بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

-حالا مي خواي چيكار كني ؟
كاوه – زكي ! اگه مي دونستم كه نمي اومدم پيش تو !
-تو مطمئني كه فريبا رو دوست داري و مي خواي باهاش ازدواج كني ؟
كاوه – نه
-باز لوس شدي ؟
كاوه – آره بابا مطمئنم .
-يعني با دختر ديگه اي غير از فريبا عروسي نمي كني ؟
كاوه – خب چرا ! اگه يه دختر خوشگل تر از فريبا گيرم بياد باهاش عروسي مي كنم !
-خاك بر سرت كنن با اين عشق ت !
كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . من فقط با فريبا عروسي مي كنم .
-كاملاً مطمئني ؟
كاوه – نكنه تو يه دختر خوشگل تر از فريبا واسه م پيدا كردي ؟ جون من اگه پيدا كردي بهم بگو .
-مرده شورت رو ببرن كاوه !
كاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب مي شه ! جون من اگه يه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داري بگو . اگه نه برم همين فريبا رو بگيرم .
-پاشو برو گم شو كه با تو نمي شه حرف حساب زد .
كاوه با حالت گريه گفت :
-آخه چيكار كنم كه تو حرف منو باور كني ؟
-براي اينكه همه ش شوخي مي كني . آدم نمي فهمه داري حرف راست مي گي يا دروغ؟
كاوه – بايد فكرهامو بكنم .
-مگه تا حالا فكرها تو نكردي ؟
كاوه – چرا ، اما نمي دونم چرا يكي ته دل بهم ميگه تو برام يكي ديگه رو زير سر گذاشتي كه از فريبا خوشگل تره ! مي ترسم سرم كلاه بره ! ميشه عكس ش رو يه دفعه بهم نشون بدي ؟
-عكس كي رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمي شي!
كاوه – باشه باشه ! راست مي گم . آره بخدا ، مي خوام با فريبا عروسي كنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو بايد بياي و با مامان و بابام صحبت كني .
-من حرفي ندارم . هر وقت ميخواي بگو . اصلا بلند شو همين الان بريم .
دوتايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم . وسط راه كنار خيابون ، كاوه يه زن گدا رو ديد و نگه داشت و پياده شد و رفت جلوش و تمام اون پولهايي رو كه گدايي كرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نكنه كه كاوه گفت :
-نترس مادر ! ديگه خودم راهش رو ياد گرفتم ! محتاج شدم در جا مي آم و مي شم همكار شما ! فوت و فن اين حرفه رو هم ياد گرفتم !

خلاصه دوباره سوار شد كمي بعد رسيديم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسيديم باباش با عصبانيت ازش پرسيد كجا بودي ؟
كاوه- رفته بودم باباجون سركار !
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سلام و احوالپرسي پدرش گفت :
-خوب شد اومدي جوون . ما كه زبون اين پسره رو نمي فهميم .
تو جريان اين دختره رو برامون تعريف كن .
تموم جريان رو غير از اون كه فريبا سوار ماشين ما در اون شب شده بود تعريف كردم .
خانم برومند-من مي خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمي گيري؟
كاوه – چون از بچگي باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم مي مونه .
خانم برومند- خب دختر دايي ت ، ناهيد رو ميگم با اون عروسي كن .
كاوه – اونم نمي

1400/04/13 22:01

اين سن كم دست به فداكاري بزرگي زده ! لايق ستايشه !
كاوه – يعني بايد زن آقاي ستايش بشه ؟
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
-هر كي با اين همه بدبختي بسازه و از مادر مريضش نگهداري كنه ، آدم بزرگي يه !
چند سال با بدبختي هم درس خونده هم كار كرده و از مادرش نگهداري كرده . شما چه معياري براي شناختن يه دختر خوب سراغ دارين ؟ اين كافي نيست كه يه دختر اونقدر اصالت داره كه درسش رو ول كنه و يه كار نيمه وقت مي گيره و از مادرش مواظبت مي كنه ؟ اين دختر امتحان خودش رو تو زندگي پس داده .
كاوه مثل برادر منه . اگه فريبا دختر خوبي نبود ازش دفاع نمي كردم . من كه دلم نمي خواد كاوه بدبخت بشه .
در هر صورت از نظر من فريبا دختر صالحي يه .
خانم برومند –آخه بهزاد جون اين دختر هيچ كسي رو نداره .
-منم كسي رو ندارم ! دليل بدي آدمها نمي شه كه !
مدتي به سكوت گذشت . بعدش پدر كاوه گفت :
-بهزاد جون ، ما رو حرف تو حساب مي كنيم . بسيار خب . فقط اجازه بده كه در اين مورد يه مدت فكر كنيم و صلاح و مشورت كنيم . بعد نظر خودمون رو مي گيم .
-خيلي ممنون جناب برومند . اين رو هم بگم . بنظر من فريبا مي تونه كاوه رو خوشبخت كنه . اگه من يه پسر داشتم ، حتماً فريبا رو براش مي گرفتم .
نيم ساعت بعد با وجود اصرار زياد براي ناهار ، خداحافظي كرديم و از خونه اومديم بيرون .
كاوه – دستت درد نكنه بهزاد . انگار داره جور ميشه . ولي حالا يه مشكل ديگه دارم .
-ديگه چته ؟
كاوه – حالا كه درست فكر مي كنم مي بينم انگار فريبا رو هم زياد نمي خوام .
-ا ! پسر ما رو مسخره كردي ؟ پس تو كي رو مي خواي ؟ اصلاً معلوم هست ؟
كاوه – آره من تو رو مي خوام . سالهاست كه عاشق تو ام . سالهاست كه اين عشق رو تو دلم پنهون كردم . بهزاد عشق من ! بيا پيش بابام خواستگاري . تو ديده شناخته اي . بابام بهت نه نمي گه . بخدا بران زن خوبي مي شم .
-مرده شورت رو ببرن !
چند دقيقه بعد رسيديم خونه .

كاوه – بريم يه سر به فريبا بزنيم ،ببينيم چه خبره .
در زديم و رفتيم بالا.
فريبا – سلام بهزاد خان . سلام كاوه خان .
-سلام از بنده س حالتون چطوره ؟
كاوه – سلام عرض كردم فريبا خانم . چطورين؟
فريبا – خيلي ممنون خوبم . بفرمايين تو . الان چايي مي آرم . حاضره .
نشستيم و فريبا رفت تو آشپزخونه و يه دقيقه بعد با يه سيني چايي اومد بيرون .
-دستتون درد نكنه . ببخشيد فريبا خانم . فرنوش اينجا زنگ نزده ؟
فريبا- نخير زنگ نزده.
كاوه – ناهار كه نخوردين؟
فريبا- نخير. ولي يه چيزي واسه خودم درست كردم . اگه شمام ناهار نخوردين ، نيم ساعته براتون يه چيزي درست مي كنم .
كاوه – نه خيلي ممنون . ميرم از بيرون كباب مي گيرم . خيلي مي چسبه . فقط لطفاً يه

1400/04/13 22:01

خوام . قدش خيلي بلنده . مي خوام در گوشش يه چيزي بگم بايد صندلي زير پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه !
خانم برومند –خب چه عيبي داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد ميشه .
كاوه – راست مي گين بچه مون ميشه تير چراغ برق . تازه از كجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه !
آقاي برومند – لا اله الا الله ! خيلي خب برو دختر عمه ت رو بگير.
كاوه – اون دماغش كوفته ايه . دماغ كوفته اي دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم كه شما برام جفت پيدا مي كنين؟ فكركردين من مرغم واسه م دنبال خروس مي گردين ؟
بعد رو به من كرد و گفت :
-اسم منو گذاشتن كاوه . كم كم تو ذهنشون تبديل شده به گاوه . حالا مي خوان يه ماده خوي پيدا كنن با من جفت بندازن و اصلاح نژاد كنن.
پدرش زد زير خنده .
خانم برومند – پس تو كي رو مي خواي ؟
كاوه – همون دختره كه مادرش مرده .
آقاي برومند – تو اصلاً حرف نزن . يه كلمه حرف حسابي از دهن ت در نمي آد .
كاوه – چرا بابا . سلام و خداحافظ كه ميگم حرف حسابي يه ديگه .
دوباره پدرش خنديد.
آقاي برومند – آخه پسرم تو از اين دختر چي مي دوني ؟
كاوه – مي دونم كه مادرش مرده .
اين دفعه همه خنديديم . فضا از حالت عصبي در اومده بود كه كاوه گفت :
-يه پيشنهاد دارم . حالا كه موافق نيستين، اجازه بدين من شش ماه فريبا رو بگيرم بعد طلاقش مي دم كه اصلاح نژاد كنيم . بعدش براتون گوساله بدنيا مي آرم اندازه فيل هاي هندوستان! چطوره؟
خانم برومند – پسر جون اينقدر شوخي نكن . اين زندگي ته . آيندته !
كاوه – اگه نذارين با فريبا عروسي كنم مي رم از اين پنجره مي پرم پايين ها !
آقاي برومند – خودكشي هم غير آدميزاده ! اين پنجره كه تا كف حياط يه متر بيشتر فاصله نداره !
كاوه – خب چهار دفعه از اينجا مي پرم پايين اونوقت همه ميگن از چهار متري پريد پايين .
آقاي برومند – پسر تو كي آدم مي شي؟
كاوه – زنم بدين آدم مي شم .
همه خنديدن .

كاوه – اصلاً مي دونين چيه ؟ من هم ژاله و هم ناهيد دختر دائي و هم دختر عمه و هم فريبا رو مي گيرم . چطوره؟ زن گرفتن واسه من مثل قرص آنتي بيوتيكه ! هر شش ساعت يكي . اينطوري خيلي زودتر بهبود پيدا مي كنم . موافقين؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-ا ! پس تو رو آوردم اينجا چيكار ؟ همه ش كه دارم خودم حرف مي زنم . تو هم يه چيزي بگو ديگه .
-حقيقت ش من صلاح نمي دونم تو با فريبا ازدواج كني .
كاوه – قربون قدمت . خيلي ممنون . همون ساكت باشي بهتره . خودم از خودم دفاع مي كنم . مي ترسم اگه تو ازم دفاع كني تا عصري شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شيكم هم زائيده باشم .
خانم برومند – چطور مگه بهزاد جون ؟
-كاوه بايد ببينه كه لياقت فريبا رو داره يا نه ؟اين دختر با

1400/04/13 22:01

سيني اي چيزي بيارين كه كباب ها رو بذارم توش.
تا فريبا رفت تو آشپزخونه ، كاوه به من گفت :
-بهزاد جون تا من ميرم غذا بگيرم ، از طرف من ازش خواستگاري كن.
-ا ! به من چه ! خودت مگه لالي؟
تا اومدم بهش بگم كه من نمي تونم ، فريبا با يه سيني اومد بيرون و كاوه زودي رفت .
فريا اومد روي يه مبل اون طرف نشست . يه كم دست دست كردم بعدش گفتم :
-فريبا خانم ، يه سوالي ازتون دارم .
فريبا – بفرمايين .
-اگه يه نفر مثلاً كاوه بياد خواستگاري تون ، نظرتون چيه ؟
سرخ شد و سرش رو انداخت پايين .
-ببخشيد يه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدين ؟
فريبا – نه خواهش مي كنم . ولي برام خيلي غير منتظره بود .
-حالا نظرتون چيه ؟
يه دفعه زد زير گريه و گفت:
-آخه مي دونين ؟ اين چيزها رو پدر و مادر يه دختر ازش مي پرسن .
-خدا رحمت كنه پدر و مادرتون رو ولي خب اين چيزهارو برادر هم مي تونه بپرسه . منم مثل برادر شما هستم ديگه . حالا خوب فكرهاتون رو بكنين بعد جواب بدين .
سرش رو دوباره انداخت پايين و ساكت شد . بعد كه ديد من منتظرم گفت :
-چي بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم !

-مي دونم ولي به قول معروف مي خواستم مزه دهن شما رو بدونم .
يه مدت ديگه فكر كرد و بعد گفت :
-بهزاد خان اين حرف خودتونه يا كاوه خان ؟
-حرف كاوه س . از من خواسته كه نظر شما رو بپرسم .
فريبا – من فعلاً عزادارم بهزاد خان!
-البته من كاملاً درك مي كنم . فقط كاوه مي خواست بدونه كه مي تونه به ازدواج با شما اميدوار باشه يا نه . اگه جواب مثبت بهش بدين بقيه چيزها موكول مي شه به بعد .
دوباره رفت تو فكر و بعد گفت :
-نمي دونم چي بايد بگم . اصلاً موندم كه چيكار بايد بكنم . مي دونيد اگه بگم نه كه ناسپاسي كردم . اگه بگم آره كه ممكنه كاوه خان فكر كنن كه بخاطر ثروت شونه . هر چند كه الان هم خرج من گردن شونه !
-بخاطر همين هم از من خواسته ازتون سوال كنم .
فريبا- من بايد چيكار كنم بهزاد خان ؟
-به قلب تون رجوع كنيد . ببينين واقعاً كاوه رو دوست دارين ؟ بعد خيلي راحت فقط به من بگين آره يا نه . بقيه ش با من . حتي اگه جوابتون منفي هم باشه ، كاوه شما رو ول نمي كنه .
دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پايين . يه خرده بعد صبر كردم و گفتم :
-سكوت علامت رضاست . اگه جواب ندين و سكوت كنين معنيش اينه كه كاوه رو دوست دارين . متوجه هستين فريبا خانم ؟
بازم سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت :
-پس با اجازتون وقتي كاوه اومد من بهش مي گم كه شما دوستش دارين و به ازدواج با اون راضي هستين . باشه ؟
بازم سكوت كرد .
-پس سكوت شما علامت رضايت تونه . خب بسلامتي مباركه . اميدوارم به پاي هم پير بشين و خوشبخت .
اين بار وقتي سرش رو بلند كرد . يه

1400/04/13 22:01

لبخند گوشه لبش بود .
يه ربع بعد كاوه برگشت . سيني كباب رو داد به فريبا و فريبا هم بدون اينكه سرش رو بلند كنه و تو چشماي كاوه نگاه كنه سيني رو گرفت و رفت تو آشپزخونه . كاوه اومد بغل من نشست و پرسيد چي شد؟ آروم گفتم :
-جواب نه داد . خيلي هم ناراحت شد . گفت كاوه خان خجالت نمي كشن به يه دختر عزادار اين حرف ها رو مي زنن!
كاوه – آخ !آخ! جان تو اصلاً يادم نبود . حالا بخاطر اينكه بي موقع ازش خواستگاري كردم گفت نه؟ يعني اگه بعداً خواستگاري كنم مي گه آره ؟
-نه بابا . من خيلي باهاش صحبت كردم . اصلاً موافق نيست . انگار از تو خوشش نمي آد . تقصير خودته از بس دلقك بازي در مي آري اينطوري مي شه ديگه!
كاوه – داري دروغ مي گي مثل سگ! من خودم همه رو دست ميندازم حالا تو مي خواي به من كلك بزني ؟
-اومدي تو رفتارش باهات خوب بود ؟
كاوه –آخ آخ! راست مي گي . اصلاً نگاهم نكرد .
-حق داره طفلك . اينم قيافه س تو داري؟
كاوه – داري سر به سرم مي ذاري ؟ برو بچه جون! حالا زوده تو بتوني منو فيلم كني!
-نه به جان خودم . مي گي نه برو از خودش بپرس. اما اگه كنف شدي ناراحت نشي ها !
كاوه – آخه قيافه من چه عيبي داره؟همه مي گن قد بلندم و خوش تيپ و خوش قيافه ! نه ، تو بگو كجاي صورتم ايراد داره ؟
-دماغ ت ! دماغ ت خيلي گنده س. تو ذوق مي خوره ! مثل خرطوم فيل مي مونه !
كاوه –ا ا ا...! چه خبره؟ چرا داد مي زني ؟ الان صدات مي ره تو آشپزخونه!
آروم بهش گفتم :
-دماغت ناجوره كاوه جون . چند ساله مي خوام بهت بگم اما روم نشده .
دستي به دماغش كشيد و گفت:
-والله تا حالا همه بهم مي گفتن دماغ خوش فرمي دارم ! حالا چطور فريبا ازش ايراد گرفته نمي دونم . اين دماغ يه بند انگشت بيشتر نيست كه ! تازه دماغ م نيست فوقش باشه شيش ماغه!

فريبا ايراد نگرفته . اون اصلاً از تو خوشش نمي آد . من خودم دارم بهت مي گم .
كاوه – جون من شوخي مي كني ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست ميندازم !
-صحبت ها مي كني ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس.
يه فكري كرد و گفت :
-چه عيبي داره اين همه جراح پلاستيك تو اين مملكت هست . مي رم دماغم رو عمل مي كنم . مي گم بكنن ش اندازه يه فندق ! واسه بعدها هم بدرد مي خوره.
-بعد ها ؟ مگه مي خواي چند تا زن بگير ؟ تازه اينطوري كه فايده نداره ! دماغت رو كه عمل كني يه مشكل ديگه پيدا مي شه !
كاوه – چه مشكلي؟ تو هم وقت گير آوردي واسه شوخي ؟!
-دهنت!دهنت خيلي گشاده ! بايد يه فكري هم به حال اون بكني.
كاوه – پس يه دفعه بگو به ننه م بگم يه بار ديگه منو بزاد ! اين دفعه قيافه م رو از رو كاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! قيافه س ديگه ! خدا داده .
-قربون خدا برم اما قيافه خوبي بهت نداده

1400/04/13 22:01

كاوه !
كاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتي بلايي به سرت بيارم كه دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد!
-فكر كردي باهات شوخي مي كنم ؟ اگه من دروغ مي گم ، چرا فريبا از تو آشپزخونه بيرون نمي آد ؟ اصلاً دلش نمي خواد اون قيافه بي ريختت رو ببينه ! باور كن كاوه ! خيلي ناراحته! يعني مي دوني ؟ اين دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصلاً جا نيست ما بياييم تو اتاق .
كاوه – نخير ! حالا من شدم فرانكشتن! كجاست اين آيينه ؟ نكنه صورتم امروز طوري شده باشه ؟ معقول قبلاً خوش قيافه بودم .! راست مي گي ها ! چرا از آشپزخونه بيرون نمي آد ؟كباب رو كه حاضري گرفتم !
-كاوه جون ، فكر دماغ باش . دماغ كه نيست شصت ماغه . مثل خرطوم فيل مي مونه .
كاوه – حالا تو هم وسط دعوا نرخ تعيين كن . خيلي خب مي رم عملش مي كنم وامونده رو .
بازم دست كشيد به دماغش . باور نكرده بود .
كاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشي بيچاره ت مي كنم ! گريه تو در مي آرم !
-گم شو بابا . اصلاً به من چه مربوطه ! اين تو ، اين فريبا!
يه نگاهي تو چشمام كرد و گفت:
-آ...! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده !
برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ مي كنم جاي فولكس واگن مي فروشم ! تو مي خواي منو رنگ كني ؟
-غلط كردي ! باورت شده بود .
كاوه – بجان تو از همون اول فهميدم . نخواستم تو كنف بشي! گفتم بذار يه بار هم اين سر به سر ما بذاره .
-برو خودتي ! من بودم مي خواستم دماغم رو عمل كنم؟
كاوه- حرف زيادي نباشه ! بذار جلوي فرنوش خدمتت مي رسم . حالا بگو ببينم چي شد ؟ چي گفت؟
-خيالت راحت . مباركه ايشالله .
كاوه – خيال من از اولش راحت بود . خواستگاري دختر ملكه انگليس برم، بهم نه نمي گه !! ملكه فرانسه بچگي هام رو ديده ، نشونم كرده واسه دختر كوچيكش!
-فرانسه ملكه نداره!
كاوه – چه مي دونم ، از بس زيادن ، يادم نمي مونه ملكه كجا بوده ! حالا چرا فريبا بيرون نمي آد ؟
در همين وقت فريبا صدامون كرد . ميز ناهار رو تو آشپزخونه چيده بود .
فريبا – ببخشيد طول كشيد . داشتم سالاد درست مي كردم . بفرمايين تو آشپزخونه .
كاوه آروم به من گفت :
-من روم نمي شه باهاش رو برو بشم بهزاد . خجالت مي كشم .
-خجالت نداره . فريبام مثل دختر ملكه انگليس ! تو كه خاطرخواه زياد داري!
كاوه – حرف نزن! پاشو تو جلو برو من پشتت مي آم .
من جلو رفتم . تا خواستم بگم مبارك باشه ديدم كاوه پشتم نيست . خندم گرفت به فريبا كه سرش رو پايين انداخته بود گفتم :
-خجالت مي كشه بياد تو آشپزخونه !
فريبا آروم گفت :
-راستش بهزاد خان ، منم خجالت مي كشم .
-لحظه شيريني يه !
بعد كاوه رو صدا كردم .
-كاوه كاوه ! بيا ديگه . كباب يخ كرد !

