سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت .
نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود !
چند دقيقه بعد پرسيد:
-چرا ؟
گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده . همين !
فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود !
پرسيد :
-هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟
يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و فريبا نامه رو گرفته .
ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حالا كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن .
با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت :
-برو بيارش!
رفتم بالا و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين .
نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش !
نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند .
وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد .
رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم .
بهزاد من سلام .
مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكلات حل مي شد .
خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حالا ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه .
نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت .
فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه .
مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حالا هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي . اما حالا ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم .
بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي .
هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم .
هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حالا مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه .
ببخش منو . براي همه چيز.
اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي بود؟
بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي .
من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم
.
افسوس كه فقط رويا بود .
نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه .
الان كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم .
كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي.
حالا ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره .
اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم .
عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست .
اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه بلايي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش .
درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويلاشون كه كنار ويلاي ماست .
بهرام و بهناز اومدن ويلاي ما . اخلاق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي .
يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد .
ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده !!
نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم .فرداش اومد سراغم . تو ويلا راهش ندادم . دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم .
حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم . دلم نمي خواست كه اين چيزها رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي .
دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم !
فرنوش
به فريبا اشاره كردم كه بره بالا.
داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت .
اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت.
يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت :
-بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش .
بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم .
در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت .
يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم .
پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم .
نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره.
طفل معصوم چه حالي داشته!
وقتي بالا سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند .
خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد !
دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم .
كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر .
شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند .
من و فريبا گريه مي كرديم .
به اشاره
فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حالا كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه جداشون كنم !
بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم .
وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم نمي شد !
شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد !
موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود . ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود .
يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دولا شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت :
-تو هم روسفيد شدي .
بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت :
-سردت مي شه !
بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم .
وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد :
-خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟
با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم .
ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد .
رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت . تنها كاري كه مي كرد اين بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش !
نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم .
باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه !
يه چند ساعتي گذشت .
حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت :
-پاشو خونه رو بهم نشون بده .
فهميدم چي مي گه!
اي بخت بد نفرين به تو !
با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم !
ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم .
ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت برسه !
تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم .
ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه بالا منتظرمون بود .
رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي!
خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم .
خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم !
تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .
نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم بالا و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت.
يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده .
يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش .
رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا
چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من .
يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود :
خداحافظ رفيق.
همين! فقط همين دو تا كلمه !
زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم چيكار كنيم مستأصل شده بودم .
زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال .
بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن .
بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار !
پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم .
تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه .
تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود .
سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حالا نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل و بر مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه . مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم .
يعني اومده اينجا ؟
با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويلاي فرنوش اينا ؟ !
پرسون پرسون ويلاشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويلاي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويلاي ستايش رو گرفتم متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده !
نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا .
اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويلاي ستايش . يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند طلاي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم لاي نرده ها بود .
وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود :
-رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم .
خداحافظ
بهزاد
آخ كه دير رسيده بودم .
ولي شايد هنوز وقت داشتم .
با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب .
تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود !
برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم .
دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده .
بلند شدم و دويدم اون طرف .
مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو .
چي ديدم !!
بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود !
تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون .
اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده !
دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد .
دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن .
بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال .
دو روز بعد با
يه آمبولانس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري . وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه ها رو مي لرزوند !
طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه .
فقط انگار خوابيده بود .
وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش .
تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد .
تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن !
بهزاد افسانه شد !
بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب .
رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت .
چه گلي بود اين پسر!
كاش لال شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده !
طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد .
همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد .
دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم .
اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد !
بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم .
بهرام كثافت هم بي تقاص نموند .
گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت شده و برنگشته .
بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته !
مي گفتن احتمالاً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد .
حالا كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت .
تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد .
به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير!
نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود .
امروز ساعت 2 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 12 نصفه شبه.
بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم.
به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد .
هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده .
همه چيز سر جاشه غير از خودش !
ياد روزي افتادم
كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد .
ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم .
ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم .
اي كاش حالا اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم .
زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم .
بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق !
مثل هميشه آروم و ساكت .
يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
پايان
نظرتون راجع به رمان یاسمین چیه دوستان؟چطور بود؟
اگه میشه پی وی بهم بگین☺
سلام دوستان گلم.?
دیروز رمان نذاشتم تا دوستانی که عقب هستن هم به ما برسن?
از امروز رمانجدید داریم.
رمان❤دوئل دل❤
بسیار رمان زیباییه?
به زودی براتونمیزارم
امیدوارمخوشتون بیاد?
ممنون از همراهیتون??
?#پارت_#اول
رمان_#دوئل_دل?
?تصاویر شخصیت ها بالا?
----
نام رمان : دوئل دل
نویسنده :مدیا خانم
----
پاهایش از شدتِ سر ما آنقدر بی حس شده بود که حتی نیشگون های پشتِ سرِ همِ میترا را هم حس نمیکرد. بی خیال و آسوده گاز دیگری به ساندویچ پر و پیمونِ سوسیس اش زد و با دهنِ پر برای میترا چشم غره رفت. میترا که دیگر کار را از کار گذشته میدید آرنجش را روی زانویش تکیه داد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت. همزمان با سر پایین انداختنِ میترا یک صدای آشنا و گیرا بندِ دلش را پاره کرد.
_خانمِ نیک روش؟
سر برگرداند و در کسری از ثانیه همزمان با آن به پاخواستنِ آنی و تلاش برای قورت دادنِ لقمه ی کذایی، رنگش به کبودی مایل شد و به سرفه افتاد. میترا به دادش رسید و چند ضربه ی محکم به پشتش زد. نفسی گرفت و همان طور که سعی در مهار کردنِ سرفه اش داشت گفت:
_بله..
لبخندِ نامحسوس و کمرنگِ گوشه ی لبِ پسر از چشمِ هیچ کدامشان دور نماند.
_فکر کنم این جزوه مالِ شماست!
