بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

گیاهی رو بیشتر دوست دارم اون روزا رو هم خیلی عادی طی می کنم ...- خوشم می یاد که به دینت سر سری نگاه نمی کنی ...با پرویی گفتم:- منم از تو خوشم میاد ...آراد زل زد توی چشمام ... منم توی چشمای اون ... هر دو داشتیم تو نگاه هم غرق می شدیم ... با صدایی آرومی گفتم:- آراد ...و آروم تر شنیدم:- جونم ...- توام ... ممکنه یه روزی سر من هوو بیاری؟نگاه آراد مهربون شد ... مهربون تر از هر زمان دیگه ای:- نه عزیز دلم! این چه حرفیه؟- آخه دینت اجازه داده ... توام شرایطش رو داری ... اگه ... اگه من بچه دار نشم ... تو ... می تونی بری زن بگیری آزادی ... یا مثلا تصادف کنم ... یه جام ناقص بشه ...سریع براق شد:- زبونتو گاز بگیر ...زبونم رو در آوردم و محکم گاز گرفتم ... عصبانیتش یادش رفت و لبخند زد و گفت:- من گفتم دین این اجازه رو داده که جامعه رو از فساد نجات بده ... نگفتم اجبار کرده آدما رو ... نگفتم به مردای عاشق مجوز داده برن سر عشقشون هوو بیارن ... مطمئن باش من همچین آدمی نیستم ...مظلومانه گفتم:- راست می گی؟- مگه از من دروغم شنیدی؟- نه ... تکلیف ما چی می شه آراد ؟- خدا بزرگه ... من یه فکرایی دارم ... بهت می گم کم کم ... باید مطمئن بشم ...با شادی گفتم:- پس راهی هست ...صدای زنگ تلفن بلند شد و آراد نتونست جواب درستی به من بده ... رفت سمت تلفن ... هر کسی که بود ایرانی نبود ...- الو ... بله ... چطور؟ ... مهمون دارن؟ کی؟ ... خیلی خب ... یه لحظه اجازه بدین من بپرسم ...دهنی گوشی رو گرفت و رو به من گفت:- کسی قراره بیاد خونه تو؟با تعجب گفتم:- نه ...- از نگهبانیه ... می گه شخصی به اسم آرمیک اومده ...چشمامو گرد کرد و با صدای آهسته و کشدار گفتم:- آرمیک؟!!!!انگار می ترسیدم پشت در باشه و صدامو بشنوه ... آراد از عکس العمل من متعجب شد و گفت:- می شناسی؟ دوستته؟دستمو دراز کردم روی میز ... سرمو هم گذاشتم روش و گفتم:- پسر عموی آرسنه ...آراد خشک شد سر جاش ... از ترس اینکه فکر بد نکنه سریع سیخ نشستم و گفتم:- من .. من برات توضیح می دم یه موقع فکر نکنی جایی خبریه ها ... من خودم تازه دیروز فهمیدم این یارو داره می یاد هالیفاکس ... مامی بهم گفت ... باور کن آراد ...آراد بی توجه به بالا پایین پریدنای من توی گوشی گفت:- بفرستینشون بالا ...گوشیو که قطع کرد دوباره خواستم توضیح بدم که صدای دادش میخکوبم کرد:- بسه! نمی خوام چیزی بشنوم ... کم از خود آرسن کشیدم که حالا باید از پسر عموش بکشم؟!!! این یارو برای چی باید بیاد خونه تو؟- آراد ... خوب بذار من توضیح بدم ...- چی می خوای بگی؟ هان؟ خوب بگو ...- ببین آراد ... مامی دیروز به من گفت این یارو از من خواستگاری ...آراد گوشی بی سیم توی دستش رو پرت کرد روی زمین و داد کشید گفت:- این یارو غلط

1400/02/05 17:05

کرده ... بیجا کرده ...- اه بذار منم حرف بزنم ... ببین .... این اومده اینجا که با من حرف بزنه ... پاپا هم بهش اجازه داده ... اگه بد برخورد کنیم می ره به پاپا می گه و پاپا عصبی می شه ... باید یه کار دیگه بکنیم ...- هان چطوره بشینم اینجا پامو بندازم روی پام و تو بری زن اون ...ولوم صداش اینقدر بالا بود که می ترسیدم همسایه ها برن نگهبانی شکایت کنن ... رفتم طرفش و گفتم:- عزیزم ... اینقدر حرص نخور ... من مال توام ... می فهمی؟ مال تو ...آراد نفس نفس می زد و سینه ستبرش بالا و پایین می شد ... تماس چشمیمون قطع نمی شد ... وقتی حرفی نزد صلیبی روی سینه ام کشیدم و گفتم:- قسم می خورم .... الان فقط به کمکت نیاز دارم ... هوس شیطونی کردم آراد ...- یعنی چی؟- یعنی اینکه می خوام سر به سر این یارو بذاریم یه کم بخندیم ...- منظورت چیه؟ اون به تو چشم دوخته ... من بیام بخندم؟- سخت نکن کارو ... مهم اینه که من فقط تو رو می خوام ... اینم زود دست به سر می کنیم بره ... می خوام کاری باهاش بکنیم که از کار خودش پشیمون بشه و دمش رو بذاره روی کولش برگرده ...کم کم لبهای آراد به بالا متمایل شد ... لبخند نشست کنج لبش و گفت:- دیوونه ...- من الان می رم اونطرف ... اما اوضاع رو مساعد می کنم تا با این یارو بریم بیرون ... وای چه شود! یعنی می خوام حالش از من به هم بخوره ...آراد یه کم بهم نزدیک شد ... دستش اومد جلو و یه تیکه از موهامو از توی صورتم زد کنار و گفت:- حالش به هم بخوره؟ از ویولت من؟لبخندی زدم و گفتم:- چون ویولت توام باید حالش ازم به هم بخوره ...- آدمش می کنم !نا خودآگاه گفتم:- دوستت دارم ...برام جالب بود که توی نگاه آراد یه چیزی همراه با عشق می دیدم ... یه چیزی شبیه خشم ... اما نه خشم آزاردهنده ... یه خشم دوست داشتنی ... سرش ذره ذره اومد پایین ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه ... آب دهنشو قورت داد و گفت:- این مدل مو چقدر بهت می یاد ... شبیه دختر بچه ها شدی ....لبمو گاز گرفتم و با ناز گفتم:- و این خوبه یا بد؟- بدبختانه من عاشق دختر بچه ها هستم ...اومد پایین تر ... می دونستم که حتی اگه منو هم ببوسه بعدش چیز خوبی انتظارم رو نمی کشه ... لابد عذاب وجدان می گرفت و خون منو تو شیشه می کرد ... با این حال تکون نخوردم ... هر چی صبر کردم جلوتر نیومد ... زمزمه کردم:- الان آرمیک می رسه ...سرش رو برد بالا ... نفس عمیقی کشید و گفت:- موهاتو باز کن ...وقت نبود چونه بزنم ... تند تند کش موهامو باز کردم و خواستم برم سمت در که دوباره گفت:- ویولت ...- بله؟- موهاتو ببند ...- اااا آراد ... چی کار کنم؟!!! گیجم کردی!- ساده ببند پشت سرت ... اون مدلی نبند ...خنده ام گرفت ... با کش جمعشون کردم پشت سرم و گفتم:- اجازه هست ؟- مواظب خودت باش

1400/02/05 17:05

... به این یارو مطمئنی؟- آره بابا ... آدم خوبیه ... اما حواسم هست ... احساس خطر کردم آژیر می کشم ...خنده اش گرفت و گفت:- منم قول می دم با سرعت نور خودمو برسونم ... حالا برو عزیزم ...- باشه .... راستی یه زنگ به فرزاد بزن ... کارت داشت ... من یادم رفت بهت بگم ...- دیروز زنگش زدم ... ساعت خواب!- می ریم آراد؟- آره می ریم ... البته اگه این یارو ...- اینو هم می بریم فوقش ... اشکال نداره که ...نفسش رو با عصبانیت داد بیرون و گفت:- من موندم این از کجا افتاد پایین یهو ... کم نگرانی دارم ...- نگران این یکی نباش عزیزم ... من می پیچونمش ...- نتونستی هم خودم جوری می پیچونمش که تا اخر عمرش نتونه صاف بشه ...چشمکی بهش زدم و رفتم از در بیرون ... داشتم در اپارتمان رو باز می کردم که صدایی از پشت سر گفت:- سلام ...چرخیدم ... آرمیک درست پشت سرم بود ... اووووف! چی شده بود! سه چهار سالی بود ندیده بودمش ... قد بلند ... خوش تیپ! پالتوی طوسی و پلیور مشکی ... شلوار کتون مشکی ...مثل آرسن صورت قشنگی نداشت چشم و ابروش قهوه ای معمولی بود ... با پوست سفید و موهای خرمایی ... ولی خوش تیپیش همه چیز رو تحت شعاع قرار می داد ... سعی کردم لبخند بزنم:- سلام ! رسیدن به خیر ...- چطوری دختر؟ دلم برات یه ذره شده بود ...اومد بیاد جلو منو بغل کنه که سریع کنار کشیدم ... می ترسیدم آراد از توی چشمی ببینه ... قبلا برام فرقی نداشت ولی الان اصلا دوست نداشتم ... آرمیک جا خورد و گفت:- چیزی شده؟- نه ... نه ... بریم تو ... دم در خوب نیست ...در رو باز کردم و دعوتش کردم تو ... با کفش اومد تو و روی اولین مبل سر راهش نشست ... رفتم داخل آشپزخونه که براش قهوه درست کنم ... گفت:- بیا بشین ویولت ... راضی به زحمت نیستم ...از همون جا گفتم:- نه بابا ... چه زحمتی ... می یام الان ...سریع یکی از فنجون های کثیفم رو برداشتم ... جای رژه لبم روش بود ... دیواره هاش هم جرم گرفته بود ... یه قهوه بد طعم درست کردم و ریختم داخل فنجون بعد هم توی سینی گذاشتم و رفتم بیرون ... حالا خنده ام هم گرفته بود ... ولی جلوی خودم رو گرفتم ... رفتم طرفش و سینی رو گرفتم جلوش ... همینطور که زل زده بود توی چشمام فنجون رو برداشت .... اصلا نگاه بهش نکرد ... رفتم نشستم جلوش و پامو انداختم روی پامو و تند تند تکون دادم ... یعنی مثلا من عصبیم ... همینطور که فنجون توی دستش بود گفت:- چه می کنی؟ چه خانوم شدی!- درس می خونم ... پس انتظار داشتی بچه بمونم؟ ... تو چه پیر شدی!سریع دستش رفت سمت موهای سفید شقیقه هاش و یه لحظه حس کردم رنگش تغییر کرد ... سعی کرد بخنده:- روزگاره دیگه ... آدم رو پیر می کنه ...سرم رو تکون دادم و گفتم:- آهان ... پس روزگاره ... سن نیست!فهمید دارم بهش طعنه می زنم ... سریع

1400/02/05 17:05

فنجونش رو برد سمت لبش که چشمش افتاد به شاهکار لبای من روش ... اخماش در هم شد و سریع فنجون رو گذاشت روی میز ... خنده ام گرفت ... آرسن قبلا بهم گفته بود آرمیک وسواسیه ... ای جان! اینم یه نقطه ضعف ... گفتم:- اوا چرا نخوردی؟- ممنون میل ندارم ... خوب دیگه تعریف کن مامان اینا خوبن؟ داداش که برگشت ... خبر داری ازش؟ای بمیرم که همه پسرا رو از قهوه خوردن انداختم ... خنده ام رو قورت دادم و گفتم:- آره خوبن ... قبل از تعطیلات وارنا رو هم دیدم ... اونم خوبه ....- خوب ... به لطف خدا ... اینجا درس می خونی؟- اوهوم ...- چی می خونی؟- یعنی نمی دونی؟لبخندی زد و گفت:- چرا ... راضی هستی؟- آره خوبه ... دوست دارم ...- فکر کنم بدونی که من برای چی اینجا هستم ...- یه جورایی ...- خب پس ... مسئولیت از رو دوش من برداشته شده ... راستش برام سخت بود در این مورد باهات حرف بزنم ...صدای اس ام اس گوشیم که بلند شد پریدم سمتش ... آراد نوشته بود:- خوبی؟نوشتم:- خوبم ... اینو هم از قهوه خوردن انداختم ...آرمیک داشت باهام حرف می زد ولی هیچیش رو نمی فهمیدم ... جواب اومد:- چی کار کردی؟!!!!تند تند براش نوشتم ... آرمیک گفت:- موافقی؟با گیجی گفتم:- که چی؟- حواست کجاست ویولت؟ گفتم بریم ناهار رو با هم بیرون ... بعدش هم با هم حرف بزنیم ... من دو روز بیشتر اینجا نیستم ... می خوام تکلیف زودتر روشن بشه ...می خواستم بگم تکلیف تو معلومه عزیزم ... پاشو هری! اما می ترسیدم به پاپا بگه ... اونوقت خیلی بد می شد ... هم برای من ... هم برای آراد که شاید پاش به جریان باز می شد ... مونده بودم چی بگم! تند برای آراد نوشتم:- این می خواد منو ببره ناهار بیرون ...یه دفعه گوشیم زنگ خورد ... لبخندی به آرمیک زدم و جواب دادم:- الو ...- اگه باهاش رفتی باید هر آن منتظر باشی که دو تا از فنای قشنگ جودو رو روش پیاده کنم ... حالا دیگه خود دانی!از حسودیش لذت بردم ... مونده بودم چی بگم که قطع کرد ...آرمیک داشت با کنجکاوی نگام می کرد ... لبخند کج و معوجی زدم و گفتم:- آرسن خبر داره اومدی اینجا؟لبش رو به نشونه ندونستن کمی داد جلو و گفت:- راستش من خبر ندارم توی ایران کی می دونه ... فقط به مامان و بابا گفتم ... اونا هم با خونواده تو در میون گذاشتن و بنا به صلاح دید هر دو خونواده من خدمت رسیدم ...- آهان ... اوکی ... چی می خوری برات بیارم آرمیک ... قهوه تو هم که نخوردی ...- راستش من گرسنه امه ... الان فقط ترجیح می دم برم ناهار بخورم ... توام که هنوز حاضر نشدی ...- چیزه ... می شه .. همین جا ناهار بخوریم؟- برای چی؟ می ریم بیرون ... هم یه هوایی عوض می کنیم ... همه یه گپی می زنیم ...اه آراد هم روزه بود وگرنه وادارش می کردم باهامون بیاد ... حالا چی کار کنم؟ یه دفعه

1400/02/05 17:05

گفتم:- راستش من هوای سرد زیاد برام خوب نیست ... یه کم گریپ شدم ... ترجیح می دم تو خونه باشیم ... فوقش زنگ می زنیم ناهار بیارن ... هان؟- جدی؟ پس چرا تا اومدم بیرون بودی؟مرتکیه فوضول! لابد شکاک هم هست ... سریع گفتم:- خونه یکی از دوستام بودم ... بیرون که نرفته بودم ...- آهان ... خیلی خب ... پس زنگ بزن هر چی دوست داری سفارش بده ... برای من فرقی نداره ...ناچارا زنگ زدم رستورانی که می شناختم برامون پیتزا بفرسته ... دوست داشتم یه جوری آرمیک رو دست به سر کنم ... شاید بهتر بود خودم بهش بگم قصد ازدواج ندارم ... اصلا لازم نبود پای آراد به قضیه باز بشه ... من توی فکر بودم چه جوری سر حرف رو باز کنم که آرمیک گفت:- دیگه بگو ویولت ... از خودت ... نا سلامتی من اومدم اینجا که با هم حرف بزنیم ...پامو انداختم روی پام و با جدیت گفتم:- قسم می خورم هیچی در مورد من نمی دونی جز اطلاعاتی که از مامیت گرفتی ... پس برای چی تصمیم داری با من ازدواج کنی؟از جدیتم جا خورد ... شاید فکر نمی کرد ویولت یه همچین شخصیتی داشته باشه ... کمی من و من کرد و گفت:- ببین ویولت ... من از خیلی وقت پیش تو رو می شناسم ... چیزایی هم از آرسن راجع به تو شنیدم .... یادم می یاد خیلی تخس بودی ... شر بودی و از در و دیوار بالا می رفتی ... من همیشه عاشق شیطنتت بودم .... حتی قبلا موهاتو هم پسرونه می زدی ... لباسای پسرونه هم می پوشیدی ... ولی پاش می افتاد از هر دختری دخترتر بودی ... احساساتتو می گم ... من از همون روزا شیفته شخصیت تو بودم ... البته نمی گم عاشقت بودم! مقوله عشق بحثش جداست ... اصولا به عشق پیش از ازدواج اعتقادی ندارم ... تا این سن با دخترهای زیادی آشنا شدم ... اما هر بار یه خلا رو حس می کردم ... تا اینکه حدودا یک ماه پیش دوباره با آرسن بحث تو شد ... یهو ذهنم جرقه زد ... انگار چیزی که ذهن من دنبالش بود توی تو خلاصه شده بود ... تا نیمه شب از یادآوری شیطنت هات خندیدم ... بعدم با مامان در موردت صحبت کردم ... مامان گفت تو هنوز هم مثل قبل هستی ... اما دیگه ایران نیستی و کانادا داری درس می خونی ... خوشحال شدم که بهم نزدیکی و اینو به فال نیک گرفتم ... گفتم می یایم با هم حرف می زنیم ... شاید به نتیجه برسیم ...دلو زدم به دریا و گفتم:- و اگه نرسیم؟- به نظر من که می رسیم ...- ولی من اصلا قصد ازدواج ندارم ...- اینا همه اش حرفه ... ناز های دخترونه است ...- این ناز نیست ... من اختیار زندگی خودم رو دارم ... دوست ندارم ازدواج کنم ... می خوام درسم رو بخونم .. می خوام اگه شد دکترامو هم بگیرم ...- خب این که خیلی خوبه! من هم می تونم کمکت کنم ... ازدواج لطمه ای به درست نمی زنه!پوزخندی زدم و گفتم:- من بدون کمک هم موفق می شم ...- ببین

1400/02/05 17:05

ویولت ... تو باید برای جواب منفی منو قانع کنی ... وگرنه ادمی نیستم که جا بزنم ...- من حرفمو زدم ...- من هم قانع نشدم ... فقط با یه دلیل قانع می شم ... دلایل دیگه قابل حل شدن هستن ...- چه دلیلی مثلا؟- پای شخص دیگه ای در میون باشه ...سکوت کردم ... هرگز نباید اسمی از آراد می بردم ... مطمئن بودم به گوش پاپا می رسه ... اگه می گفتم شخص دیگه ای رو دوست دارم تا وقتی نمی فهمید طرف کیه دست از سرم بر نمی داشت ... باید چی کار می کردم؟ سعی کردم از در دیگه وارد بشم ...- این یعنی چی آخه؟ تو با چهار تا دلیل مسخره تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی؟ رو چه حسابی؟ من یه دنیا عوض شدم! دیگه اون ویولتی که تو می شناختی نیستم ... چطور فکر نکردی ممکنه من تغییر کرده باشم! من الان بیست و سه سالمه! اون ویولتی که تو می شناختی فقط نوزده سالش بود ...- روح کودکانه تو توی چشماته ویولت ... من حسش می کنم ...با حرص از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه اینجور که پیداست این یارو از رو نمی ره! باید همون بلا رو سرش بیارم تا دمش رو بذاره روی کولش و بگرده ... یه آشی برات بپزم آرمیک خان سیریش! غذا که اومد خود آرمیک رفت تحویل گرفت و من تند تند برای آراد اس ام اس دادم که غذا رو توی خونه می خوریم ... آراد جواب داد:- الان یعنی درست شد؟!!! بنداز این مرتیکه رو بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده ...- آراد فقط چند مین دیگه!!! قول می دم ...جوابی نداد ... به جای غذا زهرمار خوردم ... هیچی از طعمش نفهمیدم ... از بس آرمیک نگام کرد ... وقتی غذا تموم شد خواستم جمعشون کنم که اونم بلند شد ... تعارف کردم:- تو بشین ... خودم می برم ...نیشش شل شد و گفت:- چه خانوم کدبانویی!اووف! جلوی این فقط باید لال بشم وگرنه هی برای من مزیت می تراشه ...ظرف ها رو که جمع کردم اومد توی آشپزخونه و گفت:- قهوه بعد از ناهار با من ...نه انگار این یکی از قهوه خوردن نیفتاد ... می ترسه دوباره قهوه چرک تحویلش بدم! اومده خودش درست کنه ... گفتم:- می یارم خودم ...سریع گفت:- نه نه ... من درست می کنم ...لبخندی موذیانه زدم و رفتم از آشپزخونه بیرون ... لحظاتی بعد با فنجون های قهوه اومد بیرون ... فنجونا برق می زد! خنده ام گرفته بود شدید ... فنجونا رو گذاشت روی میز و اومد بشینه کنار من روی کاناپه که خودم رو کشیدم کنار ... تعجب کرد ولی از رو نرفتم و اونم اومد اون طرف تر چسبید به من ... اه! این مرتیکه چرا نمی رفت؟!! اعصابم رو داشت خورد می کرد ... کاش قهوه ش رو بخوره بره ... حین خوردن قهوه از خودش و کار و بارش گفت که شکر خدا هیچی نفهمیدم ... یک ساعت دیگه هم گذشت ولی نمی رفت که نمی رفت ... با صدای زنگ خونه از جا پریدم ... آرمیک خونسردانه گفت:- مهمون داری؟رفتم