فريبا – ببخشيد بهزاد خان ، كباب

1400/04/13 22:01

نيست ! ساندويچ كالباس گرفتن كاوه خان .
-ساندويچ !! كاوه بيا ببينم!
كاوه از تو سالن گفت :
-شما بخورين ، سرد مي شه . من اشتها ندارم . ببخشيد يادم رفت گوجه بگيرم !
-چي سرد مي شه ؟!كالباس سرد خدايي هست ! در ضمن گوجه تو ساندويچ ها هست !
كاوه – ساندويچ چيه ؟
-مرد حسابي تو رفتي كباب بگيري ، ساندويچ كالباس گرفتي ؟ تازه دنبال سيخ گوجه ش مي گردي؟ عيبي نداره، خواستگاري كرده ، هول شده ! بيا تو خجالت نكش . دفعه اولش اينطوريه !
كاوه اومد تو آشپزخونه و در حاليكه سرش پايين بود گفت :
-من چطور ساندويچ گرفتم ؟
-تو ساندويچ نگرفتي ، بهت ساندويچ دادن !
فريبا – ساندويچ هم خوبه . بفرمايين.
هر سه سر ميز نشستيم . كاوه ساكت بود .
-كاشكي زودتر برات خواستگاري كرده بوديم كه تو يه خرده ساكت بشي!
فريبا و كاوه با خجالت خنديدن .
كاوه – بخشيد فريبا خانم بي موقع خواستگاري كردم ها ! تو تموم زندگيم اومدم يه كار خوب بكنم ، اونم چي از آب در اومد ! از بس هول شده بودم ، موقعيت شما يادم رفت . راستش هنوز من نفهميدم چطوري جاي كباب ، ساندويچ گرفتم ؟!
-از بس سر به هوايي! عاشقي پسر مگه ؟
كاوه در حاليكه مي خنديد گفت :
-اگه عاشق نبودم كه خواستگاري نمي كردم ! حرف ها مي زني ها !
فريبا با خنده سرش رو پايين انداخت .
كاوه – حالا مي خواهين فريبا خانم ، اين جريان امروز رو فراموش كنين ، من يه ماه ديگه مي آم خواستگاري كه شمام ناراحت نشين .
اين حرف رو بقدري معصومانه گفت كه فريبا سرش رو بلند كرد و تو چشمهاي كاوه نگاه كرد و خنديد . كاوه م خنديد . منم خنديدم .
-نخير لازم نكرده . همين خواستگاري رو فريبا خانم قبول كرد . مي ترسم دفعه ديگه ساعت 3 بعدازنصف شب بياي خواستگاري.
كاوه – مگه من خرم؟
-البته كه نه ! دور از جون خره! يعني دور از جون تو !
بلند شدم و ساندويچم رو برداشتم و گفتم :
-من ساندويچم رو مي رم تو اتاق خودم مي خورم . شما دو تا فعلاً خيلي حرفها دارين كه به همديگه بزنين.
هر دو شروع به تعارف كردن اما ته دلشون مي خواست كه تنها باشن .
خداحافظي كردم و رفتم پايين . تو دلم آرزو مي كردم هميشه همديگر رو دوست داشته باشن . شكر خدا كه برنامه اين دو نفر هم جور شد . خدا خدا مي كردم كه فرنوش منم امشب برام خبرهاي خوبي بياره .
در اتاقم رو كه واز كردم ديدم يه نامه تو اتاق افتاده . تا برش داشتم ، بند دلم پاره شد . با دلشوره وازش كردم . نامه فرنوش بود

بهزاد ، عشق من سلام !
وقتي جادوگر پير ، طلسمي درست مي كنه ، رهايي ازش سخته .
ولي خوشحالم از اينكه اين جادو در تو اثر نكرد و از اين آزمايش سربلند بيرون اومدي. من امشب حرفهايي رو كه مادر فاسدم پاي تلفن به تو گفت شنيدم .
از

1400/04/13 22:01

تلفن ديگه گوش كردم .
فرار تو رو هم از ويلا ديدم . ممنون كه چيزي رو به روم نياوردي . از تو همين انتظار مي رفت .
مي دونم كه تو پاكي بهزاد من . من از تو شرم دارم . ديگه خجالت مي كشم كه تو چشمات نگاه كنم .
اي كاش كنجكاو نشده بودم و دنبالتون نمي اومدم . اي كاش به اون تلفن لعنتي گوش نمي كردم . اگه چيزي نمي دونستم ، مهم نبود ولي حالا چرا .
وقتي مادر هرزه اي بخواد كه عشق دخترش رو ، داماد آينده اش رو ، معشوق خودش بكنه ، ديگه براي آدم ها چي مي مونه ؟ يه دختر چه جوري سرش رو جلوي مردش بلند كنه ؟ من شكستم بهزاد . در درونم چيزي شكست كه سالها پيش ترك خورده بود.
بهزاد ، فرخ لقاي تو ، توي قلعه سنگ بارون ، اسير طلسم ديو موند!
اين نامه رو نزديك صبح برات نوشتم . تا صبح نخوابيدم و گريه كردم . بعدش اومدم دم خونت تا ببينمت . وقتي از خونه بيرون رفتي ، تصوير قشنگ و مردونه ت رو براي هميشه تو ذهنم جا دادم .
دوستت دارم بهزاد . خوشبختي من در اين چند روز ، عشق تو بود .
من ميرم بهزاد . مي رم تا از خودم ، از سرنوشتم ، از خانواده گندم و از مادر پليدم فرار كنم . مي دونم كه با شخصيت تر از اوني هستي كه دنبالم بياي .
من احتياج دارم كه يه مدت تنها باشم و با خودم فكر كنم . اين ضربه بزرگي براي روح يه دختره !
من نتونستم تحملش كنم بهزاد . اگه تونستم با خودم كنار بيام ، بر مي گردم پيشت . بهزاد من غمگين تر از اوني هستم كه بتونم بگم .
حالا مي فهمم كه اگه آدم يه پدر و مادر فقير اما با آبرو داشته باشه ، چقدر با ارزشه .
دنبالم نگرد عزيزم . تو هميشه مرد مني . براي هميشه دوستت دارم بهزاد و منو ببخش.
مي دونم در حق تو ظلم شده اما دل تو مثل درياست . زلال و پاك و بزرگ .
اگه جسمم پيش تو نيست ، روحم ماله توئه .
مي دونم غرور و منش ت والاتر از اين حرفهاست . اما ازت مي خوام كه براي رفتنم نه گريه كني و نه ناراحت بشي. شايد برگردم . نمي دونم . فعلاً هيچي نمي دونم.
بهزاد ، وقتي به قطرات بارون نگاه مي كنم كه از آسمون پايين مي آن و روي زمين رو مي پوشونن به ياد تو مي افتم كه برام تكيه گاه بودي .
اون وقت دلم مي خواد تو كوچه ها راه بيفتم و دنبالت بگردم تا مثل اون شب ، تو بارون و سرما ازم حمايت كني .

فرنوش

نامه رو يكبار بيشتر نخوندم . يعني احتياجي نبود .
همون كه دستم بهش خورد . تمام غمهاي فرنوش ، همه زجري كه از فهميدن جريان كشيده بود و شوكي كه بهش وارد شده بود ، از پوست انگشتهام گذشت و تا ته قلبم رو سوزوند . رفتم ته اتاقم نشستم و مثل هميشه كه بدبختي ها سرم هوار مي شد ، زانوهام رو بغل كردم و رفتن فرنوشم رو نگاه كردم !
تا خوشبختي چقدر فاسله داشتم ؟ دو تا خونه ؟ سه تا

1400/04/13 22:01

خونه ؟
الان چي؟ مثل بازي مارو پله !
تو يه زمان كم ، تاس زندگي دو تا نردبون جلوم گذاشته بود و برده بودم بالا ! اما وقتي كه داشتم بازي رو مي بردم ، يه مار خوش خط و خال ، آروم خزيده بود زير پام و نيشم زده بود !
حالا كجا بودم ؟ اول بازي! اين وقت ها هميشه خوابم مي گرفت ، حالا چرا نمي گيره! ديدم كه تو آسمون هام . خيلي بالا . سوار يه سرسره و دارم به طرف زمين سر مي خورم اما هر بار كه به زمين نزديك مي شم ابرهاي زير سرسره ميرن كنار و باز مي بينم بالاي سرسره سرجاي اولم هستم ! حالم از هر چي سرسره و سرخوردن بود هم مي خورد.
آدم اگر قرار باشه يه چيزي رو دوباره تكرار كن ، عزا مي گيره ! مثل تجديدي تو يه درس ! يه ديازپام 10 تو خونه داشتم . بعد از خوندن نامه ، خورده بودمش اما خوابم نمي اومد . نشسته بودم . كارت هاي عروسي مون رو مي نوشتم! پنجاه تا كارت من ، پنجاه تا كارت فرنوش! اما من كه كسي رو نداشتم دعوت كنم . نه فاميلي ، نه كسي ، غير از چند تا از بچه هاي دانشكده .
بيست تا كارت من ، هشتاد تا فرنوش.
اونم كه كسي رو نداشت . يه مشت درب و داغون . خب دوستهاي دانشكده ش هستن .
بيست تا كارت من ، پنجاه تا فرنوش.
بايد همون طوري كه سرم مي خورم ، كارت ها رو بنويسم . دستم خط مي خوره .
آقاي هدايت حتماً بايد باشه . هم خودش ، هم ياسمين و هم علي .
اما ياسمين و علي كه مردن ، چه جوري مي خوان بيان عروسي؟
حتما يكي مي ره دنبالشون ! ساز آقاي هدايت رو چيكار كنم ؟ اگه بخواد تو عروسي من ، برام ساز بزنه چي ؟ سيم سازش پاره شد ! سيم ساز چنده ؟ اصلاً چند تا هست ؟
پونزده تا كارت من ، چهل تا فرنوش.
عروسي رو كجا بگيريم ؟ صندلي ها رو چرا چيدن زير بارون و وسط خيابون ! ماشين مي آد مي زنه به هدايت !
چرا كفش پاي خودم نيست ؟! فرنوش هم داره روي پاكت يه كارت رو مي نويسه.
بعد به من نشونش مي ده و مي پرسه ، چطوره ؟ خوش خطه؟!
آقاي فولاد زره ديو و بانو! از پذيرفتن اطفال معذوريم !
نادر يه گوشه نشسته و گريه مي كنه و مي گه منم مي خوام بيام !
ده تا كارت من ، بيست تا فرنوش.
كاوه مي گه غذا تموم شده . فقط ساندويچ دارن! عروسي تون ساندويچه ! فريبا مي گه تموم ميوه ها گنديده ! فقط گوجه فرنگي مونده ! همه رو چيدم رو ميزها ! دوباره دستم خط خورد. خدمت بهرام خان و خانواده .
پنج تا كارت من ، ده تا فرنوش!
مادر فرنوش رو صندلي زير بارون ، وسط خيابون نشسته . داره با ملي حرف مي زنه و گوجه فرنگي مي خوره ! يه لباس خواب قرمز پوشيده ، تو سرما!
تا منو مي بينه بهم مي خنده و مي گه پسر جون تو نه خونه داري و نه ماشين و نه زندگي ! بيا پيش خودم همه اينا رو برات مي خرم ! دوباره مي خنده !
فرنوش حرف هاش رو

1400/04/13 22:01

شنيده . ساندويچش رو برداشته داره مي ره !
بر مي گرده به من مي گه بازي نمي كنم . برات ساندويچ مرغ آوردم ، دوست داري؟
يه كارت من ، هيچي كارت فرنوش!
خدمت آقاي بهزاده تك و تنها!
كارت ها از اون بالا ريختن پايين . هنوز دارم سر مي خورم .
كاوه داره با دست دماغش رو اندازه مي گيره! ياسمين داره آواز مي خونه و علي داره خودش رو مي كشه !
فريبا لباس سياه پوشيده و بالاي سر قبر مادرش گريه مي كنه و خودم دارم دنبال كفش هام مي گردم كه برم دنبال فرنوش.
با صداي يه چيزي از خواب پريدم . نمي فهميدم چه وقتي يه و چي شده . بين خواب و بيداري بودم . همونطور كه زانوهام رو بغل كرده بودم ، خوابم برده بود .

دوباره صدا اومد . يكي داشت محكم در مي زد و منو صدا مي كرد.
تمام تنم خشك شده بود . ياد خوابي كه ديدم افتادم . دور و برم كارتي نبود ! بازم در زدن . صداي كاوه مي اومد كه اسم منو صدا مي كرد . هر جوري بود بلند شدم و در رو باز كردم .
كاوه – كجايي پسر؟ شاقالوس گرفتم! چرا در رو وا نمي كني ؟! چته!
نگاهش كردم . برگشتم ته اتاق و نامه فرنوش رو ورداشتم و تاكردم و گذاشتم لاي يه كتاب.
كاوه – بيا بشين ببينم . چرا در رو وا نمي كني ؟! از ديشب تا حالا سه بار اومدم در خونه ت.
دوباره سر جام نشستم .
كاوه – بهزاد !! با توأم . چي شده ؟چرا قيافه ت اينجوريه؟!
اصلاً دلم نمي خواست حرف بزنم . كاوه همونطور واستاده بود و منو نگاه مي كرد .
-ساعت چنده ؟
كاوه- چهار بعداز ظهر . چي شده بهزاد ؟!
سرم رو گذاشتم رو زانوهام . كاوه كه خيلي نگران شده بود ، اومد پيشم نشست .
كاوه- نمي خواي با رفيقت حرف بزني ؟!
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم . چنگ زد تو موهام و بغلم كرد و گفت :
-لامسب اينطوري نيگام نكن . جيگرم آتيش گرفت ! چي شده ؟ دلم تركيد! بگو ديگه !
-يعني بازم خورشيد در اومده ؟
كاوه –هذيون مي گي ؟ ببينم تب داري كه !
دست گذاشت رو پيشونيم .
كاوه – پاشو بريم دكتر . ديشب اين وامونده بخاري رو روشن نكردي ، چائيدي ! آخه من نمي فهمم صرفه جويي چقدر؟ آدم عاقل زمستون ، تو نفت هم صرفه جويي مي كنه ؟ بلند شو بريم . چرك مي زنه اون يه كليه تم مي گنده ! پاشو ديگه .
نگاهش كردم و آروم گفتم:
-هميشه فكر مي كردم اگه يه روز فرنوش من نباشه ، ديگه برام صبح نمي شه !
كاوه – فرنوش نباشه ؟! مگه قرار بوده فرنوش بياد اينجا؟ نكنه دعواتون شده ؟
بلند شو خجالت بكش ، پسر خرس گنده ! حالا تازه اول شه ! ترسيدم ها ! فكر كردم چي شده!
حالا حالا ها با هم دعوا دارين ، كتك كاري دارين! قهر دارين ،آشتي دارين ، همديگرو مي زنين، زندان مي رين ، دادگاه مي رين ، همديگرو مي كشين ! طلاق مي گيرين ، طلاق مي دين! چشم ندارين همديگرو

1400/04/13 22:01

ببينين !سايه همديگرو با تير مي زنين، از هم جدا مي شين !اينا همه شيريني زندگي يه! حالا ببين تلخي زندگي چيه!!
اينا رو گفت ، بخاري رو هم روشن كرد . وقتي برگشت و منو نگاه كرد با تعجب گفت :
-درست حرف بزن بگو ببينم چي شده ؟ انگار موضوع جدي يه!
چشم هام رو بستم و گفتم :
-فرنوش من رفت .
كاوه – رفت؟ يعني چي ؟كجا رفت؟
-كاوه ، ازم هيچي نپرس . نه چيزيه كه بتونم برات بگم و نه حوصله حرف زدن دارم .
كاوه – خيلي خب . تو الان كلافه اي . يه خورده آروم باش . بعد بذار آبجوش بياد يه چايي دم كنم بعد برام تعريف كن .
نگاهش كردم و دوباره چشمهام رو بستم . اونم ساكت شد .
يه ده دقيقه ، يه ربعي كه گذشت گفت :
-پاشو بهزاد جون . پاشو برو يه دوش بگير حالت سر جاش مي آد . پاشو اعصابت خرابه!
بزور بلندم كرد . با اكراه بلند شدم . وقتي داشتم بطرف حموم مي رفتم ، برگشتم و بهش گفتم :
-كاش از اول به حرف تو گوش نكرده بودم ! همه چيز خراب شد كاوه .

كاوه – من نوكرتم . همه چيز درست مي شه . چيزي نشده كه ! تو برو يه دوش بگير، بعد بيا با هم حرف مي زنيم . برو فدات شم . برو زود برگرد.
راست مي گفت كاوه . دوش آب سرد ، تو زمستون عاليه ! پدر اعصاب رو در آره ! وقتي از حموم اومدم بيرون ، كمي حالم بهتر بود . حداقل افكارم قاطي پاتي نبود .
وقتي برگشتم تو اتاق ، ديگه كاوه همه چيز رو فهميده بود .
كاوه – لامسب ! چرا زودتر به من نگفتي؟
نگاهش كردم .
كاوه – نامه رو خوندم . نمي خواد از من پنهون كاري كني !
-تو حق نداشتي اون نامه رو بخوني.
كاوه – حداقل زودتر مي گفتي يه خاكي تو سرمون مي كرديم!
-چي رو بگم ؟ بگم مادر كسي كه دوستش دارم بهم نظر داره؟
كاوه – پشت سر الهه عصمت و طهارت كه نمي خواستي حرف بزني ! مي خواستي جريان يه زن دگوري رو تعريف كني . حالا خوبه كه نگفتي؟
-بخاطر فرنوش بود . نمي خواستم اسرارش رو كسي بفهمه .
كاوه – به فرنوش چه ربطي داشت ؟ يكي ديگه خرابه . به اون چه ؟ تازه! كوي رسوايي يه اين زنيكه رو تو پاچنار و پامنار هم زدن ! كجاي كاري؟
اين عفريته خانم تا مي تونه تو ايران جوونا رو قر مي زنه ! كم كه مي آره ، مي ره سراغ جوجه خروس ماشيني ! يعني مي ره بقيه كثافتكاري هاشو تو خارج مي كنه !
ولي انگار اين دفعه چشمش به تو جوجه خروس رسمي افتاده !
اي دل غافل! فكر همه چيزش رو مي كردم ، الا اين يكي !
-از اين جريان نبايد كسي با خبر بشه ، فهميدي كاوه !
كاوه – آره بابا ، خيالت راحت . ساندويچت رو هم كه نخوردي . پاشو يه چيزي بذار دهن ت ضعف مي گيردت ها !
اين وامونده هم كه جوش نمي آد يه چايي دم كنم با نون پنيري ، چيزي بدم بخوري.
-اشتها ندارم ولش كن !
كاوه – حالا مي خواي چيكار كني ؟ نمي خواي بري

1400/04/13 22:01

دنبالش؟
-مگه نامه رو نخوندي ؟ فرنوش نمي خواد منو ببينه . حداقل فعلاً.
كاوه- راست مي گي ، درست هم نيست كه فعلاً بري سراغش . تف به گور پدر هر چي مادر ....لگوري يه!
-كاوه !!چته؟!
كاوه – چيه ؟ بازم ازش طرفداري مي كني ؟ صابونش هم كه به تنت خورد اين زن !
-من احترام فرنوش رو نگه مي دارم .
كاوه – فرنوش خودش هم به ننه ش فحش داده!
جوابش رو ندادم . بلند شد و چايي دم كرد و از تو سطل نون ، كمي نون در آورد و گذاشت تو سيني و گفت :
-حالا خودت رو زياد ناراحت نكن . به اميد خدا چند روزي كه بگذره ، فرنوش آروم مي شه و بر مي گرده پيشت . خودش هم تو نامه نوشته . همه چيز درست مي شه .
-اگه فريبا سراغ فرنوش رو گرفت . بهش بگو مادر و پدرش جلوش رو گرفتن نمي ذارن بياد پيش بهزاد . فهميدي كاوه . چيز ديگه اي نگو.
اون روز ديگه با كاوه حرف نزدم . طفلك يه يه ساعتي نشست ، وقتي ديد كه ديگه جوابش رو نمي دم بلند شد و با ناراحتي رفت

نوار فرنوش رو گذاشتم و نشستم به گوش دادن.
قرار بود چقدر انتظار رو تحمل كنم ؟ يه روز ، دو روز، يه هفته ، يه ماه ، دو ماه ، يه سال ، دو سال؟!
راستي هر روز چند دقيقه است ؟ اين همه ساعت توي دنيا ، به چه دردي مي خورن؟كه فقط به ما بگن چطوري داره عمرمون مي گذره و تلف مي شه ؟! اگه ندونيم بهتر نيست ؟
كاش بجاي كليه م ، قلبم رو به كاوه مي دادم . حداقل اينكه ديگه نمي تونستم به كسي بدمش !
امروز هم يه روز ديگه س مثل ديروز .
خورشيد همونطور طلوع كرد كه ديروز كرد ! همونطور هم غروب كرد كه ديروز كرد ! تا ببينيم فردا چي مي شه . شايد اصلاً طلوع نكرد .
تو اتاقم يه مگس همراه من زنداني شده بود . انگار وقتي در وار بوده اومده تو و اينجا اسير شده ، مثل خود من . شيريني اي ، چيزي هم نيست كه بشينه روش !
نمي دونم مگس هام عاشق مي شن؟! جفت اون هام ولشون مي كنه و بره ؟
كاوه سه بار اومد سراغم . در رو واز نكردم . دلم مي خواست تنها باشم .
يه تيكه نون ، ته سطل نون مونده بود . خوردمش .
راستي وقتي شيرين نبود ، فرهاد چيكار مي كرد ؟ يه ضرب تيشه به كوه مي زده؟!
مجنون چي ؟ اونم وقتي ليلي نبوده ، همين جور تو بيابون ها ول مي گشته يا به كارهاي ديگه ش هم مي رسيده ؟
امروز چه روزي يه ؟ چند شنبه س؟
يه بند انگشت خاك تو اتاق نشسته ! اين عقربه ساعت هم كه انگار خسته نمي شه ! همين جور دور خودش مي چرخه !
مگسه ديگه خسته شده . پرواز نمي كنه . يه جا نشسته ! مثل خود من !
براش ته نون خرده ها رو ريختم . دلش خواست ، بخوره نميره !
راستي چه چيزي ما آدم ها رو به فردا اميدوار مي كنه ؟ مگه همه روزها مثل هم نيست ؟
پس چي باعث مي شه كه منتظر فردا بشينيم؟
آدم با آب خالي هم مي تونه زندگي كنه ! مثل

1400/04/13 22:01

خود من

اين يكي دو روزه يكي مي آد هي در مي زنه و اسم منو صدا مي كنه . صداش كه آشناس ! هوا تاريكه . خورشيد داره كلك مي زنه ! مي خواد بگه كه يعني من در نيومدم !
ولي دروغ مي گه ! در اومده، اما رفته پشت ابرها قايم شده .
خاك و كثافت همه جا رو گرفته !
اون قديم ها ، وقتي هنوز فرنوش نيومده بود ، موقع تنهايي چيكار مي كردم ؟
****
امروز مگسه مرد . طاقتش همين قدر بود .
بازم در مي زنن .
نوار فرنوش خراب شد .
مي گن كه خورشيد بره ، ديگه بر نمي گرده ! همه دارن حسابي نگاهش مي كنن .
خورشيد مرده يا ماه ؟ مي گن خورشيد زنه ، ماه مرده . از كجا فهميدن ؟
مي گن يه روز با هم دعواشون شده . خورشيد با نورش زده يه چشم ماه رو كور كرده ! واسه همين ماه يه چشم بيشتر نداره .
چشمهام رو باز كردم . اتاق غريبه بود . رو تخت خوابيده بودم و يه مشت لوله بهم وصل بود . سرم رو كه چرخوندم ، كاوه رو ديدم كه كنار تختم رو صندلي نشسته و داره به من نگاه مي كنه . چشمهاش سرخ شده بود .
-اينجا كجاست؟
كاوه – اون دنيا! اينجا يه بيمارستان اول دروازه جهنم !
-خب ؟
كاوه – هيچي ديگه . كسايي رو كه مي ميرن اول مي آرن اينجا ، درمونشون مي كنن ، وقتي خوب خوب شدن، مي فرستن شون تو جهنم !
-چرا اومديم اينجا ؟ چي شده؟
كاوه - البته شما رو كه نياورديم ،نعش تون رو با تخت روان آورديم!
بعد جدي شد و گفت :
-بيچاره ضعف گرفته بودت !دير رسيده بودم الان زير دست مرده شور بودي !
-حالا كه حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام كجاست ؟
كاوه – بگير بخواب ! اين يه خرده جون رو با ضرب سرم كردن تو تن ت !
بدبخت داشتي مي مردي! از وسط راه اون دنيا برت گردوندم !
-من بايد برم خونه . ممكنه فرنوش بياد . اگه من نباشم خيلي بد مي شه !
كاوه – اولاً كه فريبا خونه س ، دوماً فرنوش هم جسد تو رو كه نمي خواد !
-پاشو كاوه . اگه منو دوست داري ، پرستار رو صدا كن اين چيزها رواز تو دستم در بياره وگرنه همه رو خودم مي كشم بيرون ها !
كاوه قربونت برم ، اينطوري كه نمي شه . بايد دكتر اجازه بده . حالت هنوز درست سر جاش نيومده . آخه يه خرده فكر خودت باش . اين چه برنامه اي كه واسه خودت درست كردي ؟ سه چهار روزه كه تپيدي تو اون اتاق گشنه و تشنه ! آخرش هم اينجوري بايد برسونمت بيمارستان.
دنيا كه به آخر نرسيده . فرنوش يه چند وقت رفته كه فكر كنه . به اميد خدا بر مي گرده و همه چيز درست مي شه . آخه تو نبايد بخاطر يه همچين موضوعي خودت رو از بين ببري!
-برو پرستار رو صدا كن كاوه . دلم داره مثل سير و سركه مي جوشه .
كاوه – بازم كه داري حرف خودت رو مي زني !
-تو نمي فهمي من چي مي گم . اگه فرنوش بر نگرده . همه چيزم رو باختم . فرنوش دنياي منه!
فرنوش

1400/04/13 22:01

تمام خلاء زندگي من رو پر كرد .
كاوه من بهت تگفته بودم . از روز اولي كه ديده بودمش ، دلم رو بهش دادم .
حالا ديگه جونم به جونش بسته اس. چه جوري بهت بگم ؟ اگه تمام چيزهاي دنيا يه طرف باشه و فرنوش يه طرف ، من فرنوش رو انتخاب مي كنم !
حالا ديگه پاشو برو اجازه مرخصي م رو از دكتر بگير . لباسهام رو هم بيار . پاشو ديگه دير مي شه .
كاوه – نمي دونم چي بگم . ولي از ديروز تا حالا مرديم و زنده شديم تا تو چشم باز كردي .
حالا دوباره مي خواي برگردي تو اون اتاق ، روز از نو روزي از نو !
ديروز كليد ساز آوردم در رو وار كرده ! هر چي در مي زديم كه وا نمي كردي !
-داري چي مي گي كاوه ؟! من دارم همه چيزم رو از دست مي دم . آدمي كه هميشه تو دهني به تموم خواسته هاش زده ، آدمي كه تا حالا دستش از همه جا و همه چيز كوتاه بوده ، آدمي كه كم كم باور كرده بود كه توي اين دنيا هيچ حقي از هيچ چيز نداره ، يه دفعه مي بينه كه يه دختر ،خانم ،مهربون ، قشنگ ، دختري كه گنده گنده هاش آرزشو دارن و گيرشون نمي آد ، يه دفعه ه طرفش مي آد و بين اين همه جوون پولدار اون رو انتخاب مي كنه و دستش رو مي گيره و از اين همه بدبختي و تنهايي نجات مي ده ، بعد بخاطر هوس يه مادر ، چي بگم ؟ ! هوس باز همه اميد و زندگي و هستي ش رو كه به اين دختر بسته بوده ، يه دفعه از دست مي ده ، ديگه زنده بودن يا نبودن براش فرقي نداره .
واسه فرنوش هيچ چيز مهم نبود . نه نداري من ، نه بي كسي من ، نه تنهايي من ! هيچ كدوم براش اهميت نداشت .
دلم از اين مي سوزه كه نتونستم باهاش حرف بزنم . يه تيكه كاغذ، همه چيز رو تموم كرد . من بعد از فرنوش هيچي نمي خوام .
حالا بلند شو برو تا اون روي سگم بالا نيومده ، لباس هام رو بيار .
اينو گفتم و با آن يكي دستم ، دو تا سرم رو محكم از دست ديگه م كشيدم بيرون كه خون از دستهام وا شد و ريخت روي تخت .

كاوه – چيكار مي كني ديوونه ؟!! رگ دستت پاره مي شه ! تو ديگه چه كله خري هستي ؟
پريد بيرون و يه دقيقه بعد با يه پرستار برگشت تو اتاق.
***
يه ساعت بعد خونه بوديم با دست پانسمان شده و يه مشت قرص ويتامين و از اين جور چيزها . طفلك فريبا ، اتاقم رو تميز و مرتب كرده بود .
جاي منو گوشه اتاق انداخته بود كه بخوابم .
تو تمام تنم احساس ضعف مي كردم و تو قلبم احساس پوچي و بيهودگي.
فريبا كه انتظار اومدن ما رو نداشت ، وقتي جريان رو از كاوه شنيد خيلي ناراحت شد اما به من حق داد . وقتي لباسهام رو عوض كردم ، اومد تو اتاق و گفت :
-بهزاد خان تشريف مي آوردين بالا . شما فعلاً احتياج دارين كه يه نفر پيش تون باشه . منم مثل خواهرتون ، چه فرقي مي كنه ؟!
-خيلي ممنون فريبا خانم . خدا از خواهري كم تون

1400/04/13 22:01

نكنه اما دلم اينجاست . تو اين اتاق! نمي دونم متوجه مي شين ، يا نه ؟ اما بايد اينجا باشم .
كاوه – الهي درد و بلاي تو رفيق بخوره تو كاسه سر من ! آخه بگو ببينم اينجا به طبقه بالا چه فرقي مي كنه ؟ فرنوش اگه بياد و ببينه اينجا نيستي ، خب زنگ بالا رو مي زنه !
-كاوه جون اصرار نكن . اگه مي خواي من راحت باشم ، بذار همين جا بمونم .
طفلك كاوه هم از سر ناچاري ديگه چيزي نگفت .
فريبا من برم بالا يه سوپي ، چيزي درست كنم .
كاوه – دستتون درد نكنه اين پسر بايد تقويت بشه . خودش كه انگار نه انگار تو اين دنياس.
نگاهش نكردم . وقتي فريبا خواست بره بيرون برگشت و گفت:
-راستي كاوه خان . شما كه نبودين يه دختر خانم اومده بودن اينجا . گفتن ژاله دختر خاله تون هستن .
كاوه – ژاله؟ اينجا اومده چيكار؟
فريبا- گويا با شما كار مهمي داشته . آدرس اينجا رو مادرتون بهشون دادن . گويا نتونستن با موبايل تون تماس بگيرن .
كاوه موبايلش رو در آورد و شماره گرفت .

الو ، ژاله . سلام خوبي؟
-قربانت . خاله چطوره؟طوري شده ژاله؟
-نه بيرونم . چطور مگه؟
-خب بگو انگار خاموش بوده زنگ نزده.
-نه خبري ندارم . چند روزه كه بي خبرم .
-خوش خبر باشي ، بگو ديگه .
-چي!!!
-كي!!!كي به تو گفت ؟!!!
در اتاق رو واز كرد و رفت بيرون . فريبا هم دنبالش رفت . يه ربع ، بيست دقيقه بعد كاوه تنهايي برگشت تو اتاق .
-چي شده كاوه ؟ چرا چشمات سرخه؟ طوري شده؟
كاوه – چيزي نيست .
-يعني چي ؟ پس چرا ناراحتي؟ ژاله چي مي گفت مگه ؟
كاوه – تو حالت خوب نيست . بگم ناراحت مي شي.
-از اين حال كه هستم ، بدتر نمي شم . نترس بگو . بگو دلم شور مي زنه .
كاوه – چيزي كه به تو مربوطه باشه ،نيست .
-كاوه جون ، من اعصاب ندارم . رعشه تو تمام جونم افتاده ! بگو ديگه!
كاوه – پدر ژاله فوت كرده بابا ! به تو چه ارتباطي داره ؟
-ا ؟ چطور؟كي؟
كاوه – سكته كرده . ديشب .
-خدا رحمتش كنه . مي خواي راه بيفتيم بريم خونه شون ؟ شايد كاري چيزي داشته باشن .
كاوه – هيچكس هم نه ، تو بري با اين حال و روزت ، كارهاشون رو روبراه كني !
-چطور يه دفعه اينقدر دلم شور افتاده؟ انگار يكي داره تو دلم رخت مي شوره!
كاوه – چيزي نيست . مال ضعفي يه كه داري. يه چيزي مقوي بخوري، درست مي شه .
-تو چرا وسط تلفن از اتاق رفتي بيرون ؟
كاوه-وامونده اين موبايل ، بعضي جاها كار نمي كنه . نقطه كور داره .
-حالا چيكار مي خواي بكني؟
كاوه- تا فريبا ناهار رو درست كنه، من يه سر مي رم پيش ژاله . ببينم كاري ندارن .
-آره برو . از طرف منم تسليت بگو . اگه كاري بود كه از دست من بر مي اومد ، خبرم كن .
كاوه- تو فعلاً استراحت كن . غذات رو هم خوب بخور تا من برگردم .

نزديك ظهر كاوه برگشت .

1400/04/13 22:01

نشسته بودم و به گردنبندي كه فرنوش بهم يادگاري داده بود نگاه مي كردم .
كاوه – سلام . چيزي خوردي؟
-چي شد؟چطور بودن ژاله اينا؟خيلي ناراحت بودن؟چيكار مي كردن؟
كاوه- نه من كه رسيدم ديدم همه شون نوار گذاشتن دارن مي رقصن ! بعدش هم قرار شد شب همگي برن شهر بازي!
يه آن مات نگاهش كردم .
كاوه – خب ناراحت بودن ديگه ! داشتن گريه مي كردن چه سوالي يه مي كني! ناهار خوردي؟
-نه اشتها ندارم .
كاوه – فريبا نيومده پائين؟
-نه مزاحمش نشو . اونم كار داره ديگه .
كاوه – اون چيه تو دستت ؟
-يادگاري . يادگاري فرنوش.
كاوه – برم ببينم چرا برات ناهار نياورده .
اينو گفت و رفت . يه ربع با يه سيني غذا برگشت پائين و گفت :
-فريبا عذر خواهي كرد و گفت چون سرش درد مي كنه نمي آد پائين !
-چي شده؟ چرا سرش درد مي كنه؟
كاوه- والله هنوز به درستي علت سردرد رو نتونستن پيدا كنن . بعضي از محققين عقيده دارن كه يكي از علل سر درد ، غلظت خون مي تونه باشه . بعضي از دانشمندان ريشه سر درد رو مسايل عصبي مي دونن . بعضي از پزشك ها معتقدند كه سردردهاي پي در پي وجود يه تومور در مغز رو نشون مي ده . در علم پزشكي ثابت شده كه ...
-اين چرت و پرت ها چيه مي گي ؟ فريبا چه شه ؟؟!
كاوه – نظر شخصي من اينه كه يه آسپرين بخوره و بخوابه . بهتر از اينه كه دنبال ريشه هاي سردرد بگرده! حالا بيا اين سوپ رو بخور ، ايشالله درس ت كه تموم شد خودت علل سر درد رو ياد مي گيري ! مرغش رو هم بايد بخوري كه جون بگيري.
-خودم بلدم . يكي از علت هاش اينه كه آدم با تو حرف بزنه !
به اصرار كاوه يه خرده سوپ خوردم . چند تا لقمه كه كاوه گرفته بود . بزور از گلو دادم پائين .
كاوه – آفرين پسر خوب! اين مرغ و كه خوردي ، مادر همون تخم مرغ هاست كه مي خوري ! اگه يه خروس هم گير بياري و بخوري ، يه خونواده كامل رو خوردي !
-حوصله خنديدن ندارم ، اينقدر حرف نزن .
بگو ببينم چطور يه دفعه شوهر خاله ات مرد ؟ اون كه مشكلي نداشت ! چند سالش بود؟
كاوه – شصت و چهار پنج سالش بود بيچاره! گويا چند وقت پيش عاشق يه دختر 18 ساله مي شه . دختره يه روز مي ذاره و مي ره .اونم شبونه سكته مي كنه!

-خفه شي ايشالله كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم !
كاوه – خيلي ناراحت شدي كه شوهر خاله م مرده؟ كاشكي تو زنده بودنش اين محبت رو نشون مي دادي كه حداقل خودش بفهمه و يه خونه اي ، ماشيني ، چيزي به نامت كنه ! شوهر خاله منه ، تو ناراحت شدي كه مرده؟ خاله م عين خيالش نيست!
-من واسه اون ناراحت نيستم ، يعني هستم . بلاخره يه انسان بوده كه مرده!
كاوه – بلاخره ناراحتي يا نه ؟ تازه ، زياد هم انسان نبود ! جووني هاش دست بزن داشته ! خاله م رو هر شب كتك مي زده !

1400/04/13 22:01

اصلاً خوب شد مرد! بچه كه بودم ، يه بار منو دعوا كرد !
-دلم براي اين فريبا مي سوزه كه پس فردا كه زن تو شد بايد چه مجنوني رو تحمل بكنه !
كاوه –خيلي غير قابل تحملم ؟از نظر پزشكي ....
-مرده شور تو و نظريات پزشكي تو رو ببره ! پاشو بريم يه سر به آقاي هدايت بزنيم . چند روزه ازش بي خبرم . دفعه آخر كه ديدمش حال و روز خوبي نداشت .
بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جواب نداد .
-ديدي كاوه بي خودي دلم شور نمي زد ! حتماً يه اتفاقي براي بدبخت افتاده !
كاوه – بابا تو چرا اينقدر فكرت به راه هاي بد مي ره ؟ شايد رفته نون بخره . ده دقيقه يه ربع ديگه بر مي گرده .
-گوش كن كاوه !طلا پشت در اومده . ببين داره صدا مي كنه !
كاوه – خب گوش كن ببين چي مي گه ! بپرس آقاي هدايت حالش چطوره؟ازش سوال كن كجا رفته ؟
-حقا كه آقا گاوه اي ! اين حيوون وقتي ناله مي كنه ، حتما اتفاقي واسه آقاي هدايت افتاده !
كاوه – برو كنار تا من بهت بگم .
منو كنار زد و خودش اومد جلو در ، جاي من و گفت :
-خانم طلا!سلام ، روز بخير! من دكتر واتسون معاون كارآگاه شرلوك هلمز هستم . آقاي هلمز ميل دارن بدونن كه آقاي هدايت اين وقت روز كجا هستن ؟
خواهش مي كنم به اين سوال پاسخ روشني بدين !
هولش دادم كنار و گفتم :
-خيلي لوسي كاوه ! حالا وقت شوخي يه !
كاوه – تو چرا اينقدر بد بيني ؟ بيا بريم يه چيزي بخوريم . نيم ساعت ديگه برگرديم ، آقاي هدايت هم اومده .
-يعني مي گي طوري نشده ؟
كاوه – حالا چون شوهر خاله من سكته كرده ، تمام پيرمردهاي دنيا هم سكته كردن ؟ بيا بريم يه شيرموزبهت بدم شايد افاقه كنه و دلشورت از بين بره !
سواره ماشين شديم و دو تا خيابون اون طرف تر ، جلوي يه آبميوه فروشي واستاديم و رفتيم تو نشستيم و كاوه سفارش آبميوه داد و بعد گفت : -مي دوني چي مي خواستم بهت بگم ؟
نگاهش كردم .
كاوه – دختره بود همسايه ما اسمش سيما بود ؟ همون كه روبروي خونه ما خونه شون بود ؟
-نمي شناسم .
كاوه –چطور نمي شناسي؟چشم و ابروي روشني داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟!
چپ چپ نگاهش كردم .
كاوه – تو رو خدا اينجوري نگام نكن . اختيارم رو از دست مي دم ! دلم ضعف مي ره !
-گم شو !
كاوه – چطور يادت نمي آد ؟يه سال پيش كه ديده بوديش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود !
-اولاً كه يادم نمي آد . ثانياً من اين دختر رو كه مي گي نديدم و ازش هم خوشم نيومده .
حالا منظورت چيه ؟
كاوه – هيچي . مي خواستم بگم كه اونم از تو خوشش نيومده ! يعني به ژاله ما گفته كه من از اين پسره بهزاد خوشم نمي آد !
-آبميوه ت رو بخور بريم كه حوصله اين چرت و پرت ها رو ندارم .
كاوه – بشين بابا ! بذار يه

1400/04/13 22:01

ساعت بگذره بعد بريم .
-پس دري وري نگو!
كاوه – جدي مي گم بهزاد !اين سيما رو تو ديدي . دختر قشنگيه . چند وقت پيش يه جوري به ژاله حالي كرده بود كه از تو خوشش مي آد . گفته اگه يه جووني با مشخصات تو بياد خواستگاريش ، بهش نه نمي گن .
جوابش رو ندادم.
كاوه – تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پيش كه رفته بودم سري به بچه ها بزنم، سراغت رو مي گرفت . از من مي پرسيد كه بهزاد ازدواج كرده يا نه ؟
-پسر راه افتادي دوره واسه من جفت پيدا كني ؟
كاوه – چيكار كنم ؟آدم ترشيده رو بايد يه جوري به ناف يكي ببنديم بره ديگه ! حالا سيما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد مهستي ! مهستي نشد عزرائيل !
ساعتم رو نگاه كردم .
كاوه – بهزاد ، نظرت چيه ؟ يعني مهسا رو كه ديگه ديدي؟
-كاوه خري يا خودت رو به خريت مي زني ؟
كاوه – خر نيستم ، خودم رو به خريت مي زنم .
-پاشو بريم ديگه .
كاوه – زوده بابا يه خرده دندون رو جيگر بذار.
-آخه دلم خيلي شور مي زنه !
كاوه – ببين بهزاد ، مي خوام باهات حرف بزنم .
-من حوصله ندارم كاوه .
كاوه – يعني چي ؟ مگه مي خواي كوه بكني ؟ تو فقط گوش كن ببين چي مي گم . از دستت ناراحت مي شم ها !
-به درك !
كاوه – حالا گوش مي دي ببيني چي مي گم ؟

-بفرمائيد !
كاوه – مي گم بهزاد ، با اين برنامه كه تو و مادر فرنوش پيش اومده ، به نظر تو بازم صلاح هست كه با فرنوش ازدواج كني ؟يعني فكر نمي كني كه فرنوش كار درستي كرده كه ول كرده و رفته ؟ فكر نمي كني كه پس فردا كه با هم ازدواج كردين ، ديگه تو نمي توني تو روي مادرش نگاه كني؟
-مگه من چيكار كردم كه نتونم تو روي مادرش نگاه كنم ؟
كاوه – منظورم رو بدگفتم . يعني اون نمي تونه تو چشمهاي تو نگاه كنه . تازه فرنوش هم هيچوقت اين موضوع يادش نمي ره . حالا كه جريان علني شده ، فرنوش بيچاره با چه رويي بياد و زن تو بشه ؟اصلاً ديگه رغبت مي كنه بگه يه همچين زني مادرشه ؟ اگه اين برنامه به گوش پدرش برسه چي ؟ مي دوني چه خر تو خري مي شه ؟
-اينا رو براي چي مي گي كاوه ؟ فعلاً كه فرنوش گذاشته و رفته و خبري ازش نيست . منم كه كاري از دستم بر نمي آد . سرم به زندگي خودم گرمه . تموم شد رفت پي كارش.
كاوه – آهان ! منم همين رو مي گم ! مي گم اگه فكر فرنوش رو از سرت بيرون كني ، بهتره . با اين جريان كه پيش اومده، اين ازدواج صورت نگيره به صلاحه هر دوتونه .
-كاوه كلافه م كردي ! پاشو يه ساعت شد . بريم سراغ هدايت . پاشو . يادت رفته تا چند روز پيش چي مي گفتي ؟ حالا داري چي مي گي ؟ اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي ! من داشتم مثل آدم زندگي مو مي كردم . اومدي و منو ورداشتي بردي در خونه فرنوش كه اون جريان تصادف پيش اومد ! يادت

1400/04/13 22:01

رفته ؟
حالا نشستي برام داستان تعريف مي كني !
كاوه – من چه مي دونستم كه ننه ش مي شنگه !
-حواست به حرف زدنت باشه كاوه .
كاوه – ببخشيد ! من چه مي دونستم كه خانم ستايش دلي داره به زيبا به طراوت شكوفه هاي بهاري و گرمي يه استكان آبجوش!
چه مي دونستم سر و گوشش مثل موج دريا ، تا تو رو مي بينه به تلاطم در مي آد ، يعني مي جنبه !
-مي شه كاوه جون لال بشي و بلند شي بريم؟
پول آبميوه رو دادم و راه افتاديم . چند دقيقه بعد رسيديم به خونه آقاي هدايت . پياده شديم و در زديم . بازم خبري نشد . چند بار محكم در زديم .
-ديدي حالا كاوه خان ؟ پس كجاست آقاي هدايت ؟
كاوه – چه ميدونم بابا؟ مگه دست من سپرده بوديش؟
دوبار صداي ناله طلا اومد . اين دفعه علاوه بر ناله ، خودش رو هم مي زد به در خونه !
-ببين اين حيوون چيكار داره مي كنه ؟
كاوه – انگار راست مي گي ! حالا چيكار كنيم؟
-برو كنار ببينم .
كاوه – مي خواي از در خونه مردم بري بالا ؟ يه نفر برسه اينجا نمي گه اينا اومدن دزدي ؟!ا !حداقل بذار من برم بالا ! چه جوني داري تو ! پناه بر خدا ، دو ساعت نيسا از بيمارستان مرخص شدي !
اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو ، طلا زبون بسته اومد تو بغل من و بعد تد به طرف ساختمون حركت كرد .
ديگه دلم گواهي داد كه يه اتفاق بدي افتاده .
تا وارد ساختمون شديم . بوي بدي به شاممون خورد . به طرف اتاق هدايت رفتيم . بو شديدتر شد حيف ! كار از كار گذشته بود .

بيچاره پيرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز كشيده بود و يه ملافه انداخته بود روي خودش و تا سينه اش كشيده بود بالا . بالش رو هم از زير سرش برداشته بود .
چشمهاش بسته بود و چهره ش مي خنديد ! مثل اين بود كه داره يه خواب خوب مي بينه ! طلا اومد پائين پاي آقاي هدايت نشست و پوزه اش رو گذاشت روي پاي هدايت . كاوه اومد جلو و دست هدايت رو گرفت و برگشت به من نگاه كرد و يه سري تكون داد . بعد بلند شد و پنجره هارو واز كرد .
هواي اتاق عوض شد .
برگشتم به ديوار كه نقاشي صورت ياسمين بهش بود نگاه كردم .
جاي تابلو خالي بود اما رو طاقچه يه پاكت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد . اومدم نشستم بالاي سر آقاي هدايت تو صورتش نگاه كردم . انگار به آرزوش رسيده بود .
خودش رو براي مردن آماده كرده بود . دستي به موهاي سفيدش كشيدم كه مثل برف بود . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم .
-رفتي ؟ استاد ؟راحت شدي ؟ رفتي ديدن ياسمين و علي ؟
زدم زير گريه :
-بلاخره بدبختي ها و سختي هات تموم شد !
بخواب پدر . ببخش كه بلد نيستم ساز بزنم وگرنه آخرين قصه رو برات مي گفتم ! پدر تازه مي خواستم من برات قصه بگم . تازه مي خواستم من

1400/04/13 22:01

برات درد و دل كنم . قصه زندگيم رو برات بگم .
اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم كه چقدر غصه تو دلم تلنبار شده .
قصه زندگي تو گفتي و رفتي ؟ طاقت غم هاي منو نداشتي؟ باشه عيبي نداره من يه عمره كه لال بودم ، بازم لال مي شم . ولي اين رسمش نبود استاد ! اين رسمش نبود كه منو يه دفعه تنها بذاري و بري.
اومده بودم پيشت كه از دست اين روزگار شكوه كنم . قرار نبود كه من گريه كنم اما اين اشك ها رو براي شما مي ريزم استاد . براي زندگي يه از دست رفته ات . براي تنهايي ت . ببخش كه نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار كه مي اومدم پيشت ، دلم مي خواست كه بغلت كنم و زار زار گريه كنم . اما چه كنم كه شرم ، مانعم مي شد . خداحافظ پدر ، راحت بخواب .
سرم رو گذاشتم رو سينه ش و تلخ گريه كردم .
كاوه بلند شو بهزاد . خوب نيست بالا سر مرده گريه كني . بلند شو كار داريم . بايد برنامه هاش رو جور كنيم . بلند شو ديگه ! حالا حال خودت هم دوباره بد ميشه !
بزور بلندم كرد . دولا شدم و صورت هدايت رو ماچ كردم .
كاوه – برو يه آبي به سر و صورتت بزن و بيا تا من يه زنگ به اورژانس تهران بزنم .
كاوه موبايلش رو در آورد و منم رفتم بيرون و صورتم رو شستم . وقتي برگشتم تازه ياد پاكت كنار آقاي هدايت افتادم .
ملافه رو كشيدم رو صورت آقاي هدايت و پاكت رو ورداشتم و وازش كردم .

بهزاد بابا جون سلام!
"دوباره بغض گلوم رو گرفت ."
الان كه اين نامه رو برات مي نويسم حال جسميم خوب نيست اما روحم خوشحاله . احساس مردن مي كنم . واسه همين هم خوشحالم .
فكر نكنم كه آفتاب فردا رو ببينم به اميد خدا البته . شايد خدا بخواد و به ديدن عزيزهام برم .
اگه اومدي و ديدي كه من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت .
در اين مدت كوتاه كه با تو آشنا شدم ، عجيب بهت دل بستم . خودت ميدوني چرا .
امشب خودم رو براي مردن آماده كردم . آخرين بار آهنگي رو كه ياسمين و علي دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشي ياسمين و تمام عكس هام رو سوزوندم .
حال عجيبي دارم امشب ، هر جا چشم مي اندازم ، يه لحظه صورت علي و ياسمين رو مي بينم . خدا كنه كه وقت ديدار رسيده باشه .
من تو اين دنيا هيچ فاميل و قوم و خويشي ندارم ، فقط دلم براي اين طلا زبون بسته نگرانه . اگه من طوريم شد اين حيوون رو ببر و تو جنگلي جايي ولش كن . مي مونه فقط تو .
تو همين پاكت يه وصيت نامه هست . نسخه ديگرش پيش يه وكيله كه اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چي دارم رو واسه تو گذاشتم .
پسرم اين دنيا و پول هاش و هر چي كه توش بود . به من كه وفا نكرده ، اميدوارم براي تو اومد داشته باشه .
تكليف بقيه اموالم رو هم

1400/04/13 22:01

معلوم كردم . بقيه ش رو بخشيدم كه باهاش يه پرورشگاه حسابي بسازن .
امشب برگشتم و به زندگيم نگاه كردم . حالا ، در لحظه مرگ مي فهمم كه زندگي ارزش هيچي رو نداره . بخدا قسم !
خواهش كه ازت دارم اينه كه برام هيچ مراسمي نگيري .
دلم مي خواد منم مثل بچه م علي به خاك سپرده بشم . يعني كسي رو هم ندارم .
بهزاد ، من از بچگي آرزو داشتم كه يه روزي پولدار بشم كه شب ها سرگرسنه زمين نذارم . پولدار هم شدم اما ، هميشه
مثل ندارها زندگي كردم . نداري اون چيزهايي رو كه آرزوش رو داشتم ! نداري عشق!
اميدوارم تو خوب زندگي كني . يه جايي واسه طلا پيدا كن و اونجا ولش كن كه هزار كيلو طلاي اين دنيا به پاي محبت اين حيوون زبون بسته نمي رسه .
ديگه حرفي واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظي مي كنم و تو رو به خدا مي سپرم .
تا حالا مثل مرده بودم ، مثل يه زنده به گور ! ولي احساس مي كنم كه اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده مي شم و آزاد .
خدا كنه بتونم اون دنيا زن و بچه م رو ببينم .
خدانگهدار پسرم .

نامه كه تموم شد رفتم بالا سرش و دولا شدم و دوباره بوسيدمش و گفتم :
-خدارحمتت كنه استاد !
كاوه در حاليكه نامه رو از من مي گرفت پرسيد :
-چرا بهش مي گي استاد ؟
-براي اينكه استاد بود . استاد وفاداري! از وفا و مهر و محبتي كه تو قلبش بود بگذريم ، تا حالا اسم استاد ... رو نشنيدي ؟ همين آدم بود كه اينجا خوابيده .
كاوه – چي مي گي ؟ اين استاد .... بود ؟ پس چرا خودش رو هدايت معرفي مي كرد ؟
-نمي خواست كسي بشناسدش . نمي خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزي كه به من بربخوره ، خودش رو تو خودش گم و گور كرده بود .
كاوه – اي دل غافل ! كاش زودتر به من گفته بودي .
همونطور كه نگاهم به استاد بود پرسيدم :
-اگه مي گفتم چيكار مي كردي؟
كاوه – مي اومدم اون دستهاش رو ماچ مي كردم . عجب پنجه اي داشت و چه چيزهايي ساخته بود ! يكي دو تا از آهنگ هاش رو تو يه صفحه قديمي شنيده بودم .
چه روزگاري يه ! شنيده بودم يه خواننده زني ...
نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم :
-كاوه به اورژانس زنگ زدي ؟
كاوه – آره الان بايد برسن . بذار اين نامه رو بخونم ببينم چي نوشته ؟
تا كاوه نامه رو مي خوند رفتم سراغ طلا . ناز و نوازشش كردم . زبون بسته از پايين پاي استاد تكون نمي خورد !عجب وفايي !
كاوه – ا ا ا ....! بهزاد اين خيلي آدم بوده ها ! خيلي مرد بوده !
مي دوني ثلث اين خونه و باغ چقدر مي شه ؟ شايد حدود سيصد ، چهارصد ميليون تومن مي شه !!
-آره اما بايد ديد كه به من وفا مي كنه ؟ به صاحبش كه نكرد !
با موبايل كاوه يه زنگ به وكيل استاد زديم .
اورژانس هم رسيد و پس از معاينه ، علت مرگ رو ايست قلبي نوشت .
نيم ساعت بعدش ، وكيل

1400/04/13 22:01

استاد اومد و ترتيب كارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاك سپرديم . بدون مراسم ، همونطور كه خودش خواسته بود .
دفتر زندگي يه هنرمند بسته شد !
فرداش هم مأمورها با وكيل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم كردن تا تكليفش معلوم بشه . من و كاوه هم طلا رو برداشتيم و با يه وانت برديمش و تو جنگل هاي شمال آزادش كرديم .
زبون بسته اولش از ما دل نمي كند و جدا نمي شد اما يه يه ساعتي كه اونجا واستاديم تازه مفهوم آزادي رو فهميد و يه نگاهي به من كرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل !!


سه روز ديگه هم گذشت . خالي و سرد بدون خبري و بدون شادي !
فقط به انتظار .....
شش حرف و چهار نقطه! كلمه كوتاهي يه اما معني ش رو شايد سالها طول بكشه تا بفهمي ! تو اين كلمه شش حرفي ده ها كلمه وجود داره كه تجربه كردن هر كدومشون دل شير مي خواد !تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه نااميدي ، شكنجه روحي ، افسردگي ، سرخوردگي ، پشيموني ! بي خبري ، دلواپسي!
براي هر كدوم از اين كلمات چند حرفي كه خيلي راحت به زبون مي آن و خيلي راحت روي كاغذ نوشته مي شن ، بايد زجر و سختي كرد تا معاني شون رو فهميد و درست درك شون كرد !
تو خودم بودم و كلمه انتظار رو بخش مي كردم كه صداي در اومد .

كاوه بود .
-سلام پسر حاج كمپاني !
-بيا تو ، سلام !
كاوه – منم بهزاد جون ! دوست قديمي ات يادت نمي آد ؟ اون وقت ها كه فقير بودي و مرتب تخم مرغ مي خوردي ، خيلي تحويلم مي گرفتي !
-بيا تو خودت رو لوس نكن .
كاوه – يعني حق داري . اگه منم شب مي خوابيدم و صبح بلند مي شدم و دست مي ذاشتم رو پونصد ميليون تومن پول بي زبون . ديگه جواب سلام هيچكس رو نمي دادم .
نگاهش كردم و يه آه كشيدم .
كاوه – قربون اون آه ت برم كه هر كدم الان چهار پنج هزار تومن قيمت شه ! آه نكش ! روزي كلي ضرر مي كني ها !
خندم گرفت .
-بيا تو پسر اينقدر دري وري نگو . بيا تو هواي اتاق رفت بيرون .
كاوه – فداي سرت ! پولداري ديگه ، پول بده ، هوا بخر ! ديگه دوره جيره بندي نفت و صرفه جويي و گدابازي هات گذشت عزيزم !
حالا يه دقيقه بيا بالا كارت دارم . اون ريش هات رو هم بزن . شدي عين افلاطون . البته موقعي كه هشتاد و پنج سالش بود !
-بالا بيام چيكار ؟
كاوه – از طرف وكيل ت اومدن و مي خوان باهات صحبت كنن .
-خب بهشون بگو بيان پايين .
كاوه – نمي شه بهزاد جون . اين اتاق ماشالله اونقدر بزرگه كه اولاً صدا به صدا نمي رسه ، ثانياً ممكنه توش همديگرو گم كنيم ! اتاق كه نيست ! سالن كاخ مرمره!
مجبوري با كاوه رفتم بالا .
با فريبا احوالپرسي كردم كه چشم افتاد به يه دختر قشنگ كه روي مبل نشسته بود و تا ماها رو ديد بلند شد و سلام كرد .
-سلام بفرماييد خواهش مي

1400/04/13 22:01

كنم .
-خيلي ممنون . شما آقا بهزاد هستيد ؟
-بله خودم هستم .
بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت :
-ايشون خانم بيتا پناهي هستند . دختر وكيل شما . يعني وكيل شما پدر ايشون مي شن .
-خب ؟
كاوه – قربون اون هوش و ذكاوتت برم كه مثلاً شاگرد اول كلاسمون هستي ، ايشون تشريف آوردن كارهاي شما رو درست كنن .
-كار منو درست كنن ؟ چرا پدرشون تشريف نياوردن ؟
بيتا و فريبا يواش خنديدن .

كاوه – شما بهزاد جان يه چند دقيقه بشينيد بعد خدمتتون عرض مي كنم . الان صبحه و شما تازه سر از بالين برداشتين و كمي خلقتون تنگه !
بعد رو به بيتا كرد و گفت :
-ببخشيد بيتا خانم . امروز تو خونه عسل نداشتيم اينه كه ايشون رو هم نميشه غير از عسل با چيز ديگه اي خورد ! فريبا خانم لطفاً يه چايي شيرين بده به بهزاد جون تا من بپرم سر كوچه يه كوزه عسل بخرم و بيام !
فريبا رفتكه چايي بياره . بيتا هم در حاليكه خنده ش رو قايم مي كرد نشست رو مبل . منم يه چپ چپ به كاوه نگاه كردم و رو به مبل ديگه نشستم .
بيتا – آقا بهزاد تبريك مي گم خدمتتون .
-ببخشيد براي چي ؟
كمي هول شد و گفت :
-ببخشيد ! خب قراره شما . يعني ...
كاوه به دادش رسيد و گفت :
-يعني منظور بيتا خانم اينه كه با داشتن يه همچين دوستي مثل من به تو تبريك بايد گفت !
فريبا با يه سيني چايي اومد تو .
كاوه – وردار ! وردار بهزاد جون يه چايي شيرين كن بخور !
فريبا اول به بيتا تعارف كرد و بعد به من و كاوه . يه كمي كه گذشت بيتا گفت :
-من دانشجوي رشته حقوق هستم . در ضمن به پدرم هم در انجام كارها كمك مي كنم .
-صحيح .
بيتا – من يه پيشنهاد براتون دارم .
نگاهش كردم .
بيتا – كسي پيدا شده كه تمام اموالي كه به شما مي رسه رو مي خواد . يعني قيمت مي ذارن و ارزيابي مي كنن . بعد با پنج درصد كمتر از بهاي اصلي ، مبلغ رو به شما پرداخت مي كنن .
بازم نگاهش كردم .
بيتا – حالا من اومدم كه نظر شما رو بدونم .
سرم رو انداختم پايين . دختره طفلك مستأصل شده بود كه كاوه گفت :
-قربونت برم . اخم هاتو وا كن . خجالت نكش ! بزور كه نمي خواهيم شوهرت بديم . شرم و حيات رو بزار كنار واسه بعد كه ميري خونه بخت ! حالا فكرهات رو بكن و يه جواب بده !
بيتا سرش رو انداخت پايين و يواشكي خنديد .
كاوه – اين بهزاد ما خيلي خجالتي يه ، تو رو خدا ببخشيد ! تقصير خودمونه ! از بس كه مواظبش بوديم و نذاشتيم رنگش رو آفتاب و مهتاب ببينه ، اينه كه براش سخته با غريبه ها حرف بزنه !
بعد رو به من كرد و گفت :
-آ قربون حجب و حيات برم ، چادرت رو بكش رو صورتت دخترم نامحرم اينجا نشسته !
فريبا خنده ش گرفت و رفت تو آشپزخونه . بيتا هم ايندفعه بلند خنديد.
نگاهي به كاوه كردم و گفتم :
-من

1400/04/13 22:01

نمي دونم . هر چي كاوه تصميم بگيره تأئيد منم هست .
اينو گفتم و بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و بيرون رو نگاه كردم . چشمم به خيابون ، جلوي در اتاقم بود .
همه ساكت شدن . كاوه اومد پيشم و دستش رو گذاشت رو شونه م و ازم پرسيد :
-كجا رو نگاه مي كني ؟
-دم در اتاق رو ! چشم انتظاري دارم ، مي دوني كه !
دستي به موهام كشيد و برگشت پيش بقيه چند دقيقه بعد منم رفتم پيش شون و نشستم.
كاوه-بهزادجون به نظر من پيشنهاد خوبيه . البته من تو محاسبه و ارزيابي نظارت مي كنم . حالا خودت مي دوني .
-باشه موافقم .
بيتا –بفرماييد آقا بهزاد . اينا فتوكپي يه تمام اموال آقاي ... رلاستي حتماً مي دونستيد كه ايشون كي بودند .
-بله مي دونستم .
بيتا – مي دونستم .
بيتا – گويا زندگي عجيبي داشتن ! تو اون باغ به اون بزرگي ، تك و تنها ! گويا خيلي هم بخودشون سخت مي گرفتن زندگي رو .
-درست نيست كه در مورد آدم ها بدون شناخت قضاوت كرد ! حتماً خبر دارين كه در زمان حيات شون چه كمك هايي به چه جاهايي كردن !
بيتا – معذرت مي خوام . حق با شماست . اما منظورم اين بود كه ...
-ايشون يه هنرمند ، يه انسان وارسته و درد كشيده بودن . روحشون شاد .
ببخشيد خانم پناهي . چه مدت اين برنامه ها طول مي كشه ؟
بيتا – دقيقاً نمي دونم . شايد حدود يك هفته ده روز .
-خوبه با من ديگه امري نداريد ؟
بيتا- عرضي نيست . احتمالاً چند جلسه بايد با هم داشته باشيم . البته سعي مي كنم عصرها بيام خدمتتون كه روحيه شما مناسب باشه !
نگاهش كردم و گفتم :
-بايد منو ببخشيد . مي دونم برخوردم خيلي بد بوده . عذر مي خوام ازتون .
خنديد و گفت :
-پولدارها زياد نبايد از كسي عذر خواهي كنن !
بهش نگاه كردم و گفتم :
-پولدارها

1400/04/13 22:01

ادامه دارد....???

1400/04/13 22:02