با چشم های گرد شده به جزوه ای که یقین داشت جز او نمیتوانست مال *** دیگری باشد ، نگاه کرد. نقاشی های رنگی و عجیب و غریب روی صفحه ی اولش، عرق سردی روی ستون مهره اش به حرکت درآورد. اخمی کرد و عصبی گفت:
_چرا.. ولی یادم نمیاد به شما داده باشمش!
_درسته.. شما داده بودی به دوستت.. دوستت هم به دوستش.. بعد دوستِ دوستت هم داد به دوستش..
سر بالا کرد و با همان اخم های در هم به چشم های خندانِ پسرک خیره شد. پسر لب گزید و کمی جدی شد. جزوه را رو به رویش گرفت و با جدیت گفت:
_در هر صورت این جزوه رسید دستم و خیلی هم به درد خورد. ممنونم!
با ضربه ای که به پهلویش خورد دست جلو برد و جزوه را آرام دست گرفت. آنقدر عصبی و ناراحت بود که حتی تشکر هم نکرد. خواست دوباره سر جایش بنشیند که صدای گرم و گیرا این بار با لحنی ملایم تر گفت:
_گوشه ی لبتون هم سُسی شده..
با پشتِ دست روی لبش کشید و بدونِ حتی نیم نگاهی به او، وسایلش را جمع کرد و از کنارش گذشت. آنقدر تند تند قدم بر میداشت که میترا پشتِ سرش به نفس نفس افتاده بود. به درِ دانشگاه نرسیده کاپشنش از پشت کشیده شد.
_چته تو بابا؟ چرا وحشی میشی؟
عکسِ عروسِ رژ لب زده روی صفحه ی اولِ جزوه به چشمانش دهن کجی میکرد. با حرص ورق اول را پاره کرد و داخل جوی آب انداخت.
_ولم کن میترا. هر چی میکشم از دستِ تو میکشم.
_وا!.. مگه من گفتم جزوه ات و دست به دست کنن تا برسه دستِ شاهزاده ی معروف؟ تازشم ، از چی ناراحتی احمق؟ ندیدی دخترا از تو بوفه چجوری نگات میکردن؟ هزار نفر تو این دانشگاه دارن جون میدن یه کلمه با این پسره صحبت کنن.
با حرص به طرف میترا برگشت.
_هزار نه ده هزار.. به من چه؟ من دارم میپرسم این جزوه ی کوفتی چجوری رسید
دستِ اون از خود متشکرِ بی فکر؟
_اوف ترانه دیگه داری اعصابم و خورد میکنی ها. حالا کسی ندونه فکر میکنه چقدرم که تمیز و مرتب جزوه مینویسی! خوبه هر دو خطی که مینویسی یه صفحه کنارش نقاشی میکشی!
جوابش را نداد و به جایش قدم هایش را تند تر کرد.
_حالا جدی برا جزوه ناراحتی یا آبرویی که ازت رفت؟ دختر تو نمیتونی ظریف غذا بخوری؟
جمله ی آخرِ پسر یادش افتاد و دوباره تمام تنش آتش گرفت. بی شک با آن لب های کچاپی و دهانِ پر هیچ فرقی با یک احمقِ شکم باره نداشت. کول پشتی اش را با حرص روی دوشش جا به جا کرد و گفت:
_سردمه میخوام با تاکسی برم. میای یا منتظرِ مترو میشی؟
_برو خوش اومدی. من آخر ماهه و تو جیبیم ته کشیده. شاهزاده و پرنس هم اطرافمون نیست مورد عنایت قرار بگیریم. شما که خیالت از سرمایه گذاری آینده راحته با تاکسی برو . نوشِ جونت!
با حرص برگشت تا جوابش را بدهد اما میترا راهش را کج کرده بود و با قدم های تند به طرف ایستگاهِ مترو میرفت. پوفی کشید و برگشت. از علاقه ی او به رادین خبر داشت. علاقه ای که هر چند جدی و پر رنگ نبود، اما همیشه تمام حرف ها را به او و چشم های عسلی اش میرساند!
شوتی به بطری فلزی جلوی پایش زد. اصلا مگر دختر مجردی در دانشگاه بود که از رادینِ معروف خوشش نیاید؟ مگر جمعی بود که صحبتِ او و آوازه ی ثروت خانوادگی شان، در آن به میان نیاید؟ در این دو سال آنقدر از او و داشته هایش شنیده بود که دیگر وقتی حرف به او میرسید احساسِ تهوع میگرفت.
دست های یخ بسته اش را داخل جیب کاپشنش کرد و منتظرِ تاکسی ایستاد. با پاهایش روی آسفالت خطوط فرضی میکشید و به آبرو ریزیِ اخیر می اندیشید که توقف ماشینی را جلوی پایش حس کرد. سر بالا کرد ولی شیشه های سیاهِ ماشین اجازه نمیداد شخصِ پشت رُل را تشخیص بدهد. ثانیه ای نگذشت که شیشه پاین آمد و رادین را تشخیص داد.
عینکش را از چشمش برداشت و جدی و محترمانه گفت:
_اجازه بدین به جبرانِ بی اجازه برداشتنِ جزوه اتون تا یه جایی برسونمتون. اینجا برای با تاکسی رفتن بد مسیره!
خودش هم ندانست چرا سرش بی اراده به طرف ایستگاهِ مترو برگشت. وقتی با او حرف میزد حس میکرد توجه تمامِ دنیا به اوست. آرام گفت:
_ممنونم. شما بفرمایین!
رادین چشم ریز کرد و در سکوت کمی نگاهش کرد ، نگاه پسر معذبش کرد و سر برگرداند. ماشین که بی صدا از مقابلش گذشت، با تعجب و حیرت از پشتِ سر به او خیره شد. شاید در خیالش بود که کمی بیشتر اصرار کند. یا حد اقل جمله ی معروفِ "هر طور مایلید" را بشنود!
اما انگار برای بیشتر شناختنِ این پسر باید مثلِ پرستو و میترا و خیلی از هم دانشگاهی هایش ، بیش از چند ماه او را
تحت نظر میگرفت یا از طریق اینترنت و اینستاگرام، عکس ها و مطالبِ مربوط به او را دنبال میکرد!
شانه ای بالا انداخت و به طرفِ چهار راه پیاده راه افتاد. شاید کمی پیاده روی او را از این حال و هوا بیرون میکشید.
همین که به خانه رسید با سیلی از سوالات مختلف رو به رو شد. ترنم از یک طرف و مادرش از طرفِ دیگر. قرار بود برای خلاصی از آن "بد مسیری" تا چهارراهِ بالای خیابان دانشگاه پیاده برود ولی وقتی به خودش آمده بود ، رو به رویش کوچه ی طویل و باریکِ خانه شان بود و پشتِ سرش یک راهِ طولانی، که باورش نمیشد همه آن راه را با پاهای یخ بسته در این سرما آمده باشد!
بی توجه به اخم و تخمِ ترنم و نگاه خیره ی مادر، کوله پشتی اش را کنار بخاری گازی خانه گذاشت و دستش را روی حرارتش گرفت.
_تو رو خدا میبینی مامان؟ از وقتی رفته دانشگاه همینه. نه گردشش با دوستاش تمومی داره نه دیر وقت خونه اومدنش. کاش برای منم همینقدر آسون میگرفتی!
پوفی کشید و به طرف ترنم برگشت. شکمِ بزرگ و برآمده اش، اولین جایی بود که در این روز ها از او به چشم می آمد.
_حالا یکی دو ساعت دیر یا زود. چی بهت میدن وقتی مامان و علیه من پر میکنی؟
_ساعت نُه شبه ترانه.. توی این سرما ، با این لپای گل انداخته ، هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟
دیگر تحملِ نصیحت های تمام نشدنیِ ترنم را نداشت. کوله اش را برداشت و آرام از کنارش گذشت. مادر کنارِ در آشپزخانه، هنوز هم خیره و عصبی نگاهش میکرد. سکوتش را پای بلوایی گذاشت که به جای او، همیشه خواهرش به پا میکرد. وارد اتاقش شد و روی تخت نشست. نوک انگشتانش به گز گز افتاده بود. گوشی ساده اش را روی میز گذاشت و چند دقیقه با عذاب وجدان به صفحه اش خیره شد. یعنی خیلی تند رفته بود؟ میدانست قهر های میترا مدت دار و مشهور است.. اما حد اقل این بار او کاری نکرده بود که پیش قدم باشد.
کاپشنش را گوشه ای رها کرد و خودش را روی تخت انداخت. تا خواست چشمانش را کمی با آرامش روی هم بگذارد درِ اتاق باز شد. تا بوده همین بوده.. هیچ گاه برای خودش حریمی نداشت. درِ این اتاق هر وقت که هر *** اراده میکرد بی اجازه ی او باز میشد. اجازه قفل کردنِ در را هم نداشت. چرا که هر گاه درِ اتاقش قفل میشد ، تا مدت ها باید نگاه مشکوکِ مادر و خواهرش را تحمل میکرد و تحت نظر آن ها میماند.
_جورابات و در بیار خیسِ آب شده. بازم که با لباسای بیرون ولو شدی روی این تخت!
نیم خیز شد و بی حوصله گفت:
_گلی جون هر چی میخوای بپرسی همینجا بپرس و تمومش کن. حالا میخوای ده روز اخم کنی و دخترت و بندازی به جونِ من؟ نه آقا جون من طاقتش و ندارم.
_تو آدم نمیشی ترانه نه؟ هزار بار بهت گفتم از
اون خراب شده میای بیرون صاف سوار ماشین شو بیا خونه. باز کجا بودی؟
لبخندی زد و گفت:
_بخدا خواستم یکم پیاده روی کنم. چرا میذاری اون ترنمِ..
_مراقب حرف زدنت باش ... خواهرت با این وضعیتش کم مونده بود جونش بالا بیاد به خاطرِ تو.. چند بار بگم محیطِ دانشگاه خرابه؟ چقدر بگم باید آسه بری آسه بیای؟ داری کاری میکنی خودم و لعنت کنم که اجازه دادم دانشگاه بری. بخدا داری پشیمونم میکنی!
جلو رفت و گونه ی مادرش را بوسید.
_چرا انقدر بزرگش میکنی گلی خانومی؟ بخدا دانشگاه غول نیست.. منم دختر شاه پریون نیستم. دخترِ آرایشگرِ محله ام. مادرمم خونه داره..نترس بلندم نمیکنن.
گلی چند لحظه با اخم نگاهش کرد و از جا بلند شد. سبد رخت چرک ها را از گوشه ی اتاق برداشت و گفت:
_یکم گرم شو بیا شام بخوریم. پدرت زنگ زد گفت سفره پهن باشه.
همین که درِ اتاق بسته شد نفسِ راحتی کشید. امروز هم به خیر گذشته بود!
مانتو و مقنعه اش را در آورد و لباس گرم تری پوشید. شانه ای به موهایش زد و آن ها را ساده از پشت با کش بست. وقتی وارد هال شد سفره روی زمین پهن بود و همه دورش نشسته بودند. از دیدنِ سعید ، برادرِ دامادشان ناخداگاه اخم کرد و بلوز پشمی اش را کمی پایین تر کشید. دیس برنج را از دست مادرش گرفت و روی سفره گذاشت. با علی ، دامادشان دست داد و زیر لب سلام آرامی هم به سعید کرد. وقتی نوبت به پدرش رسید، لبخند همیشگی مهمان لب هایش شد و مثل همیشه با ذوق جلو رفت. صورتش را بوسید و خسته نباشید گفت. طبق عادت همیشگی بوسه ای هم به قسمتِ کم موی سرِ پدرش زد و کنارش نشست. این خانه بدونِ او برایش جهنم میشد. تا وقتی که او بود ، حضورش مانند حفاظی بود در مقابل گیر دادن های ترنم و حرف های تلخ مادرش.
_خب ترانه خانوم. چیکارا کردی امروز؟
زیر چشمی نگاهی به ترنم کرد و آرام گفت:
_مثل همیشه باباجون. درسه دیگه..
صدای سعید مکالمه ی دو نفره شان را قطع کرد.
_نزدیکِ خونه دیدمتون.. پیاده میومدین؟
لقمه را با زور قورت داد و مستقیم نگاهش کرد. "آره" ی آرامی گفت و دوباره مشغولِ خوردن شد. نمیدانست این بی اشتهایی نسبت به غذای محبوبش را ، مدیونِ آن ساندویچ کذایی است یا حضورِ این خرمگس!
_تو این سرما؟ من که تو ماشین داشتم یخ میزدم!
جوابش را نداد و به جایش دعا کرد که ای کاش زبانش همین جا و در همین روز برای همیشه لال شود. ترنم به طرفداری از او رو به سعید گفت:
_چیزی نیازش بود زود پیاده شد. چرا ماست خیار نمیخوری؟
حتم داشت که دیگر حتی یک لقمه را هم فرو دادن کارِ او نیست. یه ساعت پیاده روی کرده بود و بابتش چه توضیحاتی که نداده بود. این خانه و قانون هایش، برای یک دخترِ بیست ساله ،
دیگر زیادی خفقان آور بود.
قاشقش را داخل بشقاب رها کرد و از جا بلند شد. پدرش با تحکم گفت:
_ترانه غذات؟
به طرفش برگشت و با التماس نگاهش کرد.
_فردا خیلی درس دارم بابا. شما بخورین نوشِ جون!
سپس نیم نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
_نذار ظرفا رو ترنم بشوره خودم آخرِ شب میشورم.
دیگر منتظر جواب نشد و به اتاقش پناه برد. این اتاقِ بی در و پیکر ، گاهی تنها مامن و جایگاه آرامشش میشد. پشت کامپیوترش نشست و هدفون را روی گوشش گذاشت. همین که صدای قمیشی پرده ی گوشش را نوازش کرد، تمام اتفاقات کسل کننده ی روز را فراموش کرد و چشمانش را با لذت بست.
با ضربه ی کوتاهی که به پایش خورد با اخم سربرگرداند. میترا با لبخند به تکه کاغذ رو به روی او اشاره کرد. چشمش را بی حوصله چرخاند و دوباره جمله ی روی کاغذ را خواند:
"قهری؟"
سری تکان داد و جواب را گوشه اش نوشت:
"نخیر..! "
کاغذ را روی میز کوچک تک صندلی اش گذاشت و دست زیر چانه اش زد. به دقیقه نرسیده بود که حس کرد گوشی داخل جیبش میلرزد. میدانست استاد روی این مورد شدیدا حساسیت دارد ولی باز هم نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و پیامک را با احتیاط باز کرد.
"پس چرا قیافه میگیری؟ پایه ای بعدِ کلاس بریم ساندویچ چرک؟ "
ساندویچ! این کلمه در این چند روزِ اخیر کابوسش شده بود. حتی در خواب هم خودش را با لب های کچاپی و مقنعه ی سُسی شده میدید و با استرس از جا میپرید. چشمش را به تخته دوخت و بدونِ نگاه کردن به گوشی سریع تایپ کرد.
"نمیتونم.. باشه یه روز دیگه"
وقتی جوابی از میترا نگرفت برگشت و نیم نگاهی به او انداخت. میترا برایش دهن کج کرد و رو برگرداند. خنده اش گرفت. در این دو روزی که کلاس نداشت و میترا را ندیده بود رابطه شان کمی سرد شده بود. میدانست اگر تنها کمی به افکارِ مالیخولیاییِ او میدان بدهد دیگر هرگز نمیتواند جلوی حرف و سخن های بیهوده اش را بگیرد. ترجیح میداد چند روزی با دلخوری و دلتنگی سپری شود و این بحثِ مزخرف برای همیشه از میانشان جمع شود.
با صدای خسته نباشیدِ استاد ، برگشت و دوباره نگاهی به اخم های در همِ او انداخت. سری تکان داد و به طرفش رفت. دیگر تنبیه بس بود. رو به رویش ایستاد و لپ اش را با دو انگشت کشید.
_تو که بیشتر قیافه میگیری؟
میترا چپ چپ نگاهش کرد.
_سه روزه نه زنگ زدی نه اس ام اس دادی. اون وقت من قیافه میگیرم؟
دستش را گرفت و او را دنبالِ خود کشاند. همزمان با خنده گفت:
_من نزدم تو که دست داشتی!
_خیلی پر رویی بخدا. اصلا من موندم سرِ چی قهر کردی..
تا خواست سرِ صحبت دوباره باز شود ترانه به طرفِ بوفه رفت و سرخوش گفت:
_وقتِ ساندویچ و ندارم ولی میتونم یه نسکافه ی داغ
مهمونت کنم. بشین تا بیام!
گفت و به طرفِ بوفه پا تند کرد. ساعت از شش گذشته بود. اگر تا هفت به خانه نمیرسید شک نداشت که باز هم قیامت به پا میشد! مخصوصا که زمستان بود و هوا زود تاریک شده بود. پول را روی پیشخوانِ کوچک گذاشت و لیوان های یک بار مصرف کاغذی را با دو دستش گرفت. اما همین که خواست برگردد آرنجش محکم با سینه ی کسی برخورد کرد و نسکافه ی داغ روی مچ دستش برگشت. از شدتِ سوختگی لیوان دوم را هم در هوا رها کرد و همین باعث شد "آخِ" شخص رو به رویش هم بلند شود. با وحشت به پسرِ رو به رویش خیره شد که پلیور شیری رنگش را در هوا نگه داشته بود و صورتش را جمع کرده بود. شاید تمامِ این اتفاق تنها در چند ثانیه ی کوتاه اتفاق افتاد اما آنقدر بد شانس بود که در آنِ واحد هم خودش و هم شخص رو به رویش سوخته بودند. زبانش از حیرت باز مانده بود. حتی نمیدانست باید چه بگوید. از یک طرف سوزش دستش و از طرفِ دیگر چهره ی جمع شده ی رادین.. تا خواست چیزی بگوید رادین پیش قدم شد و با عصبانیت گفت:
_نمیتونی وقتی برمیگردی پشتت و نگاه کنی؟
لب به دندان گرفت و مظلومانه "ببخشید" آرامی گفت. تمام حواسش پیشِ لکه ی بزرگ نسکافه روی شکمِ او بود. از شدت خجالت حتی دیگر سوزش دست خودش را هم فراموش کرده بود. با ناراحتی به دسته گلی که به آب داده بود نگاه میکرد که رادین گفت:
_دستت سوخت؟
نگاه به قرمزیِ روی پوست دستش کرد و آستین مانتویش را پایین کشید.
_نه چیزی نیست. شما سوختین فکر کنم!
رادین خم شد و یک بار مصرف ها را از روی زمین برداشت. آن ها را داخل سطل آشغال بزرگ انداخت و گفت:
_برو آبدارخونه ببین تو جعبه ی کمک های اولیه چیزی هست بمالی روش.. ممکنه تاول بزنه!
دستپاچه و ناراحت ، تنها به گفتن "ممنون" اکتفا کرد و به سرعت از آنجا دور شد. انگار که این روزها قسم خورده بود هر بار که با این پسر رو به رو میشود یک گندی به بار بیاورد!
میترا وقتی دست های خالی اش را دید با تعجب بلند شد و به طرفش آمد. با دیدنِ دستش "ای وای" ی گفت و با نگرانی پرسید:
_چی شدی؟
ترانه با اخم آستینش را بالا زد و نگاه به قرمزی روی دستش انداخت.
_هیچی بازم گند زدم. خمیر دندونی چیزی توی کیفت نداری؟
_نه.. بیا بریم آبدارخونه ببینیم پماد هست؟
دستش را پس کشید و کوله اش را از دستِ میترا گرفت. همین مانده بود که به آبدارخانه برود و با او دوباره رو به رو شود. تا همین جا هر دست گلی به آب داده بود بس بود! کوله را روی دوشش گذاشت و خواست به طرف درب دانشگاه برود که صدایی از پشتِ سر با تحکم گفت:
_شما که هنوز اینجایین!
هر دو با هم به عقب برگشتند. لکه ی نسکافه روی پلیورِ روشنش حسابی توی ذوق میزد.
_از
آقا حیدر پرسیدم. گفت تو جعبه پماد سوختگی هست!
موهایش را که از گوشه مقنعه بیرون زده بود با دست به داخل راند و با اخم گفت:
_نه ممنون.. میرم خونه میزنم!
رادین یک دستش را در جیب شلوارِ جینش گذاشت و دست دیگرش را به طرف درِ سالن دانشگاه گرفت.
_تا برین خونه هر چی بخواد بشه میشه. خواهش میکنم.. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه!
نگاهش را بینِ میترا و او به حرکت در آورد و سری تکان داد. جلو تر از آن ها به طرف در سالن رفت و خدا خدا کرد لا اقل رادین همراهِ او نیاید.
پماد را با دقت روی محل سوختگی مالید و آستین کاپشنش را کمی بالا زد.. انگار تازه داشت سوزش ناشی از سوختگی را حس میکرد. دست دیگرش را با آب شست و خواست برگردد که رادین را تکیه زده در چهارچوبِ در دید.
_بهتر شد؟
_بله ممنون.
مکثی کرد و آرام پرسید:
_خودتون چی؟
رادین نگاهی به پماد روی دستش انداخت و گفت:
_من لباسم کلفت بود چیزی نشد.
دیگر چیزی نگفت و خواست از کنارش بگذرد اما رادین بدونِ اینکه تکانی به خودش بدهد همانجا ایستاد و راهش را سد کرد. ترانه سر بالا کرد. چشمانِ گرم و عسلی رنگش را برای اولین بار بود که از این فاصله میدید. دست و پایش را سریع جمع کرد و خواست چیزی بگوید که رادین آمرانه گفت:
_به دوستت بگو منتظرت نشه. میرسونمت!
اخم در کسری از ثانیه روی چهره اش نشست. سر پایین انداخت و با جدیت گفت:
_ممنون. میشه رد شم؟
رادین بی حرف کنار رفت و او آرام از کنارش گذشت. صدایش را از پشتِ سر شنید که گفت:
_دیر شده بذار تا یه جایی برسونمت.
ادای مفرد فعل هایش اصلا برایش خوشایند نبود. انگار که فقط در کنارِ میترا و دیگران او را آن طور که باید خطاب میکرد. به طرفش برگشت و سعی کرد محترمانه برخورد کند.
_اگه برای دستم میگین گفتم که طوری نیست. به خاطر لباستون هم متاسفم.
سپس برگشت و دیگر منتظر حرفی از جانبِ او نشد. میترا با دیدنش نگاهی مشکوک به پشت سرش انداخت و گفت:
_زدی پماد؟
سری تکان داد و همراهِ او از دانشگاه خارج شد. ساعت از هفت هم گذشته بود. حاضر بود تا درِ خانه با دربست برود اما باز هم همان بحثِ چند روز پیش در خانه تکرار نشود. اما به ماشین هایی که راننده هایشان جوان بودند و با لبخند چراغ میدادند اطمینان نداشت. با استرس با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود و خدا خدا میکرد یک راننده ی میانسال و مورد اطمینان از این خیابان بگذرد که دوباره همان ماشینِ عجیب و سیاه رنگِ رادین جلوی پایش ایستاد. شیشه که پایین رفت ، ضربان قلبش شدت گرفت.
_بازم نمیخوای سوار شی؟
دست هایش از سرما و استرس به لرزش افتاد. باد خنک محل سوختگی را به بازی گرفته بود. در دل به این همه بدشانسی لعنت
فرستاد و گفت:
_ممنون میخوام دربست بگیرم.
باز هم همان لبخندِ کمرنگ گوشه ی لب پسرک نشست. به رو به رو خیره شد و گفت:
_خب با منم در بست حساب میکنی. سوار شو تا پشیمون نشدم!
دیگر مجالی برای تعلل و خجالت نبود. ساعتی که داشت به سرعت میگذشت شوخی نداشت!. دلش تنها یک حمام گرم میخواست و کمی آرامش. درِ پشت را باز کرد و بی توجه به چشم های گرد شده ی پسر، بی حتی نیم نگاهی به او ، سوار شد و زیر لب تشکر کرد.
همین که ماشین حرکت کرد ، کمی در خودش جمع شد و نگاهش را به بیرون دوخت. سعی میکرد حتی از طریق آن آینه ی بزرگ و مستطیلی رو به رویش هم با او چشم در چشم نشود. سکوتی که در فضا ایجاد شده بود کمی آزار دهنده بود. به جمع شدگی جزئی روی پوست دستش خیره شد و با خودش اندیشید کاش حد اقل ضبط ماشین روشن بود!
_خیلی سوختی؟
بی حواس سر بالا کرد و از آینه ی رو به رویش با رادین چشم در چشم شد.
_بله؟
_دستت و میگم. اگه اوضاعش خرابه به یه دکتر نشون بدیم!
مقنعه اش را کمی جلو کشید و دوباره سربرگرداند.
_نه ممنون. چهارراه بعدی پیادم کنید ممنون میشم.
نگاهِ رادین دوباره از آینه به چشم های او چسبید.
_تو که میخواستی دربست حساب کنی؟
چشم ریز کرد و بی حرف نگاهش کرد. خودش هم نمیدانست چرا رفتار های او برایش عجیب و مشکوک است. رادین با دستش روی فرمان ضرب گرفت و سرعتِ ماشین را بیشتر کرد. ترانه با ترس به رو به رو خیره شد. از لا به لای ماشین های کوچک و بزرگ دیوانه وار لایی میکشیدند اما جالب بود که نه صدا و نه کوچکترین تکانی را در اتاقِ ماشین حس نمیکرد. انگار که مقابل یک سینمای سه بعدی نشسته بود. آب دهانش را قورت داد و با دست سفت و سخت به صندلی اش چسبید. ترسش از چشمِ رادین دور نماند. لبخند یک طرفه ای زد و بیخیال گفت:
_نترس راحت بشین!
_چرا انقدر بی قانون رانندگی میکنین؟
_من معمولا آدم قانون مندی نیستم.. خوب فهمیدی!
شانه ای بالا انداخت و سربرگرداند. حرف زدن با او از آنی که فکرش را هم میکرد کسل کننده تر بود.
_میتونم یه سوال تقریبا خصوصی بپرسم؟
نا مطمئن جواب داد:
_بفرمایید..!
_چرا عادت داری روی جزوه هات شکلای عجیب و غریب بکشی؟
خون با سرعت زیر پوستش دوید. آنقدر با خودش درگیر شد که ندانست این قرمزی صورتش از شرم است یا عصبانیت. بی پروا پرسید:
_شما از کجا میدونین من روی همه ی جزوه هام نقاشی میکشم؟
رادین دست به چانه زد و همانطور که با یک دست رانندگی میکرد ، از آینه به چهره ی عصبی اش خیره شد.
_اگه صادقانه بگم ناراحت نمیشی؟
ترانه بی حرف نگاهش کرد. لبخند خونسردانه اش را تکرار کرد و گفت:
_من هر ترم تقریبا با جزوه های تو امتحان میدم. درسته خیلی بد خطی و لا
به لاشون کلی گل و بلبل میکشی ولی جزوه هات کاملن.
ترانه حس میکرد از شدت عصبانیت نفسش بالا نمی آید. لبش را از داخل گاز گرفت و با آخرین تلاشی که برای آرام ماندن میکرد گفت:
_من به جز مهتاب به کسی جزوه نمیدادم.. من نمیدونم چطوری جزوه هام دستتون رسیده ولی حالا که با افتخار دارین اعتراف میکنین باید بگم کارتون فرقی با دزدی نداشت!
لبهای رادین اینبار کامل کش آمد و با خنده گفت:
_خیلی خب حالا چرا قرمز شدی؟
دستانش از عصبانیت خیسِ عرق شده بود. کف دستش را با حرص روی روپوشش کشید و برای بار هزارم سر برگرداند. در دل آرزو میکرد تا رسیدن به چهارراه دیگر حتی یک کلمه هم از دهانش خارج نشود اما با دیدنِ خیابانِ آشنای محله شان ، با دهانی نیمه باز از حیرت گفت:
_ما که رسیدیم خونه!
و پیش خودش تکرار کرد:
_مگه چقدره که راه افتادیم؟
ناگهان مانند مرغی سرکنده از جا پرید . آرایشگاه پدرش تنها کمی آن طرف تر بود. اگر او را در این ماشینِ عجیب و کنارِ رادین میدید شک نداشت زندگی اش به پایان میرسید. دستش را به صندلیِ جلو گرفت و با استرس گفت:
_من پیاده میشم.
_ولی هنوز مونده تا..
_گفتم پیاده میشم..
سرعت ماشین کم و کمتر شد و چند مغازه مانده به آرایشگاه پدرش کاملا توقف کرد. آنقدر هول کرده بود که نه یاد دست پمادی و سوخته اش و نه یاد چیز دیگری بود. فقط دعا میکرد بدون اینکه کسی او را ببیند از این ماشین پیاده شود و بی دردسر به خانه برسد. کوله اش را دست گرفت و خواست پیاده شود که دست رادین مچ دستش را نگه داشت. با وحشت و ترس به او نگاه کرد. بندِ کیف از دستش افتاد و سوزش شدیدی روی پوستش حس کرد. رادین با اخم آستینش را بالا کشید و گفت:
_جوری داری فرار میکنی که انگار چی شده. حواست اصلا به دستت هست؟
نگاه به آستین پمادی کاپشنش انداخت. او چه میدانست از بلوایی که هر روز به خاطر نیم ساعت دیر رسیدن به خانه بر پا میشد؟ او چه میدانست از شب و روزهایی که با اعتصاب و گریه و چشم های پف کرده به آرزوی دانشگاه رفتنش ختم شده بود؟ چه میدانست از ترسِ ازدواج با پسری که شب و روز در خانه شان کمین کرده بود تا مانند ببری آماده برای حمله به طعمه ، با کوچکترین خطای او حجله ی دامادیِ خود را بسازد؟ نه او و نه هیچ کسِ دیگر نمیدانست برای این راهِ نیم ساعته تا دانشگاه ، چه خون و دل هایی که نخورده بود.. در ازای نیم ساعت دیر رسیدنِ مترو به ایستگاه ، آنقدر دل و جانش را سوزانده بودند که این سوختگیِ جزئی در این شرایط خطرناک و حیاتی برایش هیچ بود.
دستش را با شتاب از دست رادین بیرون کشید. بدون اینکه به نگاه نگران او دقت کند و بدون اینکه حواسش به خطِ عمیق روی
پیشانی اش باشد ، کیفش را دوباره دست گرفت و دستگیره را کشید. با ترس پیاده شد و بی اعتنا به نگاهِ نگران پسرک ، بی حرف و تشکر درِ ماشین را بست.
چند بار با وحشت چپ و راستش را از نظر گذراند . وقتی خیالش از همسایه ها و پدرش راحت شد ، قدم هایش را به طرفِ کوچه شان سرعت بخشید. اما هنوز چند قدمی نرفته بود که پاهایش به زمین چسبید و خشکش زد. با حیرت به پشت برگشت. جای خالیِ ماشینِ سیاه رنگ به چشمانش دهن کجی کرد. چشمانش را چند بار با حیرت باز و بسته کرد و مات و مبهوت لب زد:
_آدرس و از کجا بلد بود ؟!
دست به سینه به دیوارِ حیاط تکیه داده بود و غرقِ در فکر به نقطه ای خیره بود. حرف های مادرش ذهنش را لحظه ای رها نمیکرد. باور نمیکرد همه چیز انقدر سریع پیش رفته باشد.. تا جایی که صحبت راجع به آن سعیدِ منفور هم دیگر شباهتی با نظرخواهی نداشته باشد. حرف های مادرش بیشتر بوی تحمیل میداد.