1400/02/05 17:05

سمت در و گفتم:- نه ...در رو که باز کردم با چهره برزخی آراد مواجه شدم ... قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم دستش رو آورد بالا ... گرفت جلوی صوتم یعنی حرف نزن! و گفت:- این مرتیکه هنوز تو خونه است؟خدا رو شکر صداش یواش بود ... دوست نداشتم توی این وضعیت آرمیک و آراد با هم روبرو بشن ... گفتم:- آراد ... باور کن خودمم نمی دونم چرا نمی ره!!!- تا شماره ده ... انداختیش بیرون که انداختیش ... ننداختیش می یام تو خودم از پنجره می اندازمش بیرون ...- آراد!- آراد و ... لا اله الا الله ... انگار نمی فهمی!!!! دوست ندارم اون تو خونه ت باشه! دووووست ندااااااارم!!!!صداش داشت می رفت بالا ... وحشت زده فقط نگاش کردم ... صدای آرمیک بلند شد:- ویولت جان!!!!آراد آروم گفت:- ویولت جان و مرض!!! انگار تا دو تا مشت توی دهنش نخوره آدم نمی شه ....سرم رو کمی بردم توی خونه و گفتم:- می یام الان ...یه فکری رسید به ذهنم ... به آراد که آماده بود بپره تو و پنجره رو شرمنده کنه گفتم:- تا یه دقیقه دیگه آرمیک رفته .... می گی نه نگاه کن ...فقط نگام کرد ... چشمکی بهش زدم تا دلشو به دست بیارم و در رو بستم. توی راهرو چند تا صلیب کشیدم و رفتم تو ... آرمیک گفت:- مزاحم نباشم ... کی بود؟می خواستم بگم تا چشم تو دربیاد ... اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:- خانوم همسایه بود ... همون که باهاش دوستم ... شوهرش نیست می ترسه ... از من خواست برم پیشش ...پیام کلامم رو خیلی راحت گرفت ... از جا بلند شد و گفت:- ا پس من برم دیگه ... خوشحال شدم دیدمت ... فردا دوباره می یام تا جدی تر حرف بزنیم ... باشه؟فقط اون لحظه دلم یه پاره آجر می خواست نه از اون مدلا که واسه آجرنماست ... نه از اونا که سوراخ سوراخ داره توش ... از اونا که عین سنگ گنده و یوغوره تا بکوبم توی ملاج آرمیک ... همچین دوبامبی! از نگاهم فهمید می خوام سر به تنش نباشه ... لبخندی زدم و گفت:- می دونم ازم استقبال می کنی ... من راضیت می کنم ... نگران نباش ...شال گردنش رو پیچید دور گردنش پالتوش رو پوشید و رفت سمت در ... یعنی اگه چند لحظه بیشتر می موند اون پاره آجره رو از زیر سنگم شده بود پیدا می کردم ... خداحافظی کرد و بالاخره شرش کم شد ... در رو بستم و نفس راحتی کشیدم ... بعد پریدم سمت گوشیم و شماره آراد رو گرفتم ... اما جواب نداد ... لبخند زدم! اینم حالا برای من قهر کرده ... رفتم دم خونه اش .... هر چی در زدم در رو باز نکرد ... تصمیم گرفتم سر به سرش بذارم ... با موبایل اس ام دادم :- آراد کمک کن ... این آرمیک می خواد اذیتم کنه !یه آدمک خشمگین فرستاد ... می دونست دارم سر به سرش می ذارم ... همین که خیالش راحت شده بود خیال منم راحت شد ... رفتم توی آسپزخونه تا یه سحری خوشمزه برای عشقم بپزم

1400/02/05 17:06

...***راس ساعت سه دوباره قابلمه به دست پشت در خونه آراد بودم ... باز موهامو دم موشی بسته بودم ... آراد دوست داشت ... با اولین زنگ در رو باز کرد ... پشت چشمی براش نازک کردم و همونجا ایستادم ...- دست پیش می گیری؟- نخیر ... برای شکمت درو باز کردی؟- نه ... برای دیدن اخمای تو ....اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:- خوب ببین ...- بیا برو تو ویولت ... لوس نشو ...- بی منطق!اینو گفتم و از زیر دستش رفتم تو ... پشت سرم اومد تو و در رو بست ... باز توی آشپزخونه مشغول گرم کردن غذا شدم ... امشب براش پلو قیمه درست کرده بودم ... اومد تو آشپزخونه و تکیه داد به دیوار ... زل زده بود به کارای من ... محلش نذاشتم ... اونم حرفی نمی زد ... آروم آروم وسایل سینی رو آماده می کردم ... اعصابم خورد شده بود زیر نگاه خیره اش ... چرخیدم سمتش و با غیظ گفتم:- پیدا نکردی؟ابروهاشو انداخت بالا ... لیوان آب کنار ظرفشویی رو برداشتم و غافلگیرانه پاشیدم توی صورتش ...دهنش باز موند و همونطور خشک شد ... غش غش خندیدم و گفتم:- فکر کنم پیدا کردی!- ویولت می کشمت به خدا ...گذاشت دنبالم ... اومدم از آشپزخونه بدوم بیرون که یهو دیدم رو هوام ... آب ها ریخته بود روی زمین و همه جا رو لیز کرده بود ... با کمر محکم اومدم روی زمین و چشمام از درد بسته شد ... از صدای برخوردم با زمین خودم هم ترسیدم!!! صدای داد آراد بلند شد:- ویولت ... ویولت ... عزیزم ... عزیز دلم ... خوبی؟دردم داشت کمتر می شد ... ولی نمی خواستم چشمامو باز کنم ... دوست داشتم اذیتش کنم:- یا زهرا !!! ویولت ... چشماتو باز کن ... تو رو امام زمون ... ویولت !!!وقتی دید جوابی نمی دم پرید از آشپزخونه بیرون ... فکر کنم رفت سوئیچ ماشینشو بیاره منو برسونه بیمارستان ... از جا بلند شدم و خیلی عادی دوباره مشغول تهیه غذا شدم ... اما از گوشه چشم منتظر بودم بیاد و عکس العملش رو ببینم ... از اتاقش پرید بیرون و دوید سمت آشپزخونه ... رنگ به روش نبود ... با دیدن من سر جاش خشکش زد .... منم خیلی معمولی نگاش کردم و گفتم:- چته ؟ الان سحریت آماده می شه .... راز و نیازتو کردی امشب ...اومد دم آشپزخونه .... یه نگاه روی زمین کرد ... شاید فکر می کرد من مردم و این روحمه ... بعد دوباره به من نگاه کرد ... وقتی مطمئن شدم خودمم و هیچیم هم نشده برگشت ... رفت سمت اتاقش و در اتاق رو زد به هم ... وا! این چرا اینجوری کرد!!!! با بهت به در اتاقش نگاه کردم ... شاید هم ... شاید هم حق داشت! من زیاده روی کرده بودم ... برای یه عاشق هیچ دردی بدتر از این نیست که معشوقش رو از دست بده! آراد هم دقیقا همین حس رو پیدا کرده بود! فکر کرد مغزم اومده روی زمین و متلاشی شده ... درسته که بدنم درد گرفته بود ولی طوریم نشده بود و نباید

1400/02/05 17:06

اون بازی وحشتناک رو باهاش می کردم ... زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقش ... آروم به در زدم و گفتم:- عزیزمممممم ....جوابی نیومد ... دوباره زدم و گفتم:- آراد ... قهری؟ شوخی کردم خوب!بازم جواب نداد ... سعی کردم از در دیگه وارد بشم ...- آراد من گشنمه ... دیشب که قهر بودی نذاشتی با هم افطاری بخوریم ... منم که نتونستم شام بخورم ... غصه خوردم هی ... الان هم اگه تو نیای من بازم هیچی نمی خورم ... بعد صبحونه و ناهارم دوباره نمی خورم بعدش سو هاضمه می گیرم می میرم ... من می شینم منتظرت ... اگه نیای می رم ....بعد از این حرف از در فاصله گرفتم و نشستم کنار سینی افطار ... لحظاتی طول کشید تا بالاخره در باز شد و آراد اومد بیرون ... سرش پایین بود ... اما دلخوریش رو حس می کردم ... نشست کنار سینی و توی سکوت مشغول خوردن شد ... خوشحال از پیروزیم منم قاشقم رو برداشتم و گفتم:- خوب ببخشید دیگه ... من که دوستت دارم!سرش رو آورد بالا و نگام کرد ... چند بار پلک زدم ... لبخند نشست کنج لبش ... پرسید:- خوبی؟همون یه سوال برام قد یه دنیا ارزش داشت ... کم مونده بود گوله شم توی بغلش که جلوی خودم رو گرفتم ... انگار حس کرد یه لحظه نزدیک بود چه اتفاقی بیفته که خنده اش گرفت ... کمی کله ام رو خاروندم و گفتم:- آقا اجازه می شه من یه سوال بپرسم؟با پلک زدنش بهم اجازه داد ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- سوال شماره دو ... چرا اگه یه مرد یه زن رو بکشه برای اینکه اعدامش کنن خونواده اون زنه باید نصف دیه رو بدن؟آراد خنده اش گرفت و گفت:- همه سوالات چونه زدن سر جنسیتته ها!- بلیم! پ چی؟!!!!- دلیلش واضحه! یه ذره فکر کن ...- من فکرم نمی یاد .... خودت بگو ...یه قاشق قیمه روی برنجش ریخت و گفت:- به خاطر خونواده اون مرد ...- یعنی چی الان مثلا؟ مگه زنه خونواده نداره؟!!!- چرا ... اما مرد نان اور یه خونواده است ... اگه قصاص بشه بچه هاش یتیم می شن و زنش بیوه ... باید یه پولی این وسط آینده شون رو تامین کنه ...- هان! اینم حرفیه ... حالا اگه یارو مجرد باشه چی؟- بازم همون حکم رو داره ... اون مرد قطب اقتصادیه کشوره ... نبودش باید جبران بشه ...- شماها چه دلایلی دارینا! واه واه ...- چشه؟!!! به این خوبی! همه چیز با تفکر پیش رفته ... ویولت به خدا قسم می خورم که اسلام هیچ ایرادی نداره ایراد فقط از مسلمون نماهاست ...- شاید ... اصلا یه چیز دیگه ... دین تو که به مردا اجازه داده چند تا زن بگیرن چرا به زنا اجازه نداده؟ وای فکر کن!!!! من چهار تا شوهر می کردم ... با شصت تا صیغه!!!! یکیشون دست و پامو ماساژ می داد ... یکیشون ماسک می ذاشت رو صورتم ... یکیشون می شد مسئول قربون صدقه ... هر وقت خسته می شدم خاموشش می کردم ... یه سریشون فقط باید

1400/02/05 17:06

کار می کردن پول می یاوردن ... یکیشون ناخونامو سوهان می زد ... اون یکی لاک ... یکی آرایشم می کرد! البته باید می فرستادمش سالن آرایش مژگان جون دوست مامی دوره ببینه ...آراد نمی دونست از دست من بخنده یا ناراحت بشه ... در حالی که به سختی جلوی خنده اش رو می گرفت گفت:- جنبه هم ندارین آخه!جیغ کشیدم:- آراد ....- جون آراد ... ببین ... امام علی ... در این مورد مثال جالبی می زنه ... چند تا ظرف آب می ده دست چند تا خانوم می گه اینا رو بریزین داخل یه ظرف ... بعدش بهشون می گه حالا هر *** آب مخصوص به ظرف خودش رو جدا کنه ...با تعجب گفتم:- وا! مگه می شه!!!!- خوب نه ... نمی شه ... حالا بحث همینه .... یه زن اگه چند تا شوهر داشته باشه موقعی که باردار می شه هیچ علمی نمی تونه بهش ثابت کنه بچه اش مال کدوم شوهرشه ....با چشمای گشاد شده گفتم:- نه!!!!!!- دقیقا .... ببین ویولت ... فکر نکن اسلام اومده بین زن و مرد تفاوت قائل شده ...- خوب شده یه جورایی ...- ببین تو می دونی علمای مسیحی توی اسپانیا سر چی بحث می کردن؟ اونا سر این اختلاف نظر داشتن که آیا زن مثل مرد روح انسانی داره یا نه!!!! بعدم به این نتیجه رسیدن که روح زن برزخیه! فقط برای روح حضرت مریم تفاوت قائل شدن ...- بروووووووووو!- باور کن ... این عقاید غلط همیشه بوده ... اسلام ما تازه اومده گفته اقای من مرد رو بهر کاری ساختن زن رو هم بهر کاری! زن کانون خونواده رو می تونه با اقتدار اراده کنه و مرد هم جامعه رو ... هر دو قدرت دارن ... هر دو اراده دارن ... هر دو توانایی دارن ...- خب اینقدر هر دو هر دو نکن سحریتو بخور ...خندید و گفت:- خیلی خوشمزه شده ... مرسی ...نیشم شل شد و گفتم:- نوش جونت ...- آراد ... راهی به ذهنت نرسید ....اخماش در هم شد و گفت:- بالاخره یه راه پیدا می کنم ...فهمیدم هنوز راهی پیدا نشده ... از جا بلند شدم که سینی رو جمع کنم ... خوردنش تموم شده بود ... قبل از اینکه سینی رو بردارم برش داشت و گفت:- تو بشین ... من می برم ...- نه می برم ...- بشین می گم ...ناچارا نشستم روی مبل ... سینی رو برد توی آشپزخونه و گفت:- آشپزی از کی یاد گرفتی؟ مامانت؟- نه ... از خدمتکارمون ... مامی غذای ایرانی بلد نیست بپخه ...- چی کار کنه؟!!!!- بپخه ...خندید و گفت:- تو باید یه دیکشنری از واژه های عجیب غریبت به من بدی ...صدای تلفن که بلند شد از داخل آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب گفت:- کیه یعنی؟وقت نشد من حدسی بزنم چون جواب داد:- الو .... سلام مامان جان! خوبی شما؟ قربونت برم .... نه عزیز من ... خوردم ... باور کن خوردم ... نگران نباش مادر من ... حواسم به غذام هست ... اونجا شما بودی ناز می کردم اینجا برای کی ناز کنم؟ خودم باید هوای خودم رو داشته باشم ....دمپایی مو در اوردم و

1400/02/05 17:06

پرت کردم به طرفش ... دمپایی رو روی هوا زد و بی صدا خندید ... با انگشت براش خط و نشون کشیدم ... مکالمه اش که تموم شد اومد طرف من و گفت:- حالا چرا می زنی؟- که دیگه کسی نیست براش ناز کنی ...- کم کم برات ناز هم می کنم خانومم ....قلبم قیلی ویلی رفت و گفتم:- پروووو! من باید ناز کنم ....- شما که سر تا پات نازه!چند بار پلک زدم و گفتم:- من پاشم برم ... تو برو به نمازت برس ... گفتن اذونو؟نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:- آره ....بعد به من نگاه کرد و گفت:- کجا بری حالا؟- برم خونه بگیرم بخوابم ... خیلی خوابم می یاد ...- خوب ... نمی شه ... همین جا بخوابی؟با چشمای گرد نگاش کردم ... سرشو انداخت زیر و گفت:- چشماتو اون جوری نکن ....- چی گفتی؟ اینجا بمونم؟ راه افتادی آراد ....- خوب ... دیشب که اینجا خوابیدی حس خیلی خوبی داشتم .... انگار که ... همه نگرانی ها برطرف شده بود و تو خانوم خونه ام شده بودی ...- نه آقا زیادیتون می شه ... ترجیح می دم برم ....از جا بلند شدم ... دوست داشتم فقط یه بار دیگه بگه نرو .... فقط یه بار ... اما هر چی منتظر شدم نگفت ... مغرور تر از این حرفا بود ... راه افتادم سمت در ... قدم هام سنگین بود .... خودمم دوست نداشتم برم ... کاش فقط یه بار دیگه اصرار کنه ... رسیدم به در ... درو باز کردم ... آراد سر جاش ایستاده بود و یه کلمه هم حرف نمی زد ... دستم رو روی در گذاشتم بودم و سر جام ایستاده بودم ... همین که قدم برداشتم تا برم بیرون دستش رو بالای دستم روی در دیدم ... با یه فشار در رو بست ... ذوق مرگ شدم ... نیشم باز شد و چرخیدم ... پشت سرم ایستاده بود و سرش زیر بود ... با خنده راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- امشب تو روی کاناپه می خوابی ... به من چه! من کمرم درد می گیره ... گفته باشم ....جانمازش توی اتاق نبود ... احتمالا توی اون اتاق پهنش کرده بود ... شیرجه رفتم روی تختش ... توی چارچوب در ایستاد و گفت:- همون دیشب هم اگه خوابت نبرده بود نمی ذاشتم روی کاناپه بخوابی ....بی توجه به حرفش با لذت گفتم:- وای تختت چه خوبه ... بوی تو رو می ده ...لحافش رو با عشق بغل کردم ... نمی دونم از دیدن این صحنه چه حسی بهش دست داد که با سرعت رفت بیرون از اتاق و در رو بست ... خسته بودم ... اونقدر که قدرت فکر کردن نداشتم ... تموم شب رو بیدار مونده بودم که بتونم سحری آراد رو به موقع بهش بدم ... حالا دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم ... اصلا وقت نشد از آراد بپرسم جدی جدی کجا می خواد بخوابه ....حس کردم محکم خوردم به یه جا ... چشمامو باز کردم ... گیج و منگ بودم حسابی!!! صدای تق که اومد سر جام نشستم ... آراد توی چاچوب در ایستاده بود و با تعجب داشت به من نگاه می کرد ... پیشونیم رو گرفتم توی دستم و گفتم:- آخ سرم

1400/02/05 17:06

...اومد جلو ... نشست کنارم و گفت:- چی شدی؟!!!! از روی تخت افتادی پایین؟نگاهی به دور و برم انداختم ... روی زمین بودم ... مسلما افتاده بودم پایین ... نق زدم:- آی ... آره فکر کنم ... پام درد می کنه ... دستم ... سرم هم همینطور ...آراد که فهمید دارم فیلم بازی می کنم و هیچیم نشده غش غش خندید و گفت:- دختر گنده! از رو تخت می افتی پایین؟!!!چشمامو گرد کردم و گفتم:- به من نخندا ... می گیرم می زنمت!- تو ... تو منو می زنی فسقلی؟از جا بلند شدم و گفتم:- هان انگار یادت رفته ... اولین بار هم زدمت ...بعد سریع گارد گرفتم ... اونم نامردی نکرد ... بلند شد گارد گرفت و گفت:- دلت مبارزه می خواد؟ باشه قبوله ... بزن ببینم چی کار می کنی ...یه حساب دو تا دوتا پنج تا پیش خودم کردم و به این نتیجه رسیدم که بخوام از راه اصولی پیش برم کتکه رو می خورم ... پس با یه حرکت غافلگیرانه بالش روی تخت رو برداشتم و افتادم به جونش حالا نزن کی بزن ... آراد در حالی که غش غش می خندید سعی می کرد بالش رو از دست من بگیره اما موفق نمی شد ... آخر سر با بالش هولم داد روی تخت ... از پشت افتادم روی تخت و غش غش خندیدم ... اومدم دوباره بلند بشم که اینبار با دستاش گیرم انداخت ... دقیقا روی من دراز کشیده بود ولی هیچ جای بدنش با بدنم تماس پیدا نکرده بود و دستاش هم اینطرف و اونطرف سرم بود ... خنده از یادم رفت ... آب دهنم رو قورت دادم ... خودش هم لبخندش رو قورت داد و زمزمه کرد:- نکن با من اینطوری دختر ... نکن!!!بعد هم بلافاصله بلند شد و رفت از اتاق بیرون ... من موندم تو کف اراده این بشر!!!! من اگه پسر بودم عمرا اگه می تونستم جلوی یه دختر این همه مقاومت کنم ... موهام رو از روی صورتم زدم کنار و از اتاق بیرون رفتم ... آراد در حالی که از در می رفت بیرون گفت:- من می رم دم *** یه کم چیز لازم دارم بگیرم و بیام ... بهتره اماده بشی ... یه ساعته دیگه قرار قایق سواری داریم ...هنوز جوابشو نداده بودم که رفت از در بیرون ... نفسمو فوت کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه ... صبحونه ام کامل روی میز چیده شده بود ... هنوز کامل روی صندلی میز ناهار خوری ننشسته بودم که در دوباره باز شد و آراد با قیافه غضبناک اومد تو آشپزخونه و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم با دستش به سمت در اشاره کرد و گفت:- این مرتیکه دوباره پشت در خونه تو چه غلطی می کنه؟چشمامو گرد کردم و گفتم:- کدوم مرتیکه؟- این پسره رو می گم دیگه .... اه !از جا بلند شدم تا برم ببینم منظورش کیه ... که دم راهرو دستش رو چسبوند به دیوار ... راهم رو سد کرد و با خشم گفت:- کجا؟!!!- برم ببینم کیو می گی ...از لای دندونای بهم فشرده اش غرید:- خواستگار محترمتتون رو عرض کردم ...اووووف!!!!

1400/02/05 17:06

آرمیک رو می گفت ... خودم رو لوس کردم و گفتم:- من فقط یه خواستگار محترم دارم اونم تویی ...بعدم اخمامو در هم کشیدم و گفتم:- این اومده امروز اینجا بازم با من حرف بزنه ... زیر بار نمی ره آراد هر چی می گم جوابم منفیه ... می خوام یه بلایی سرش بیارم که خودش دمش رو بذاره رو کولش بگرده دیارش ...- نمی ذارم بری از خونه بیرون ... هر کاری می خواستی بکنی باید دیروز می کردی ...- آراد جان ... باور کن این راه جواب می ده ... من نباید بذارم آرمیک با پاپام حرف بزنه ... اگه حرف بزنه همه چیز خراب می شه ...اراد عصبی دست توی موهاش کشید و گفت:- پس چی کار کنیم؟- من می رم اونطرف ... به این می گم می خوام با دوستام برم بیرون ... احتمالا اینم می یاد ... بعد اونوقت یه آشی براش بپزم روش دو وجب روغن باشه ... فقط تو آماده باش آراد ...آراد فقط چپ چپ نگام کرد ... می دونستم اصلا دوست نداره برم ... ولی چاره ای نداشت! قبل از اینکه پشیمون بشه زدم از خونه بیرون ... آرمیک پشتش به من بود ...باید یه جوری می رفتم که نفهمه من از خونه روبرویی اومدم بیرون ... یه موقع می فهمید آراد هم توی همین ساختمونه و بد می شد ... یواشکی از یه طرف دیگه رفتم به سمتش و خودم رو متعجب نشون دادم:- آرمیک!!!چرخید به طرفم و گفت:- ا سلام!!! کجا بودی؟ فکر کردم نیستی!یه دسته گل از رزای مینیاتوری قرمز دستش بود ... بازم مجبور شدم دروغ بگم! گفتم:- دیشب خونه همون دوستم بودم که شوهرش نیست ...- داشتم دیگه می رفتم ...در رو باز کردم و گفتم:- چی شد باز یاد من افتادی ...دسته گل رو گرفت طرفم و گفت:- من همیشه یادت توام ... این چند وقته بیشتر از همیشه ....دوست داشتم بگم تو غلط کردی ... ولی دسته گل رو گرفتم و حرفی نزدم ... دو تایی رفتیم تو و من گفتم:- آرمیک من قصد دارم امروز با سه تا از دوستام برم قایقسواری ... توام می یای؟آرمیک با لبخند گفت:- چرا که نه ؟ چی از این بهتر ... هم تفریحه ... هم آشنایی بیشتر با تو و روحیاتت ...تو دلم بهش خندیدم و گفتم:- پش بشین تا من حاضر بشم ...آرمیک لبخندی بهم زد و من رفتم توی اتاقم ... جین سفید با چکمه های سورمه ای بدون پاشنه پوشیدم ... پالتوی سورمه ایمو هم تنم کردم و کلاه سفیدم رو گذاشتم روی سرم ... فقط یه برق لب کمرنگ مالیدم روی لبم و زدم بیرون از اتاق ... اما قبل از رفتن لباس های راحتیمو که از تنم در آورده بودم برداشتم و دنبال خودم بردم ... آرمیک با دیدن من با لذت نگام کرد و ایستاد ... لباس ها رو مچاله و گوله کردم گوشه کاناپه ... آرمیک با تعجب نگاهی به لباسا انداخت و گفت:- چرا انداختی اینجا؟- اتاقم خیلی در هم بر همه ... می ندازم اینجا که تا برگشتم گمشون نکنم ...فقط نگام کرد ... منم شونه ای بالا

1400/02/05 17:06

انداختم و رفتم سمت در ... همزمان اس ام اس دادم به آراد ما اومدیم از خونه بیرون ... پنج دقیقه دیگه تو لابی باش ... جوابی نداد ... همراه آرمیک سوار آسانسور شدم ... دوست نداشتم با اون سوار بشم ... به آراد عادت کرده بودم ... توی لابی که رسیدم خواست از ساختمون خارج بشه که گفتم:- صبر کن یکی از دوستام قراره بیاد ...قبل از اینکه بتونه حرفیی بزنه سر و کله آراد پیدا شد ... چه خوش تیپ شده بود!! شلوار جین آبی کمرنگ پوشیده بودم با کاپشن بادی سفید ... یه کلاه مشکی هم توی دستش بود که بعدا بذاره سرش ... صمیمانه رفتم طرفش و گفتم:- سلام آراد جان ...اخم دوباره تزئین صورت آراد شده بود ... زیر لب به من سلام کرد و زل زد به آرمیک ... آرمیک هم اومد جلو و صمیمانه باهاش سلام احوالپرسی کرد ... آراد به سردی دستش رو فشرد ... اما سعی کردم جوال احوالپرسیش رو صمیمانه تر بده ... هر سه رفتیم بیرون و گفتم:- غزل و فرزاد کجان ...آهسته گفت:- دارن می یان ... باید یه کم وقت کشی کنیم این اطراف ... ویولت ...آرمیک حواسش به مغازه های اطراف بود سریع گفتم:- جون دلم ...لبخند نشست کنج لبش و گفت:- تا کسی باید این مرتیکه رو تحمل کنم؟ تا می بنمش دستم ناخودآگاه مشت می شه که بکوبم توی صورتش ...منم لبخند زدم و گفتم:- عشق من ... ننر بازی موقوف!اینبار لبخندش عمیق تر شد ... آرمیک برگشت به طرفمون و گفت:- ویولت جان ... این شال و کلاه رو ببین ... حی می کنم خیلی بهت می یاد ... بیا بریم داخل امتحانش کن ...آراد روش رو برگردوند به سمت خیابون و نفسش رو با حرص داد بیرون ... سریع گفتم:- کدوم؟!!! اون گل پلیه؟ که رنگش سبزه گلاش نارنجی؟ وای آره خیلی قشنگه ... من می رم تو ببینم چه طوریه ...نگاه متعجب آراد و آرمیک به خنده ام انداخت ... منظور آرمیک شال و کلاه مشکی رنگی بود که فقط یه گل قرمز گوشه اش کار شده بود! اما من دست گذاشتم روی بی ریخت ترین کلاه داخل مغازه ...آراد فهمید یه قصدی دارم و زودتر از آرمیک همراهم اومد تو ... آرمیک هم ناچارا اومد تو ... دیگه خجالت می کشید بگه منظورش اون نبوده ... شال و کلاه رو به فروشنده نشون دادم و خواستم برام بیارتش ... وقتی گذاشت جلوم خودم حالم داشت به هم می خورد ... اما سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم ...- وایییی! این خیلی قشنگه ... آرمیک سلیقه تو حرف نداره! مرسی ...شال و کلاه رو روی سرم گذاشتم ... شبیه استفراغ شدم! ولی بازم به به و چه چه کردم و رفتم اون سمت مغازه ... دست گذاشتم روی یه پلیور صورتی با نقش و نگارای خردلی! این دیگه آخرش بود ... فروشنده هم از نوع ست زنی من متعجب شده بود ... آرمیک داشت حالش به هم می خورد ... حس می کردم ... اما به روی خودش نمی آورد ... این وسط فقط آراد

1400/02/05 17:06

از خنده در حال ترکیدن بود ... و مدام سعی می کرد پشتش رو بکنه به ما ... یه جین سبز ارتشی که تیکه تیکه رنگ و وروش رفته بود هم انتخاب کردم ... همه رو با هم بردم داخل اتاق پرو تا بپوشم ... قسمت اصلی نمایش مونده بود ... همه رو که پوشیدم مرده بودم از خنده!!! شده بودم یه پا فشن! در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون ... حالا کج کج هم راه می رفتم تا بیشتر شبیه مدل ها بشم!!! آراد با دیدنم دیگه کنترلش رو از دست داد و صدای قهقهه اش بلند شد ... به زور جلوی خودم رو می گرفتم که مثل اون نخندم ... چشم غره ای رفتم و گفتم:- کوفت ...آراد که دید نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره رفت از مغازه بیرون ... بیشتر از تیپ من قیافه آرمیک خنده دار بود ... بیچاره! می دونستم دوست داره بالا بیاره روی سرم ... اما جلوی خودش رو می گرفت! رفتم جلوش و با ناز گرفتم :- چطوره؟- خب ... راستش ...نمی دونست چی بگه!!! چرخیدم و گفتم:- خیلی قشنگه!!!همون موقع آراد در حالی که گوشی دستش بود و هنوز داشت می خندید اومد تو ... با صدای بلند گفتم:- آراد تیپم اگه گفتی چی کم داره؟!!! یه جفت کفش نارنجی پاشنه بلند! می خوام با گلای کلاهم ست بشه ...آراد دیگه آزادانه غش غش خندید و گفت:- بریم ... غزل و فرزاد اومدن ...- ای وای چه بد! تازه یادم افتاد دلم یه سوئی شرت بنفشم می خواد ...آراد دوباره ترکید و رفت بیرون ... اینبار آرمیک هم رفت ... می دونم داشت تو ذهنش می گفت:- این دختره دیوونه اس ...رفتم داخل اتاق پرو و تند تند همه لباسا رو در اوردم ... وقتی تحویل فروشنده می دادم برای اینکه پروگیم زیاد به چشم نیاد ازش یه دونه تاپ دو بندی سفید و صورتی خوشگل خریدم و رفتم بیرون ... یارو هم فهمیده بود دارم اسکولشون می کنم خنده اش گرفته بود! بیرون که رفتم ماشین فرزاد رو منتظر دیدم ... همه شون منتظر من نشسته بودن ... آراد با زرنگی آرمیک رو انداخته بود کنار در و خودش می خواست وسط بشینه ... تا نشستم غزل چرخید با هم دست دادیم ... گرم حالم رو پرسید و گله کرد که چرا بهش سر نمی زنم ... خندیدم و گفتم:- این نامزد خسیست این همه وقت تو رو قایم کرده بود ... حالا فکر کردی به من آدرس می ده؟مشتی به شونه فرزاد زد و گفت:- خودم بهت می دم عزیزم ... تو بیا ...- چشمممم حتما رو جفت چشمام ....فرزاد غر زد:- تنبلی خودتو پای من نذارا ... غزل رو هم به جون من ننداز ... وگرنه من می دونم و تو ...به شوخی اخم کردم و دستور دادم:- راتو برو آقای راننده ....همه خندیدن و فرزاد از توی آینه برام خط و نشون کشید ... قبل از اینکه من سوار بشم با آرمیک آشنا شده بودن ... خدا رو شکر زحمت معرفیش رو دوش من نیفتاد ... یه کم از مسیر رو که رفتیم خنده ام گرفت و ریز خندیدم ... یاد تیپ

1400/02/05 17:06

خودم افتادم ... آراد نگام کرد ... از چشمام فهمید دارم به چی می خندم ... اونم خندید و یواش در گوشم گفت:- خیلی می خوامت ...پشت چشمی نازک کردم و گفتم:- به دوست داشتن من هیچ وقت شک نکن ...با لحنی پر تمنا گفت:- کی می شه تو بشی مال من وروجک ؟!از این حرفش تنم داغ شد و سرم رو انداختم زیر ... صدای ضبط فرزاد بلند بود و آرمیک صدامون رو نمی شنید ... مسلما اصلا حواسش هم نبود که بخواد بشنوه ... هنوز تو شوک سلیقه محشر من بود! آراد با لذت گفت:- یه راه خوب پیدا کردم ...یه دفعه نگاش کردم و اومدم جیغ بزنم که سریع گفت:- هیس!!! چیزی نگو ... بهتره کسی نفهمه ... البته همین فرزاد به دادم رسید ... خودم خجالت می کشیدم برم سوال کنم ... فرزاد رفت برام راهشو پیدا کرد ....- راست می گی؟- آره عزیزم ... به زودی همه چیز درست می شه ...نفسم از خوشی بند اومده بود ... گفتم:- وای آراد ... وای ...آراد هم دیگه انگار ابایی از ابراز علاقه نداشت ...- جون آراد ... دیگه این آرمیک خان باید رویای تو رو به گور ببره ...با صدای فرزاد هر دو سکوت کردیم:- خوب دوستان گرامی رسیدیم ...با توقف ماشین همه رفتیم پایین ... دوست داشم بچسبم به آراد ... اما با وجود آرمیک هنوز نمی شد ... خیلی زود قایقی کرایه کردیم و سوار شدیم ... یه نفر هم برای روندن قایق باهامون اومد ... من و غزل و فرزاد کنار هم نشستیم ... آرمیک و آراد هم نشستن جلومون ... قایق راه افتاد و من با هیجان جیغ کشیدم ... غزل هم سرش رو توی بغل فرزاد فرو کرد و مثل من شروع کرد به جیغ جیغ کردن ... آراد داشت با لذت نگام می کرد ... همه حواسم به اون بود اما اینو هم حس می کردم که آرمیک داره نگام می کنه ... باید یه ترفند دیگه پیاده می کردم ... فعلا که شده بودم بد سلیقه شلخته! حالا مونده بود لوس بازی ... قایق یه جایی که دور تا دورمون دیگه فقط آب بود توقف کرد ... برای اینکه از بیکران آبی لذت ببریم ... همون موقع یه ماهی از آب پرید بیرون و دوباره توی دل آب پنهان شد ... چشام شش تا شد ... جیغ کشیدم:- واااااای ماهی ... ماهی ...نگاه همه به اون سمت کشیده شد .... ماهیه دوباره پرید بیرون ..... الان وقت اجرای نقشه بود ... با هیجان گفتم:- من اون ماهیه رو می خوام ... می خوااااااامششش ....همه با تعجب نگام کردن ... دوباره جیغ کشیدم:- آرمیک ... برام بگیرش ... دوست دارم بندازمش توی آکواریوم ...آرمیک با تعجب گفت:- خوبی ویولت؟ مگه من ماهی گیرم!!ادای گریه در اوردم ... پام رو کوبیدم کف قایق و گفتم:- می خوااااامممممم ... یکی اونو برای من بگیره ... من اون ماهیه رو می خوام ...فرزاد و غزل داشتن با چشمای گشاد شده نگام می کردن ... حالا یکی بیاد حالی اینا بکنه! آرمیک سعی داشت قانعم کنه ولی من هربار

1400/02/05 17:06

بدتر جیغ می کشیدم .... شده بودم عین بچه های زبون نفهم ... فرزاد با ادای بامزه پاشد رفت سمت آراد و گفت:- واه واه ... دختره لوس!!! کرم کردی ...بعد زد سر شونه آراد و گفت:- پاشو برو اونور بشین ... این گوش برای من نذاشت ...آراد از خدا خواسته اومد سمت من ... غزل رفت گوشه نشست من وسط نشستم و آراد هم کنار من جا گرفت ... دوباره گفتم:- چرا نگاه می کنین؟ می گم اون ماهی رو می خوام ... یا همین الان برام می گیرینش یا بعدا که برگشتیم ایران به پاپا می گم به حساب همه تون برسه ...آراد آهسته گفت:- جدی ماهی رو می خوای یا داری فیلم بازی می کنی؟زل زدم توی چشماش و گفتم:- چی فکر می کنی؟با جدیت گفت:- بپرم ؟چشمامو گرد کردم و گفت:- دیوونه! من اینقدر لوسم؟ می خوام حال اینو بگیرم ....بعدم دست به سینه نشستم و بغ کردم ... یعنی قهرم ... آراد باز خنده اش گرفته بود ... لذت می برد وقتی می دید اینطوری دارم آرمیک رو می پیچونم ... قایق به سمت ساحل برگشت ... کنار اسکله ایستاد و اولین نفری که پیاده شد من بودم ... پاهام رو روی زمین می کوبیدم و می رفتم ... آرمیک حسابی پکر شده بود .... انگار فهمیده بود من واقعا به درد زندگی نمی خورم ... غزل با شیطنت فرزاد رو اینطرف اونطرف می کشید تا براش خرت و پرت بخره ... ما هم به دنبالشون ... آرمیک که حسابی خسته شده بود اومد طرفم و گفت:- ویولت من خسته ام ... می خوام برم هتل استراحت کنم ... کاری با من نداری؟لبخندی زدم و گفتم:- ناهار با ما نمی یای؟- نه ممنون ... ترجیح می دم برم ... شب بهت زنگ می زنم ...- باشه ... هر جور میلته ...با غزل و فرزاد خداحافظی کرد ... با آراد هم دست داد و رفت ... آراد سریع اومد طرفم و گفت:- تموم شد؟ رفت دیگه؟ خیالم راحت؟- چه می دونم ... رفتن رو که رفت! ولی گفت شب زنگ می زنه ...- بهههه!!- ولی عمرا دیگه این منو بخواد ... فوقش بهش می گم تو رو می خوام ... عشق که ترس نداره ... بالاخره همه باید بفهمن ...- ویولت ... به نظرت بابات ...سریع گفتم:- پاپا مامی رو قراره وارنا راضی کنه ... من نگران نیستم ... فقط بگو راهت چیه!هنوز آراد جواب نداده بود که فرزاد و غزل اومدن طرفمون و فرزاد گفت:- این یارو بود نمی شد درست حرف بزنم ... چی کار کردی آراد؟- عوض کردم ...- جدی؟- آره ... آراگل هم گفت چون آیت الله بهجت فوت شدن ایرادی نداره مرجع تقلیدم رو عوض کنم ...- بابا ایول ... سرعت عمل ... حالا قصدت چیه؟- روش فکر کردم! باید قبلش با ویولت حرف بزنم اگه راضی بود عملیش کنیم ...انگار فرزاد هم حس کرد الان بهترین موقعیت برای حرف زدن من و آراده ... چون دست غزل رو کشید و گفت:- ما همین دور و بریم ... کارتون تموم شد صدامون کنین تا بریم ...آراد پلک زد و گفت:- باشه داداش ... برو ... زنگت

1400/02/05 17:06

می زنم ...غزل چشمکی به من زد و همراه فرزاد رفتن ... نگاهی به آراد کردم و گفتم:- قضیه چیه؟به نیمکتی اشاره کرد و گفت:- بشینیم؟سرم رو تکون دادم و هر دو نشستیم ... آراد نفس عمیقی کشید و گفت:- می دونی مرجع تقلید چیه؟- فکر کنم بدونم ...- خوب خدا رو شکر ... ببین مرجع تقلید من یه روحانی بود به اسم آیت الله بهجت ... که یه مدته فوت شدن ... من باید اصول دینیم رو طبق قواعد اون آقا انجام می دادم ... اون آقا هم گفته بود ازدواج مرد مسلمون با زن غیر مسلمون اهل کتاب فقط به صورت موقت مجازه ...چشمامو ریز کردم و نگاش کردم ... خوب این که همونی بود که می دونستم! چی عوض شده بود؟ آراد نفس عمیقی کشید و گفت:- با تحقیقاتی که فرزاد انجام داد متوجه شد که آیت الله مکارم شیرازی گفته ازدواج دائم هم ایرادی نداره ... من هم چون مرجع تقلیدم فوت شده می تونم مرجع تقلیدم رو عوض کنم ... و این کار رو کردم ... الان دیگه من و تو برای ازدواج با هم هیچ مشکلی نداریم ...با شادی جیغ کشیدم:- راست می گی آراد؟!!!- آره عزیزم ... دروغم چیه؟- خب ... خب پس به پاپا بگم؟آهی کشید و گفت:- یه مشکلی هست ویو ...بازم مشکل!!! دیگه چیه؟ فقط نگاش کردم ... سرش رو انداخت زیر و زمزمه کرد:- مامانم ...- مامانت؟!! مامانت چی؟- مامانم یه کم سخت ممکنه راضی بشه ... من ... یه کم فرصت می خوام که اونو راضی کنم ...تا ته حرفش رو خوندم ... بغض گلوم رو فشرد ... به زور گفتم:- و اگه راضی نشه ...دستش رو روی پاش مشت کرد و گفت:- راضیش میکنم ... راضیش می کنم ... دیدن ناراحتیش اذیتم می کنه ... امیدوارم درکم کنی ویولت ...از جا بلند شدم و گفتم:- پس ... پس من چی؟اومد روبروم ایستاد و گفت:- ویولت ... من دست از سر تو بر نمی دارم ... اینو تو اون مغزت فرو کن!- کدوم حرفت رو باور کنم؟ اگه مامانت قبول نکنه چی؟- قبول می کنه ... مامان من که مادر فولادزره نیست ... خوبی منو می خواد ... من می تونم راضیش کنم ...- من می ترسم آراد ...- نیاز نیست بترسی عزیزم ... تا وقتی من کنارت هستم هیچی نمی تونه آزاری به تو برسونه ...دوباره نشستم و گفتم:- حالا ... باید چی کار کنیم؟- من یه پیشنهاد دارم ... اما همه چی به خودت بستگی داره ...- چی؟- ببین ویولت شاید خیلی وقت طول بکشه که من بتونم مامانم رو راضی کنم ... این رابطه ای که الان با تو دارم ... خیلی پاکه ... خیلی خوبه! ولی تا کی؟ ویولت بعضی وقتا واقعا اختیار از دستم خارج می شه ... می خواستم ... می خواستم به هم محرم بشیم ... به طور موقت تا مامان من راضی بشه و دائمش کنیم ...با تعجب گفتم:- ولی تو که با صیغه مخالف بودی!با انگشتاش بازی کرد و گفت:- هنوزم هستم ... اما این قضیه اش فرق می کنه ... من مطمئنم که این صیغه یه روزی دائمی می شه ...-

1400/02/05 17:06

من که گفتم حرفی ندارم ... من تو رو دوست دارم ...آراد با شادی نگام کرد و گفت:- جبران می کنم عزیزم ... جبران می کنم !- می دونم که می کنی ... باید برم با وارنا حرف بزنم ... اون باید در جریان باشه ...- داداشت ... ناراحت نمی شه؟- نمی دونم ... ولی فکر نکنم ... اون خودش عاشقه ... درک می کنه!سرش رو رو به آسمون گرفت و گفت:- امیدوارم ...سپس گوشیشو از جیبش در آورد و شماره فرزاد رو گرفت ...تازه برگشته بودیم و داشتم لباسام رو عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد ... حوصله حرف زدن نداشتم ... اما ترسیدم از ایران باشه و نگران بشن ... شماره ای که روی گوشی بود ناشناس بود ... با تعجب جواب دادم:- بله؟- سلام ...صدای یه مرد بود ... فارسی هم حرف می زد ... نشستم لب تخت و با تعجب گفتم:- شما؟- آرمیکم ویولت ...بههههه! باز آرمیک ... زیاد تعجب نکردم که شماره م رو از کجا آوردی ... بی بی سی مامی مسلما فعالیتش بیشتر از بی بی سی تی وی بود ... سعی کردم عادی باشم ...- سلام ...- خوبی؟- ممنون ... تو خوبی؟ خستگیت در رفت؟- خستگی بهونه بود ... می خواستم تنها باشم ...چیزی نگفتم ... نمی دونستم باید چی بگم! داشتم می مردم فضولی بفهمم الان چی می خواد به من بگه! یعنی می خواست بد سلیقگی و شلختگی و لوس بازیم رو به روم بیاره؟ بگه فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی؟ به جهنم بذار هر چی می خواد بگه ... من توی فکرای خودم غوطه می خوردم که گفت:- ویولت می دونی من چند سالمه؟الان این سوال یعنی چی؟ زمزمه کردم:- سی و خورده ای ...- فکر می کنی با این سنم تجربه هام اینقدر کمه که نفهمم دلیل این بچه بازی هات چی بود؟ فکر می کنی معنی نگاه های تو و اون پسره ... آراد رو به هم نمی فهمیدم؟ ازت گله دارم ... چرا از اولش با من روراست نبودی ؟دهنم باز مونده بود ... هیچی نمی تونستم بگم ... اونم منتظر حرفی از جانب من نبود ... چون ادامه داد:- وقتی توی اون لباس فروشی آراد اونجوری می خندید و توام از خنده سرخ شده بودی از خودم بدم اومد! شما منو گذاشته بودین وسط و داشتین تحقیرم می کردین ... فکر می کردین ابله گیر آوردین و هر جور خواستین می تونین سر کارش بذارین و بهش بخندین ...اینبار رفتم وسط حرفش ...- آرمیک ... باور کن ...- هیسسسس نیاز نیست چیزی بگی ... درک می کنم ... تو اون پسر رو دوست داری ... نمی خواستی قلمرو اونو به من واگذار کنی ... اما راهی که انتخاب کردی صحیح نبود ... من هرگز دست روی دختری نمی ذارم که بدونم دلش پیش *** دیگه ای گیره و پسر دیگه ای بهش امید داره ...- آرمیک من فقط ترسیدم ... باور کن ... نمی خواستم تو رو تحقیر کنم ... فقط خواستم تو نسبت به من سرد بشی بدون اینکه مجبور بشم حرفی از ...بازم نتونستم اعتراف به علاقه ام به آراد بکنم ...

1400/02/05 17:06

گفت:- از چی ترسیدی؟ مگه من لولو خور خوره ام؟ یا اراذل و اوباشم که بلایی سرتون بیارم ؟- نه ... می ترسیدم به پاپا بگی ... نمی خواستم دردسر بشه ...- اونقدر بچه نیستم که راز تو رو لو بدم ... متاسفم برای خودم که در موردم اینجور فکر کردی ... من از تو خوشم می یومد ویولت ... عاشقت که نبودم ... فقط حس می کردم می تونیم همراه های خوبی برای هم باشیم و همو خوشبخت کنیم ... اگه یه درصد هم احتمال می دادم کسی دیگه توی زندگیته از اول پا پیش نمی ذاشتم ...سکوت کردم ... آهی کشید و گفت:- در هر صورت من فردا برمی گردم ... به همه هم میگم با هم به توافق نرسیدیم ... اما از مسیح می خوام تو رو با اون پسر خوشبخت کنه ... از بین حرفایی که با دوستش می زد فهمیدم که مسیحی نیست ... کارت سخته ویولت ... اما اگه عاشقی استوار باش ... در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی ... برات آرزوی موفقیت می کنم ... روی کمک من هم می تونی حساب کنی ...بغض گلوم رو گرفت ... چه پسری بود آرمیک و من خبر نداشتم!!! وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:- اون شال و کلاه مشکیه رو برات خریدم ... یه یادگاری از من ... دادم پیک برات بیاره ... کم کم می رسه ... مواظب خودت باش ...- آرمیک ... ممنونم ... فقط همینو می تونم بگم ...- من که کاری نکردم ...- ازت هم عذر می خوام ... راست می گی کارای من بچه گونه بود ...- یه عاشق وقتی ترس از دست دادن معشوق رو داره هر کار بچه گونه ای ممکنه ازش سر بزنه ... بهت خرده نمی گیرم ... فقط به اون پسر بگو من قاتل باباش نبودم که اونجوری بهم نگاه می کرد! و دیگه اینکه قدر عشق تو رو بدونه ... از چشمات فهمیدم که عشقت ... یه عشق ساده نیست ... یه عشق افلاطونیه ...بی اراده گفتم:- آراد هم همینطوره ...اینبار تو صداش خنده موج می زد:- بله فهمیدم ... ولش می کردم منو می کشت! به خصوص وقتی به اسم صدات می زدم ... تازه یه جا متوجه نبودی چی شد ... توی قایق از جات یه لحظه که بلند شدی باد زد زیر موهات و چهره ات خیلی شیرین شد داشتم با لذت نگات می کردم که دیدم آراد بدون ترس از اینکه من ناراحت بشم یا اینکه دلیلش رو ازش بپرسم زل زده به من ... اونم با چه حالتی! حقیقتا ترسیدم! مرد وقتی کسی رو دوست داشته باشه روش غیرت داره ... آراد هم واقعا تو رو دوست داره ... امیدوارم در برابر مشکلاتی که براتون پیش می یاد ثابت قدم باشین ...- ممنونم آرمیک ... منم امیدوارم تو جفت مناسبت رو پیدا کنی ...- صد در صد ... وقت برای من زیاده ... تازه چند سال دیگه چهل سالم می شه ...هر دو خندیدیم ...کدورت ها رفع شده بود ... حسم نسبت به آرمیک دیگه حس انزجار قبل نبود ... حالا که میدونستم دیگه به مایملک آراد چشم ندوخته بهش به چشم یه دوست

1400/02/05 17:06

نگاه می کردم ... یه دوست قابل احترام ... یه کم دیگه با هم گپ زدیم و آخر سر خداحافظی کردیم ... خیالم راحت شده بود ...چند لحظه بعد پیک اومد و کلاه و شال گردن رو برام آورد ... مجبور شدم برم پایین بگیرمش ... وقتی برگشتم بالا و از آسانسور پیاده شدم آراد رو دست به سینه کنار در آپارتمانم دیدم ... با تعجب وسط راه ایستادم ... اخماش بدجور در هم بود ... چند بار پلک زدم و گفتم:- خوبی آراد؟- کجا بودی؟- رفتم پایین و بیام ... کاری داشتی باهام؟- اومدم دم واحدت دیدم در بازه ولی خودت نیستی فهمیدم همین دور و برایی منتظر شدم تا بیای ... اما نمی دونم چرا یه لحظه ترسیدم ...- از چی؟- گفتم نکنه بلایی سرت اومده باشه! آخه در باز بود و تو نبودی ...- نه بابا ... پیک برام یه بسته آورده بود ... بیا بریم تو ...اینو گفتم و خودم وارد شدم ... دنبالم اومد تو گفت:- چی آورده بود برات ؟ مگه چیزی سفارش داده بودی؟چرخیدم به طرفش و گفتم:- می گم بهت ... ولی داد و بیداد نکنی ها ...اخماش در هم شد .. فهمید یه جا یه خبری هست ... کمی من من کردم که عصبی شد و گفت:- حرف می زنی یا نه؟ چی کار کردی؟- ا بداخلاق ... بخوای داد بزنی بیخیال اعتقادات و نذر و نیازات می شم می پرم رو سرت گازت می گیرم ... گفته باشم ...خنده اش گرفت و دستش رو گرفت جلوی دهنش که من نفهمم داره می خنده ... نشستم لب کاناپه و گفتم:- آرمیک زنگ زد ...یه تای آبروش پرید بالا ... نشست کنارم و گفت:- که آرمیک زنگ زد؟ خب ... لابد می خواست بگه با وجود اون همه بچه بازی بازم دوستت داره ... حق هم داره ... همینطور که من اگه اون کارا رو می دیدم بازم عاشقت ...از صدای خشنش فهمیدم تا لحظاتی دیگه صدای دادش پرده گوشم رو پاره می کنه ... برای جلوگیری گفتم:- نه ... وایسا بذار ...اشتباه نمی کردم ... پرده گوشم لرزید:- وایسم بذارم چی؟ از دل و قلوه های اون مرتیکه بگی؟عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم و بی مقدمه گفتم:- زنگ زده بود بگه من نتونستم گولش بزنم و فهمیده تو رو دوست دارم ...آراد همونطور سر جاش مات و منگ باقی موند ... پشت چشمی نازک کردم و گفتم:- د نمی ذاری که آدم حرف بزنه ... دو روز دیگه که زنت شدم می زنی منو می کشی فکر کنم ... عزیزم مهلت بده آدم توضیح بده ...همونجور خشک شده دهن باز کرد و گفت:- خب ...- به جمالت! همین دیگه برامون آرزوی خوشبختی کرد و گفت به تو بگم مثل میرغضب نگاش نکنی ... باباتو که نکشته!لبخند عین فرود اومدن یه پر روی زمین نرم نشست روی صورتش ... دست به سینه پشتم رو کردم بهش و گفتم:- حقته باهات قهر کنم ...سرش اومد جلو ... و پشت سرم زمزمه کرد:- تو این کار رو نمی کنی ...خندیدم ولی گفتم:- می کنم تا چشت دراد ...صدای خنده اش بلند شد و گفت:- دل ویولت من

1400/02/05 17:06

کوچیک تر از این حرفاست ... راستی نگفته پیک برات چی آورد؟بسته رو گرفتم به طرفش ... بی تعارف گرفت و تند تند بازش کرد ... با دیدن شال و کلاه ابروش بالا پرید و گفت:- این یعنی چی؟- دوست داشت بهم یه یادگار بده ...از جا بلند شد و گفت:- خیلی خب ... این پیش من می مونه ... دوست ندارم از هدیه مرد دیگه ای استفاده کنی ... راستی امشب با داداشت حرف بزن ... فردا می ریم برای صیغه ... فرزاد نوبت گرفته ...- چه زود؟- زوده؟!!!- آخه ... چطور به وارنا بگم؟آهی کشید و گفت:- نمی دونم ... منم از این شرایط راضی نیستم ویولت .. ولی مجبوریم عزیزم ...- باشه یه کاریش می کنم ... حالا اونو ول کن نمی شه کلامو بدی؟راه افتاد سمت در و گفت:- نخیر نمی شه ...در که بسته شد خنده ام گرفت ... رفتم توی اتاق ... خودم رو روی تخت انداختم و به فردا فکر کردم ...***- آراد یعنی من امشب از تو شام نگیرم فرزاد نیستم ...آراد با سرخوشی قهقهه زد و گفت:- کلاشی ... کاریت هم نمی شه کرد ... البته ببخشید غزل خانوم ...غزل که کنار من ایستاده بود خندید و گفت:- می شناسمش ... خواهش می کنم ... راحت باشین ...من و غزل می خندیدیم و فرزاد سر به سر آراد می ذاشت ... آراد هم اینقدر خوشحال بود که از جواب کم نمی آورد ... باورم نمی شد به همین راحتی محرم آراد شدم .... اونم به مدت دو سال ... برگشتم و دوباره به مسجد نگاه کردم ... هیچ وقت این مسحد رو از یاد نخواهم برد! مسجد الرسول ... قیافه اون روحانی که ما رو به عقد هم در اورد هم از یادم نمی ره ... چقدر مهربون بود ... نمی دونم چرا با چیزایی که از روحانی ها شنیده بودم انتظار داشتم یه آدم اخمو ببینم ولی اون آقا خیلی بذله گو و شوخ بود ... حتی چند تا تیکه با مزه به من و آراد که هر دو استرس داشتیم انداخت و باعث شد یخمون آب بشه ... فرزاد هم که انگار نه انگار اونجا مسجده اینقدر مسخره بازی در آورد که همه مون روده بر شده بودیم ... ولی بالاخره تموم شد ... صدای آراد کنار گوشم منو از فکر خارج کرد:- به چی نگاه می کنی عزیز دلم؟- به این مسجده! چقدر آرومم کرد ... وقتی رفتیم خیلی استرس داشتم ...- منم همینطور ... ولی به همون نسبت الان آرومم ...- دقیقا عین حس من ...- چقدر تفاهم ....هر دو به هم لبخند زدیم ... آراد گفت:- بریم به این دو تا شام بدیم؟- نیکی و پرسش؟داد فرزاد بلند شد:- آی ... بدوین ببینم ... نامزد بازی نداریما ... آخر این خیابون یه رستوارن خوب هست ... حسابی به شکمم صابون زدم امشب ...آراد هم در جوابش بلند گفت:- با ماشین نریم؟ آسمون قرمزه ... برف می گیره یه موقع ...- بیا تنبل ... یه خیابون که بیشتر نیست ... من می خوام با غزلم پیاده برم ...بعدم بی توجه به ما غزل رو کشید توی بغلش و راه افتاد ... آراد نگاهی به من

1400/02/05 17:06

کرد و لبخند زد ... منم خنده ام گرفت ... یهو دستم داغ شد ... نمی دونم چرا ... بار اولم نبود ... اما قلبم داشت گرومب گرومب می زد ... حس آرامش و هیجانی که تو قلبم همزمان به جوشش در اومده بود وصف ناپذیر بود ... بار اولم نبود که مردی دستم رو می گرفت ... ولی بار اولم بود که به این حس دچار می شدم ... حس می کردم گونه هام رنگ گرفتن چون داغ شده بودم ... دستم فشرده شد و آراد کنار گوشم گفت:- نبینم عزیز من خجالت بکشه ...نا خود آگاه ایستادم ... چرخیدم به طرفش و گفتم:- خیلی دوستت دارم ...هر دو دستم رو گرفت توی دستاش ... چشماش عشقش رو فریاد می زدن و من دوست داشتم از شنیدن این فریاد کر بشم! دست راستم رو آورد بالا و برد سمت لبهاش ... نا خودآگاه چشمام بسته شدن ... دستم که داغ شد موجی مستقیم از دستم به سمت قلبم رفت و انگار قلبم رو سوراخ کرد ... چشمام رو باز کرد ... آراد گفت:- برای داشتنت با دنیا می جنگم ... با همه دنیا ... تو ارزشت بیش از این حرفاست ...لبخند زدم ... ولی چونه ام می لرزید ... آراد دستش رو پیچید دور شونه ام ... منو چسبوند به خودش و راه افتاد ... من هم به دنبالش ... در گوشم گفت:- همه اش از بچگی دوست داشتم تا ازدواج کردم به همسرم بگم خانومم ...خندیدم ... اونم خندید و گفت:- از الان تا فردا صبح هم بگم سیر نمی شم ... اونم به عشقم ...بعد وسط خنده های بلند من شروع کرد:- خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم ...من قهقهه می زدم و آراد هم در حالی که می خندید تکرار می کرد ... از صدای خنده دو نفر دیگه خنده من و خانومم آراد قطع شد ... برگشتیم ... فرزاد و غزل پشت سرمون بودن و داشتن غش غش می خندیدن. فرزاد وسط خنده هاش گفت:- عاشقا!!!! رستوران رو که هیچی ... ما رو هم ندیدین؟!اینقدر حواسمون پرت بود که نفهمیدیم از کنارشون رد شدیم ... با آراد در حالی که می خندیدیم و برگشتیم و هر چهار نفر وارد رستوران شدیم ...شام اون شب از همه غذاهایی که خورده بودم دلچسب تر بود برام ... به خصوص که آراد همه اش هوام رو داشت ... اونم به طور نا محسوس ... می دونستم از لوس بازی جلوی دیگرون خوشش نمی یاد ... مثلا همینطور که داشت با فرزاد حرف می زد و حواسش به اون بود لیوانی نوشابه می ریخت می ذاشت جلوی دست من ... یا وقتی جواب سوالای غزل رو می داد از بشقاب خودش تکه ای ماهی تمیز شده توی بشقاب من می ذاشت ... همین کاراش داشت منو دیوونه تر میکرد ... بعد از تموم شدن غذا آراد صورت حساب رو پرداخت کرد و دوباره پیاده راه افتادیم سمت ماشین ها ... آراد یه لحظه هم دستم رو ول نمی کرد انگار داشت حسرت های این مدت رو تخلیه می کرد ... منم بدتر از اون با اون یکی دستم هم بازوش رو گرفته

1400/02/05 17:06

بودم ... حس کردن عضله های سفت بازوش زیر دستم بهم حس خوبی می داد ... یه کم هم حس شیطونی که می دونستم باید مهارش کنم ... آراد این صیغه رو پیشنهاد داد برای اینکه حس گناه نداشته باشه ... نه اینکه با من ... می دونستم زیر بار نمی ره ... حتی اگه من بخوام ... بعد از خداحافظی از غزل و فرزاد سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم ... توی راه هر دو سکوت کرده بودیم ... انگار فقط می خواستیم از بودن با هم لذت ببریم ... تا رسیدیم منتظر بودم ماشین رو ببره پارکینگ که این کار رو نکرد ... در ازاش دست توی جیبش کرد ... کلید آپارتمانش رو گرفت به طرف من و گفت:- عزیزم ... برو توی آپارتمان من تا من بیام ... می رم برای سحرمون یه چیزی بگیرم ...- خودم درست می کنم آراد ...- امشب خانوم من باید سروری کنه ... برو خانومم!!!اینقدر خانومم رو غلیظ گفت که باز خنده ام گرفت و رفتم پایین ... لحظه آخر برگشتم ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... چشمکی زدم و گفتم:- زود برگرد ...اونم در جواب چشمکم چشمکی زد و گفت:- زودتر از چشم به هم زدن پیشتم ...ایستاد تا برم توی ساختمان ... بعدش راه افتاد ... دویدم سمت آسانسور زیاد وقت نداشتم .... آسانسور که توی طبقه هفده توقف کرد پریدم بیرون و رفتم سمت واحد خودم ... اینقدر عجله داشتم که هر کدوم از چکمه هام رو به یه طرف شوت کردم و لباسام رو همینطور ریختم روی تخت ... پریدم توی حموم و اول سریع دوش گرفتم ... بعد اومدم بیرون ... رفتم سر لباسام ... امشب آراد شوهرم بود ... می تونستم هر چی که می خوام دست و دلبازی کنم و لباس باز بپوشم ... یه پیرهن حریر یاسی رنگ خیلی کوتاه پوشیدم که یقه اش هم حسابی باز بود ... آرایش ملایمی کردم و موهامو همونطور که دوست داشت دم موشی بستم و رفتم از آپارتمان بیرون ... نیم ساعتی گذشته بود دیگه باید می رسید ... در آپارتمانش رو باز کردم و رفتم تو ... همه چراغ ها خاموش بود ... گذاشتم خاموش بمونه ... به جاش سه تا آباژوی که توی سالن بود رو روشن کردم ... نورش لایت بود و فضا رو عاشقونه می کرد ... آباژور داخل اتاق خواب رو هم روشن کردم ... می دونستم امشب اتفاقی نمی افته ... اما بدم نمی یومد مثل زنای شوهر دار همه چیز رو مهیا کنم برای یه شب رویایی ... صدای زنگ که بلند شد قلبم افتاد توی پاچه ام ... نمی دونم چرا اینقدر هیجان زده بودم به حدی که دست و پام می لرزید ... به زور خودم رو رسوندم به در و بازش کردم ... آراد با نایلون غذا پشت در بود ... چند لحظه گیج و منگ به هم نگاه کردیم ... آراد حریصانه از بالا به پایین نگام می کرد ... خجالت کشیدم ... اومدم بگم بیا تو عزیزم که یهو داغ شدم ... باورم نمی شد! این لبهای آراد بود که اینطور عاشقانه داشت

1400/02/05 17:06

لبامو می بوسید؟ منو چسبوند بود به دیوار ... دستاش با خشونت منو توی آغوشش فشار می دادن ... نایلون غذا رو انداخته بود کنار در ... یکی از دستاش رو از بدنم کند و در رو بست ... یکی از پاهامو آوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم ... دستش رو گذاشت روی پام و رون پام رو محکم فشار داد ... بالاخره تونستم یه کم خودم رو بکشم عقب ... هر دو نفس نفس می زدیم ... به هم نگاه می کردیم ... حریصانه ... آراد با یه لبخندی که تا حالا ازش ندیده بودم و یه جور عجیب ولی دوست داشتنی بود گفت:- بگو مال منی ...صداش هم عوض شده بود انگار ... یه جور بم دوست داشتنی ... سینه ام بالا و پایین می شد گفتم:- اول تو ...خندید ... دوباره سرش رو آورد جلو و منو بوسید ... داغ لبام بدجوری به دلش مونده بود انگار ... دوباره ازم جدا شد ... ولی اینبار سرش رو آورد توی گردنم و گفت:- بگو ...موهاشو چنگ زدم و گفتم:- اول تو ...گردنم رو بوسید و گفت:- آراد روحا و جسما ... تا ابد مال توئه ... تا ابد ...قلبم به آرامش رسید و گفتم:- ویولت هم تا جون داره نمی ذاره مردی بهش دست بزنه ... و هیچ مردی رو هم توی قلبش راه نمی ده ...یه دفعه ازم جدا شد ... دستم رو کشید وسط سالن ... منم مطیعانه دنبالش کشیده شدم ... رفت سمت استریو ... روشنش کرد ... یه آهنگ ملایم شروع به خوندن کرد ... منو کشید تو بغلش و گفت:- امشب تا صبح می خوام هرکاری که عقده شده بود توی این چند سال برام رو انجام بدم ... اول می خوام باهات برقصمم خانومم ...همیچین منو به خودش فشار می داد که داشتم له می شدم ... اما مگه همین رو نمی خواستم؟ پس چه جای اعتراضی بود؟ با موسیقی و آراد یکی می شدم و می رقصیدم ...- تو هر نفس كه میخوام بگم كه خیلی تنهامتوو قطره های اشكام چشام تو رو میبینهتوو اوج عشق و احساس دلم كه خیلی تنهاسوقتی كه یادت اینجاس چشام تو رو میبینه...آراد خم شد و نرم چشمامو بوسید ... هر کدوم رو دوبار ...- هر طرف كه میرم چشام تو رو میبینهاز دلم شنیدم عاشق شدن میبینهوای اگه نباشی بدون تو میمیرممن دوباره میخوام كه از تو جون بگیرم- بهم جون می دی ویو؟با شیطنت نگاش کردم ... خندید ....- توو اون چشای مهربون كنار خاطراتمونهر جا دلم میگه بمون چشام تو رو میبینهیاد تو همراه منه این خود عاشق شدنههر شب كه بارون میزنه چشام تو رو میبینه( چشام تو رو می بینه شهاب رمضان)- آره آقا من عاشق شدم ... ترسی هم از اعتراف ندارم ...- آراد ...

1400/02/05 17:06