتمالاً بخاطر يادآوري گذشته حالت استرس پيدا كرده بود .
وقتي مطمئن شدم كه ديگه حالش خوبه ، از خونه اومدم بيرون . خواب بود . بيدارش نكردم . وقتي داشتم از باغ رد مي شدم كه بيام خونه . ديگه اين باغ و خونه و دم دستگاه برام قشنگ و ديدني نبود . شايد روزهاي اول آرزو داشتم كه منم همچين ثروتي داشته باشم ، اما حالا ديگه نه !

1400/04/12 09:46

ادامه دارد....???

1400/04/12 09:46

?#پارت_#دهم
رمان_#یاسمین?

1400/04/12 21:25

حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خونه . تا لباسهام رو در آوردم در زدن . كاوه بود . اومد تو و نشست و گفت :
-كجا بودي ؟
-رفته بودم يه سر پيش آقاي هدايت .
كاوه – كشتي ش ؟
-گم شو كاوه .
كاوه –آها داري زجركشش مي كني !
-از فرنوش چه خبر ؟ زنگ نزده ؟
كاوه – چرا بابا ، زنگ زد و پوسيد واز بين رفت . آخه دختر بيچاره هم دل داره .
-باز چرت و پرت گفتي ؟ منظورم اينه كه تلفن نزده ؟
كاوه – يه نصيحتي بهت مي كنم بهزاد . اگه گوش كني ، كارت درسته .
-فقط همين مونده بود كه تو منو نصيحت كني .
كاوه – بدبخت من تا حالا هر كي رو نصيحت كردم ، كارش درست شده و رفته راحت و آسوده گرفته خوابيده . البته سينه قبرستون . بيا و تو هم نصيحت منو گوش كن تا راحت بشي .
-قربونت من حالا حالا آرزو دارم . خيلي ممنون .
كاوه – آرزو بر جوانان عيب نيست . بيا اين رو واسه تو خريدم .
يه كتاب دستش بود . داد به من . روش رو كه خوندم ديدم نوشته مراقبت هاي ويژه قبل از زايمان ! با تعجب پرسيدم :
-اين چيه ؟
كاوه گرفتم بخوني و آماده بشي كه وقتي مادرفرنوش مي آد . طبيعي بزايي و بسلامتي فارغ بشي و كارت به سزارين و اين حرفها نكشه .
-مرده شور تو رو ببرن با اين هديه هات ! جاي اينكه منو دلداري بدي ، اينو برام آوردي ؟
كاوه – راست مي گي ها بايد كتاب مراقبتهاي ويژه بعد از زايمان رو مي خريدم . چون ديگه وقتي برات نمونده . مادر فرنوش فردا مي رسه .
-باور كن ، تا حالا صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا با تو رفاقت مي كنم .
كاوه – آخه چي كار بايد برات بكنم ؟ هر چي بهت مي گم كه گوش نمي دي.
-تو تا حالا جز چرت پرت چيزي گفتي و من گوش نكردم ؟
كاوه – گوش مي كني اگه بگم ؟
-بشرطي كه جدي باشي و مزخرف نگي .
كاوه – بلندشو فردا بريم پيش بابام . دو سال ور دستش واستا و پشت خودت رو ببند .
-كه چيكار كنم ؟ باباي تو چي ياد من بده ؟
كاوه – همه چيز ! كسب و كار . راه پول در آوردن . دزدي . پدر سوختگي .
-من دنبال پول در آوردن نيستم . مي خوام بعد از اينكه درسم تموم شد به مردم خدمت كنم .
كاوه – خب مگه من مي گم به مردم خدمت نكن ؟ اول از خود مردم بگير بعد بهشون خدمت كن !
-ديوونه شدي ؟ معلومه چي مي گي ؟
كاوه – تو ساده اي و نمي فهمي من چي مي گم ! همين باباي فرنوش ، همين باباي خودم ، اينارو مثال مي زنم كه جلو چشات ن كه قبول كني .
اين دو تا احتكار شون رو مي كنن . زد و بندهاشون رو مي كنن . دزدي هاشون رو مي كنن بعد خدمت شون رو به مردم مي كنن . خرج مي دن . شب عيد برنج مي دن در خونه بي بضاعت ها ! به پرورشگاه كمك مي كنن . تازه با هم رقابت هم مي كنن . اين يكي يه شب چلوكباب كوبيده خرج مي ده اون يكي فرداشبش چلوكباب برگ خرج ميده !اين يكي

1400/04/12 21:28

گوسفند مي كشه اون يكي گوساله زمين مي زنه .
مي گن يارو گوسفند رو مي دزديد گوشتش رو مي داد به فقرا گناه دزدي به ثواب اين كار در ، اين وسط پوست و دنبه اش استفاده بود .
-همه كه اينطور نيستن .
كاوه – همه نه ، اما خيلي ها هستن . مگه مي شه با اين درآمدها خونه پونصد ميليوني خريد ؟ مگه ميشه با اين پولها ماشين پنجاه شصت ميليوني انداخت زير پا ؟
-تو به همه بدبيني كاوه .

كاوه – عيبي نداره ، من بدبين با يه باباي يه ميليارد تومني ! اما تو خوش بين باش با اين بساط تخم مرغ و نون پنير و چايي دو شب مونده سه بار دم .

-راستي كاوه ، فردا ظهر بيا اينجا مي خوام ناهار آبگوشت درست كنم . بيا با هم بخوريم .
يه نگاهي به من كرد .اشك تو چشماش جمع شد . بهش گفتم :
-مي دونم آبگوشت جلوي نظرت نمي آد اما اين بهترين غذايي كه من مي تونم گاهي درست كنم . دلم مي خواست با تو بخورم .
بلند شد و اومد صورتم رو ماچ كرد و گفت :
-قربون رفاقتت برم ، اون آبگوشت تو ، شرف داره به صد تا غذاي آنچناني خونه ما ؟ فردا ظهر اينجام . با هم مي خوريمش و كيف مي كنيم .
اينو گفت و بلند شد و خداحافظي كرد و رفت . وقتي تنها شدم كتابي رو كه برام آورده بود باز كردم و صفحه اولش رو خوندم نوشته بود :
بارداري و زايمان ، مرحله بسيار مهمي در زندگي خانم هاست كه متاسفانه آقايان تا حامله نشده و وضع حمل نكنند متوجه سختي و مشقت آن نخواهند شد !
خنده م گرفته بود . اين پسر چه حوصله اي داره . رفته تو كتابفروشي و چي واسه من خريده !
اون شب رو با هزار اميد و صد هزار نااميدي به صبح رسوندم و صبح با صد تا آرزو بيدار شدم . ساعت حدود هشت صبح بود . يه دوش گرفتم و صبحونه م رو خوردم . يه كمي اتاق رو تميز و مرتب كردم . ده نشده بود كه لباس پوشيدم مي خواستم يه سري برم دانشگاه . از در خونه كه بيرون اومدم ، ماشين فرنوش جلوم نگه داشت .
فرنوش – سلام ، آقا پسر شيك و پيك كردن ، دارن كجا تشريف مي برن ؟
-سلام تو كجا بودي ؟
فرنوش – خونه بودم . حالا بگو تو كجا مي رفتي ؟
-مي خواستم به سري به دانشگاه بزنم . بيا تو الان چايي برات دم مي كنم .
پياده شد و گفت :
-نه ، تو خونه نمي آم . بريم كمي با هم قدم بزنيم .
راه افتاديم . هوا سرد بود . كمي كه گذشت گفت :
-بهزاد ، مامان صبح زود رسيد .
-جدي؟ چشمت روشن . بسلامتي . حالشون چطوره ؟
فرنوش – خوبه . مامانم هميشه حالش خوبه ! نرسيده تمام فاميل هامون رو دعوت كرده كه شب بيان خونه ما . در ضمن تو رو هم دعوت كرده . مي خواد ببيندت .
-همين امشب ؟
فرنوش – خب آره . ترسيدي ؟
-نه نترسيدم . كمي هول شدم .
خنديد و گفت :
-نه هول شو و نه خودت رو ناراحت كن . شكر خدا انگار همه چيز درسته . بابام با

1400/04/12 21:28

مامانم در مورد تو صحبت كرده . نظر مامان هم بد نيست . فقط گفته اول بايد خودش تو رو ببينه .
-وقتي جريان رو شنيد ، مخالفت نكرد ؟ حرفي چيزي پيش نيومد ؟
فرنوش- نه اصلاً خيالت راحت باشه .
-آخه نمي خوام واسه تو بد بشه يا اينكه با مامانت دعوات بشه .
بهم خنديد و گفت :
-بهزاد ، هر طوري كه بشه ، من فقط تو رو دوست دارم و ميخوام فقط با تو ازدواج كنم .
بقيه چيزها زياد اهميت نداره .مسئله اصلي اينه كه دو نفر همديگرو دوست داشته باشن .
حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن .
-اگه يه دفعه مامانت گفت نه چي ؟ اگه با ازدواج ما موافق نبود چي ؟
فرنوش- مامانم زياد سخت گير نيست . با خاله م خيلي فرق داره . بذار يه بار تو رو ببينه ،حتماً راضي ميشه . برگرديم بهزاد . بايد بريم خونه . كلي كار مونده . شب پنجاه نفر مهمون داريم .
دوتايي به طرف ماشين برگشتيم . وقتي رسيديم بهش گفتم :
-ناهار آبگوشت درست كردم . ايكاش مي اومدي با هم مي خورديم . كاوه هم مي آد .
فرنوش – مگه بلدي آبگوشت درست كني ؟
-آره دست پختم هم خيلي عاليه . ظهر مي آي ؟
فرنوش – از خدامه كه بيام اما نمي شه . بذار با هم عروسي كنيم . برات هر روز آبگوشت درست مي كنم و با هم مي خوريم .
-هر روز آبگوشت ؟
فرنوش – خب يه روز در ميون .
وقتي سوار ماشين ش شد كه بره ، از توي كيفش يه نوار در آورد و گرفت طرف من و گفت :
-بگير بهزاد . مال توئه . يه كادوي كوچيك هم برات گرفتم . فقط خواهش مي كنم اين يكي رو مثل تلويزيون ردش نكن .
-چرا اينكارها رو مي كني فرنوش جان ؟ همين نوار از هر چيزي برام باارزش تره .
فرنوش- چيز مهمي نيست . يه راديو ضبط كوچيكه . براي اينكه بهت برنخوره و ناراحت نشي ، ارزون ترينش رو برات خريدم خودشون مي آرن در خونه . قبولش كن ، باشه ؟
بهش خنديدم و گفتم :
-باشه اما فقط همين يك بار . باشه ؟
فرنوش- باشه . فعلاً كاري نداري؟
-شب چه ساعتي بيام ؟
فرنوش – حدود هشت بيا . خداحافظ
-آروم رانندگي كن فرنوش.
فرنوش- چشم خيالت راحت باشه .
واستادم تا از سركوچه پيچيد تو خيابون و رفت . منم برگشتم خونه . لباسهامو عوض كردم و يه سري به آبگوشت كه روي بخاري بود ، زدم . نيم ساعت نگذشته بود كه در زدن .

كاوه بود اومده تو و گفت :
-بوي آبگوشتت تا توي خونه ما اومد . بابام رفته يه نون سنگك گرفته ، به دو داره مي آد اين طرف ! تمام اهل محل فهميدن تو امروز آبگوشت درست كردي !
-قدم همه روي چشم ، تشريف بيارن .
كاوه – حالا همه چيزش رو اندازه كردي ؟ آب رو كه توش نبستي ؟ آبكي بشه من دوست ندارم ها ، سيب زميني ، گوجه ، همه چيز ريختي ؟
-آره بابا .
كاوه – توش قلم هم انداختي ؟ خوشمزه مي شه ها .
-تو بچه پولدار اين چيزها رو از كجا ميدوني

1400/04/12 21:28

؟
كاوه – مگه نگفتم بهت ؟ بابام يه وقتي قهوه خونه داشت . يه بار جاي گوشت تو ديزي ها يكي يه دونه موش انداخت . درش رو پلمپ كردن . بابام كاسبه چي فكر كردي؟
-گم شو حالمون رو بهم زدي
كاوه –ببينم . غذات اونقدر هست كه يه مهمون ديگه م دعوت كنيم ؟
-آره دولتي سرت تا دلت بخواد آبگوشت هست . حالا كي رو مي خواي دعوت بگيري؟
كاوه – فريبا خانم رو . حيفه از دسپخت تو نخوره .
كاوه در قابلمه رو برداشت آبگوشت رو نگاه كنه كه در زدن . رفت و در رو واكرد و گفت :
-بفرمايين .
سلام منزل آقا بهزاد ؟
ببخشيد اين راديو ضبط مال شماست ، يه خانمي براتون خريدن و فرستادن .
-بله بله دست شما درد نكنه .
-لطفاً اينجا رو امضاء كنين كه تحويل گرفتين .
تا من قبض رو امضا مي كردم ، يارو به كاوه گفت .
-اما آقا شما هم خيلي خوش مشرب تشريف دارين ها ! چرا نمي رين تو تلويزيون بازي كنين ؟
كاوه – از كجا فهميدي ؟ اتفاقاً سريال طنز 13 قسمته داريم بازي مي كنيم به نام مردي كه نان مي خورد گوشش تكان مي خورد . قراره همين روزها پخش بشه .
-تو رو خدا راست مي گين آقا ؟ از كدوم كانال ؟
كاوه – هر قسمتش رو يه كانال پخش مي كنه كه به هيچكدوم برنخوره و ناراحت نشن .
-آقا تو رو خدا تا معروف نشدين ، يه امضاء به من بدين .
بفرمايين آقا ، اين قبض ،امضا كردم . اينم خدمت شما .
يه دويست تومني بهش دادم و راديو ضبط رو گرفتم و يارو با حسرت يه نگاهي به كاوه كه جدي واستاده بود و نگاهش مي كرد انداخت و رفت .
كاوه – واسه چي هواداران منو اين طوري رد مي كني ؟
-مرده شور تو ببرن كه مردم رو مسخره نكني.
كاوه – بابا يارو نديده و نشناخته به من ميگه تو هنر پيشه اي و ازم امضا مي خواد . به من چه مربوطه ؟ طرف فكر ميكنه صف پياز سيب زميني يه ! مي خواد تا شلوغ نشده بياد اول صف واسته ! حالا بگو ببينم ضبط از كجا رسيده ؟
-فرنوش برام خريده . يه ساعت پيش اينجا بود . اومده بود بگه كه مامانش رسيده و شب هم اقوام رو دعوت كرده . مي خواد من رو بينه .
كاوه – قراره شب بري خونه فرنوش اينا ؟
-اگه خدا بخواد آره ، ساعت هشت .
حالت كاوه جدي شد و يه فكري كرد و گفت :
-بهزاد بيا بشين يه دقيقه كارت دارم .
-بازم ميخواي مسخره بازي در بياري؟
كاوه – نه جان تو جدي جديه .
دوتايي يه گوشه نشستيم كه كاوه شروع كرد :
-بهزاد جون ، تو از برادر به من نزديكتري . ازت خواهش مي كنم كه به يكي از دو تا كاري كه بهت مي گم عمل كن . من نمي خوام برات منفي بافي كنم . نمي خوام هم ذهنت رو خراب كنم اما تو مادر فرنوش رو نمي شناسي ، اما من چرا !
اگه مي خواي اين وصلت سر بگيره بايد يه كدوم از اين كارايي رو كه مي گم بكني .

اولي ش رو بهت مي گم بهتره .
اجازه

1400/04/12 21:28

بده كه پدم ، همونطور كه خودش گفته ، يه آپارتمان به نامت كنه . بابام وضعش خوبه به جائي بر نمي خوره . امشب كه رفتي خونه فرنشو اينا به مادرش بگو همه چيز دارم خونه دارم ماشين دارم پول دارم .
بگو اينا رو بابام برام ارث گذاشته . شب هم همين ماشين من رو وردار و برو من صلاح ت رو مي خوام . حرف گوش كن پسر . به مادرش بگو يه مغازه زيرپله هم گوشه بازار دارم كه دادم اجاره . اگه فرنوش رو دوست داري ، بايد اين كار رو بكني .
-چون فرنوش رو دوست دارم ، اينكارو نمي كنم . يكي از چيزهايي كه فرنوش دوست داره صداقت منه .حالا من بيام و خرابش كنم ؟
يه نگاهي به من كرد و گفت :
حداقل به دورغ هم شده ، اينا رو به مادر فرنوش بگو . نمي خواي اين چيزها رو قبول كني ، نكن . اما براي يه مدتي هم كه شده ، يه نقش بازي كن تا فرنوش رو عقد كني . عقد كه كردين برو تو قالب خودت چطوره ؟
-گفتم كه ! من نه دورغ مي گم ، نه تظاهر به چيزي كه نيستم و ندارم مي كنم . راه حل دوم رو بگو . اين يكي كه تعريفي نداشت .
كاوه – بخدا سرم رو مي كوبم به ديوارها! پسر تو كي مي خواي بفهمي كه اين چيزها ديگه خريدار نداره ؟ دور دور دزدي و پدر سوختگي يه !
-حتماً مي خواستي بگي يه روز مادر فرنوش رو ببرم بيرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي سگ ها ؟!
كاوه – اين يكي رو گذاشته بودم واسه موقعي كه دوتا اولي ها قبول نكردي .
-حالا دومي رو بگو كه گرسنه موندم . مي خوام آبگوشت رو بكشم .
كاوه يه نگاهي بهم كرد كه از صد تا فحش بدتر بود و گفت :
-دومي اينه كه با پدر فرنوش صحبت كنيم . اون كه راضي يه . دست فرنوش و تو رو بگيره و بياد محضر . همونجا عقد كنين . منم مي برمتون يه جا كه دست احدالناسي بهتون نرسه .
يه سالي كه گذشت برگردين . اون وقت آب ها از آسياب افتاده و ديگه كار از كارگذشته . مادرش هم ديگه چيزي نمي گه و كاري به كارتون نداره .
-كاوه ، اين فكرها رو خودت كردي يا از كسي كمك گرفتي ؟
كاوه – نه ، مشخصات تو رو دادم كامپيوتر ، فيش آب زد ازش بيرون ، يعني !! نمي ذاري كه اين دهن بي صاحاب من وانشه !
-از بس تو بي ادبي . با اين راه حل هاي مغولي ت . بندازم سفره رو ؟ مرديم از گشنگي ! بپر فريبا رو هم صدا كن .
كاوه – ايشالله مادر فرنوش يه جواب "نه " بهت بده تا بفهمي مغول كيه .
همونطور نگاهش كردم و گفتم :
-ما هم خدايي داريم آقا كاوه .
كاوه - نه خدايا غلط كردم . زبونم لال ! بجون بهزاد دلم مي سوزه كه اين حرفها رو ميزنم وگرنه چه بهتر از اين كه همه چيز جور بشه و تو با فرنوش عروسي كني!
اصلاً مادر فرنوش واسه دخترش چه كسي رو بهتر از تو ميتونه پيدا كنه ؟ آقا نجيب ، پاك ، مرد ، مهربون .
حالا پول نداري كه نداشته باش . عوضش

1400/04/12 21:28

هزار تا سرمايه ديگه داري !
اما با اين چيزها كه من از اين زن شنيدم كه ايشالله همه ش اشتباه باشه ، چشمم آب نمي خوره ! ترس منم از همينه .
-نترس برادر من . نترس رفيق من . هر چي خدا بخواد همون ميشه . حالا پاشو فريبا رو صدا كن . نكنه غذاش رو خورده باشه ؟ اصلاً من نمي فهمم چرا اين چند ساله با هر كي صحبت مي كني فقط حرف پول و پول در آوردن رو ميزنه ؟
تا چند وقت پيش ها اينطوري نبود . اما تازگي ها همه دنبال پول ن !
كاوه – ميدوني چرا ؟ چون يه عده مزه پول كار نكرده رو چشيده و بقيه هم اونا رو ديدن .
خود من يكي ش ! اگه بابام پولها رو از راه درست و با زحمت پيدا كرده بود ، از اين كارها واسه من نمي كرد !
يعني يه ماشين فلان ميليون تومني نمي انداخت زير پام و اورت هم پول يا مفت بريزه تو جيبم !
حالا منم به اين جور زندگي عادت كردم . بابام هم عادت كرده . اگه يه روزي به پيسي بخوره ، حاضر آدم هم بكشه كه دوباره پول در بياره !

مي دوني بهزاد ؟ مزه پول زير دندون ما رفته .
فلان ماشين جديد در مي آد مي خريم . فلان تلويزيون در مي آد مي خريم . فلان ضبط صوت در مي آد مي خريم . مادرم عادت كرده سالي دوبار بره خارج . اگه يه روز نتونه اين كار و بكنه پدر پدرم رو مي سوزونه . عادت كرده هر سال تمام وسايل خونه ش رو عوض كنه . عادت كرده قشنگ ترين و بزرگترين ويلا رو تو شمال داشته باشه . عادت كرده بهترين ماشين رو داشته باشه . عادت كرده كه هميشه تو كيف ش سيصد چهارصد هزار تومن چك بانكي باشه و هر جا كه مي ره و هي چي رو كه مي خواد بخره !
ديگه وقتي مي ره طلا بخره قشنگي اون طلا رو نمي بينه . مثلاً مي ره يه گردنبند مي خره نيم كيلو . وقتي مي اندازه گردنش از سنگيني سرش خم مي شه و گردن درد مي گيره اما راضيه . عادت كرده پول اين چيزها رو از بابام بگيره . بابام هم واسه ش عادت شده كه اين پول ها رو بهش بده . اگه يه روز نداشته باشه حاضره بپره بيرون سر بازار دو تا سر ببره كه پول بياره تو خونه .
اينا رو مي گن مزه پول زياد ! اين از پولدارها . اونام كه بي پولن خب اين چيزها رو مي بينن و دلشون مي خواد . مي رن دنبال پول در آوردن . اونم چه پولي ؟ پول كار نكرده ! اين وامونده مسريه !
خود تو دلت نمي خواست پولدار بودي ؟ مشكل تو چيه ؟ مگه غير از اينه كه بي پولي ؟
-درسته ، اما من از اين پول ها دوست ندارم . دوست دارم پول رو با زحمت بدست بيارم .
كاوه – اگه كسي پول رو با زحمت بدست بياره كه از گنده ...ها نمي كنه يا رو حساب خرج مي كنه . ما يه فاميلي داريم كه به قول تو ، پول رو با زحمت پيدا كرده و از راه درست به پسرش نيم دونگ مغازه داده . بهش گفته اگه چسبيدي به كار ، چند سال ديگه بهت يه دونگ

1400/04/12 21:28

از مغازه رو مي دم .
واسه ش هم رفته يه رنو خريده پنج شش مدل پائين امسال كه فقط زير پاش باشه و كارش را بيفته . خلاصه ريخت و پاش نمي كنه . كارش حساب كتا ب داره . ما ديگه نمي تونيم بي پول باشيم بهزاد جون .عادت كرديم به پولداري.
اينا رو گفتم كه يه چيزهايي دستگيرت بشه . فرنوش هم مثل من يه همچين عادتي داره . حواست جمع باشه .
-ببخشيد كاوه خان شما پولدارها يه لقمه آبگوشت رو هم به ما بي پول ها نمي تونين ببينين؟ آب اين آبگوشت تموم شده و مام از گرسنگي ضعف كرديم .
كاوه – بسيار خب ! ميزگرد اقتصادي يه اين هفته در اينجا به پايان رسيده در خاتمه به همه شما عزيزان كه بي پول و كم درآمد هستين پيشنهادي مي كنيم كه قناعت رو فراموش كنيد .
هر وقت مثل ما پولدار شدين . هر چقدر خواستين ريخت و پاش كنين ولي فعلاً قناعت ! از كارشناس محترم ، جناب آقاي زالو كمال تشكر رو داريم .
-كاوه برو فريبا رو صدا كن . بيچاره م كردي .
كاوه – اينم بگم و برم . خانم ها و آقايون ، سعي كنيد از نان درست استفاده كنيد تا حيف و ميل نشه ! از غذاهاي بدون گوشت استفاده كنيد تا اوره خون تون بالا نره . از غذاهايي مانند بادمجون ! از نظر كارشناس ما تخم مرغ سالم ترين غذاهاست . استفاده از وسايل نقليه ، علاوه بر آلودگي به محيط زيست ، سلامت شما رو به خطر مي اندازه و شما رو تنبل مي كنه حتي المقدور سعي كنيد كه هرجا تشريف مي بريد پياده بريد ! از ميهماني دادن بپرهيزيد چون هر دفعه كه اقوام دور هم جمع مي شن بعدش از توش حرف و حديث در مي آد . از خوردن هر گونه ميوه مانند موز ، آناناس ، كيوي زردآلو گيلاس پرتغال تخمه واشنگتني درشت ، هلو هسته جدا كه داراي آلودگي هاي جسمي و روحي يه ، جدا خودداري كنيد ! ميوه فقط خيار اونم از نوع سالادي كه هر كدوم به اندازه يه بادمجون باشه اين هوا "با دستش يه نيم متري رو نشون داد"
كم بپوشين ، كم بخورين ، گرد بخوابين كه تمام اينا در سلامتي شما اثر مستقيم داره !
از گردش و تفريح به هر عنوان پرهيز كنيد كه هواي آلوده بيرون براي جسم نازنين شما مضره ! كاري هم نداشته باشين كه فلاني چي داره و چي ميخوره و چي مي پوشه و چي سوار ميشه كه فقط لطمه به اعصاب خودتون مي زنين و اين حرص و جوش شما كوچكترين خطري براي فلان آدم پولدار نداره . فقط زندگي آروم خودتون رو خراب مي كنين.
ما از صميم قلب براي شما آرزوي زندگي آرومي داريم . آروم باشيد آروم زندگي كنيد آروم حرف بزنيد آروم يه لقمه نون و بادمجونتون رو بخورين و آروم بميرين . اين يه زندگي ايده آله كه متاسفانه شما عزيزان قدرش رو نمي دونيد .
-اگه همين الان آروم نشي و آروم نري فريبا رو صداكني ، آروم بلند

1400/04/12 21:28

ميشم و با اين گوشتكوب آروم مي زنم تو سرت تا آروم آروم به آرامش برسي . برو ديگه پرچونه !
كاوه – دوستان فقير عزيز ما بسيار خوشحاليم از اينكه شما اينقدر خوب با مسائل برخورد مي كنيد و توصيه هاي ما رو جدي مي گيريد . باور كنيد به كي قسم به كي قسم كه اين گوشت و مرغ و برنج چيز خوبي نيست . از اين ور مي خورين از اون ور چاق مي شين و تن تون رو پيه مي گيره و مي افتين به تنگي نفس .
تازه آدمي كه زياد گوشت و مرغ بخوره ، سنگدل مي شه ! ميشه عين پلنگ!
اينا رو ما نمي گيم كه ! دانشمندها ثابت كردن . نگاه كنين اين شغال و روباه تو اين سريال خروسه و روباه تو برنامه كودك ! اين روباه از بس مرغ وجوجه گرفته و خورده ، هيچ جا ، جاش نيست و هيچكدوم از حيوونات دوستش ندارند .
شما دلتون نمي خواد مردم دوستتون داشته باشن ؟ مرغ و جوجه كه اصلاً نبايد لب بهش زد ! اصلاً زشته كه مرغ بيچاره رو عورت مي كنن و ميذارن پشت ويترين !
همونطور كه دم در كفش هاشو مي پوشيد ، حرف مي زد .
-گوشت هم سالي يه دفعه ، اونم شب عيد ! تشريف مي برين بازار روز يه ماهي يه آزاد پرورشي ابتياع مي كنين حدود پونصد گرم ششصد گرم . مي ديد خانم فلس هاشو بكنن ، آب پز كنين ، بدين نور چشمي ها تناول كنن ، عين اين ژاپوني ها ! ببينين چقدر سرحال و قبراق ن . همه ش مال اينه ماهي بد مسبه !
دستم كه رفت به گوشتكوب ، در رو واكرد و رفت دنبال فريبا .


آبگوشت اون روز خيلي بهمون مزه كرد . صدبار جاي فرنوش رو خالي كردم . خيلي دلم مي خواست كه اونم پيش مون بو و با هم غذا مي خورديم .
وقتي فريبا و كاوه رفتن و تنها شدم ، كمي ته دلم خالي شد . ترس ورم داشته بود . نمي دونستم برخورد مادرش باهام چه جوريه . رفتم سراغ نوار فرنوش . ضبط صوت رو بازكردم و زدم به برق . روي نوار نوشته بود براي تو بهزاد !
نوار رو توي ضبط گذاشتم و روشن ش كردم . اول نوار صداي قشنگ فرنوش بود فقط گفت بهزاد اگر چه اين آهنگ در مقابل عشقم به تو خيلي كمه اما با عشق براي تو ساختم . دوستت دارم براي هميشه .
شايد بيشتر از بيست بار ، همين جمله رو گوش كردم . هر بار كه به آخرش مي رسيد ، نوار رو برمي گردوندم . هيچ صدايي مثل صداي عشق زيبا و قشنگ نيست .
صداي آهنگ ش كه بلند شد ، احساس كردم كه بقيه حرفهاش رو با يه زبون ديگه داره بهم ميگه ! قوت قلب گرفتم . حداقل اينكه فرنوش با من بود و تنها نبودم .
كم كم چشمام سنگين شد . همونجا دراز كشيدم و خوابم برد .
خواب ديدم كه فرنوش لباس عروسي تن شه و با ماشين ش اومده دنبال من . منم ميخوام لبا س بپوشم و باهاش برم اما هرچي مي گردم كفش هام رو پيدا نمي كنم و پا برهنه رفتم تو خيابون . از خواب پريدم . ساعت شش بعد از ظهر

1400/04/12 21:28

بود . بلند شدم . اول يه نگاهي به كفش هام كردم ديدم سرجاشون هستن . خنده م گرفت . اگه اين خواب واقعيت پيدا مي كرد بايد پا برهنه مي رفتم بيرون .
حموم كردم و صورتم رو اصلاح و لباس پوشيدم و يه گوشه منتظر نشستم . گوشم به در بود كه نكنه يه دفعه فرنوش واقعا بياد دنبالم !
حال خودم رو نمي فهميدم . دلشوره عجيبي گرفته بودم . همه ش به ساعت نگاه مي كردم . حساب دقيقه به دقيقه شو داشتم . يه آن به دور و برم نگاه كردم . تو يه لحظه تمام وسايل اتاقم رو ديدم . كجا داشتم مي رفتم ؟ منو چه به اين چيزها ؟ فرنوش كجا ؟ من كجا ؟
خودم رو مضحكه نكرده بودم ؟ اصلاً چطور شد كه به اينجا رسيدم ؟ چرا به دلم اجازه دادم كه عقلم رو دنبال خودش بكشه ؟ من به اونا نمي خورم ؟
ياد حرفهاي كاوه افتادم . عادت ! عادت پولدارها بودن ! راست مي گفت كاوه . فرنشو اين عادت رو داشت ! منم به فقر عادت داشتم اما عادت من خيلي زود ممكن بود از سرم بيفته اما عادت فرنوش چي ؟ براي اون خيلي خيلي سخته ! اصلاً اين چه جوري مي شه ؟ اگه قرار باشه با هم عروسي كنيم و من يه جشن بگيرم ، از كجا پولش رو بيارم ؟
چرا چشمهاتو باز نمي كني ؟ تو اگه خودت يه دختر داشتي و يه همچين خواستگاري براش مي اومد ، حاضر بودي دخترت رو بهش بدي ؟ پسر تو نه پدر و مادر داري و نه فاميل و نه پول ! با چي ت مي خواي بري خواستگاري ؟ اون هم خواستگاري يه همچين دختر قشنگ و پولداري ؟ نكنه فرنوش از وضع منفي يه مالي من بخواد استفاده كنه ؟ نكنه بقول معروف مي خواد زير بغل منو بگيره ؟
نكنه منو به چشم يه اسباب بازي ش مي بينه ؟ نكنه بشم پادوي خونه شون ؟
گرمم شده بود مثل موقعي كه امتحان داشتم ! گريه م گرفته بود ! درس هام رو خوب نخونده بودم . مي ترسيدم امتحان رو خراب كنم . كلاس چندم بودم ؟ پنجم بودم يا چهارم ؟ گريه كردم . نمي خواستم برم سر جلسه امتحان.
وقتي اشك م در اومد ، مادرم بغلم كرد و گفت پسر گلم چرا گريه مي كني ؟ تو كه درسهات رو خوب بلدي از چي مي ترسي ؟ بعد پدرم دستش رو گذاشت رو شونه م و به طرف خودش برم گردوند . با دست ديگه ش اشكهام رو پاك كرد و دستم رو تو دست مردونه خودش گرفت و بدون يك كلمه حرف ، فقط با يه لبخند محكم و قرص رو لبهاش . با خودش برد .
ديگه نمي ترسيدم . سوال هاي امتحان برام بقدري ساده و آسون شد كه نيم ساعته همه رو جوا ب دادم . اون سال شاگرد اول شدم .
كاش الان هم مادرم بود كه بغلم كنه و دلداريم بده ! كاش پدرم بود كه با دستهاي قوي و پر محبت خودش بهم جرات بده . كاش هر دوشون الان پيش م بودن كه جاي من بترسن و دلشون شور بزنه و من راحت باشم . كاش يكي هم دل نگران من بود .خسته بودم . كلافه و خالي ! دستهام

1400/04/12 21:28

مي لرزيد . يه ليوان آب خوردم فايده نداشت . تمام درسهايم رو كه خونده بودم از يادم رفته بود . اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم تو جيبم چقدر پول بود ؟ شمردم . هفت هزار و خورده اي . بايد سه چهار هزار تومنش رو گل مي خريدم آره كافي بود . سه چهار هزار تومن خيلي گل ميشه اما چقدر ته جيبم مي مونه ؟
اگه اونجا يكي ازم بخواد براش پول خرد كنم چي مي شه ؟ اگه ببينن فقط سه چهار هزار تومن ته جيبم بيشتر نيست ! نه بابا كسي اونجا اين كارها رو نمي كنه !
جوراب هام رو نگاه كردم نكنه سوراخ باشه . نو نو بود . سفيد و تميز . تازه خريده بودم . كفش هام برق مي زدن . كت و شلوارم اتو خورده و مرتب بود . همه چيز درست بود . تو آيينه نگاه كردم بلند قد و خوش قيافه ! پس از چي مي ترسيدم ؟
راست مي گفت كاوه . ترس از فقر بود . من از فقرم مي ترسيدم نه از كسي يا چيزي ديگه . آدم كه جيبش پر باشه ، اعتماد به نفس داره . مثل قمار بازها . چپشون كه پره ، توپ مي زنن !
ناخن هام رو گرفته بودم . بلند شدم مسواك زدم . دوباره به خودم ادكلن زدم . پولهام رو دوباره شمردم . كاش زنگ مي زدم يه آژانس مي اومد دنبالم با اين كت و شلوار و كراوات كه نميشه پياده تا اونجا برم ! اون وقت هيچي نه ، هزار تومن پول آژانس مي شد !
كاش از بانك بيشتر پول گرفته بودم . ساعت چند بود ؟ واي هفت و نيم شد ! نبايد دير برسم ! فرنوش گفته هشت بيا و نبايد دير بشه .
رفتم طرف در اما دو دل شدم . چه مصيبتي ! سوپ رو با كدوم قاشق مي خورن ؟
قاشق گنده يا كوچيك ؟! اگه استيك رو خواستم بخورم ، چنگال رو دست چپ مي گيرن يا راست ؟ قلب از چند قسمت تشكيل شده ؟ رگ هاي كرونر كدوم ها هستن ؟ اينا رو خوب بلدم اما كارد رو كدوم دست بايد گرفت ؟
اگه واسه شام اسپاگتي داشته باشن چه خاكي به سرم كنم ؟
رفتم يه گوشه نشستم . كاش يه كتاب داشتم كه اين چيزها رو از توش ياد مي گرفتم . كاشكي غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو كباب بود ! اينا رو بلدم بخورم ، هرچند تمرينم كمه ! اما بلدم ! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهي كنم كه مريض بودم ؟ ولي نه ، نمي شد . برخورد اول و بدقولي ؟
در زدن . يا من اينطوري فكر كردم . دوباره در زدن . آروم بلند شدم و در رو واكردم . يه نفس راحت كشيدم . انگار تا در باز شد ، هر چي شك و ترديد بود ، از لاي در رفتن بيرون . واي اتاق سبك شد !
كاوه فريبا پشت در واستاده بودن . لبخند آروم كاوه ، مثل هميشه ميگفت كه دنيا رو سخت نگير! پس كسي هست كه دل نگرانم باشه .
كاوه – هفت نفر آينه به دست بهزاد خانم سرش رو مي بست !
مرد حسابي دير شد كه ! به به ، به به . ببخشيد شما با آلن دلون قوم و خويشي دارين؟
فريبا – سلام بهزاد خان . با اين لباس و

1400/04/12 21:28

سر و وضع ، مطمئن باشين كسي به شما نه نمي گه !
-سلام ممنون شماها كجا بودين ؟
كاوه – زير سايه شما ! اومديم ملتزم ركاب باشيم و گراند دوك رو با احترام برسونيم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه يار . بريم دير مي شه ها !
اومدم برم بيرون كه كاوه گفت :
-اعليحضرت جسارت بنده رو مي بخشن ، اما اگه كفش ها رو پاي مبارك كنيد بهتره! معمولاً در اين گونه مراسم ، پا برهنه شركت نمي كنن ! هر چند از اينجا تا تالار ضيافت رو فرش پهن كردن اما مي ترسم كف پاي نازنين مجروح بشه !
خندم گرفت . برگشتم و كفش هام رو پوشيدم . كاوه به فريبا اشاره كرد و فريبا هم يه قرآن كوچيك رو بلند كرد كه من از زيرش رد بشم . دلم قرص شد . وقتي خواستيم سوار ماشين بشيم ، كاوه آروم گفت :
-بهزاد پول برات آوردم . بازم بهت مي گم . حرف هام كه يادت هست ؟ به مادرش بگو همه چيز داري . خونه ، زندگي ، و پول نقد . نترس بقيه ش با من .
صورتش رو بوسيدم و گفتم :
-كاوه جون من نمي تونم دروغ بگم . هر چي خدا بخواد همون مي شه .
فريبا – به به ، عروس خانم هم تشريف آوردن .
ماشين فرنوش بود كه از سر كوچه پيچيد و اومد جلوي ما ! پياده شد و سلام كرد .
-سلام تو اينجا چي كار مي كني ؟ مگه مهمون ندارين ؟
فرنوش – از اين به بعد بايد هميشه كت و شلوار بپوشي و كراوات بزني ! خيلي بهت مي آد بهزاد .
-ممنون اما تو اينجا چيكار مي كني ؟
فرنوش – اومدم دنبال تو .
-من كه خودم مي اومدم .
كاوه – داشتيم با هم مي اومديم . يعني مي خواستيم برسونيمش منزل شما .
فرنوش – شما هم تشريف بيارين . منزل خودتونه . فريبا جون كارها تو بكن بريم .
فريبا – قربون تو ، اما باشه در يه فرصت ديگه ، الان مناسب نيست .
فرنوش – در هر صورت تعارف نكنين ، اگه بياين خوشحال مي شيم .
كاوه – خيلي ممنون . انشالله عروسي تون مي آئيم خدمت مي كنيم .
فرنشو – خيلي ممنون ، پس بهزاد رو من مي برم ، ديگه شما زحمت نكشين .
كاوه – برين به امان خدا . انشالله همه چيز خوب و عالي باشه .
خداحافظي كرديم و سوار ماشين فرنوش شدم و فرنوش حركت كرد . برگشتم و در حال حركت يه نگاه به كاوه كردم . داشت به طرفم فوت مي كرد ! داشت برام دعا مي خوند . سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم :
-نگفتي براي چي اومدي دنبالم؟
فرنوش – راستش يه آن به فكرم افتاد كه نكنه خجالت بكشي و نياي ! اين بود كه اومدم دنبالت !
-مامانت چيزي نگفت ؟
فرنوش – چرا پرسيد كجا مي ري ؟ گفتم مي خوام تو رو بيارم . بهزاد يه چيزي مي خوام بهت بگم .
-چيزي شده ؟
فرنوش- نه ، اصلاً فقط مي خوام بدوني هر چيزي كه اتفاق بيفته من دوستت دارم و فقط تو مرد مني . من فقط زن تو مي شم . خيالت از بابت من راحت باشه . محكم باش و حرفت

1400/04/12 21:28

رو بزن . من و پدرم با تو ايم .
-آهنگ ت خيلي قشنگ بود . همونطور صدات . اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بيست بار ، پشت سر هم گوش دادم .
فرنوش – جدي خوشت اومد ؟
-هر چيزي كه كوچكترين ارتباطي به تو داشته باشه براي من قشنگ و عزيزه . صدا و آهنگ ت كه ديگه جاي خود داره .
راستش جلوي يه گلفروشي نگه دار . كار دارم .
فرنشو – نه بهزاد جان ، چه كاريه ؟ گل لازم نيست كه .
-چرا چرا ، دست خالي خوب نيست .
يه سبد گل قشنگ خريدم و بعد رفتيم خونه فرنوش . وقتي پياده مي شدم صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم . اما حالا ديگه وقت گوش كردن به اين صحبت ها نبود .
دوتايي رفتيم تو .
سالن پر از مهمون بود . دختر و پسر ، زن و مرد .
چه لباسهايي ! چه بوي ادكلني ! چه جواهراتي ! سالن مد تو يه كشور اروپايي اينطوري نبود ! اولش يه آن خودم رو حسابي باختم . دم در سالن مكث كردم .
فرنوش – چي شده بهزاد ؟
هيچي . چيزي نشده .
فرنوش – پس چرا واستادي؟
خنديدم و به مهمون ها اشاره كردم و گفتم :
-انگار ضيافت يكي از پرنس ها در اروپاي قرن هجده و نوزده س !
فرنوش- بيا تو ، دست و پات رو گم نكن . بعضي از اينا فرق الف رو با ب نمي دون چيه ! تو خيلي از اين ها سر تري ! به ظاهرشون نگاه نكن !
خنديدم و دو تايي وارد سالن شديم . اولين كسي كه جلومون سبز شد ، خاله فرنوش بود-به به شادوماد! تعريف تون رو خيلي شنيدم . مشتاق زيارتتون بودم . قدمت تون رو تخم چشم . بفرمايين . صفا آوردين . پسرم خيلي چيزها از شما برام گفته . بفرمايين در خدمت باشيم . كاشكي زودتر خبرميكردين جلوتون گوسفند بزنيم زمين !
-سلام . بنده هم از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره؟
خاله – به پاي حال شما نمي رسه كه ! اما خوبيم ، مرسي.
فرنوش – ببخشيد خاله جون . اجازه ميدين بهزاد رو با مامانم آشنا كنم .
خاله – بفرما ! منزل خودشونه . باما كه غريبي مي كنن . شايد با آبجيم مهربون تر باشن .
-عذر مي خوام . با اجازتون .
راه افتاديم . همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه مي كردن . نمايش عجيبي بود . پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت :
-نگران نباش اولش هميشه همينطوره . بعد همه چيز درست مي شه .
ازش تشكر كردم و به طرف بالاي سالن رفتيم كه مادر فرنوش روي يه مبل استيل شيك و بزرگ ، مثل ملكه ها نشسته بود . وقتي جلوش رسيديم و فرنوش من رو معرفي كرد ، از جاش تكون نخورد . از حالت چهره اش نمي شد فهميد كه چه جور آدمي يه . يه سري تكون داد و بهم اشاره كرد كه روي يه مبل ، كنارش بشينم .
نشستم . وقتي به فرنوش نگاه كردم ، داشت لبش رو گاز مي گرفت . صورتش سرخ شده بود . يه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد . مادرش گفت :

1400/04/12 21:28

-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و اين جوون بايد بيشتر با هم آشنا بشيم .
فرنوش با اينكه اصلاً دلش نمي خواست كه من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، يه كمي كه گذشت مادرش بهم گفت :
-شنيدم دانشجوي پزشكي هستي . درست چطوره ؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نميخواستم كه شروع چيزي با من باشه .
-بله دانشجو هستم . درسم بد نيست .
-شنيدم پدر و مادرت تو يه تصادف مردن ، درسته ؟
دندون هام رو روي هم فشار دادم كه يه دفعه چيزي از دهنم نپره بيرون .
-بله ، پدر و مادرم در يك حادثه فوت كردن .
-خدا همه اسيران خاك رو بيامرزه . حالا يعني بزرگتري ، كسي رو نداري؟
-خير ، چند تا از اقوام هستن كه نسبت دوري با من دارن و زياد رفت و آمد نمي كنيم .
-كجايي هستي ؟ اصلا مال كجايي؟
-همين شهر .
-يه چيزي بخور . يه پرتغال پاره كن و بخور . پرتغالهاش خوبه .
-چشم ، خيلي ممنون .
بعد بلند داد زد .
-صغري خانم ، صغري . يه چايي بده اينجا !
بعد رو به من كرد و گفت :
-خوشم اومد ، سليقه فرنوش هم بد نيست . از اون قيافه هاي زن پسند داري! قد و هيكلت هم بد نيست . درآمدت از كجاس؟ كي خرجت رو ميده ؟
نگاهي بهش كردم . يه گردنبند گردنش بود كه وقتي تكون مي خورد . از شعاع و انعكاس نورش چشم خيره مي شد . شايد دو سه ميليون تومن قيمتش بود .
-يه مقدار پول تو بانك دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگيم رو مي گذرونم .
-اينقدر هست كه دست زن ت رو بگيري و ببري تو خونه ت و دستت رو پيش كسي دراز نكني ؟
سرم رو انداختم پايين . صغري خانم برام چايي آورد . برداشتم و ازش تشكر كردم . سرم رو به خوردن چايي گرم كردم . چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد كه با چشمهاي نگران و قشنگش از دور من رو نگاه مي كرد . بهش خنديدم كه دلش آروم بشه كه خانم ستايش گفت :
-خوشگله نه ؟
-كي ؟
-دخترم . فرنوش رو مي گم .
-بله ايشون دختر بسيار قشنگي هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم .
ياد حرف كاوه افتادم كه مي گفت هر كي دفعه اول ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ...خندم گرفته بود .
-خيلي زحمت كشيدم تا اين قدر شده . نگاهش كن ! تو تمام دختراي فاميل تكه .
-درست مي فرمايين .
-شنيدم سر يه تصادف براش خيلي مايه رفتي.
-چيز مهمي نبوده .
-خب درست . بيمه و ديه رو براي همين وقت ها گذاشتن ديگه . اما كار تو هم خوب بوده كه قاپ فرنوش رو دزديديبرگشتم نگاهش كردم . صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود .شايد حدود چهل سالش مي شد . برخلاف اون چيزهايي كه كاوه گفته بود اصلا چاق و بدهيكل نبود . احتمالاً با كلاسهاي لاغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت !
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود . با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد

1400/04/12 21:28

گفت كه زن قشنگيه . دوباره سرم رو انداختم پايين . يه دقيقه بعد دوباره پرسيد :
-چقدر بهره بهت مي دن ؟
-حدود سي هزار تومن ؟
-اين كه خيلي كمه ! بايد يه فكر حسابي برات بكنم . خونه چي ؟ خونه داري؟
-خير يه اتاق اجاره كردم و توش زندگي مي كنم .
-ماشين پاشين هم حتماً ماكو!
-ببخشيد متوجه نشدم .
-يعني حتما ماشين هم نداري؟
-نخير ماشين ندارم .
-حالا چرا اينقدر با من غريبي مي كني ؟ حتما فرنوش از من پيش ت بد گفته ؟
-فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصلاً .
-چرا ، مي دونم . دخترهاي امروزي رو اگه جونت رو هم واسه شون قربوني كني ميگن كمه !
-دخترهاي امروزي رو نمي دونم ، اما فرنوش خانم هيچوقت در مورد شما چيز بدي نگفته .
در همين موقع ، يه خانم ديگه ، تقريباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسيد گفت :
-فري ، حكيم جوجه خروس تجويز كرده ؟
مادر فرنوش بهش يه اشاره كرد و گفت :
-وربپري ملي ، ايشون خواستگار فرنوشه!
بعد رو به من كرد و گفت :
-اين دوست زمان دختري هاي منه . اسمش مليحه س . بهش مي گيم ملي .
بلند شدم و سلام كردم .
ملي – بشين عزيزم راحت باش . چطوري ؟ خوبي؟
ازش تشكر كردم و تو دلم جاي كاوه رو خيلي خالي كردم .
ملي – عزيزم چرا تنها اومدي ؟
-قبلاً خدمت خانم ستايش عرض كردم . پدر و مادرم در يه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اينه كه تنها خدمت رسيدم .
ملي – خدا رحمتشون كنه . ببينم تو دم و دستگاه ت دوستي ، رفيقي ، فتوكپي يه خودت نداري ؟
مادر فرنوش – ا وا خاك تو گورت ملي ! ايشون تازه به ما رسيده . نمي دونه كه تو شوخي مي كني . يه دفعه بهش بر مي خوره . برو دنبال كارت . به فرنوش بگو بره ترتيب شام رو بده . ضعف كردن مهمونا.
خندم گرفته بود . اين مليحه خانم هم انگار يكي بود مثل كاوه خودمون .
وقتي مليحه خانم با يه خنده شيطنت آميز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من كرد و در حاليكه مي خنديد گفت :
-از دست ملي ناراحت نشي ها . اين خلق ش اينطوريه . با همه شوخي مي كنه .
-اختيار داريد . منم يه دوستي دارم كه خيلي شاد و سرزنده س .
مادر فرنوش – خب اينجا كه نمي شه حرف زد . نشوني ت رو بده ، فردا بعد از ظهري ، ساعت سه مي آم كه با هم حرف بزنيم . تو اين خونه بي صاحاب مونده نمي شه دو كلوم حرف حسابي با يه نفر زد .
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بياد خونه منپس حرفها هنوز مونده . اي كاش همين الان جوابم رو مي داد كه يه شب ديگه ، اسير دلهره و سرگردوني نباشم . ظاهرا ً زن بدي نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فكر و تأمل تصميم بگيره .
در همين وقت يه خدمتكار اومد و اعلام كرد كه شام حاضره از مدعوين خواهش كرد كه به سالن غذاخوري برن . يه آن تا

1400/04/12 21:28

دور و برم رو نگاه كردم ديدم تنها تو سالن نشستم و كس ديگه اي غير از من اونجا نيست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه بيفتك بود بايد كارد رو با دست راست بگيرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو بايد با قاشق بزرگ بخورم . اول حتماً اردور مي آرن . من كه تا حالا اردور نخوردم كه بدونم چيه !
خداكنه از اون غذاهاي خارجي يه عجيب و غريب نباشه كه آبروم جلو همه مي ره . اون وقت مي گن داماد بلد نيست سر ميز شام بشينه .
تو همين فكر بودم كه رسيدم دم سالن غذاخوري كه يكي از آقايون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اينا ته ميگو رو در آوردن! جوجه كبابا رو كه اول از همه چپو كردن ! يكي ديگه داد زد : آي دير بجنبي امشب بايد سرگشنه زمين بزاري . بدو كه غذاها كله شد . اين قاسم كه يه سيخ كوبيده رو داره بزور مي تپونه تو گوشش !
يه لبخند تحويلش دادم و همونجا واستادم . چند لحظه بعد ، از اون سر ميز فرنوش با يه بشقاب پر از غذا ، در حاليكه صورتش سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت :
-بريم بهزاد . تو سالن راحت تريم .
بعد به صغري خانم گفت كه برامون نوشابه بياره . دوتايي نگاهي به مهمون ها كه پشت شون به ما بود و مشغول كشيدن و خوردن غذا بودن كرديم كه فرنوش گفت :
-قوم مغول ن نه ؟
بهش لبخند زدم . سرخي صورتش از خجالت بود .
با هم رفتيم يه گوشه سالن و دوتايي نشستيم .
فرنوش – دوتايي از يه بشقاب ، باشه ؟
-باشه خيلي عاليه .
فرنوش – بايد عادت كني . ازدواج كه كرديم نبايد زياد ظرف كثيف كنيم . شستنش سخته !
-خودم ظرف ها رو برات مي شورم عادت دارم .
فرنوش – شوخي مي كنم . فكر نكن كه من دختر ناز پرورده اي هستم و كار كردن رو بلد نيستم .
-حيف اين دستهاي قشنگ نيست كه با ظرفشويي و اين چيزها خراب بشه ؟
بهم خنديد و گفت :
-مامانم بهت چي گفت ؟
-چيز خاصي نگفت . فقط كمي در مورد خودم و زندگيم ودرس هام صحبت كرديم .
فرنوش- بهزاد خواهش مي كم به من حقيقت رو بگو .
-باور كن فقط همين حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه مي آد خونه م كه بيشتر حرف بزنيم . گفت اينجا نميشه درست صحبت كرد . خب حق هم داره . شايد صلاح نمي دونه حتي جلوي تو با من حرف بزنه . تو اين شلوغي كه جاي خود داره .
احساس كردم كه فرنوش ناراحت شد و رفت تو فكر . دوتايي آروم شام مون رو خورديم وقتي غذا تموم شد ، همون آقا از طرف ديگه سالن بلند گفت : آقاي مهندس يه لحظه تشريف بيارين . فرنوش گفت :
-شوخي هاي لوس و بك!
مرد – مهندس جون بيا اينجا ! جون قاسم بيا !
اومدم بلند شم كه فرنوش گفت :
-بشين بهزاد . اين شوهر خاله مه . مرد جلفي يه . بهش توجه نكن .
-آخه فرنوش جان نمي شه . زشته ! الان بر مي گردم .
فرنوش

1400/04/12 21:28