" _ بشین خوب فکرات و بکن ترانه.. نه پدرت کارخونه داره و نه مادرت کاره ایه.. فکر میکنی بتونی قسمت از این بهتر پیدا کنی؟ دختر یه وقتی داره.. اون وقتش که بگذره دیگه هر کاری کنه راه کسی به جلوی خونه ش نمیفته. ببین ترنم و؟ خوراک و پوشاکش به راهه.. صاحب خونه که شده.. دستشونم به دهنشون میرسه. اصلا همه ی اینا به کنار. توی این دوره و زمونه که نمیشه به کسی اعتماد کرد بَده با کسی وصلت کنیم که چند سالی تو این خونه رفت و آمد داشته و خوب میشناسیمش؟
_ما کجا سعید و میشناسیم مامان؟ اصلا مگه جز چشم چرخوندن و لبخندای مسخره زدن کار دیگه ای هم بلده؟
_عاقل باش دخترِ خوب.. نه با درس خوندنت مشکل داره.. نه میگه باید چادر بذاری.. نه برات تعیین تکلیف کرده. با همه چیت کنار اومده. تازه وضعش از علی هم بهتره."
بغض دوباره به گلویش هجوم آورد.. نمیخواست کودکانه بیاندیشد.. نمیخواست با خودش بگوید مادرش در پی رهایی از دستِ اوست اما دلیل این همه اصرار را هم نمیفهمید. درست بود که خانواده ی ساده و متوسطی بودند، اما او هم برای خودش آرزوهایی داشت که برای یک دخترِ معمولی آن قدر ها هم دست نیافتنی نبود. دلش میخواست مانند هر دختر جوان دیگری خودش گزینه اش را انتخاب کند. از سعید از همان ابتدا هم خوشش نمی آمد. از همان موقعی که برای اولین بار با خانواده ی دامادشان آشنا شده بود. سعیدِ آن روزها تنها یک پسربچه ی ریز جثه با سری عریان بود ، که تا مدت ها او را تنها در مناسبت ها میدید. اما از وقتی سربازی اش تمام شده بود و با ارث پدر برای خودش کاری دست و پا کرده بود ، دیگر نه پای تعاریفش و نه خودش از خانه ی آن ها کوتاه نشده بود!
با ورود رادین از درِ دانشگاه ، تکیه اش را از دیوار
گرفت و و دستی به مقنعه اش کشید. رادین کیف دستی چرمش را در دست چپش گرفته بود و بی توجه به اطراف به طرف درِ سالن حرکت میکرد. هوا سرد بود و به جز او و چند نفرِ دیگر کسی در حیاط حضور نداشت. پشتِ سرش راه افتاد و همین که فاصله اش با او چند قدم شد از پشتِ سر صدایش زد:
_آقای همایونفر؟
رادین ایستاد. بی معطلی برگشت و منتظر ماند تا ترانه به او برسد. ترانه مقابلش ایستاد و دست هایش را در هم قلاب کرد. اگرامروز سوالی که تمامِ شب خواب را از چشمانش گرفته بود نمیپرسید آرام نمیگرفت. ابرو هایش را در هم کشید و بدون نگاهِ مستقیم به او گفت:
_میتونم بپرسم آدرس خونه م و از کجا بلدین؟
نگاه رادین ناگهانی به دستِ او افتاد. دیروز موتجه شده بود سوختگی اش آنقدر عمیق نیست که نیازی به دکتر و پانسمان باشد اما باز هم نگران همان قرمزی و جمع شدگی جزئی بود. بی تفاوت به سوال دخترک پرسید:
_دستت بهتره؟
ترانه آستین پالتویش را پایین تر کشید و این بار مستقیم نگاهش کرد.
_آقای همایونفر آدرس و از کجا میدونستین؟
_به خاطر همین سوال کل حیاط رو پشت سرم دویدی؟
ترانه در سکوت و جدی نگاهش کرد و ترجیح داد جدیتش را از چشمانش بخواند و خودش به حرف بیاید.
رادین از دیدن چهره ی جدی و لب های جمع شده ی او خنده اش گرفت. کیفش را در دست دیگرش گرفت و گفت:
_از اون گزینه هایی که فکر میکنی بیا بیرون. من اهل کاراگاه بازی نیستم. یه بار دوستت قرار بود از خونتون جزوه بگیره و بده به من. منم تا جلوی خونتون رسوندمش و منتظر شدم. همین.. حله؟!
و بعد بدون اینکه اجازه ی حرف دیگری را به دخترک بدهد برگشت و از سه پله ی عریضی که به درِ سالن میرسید بالا رفت. ترانه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد و دستش را بالا آورد. خدا را شکر کرد قهوه آنقدر داغ نبود که پوست دستش آسیب جدی ببیند.. دوست نداشت همین اتفاق ساده را هم هزار بار برای اهل خانه توضیح بدهد و بابت بی دقتی اش حرف و حدیث بشنود!
بی حوصله از پله ها بالا رفت و راه کلاس را در پیش گرفت. اما همین که درِ کلاس را باز کرد با سیلی از دانشجویان رو به رو شد. با دهانی نیمه باز از دیدن این ازدحام ، جلوی در ایستاده بود که دختری با صدای رسا گفت:
_برو برای خودت صندلی بیار.. استاد میخواد بره مسافرت برای همون کلاسِ هر دو گروه و یکجا برگزار کرده.
نگاهش را دور تا دورِ کلاس شلوغ چرخاند. به جز چند دختر و پسر هیچ *** را از گروهِ دوم نمیشناخت. ناگهان یاد رادین افتاد. با چشم دنبالش میگشت که صدایی کنار گوشش گفت:
_برو وایستا یه گوشه برات صندلی میارم!
متحیر سر بالا کرد و بی معطلی گفت:
_ممنون خودم میتونم.
اما رادین بی توجه به او بیرون رفت
و از گوشه ی راهرو دو صندلیِ چوبی برداشت. از کنار ردیف صندلی های چیده شده گذشت و هر دو صندلی را کنارِ هم، در انتهای کلاس گذاشت. ترانه هنوز کنار در ایستاده بود و نگاهش میکرد. اما وقتی رادین نشست و با اخم به صندلیِ کنارِ خودش اشاره کرد، تازه به خودش آمد و معذب به طرف انتهای کلاس رفت. پچ پچ همکلاسی هایش آنقدر واضح بود که تا وقتِ رسیدن به صندلیِ کذایی، با چند جمله ی آنها تمام تنش جمع شد.
"نونش رفت تو روغن"
"سوگلیِ جدیده؟"
"خدا شانس بده.. ریخت و قیافه ی چندانی هم نداره آخه"
دلش میخواست اراده اش را داشت و میتوانست صندلی را بردارد و با تشکر مختصری ، آن را هر جایی که دلش میخواهد بگذارد. اما بعد از شنیدنِ این جمله ها حتم داشت با این کار فقط حساسیت بیشتری ایجاد خواهد کرد. در این شرایط عادی و بی خیال رفتار کردن بهتر از هر کارِ دیگری بود!
کوله اش را پشت صندلی آویزان کرد پالتویش را هم رویش انداخت. نشست و نیم نگاهی به رادین انداخت که آرام و خونسرد، نشسته بود و گوشیِ عجیب و بزرگش را روی میزِ کوچک میچرخاند. زیر لب گفت:
_ممنون ولی بهتر نبود جای دیگه ای بشینم؟
رادین زیرچشمی نگاهش کرد و مانند خودش آرام جواب داد:
_نترس.. پشتِ سر من حرف و حدیث همیشه هست. چه تو پیشم باشی چه نباشی. تو سعی کن بیخیال باشی.
چشم های ترانه از تعجب گرد شد. خواست بگوید "برای من تنها آبروی خودم مهم است " اما نگاه های کنجکاو رویشان به حدی زیاد بود که ترجیح داد سکوت کند و کلمه ای دیگر بینشان رد و بدل نشود. کتاب قطورش را روی میز گذاشت و نگاهی به نوشته ی بزرگش انداخت. "اصول حسابداری" پوفی کشید و دست زیر چانه اش زد. شاید کسل کننده ترین درس همین درس بود که با وجود آن استاد پیر و عنق، طاقت فرسا تر هم میشد.
_برای چی دیروز اونجوری از ماشین پریدی بیرون؟
سربرگرداند و نگاهش کرد اما به جز یک نیم رخِ جدی چیز دیگری عایدش نشد.
_شما دختر نیستی شرایط زندگیِ منم نمیدونی. نمیخوام ترسم و پنهون کنم چون انکار مسخرست.. من فقط از پیش اومدن سوءتفاهمات بیجا میترسم. ولی تقصیر شما نبود. از اولش خودم نباید سوار میشدم.
رادین سربرگرداند و نگاه ترانه بی اختیار روی عسلی روشنِ چشم های درشتش ثابت ماند.
_من برای ترست سرزنشت نمیکنم. فقط دارم میگم دلیلی برای ترس وجود نداشت. شیشه های ماشین دودی بودن.. ولی حتی اگه نبودن هم باز اتفاقی نیفتاده بود که اونجوری بخوای بپری پایین.!
ترانه حرفی برای زدن نداشت. قانع کردنِ مردی که از او و هنجارهای زندگی اش هیچ چیز نمیدانست مزخرف ترین کارِ دنیا بود. سر برگرداند و همانطور که کتابش را باز میکرد آرام گفت:
_شاید حق با
شماست.. من زیادی هول شدم!
نگاهش به رو به رو بود اما لبخندِ ملایم و زیبای پسر از دید چشمانش دور نماند.
مدت زیادی از آمدن استاد و شروع درس گذشته بود اما تمامِ هوش و حواسِ او درگیر نوشته هایی بود که روی یک تکه کاغذ ، میانِ دو دخترِ کنارش رد و بدل میشد. دلش میخواست یک بار که کاغذ روی میزِ ترانه گذاشته میشود ، قبل از آنکه دست های کوچکِ ترانه آن را استتار کرده و مشغول نوشتن شود ، آن را از زیر دستش بکشد و دلیل این همه تعجیل در حرف زدن را بفهمد. ولی میدانست اگر بیشتر از این کارها را خراب کند داشتنِ این آهوی رمنده برای همیشه آرزو خواهد شد!
همزمان با پا و خودکارش روی میز و زمین ضرب گرفت و سعی کرد از فکر و خیالِ این کنجکاویِ بیهوده خارج شود. استاد مباحثی را توضیح میداد که در این لحظه هیچ اشتیاقی به شنیدنشان نداشت. آرنجش را روی میز گذاشت و کمی به طرف ترانه متمایل شد. دخترک صندلی اش را ذره ذره و ماهرانه آنقدر دور کرده بود که دیگر هیچ شباهتی با حالت اولیه قرار گرفتنش نداشت. طاقتش طاق شد و سرش را به طرفِ آن دو برگرداند. نگاهش با نگاه مشتاقِ میترا گره خورد. کمی به چشمان براقش خیره شد. یعنی او هم به اندازه ی مهتاب میتوانست به درد بخورد؟ اما نه.. علاقه و اشتیاقی که از چشمانِ دخترک لبریز بود فقط میتوانست این گره لعنتی را کورتر کند. یادش به لحظه ای افتاد که وارد کلاس شد و دوستش را در نزدیک ترین فاصله از او دید. بُهت چشمانش آنقدر واضح بود که حتی یک غریبه ی ناشناس هم با همان نگاه تا انتهای این سناریو را میخواند. اما از لحظه ای که صندلیِ میترا کنار صندلی ترانه قرار گرفت و کاغذ ها رد و بدل شدند ، همه چیز به یکباره تغییر کرد.
غرق در خیال بود که متوجه کشمکش آرامی بینِ آنها شد. نگاهش را به رو به رو دوخت و سعی کرد مثل همیشه بی تفاوت باشد ، اما با تکه کاغذی که زیر پایش افتاد تمام معادلاتش به هم ریخت و کنجکاوی بیش از پیش بر نفسش چیره شد. دستِ ترانه سریع برای برداشتنِ کاغذ جلو رفت اما با بی رحمی کفشش را روی کاغذ گذاشت.
ترانه سر بالا آورد و نگاهش به چشمانِ پیروز و لبخند او افتاد. تا خواست اراده کند و چیزی بگوید کاغذ میانِ دستان رادین بود و رو به رویش دو چشمِ یخ بسته و ترسیده.
آرام و خونسرد به صندلی اش تکیه داد و تای کاغذ را باز کرد. آخرین جمله که به نسبت جملات دیگر بزرگ تر هم نوشته شده بود توجه اش را جلب کرد.
"پس دیگه به جای لباس عروسی باید لباسِ عزا بخریم چون اون غول بیابونی نمیذاره تا شبِ عروسی سالم بمونی"
لبخند یکطرفه ای زد.. نمیدانست میانِ آن ها به غول بیابانی معروف است. چقدر خواندن این جملات
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد