439 عضو
اسیر شد ... و به سمتی کشیده شدم ... چشمام داشت بسته می شد ... صدا اوج گرفت:- یک ....صدای جیغ و دست بلند شد ... داشتم کر می شدم دوست داشتم برم ... نفهمیدم کی رسیدیم نزدیک ماشین در ماشین باز شد و منو هل داد توی ماشین ... بازوم درد می کرد ... سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ... ماشین راه افتاد و بوی سیگار توی ماشین پخش شد ... صداشو می شنیدم ... یه چیزایی داشت زیر لب می گفت ... نمی فهمیدم چی می گه واضح نبود ... انگار داشت دعا می خوند ... شاید می خواست خودش رو آورم کنه ... هیچ حرفی نزد ... نه سرزنش نه توبیخ ... رفته رفته بغض داشت می افتاد توی گلوم ... آراد رو برای همیشه از دست دادم ... من هیچ وقت مست نکرده بودم ... اونوقت درست همین امشب .... جلوی چشمای آراد تا خرخره خوردم و رقصیدم ... اون حق داره دیگه به من نگاه هم نکنه ... چه کردی ویولت؟ چه کردی؟ با توقف ماشین چشم باز کردم ... اما دوست نداشتم بفهمه بیدارم ... نمی خواستم نفرت چشماشو ببینم ... طاقت نداشتم ... دوباره چشمامو بستم ... صداش رو شنیدم:- ویولت ...غم صداش خنجر روی دلم می کشید ... چونه ام می لرزید ولی جلوی خودم رو گرفتم که به هق هق نیفتم ... نمی خواستم بفهمه بیدارم ... اصلا نمی خواستم بفهمه ... دوباره صدام زد:- ویولت ... بیدار شو ... رسیدیم ...تکون هم نخوردم ... پیاده شد ... نکنه منو همینطور توی ماشین بذاره و بره؟ اگه این کار رو هم بکنه حق داره ... ولی اشتباه می کردم در طرف من باز شد ... لای چشمامو باز کردم طوری که نفهمه بیدارم ... ولی ببینمش .. کتش رو در آورد ... انداخت روی دستش ... کمی به من نگاه کرد ... آهی کشید و خم شد ... یه دستش رفت سمت پاهام و دست دیگه اش سمت گردنم ... با یه حرکت منو کشید تو بغلش و با پاش در ماشین رو بست ... باورم نمی شد!!! توی بغل آراد بودم ... این شکنجه است؟ می خواد منو شکنجه کنه؟ بغلم می کنه و از فردا دیگه نگام هم نمی کنه ... دوست داشتم چشمامو باز کنم و با زاری بگم منو ببخشه ... سرم رو توی سینه اش کشیدم ... بوی سیگار و بوی عطرش مخلوط شده بود ... آروم راه می رفت اینو حس می کردم ... بالاخره رفت داخل آسانسور و در آسانسور بسته شد ... وقتی حرکت کرد اصلا نمی ترسیدم ... حتی اگه سقوط هم می کردیم من نمی ترسیدم ... توی بغل آراد بودم ... جایی که سال ها آرزوش رو داشتم ... بالاخره آسانسور لعنتی ایستاد ... چند قدم رفت و ایستاد ... پشت در آپارتمانم بود ... از داخل کیفم کلیدم رو در آورد و در رو آهسته باز کرد .... رفت تو و یه راست رفت سمت اتاقم ... نمی خواستم برسیم ... نمی خواستم ازش جدا بشم ... دوست داشت چنگ بزنم به یقه اش ... نگهش دارم .... نذارم بره ... ولی فایده ای نداشت ... خم شد و منو خوابوند روی تخت ...
1400/02/05 09:54انتظار داشتم سریع عقب گرد کنه و بره ... اما ...خم شد ... پالتوم رو از تنم کشید بیرون ... همراه با کت خودش پرت کرد روی صندلی کنار اتاق ... نشست لب تخت و به نرمی کفش هام رو از پام در آورد و خم شد گذاشت پایین تخت ... چند لحظه ای سکوت ... سنگینی نگاشو حس می کردم ... بعد از چند لحظه صداش بلند شد:- ویو ... خوابی؟خدایا به من صبر بده ... صداش چرا اینجوری شده؟! خواستم جواب بدم ... دیگه طاقت نداشتم ... ولی قبل از اینکه من چشمامو باز کنم و حرفی بزنم صدای ناله مانندش خفه ام کرد:- خدایا ... خدایا مگه بنده بدی بودم برات؟ داری مجازاتم می کنی؟! خدایا چقدر دیگه التماست کنم ... خسته شدم خدا ... خسته شدم ...گوش هام اینقدر تیز شده بود که خرگوش پیشم کم می اورد ... داشتم حرفاش رو می بلعیدم ... چی داشت می گفت؟ ادامه داد:- آخه من دیگه چی کار باید بکنم؟ خدایا مردن سخت تر از این عذابی نیست که من دارم می کشم ... می خوامش اما نباید بخوام ... بگو چی کار کنم که تا خرخره توی این عشق ممنوعه فرو رفتم ... د خدا! اگه قراره اونو از من بگیری خوب جونمو بگیر ... تو که دیگه بهتر از هر کسی می دونی من تحملش رو ندارم ...حس کردم اینبار روی صحبتش با من شده ... قلبم جوری داشت می کوبید که هر آن انتظار می رفت رسوام کنه :- چرا اینقدر اذیتم می کنی ... چرا دوست داری غرورم رو بشکنی و از روش رد بشی؟ حتما فهمیدی چه بلایی سرم اوردی ... می خوای اذیت کنی ... آره اینم برای تو یه بازیه ... یه بازی که داری ازش لذت می بری ... تو فهمیدی ... ویولت من ... تو فهمیدی آراد عاشقت شده ... آراد ... عاشقت شده ...به گوش هام اطمینان نداشتم ... چقدر برای این لحظه انتظار کشیده بودم ... خدایا! یا مسیح! دوست داشتم همون لحظه دستم رو ببرم رو به آسمون و تشکر کنم ... بغضش شکست ... صدای هق هقش که بلند شد به جنون رسیدم ...- می دونم نباید می شدم ... اما شدم ... لعنتی چی کارت می کردم وقتی می یومدی و با شیطنت هات دست می کشیدی روی دلم؟ احساسم رو قلقلک می دادی ... با خنده هات ... با جیغ هات شیطنت هات و در عین حال نجابتت ... آخه مگه دست من بود؟!!!! تو چه می فهمیدی حتی اون کل کل های بچه گونه رو انجام می دادم تا تو تلافی کنی و من لذت ببرم ... تو چه می فهمیدی که از همون اول ... از همون اول فهمیدم اسیر عشق ممنوع تو شدم ...هق هقش شدید شد ... از صدای خش خش لباسش فهمیدم بلند شده و داره می ره از اتاق بیرون ... دیگه حال خودم دست خودم نبود ... اگه الان حرفی نمی زدم شاید دیگه هیچ وقت نمی تونستم اعترافاتش رو بشنوم ... سریع نشستم روی تخت ... اشک هام بی محابا ریختن روی صورتم ... کشدار و پر تمنا صداش کردم:- آراااااد ....سر جاش ایستاد ... شاید هم خشک شد ... تکون
1400/02/05 09:54نمیخورد ... با هق هق و التماس گفتم:- منم توی این عشق ممنوع غرق شدم ... خیلی وقته ... خیلی وقته آراد ... نرو ... تنهام نذار ...آراد چرخید ... آهسته ... صورتش از اشک هاش برق می زد ... از جا بلند شدم ... رفتم طرفش جلوش ایستادم و با زاری گفتم:- چرا؟ چرا اینهمه وقت سکوت کردی؟ چرا هر دو مون رو عذاب دادی؟ چرا؟!!!آراد سرش رو انداخت زیر ... صورتش حسابی در هم بود ... هیچی نمی گفت ... انگار حرفی دیگه نداشت که بزنه ... آروم رفت سمت تخت و نشست لب تخت ... فین فین کردم و گفتم:- فکر کردی فقط تو زجر کشیدی؟ فقط تو به این تفاوت دین لعنتی فکر کردی؟ فقط تو ذهنت مشغول بود؟ فقط تو منو دوست داشتی؟ نخیر اشتباه می کنی ... منم عذاب کشیدم ... منم صد جا تحقیق کردم ... از صد نفر پرسیدم ... هر بار یه دختر چادری اومد طرفت مردم و زنده شدم ... گفتم آراد منو می خواد چی کار؟ یه دختر جلف سبک سبکسر ... سعی کردم خوب باشم ... سعی کردم دیگه دوست پسر نداشته باشم ... دور کارایی که می کردم خط کشیدم ... پارتی نرفتم ... حتی اومدم مشهد تا بتونم با اعتقاداتت آشناتر بشم ... چرا خواستی تنها باشی؟ چرا گذاشتی تنها باشم؟سرش رو بین دستاش گرفت و به حرف اومد... صداش تحلیل رفته بود:- نمی دونم .... باید خوشحال باشم که همه چی رو شنیدی یا ناراحت ... نمی دونم حقت بود بدونی ... یا نه؟ اما .. خوب حالا می دونی ... آره ... من ... من ... به تو علاقه دارم ... خیلی ... خیلی هم زیاد ... اما هم من می دونم هم تو ... این ... درستش نیست ... تو که می دونی من ادمی نیستم که از یه دختر سو استفاده کنم ... پاکی توام اینقدر بهم ثابت شده که بدونم توام نمی تونی برای یه مرد معشوقه باشی ... تو می تونی ... می تونی همسر یه مرد باشه ... چراغ خونه اش ...به اینجا که رسید با مشت کوبید کف دست دیگه اش و داد کشید:- ولی اون مرد نمی تونم من باشم ... می فهمی؟بغضش ترکید و گفت:- من ... من آشغال فقط می تونم صیغه ات کنم ... همین ...
من اینو نمی خوام ویولت ... من تو رو برای خودم می خوام برای همیشه ... چرا باید می ذاشتم بفهمی دیوونه اتم؟ چرا باید می فهمیدی؟ چرا باید پا به پای من عذاب می کشیدی؟ الان برای چی فهمیدی؟! برای چی؟گریه ام شدت گرفت ... رفتم طرفش الان فقط می خواستم بغلش کنم ... من حاضر بودم صیغه اش بشم ... تا آخر عمرم حاضر بودم همینطوری کنارش زندگی کنم ... حالا که دین اون اینطور می خواست من حاضر بودم به پاش بسوزم ... دستامو باز کردم و همین که خواستم بغلش کنم دستاشو گرفت به سمتم ... کف دستاش عرق کرده و لرزش دستاشو حس می کردم:- نه ... نه ویولت ... بذار پاک بمونه ... چهار سال صبر نکردم که حالا با یه هوس خرابش کنم ...سر جام موندم ... آراد اشکاشو پاک کرد و رفت
سمت در ... چه طوری می تونستم جلوش رو بگیرم ... الان حالش خوب نبود ... باید می ذاشتم برای بعد ... بعدا حتما باهاش حرف می زدم ... از اتاق رفتم بیرون ... جلوی در اتاق ایستادم ... اونم جلوی در ورودی ایستاد ... یه لحظه برگشت طرفم ... اخم روی صورتش جذاب ترش کرده بود ... زمزمه وار گفت:- لباست رو عوض کن ... راحت بخواب ...سرم رو تکون دادم ... چرخید که بره ... ولی انگار پشیمون شد ... دوباره چرخید ... کلافگیش به قدری مشهود بود که که دلم به حالش سوخت ... چرا داشت با خودش اینجوری می کرد؟ چند لحظه چشماشو بست ... دوباره باز کرد و گفت:- اینقدر گریه نکن ویولت ... بس کن دیگه ... من نمردم ... اگه یه روز مردم گریه کن ... زنده ام و دیگه ... دیگه هم نمی تونم بیخیالت بشم ... خوب بخوابی عشق من!بعد از گفتن این حرف سریع تر از خراب شدن یه خواب خوش از خونه رفت بیرون ... در به هم خورد و من کنار دیوار تا شدم ... بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم ...حالا باید چی کار می کردم؟ لحظاتی همونطور موندم ... سرم به شدت درد می کرد ... قد یه کوه سنگین شده بود ... از جا بلند شدم و رفتم توی حموم ... دوش آب سرد رو باز کردم و با لباس ایستادم زیرش یه لحظه نفسم بند اومد ولی توجهی نکردم ... به این شوک نیاز داشتم ... ده دقیقه ای زیر آب موندم تا حالم جا اومد ... لباسام رو در اوردم حوله م رو تنم کردم و رفتم بیرون ... از داخل یخچال یه مسکن برداشتم خوردم ... حس می کردم خوابم و دارم توی خواب راه می رم ... یعنی آراد به عشقش اعتراف کرد؟ به همین راحتی؟ نشستم سر میز ... سرم رو گرفتم بین دستام ... حس می کردم قفسه سینه ام با درد بالا و پایین می شه ... اصلا نمی فهمیدم چه مرگمه ... دلم گریه می خواست ... پس سرم رو گذاشتم لب میز و از ته دل زار زدم ... صدای آراد پیچید تو ذهنم:- گریه نکن ... مگه من مردم؟دوست داشتم گریه نکنم ... ولی مگه می شد؟ هق هقم بند نمی یومد .... باید با یه نفر حرف می زدم ... بی توجه به ساعت رفتم سمت موبایلم ... بازم حامی من برگشته بود ... بی فکر شماره وارنا رو گرفتم ... با سومین بوق صدای سرحالش پیچید توی گوشی:- bébéJoyeux Noël (کریسمس مبارک عزیزم)بغضم رو قورت دادم و گفتم:- Merry Christmas- چطوری عزیز من؟ می خواستم خودم بهت زنگ بزنم ...- خوبم ... تو ... خوبی؟ ماریا؟- خوبه سلام می رسونه ... زندگی داره بهمون لبخند می زنه ...- خوشحالم ...- کجایی؟ نکنه خونه ای؟! هیچ صدایی نمی یاد ...- آره خونه ام ...- ویولت!!!! از تو بعیده ... تو شبای کریسمس تا صبح مشغول رقصیدن و شیطنت بودی!- وارنا ...یه دفعه بغضم ترکید ... چند لحظه سکوت شد و یه دفعه با ترس گفت:- ویولت ... ویو!! چی شده؟- وارنا دلم گرفته ...- آخ آخ ... خواهر من ... باز داری خودتو برای من
1400/02/05 09:54لوس می کنی ؟- نه ... کاش خودمو لوس می کردم ...جدی شد و گفت:- چی شده ...باید به وارنا می گفتم ... اون تنها کسی بود که می تونست درکم کنه ... اونم عاشق بود ... زمزمه کردم:- عاشق شدم ...و در کمال تعجب شنیدم:- می دونم ...- چی؟!!!!- از همون اول می دونستم آراد رو دوست داری ... محاله تو سر به سر کسی بذاری که دوسش نداری ... اینبار هم که با هم اومدین شکم به یقین تبدیل شد ... خوب عشق که بد نیست ویولت ... چی باعث شد اشکت در بیاد؟- اونم منو دوست داره ...- بهت گفت؟- اوهوم ... همین امشب ...- پس بالاخره حرف زد ...با تعجب گفتم:- چی؟!- اون سه چهار روزی که اینجا بودین از من سوالایی می پرسید که می فهمیدم منظورش چیه ... ولی به روش نیاوردم ...- مثلا چی؟- در مورد دینمون ... در مورد اینکه اگه یه نفر توی خونواده ما تصمیم به ازدواج با یه مسلمون بگیره باهاش چه برخوردی می شه ...- خوب ... خوب تو چی گفتی؟- ترسوندمش ...- یعنی چی؟- می خواستم ببینم چند مرده حلاجه ... بهش گفتم اون شخص طرد می شه ...دهنم باز موند ... با هق هق گفتم:- واقعا؟!- اوه نه ویولت ... مگه ما می تونیم تو رو طرد کنیم ؟- پس چرا این حرف رو بهش زدی؟ اون بیچاره کم زجر می کشه خودش؟ غم طرد شدن منو هم باید بذاری روی دلش ...- من نهایت کار رو گفتم ...- پس ممکنه !- اگه تو بخوای دینت رو عوض کنی شاید ...نفسم بند اومد ...چونه ام لرزید و گفتم:- یعنی تنها راهش همینه؟!- اینطور که من شنیدم ...- وارنا دارم ... دارم دیوونه می شم ... تو چه راحت حرف می زنی ...- ببین ویولت من الان اصلا جا نخوردم ... همون روزی که با هم رفتیم دم گالری آراد و من اون فرشو ازش خریدم فهمیدم دوسش داری ... از اون روز هم همه جوانب رو سنجیدم ... به مسلمون شدن توام بارها فکر کردم ... تو خیلی هم نباید برات مهم باشه ... مهمه؟- معلومه که مهمه ... من مسیح رو توی خودم حس نکنم می میرم ...- ویولت ادای دخترای دین دار رو در نیار ... تو هیچ کدوم از یکشنبه ها با مامی نرفتی کلیسا ... می گفتی حوصله نداری ...- درسته ... چون من دینم رو توی خودم کشف کردم ... از مراسم های زیادی خوشم نمی یاد ...- فقط یه چیز می تونم بگم بهت ... اگه ماریا مسلمون بود ... من به خاطرش صد در صد مسلمون می شدم ... عشق ارزشش رو داره ...- اون دین به چه درد من می خوره که به خاطر عشق و عاشقی برم طرفش؟- در موردش تحقیق کن ... اگه قبولش کردی با جون و دل برو طرفش ...- چطوری می تونم؟- بغض نکن ... گریه هم نکن ... بشناس ... فقط سعی کن دیدت رو وسیع کنی و بشناسی ...- گیریم که من دینم رو عوض کنم ... پاپا دیگه منو توی خونه راه نمی ده ...- چون جای تو خونه شوهرته ...- حتی به دختری هم قبولم نداره ...- من تا جایی که بتونم پشتت می ایستم ... چون جرم تو عاشقیه!
1400/02/05 09:54حداقل من خوب درکت می کنم ... همینطور آرسن ... چون اونم یه بار این راه رو رفته ....- می ترسم وارنا ... می ترسم ...- ذره ذره وارد این راه شو ... نمی گم همین امشب ... حالا حالا ها برای فکر کردن وقت داری ...- اصلا چی می شه اگه به طور موقت زنش بشم هان؟- چی می گی تو؟- خوب لازم نیست عقدمون دائم باشه ....- تصمیم بچه گونه نگیر ... فقط به خودت فکر نکن ... اگه بچه دار شدین چند سال دیگه بچه سراغ شناسنامه هاتون رفت خجالت نمی کشین؟سکوت کردم ... ادامه داد:- هر چی هم بگین عاشق هم بودین و خواستین موانع رو از سر راه بردارین اون بچه قانع نمی شه ... مگه می تونی هر جا خواستی بری صیغه نامه ت رو بگیری دستت؟ هان؟بازم سکوت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:- یا یه راه حل برای مشکلتون پیدا کنین ... یا بیخیالش شو ... یا فداکاری کن ...- آخه چه راه حلی؟ هان چه راه حلی؟- اون مسلمونه ... صد تا تبصره تو دینش هست ... برو بسپار به اون ... باید ثابت کنه پشتته ... اگه نه که ولش کن!- ولش کنم؟!!!! تو می تونی ماریا رو ول کنی ...- ببین ویو ... من همه جوانب رو برات گفتم ... تصمیم با توئه ...- باشه وارنا ... فکر می کنم ... در هر صورت ممنون که هستی ...- دوستت دارم خواهری ... تنهات هم نمی ذارم ... آراد بهترین راه رو پیدا می کنه ... عشقش رو دست کم نگیر ... بسپار به اون ...- می ترسم اونم بگه دینت رو عوض کن ...- در این مورد گفتم ... تصمیم با توئه ...آهی کشیدم و سکوت کردم .... وارنا چند جمله دیگه باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه ... بعد هم خداحافظی کرد تا بره به بقیه برنامه اش برسه ... معلوم بود توی یه جشنه ... چون حسابی سر و صدا می یومد ... سرم رو گرفته بودم و نمی دونستم چی کار کنم ... یهو یاد هدیه آراگل افتادم ... لحظه آخر ...
گفت اگه دلم گرفت می تونه کمکم کنه ... از جا بلند شدم و رفتم سمت بسته ... یادمه همون روز اول هوس کردم بازش کنم ... اما بعد پشیمون شدم ... آراگل گفته بود هر وقت دلت گرفت ... الان وقتش بود .... بسته رو که به شکل قشنگی کادو پیچ شده بود باز کردم و دهنم باز موند ... یه قرآن ... ولی به زبون فارسی ... بغضم گرفت ... اسلام همه جوره می خواست خودش رو به من نشون بده ... قرآن رو باز کردم ... تصمیم به تعویض دینم نداشتم ... اما می تونستم این کتاب رو مثل یه کتاب داستان بخونم ... جمله به جمله که پیش می رفتم بیشتر کنجکاو می شدم ... اینقدر خوندم که چشمام گرم شد ... عجیب بود ... آروم شده بودم ... خواب به چشمام اومد و همینطور که کتاب رو بغل کرده بودم خوابم برد ....صبح از صدای زنگ در بیدار شدم ... مچ دستم رو آوردم بالا و به ساعتم نگاه کردم ... ساعت نزدیک یک بود!!!! با حیرت از جا پریدم ... من اینهمه خوابیده بودم؟؟ با دیدن قرآن توی رخت
خوابم تازه یاد ماجرا افتادم ... برش داشتم و با احترام گذاشتمش روی میز تحریرم ... دیده بودم مسلمونا چقدر به کتابشون اهمیت می دن و احترام می ذارن ... صدای زنگ کر کننده شده بود ... یه نفر دستش رو گذاشته بود روی زنگ بر هم نمی داشت ... پریدم سمت در و دقیقا جلوی در محکم خوردم زمین ... زمین سر بود ... لعنتی! داشتم مچ پام رو می مالیدم که اینبار طرف با مشت افتاد به جون در ... دیدم فایده نداره از جا بلند شدم و سریع باز کردم درو ... آراد با سر و وضع آشفته پشت در بود ... همین که منو دید چند لحظه نگام کرد و یه دفعه دادش بلند شد:- معلومه کجایی!!!؟هنوز منگ بودم ... تته پته کردم:- من ... خوب ...- کجا بودی؟!!!!! صد دفعه بهت زنگ زدم ... صدای چی بود پشت در ؟چه خشن شده بود! فکر می کردم بعد از ابراز عشق مهربون تر می شه ولی انگار اشتباه می کردم ... تو فکر بودم چی بگم که اینبار دادش بلند تر شد:- با تواممممم!سریع خودم رو پیدا کردم و گفتم:- چرا داد می زنی؟ خواب بودم!!!- خواب؟!!! ساعتو نگاه کن ...- نزدیک صبح خوابم برد ...انگار حالش خوب نبود ... برعکس همیشه که دمپایی یا کفشش رو دم در در می آورد اینبار با دمپاییش اومد روی فرش و نشست لب مبل ... یه دستش رو دراز کرد و روی پشتی مبل قرار داد ... سرش رو هم تکیه داد به عقب و با دست دیگه اش مشغول ماساژ دادن پیشونی اش شد ... به خودم جرئت دادم ... رفتم نزدیکش نشستم و گفتم:- خوبی؟!- نه ... نه داغونم ...- ببخش ... نمی خواستم نگرانت کنم ...- فعلا که برای من از زمین و آسمون می باره ...خودمو لوس کردم:- چیه؟ فکر کردی خودمو کشتم ...همچین تیز نگام کرد که حساب کار دستم اومد و لال شدم ... ولی حرفی نزدم ... اونم حرفی نزد ... دقابق توی سکوت سپری می شد ... دوست داشتم حرف بزنم ... دوست داشتم حرفای وارنا رو بهش بگم ... اما نمی دونستم چطوری ... من داشتم توی چنگال فشرده افکارم دست و پا می زد که اون گفت:- صدای چی بود اومد پشت در؟با انگشتام بازی کردم و گفتم:- پشت در خوردم زمین ...با تعجب گفت:- خوردی زمین؟ پاشو ببینم! چیزیت شد؟!!! چرا حرف نمی زنی؟از نگرانیش شیر شدم ... نیشم گشاد شد و گفتم:- خوبم .... طوری نشد ...یه کم نگام کرد و وقتی مطمئن شد هیچ دردی ندارم و راست می گم نگاشو دزدید ... بازم کمی سکوت کرد و سپس آهسته پرسید:- دیشب ... راجع به دیشب ... چیزی یادته؟با تعجب گفتم:- یعنی چی؟با کلافگی گفت:- یعنی یادته که ... چی شد؟فهمیدم منظورش چیه ... فکر کرده اینقدر مست بودم که هیچی یادم نمونده و الان خیلی راحت می تونه از زیر همه چی در بره ... سریع گفتم:- چی فکر کردی؟ که پاتیل بودم ؟ نخیر ... همه چی هم خوب یادمه ... همون یه ذره خواب توی ماشینت مستی رو از سرم پروند
1400/02/05 09:54...پوزخندی زد و گفت:- مستی! پاتیل! عین پسرای لات حرف می زنی ...- فکر کن لاتم ... آره فکر کن هستم ... خیالت راحت می شه؟- انگار حالت خوب نیست ...- تو خوب نیستی ... تو یه ترسویی ... ترسووووو! می خوای از زیر بار حرفایی که زدی شونه خالی کنی؟! آره ؟ برای همین می پرسی یادمه یا نه ...باز دوباره چپ چپ نگام کرد و گفت:- چی واسه خودت داری بلغور می کنی؟ می خواستم ببینم یادته یا نه که اگه یادت نیست یادآوری کنم و بعدش بشینیم با هم در موردش حرف بزنیم ...خیالم راحت شد و نا خودآگاه اهی از سر آرامش کشیدم ... لبخند کمرنگی نشست کنج لبش و اینبار با ملایمت پرسید:- حالت بهتره؟- بد نیستم ...- همیشه همینقدر می خوری؟خجالت کشیدم ... مشغول بازی با پایین لباس خواب گل گلیم شدم و گفتم:- نه ... دیشب حال خوبی نداشتم ...- چرا؟! چی اذیتت می کرد؟صادقانه گفتم:- دیدن محبت های فرزاد به غزل ... حسودیم می شد ...انتظار داشتم بهم بخنده ولی دوباره اخماش در هم شد ...صورتش رو با یه دست محکم مالید و گفت:- فکر می کنی من اذیت نمی شم؟- من اینو نگفتم ...- ولی باید بدونی ... من از تو بدترم ... دیشب ... دوست داشتم بیام اون پسری که داشتی باهاش می رقصیدی رو زیر پام له کنم و خودم ... باهات برقصم ...لب برچیدم و گفتم:- پس چرا نیومدی؟- اولا می شه لباتو اونجوری نکنی؟ دوما ... من با خدا یه قراری گذاشتم که حالا نمی تونم بشکنمش ...لبامو صاف کردم و گفتم:- چه قراری؟- می خوای بدونی؟- معلومه که می خوام بدونم ...- اون موقع که توبه کردم قسم خوردم دستم نوک انگشت نامحرم رو هم لمس نکنه در ازاش خدا هم نیمه گمشده ام رو بهم بده ...- خوب حالا که داده!- آره داده ... ولی من اگه قولم رو بشکنم ازم می گیرتش ...با حرص گفتم:- اینا همه حرفه ...با جدیت گفت:- از نظر تو شاید حرف باشه ... ولی اعتقاد منه! من نذر کردم روش هم می ایستم ...- آخه تا کی ؟- تا وقتی که برای این مشکل یه راه حلی پیدا کنم ...- چه راه حلی ؟خسته از سوالای دنباله دار من گفت:- حاضر می شی بریم بیرون ...از جا بلند شدم ... چی از این بهتر ؟ بهتر بود توی این تعطیلات یه کم بگردیم ... رفتم سمت اتاقم ... صداش بلند شد:- لباس گرم بپوش ...شلوار جین تنگی به پا کردم و بوت های مشکیمو هم پوشیدم به همراه پالتوی خز دار مشکی ... کیفمو هم برداشتم و رفتم بیرون ... آراد هم از جا بلند شد و گفت:- می رم پالتومو بردارم ... دم در آسانسور وایسا می یام ...سرم رو تکون دادم ... رفت و برگشتش یه دقیقه بیشتر طول نکشید پالتوی قهوه ایشو با نیم بوت های چرم قهوه ای ست کرده بود ... دوست داشتم زل بزنم بهش ... محتاج چشماش شده بودم ... توی آسانسور تکیه داده به دیواره روبروییش و زل زدم توی چشماش بذار بگه من بی
1400/02/05 09:54حیام ... ولی هیچی نگفت ... اونم زل زد توی چشمام ... یه لبخند نشست گوشه لبم ولی اون با کلافگی صورتش رو برگردوند ... آسانسور ایستاد و دوتایی رفتیم بیرون ... بدون حرف قدم زنون کنار خیابون رو گرفتیم و رفتیم جلو ... نه اون حرف می زد نه من ... نیازی هم به حرف زدن نداشتیم ... انگار همین که همو حس می کردیم کافی بود ... برف نرم نرمک از آسمون می بارید ... چراغ های نئون خیابون رو روشن کرده بودن و مردم با هیجان اینطرف و اونطرف می دویدن ... برف که شدید تر شد آراد ایستاد ... من هم ایستادم ... اومد نزدیکم ... زل زدم بهش ... دستش رو آورد بالا و خیلی نرم کلاه پالتوم رو کشید روی سرم ... زمزمه کرد:- سردته؟سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:- دیگه نه ...لبخند نشست روی لبش و گفت:- نکن دختر با من اینجوری ... همینجوری در حال دیوونه شدن هستم ...چند بار پلک زدم و گفتم:- مگه چی کار کردم؟لبخندش غلیظ تر شد و گفت:- بریم میدون scotia؟- چه خبره؟- بیا تا بهت بگم ...Scotia square توی همین خیابون خونه خودمون بود ... رسیدیم به میدون و آراد رفت سمت پله برقی که می رفت زیر زمین ... کل زیر زمین این خیابون یه فروشگاه بزرگ بود ... انواع و اقسام اجناس توش فروخته می شد و من عاشق مغاره هاش بودم ...دنبالش کشیده شدم و گفتم:- بریم فروشگاه؟- آره ... اشکالی داره؟- نه ولی واسه چی؟- واسه اینکه خرید کردن آرومم می کنه ...شونه ای بالا انداختم و با هم وارد فروشگاه شدیم ... قبل از اینکه من بتونم به سمتی برم رفت سمت مغازه sameul & co ... یکی از گرونترین برندهای هالیفاکس ... ناچار دنبالش کشیده شدم ... دیوونه وار برام خرید می کرد ... هر چیزی که به ذهنش می رسید یا من فقط نگاش می کردم ... وقتی اعتراض کردم فقط زل زد توی چشمام و گفت:- همیشه آرزو داشتم برای عشقم خرید کنم ... پس حرف نزن ... فقط انتخاب کن!از کاراش خنده ام می گرفت ... وقتی خریدمون تموم شد بالاخره از فروشگاه دل کندیم و رفتیم بیرون ... آراد گفت:- ساعت چهاره .... ناهار که نخوردیم ... بریم یه چیزی بخوریم؟- خب دو ساعت دیگه صبر می کنیم می ریم یه چیزی می خوریم دیگه ...حس می کردم آراد میخواد هر طور شده سر خودش رو گرم کنه که به چیزی فکر نکنه ... ولی آخه تا کی؟ به درخواست اون رفتیم کافی شاپ second cup ... محیط خوشگلی داشت ... همینطور عاشقانه و رویایی! آراد چایی و کیک شکلاتی سفارش داد ... منم مثل اون ... وقتی گارسون رفت که سفارشاتمون رو بیاره دل رو زدم به دریا و گفتم:- آراد ... تصمیمت چیه؟سرش رو آورد بالا ... چشماش پر از درد بود ... گفت:- نمی دونم ... خودمم نمی دونم ... بعضی وقتا فکر می کنم باید بین تو و دینم یکی رو انتخاب کنم .... اونوقت درمونده می شم احساسم می گه تو ...
1400/02/05 09:54ولی عقلم می گه ممکنه خدا مجازاتم کنه و تو رو ازم بگیره ... اونوقت ... دیگه نمی دونم باید چه خاکی تو سرم کنم ....- یه چیزی بگم؟- تو صد تا چیز بگو ...- چرا ... نمی شه صیغه ام کنی؟کف دستاشو گذاشت روی صورتش ... قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه گارسون سفارشات رو آورد و چید روی میز ... بعد از رفتن گارسون چایی و کیک من رو گذاشت جلوم و گفت:- می ترسم ... من از خودم مطمئنم .... صیغه ات هم بکنم تا آخر عمر خودم رو همسر تو می دونم ...
اما پس خوندن صیغه خیلی راحته ... می ترسم ولم کنی ...- چی می گی؟ مگه دیوونه ام ... تو به احساس من شک داری؟- نه ... اما فشار های زیادی رو باید تحمل کنی ویولت ... بچه بازی که نیست ... ممکنه خونواده ات طردت کنن ... اونموقع شاید بتونی یه مدت کنار من باشی ... ولی اگه خسته شدی چی؟ اینجوری اگه بری من نابود می شم ... من تو رو برای همیشه می خوام ... برای خودم ... می فهمی؟- اونا منو طرد نمی کنن ...پوزخند نشست گوشه لبش .... می دونستم داره به حرفای وارنا فکر می کنه ... فنجون چاییشو برداشت و یه جرعه نوشید ... دستم رو بردم جلو تا دستش رو که روی میز بود بگیرم ...دستش رو مشت کرد کمی کشید عقب ... زمزمه کرد:- عذابم نده .... من بیشتر از تو محتاج لمس دستاتم ... لمس حضورت ... اما نمی خوام ... نمیخوام از دستت بدم ...سعی کردم حرف رو عوض کنم ... اصلا دوست نداشتم آراد اذیت بشه ...- من با وارنا حرف زدم ...تند تند همه چیز رو براش گفتم ... حتی تغییر دین رو ... می خواستم ببینم نظرش چیه! آیا اون هم منو تشویق می کرد؟ اما آراد فقط سکوت کرد ... سکوتی که می دونستم از رضایت نیست ... از ناراحتیه ... جو بینمون سنگین شده بود ... باید یه کاری می کردم ... فنجون چاییشو از دستش کشیدم بیرون و لاجرعه سر کشیدم ... با خنده گفت:- د بیا! یه چایی رو هم به من ندیدی؟- آراد یه سوال ...- جانم؟ضربان قلبم تند شد و گفتم:- چرا خیلی وقته قهوه نمی خوری؟خنده اش گرفت ... نرم خندید و گفت:- با اون بلایی که سرم آوردی ... حالم از قهوه به هم می خوره! اونروز شانس آوردی فنجون قهوه رو تو سرت خورد نکردم ...غش غش خندیدم و گفتم:- تا تو باشی برای من کلاس نذاری ...ابروش رو بالا انداخت و گفت:- آراده و غرورش!- بابا مغرور!!!!از جا بلند شد و گفت:- بریم ... عزیزم!عزیزم رو اینقدر آروم و قشنگ گفت که دلم براش ضعف رفت!!!! ولی به روی خودم نیاوردم که فکر نکنه ندید بدیدم ... پول چایی هارو حساب کرد و رفتیم بیرون ... هوا داشت تاریک می شد ... گفت:- بریم یه رستوران خوب ...- مثلا کجا ...- یه جای دنج سراغ دارم ...- پس بزن بریم ...چون ماشین نیاورده بود تاکسی گرفتیم و آدرس رستوران رو داد ... نزدیک یه رودخونه خروشان بود ... با دیدن رستوران کف
کردم ... همه دیوارهاش شیشه ای بود و دور تا دورش سنگ ریزه و ماسه ... نمای رودخونه هم که از داخل معلوم بود ... آدم می رفت فضا ... رستوران darthmouthie ... رفتیم تو ... کفش پارکت ... میزا چوبی ... نور رستوران کم ... روی هر میز چند تا شمع روشن بود فقط ... صدای موسیقی زنده هم حسابی فضا رو عاشقانه کرده بود ... با راهنمایی گارسون پشت یکی از میزهای دونفره نشستیم ... آراد منو رو گرفت به طرفم و گفت:- انتخاب کن عزیزم ...چرا حس می کردم اون شور و حالی که می خوام توی صدای آراد نیست؟ حسم عجیب غریب بود ... انگار نگرانی اون به من هم سرایت کرده بود ... غذامو انتخاب کردم و آراد از همون برای خودش هم سفارش داد ... بعد از رفتن گارسون دستاش رو زد زیر چونه اش و خیره شد به من ... لبخند مکش مرگ مایی زدم و گفتم:- خوشگل ندیدی؟- نه خوشگل من ...از جواب صریحش گونه هام داغ شدن و سرم رو انداختم زیر ... دستش رو آورد بیاره سمت چونه ام که یه دفعه یاد قرارش افتاد ... دستش رو مشت کرد و کوبید روی میز ... حالش رو درک می کردم ... گفتم:- آراد ... بیا تا قبل از اینکه این مشکل حل بشه حداقل به هم محرم بشیم ... اینجوری توام راحت تری ...سرش رو گرفت رو به بالا و سرش رو به نشونه نفی تکون داد ... انگار گفتنش براش سخت بود .... ولی بالاخره گفت:- جسمت رو نمی خوام ... وقتی به هم محرم می شیم که بدونم تمام و کمال مال منی ...- اگه دست دست کنی یهو دیدی یکی از راه رسید و منو برد ...خواستم باهاش شوخی کنم ... ولی با فک روی هم فشرده گفت:- اون یکی غلط کرده با تو ...با تعجب نگاش کردم و سکوت کردم ... اونم حرفی نزد ... گارسون غذاهامون رو اورد ... سعی کردم با نوای پیانو آرامش خودم رو پیدا کنم تا بتونم غذامو بخورم ... اما نمی شد ... آراد هم داشت بازی می کرد با غذاش ... صدای موسیقی که یارو داشت می خوند حواسم رو پرت کرده بود:- I'm not strong enough to stay awayانقدر قوی نیستم که بتونم ازت دست بکشم,Can't run from youنمی تونم ازت فرار کنم,I just run back to youبلافاصله به سمتت کشیده میشم.Like a moth, I'm drawn into your flameمثل یک شاهپرک، توی شعله و گرمای وجودت غرق میشم,Say my name, but it's not the sameمیگن اسم منهآ اما اون نیست.You look in my eyes, I'm stripped of my prideتو به چشمام نگاه میکنی، و من غرورم رو زیر پامیذارم.And my soul surrendersو روحم تسلیم تو میشهand you bring my heart to its kneesو قلبم به زانو در میاد[chorus]And it's killin' me when you're awayو دور بودن از تو من رو میکشه,I wanna leave and I wanna stayدوست دارم بمونم، دوست دارم برم.I'm so confusedمن خیلی سردرگم شدم,So hard to chooseانتخاب کردن خیلی سختهBetween the pleasure and the painبین درد و لذت.And I know it's wrong, and I know it's rightمیدونم غلطه، میدونم درسته.Even if i try to win the fightحتی اگه سعی کنم که توی این جنگ
1400/02/05 09:54و درگیری برنده بشم,my heart would overule my mindقلبم بر عقلم فرمانروایی میکنه.And I'm not strong enough to stay awayو انقدر قوی نیستم که ازت دست بکشمI'm not strong enough to stay awayWhat can I doچیکار میتونم بکنمI would die without youبدون تو میمیرمin your presence my heart knows no shameبا حضور توقلب من از هیچ چیز شرم ندارهim not to blameمن نباید سرزنش بشمcause you bring my heart to its kneesچون تو قلبم رو به زانودرآوردی[chorus]And it's killin' me when you're away,I wanna leave and I wanna stay.I'm so confused,So hard to chooseBetween the pleasure and the painAnd I know it's wrong, and I know it's right.Even if i try to win the fight,my heart would overule my mindAnd I'm not strong enough to stay awayThere's nothing I can doMy heart is chained to youقلبم به وجود تو زنجیر شدهAnd I can't get freeومن نمی تونم از این بند آزاد بشمLook what this love's done to meببین این عشق با من چیکار کرده[chorus]And it's killin' me when you're away,I wanna leave and I wanna stay.I'm so confused,So hard to chooseBetween the pleasure and the painAnd I know it's wrong, and I know it's right.Even if i tried to win the fight,my heart would overule my mind.And I'm not strong enough to stay away(Apocalyptica_._Not_Strong_Enough)چه آهنگ فوق العاده ای بود!!! آراد زمزمه وار چند بار پشت سرم هم تکرار کرد:- it's killin' me when you're awayقلبم فشرده شد ... از جا بلند شد و با صدای گرفته گفت:- بریم؟- بریم .... دنبالش راه افتادم و هر دو از رستوران خارج شدیم ... به جای اینکه بره سمت تاکسی هایی که اونجا بود راه افتاد سمت پشت رستوران ... نزدیک رودخونه ... منم به دنبالش ... به سنگی اشاره کرد و گفت:- بشین اونجا ...- تو چی؟- منم می شیم کنارت ... بشین ....نشستم .... اونم نشست کنارم ... نگاهی به جوش و خروش رودخونه انداخت و گفت:- از بس حالمون خوبه ... یه آهنگایی هم می خونن که صاف از دلمون می یاد ... بعضی وقتا سخته جلوی خودم رو بگیرم ...- که چی؟- که پرستشت نکنم!جا خوردم ... چه خوب بلد بود یه دفعه غافلگیرم کنه ... عاشقیش هم قشنگ بود ... استوار و محکم یه دفعه یه چیزی می گفت که تا ته جیگرم رو خنک می کرد ... صدای خروش آب بهم آرامش می داد ... نا خودآگاه سرم رو خم کردم و گذاشتم سر شونه آراد ... جا خورد ... اما نمی تونست هیچ کاری بکنه ... بعد از چند لحظه صدای گرفته شو شنیدم:- بخواب عزیزم ... بخواب که تا وقتی آراد کنارته نمی ذاره آب توی دل کوچیکت تکون بخوره ... خودم همه چیز رو حل می کنم به هر قیمتی که شده ...چه آرامشی گرفتم از حرفش چشمامو بستم ... آراد شروع کرد به زمزمه کردن ... همون شعر رو داشت می خوند که توی رستوران شنیده بودیم ... چه زود همه شو حفظ شده بود ... ولی عجیب نبود وقتی آدم حس کنه یه چیزی حرف دلش رو میگه اونو به خاطر می سپاره خیلی راحت ... حدود یک ساعت به همون صورت اونجا نشسته بودیم ... تا اینکه من خوابم گرفت ... سرم رو برداشتم و خمیازه کشان گفتم:- بریم خونه آراد ...
1400/02/05 09:54خوابم می یاد ...چشمای خودش هم خمار شده بود ... فکر کنم شب قبل هم نخوابیده بود ... با لبخند گفت:- خوابالوی من ...صدای آب ... گیجی خواب ... آرامش شونه های آراد ... چشمای خمار و خوش رنگش ... عشق بی ریای نگاهش ... همه و همه داشت منو از خود بیخود می کرد ... نا خوداگاه کمی رفتم جلو ... از جا بلند شد و گفت:- من از تو بیشتر می خوام ... ولی یه کم صبر کن ... فقط یه کم ... همه چیز درست می شه ... خدا با ماست عزیزم ...باید بهش اطمینان می کردم ... راهی جز این نداشتم ... آراد تاکسی گرفت و برگشتیم خونه ... من دیگه ذهنم به جایی قد نمی داد باید همه چیز رو به آراد می سپردم ... اون عاقل تر از من بود ... قطعا!صبح که بیدار شدم بدنم بدجور درد می کرد ... تا نزدیکی صبح روی تخت نشستم و قرآن خوندم ... پنجره هم باز بود ... سوز سرد حالا باعث بدن دردم شده بود ... کی بشه این تعطیلات بگذره خیالمون راحت بشه ... می رفتم دانشگاه یه ذره این فکر و خیالم کمتر می شد ... داشتم می رفتم سمت حموم دوش بگیرم بدن دردم بهتر بشه که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... مامی بود! سعی کردم بی حوصلگیم رو بروز ندم ...- سلام مامی ... چطوری قربون چشات برم ...- سلام دختر عزیزم ... تو چطوری عزیز دل مامی؟ دلم برات یه ذره شده ...- اوه مامی ... منم همینطور ... کاش پیش وارنا مونده بودین ... یا حداقل می یومدین پیش من ...- نه عزیزم ... تو باید به درست برسی وارنا هم زندگی خودش رو داره ... دوست داشتم این کریسمس رو توی آرامش با ماریا سپری کنه ...- از بس شما ماهین!
1400/02/05 09:54ادامه دارد...???
1400/02/05 09:55nini.plus/Hamegore
دوستان گلم لینک بالا بلاگ منه?
همه چی داریم اونجا?
✔رمان
✔داستان
✔نکات خانه داری
✔نکات آرایشی بهداشتی
✔دانستنی
✔دستور پخت غدا و شیرینی
خلاصه همه جوره اونجا مطلب داریم☺
منتظرتونم دوستان گلم???
?#پارت_#نهم? رمان_#جدال_پر_تمنا?
1400/02/05 17:04- باز داری خودت رو لوس می کنی ...
خندیدم و گفتم:- پاپا چطوره؟- اونم خوبه ... البته الان هنوز از سر کار نیومده ... من زنگ زدم کریسمست رو تبریک بگم و یه خبر دیگه ...- مرسی مامی کریسمس شما هم مبارک ... خبرتون چیه؟ خوبه یا بد؟- از نظر من و الکس که عالیه .... بستگی به نظر تو داره عزیزم ...- چی شده مامی؟- پسر برادر لئون ... آرمیک رو یادته؟آروم آروم زمزمه کردم:- پسر برادر عمو لئون ....یهو یادم اومد ...- آهان ... پسر عموی جنتلمن آرسن ...مامی با صدای که خنده توش موج می زد گفت:- دقیقا ... و حالا این پسر جنتلمن از دختر من خواستگاری کرده ....دهنم باز موند ... اینو دیگه کجای دلم بذارم توی این بلبشو ؟ مامی بی توجه به سکوت من گفت:- اگه بگم ونکووره باورت می شه؟- نههههههه!!!!مامی نیازی به تعجب من نداشت ... خودش تند تند گفت:- چند سال پیش رفت اونجا که مدرک فوقش رو بگیره ... مهندس آرشیتکته ... ویولت! الان از قبلش هزار بار خوش تیپ تر شده ...غریدم :- مبارک صاحابش باشه ...- اه بد اخلاق نشو ... قسمت مهم ماجرا مونده ...- دیگه چیه؟- داره می یاد پیشت ...- چی؟!!!!!!!!اینبار دیگه یه سکته رفت و برگشتی زدم ....- همین که شنیدی ... خونواده اش ازش خواستن ازدواج کنه ... اون هم گفته تو رو مد نظر داره ... پاپاش با الکس حرف زد و الکس هم پذیرفت که شما دو نفر خودتون با هم به نتیجه برسین ... من زنگ زدم بهت بگم که آدرس خونه ات رو بهش دادم ...ولو شدم رو کاناپه یه دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نالیدم:- چی کار کردی مامی؟ مگه اینجا هتله ...- اوه نه ویولت ... اون قراره بیاد فقط اونجا تو رو ببینه ... شب ها می ره هتل ...- بله ... خیلی ممنونم واقعا ... مامی می دونی این یارو چند سالشه؟- سی و پنج ...- مامی!!!! چه راحت می گی سی و پنج!!!! بیشتر از دوازده سال از من بزرگ تره!- اولا که این اهمیتی نداره ... دوما فقط قراره با اون صحبت کنی ... سوما اگه به توافق نرسیدی ردش می کنی ... دیگه فریاد زدنت برای چیه؟- من ... واقعا نمی دونم چی بگم! نمی شد قبلش به من بگین؟- لازم نبود ...دیگه داشتم دیوونه می شدم ... سر سری خداحافظی کردم و گوشیمو کوبیدم روی میز ... منو باش امروز می خواستم برم سر وقت آراد و در مورد سوالایی که برام پیش اومده بود بپرسم ... همینطور که آیه های قرآن رو می خوندم به یه سری مسائلی رسیدم که منو نسبت به دین اسلام منزجر کرد ... می خواستم ببینم چطور آراد با وجود این مسائل هنوز هم دو دستی به دینش چسبیده ... اما حالا با این قضه پیش اومده باید چی کار می کردم؟ ... بیخیال حمام رفتم سمت آشپزخونه و از داخل یخچال لیوانی آب برداشتم ... دوباره گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ... همونطور که آب می خوردم جواب دادم ... فرزاد
بود:- دختره کجایی؟آب رو قورت دادم و گفتم:- کجا باشم خوبه پسره؟ خونه ام ...- زنگ زدم به آراد جواب نداد ... خبر مبر نداری ازش ...- دیشب دیدمش ... خوب بود ... شاید خوابه ...- ساعت دهه! اینقدر که نمی خوابه ...اون چه خبر داشت از دل آراد و شب زنده داری هاش ...آهی کشیدم و گفتم:- کاری داری باهاش؟ برم صداش کنم؟- نه ... راستش می خواستیم با غزل برنامه قایق سواری بریزیم ... گفتیم شاید شما هم بیاین ...- کی؟- پس فردا ...- برای پس فردا امروز زنگ زدی ...- خب خوب بود دم رفتن خبرتون می کردم؟ حالا بیا و خوبی کن ...- اوکی حالا جوش نزن ... من با آراد صحبت می کنم ...- باشه ... خودمم دوباره بهش زنگ می زنم ... راستی غزل خیلی سلام می رسونه .... بدجور شیفته ات شده!زیر لب گفتم:- آره به خصوص با اون گندی که من بالا آوردم !- چیزی گفتی؟- نه نه ... سلام بهش برسون ... منم خیلی ازش خوشم اومد ... دختر ناز و خانومیه ...- لطف داری ... کاری نداری فعلا ؟- نه ... بای ...- بای ...قطع کردم و نشستم لب مبل ... با پام ضرب گرفت روی زمین ... باید با آرمیک چی کار می کردم؟ به آراد می گفتم؟ این نمی شد یه درد دیگه روی درداش؟ شاید هم بزنه به سیم آخر بزنه بلایی سر آرمیک بیاره ... هنوز یادم نرفته چه به روز رامین آورد ... بیچاره رو اصلا دیگه ندیدم! رفتم از داخل اتاق لب تاپم رو آوردم گذاشتم روی پام و دوباره وارد سایت هایی شدم که می دونستم راجع به اسلام چیزای مفیدی نوشته ... وقتی مطالعه می کردم همه چیز از یادم می رفت ... از صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم ... ساعت نزدیک دو بود!!!! چرا خبری از آراد نشده بود؟ نگران از جا پریدم ... باید چی کار می کردم؟ هم دوست داشتم برم دم خونه اش ... هم دوست نداشتم ... نمی خواستم خودم رو تحمیل کنم ... می ترسیدم با زیاد چسب شدن من علاقه اش نسبت به من کم بشه ... رفتم سمت آشپزخونه ... از داخل یخچال دو تا سوسیس برداشتم ... قطعه قطعه کردم و ریختم داخل سرخ کن ... بهتر از گرسنگی بود ... داشت اماده می شد که باز گوشیم زنگ زد ... بهههههه! امروز هم گوشی من شده صد و هجده! رفتم طرف گوشی و با دیدن شماره آراگل با نگرانی جواب دادم .... نکنه بلایی سر آراد اومده باشه!!!- الو ...صداش با تاخیر اومد:- سلام ویولت جونممممم ... چطوری تو؟- سلاااام دوست بی معرفت ... تو چطوری؟ خوبی؟ خوش می گذره؟ سامیار خوبه؟- فدای تو ... اونم خوبه سلام می رسونه بهت ... بی معرفت هم خودتی! انگ به من نچسبون ... من جویای احوالت از آراد هستم ...- پروووووووو! اون آراده من ویولت ... من که دائم اونو نمی بینم ...خندید و گفت:- خوب حالا! گیر داد باز این ....منم خندیدم و گفتم:- چه خبرا؟- هیچی بابا سلامتی ...- چی شد یادی از ما کردی؟- من همیشه یادت
1400/02/05 17:05هست ... باور کن ! ولی راستشو بخوای یه زحمتی برات دارم ...- چی شده؟- در مورد آراده ....نمی دونم چرا یه لحظه دلم به شور افتاد و گفتم:- چیزی شده؟- نه بابا ... فقط با شناختی از داداشم دارم زنگ زدم چند تا سفارش بکنم ... راستش فردا روز اول ماه رمضونه ... می دونی که ماه رمضون چیه؟- پ ن پ! فقط تو می دونی ... معلومه که می دونم!با خنده گفت:- آراد یه اخلاقی داره که حتما باید سحری رو بذارن جلوش تا بخوره ... افطار هم تنها از گلوش پایین نمی ره ... می شه لطف کنی این یک ماهه رو زحمت سحرش رو بکشی؟ البته من نمی دونم اونجا چه ساعتی اذون رو می گن ...خدا رو شکر انگار خبر بدی نبود! گفتم:- اوووه گفتم چی شده ... باشه حواسم هست ... اذون رو هم از خود آراد می پرسم ... هواشو دارم نترس ...- ویولت نزنی داداشمو بکشی ها!غش غش خندیدم و گفتم:- گمشو ... هویج! انگار چند بار کشتمش ... نترس دیگه بلا ملا سرش در نیاوردم ... خیلی وقته ....اونم خندید و گفت:- پس دیگه سپردمش به تو ...- قربون داداش!- سلام بهش برسون ... کاری نداری؟- نه ....- راستییییییییییی برگشت داداشت رو تبریک می گم ... آراد برام گفت ...- ساعت خواب ... اما در هر صورت مرسی!- انشالله دیگه غم نبینی ...- تعارفات تو حلقم ... باشه ... خدا کنه توام همینطور ...از حرفم خندید و خداحافظی کرد ... گوشی رو گذاشتم و تو فکر فرو رفتم ... سی روز با آراد ... اخلاق گندی که داشتم وقتی یه نفرو دوست داشتم مدام بهش می چسبیدم ... مامی پاپا وارنا آرسن ... بد عادت شده بودم ... اما خوب این چند بار که آراد جلومو گرفت درس عبرتی شد برام که دیگه آدم باشم ... از جا بلند شدم ....باید یه ذره رفتارم رو تغییر می دادم ... نمی خواستم آراد فکر کنه که من دختر آویزون و راحت الوصولیم ... این سی روز خیلی خوب بود برای تمرین ... زیر سوسیس ها رو خاموش کردم ... باید یه فکری هم برای سحر آراد می کردم ... اینم یه بهونه ای می شد برای اینکه بهش سر بزنم ...***ظرف غذا رو همراه با کاغذ سوالام برداشتم و رفتم سمت آپارتمان آراد ... نگاهی به سر و وضعم انداختم ... همه چی خوب بود ... یه شلوار راحتی صورتی پوشیده بودم با تاپ سرخابی ... موهامو هم دم موشی بسته بودم ... از این تیپای بچه گونه خوشم می یومد ... ساعت سه شب بود ... اینقدر تی وی رو این کانال اون کانال کرده بودم که فهمیدم اذون رو یک ساعت دیگه می گن ... وقتی دیدم کسی جواب نمی ده اومدم دومین زنگ رو بزنم که در باز شد ... با دیدن آراد ذهنم به گذشته برگشت ... مشهد! اولین باری که آراد رو در حین زاری جلوی پروردگارش دیدم ... لباساش یه دست سفید بود و بوی عطرش از همیشه بیشتر ... با دیدن من با تعجب گفت:- خوبی؟خیلی راحت از کنارش رد شدم ... رفتم سمت
1400/02/05 17:05آشپزخونه اش و گفتم:- معلومه که خوبم ... چرا بد باشم؟در همون حال غذا رو ریختم داخل یه قابلمه کوچیک و گذاشتم گرم بشه ... برنج و گوجه بود ... می دونستم دوست داره ... آراگل قبل ها گفته بود ... آراد اومد توی دهنه آشپزخونه و گفت:- خواب نما شدی؟- نه ...به سجاده اش اشاره کردم که وسط پذیرایی پهن بود ... و گفتم:- برو به کارت برس ... الان سحریت آماده می شه ...اینبار خنده توی صداش مخلوط شده بود:- سحری؟!!! تو برای من سحری درست کردی؟- بلیم! چرا که نه؟ فکر کردی فقط خودت استی؟ نخیر منم استم!از اصطلاحم خنده اش گرفت و اینبار با صدا خندید ... میون خنده گفت:- کی به تو گفتی ماه رمضونه؟ اصلا کی به تو گفتی سحری درست کنی؟- هیشکی خودم بلدم ...دستم رفتم سمت سینه ام ... نگاه آراد با اخم مخلوط شد ... چاره ای نبود ... گفتم:- آراگل ...نشست لب اپن و گفت:- آهان! پس بگو ...- د چرا نشستی؟ برو به کارات برس ...- چه کاری؟- نماز نمی خوندی مگه؟- نه داشتم راز و نیاز می کردم ...- خوب برو به بقیه اش برس ...- اگه برم تو ... ناراحت نمی شی؟- نه ...- آخه دیگه این وسط نمی شه ... باید برم توی اتاق ...غذا رو هم زدم و گفتم:- باشه برو ...- آراد از اونطرف اپن پرید پایین و رفت سمت سجاده اش ... همه رو با یه حرکت جمع کرد و رفت توی اتاقش در رو هم بست ... شاید حق داشت نتونه جلوی من راز و نیاز کنه ... منم هیچ وقت نتونستم جلوی خونواده ام بلند بلند سر میز شام دعا بخونم ... غذا که گرم شد همه رو قشنگ و با سلیقه توی سینی چیدم ... همراه با سالاد شیرازی که درست کرده بودم و رفتم وسط پذیرایی گذاشتم روی زمین ... رو زمین خوردن بیشتر می چسبید ... به ساعتم نگاه کردم ... نیم ساعت مونده بود به اذون ... بلند صداش کردم:- آرااااااد ....چند دقیقه ای طول کشید تا اومد بیرون .... حس کردم چشماش قرمزه ... ولی لباش می خندید .... نشست کنار سینی و گفت:- خوب ... سحری بخوریم یا خجالت ؟- سحری رو بخور بعدش جای خجالت برای جبران سوالامو جواب بده ...یه قاشق از برنج و گوجه رو با لذت تو دهنش گذاشت و با ابروی بالا پریدم نگام کرد ... از نگاش برداشت دیگه ای کردم و با نگرانی گفتم:- خوشمزه نیست؟غذاشو قورت داد و گفت:- چرا ... این که فوق العاده است ... از اون حرفت تعجب کردم ... سوال؟ چه سوالی؟- چند تا سوال راجع به دینت ...اخم کرد و گفت:- برای چی؟ چرا ذهنت رو درگیر دین من کردی؟- چرا نکنم؟! دوست دارم بدونم ... ندونستن بده ... دونستن که بد نیست ...- بله .. صد در صد ... اما دلیلش مهمه!- یعنی چی؟- یعنی اینکه نمی خوام به خاطر من خودت رو موظف بدونی این کار رو بکنی ... ویولت من وقتی مسلمون شدم که خودم خواستم برم دنبال دینم ... تا وقتی به خاطر بابام بود کافر هم نبودم ...
1400/02/05 17:05می فهمی؟سرم رو تکون دادم و گفتم:- ربطی به تو نداره ... خیالت راحت ... راستش آراگل موقعی که می خواستیم بیایم یه قرآن با ترجمه فارسی به من هدیه کرد و گفت هر وقت دلت گرفت بخونش ... حالا دو سه روزه دارم می خونم و خوب به سوالای زیادی رسیدم ... یه جورایی از دینت بدم اومد ...پوزخندی زد و گفت:- حسی که هر کسی ممکنه اولش نسبت به دین اسلام پیدا کنه ...- خوب چرا؟!!!- چون دین اسلام رو باید با دقت در موردش فکر کنی! اگه سر سری نگاش کنی ازش بدت می یاد و فکر می کنی پر از تبعیضه ...- دقیقا همین حسو دارم ولی سرسری نخوندم ... هر آیه رو بارها و بارها خوندم و در موردش فکر کردم !- مثلاً ؟- حالا فعلا سحریتو بخور ...- تو بگو ... من هم می خورم ... هم جواب می دم ...- مثلا مهم ترینش اینه که چرا دین تو به مردها اجازه می ده چند تا زن بگیرن؟ چهار تا زن عقدی؟ چرا امام های دین تو و پیامبرتون چند تا زن داشتن؟ تازه علاوه بر زن های عقدی صیغه هم که الی ماشالله!آراد خنده اش گرفت ... جرعه ای آب خورد و گفت:- حالا یکی به این مردها خوبی کردا ... چشم ندارین ببینین؟تیز نگاش کردم که خنده اش به قهقهه ای تبدیل شد و به سرفه افتاد ... دوباره یه قلوپ آب خورد و گفت:- خوب نزن بابا ... می گم ...- زود تند سریع ...- ببین ... قران ما اومده چند زوجی بودن رو برای مردا مطرح کرده ولی با شرایط سنگین ... مطمئن باش هر کسی از پسش بر نمی یاد ...- اصلا چرا این قانون رو گذاشته؟ دین ما می گه فقط یه همسر! مرد حق نداره سر زنش هوو بیاره ...- هم دین های تو و خوب خیلی های دیگه مثل یهودی ها ... بودایی ها و ... اومدن گفتن اسلام چه دینیه که اجازه می ده مردا چند تا زن داشته باشن؟ و یا به قولی برای خودشون حرمسرا تشکیل بدن؟ اما خوب اگه در مورد این مجوز کمی تحقیق کنن می فهمن جایی هم چندان خبری نیست ... اسلام هرگز اجازه تشکیل حرمسرا رو به مردان نداده ... بهتره بریم یه کم قبل از اسلام ... داشتن چند زن از خیلی سال قبل از اسلام رواج داشته ... و حتی یه امر خیلی عادی و پیش پا افتاده بود ... الان اگه بگن فلانی چند تا زن داره همه انگشت به دهن می شن ... ولی اون موقع فوق العاده عادی بوده ... حتی اسلامی هم وجود نداشته ... مثلا بت پرستا وقتی مسلمون شدن هر کدوم ده تا زن حالا یه کم کمتر و بیشتر داشتن! این نشون می ده که این ماجرا ربطی به اسلام نداره ... اسلام اومد اونو توی چارچوب مسائل انسانی تازه محدود کرد ... و تازه یه سری شروط سنگین هم براش قائل شد که هر کسی از پسش بر نیاد ... اما باور کن لازم بود ... اگه لازم نبود محال بود اسلام مجوزش رو صادر کنه ...با غیظ گفتم:- ا هی می گه لازمه! کجاش لازمه؟ یه مرد با یه زن نمی تونه زندگی
1400/02/05 17:05کنه؟ می میره؟- ببین اگه بخوای طبیعی به شرایط نگاه کنی تعداد مردا خیلی کمتر از زناست ... چون مردا بیشتر توی خطرن ... خطر جنگ ... چه می دونم تصادف! شغلای خطرناک و هزار تا چیز دیگه ...- اینم دلیل نمی شه!- مجبورم یه کم برات باز ترش کنم ... یه چیز دیگه که این وسط مطرحه و کسی نمی تونه انکارش کنه اینه که عمر جنسی مردا خیلی بیشتر از زناست ...گونه های آراد گل انداخته بود ... فکر کنم داشت تو دلش فحشم می داد که مجبورش کردم اینا رو بگه ... اما منم آدمی نبودم که از رو برم ... باید قانعم می کرد ... ادامه داد:- و دیگه اینکه زنا ... یه دوره هایی از زندگی خوب ... خب ... نمی تونن به درخواستای جنسی مردا جواب بدن ... متوجه ای که؟دیگه منم داشتم خجالت می کشیدم ... سرم رو انداختم زیر و فقط کله جنبوندم ... سرش رو با هم زدن سالاد گرم کرد و گفت:- خوب مردا این مشکلات رو ندارن ...- یعنی فقط به خاطر این؟- نه ... صبر کن ... یه سری از زنا هستن که خوب به دلایلی بیوه می شن ... حالا یا شوهره می میره ... یا طلاق می گیرن ... تو الان فکر کن وارنا می خواد ازدواج کنه ...با سرتقی گفتم:- وارنا ازدواج کرده ...- مثال می زنم ...- خوب ...- فکر کن دست بذاره روی زنی که همسرش مرده یا طلاق گرفته ... مثلا یه بچه هم داره ...- وا!- آهان جواب توی همین واست! دید تو هم نسبت به این جریان منفیه ... خود زن های بیوه هم می دونن که نباید انتظار داشته باشن که یه پسر بیاد خواستگاریشون ... از طرفی مردی هم که همسرش فوت شده باشه و بچه هم نداشته باشه ... یا جدا باشه و سنش هم زیاد نباشه زیر بار چنین زنی نمی ره ... چون دید جامعه نسبت به اون مرد چندان منفی نیست ... شاید یه کم سخت تر از گذشته اما بالاخره می تونه یه دختر دیگه بگیره ... قبول داری؟- اوهوم ...- حالا تکلیف اون زن چیه؟ آیا اون نیاز نداره؟ سر و همسر نمی خواد؟ فکر کن جامعه این قانون چند همسری رو برداره؟ آیا اینطور فکر می کنی که همه مردا وفادارن؟ آره ویولت اینطور فکر می کنی؟- نه ... معلومه که نه ... مردا اکثرا خائنن!با لبخند گفت:- دیگه نه تا این حد ... اما خوب اسلام اومده با این قانون جامعه رو از رفتن به سمت فحشا بازداشته ... این زن ممکنه بخاطر نیازش بره سمت روابط نامشروع ... اون مرد هم ممکنه وقتی که همسرش دیگه توانایی ارضا کردنش رو نداره بره سمت روابط نامشروع ... اونوقت می شه مثل جوامع غربی ...- یعنی چی؟- ویولت ... دقت کن به حرفام!!! زنی که همسرش رو از دست داده نیاز به یه سایه سر داره ... همه که نمی تونن تا آخر عمرشون بشینن به پای همسر مرده اشون یا بچه ای که دارن ... خیلی ها می خوان دوباره ازدواج کنن ... تکلیف این زنا چیه؟- به من چه!- دست شما درد نکنه ... ببین
1400/02/05 17:05ما سه راه داریم ... یا این زنا باید تا آخر عمر تنها بمونن ... یا برن سمت فحشا ... یا اینکه قانون به مردا اجازه بده اونا رو به عنوان همسر دوم اختیار کنن ... کدوم بهتره؟- هیچ کدوم ...خندید و گفت:- بدجنس نباش ... من نمی گم این کار درسته اما در یه سری از شرایط غلط هم نیست ... مثلا مردی که می تونه چند تا زن داشته باشه و توانایی مالی و جسمی و اخلاقی هم داشته باشه و بتونه بین همسراش عدالت رو هم برقرار کنه چرا این کار رو نکنه!- د ... یعنی پاپای من بره چند تا زن بگیره؟- نه من نمی گم بابای تو بره ... بابای خود منم می تونست اما این کار رو نکرد .... چون خیلی ها همسرشون رو دوست دارن ... دلشون نمی خواد این کار رو بکنن ... اون بحثش جداست ... اما بعضی مشکل دارن ... مثلا زنشون بچه دار نمی شه ... یا از قدرت جنسی افتاده ... یا اینکه مرده نیازش بیشتر از توانایی زنشه ... این مرد اگه اون شرایط رو هم داشته باشه می تونه همسر دوم بگیره ... نمی تونه؟یه کم فکر کردم ... همین که سکوتم رو دید با خوشحالی گفت:- می تونه دیگه ... اما هستن مردایی که با وجود این مشکلات بازم سراغ این کار نمی رن ... حالا تو بگو یولت اگه بشنوی مردی زنی رو صیغه کرده و باهاش رابطه داره بیشتر منزجر می شی یا اگه بفهمی با زن نا محرم بوده؟سریع گفتم:- خوب با نا محرم ...- دقیقا ... بعدش هم این جریان رو از سه زاویه ببین ... نه یه زاویه ... می دونم وقتی به این جریان فکر می کنی فقط خودت رو می ذاری جای همسر اول ... حالا خودت رو بذار جای اون شوهر ... یا جای همسر دوم ... می بینی که اونا هم حق دارن ...بازم سکوت کردم ...- اون زن بیچاره ای که می شه معشوقه چه گناهی کرده؟ حداقل اگه رابطه رسمی باشه یه حق و حقوقی بهش می رسه ... اما به اون معشوقه چی؟ نه آینده داره ... نه جایی تامینش می کنه ... شخصیتش هم لگد مال می شه ... در ضمن اینو هم باید بدونیم که در گذشته همینطور که زرت و زرت زن می گرفتن خوب هم بلد بودن بینشون مساوات برقرار کنن ولی این روزا نمی تونن ... شرایط هم سخت تر شده ... بحث سوگولی و زن دوم به خاطر جوون تر بودن و علاقه بیشتر و اینا نیست ... هر دو زن باید توی یه جایگاه باشن ... وگرنه اسلام هم اونو رد می کنه! بعدش هم جدیدا حتما به رضایت همسر اول نیاز دارن ... می دونم خیلی ها بدون اجازه این کار رو می کنن ولی دیگه اون از لحاظ قانونی مشکلی داره و کسی هم قبولش نمی کنه ... این چیزا رو نباید پای اسلام نوشت ... حالا بذار یه چیزی برات بگم ... غربی ها با داشتن چند همسر مخالفن ... می دونی که؟- آره ...- بعد از جنگ جهانی دوم تعداد مردا خیلی کم شد ... زنای بیوه هم که فت و فراوون شدن ... اونا تصمیم گرفتن یه تجدید نظری بکنن و حتی
1400/02/05 17:05برنامه تعدد زوج اسلام رو از دانشگاه الازهر گرفتن ... و مطالعه اش کردن ... چون نیار داشتن بهش ... اما خوب کلیسا اومد سفت و سخت جلوش ایستاد و اجازه نداد ... نتیجه فکر می کنی چی شد؟شونه بالا انداختم .... گفت:- نتیجه بی بند و باری جنسی وحشتناکی شد که تو عقل هم نمی گنجید!چشمامو گرد کردم ... چی می تونستم بگم؟ کاری با دین نداشتم ... حرفاش از لحاظ انسانی کاملا صحیح بود! اونم منتظر حرفی از طرف من نبود ... گفت:- حالا همه اینا رو ول کن ... یه سری از مردا بیمارن! بیمار جنسی ... اونا رو هم نمی شه کاری کرد ... باید مداوا بشن ... اما همه شون که زیر بار نمی رن ... ترجیح می دن فرت و فرت زن بگیرن .... اگه نتونن عدالت رو برقرار کنن اسلام هم کارشون رو قبول نمی کنه اما اگه بتونن بهتر از اینه که هی تو خیابون ول بچرخن و با نگاهاشون همه رو آزار بدن ...- حالا نیست دیگه تو خیابون هیچ *** هیز نیست ...خندید و یه لیوان آب برای خودش ریخت ... بعد از خوردنش گفت:- توی همه جوامع هستن ادمایی که نه کاری به دین دارن ... نه قانون ... این دیگه ربطی به اسلام و ایران نداره .... تو فکر می کنه توی همین هالیفاکس که هستیم همه مردا به زناشون وفادارن؟ معلومه که نه .... یه تاریخ شناس فرانسوی معروف داریم به اسم گوستاولوبون ... حرف قشنگی می زنه ... می گه توی غرب با اینکه هیچ *** این قضیه چند همسری رو تایید نمی کنه ولی این تایید نشدن رو فقط توی کتابای قانون می شه دید! نه توی واقعیت ... چون توی معاشرت های واقعی همچین خبری جایی نیست ... به قول اون شرق حداقل این قضیه رو شرعیش کرده ... و این رو یکی از بهترین قوانین دین اسلام دونسته ... این حرفی رو هم که بهت زدم رو می تونی توی کتاب تاریخ تمدن اسلام و عرب بخونی ... اگه بخوای من کتابش رو بهت می دم ...چند بار پلک زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم یعنی بده! با خنده از جا بلند شد و رفت سمت اتاقش ... لحظاتی بعد با کتابی برگشت و نشست کنارم ... یه کم ورقش زد و گفت:- آهان ایناهاش ... صفحه 509کتاب رو گرفت به سمتم و گفت:- بپا صفحه اش قاطی نشه ...کاغذم رو گذاشتم زیر همون صفحه و نگاهی به جلدش انداختم ...- تاریخ تمدن اسلام و عرب ترجمه فخر گیلانی ...نفسم رو با صدا فوت کردم ... از جا بلند شد و گفت:- دستت درد نکنه ... خیلی خوشمزه بود ... دست آراگل هم درد نکنه که به تو گفت برای من سحری درست کنی ... البته لازم نیست هر سحر خودت رو به دردسر بندازی ...- نخیر خودم دوست دارم ... تازه تو فقط یه سوال منو جواب دادی ... من بازم سوال دارم ...- خوب بهتره بذاری برای روزای دیگه ... الان باید برم نمازمو بخونم ...- اذانو گفتن ؟- بله ... چند دقیقه ای می شه ...- وای! باشه تو برو ... من اینا رو
1400/02/05 17:05جمع می کنم ...آراد بهم لبخند زد و دوباره رفت توی اتاقش ... سینی رو جمع کردم و ظرفاشو شستم ... بعدم روی کاناپه اش دراز کشیدم و حریصانه مشغول خوندن اون کتاب شدم ... نمی دونم چرا اینقدر دوست داشتم همه چیز رو بدونم ... همه چیز رو اصولی بفهمم ... نمی دونم چقدر گذشت که کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم ...از صدای تق و توق توی آشپزخونه چشم باز کردم ... یه لحظه ترسیدم و سیخ نشستم ... هنوز موقعیتم رو نمی دونستم ... پتو از روی بدنم کنار رفت ... از جا بلند شدم ... من روی کاناپه خوابیده بودم چرا؟ یهو چشمم افتاد به کتابی که روی میز وسط سالن بود ... همه چیز یادم افتاد ... من سحر اومدم پیش آراد و صد در صد همین جا خوابم برده ... پتو رو تا کردم گذاشتم روی کاناپه و رفتم سمت آشپزخونه ... آراد مشغول تهیه صبحانه بود و اصلا متوجه بیدار شدن من نشده بود ... گفتم:- مگه تو روزه نیستی؟ پس صبحونه واسه چیته؟یه دفعه چرخید به طرفم و با دیدن من نفسش رو فوت کردن ...- ترسوندیم دختر! تو کی بیدار شدی؟- همین الان ...- ظهر بخیر! صبحونه برای توئه ...- اوا دستت درد نکنه ... می رفتم خونه یه چیزی می خوردم ...لبخند زد ... استکانی چایی برام ریخت و گفت:- تقسیم کار ... سحری من با تو ... صبحونه تو با من ...با خنده گفتم:- افطار با هر دو ...سرشو تکون داد و گفت:- اینم خوبه!همینجور که چاییمو شیرین می کردم گفتم:- فکر نکنی یه موقع روزه فقط مال خودتونه ها ... ما هم روزه داریم ...از لحن من خنده اش گرفت ... صندلی روبروی من رو بیرون کشید ... نشست و گفت:- خوب؟!- هیچی دیگه ... ما هم روزه داریم ...اینبار خنده اش صدا دار شد و گفت:- ولی من هیچ وقت یادم نمی یاد تو روزه گرفته باشی ...- به خاطر اینکه روزه های ما دیدنی نیست ...یه ابروش بالا پرید و نگام کرد ... توضیح دادم:- البته نه مثل شما ... ما هم یه دوره از سال هست که هیچ محصولی از حیوونا رو نمی خوریم ... یه جورایی گیاه خوار می شیم ... روزه ما این مدلیه!- چه جالب ... فلسفه اش چیه؟- راستش تا اونجایی که من می دونم مسیحی ها چهل روز روزه می گیرن ... اونم به خاطر اینکه عیسی مسیح چهل روز توی صحرا روزه دار بوده ... تازه ده روز هم از شما بیشتر دلت آب!!آراد خندید و گفت:- خوش به سعادتون ...- بلیم ... بعدش دیگه اینکه ... دلایل روزه گرفتنمون یه جورایی مثل شماست ... اراده رو قوی کنیمو ... به خدا نزدیک تر بشیمو و طهارت نفس و این حرفا ... ماه رمضون ما ثابته مثل شما نمی چرخه ... تازه یه روز هم داریم به اسم سه شنبه چاق ... روز قبل از شروع این چهل روزه ... دیگه مردم خودکشی می کنن از بس می خورن!آراد غش غش خندید و گفت:- جدی؟- اوهوم ... البته من که برام فرقی نداره ... چون کلا غذاهای
1400/02/05 17:05بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد