بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین!
مانی- شمت خیال‌تون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشین‌م رو كادو می‌دم به‌شما!
(( اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمه‌م همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت ))
- حركت!
(( تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت ))
- صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو!
(( بعد همونجور كه شَل می‌زد و می‌اومد جلو، با دستاشم می‌زد تو سر خودش و می‌گفت ))
- دیگه ظرفا رو به موقع می‌شورم! جاروبرقی‌م به‌موقع می‌كشم! خاك تو
سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول می‌دم اونم یاد بگیرم!
(( مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به ‌صدا نمی‌رسید! همنجور که می‌زد تو سرش، رسید به صحرا!
ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت ))
- آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمی‌کنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچه‌ها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایه‌ها!
(( بعد یه نگاهی به‌ترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت ))
- آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره!
((یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و به‌هم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک می‌کرد اومد جلو و گفت))
- عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی!
(( بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشه‌هه که همونجا واستاده بود و داشت به‌مانی نگاه می‌کرد و گفت))
- دیدید آقای...! نقش بسیار ساده‌س!
(( تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت ))
- ای دلِ غافل! هنرپیشه‌تون قهر کرد!
(( کارگردان اومد طرف مانی و گفت ))
- ولش کن! اینم فکر کرده تام‌کروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمی‌شه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره!
(( تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یه‌دستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت ))
- لازم نیس خانم! برای امشب کافیه!
(( بعد به‌دستیارش گفت ))
- بگین جمع کنن!
مانی- انگار برنامه‌تونو حسابی بهم زدیم!
کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری!

1400/02/12 10:51

حالات خودت‌چی؟!
مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو!
(( کارگردان دوباره خندید و گفت ))
- اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری به‌من بزن!
(( بعد کارتش رو داد به‌مانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.))
مانی- بازی‌م خوب بود هامون!
- خجالت نمی‌کشی؟! تموم برنامه‌شونو بهم زدی!
مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا می‌زد که انگار آشغالیِ محل‌شونو داره صدا می‌کنه که بیاد کیسه زباله ببره!
ترمه- زهرمار!
مانی- دارم صحرا رو می‌گم! حالا چیکار می‌کنی؟ ماشین داری؟
ترمه- نه!
مانی- پس بیا بریم!
ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم!
مانی- بُدو پس!
(( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت ))
- بریم.
(( برگشتم به‌مانی گفتم ))
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب می‌کنم!
مانی- نمی‌خواد!
(( بعد سه‌تایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو می‌داد. تا چشمش به‌مانی افتاد و گفت ))
- واقعاً عالی بود!
مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحت‌تون کردم‌آ!
((بعد کیف‌ش درآورد و سه‌تا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت))
- اینم خسارت پروژکتور!
((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سه‌تایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد می‌شدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم.
دو سه دقیقه‌ای که رفتیم به‌مانی گفتم))
- پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ!
مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش به‌ماشین‌مون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خری‌ای می‌کنن حتماً پشت‌شونم گرمه!
- ولی کارت بَد بود!
((ترمه یه نگاهی به‌مانی کرد و گفت))
- بَد امّا تاثیرگذار!
((مانی خندید و گفت))
- خب شما خوردی! یعنی گرسنه‌ت نیس؟
ترمه- نه! خستم!
مانی- آدرس خونه‌ت رو بده بریم.
ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر.
مانی- اونجا کاری داری؟
ترمه- خونم اونجاس.
مانی- اونجا؟!
ترمه- خب آره!
مانی- چرا اونجا؟!
ترمه- خب اندازه‌ی پول‌م یه جا رو گرفتم دیگه!
مانی- مگه وضع مالی‌ت خوب نیس؟!
ترمه- نه! اینجام که هستم اجاره‌س!
مانی- پس اون فیلم‌ت چی؟!
ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعه‌ی اینجا!
مانی- نمی‌خوای برگردی پیش عمه؟!
ترمه-

1400/02/12 10:51

فعلاً نه! آمادگی‌ش رو ندارم!
مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟!
((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت))
- هامون‌خان شما خیلی کم حرف می‌زنین‌آ!
- مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت به‌هیچکس نمی‌ده!
مانی- خب حالا من ساکت می‌شم تو یه خرده حرف بزن!
- می‌خواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم.
مانی- اینو که باید سه ساعت پیش می‌گفتی! اینم از حرف زدن‌ت!
- آخه تو نمیذاری!
مانی- خب! من دیگه هیچی نمی‌گم!
((یه خرده که گذشت گفت))
- خب یه چیزی بگو دیگه!
- چی بگم؟
مانی- چه می‌دونم! همونا که می‌خواستی بگی من نمیذاشتم1
- الآن دیگه یادم رفته!
مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟
- آره، حرف بزن!
((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت))
- عمه خیلی دلش برات تنگ شده!
((ترمه آروم گفت))
- می‌دونم.
((برگشتم طرفش و گفتم))
- ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه!
ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟
- آره! امّا این چه معنی می‌ده!؟
ترمه- خودمم نمی‌دونم!
- احساس می‌کنم که شمام دلتون براش تنگ شده!
ترمه- نمی‌دونم!
((بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت))
- کجا می‌ری مانی؟
مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو!
- چطور شد رفتین تو کار سینما؟
ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهره‌م خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چاره‌ای نداشتم قبول کردم و اونم منو به‌یه تهیه‌کننده معرفی کرد!
- از این کار خوشتون می‌آد!
ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه!
- چرا؟
ترمه- به‌دلائلی که بعداً بهتون می‌گم!
- برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
- متوجه نمی‌شم!
ترمه- این برداشت اّول بود مه بِهَم خورد!
((نگاهش کردم که خندید و گفت))
- بعدا براتون تعریف می‌کنم!
((دیگه منم چیزی نگفتم. مانی‌م ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت))
- از این ساختمون خوشت می‌آد؟
((ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت))
- خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونه‌تونه؟!
مانی- نه! خونه‌مون زعفرانیه‌س!
ترمه- پس اینجا چیه؟
مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقه‌ش خالیه فعلاً.
ترمه- خب!؟
«مانی همونجور که حرکت کرد می‌گفت»
- خونه‌تو پس بده و بیا اینجا.
ترمه- چیکار کنم؟!
مانی- اسباب‌کسی کن بیا اینجا!
«ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانی‌م راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت»
- شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
- نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمی‌دونستیم که عمه داریم

1400/02/12 10:51

امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمع قول داده که برامون تعریف کنه!
ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
- آره! همین امروز! خیلی‌م تعجب کردن!
ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
- ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم به‌نام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
ترمه- رکسانا؟!
- آره! میشناسی‌ش که؟!
ترمه- آره، دختر خوبیه!
- خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونه‌ش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برت‌گردونیم!
ترمه- همین امروز؟!
- همین امروز!
«دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه‌ش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعی‌ش!
وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت»
- حالا همسایه‌ها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی می‌کنن!
مانی- آماده باش که اسباب‌کشی کنی!
ترمه- آخه...
مانی- آخه نداره!
«برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم»
- شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
حرف مانی رو گوش کنین!
ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
- درسته امّا به‌محض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسردایی‌هاتون بودیم و پدرامنوم دایی‌هاتون!
ترمه- آخه من که دختر...
- دیکه این حرفا رو نزنین!
مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار می‌کنی؟
ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شماره‌م رو بنویس!
«مانی موبایلش رو درآورد وگفت»
- بگو!
«ترمه شماره ی خونه‌ش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت»
- موبایل نداری؟!
ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو به‌زور جور کردم!
«از تو جیب‌م موبایل‌م رو درآوردم و دادم بهش و گفتم»
- اینو بگیرین تا بعداً یه دونه برانون بخریم!
ترمه- آخه اینکه نمی‌شه!
- چرا، می‌شه.
«شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم»
- برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ می‌خوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
ترمه- چه جوری باهاش کار می‌کنن؟!
«مانی زود بهش یاد داد و گفت»
- فعلاض همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگه‌ش رو بهت یاد بدم!
«بعد کارتش رو داد به‌ترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت»
- آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامون‌خان؟
مانی- باهمدیگه کار می‌کنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع می‌کنیم، من مهندسیِ کارو دستم می‌گیرم و هامونم فرقوم‌رو دستش می‌گیره!
- زهرمار!
«ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت»
- من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاگِلی‌م

1400/02/12 10:51

نساختیم!
«ترمه دوباره خندید و بعدش گفت»
- خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارف‌تون نمی‌کنم تو خونه! می‌دونین که؟!
- کار درستی می‌کنین! ماهام باید بریم!
«با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت»
- خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم!
مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش می‌گفتی! تو که از این هامونم بدتری!
«خندید و گفت»
- خیلی احتیاج به حمایت داشتم!
«من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت»
- یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! می‌فهمین که؟!
«مانی سرش رو تکون داد و من گفتم»
- ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه!
«به‌مانی نگاه کرد و گفت»
- واقعاً؟!
مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟!
«خندید و گفت»
- عالی بود!
مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ می‌زنم. آماده‌م باش برای اسباب‌کشی!
«ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت»
- به‌خاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم!
«بعدش رفت تو خونه. من و مانی‌م سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت»
- من فکر می‌کردم وضعش خوبه!
- تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟!
مانی- نه بابا! می‌خواستم دلش رو خوش کنم!
- راست می‌گی؟!
مانی- آرخ به‌جون تو!
- مرده‌شورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی می‌کنی؟! فکر نکردی...
مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! می‌رم خواستگاریش!
- منو مسخره کردی؟!
مانی- آره!
- زهرمار! همینجا نگه‌دار پیاده‌شم!
مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی می‌کردم!
- جدّی ازش خوشت اومده؟
مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن!
- چرا، حتماً می‌کنن!
مانی- از کجا می‌دونی؟
- از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا می‌خواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره!
مانی- یه کاری می‌کنی؟!
- چه‌کاری؟
مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو!
- بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشنایی‌تون بگذره بعد!
مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد میذاریم بیست و چهار ساعت بگذره!
- مگه من مسخره ی توام؟! من نمی‌تونم!
مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه می‌خورم! تو دلت می‌آد یه بچه‌ای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود به‌‌اون می‌گفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم!
- خیلی خب حالا! باز داری خَرَم می‌کنی؟!
مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی!

1400/02/12 10:51

اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ می‌کنم!
- گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردار با عمو حرف می‌زنم!
«یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد به‌ماچ کردن!»
- اِ...! عجب خری هستی‌آ! جلو تو بپّا! الآن تصادف می‌کنیم!
«دوباره فرمون رو گرفت و گفت»
- مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم می‌کنی!
- می‌دونستم بعدش همینا رو می‌گی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیس‌آ! زن گرفتن دیگه بازی‌ نیس‌آ! ترمه دیگه من نیستم‌آ که هی گولش بزنی! حالا خودت می‌دونی!
مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه!
- حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج به‌سرت زد؟
مانی- می‌خوام برم هنرپیشه بشم!
- خب چه ربطی به‌ازدواج داره؟
مانی- می‌خوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف می‌شم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم!
- تو آدم نمی‌شی! حتماً تموم این اخلاقت رو به‌ترمه می‌گم!
مانی- نگی یه دفعه‌آ! حالا اونم باور می‌کنه و فکر می‌کنه داری راست می‌گی!
- خدا به‌داد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواج چه جوری می‌خواد ترو تو خونه نگه داره؟!
مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول می‌دم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونواده‌م برسم!
- بقیه ی وقت‌تم حتماً به کسای دیگه می‌رسی!
مانی- بالاخره باید یه نفسی‌‌م بکشم یا نه؟!

1400/02/12 10:51

ادامه دارد....?????

1400/02/12 10:52

?#پارت_#دوم?
?رمان_#رکسانا?

1400/02/12 20:40

و در اون زمان خیلی مدرن!
عمه م-آفرین!
-اما یه مساله برام روشن نیست!
عمه م-چه مساله ی؟
-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...
عمه م-مگه اینکه چی؟
-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟
((یه لبخند زد و گفت))
-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!
-چرا گرجستان؟
((یه نگاه به من کرد و گفت))
-مگه برات فرقی میکنه؟
-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!
((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))
-شما مسیحی هستین؟
((یه لبخند زد و گفت))
-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!
((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))
-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع
میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!
تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!
پچ پچ می افته بینه دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!
خلاصه این داره گوشه اون پچ پچ میکنه اون داره گوشه اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما
مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه!
آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا از
صدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم ی سنت شکنی
کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!
پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش
میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی
میران طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یمرتبه تموم پسرای جوون
که تواون

1400/02/12 20:41

مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!
کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و
تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یمرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام
برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیزاره که از سالن برن بیرون!
شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدره براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و
بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خندان که این مرتبه با تشویق تمام مهمون ها روبرو میشه!
همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!
همونجا براش دهتا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!
یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اونیکی!
اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن
یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اونیکی!
میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون
موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار و
می مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع
و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون
رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب
میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم
رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!
توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!
یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به *** دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!
یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج با مادربزرگم با همدیگه قرار میذارن
که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!
شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه
خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ
و قرار میزان هرکدوم که

1400/02/12 20:41

سالم برگشت با مادربزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که آره ، برای فلانی دو تا از ن جیب زاده ها برای رقابت رفتن به جنگ و هر دو زخمی برگشتن.
با پیچیدن این خبر ، بازار خواستگاری مادر بزرگم گرمتر میشه و از دورو نزدیک خبر می سه که خوواده های اشراف دیگه ام خیال اومدن به خواستگاری مادر بزرگم رو دارن!
خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه ، ترس می افته تو دل این دوتا جوون ! چون ممکن بوده خواستگار بعدی از هر نظر نسبت
به این دوتا بهتر وبالا تر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن با هم دوئل کنن!
یه روز صبح زود راه میفتن طرفه بیرون شهر و همراه چندتا شاهد از جوونای اشراف و دوستان شون ،با دوتا هفت تیر مثل این فیلمای خارجی با
همدیگه دوئل میکنن!
تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوئشونو بگیرن یکیشون زخمی میشه اونم یه زخم خیلی ناجور .
اون جوونیم که زخمیش کرده بود شرافتمندانه میاد بغلش میکنه و همراه بقیه میذارش تو کاکسکه و میرسونش به حکیبم و دوا!!
مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدرو مادرش میرن بالای سر اون جوون اما وقتی میرسن که کار از کار گذشته بوده و اخرای عمرش بوده. اون جوونم که گویا اسمش سریوژا بوده نمیدونم سریوشکا بوده دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش مکنه که به عنوان احترام به خودش سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه ی اخر عمرش مثله یه نجیب زاده دست رقیبشو میگیره و میذاره تو دست ماعدرزبگم. رقیبشم که اسمش نیکولای بوده بالای سرش اشک میریزه تا اون میمیره!
بعدشم به احترام مرگ رقیبش شرافتمند قرار میشه که تا سک سال ازدواج نکنن!
این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهر های دیگه و میشه مثل افسانه!!
و چون اینا یه همچین احترا می برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه ی اخره عمرش ازشون خواهش کرده بوده که بخاطر حفظ شرافت اوننم که شد حتما با هم معروسی کنن ،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن !
بعد از یه سال روزی که قرار بوده برن با هم کلیسا و ازدواج کنن قبلش میرن سر قبر ریقیبش و گل و این چیزا میبرن و دوباره کمثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا . گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که بخاطر عشقش یه نفر کشته میشه!
اومدن اون جمعیت و جمع شد ن تو خیابون باعث میشه که این
ازدواج پر

1400/02/12 20:41

ابوهتتر برگزار بشه!یعنی خونواده ها و اقوام عروس و دوماد تو کلیسا تو کلیسا بون ومردم بیرون کلیسا!
وقتی مراسم تموم میشه این دوتا زنو شوهر میشن در کلیسا باز میشهمادر پدر و اقوام رقیبش با لباس سیاه عزاداری اروم میان تو کلیسا ! خب میدونی یه همچین رسمس نیست که تو عروسی کسی با لباس سیاه وارد بشه!
خلاصه اونا که زیادم بودن با لبتاس سیاه میان جولو تا میرسن به عروس و دماد!تو کلیسا صدا از صدا در نمیومد و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!
مادر سر یوشگا (رقیبش)میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در میاره
و میده به عروسو دوماد و میگه این کادو از طرف پسرمه برای شما ! عروس و دوماد با تشکر و خجالت بسته رو وا میکنن و میبینن که توش یه انگشتره!
دوباهره ازش تشکر میکنن که مادر یوشکا میگه یه کادو هم از طرف من و پدرش و تموم تموم اقوام براتون دارم!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چی داره به خیرو خوشی پیش میره وم مادر و پدر یوشکا قضیه رو فراموش کردن و از خون پسزشون گذاشتن هر چند دو تا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با هم دوئل کردن اما بالاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!
پسر گلم که شما باشین ،عروس و داماد خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض میشه!تو همین موقع همه ی کسانی که لباس سیاه تنشون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه "من مادر سر یوشکا از طرف خودمم واقوامم در این مکام مقدش تو رو نفرین میکنم!تومیدونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری !اما تو شومی!تونحسی!ما نفرین میکنیم تو و بازماندگانت در زندگی هیچوقت ارامش نداشته باشین و از خداوند میخواهمیم که سایه ی شومه تورو از این شهر دور کنه"!
اینو که میگه یهو ول وله ای میافته تو فانیل عروس و دوماد و دست جوونا میره سمت شمشیراشون م میاد که دوباره خونریزی ره بیفته که پدر عروس و پدر دوماد میرن جلو که همه رو ساکت بکننو خونواده ی سر یوشکا همونجور که اروم اومده بودن تو ارومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه این قضیه رو تموم کنه شروع میکنه به دعا خوندنو از این جو چیزاو مراسن تموم میشه و عروس و داماد همراه با خونواده هاشون از کلیسا میان بیرون!
خبراین نفرین قبل از اونا به بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان باخبر شده بودن ! وقتی عروسو داما میان بیرون مردم دو دسته شده بودن!
یه عده داعشون میکردنو یه عده نفرین!
خلاصه یه وضع خیلی بدی اونجا درست شده بوده و داماد عروس رو گریه کنون سوار کالسکه میکنه و راه میفغتن و بقیه ی اقوامم دنبالشون! وقتی م میرسن به خونه ی داماد که

1400/02/12 20:41

مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه نه عروسو داماد حصلشو داشن نه اقوام!این بود که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشون و عروس و دماواد میرن تو اتاقشون که عروس از ناراحتی غش میکنه!
این میشه جریان عروسی پدربزرگ و مادر بزرگم!حالا اینارو تا اینجا داشته باش تا بقیشو برات تعریف کنم(پ ن : حالا اینا چه ربطی به بحث ما داشت!!!)
یه سیگار از تو پاکت دراوردم و روشن کردم رفتم توفکر!تو همین موقع دیدم رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجونه قهوه بود سرمو بلند کردمو گفتم:
-ممنون میل ندارم
-چرا؟خستگیتونو در میکنه!
-خیلی ممنون!دوس ندارم!
رکسانا-این قهوه با بقیه قهوه ها فرق میکنه! یه بار امتحان کنید!
-ببینین رکسانا خانم من اصلا ادمه مدرن و امروزیه ای نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمیاد!(( پ ن : عروس رفته گل بچینه)) دوست دارم همینجوری ایرانی بمونم!
شمام بهتره همینجور یباشین!
چایی از قهوه خیلی بهتره!
"بعد اشاره بع موهاش کرده و گفت"
-طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن شما کمی زوده!
"یه مرتبه یه نگاه به عمه م کرد و بعدش گفت "
-هامون خان من موهامو رنگ نکردم!
"عمه م خندیدو گفت "
-رنگ طبیعی یه موش همینه عمه جون!
"یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود! فکر میکردم که حتما رنگ شون کرده!خودمو یه خورده جمع و جور کردم و گفتم "
-خب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!
رکسانا-من همیشه قهوه میخورم!
-همین دیگه!تقلید!این تقلید کوکورکورانه فزهنگ مارو نابود کرد!
رکسانا-ولی این فرهنگ خودمونه هامون خان!
-یعنی چی؟
رکسانا-آخه من...
"یه لحظه ساکت شد و بعد تند گفت"
-من مسیحی هستم!
"بعدش همینجوری تو چشمای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند چند پرده از موهاش پررنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم"
-حالا بد نیس که منم یه بار قهوه بخورم.
"خندید دو باره بهم تعارف کرد یه فنجون برداشتمو گذاشتم جلوم.دوباره خندیدو رفت طرفه عمه م به اونم تعارف کرد و برگشت نشست رو مبل بغلی من"
شروع کردم به خوردن قهوه که گفت:
-چطوره هامون خان؟
-بد نیس!یعنی خوشمزه اس!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوشمزه س!
"هردو زدن زیر خنده که عمه م گفت"
-رکسانا قهوه رو عالی درست میکنه!
"یه خورده از قهوه خوردمو گفتم"
-خیلی خوشمزه !
عمه-خودشم خیلی قشنگه!
"زیر چشمی یه نگاه به رکسانا کردم که سرش رو انداخته بود پایین و موهاش ریخته بود تو صورتش!
عمم راس میگفت رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!"
عمه-درضمن خیلیم درس خونه!با رتبه ی عالی تو دانشگاه

1400/02/12 20:41

تمومه کارای غقب افتاده رو موکول کنیم به فردا؟
"برگشتم دوباره رکسانا رو نگکاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد یادم رفت جریان رص2حبت سر چی بود که مانی گفت"
-زنگ بزنم خونه و بگم برنامه ی امروزت رو بندازن برای فردا؟
"همونجوری که به رکسانا نگاه میکردم گفتم"
- چه برنامه ای رو؟
مانی- بازدید از صنایع پتروشیمی و واگذاری ان به شرکتهای بیگانه!
-چی؟!
مانی- اقا "لره" مگه شما امروز تو خونه کلی گرفتاری نداشتی؟
"تازه حواسم جمع شدو زود گفتم"
- چرا چرا چقد کار مردم تو دستم مونده!
مانی- میگم خدارو خوش نمیاد کاره عقب افتاده ی مرد و ول کنی ووایتی زل به زنی به زکسانا خانم!!
"یه دفعه عمه و رکسانا زدن زیر خنده . خیلی خجالت کشیدم برگشتم یه جیزی بهش بگم که خودش زود گفت"
- البته کاره مردمو فردا هم میشه انجام داد رکسانا خانموم این پسره هامون اینجا موندگاره شما فکر نهار باشین!
رکسانا - نهارون حاضره فقط یه خرید کوچولو دارم که باید بکنم.
مانی - خب بگین چی میخواین ما میریم میخریم.
رکسانا- نه نه باید حتما خودم برم.
مانی- ناهار حالا چی هست؟
رکسانا- دلمه دوس دارین؟
مانی- چرا دوس نداریم
"برگشت طرف منو گفت"
- شمام دوس دارین؟
خود دلمه س؟
مانی - نخیر از اقوام دلمه س!
" عمه و رکسانا زدن زیر خنده که گفتم"
- منظورم چیز دیگه ای بود.
مانی- خوده دلمس یعنی چی؟ دلمه دلمس دیگه!!
- منظورم این بود که چه دله ای. اصلا به تو چه که من چی میگم؟
مانی- خیلی خب هاپو خون خودشو کثیف نکنه.اصلا امروز خوده دلمه کار داشته نتونسته بیاد وکیلش رو فرستاده.
" رکسانا که میخندید راه افتاد طرف هالو گفت"
-0 منلاان برمیگردم . مایع اش رو گرفتم حاضره.نیم ساعته اماده میشه
عمه- رکسانا حون پس این نسخه ی منم ی
سر را ه از دوا خونه بگیر.
رکسانا- چشم عمه خانم.
"اینو گفتو در حالی که رو پوشش تو دستش بود برگشت طرف مهمونخونه و به من گفت"
- زود برمیگردم.
"دوباره همچین نگاه م کرد که نتونستم جوابشو بدم خودضش خندیدو رفت"
عمه- بیایین اینجا بشینین تا یه سیگار بکشیم برگشسته.
مانی- عمه جون بذارین ما هم یه کمکی بکنیم.
عمه - همه چیش رو حاضر کرده
مانی- خب ماهم میزو میچینیم شمام برین استراحت منین!بیا هامون ! بیا هنر میز ارایی رو نشونشون بدیم که نگن این اقایون فقط بلدن بخورنو بخوابن.
"دست منو گرفت و کشید طرف اشپزخونه و اروم گفت"
-بیا یه خورده بهش کمک کنیم.
- چه کمکی؟
مانی- بیا ببینم چیکار میتونیم بکنیم.
"رفتیم تو اشپزخونه که مانی یه نگاه به اجاق گاز کردو گفت"
- هیچیش که حاضر نیس.
-از کجا میدونی؟
مانی- خب قاعدتا یه قابلمه ای چیزی رو گاز باشه دیگه.
-شاید تو یخچاله.
"رفت تو یخچالو یه نگاه

1400/02/12 20:41

ادامه دارد....????

1400/02/12 20:42

دوستان این رمان بعضی جاها غلط املای داره
راستش من وقت نمیکنم همه رو صحیح کنم براتون
امیدوارم خودتون تو ذهنتون درست کنید کلمه رو
ممنون?

1400/02/12 21:57

?#پارت_#سوم?
?رمان_#رکسانا?

1400/02/13 11:28

کردم که ترمه گفت"
-هامون خان جدا شما شبا ساعت ده میخوابین؟
- شبایی که میخوایم مثل امشب،ساعت دوازده یک از خونه بریم بیرون!
" ترمه همونجور منو نگاه کرد که گفتم"
- اینجور شبا مانی هی به من میگه" اِ...! چرا امشب انقدر خوابم گرفته؟!"بعدشم خمیازه میکشه و و ساعت ده هر دو بلند میشیم میریم تو اتاقمون.به هوای ما همه اون شب زودتر میرن میخوابن!بعدش مانی دوتا متگا میذاره زیر پتو و ماهوت پاک کن م میذاره رو بالش،مثلا موهامونه!بعدشم میاد سراع منو همین کار رو اونجا میکنه و دوتایی یواش از خونه میریم بیرون!ماشین هم اون شب نماره تو خونه دوتایی سوار ماشین میشیم میریم!
"ترمه شروع کرد به خندیدن که مانی گفت"
- بخدا تو اگه زن بگیری بیچاره میشی!حالا ببین من کی گفتم!
ترمه - دروغ میگه هامون خان ! مردی که راستگو باشه زنش همیشه عاشقش میمونه!
مانی- دِ بدیش همینه دیگه!زن ادم باید همون سال اول عاشق ادم بمونه!از سال دوم باید از شوهرش متنفر باشه.هر شب از خونه بیرونش کنه که شوهره بتونه یه نفسی م بکشه!
ترمه - اون وقت این زندگی میشه؟!
مانی- برای زن نمیدونم اما برای مرد اره!مثلا اگه من با تو عروسی کنم کاری میکنم که حداقل هفته ای یه شب منو از خونه بیرون کنی که بتونم به کارای عقب افتادم برسم!
"تا مانی این. گفت ، ترمه از پشت سر با کیفش کوبید تو سرش!
من زدم زیر خنده که مانی زد رو ترمز از ماشین پیاد ه شده و گفت"
- من با تو نمیام!زنی که دست بزن داشته باشه ادم باهاش زندگیش نمیشه!
ترمه- به درک
تا اینو گفت مانی سرش و اورد تو ماشین و گفت:
ترمه تا حالا کسی بهت گفته قیافت شبیه ایرنه پاپاش در نقش هند جیگرخوره
ترمه -بیا سوارشو دیرمون میشه
مانی- سوار میشم اما بدون که با تو ازدواج جز مشاغل سخت حساب میشه و باید در هفته حداقل 3 روز
تعطیلی داشته باشم
ترمه- حالا کی خواست با تو ازدواج کنه اصلا من خیال ازدواج ندارم من فعلا با شغلم ازدواج کردم
مانی -ا....؟! خدا به پای همدیگه پیرتون کنه عین عجوزه پس لطفا تشریف بیارین پایین و دست شغلتون
و بگیرین و دوتایی با همدیگه برین سر فیلم برداری
ترمه- خودتو لوس نکن مانی دیرم میشه
مانی- صدا نمیاد
ترمه -خواهش میکنم سوار شو
مانی- این یعنی غلط کردم
ترمه خندید و گفت:
-زهرمار
مانی -صدا نمیاد
ترمه- بابا الان دیر میشه کارگردان یه چیزی بهم میگه
مانی -ببخشین خان ترمه لوپز هواتاریکه چهرتون معلوم نیس
ترمه- جون من سوار شو مانی
مانی- خوب حالا این یه حرفی
اینو گفت و سوار شد و حرکت کرد ترمه گفت:
-بیچاره اون دختری که زن تو بشه
مانی -خدا از ته دلت بشنوه
"اینو که مانی گفت ترمه روش رو کرد اون طرف و خندید که من

1400/02/13 11:29

گفتم"
-امشب جریان فیلمبرداری چیه
ترمه- اول باید همون صحنه دیشب رو بگیرم
-داستان چی هس
ترمه -به زنه که با شوهرش اختلاف پیدا میکنه و میخواد ازش جدا بشه
مانی -چه زن فهمیده ای و چه شوهر خوش اقبالی دست راست و چپ شوهره زیر سرما
ترمه -گم شو اول ببین کسی میخواد با تو ازدواج کنه بعد فکر جدایی باش
مانی- حالا کجا بریم همون جای دیشبی
ترمه- آره فقط جلو نرو ماشین رو کمی دورتر پارک کن
10" دقیقه یه ربع بعد رسیدیم و مانی ماشین رو کمی دورتر پارک کرد و پیاده شدیم باز مثل دیشب مردم جمع شده بودن مانی یه نگاه به جمعیت کرد و بعد به ترمه گفت"
-ما همینجا هستیم تو برو
ترمه -برای چی
مانی -برو راحت به کارت برس
ترمه -اصلا شماها باید حتما پیشم باشین
"بعد یه نگاه به مانی کرد وخندید و گفت"
-حالا اگه هامون خان براشون سخته عیبی نداره اما تو باید هرجا من میرم باهام بیای
مانی- قرعه فال به نام من دیوانه زدن
"ترمه دوباره خندید و گفت مگه نمی باهام ازدواج کنی"
مانی -احتمالش 5٪ بیشتر نیس
ترمه- پس باید دنبالم بیای
"اینو گفت و یه نگاه دیگه به مانی کرد و با یه خنده به راه افتاد که مانیم با ریموت در ماشین و قفل کرد و گفت"
-آی به چشم
"بعد دست منو گرفت و کشید سه تایی رفتیم طرف جمعیت که حواسشون به صحنه فیلم برداری بود
یه خورد بعد رسیدیم بهشون و آروم از وسطشون رد شدیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به همون جایی که
دیشب جلومون و گرفته بودن نگهبانه که تاچشمش افتاد به ما خندید و سلام واحوالپرسی کرد و زود حفاظ و برداشت و تا مردم بخوان بفهمن که ترمه اومده و مثلا ازش امضا بگیرن 3تایی وارد شدیم
و نگهبان دوباره حفاظ رو گذاشت و در همین موقع کارگردان اومد جلو و با همدیگه سلام واحوالپرسی کردیم و به ترمه گفت که بره زودتر آماده بشه و بدشم به یه نفر گفت که برای ما دوتا صندلی و چایی بیاره من و مانی ازش تشکر کردیم و رفتیم یه گوشه وایستادیم یه خرده بعد برامون 2 تا صندلب و چای وکیک اوردن مام نشستیم و منتظر ترمه شدیم تا خواستیم چایمون رو بخوریم که همون هنرپیشه که نقش شوهر ترمه رو بازی میکرد اومد جلو و سلام کرد دوتایی بلند شدیم و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم که گفت" : ببخشین رفتار دیشبم خیلی بد بود!
مانی -اختیار دارین شما باید منو ببخشین کار منم خیلی بد بود اما فقط یه شوخی بود
پسره خندید و گفت : اما نظر کارگردان چییز دیگه ایه
مانی - یعنی چی
"یه بسته سیگار از جیبش در اورد و بهمون تعارف کرد ماهام یکی یه دونه ورداشتیم مانی با فندک برامون روشن کرد دو تا پک زد که گفت"
-حتما میدونین که من تازه معروف شدم قراردادم تو این فیلم مشروطه راستش دستمزد این

1400/02/13 11:29

فیلم خیلی خوبه سناریوشم عالیه یعنی برام خیلی مهمه که تو این فیلم بازی کنم متوجه میشین که؟
مانی -حتما بازی میکنین
-آخه الان مسله شما پیش اومده منم دیشب یه خورده زیاد روی کردم و پریدم به گارگردان اونم ازم دلخور شده و ممکنه که.......
"مانی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت"
-این حرفارو بذار کنار برادر فکرتو بده به بازیت
خندید و گفت : آخه راستش شما دیشب خیلی خوب بازی کردین خیلیم خوش تیپ و خوش چهره این هردوتون
دوباره خندید وگفت : انگار کارگردان میخواد به شما یه پیشنهادی بده
مانی- پیشنهاد و دیشب داد
"یه مرتبه رنگ پسره پرید و گفت "-دیشب
مانی- آره منم ردش کردم حالا با خیال راحت برو برس به بازیت
"یه نگاهی به ماها کرد و بعدش دستش و جلو آورد و با هردومون دست داد و گفت "ممنونم
"اومد یه چیز دیگه هم بگه صداش کردن و رفت وقتی تنها شدیم گفتم "


-تقصیر تویه دیگخ هرجا میریم باید خودتو بندازی جلو آخه به تو چه مربوط که یارو بلده بازی کنه یا نه

مانی- تقصیر من چیه عالم هنر از دور استعداد و کشف میکنه من چیکار میتونم بکنم
-به خدا اگه بخوای امشب بری جای این پسره بازی کنی نه من نه تو دیگه اسم منو نیار مگه نمیبینی ممکنه کارش و از دست بده
مانی- بابا تا حالا دیدی من نون کسی رو ببرم
-میگم یعنی
مانی -خیالت راحت باشه بشین چایمون رو بخوریم
د"وتایی دوباره نشستیم که ترمه از تو یه کانتینر اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ
تا مارو از دور دید اومد طرفمون ماهام از جامون بلند شدیم تا رسید گفت"
-راحتین
مانی- آره بابا برو به کارت برس
ترمه- جایی نرین آ
مانی -خیالت راحت برو خیلی م خوشگل شدی
خندید و گفت مرسی
"بعدشم رفت طرف صحنه فیلم برداری من و کانی دوباره نشستیم سر جامون و تا خواستیم چایمون و بخوریم که این دفعه کارگردان اومد جلو دوباره بلند شدیم و بهش خسته نباشین گفتیم که مانی رو کشید اونطرفتر و یه خرده باهاش حرف زد و بعدش دوباره برگشتن پیش من و کارگردان عذر خواهی کرد و رفت وقتی تنها شدیم گفتم": چیکارت داشت
مانی- پیشنهاد داد به جفتمون
-تو چی گفتی
مانی- قبول کردم دیگه
-زهرمار راست میگی؟
مانی- نه بابا یعنی سر دستمزد اختلاف داشتیم من میگفتم 20 میلیون میگرم بازی میکنیم اون میگفت به جفتتون بیشتر از 20 هزارتومن نمیدم
-ا لوس نشو
مانی- بابا پیشنهاد بازی داد منم گفتم نه حالا بشین این چایی وامونده رو کوفت مون کنیم
"دوباره نشستیم و تا خواستیم چایمون رو بخوریم همون هنرپیشه هه اومد جلو گفت"
-ببخشین دوباره مزاحم شدم
"بازم دوتایی از جامون بلند شدیم و مانی گفت"
-مزاحم چیه عزیزم
"پسره یه خنده ای کرد و گفت"
-راستش یه

1400/02/13 11:29

سوالی ازتون دارم اما خجالت میکشم بپرسم
مانی- خجالت برای چی جونم بگو
"اومد جلوتر و آروم گفت"
-شما دیشب چه طوری وقتی از در خونه اومدین بیرون خودتونو اونقدر طبیعی زدین زمین
مانی- خب این که کاری نداره یه پاتو شل بده
"پسره این ور و اون ور و نگاه کرد وبعدش آرومتر گفت"
-آخه مصنوعی میشه امتحان کردم یعنی تو خونه خیلی امتحان کردم اما هرکاری کردم طبیعی نشد
مانی- والا چی بگم منکه دیشب همین کارو کردم وشد
"پسر یه نگاه به مانی کرد و بعد با یه حالت مظلوم گفت"
-خیلی ممنون حالا تو این صحنه بازم سعی میکنم ممنون
"دلم خیلی براش سوخت تا اومد بره گفتم"
-آقای... چند لحظه صبر کنین
"بعدش به مانی گفتم"
-خب یه کاری بکن دیگه
مانی- من چیکار کنم آخه؟
-چه میدونم یه کاری بکن که ایشون تا از در خونه می آمد بیرون و بخوره زمین
مانی -عجب حرفی میزنی آخه من از این دور چیکار میتونم بکنم که ایشون از همون دوره بخوره زمین
مگه اینکه برم جلو در خونه و تا اومد بیرون براش پشت بگیرم
"پسره خندید که من گفتم"
-تو اکه بخوای میتونی یالا
"مانی-یه نگاه به من کرد و بعد به پسره گفت"
-میتونی یه دو دقیقه اینارو معطل کنی
--آره بیشترم بخوای میتونم
مانی- نه همون 2 دقیقه کافیه شما برو تو خونه اما آروم برو که 2 دقیقه بیشتر طول بکشه برو
"اینو که گفت پسره راه افتاد طرف خونه و مانی ام راه افتاد طرف ماشینش و دو سه دقیقه بعد با یه
قوطی روغن ترمز برگشت و گفت"
-خدا آخر عاقبت امشب رو بخیر کنه من رفتم واسه جلوه های ویژه

"اینو گفت و رفت طرف ترمه که همون وسطا داشت با یه خانم حرف میزد داشتم از دور نگاهش میکردم یه چیزایی آروم به ترمه گفت و یه جایی رو جلوی در خونه بهش تشون داد وبعد رفت طرف خونه دیگه ندیدم چیکار داره میکنه اما 5 دقیقه بعد برگشت و گفت"

-خدا کنه ترمه حواسش و جمع باشه وگرنه امشب بیمارستانیم و فیلمبرداریم تعطیله حالا دیگه بشین
این ice tea رو با دل راحت بخوریم

"تو همین موقع کار گردان با بلندگو دستی شروع کرد به حرف زدن و همه ساکت شدن و هرکی رفت سرکارش و همه آماده فیلم برداری شدن که کارگردان به دوربین

و صدا و هنرپیشه حرکت داد
یه خرده بعد یه مرتبه در خونه واشد و ترمه با حالت عصبانی از توش اومد بیرون که مانی آروم در گوش من گفت" : یا باب الحوایج خدا کنه پاشو رو روغنا نذاره
"تازه فهمیدم چیکار کرده اومدم یه چیزی بگم که ترمه سریع اومد و رد شد و هیچ طوریش نشد
بلافاصله پشت سرش اون هنرپیشه هه اومد بیرون و همونجور که مثل دیشب مانی با حرارت ترمه
رو صدا میکرد دویید پشت سرش که یه مرتبه پاش لیز خورد و محکم و طبیعی خورد زمین و دوباره
بلند شد و دویید و اومد

1400/02/13 11:29

طرف ترمه
ترمه دیگه سوار شده بود و در ماشین رو قفل کرده بود پسره چندتا زد به شیشه اما ترمه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و رفت تو همین موقع م کار گردان کات داد یه لحظه همه ساکت شدن و بعدش اول کارگردان براشون دست زدم و بعدم بقیه از دور صورت پسره رو میدیدم خیلی خوشحال بود
برگشت طرف ما و تا چشمش به مانی افتاد و خندید مانی م بهش خندید و به نگاه مانی کردم گفتم"
-اگه سر مرش به جایی خرده بود چی
مانی -اونوقت دیگه طبیعی طبیعی مشد شایدم اسکار میگرفت
-مرد حسابی این چه کاری بود کردی
مانی -تو گفتی دیگه
-من گفتم روغن ترمز بریز اونجا؟
مانی - پس چیکار باید میکردم میزدم پس کله اش که با سر بخوره زمین
- باید همین کارو میکردم دیگه به اینا میگن جلوه های ویژه
"تو همین موقع پسره اومد جلو و تا رسید به ما گفت"
- عالی بود
مانی- دیگه باید ببخشین همین کار از دستم بر می اومد دردتون که نیومد؟
"پسره خندید وگفت"
- یه خرده اما واقعا عالی بود اگه بهم گفته بودین مصنوعی میشد اما چون خودم خبر نداشتم خیلی طبیعی شد واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چرا این یه صحنه برام سخت شده بود و نمیتونستم درست درش بیارم
مانی - حالا که بخیر گذشت
"تو همین موقع همه شروع کردن به جمع کردن وسایل که پسره گفت"
- تشریف بیارین تو خونه سکانس بعدی تو خونه گرفته میشه من با اجازتون میرم که آماده بشم
مانی- جریان فیلم چیه؟
پسره آروم گفت:
- به زن و شوهرن که دارن از همدیگه جدا میشن یعنی صحزا تقاضای طلاق کرده
مانی -چرا؟
"پسره خندید و گفت"
- این کم کم معلوم میشه یعنی تقصیر منه در حقیقت
مانی- بابا صلوات بفرستین زندگیتونو بکنین
"پسره دوباره خندید و گفت"
- صحرا تازه فهمیده که شغل من چیهبرای همینم میخواد ازم جدا بشه
مانی - به زن چه مربوطه که شغل مرد چیه خرج خونه میخواد که شمام میدی ببینم درآمدت که خوبه
پسره - عالی این خونه مثلا مال منه
"توهمین موقع کارگردان پسره رو صدا کرد و اونم عذرخواهی کرد ورفت یه دقیقه بعدترمه اومد
پیشمون و همونجور که میخندیدگفت"
- عجب کاری کردی مانی
مانی- تو که هواست بود؟
ترمه - آره من از بغل روغنا رد شدم
مانی - خب خدارو شکر
ترمه- بیاینبریم تو خونه بقیه فیلم برداری اونجاس

"سه تایی راه افتادیم طرف خونه که کارگردانرسید بهمون و یه خنده ای به مانی کرد و گفت :"

-روغن م بعضی وقتا چیز خوبیه ها

مانی خندید که کارگردان گفت : تو اصلا ساخته شدی برای هنرپیشگی فقط حیف که پولداری و احتیاج به پول نداری و گرنه حتما می آوردمت تو این کار
"اینو گفت و رفت مانی یه نگاهی به من کرد و گفت"
- حالا تو شاهد باش و ببین این چقدر منو انگولک میکنه ها
- تو خودتم بدت

1400/02/13 11:29

ادامه دارد....????

1400/02/13 11:30

⭕#پارت_#چهارم⭕
⭕رمان_#رکسانا⭕

1400/02/13 21:39

"برگشتم یه نگاهم به مانی کردم که سرش رو انداختپایین و گفت"
- بجون تو قفط میخواستم شیر فهمت کنم
"تو همین موقع کارگردان ترمهرو صدا کرد و3 تایی رفتیم تو خونه که خیلی قشنگ و شیک تزیین شده بود یه خونه دوبلکس بزرگ با وسایل گرون قیمت و یه پیانو وسط سالن و یه بار مشروب خالی یهگوشه و چیزای قشنگ دیگه یه ربع بیست دقیقه بعدهرکی سرجای خودش واستاد و همه ساکتشدن و آماده فیلم برداری ترمه و همون هنرپیشه هه
با یه خانم مسن که مثلا مادرترمه بود وسط سالن واستاده بودن و آماده که شروع به بازی کردن کارگردان یه خرده ازنور پردازی ایراد گرفت که درستش کردن و بعدش دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکتداد و یه مرتبه ترمه با حالت عصبانی شروع کرد به داد زدن و گفت"
صحرا- تو اونجاچیکار میکردی کامبیز
کامبیز -چرا داد میزنی
صحرا -دلم میخواد بگو اونجا چیکارمیکردی
کامبیز- تو خودت اونجا چیمار میکردی
صحرا- من با مردم بودم
کامبیز-خوب منم بپدم
صحرا- سوار موتور اونم با صدتا موتور دیگه
مادر صحرا -خب مادرحتما با دوستاش بوده
صحرا -آره با دوستاش بوده حتما بوده
مادر صحرا- خب مادرمگه چه عیبی داره
صحرا -هیچی هیچی
مادر صحرا -خب پس صلوات بفرستین تمومش کنیندیگه
صحرا- حتما تمومش میکنیم اما بعد از اینکه فهمیدم این اونشب با اون دوستایعجیب غریبش اونجا چیکار میکرده
مادر صحرا -خب حتما اونم رفته بوده دانشجوها روتماشا کنه
صحرا -تماشا کنه یا ....
"بعد یه مرتبه عصبانی تر شد و سر همون پسرهداد زد و گفت"
- اونجا چیکار میکردی چرا همه دوستات دور و ورت بودن و هی سید جوادسید جواد میکردن جواب بده بگو


-"اینو گفت و از روی بار مشروب یه گیلاس خالی رو ورداشتو پرت کرد طرف همون هنرپیشه که اونم جا خالی داد و گیلاس پرت شد و شکست بلافاصلهکارگردان کات داد بعدشم دوباره اونایی که اونجا بودن برای ترمه دست زدن و بعدشکارگردان گفت که صحنه رو دست نرنن و یه ربع بعد دوباره فیلمبرداری میکنن تو همینموقع دو سه نفر با چند تا سینی که توش چایی و شیرینی بود اومدن طرف ماها ترمه ماومد پیش ما و3تایی رفتیم رو چند تا مبل نشستیم که مانی گفت"

- تموم شد
ترمه - نهیه خرده دیگه مونده
مانی -معمولا هرشب چقدر فیلمبرداری میکنین
ترمه -حدود 2دقیقه
مانی -راست میگی این که خیلی کمه
ترمه- نه اگه هرشب بتونیم 2 دقیقه فیلمبرداری مفید داشته باشیم عالیه نگاه به این صحنه نکن این شانسی خوب در اومد معمولاسر یه صحنه گاهی وقتا 2 ساعت معطل میشیم حالا بگو کارم چه جوری بود
مانی -نه واقعا عالی بود
ترمه -ممنون عجب یه تعریف کردی
مانی -خب وقتی خوب بازی میکنیباید از تعریف کرد دیگه
ترمه

1400/02/13 21:39