بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

آهی کشید و رفت سمت در ... لحظه آخر برگشت و گفت:- از هر دوتون معذرت می خوام ... بابت همه اتفاقاتی که ناخواسته توشون سهم داشتم شرمنده م ...بعد نگاهی به آراد انداخت و گفت:- بابت غیرتی که اذیت شد ...نگاهش چرخید سمت ویولت ...- بابت ترسی که توی دلتون افتاد ... من شرمنده ...بعد هم مهلتی نداد که اونا حرف بزنن و به سرعت از اتاق خارج شد ... آراد با لبخند چرخید سمت ویولت و گفت:- خوب ...ویولت هم با لبخند سرش رو کج کرد و گفت:- خوب ...آراد اومد سمت ویولت ... زیر گوشش گفت:- این قضیه هم به خیر گذشت ...ویولت لبخندی زد و گفت:- خدا پشت و پناه ماست آراد ... می دونی چیه؟ با همه وجودم بهت افتخار می کنم! هر *** دیگه ای جای تو بود با اون همه مدرک و شاهد شک میکرد ... اما تو ...آراد گفت:- من تو رو بزرگت کردم عزیزم ... خیانت اصلا تو وجودت نیست ... علاوه بر اون همیشه اعتقاد دارم کسی که با همه وجودش به خدا اعتقاد داشته باشه محاله قدم کج بر داره ... چون می دونه اون همیشه داره نگاش می کنه ... تو اگه بخوای خیانت کنی باید اول قید خدا رو بزنی ... عشق من که یه چیز زمینیه و ممکنه یه روز دلت رو بزنه ...ویولت غر زد:- چرت نگو ...آراد لبخند زد ... روی موهای ویولت رو بوسید و گفت:- دوست دارم ... بعضی وقتا دوست دارم خودمو لوس کنم ...ویولت خندید و گفت:- یعنی باید نازتو بکشم؟!!- بله ...- شرمنده بلد نیستم ...- هی روزگار! باشه طوری هم نیست ... خودم فقط نازتو می کشم ملوسک من ...- آراد ...- جون دلم؟- به نظرت جریان اونا چی می شه؟!- کیا؟!- اِ اشکان و مرجان دیگه ...آراد آهی کشید و گفت:- نمی دونم ... مرجان پشت پا به بختش زد ... من بابای اشکان رو خیلی ساله می شناسم ... مشتر قدیمی بابام بود و بعد هم خودم ... البته شک داشتم اشکان پسر همون خسروی باشه ... تا اینکه اون شب که اومد خونه مون گوشیش زنگ زد ... باباش بود ... از حرفایی که زد فهمیدم این همونه ...- بیچاره مرجان ... خودمو که می ذارم به جاش می بینم چقدر می چزم! خیلی بده ها ... یهو بفهمی پسری که اینهمه وقت خواستگارت بوده دقیقا همون چیزی بوده که می خواستی اما هر بار با تحقیر کردنش یکی از پلای پشت سرتو خراب کرده باشی ...- اوهوم ... البته من اگه جای اشکان باشم هیچ وقت نمی بخشمش ... چون معلومه هیچ وقت خودمو نمی خواد ...- چی بگم والا ... حالا که جای اشکان نیستی ... پس نظر نده ...آراد لبخند زد ... ویولت رو محکم فشار داد و گفت:- حسود کوچولوی من ... بریم خونه دیگه؟ اینجا کاری نداریم ...- بریم ... اصلا نفهمیدم مهمونی کی بود اینجا؟!! اصلا جریانش چی بود؟آراد از ویولت جدا شد و همینطور که می رفت سمت کیفش گفت:- تولد دوست اشکان بود ... اشکان از مرجان می خواد باهاش این مهمونی رو

1400/02/11 15:37

بیاد ... مرجان هم برای اینکه یه نقشه دیگه واسه ما پیاده بکنه اونو وادار می کنه که با تو بیاد ... بعدم بهش می گه اگه این مهمونی رو با تو بیاد حتما باهاش ازدواج می کنه ... اینه که اشکان راضی می شه ...- بنده خدا اشکان!!آراد آهی کشید و گفت:- واقعا ...هر دو به هم لبخند زدن و برای هزارمین بار توی دلشون ممنون خدا شدن که عشقشون اینقدر محکم و قوی و غیر قابل گسستنه ...***- نیما جان ...- جانم؟- یادت نره دوستای آرتان و ترسا اینا رو دعوت کنی ها!نیما چینی روی بینی اش انداخت و گفت:- فکر کنم همه رو نوشتم ... ببین ... آرشاویر پارسیان ... احسان نیرومند ... آراد کیاراد ... همینه دیگه ؟ نه؟طرلان خندید و گفت:- آره همینان ... چقدر آدم معروف قراره بیاد تو مهمونیمون! حالا تا بود مهمونی ها خودمونی بود ... اما واسه این مهمونی با این همه دعوتی ... همه جا می خورن ...نیما مشغول جا دادن کارت ها توی پاکت ها شد و گفت:- نه بابا! وقتی طناز تو فامیلتون بازیگر شد دیگه مشخص بود که چه اتفاقاتی می افته ...طرلان هم لبخندی زد و گفت:- نیما ... من واقعا نمی تونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...نیما کارت ها رو روی هم قرار داد ... چرخید سمت طرلان و با شیطنت و چشمک اشاره ای به گونه اش کرد ...گفت:- قربون خانومم برم ...طرلان با لبخندی آرامش بخش سرش رو گذاشت روی سینه نیما و چشماش رو بست ... چند وقتی بود که آرامش از زندگیش نرفته بود و با همه وجود از خدا می خواست این آرامش ابدی بشه ...***با شنیدن صدای زنگ تخمه هایی که توی دستش بود رو خالی کرد توی ظرفشون و رفت سمت آیفون ... با دیدن چهره مرد غریبه قیافه اش متفکر شد و آیفون رو برداشت ...- بله؟!- منزل آقای نیرومند؟- بله بفرمایید ...- آقا یه بسته دارین ... خواهشا بیاین تحویل بگیرین ...احسان ابرویی بالا انداخت و گفت:- بله ... الان ...رفت سمت چوب لباسی دم در ... پیرهنش رو چنگ زد پوشید، فریاد زد:- طناز پستچی اومده من یه دقیقه می رم دم در و بر می گردم ...جوابی نشنید ... به سرعت رفت سمت در و از خونه خارج شد. رابطه شون یه کم بهتر شده بود ... اما فقط در حدی که طناز بعضی اوقات جوابش رو می داد و نادیده نمی گرفتش ... همین!. احسان الان خوب می دونست دلیل دوری های طناز همیشه همون قضیه غار و خاطره بدش بوده ... احسان به جای اینکه این رابطه رو بهتر بکنه بدتر بمب زده بود و سوطش و طناز الان دیگه عمرا زیر بارش نمی رفت ... اونم تصمیم داشت با ساختن و دم نزدن اعتماد طناز رو دوباره جلب بکنه ...جلوی در بسته رو که یه پاکت کوچیک بود تحویل گرفت و بعد از دادن دو تا امضا که یکیش بابت تحویل گرفتن بسته بود و اون یکی بابت شهرتش برگشت توی خونه و بسته رو باز کرد ... با دیدن

1400/02/11 15:37

کارت دعوت گودبای پارتی نیما و طرلان و نیاوش لبخندی زد و در خونه رو بست ... با صدای بلند گفت:- طناز خانومی ... پاشو که یه مهمونی دعوت داریم ...طناز اومد توی چارچوب در و گفت:- چه مهمونی؟!احسان کارت رو توی هوا تکون داد و گفت:- گودبای پارتی... دختر خاله آرتان و شوهرش ...طناز لبخندی زد و گفت:- آهان ... آره طرلان بهم گفته بود ... کی هست؟- سه شنبه ... سه روز دیگه ... حاضر شو بریم ...طرلان اخم کرد و گفت:- کجا؟!!- بریم لباس بخریم دیگه ...طناز خنده اش گرفت! احسان اصولا از خرید فراری بود اما حالا برای نزدیک تر شدن به طناز چه کارها که نمی کرد ... برگشت سمت اتاق و گفت:- فعلا دارم کتاب می خونم حوصله ندارم ...احسان سریع پشت سرش وارد اتاق شد ... از پشت سر گرفتش و گفت:- اِ عزیزم ... بیا بریم دیگه ... چی می خوای بپوشی اون شب؟!!طناز با شیطنت گفت:- لباس آلبالوئیمو ...اخمای احسان در هم شد ... لباس آلبالوئی رنگش رو وقتی با هم رفته بودن آنتالیا احسان با انتخاب خودش براش خریده بود ...- شوخی جالبی نبود ...طناز شونه بالا انداخت و گت:- جدی گفتم ...- طناز برو لباس بپوش بریم اینقدر منو حرص نده ... تو این مدت موهای من از دست تو سفید شد!!!ناز سریع چرخید که احسان لبخندشو نبینه و گفت:- خیلی خوب برو بیرون تا آماده بشم ... کشتی منو!- من غلط بکنم ... بعدش هم کجا برم؟! نشستم دیگه ... تو بپوش ...طناز با اخمای در هم به در اشاره کرد و گفت:- احسان برو بیرون ...احسان هم اخم کرد و گفت:- طناز بعضی وقتا حس می کنم یادت رفته زن منی ... آره؟!! یادت رفته؟!!طناز که از جلو اومدن احسان ترسیده بود سریع یه قدم رفت عقب و گفت:- نه ... نه ... ولی چیزه ...احسان فهمید که ناز هنوزم ازش می ترسه ... آهی کشید و بی حرف از اتاق رفت بیرون ... طناز نفس راحتی کشید و مشغول پوشیدن لباسش شد ... می دونست رفتارش عادی نیست ، می دونست باعث آزار می شه اما از اونجایی که احسان رو مقصر می دونست حق به جانب می شد و اصلا احساس عذاب وجدان نداشت ... لباس پوشیده و آماده از اتاق خارج شد و همراه احسان که اونم آماده شده بود از خونه خارج شدن ... تمام ول لباس خریدنشون احسان سعی می کرد که هر طور شده توجه طناز رو به خودش و علاقه اش جلب کنه ، می خواستم بازم اعتماد طناز رو داشته باشه اما رفتار بی تفاوت طناز هر بار تیرش رو به سنگ می زد ... آخر سر با وجود وسواس فراوون احسان یه لباس بلند مشکی رنگ خرید همراه با کیف و کفش همرنگش ... بعد هم شام بیرون رفتن ... احسان خسته بود ... نه جسمی که روحش خسته بود ... خسته بود و دلتنگ ... دلتنگ برای زني اما این روزا عجیب آروم و سر به زیر شده بود ...***توسکا هیجان زده از مطب دکتر بیرون زد ... بالاخره

1400/02/11 15:37

آزمایش نهایی رو انجام داده و جوابش رو برای دکتر برده بود ... صدای دکتر هنوزم توی گوشش بود:- خوب خانوم مشرقی عزیز ... دیدین گفتم نگران نباشین؟!! شما هیچ مشکلی ندارین! هیچ مشکلی ... و می تونین مثل خیلی از آدمای دیگه باردار بشین ... آزمایش های قبلی همسرتون رو هم که چک کردم ایشون هم مشکلی ندارن ... فقط نیاز به زمان دارین ... اینطور که مادرت می گفت خود توام با تاخیر به دنیا اومدی ... پس صبور باش و هر ماه به من سر بزن ... بهت قول می دم خیلی زودتر از اونچیری که فکرش رو بکنی بهت یه نی نی مامانی شبیه خودت تحویل بدم ...توسکا با ذوق سرش رو گرفت رو به آسمون و گفت:- خدایا شکرت!هنوز سرش رو پایین نیاورده بود که ویبره موبایلش رو توی جیبش حس کرد و گوشیش رو بیرون آورد .. با دیدن شماره آرشاویر هم هیجان زده شد هم تعجب کرد ... خیلی وقت بود آرشاویر بهش زنگ نمی زد ... حتی بعد از اون روزی که رفته بود خونه دیگه سراغش رو از مامانش هم نمی گرفت ... یه کم نگران شد و جواب داد:- الو ...صدای گرم آرشاویر همه تنش رو گرم کرد ...- سلام عزیز دلم ...- سلام آرشاویر ... خوبی؟!!- صدای تو رو بشنوم و بد باشم؟!! فک کن یه درصد ... هر چند که نبودت ...آهی کشید و گفت:- سخته ...توسکا آروم خندید و گفت:- حالا چی شده بعد از اینهمه وقت به من زنگ زدی؟!آرشاویر اخم کرد و گفت:- برای چیزی که مسببش خودتی تیکه ننداز ...- چشم ... بفرمایید ...- خانومی ... چرا حس می کنم صدات یه جور خاصی شاده ...توسکا به حس آرشاویر احسنت گفت ... اما به روی خودش نیاورد و گفت:- نه ... فقط اومدم بیرون یه کم حال و هوام عوض شده ...- همین؟!- همین ...- انشالله همیشه شاد باشی ... افتخار بدی ما هم در رکابت باشیم ...توسکا خندید و گفت:- آرشاویر ... حرفت رو بزن ...آرشاویر لبخندی زد و گفت:- می خواستم ببینم همسر عزیزم افتخار می دن باهام بیان مهمونی؟!توسکا با تعجب گفت:- مهمونی؟! چه مهمونی؟! واسه عید؟!آخر اسفند ماه بود و هفت هشت روز بیشتر تا عید بیشتر نمونده بود ...- نه عزیزم ... شب چهارشنبه سوری به مناسبت رفتن طرلان و نیماست ...- طرلان خودمون؟!!- آره دیگه ...- کجا می خوان برن؟!!- والا ننوشته ... فقط نوشته گودبای پارتی برای آخرین دور همی ...- جدی؟!! باید زنگ بزن به ترسا ببینم چه خبره ...- حالا اونو بیخیال ... نگفتی افتخار می دی یا نه؟!توسکا خنده اش گرفت ... خودش قصد داشت به آرشاویر جریان رو بگه و بگه که می خواد برگرده خونه اما با یه فکر یهویی گفت:- اوکی می یام ... سه روز دیگه!- می خوای بیام دنبالت بریم لباس بگیریم؟!- نه عزیزم ... با مامان می رم ...آرشاویر صداشو مظلوم کرد و گفت:- نمی شه منم باشم ؟توسکا خنده اش گرفت و گفت:- برو بچه پرو ... سه شنبه

1400/02/11 15:37

می بینمت ...آرشاویر هم خندید و گفت:- باشه خانوم لجباز ... سی یو ...توسکا آروم خداحافظی کرد و گوشی رو چسبوند روی سینه اش ... جدایی تموم شده بود ... می تونست بازم برگرده پیش همسرش ...***- آرتــــــــــــــــــان ...آرتان سراسیمه از اتاق کارش بیرون زد و گفت:- چیه؟!! چی شده؟!!با دیدن ترسا جلوی در خونه با یه پاکت توی دستش جلو اومد و گفت:- این چیه؟!ترسا بغض آلود گفت:- خیلی بیشوعورن به خدا!آرتان بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه پاکت رو از بین انگشتای ترسا کشید بیرون و بعد از خوندنش ابرویی بالا انداخت و گفت:- بالاخره بلیط رو اوکی کردن؟!ترسا با چشمای گرد شده گفت:- تو می دونستی؟!- آره ... نیما از اولش با من مشورت می کرد ...ترسا پا کوبید روی زمین و تقریبا جیغ کشید :- آرتان این راز داری تو منو می کشه!!! من باید آخر از همه بفهمم نیمایی داره می ره؟!!! این برای چی چنین فکر احمقانه ای زده به سرش؟!!! تو چرا جلوش رو نگرفتی؟آرتان همزمان با ابروهاش شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:- این بهترین انتخاب برای اونا بود ... منم تشویقشون کردم ...ترسا جیغ کشون رفت سمت اتاق ...- چرا به من نگفت؟!!! می کشمش ... نمی خوام بره ...آرتان داشت عصبی می شد ... اما ترجیح داد هیچی نگه ... الان وقت بحث کردن نبود ... می دونست الان ترسا زنگ می زنه به نیما و هر چی از دهنش در بیاد بهش می گه ... اما مهم نبود ... ترسا باید خودش رو خالی می کرد و با این جریان کنار می یومد ... یک ساعتی توی اتاق موند و یه ربع اول تا تونست سر نیما جیغ کشید و گریه کرد ... اما گویا خود نیما آرومش کرده بود چون دیگه گریه نمی کرد ... فقط از اتاق خارج نمی شد ... آرتان دوست داشت همون موقع بره سر وقتش اما نمی شد ... برای اینکه موضع خودش رو حفظ کنه نباید می رفت سراغش ... بعد از یک ساعت ترسا از اتاق بیرون اومد و بی حرف رفت سمت دستشویی ... زنگ خونه رو زدن ... آرتان از جا بلند شد بره در رو باز کنه که ترسا مثل ترقه از دستشویی با دست و صورت خیس پرید بیرون و گفت:- با من کار دارن ...آرتان با تعجب بهش نگاه کرد ... ترسا آیفون رو برداشت و گفت:- بله آقای کاظمی ... بیارین بالا لطفا ...همین که آیفون رو گذاشت برگشت سمت آرتان و لبخند دندون نمایی زد ... آرتان با سر اشاره کرد کیه؟ ترسا هم شونه ای بالا انداخت و گفت:- الان می فهمی ...بعد هم شال بلندی رو که جلوی در بود کشید روی سر و تنش و جلوی در منتظر ایستاد ... بسته مورد نظرش رو از آقای کاظمی تحویل گرفت و انعامش رو داد ... آرتان هنوزم سر جا ایستاده و منتظر و متعجب به ترسا نگاه میکرد ... ترسا اومد تو در رو بست و گفت:- چته خو؟- اون چیه؟!- الان می فهمی ... بشین ... من اگه نیلی جون رو نداشتم

1400/02/11 15:37

نمی دونم باید چی کار می کردم ... این نیمای *** اصلا فکر نمی کنه آدم باید آمادگی مهمونی داشته باشه! دلم میخواست اینبار لباس بدوزم زنگ زدم نیلی جون که بریم پیش همون دوستش که خیاطه ... یه بار دیگه هم رفته بودیم ... نیلی جون گفت لازم نیست بریم زنگ می زنه خیاطه آخرین ژورنالش رو برام بفرسته ... همین جا انتخاب می کنیم با رنگ مورد نظرمون براش می فرستیم اون خودش پارچه می خره و می دوزه ... فقط باید یه بار برم پروش کنم ...آرتان پوفی کرد ... نشست سر جاش و گفت:- شما زنا یه چیزیتون می شه ... نمی شد لباس آماده بخری؟!ترسا شال رو شوت کرد روی چوب لباسی ، اومد نشست کنار آرتان و گفت:- نه نمی شد ... اینبار می خواستم یه چیزی باب میلم بدوزم ... شما هم لطف می کنی تو انتخاب کمکم می کنی ...آرتان بی توجه زل زد به صفحه تلویزیون ... یه فیلم مستند از زندگی یکی از روانشناسای بزرگ گذاشته بود و داشت تماشا می کرد ... ترسا چهار زانو نشست روی مبل و ژورنال رو باز کرد ... هم زمان ضربه ای کوبید روی پای آرتان و گفت:- هی آقاهه ... بیا دیگه ...- ترسا حرف نزن! دارم فیلم می بینم ...ترسا کنترل رو از دست آرتان قاپید و گفت:- فیلم و مرض! یه دقیقه بیا اینور خوب ...آرتان با ابروهای بالا پریده نگاش کرد و گفت:- اینقدر مهمه؟!! تو تا همین الان داشتی زار می زدی که نیما می خواد بره! الان هیجان لباست رو داری؟!! فروید حق داشت از شناختن کل زنا عاجز بمونه ها! شماها واقعا ناشناخته این ...ترسا چشماشو تو کاسه سرش چرخوند و بی حوصله گفت:- اطلاعات روانشناسیت رو هی به رخ نکشا! فروید مروید هم برای من نکن ... یه لباس می خوایم با هم انتخاب کنیم ... فعلا آبروم مهم تر از آبغوره گرفتنه ...آرتان خنده اش گرفت ... اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:- حداقل این فیلم رو پاز کن! نذاشتی ببینم که ...ترسا فیلم رو پاز کرد ... یه وری ولو شد آرتان و ژورنال رو باز کرد ... هر دو بی حرف صفحات ژورنال رو از نظر می گذروندن ... هیچ لباسی چشمشون رو نمی گرفت ... وسطای ژورنال ترسا با دیدن لباسي هیجان زده گفت:- آرتان اینو نگاه ... چه شیکه ...نگاه خشن آرتان رو که دید آب دهنش رو قورت داد و گفت:- یعنی می گم که قشنگه ... اما مثلا برای مهمونی هایی که همه خانوم هستن ... نه؟آرتان بازم سرزنشگر نگاش کرد ... ترسا سرش رو به نشونه نه بالا انداخت و گفت:- نه؟!! خوب نه دیگه ... اصلا الان که از این زاویه نگاه می کنم می بینم اصلا قشنگ نیست ... بی ریخت!بعد هم زد صفحه بعد ... آرتان خنده اش گرفت .... چند صفحه بعد ترسا از لباس دیگه ای خوشش اومد ... اما دیگه جرئت نکرد نشونش بده ... لباسه بالا تنه پوشیده ای داشت ... هم یقه اش بسته بود ... هم کمرش محفوظ بود

1400/02/11 15:37

... تا دو وجب بالاتر از زانو یه پارچه براق مشکی رنگ بود پز از پولک ..! از دو وجب بالای زانو تا دم مچ پا بقیه اش یه تور مشکی رنگ بود که بود و نبودش فرقی نداشت ... مدلش خیلی خاص و قشنگ بود اما می دونست همین که دست بذاره روی این لباس آرتان شوتش می کنه از بیست طبقه پایین ، وسط کوچه ... خواست از روی لباس رد بشه که آرتان انگشت روی همون صفحه گذاشت و گفت:- صبر کن ...ترسا ذوق زده به آرتان که متفکر زل زده بود به لباس نگاه کرد ... آرتان بعد از چند لحظه سکوت بالاخره دهن باز کرد و گفت:- این قشنگه ... به شرطی که تور از لب زانو کار بشه به پایین ... نه از دو وجب بالای زانو .... می تونه اینجوری بدوزتش؟!!ترسا زل زد به لباس اونجوری هم بد نبود! ذوق زده گفت:- آره می تونه ... چرا که نه؟ الان زنگ می زنم بهش ...بعد از تماس با خیاط و تایید اون ، به پیک موتوری زنگ زد که ژورنال رو پس بفرسته ... قرار شد لباس رو دو روزه بهش تحویل بده ... خواست با هیجان قضیه رو برای آرتان تعریف کنه که دید توی هال نیست ... راه افتاد سمت اتاق ... با شنیدن صداش پشت در اتاق مکث کرد ... آرتان داشت با تلفن حرف می زد ...- این احضاریه باید خیلی سریع برسه به دستش فهمیدی؟! من دیگه حوصله ندارم ... بهت گفتم هر کاری می تونی بکن که روند طلاق سریع تر انجام بشه ... ببینم چی کار می کنی ... ترجیحا توی همین هفته آینده ... مرسی ... خداحافظ ...دستش شل شد کنار بدنش ... دستی که برده بود بالا تا در اتاق رو باز کنه ... پس آرتان هنوز هم روی حرف خودش بود ... بغض به گلوش چنگ زد ... دیگه طاقت نداشت ... اگه تنبیه هم بود بسش بود ... چند ماه کم محلی کافی نبود؟!! چرا آرتان کوتاه نمی یومد؟!! چرا ؟!!!***باغ بزرگ نیما اینا زیر نور چراغ های اطراف باغ و ریسه های کشیده شده روی درخت ها چون روز می درخشید ... نیما دست در دست طرلان از بین مهمونا رد می شد و چند لحظه ای با هر کدوم گپ می زد .. پرواشون ساعت شش صبح بود و قرار بود بود تا نیمه شب مهمونی ادامه داشته باشه و بعدش همه با هم به فرودگاه برن برای بدرقه اونا ... نیاوش با هیجان مشغول بازی با بچه ها بود و مدام بین جمله هاش پز سفر خارجشون رو می داد و از ایتالیا حرف می زد ... با اینکه تا به حال اونجا رو ندیده بود ادعا می کرد بارها با پدرش رفته و اونجا گشته ... از خونه ای که هیچی ازش نمی دونست دم می زد و بزرگیش ... بچه ها هم همه با حسرت نگاش می کردن و به حرفاش گوش می کردن ... طرلان چرخید به سمت در و گفت:- نیما جان ... عزیزم آرتان و ترسا اومدن ...نیما هم چرخید سمت در ... بعد از دیدن ترسا و آرتان نگاهی زیر چشمی به طرلان انداخت هنوز شاد بود و لبخند می زد ... اونم لبخند زد ... طرلان حساس

1400/02/11 15:37

نشده بود ... هر دو دست در دست هم رفتن به سمتشون ... ترسا مثل ستاره می چرخید ... کل موهاش رو بالا جمع کرده بود و با اون آرایش لایت و لباس فوق العاده سورمه ای رنگ حسابی به چشم اومده بود ... آرتان هم با کت شلوار سورمه ای رنگ و پیرهن سورمه ای و کروات بنفش فوق العاده شده بود ... به خصوصی که رنگ کرواتش رو با تک گل لباس ترسا که روی شونه اش کار شده بود ست کرده بود ... نیما دستی سر شونه آرتان زد و گفت:- خیلی خوش اومدین ...بعد سرش رو خم کرد زیر گوش آرتان و با خنده گفت:- داره چهل سالت می شه ها! به سنت یه نگاه کن بعد این جوری تیپ بزن بیا دلبری کن ...آرتان لبخند محوی زد و گفت:- هر وقت تونستی باغچه خودت رو بیل بزنی بعد بیا حرف بزن ...نیما غش غش خندید و طرلان گفت:- تو رو خدا از خودتون پذیرایی کنین ... امشب مهمون زیاده و شاید نتونیم اونجور که باید و شاید کنارتون باشیم ...ترسا با لبخند گفت:- خواهش می کنم طرلان جون ... راحت باشین ...بعد از رفتن اونا با وجودی که دو سه روز بود با آرتان سر و سنگین شده بود دل به دریا زد و گفت:- توام حس کردی نیما با من یه چیزیشه؟ اصلا نگامم نکرد ...آرتان دلیلش رو می دونست اما گفتنش به ترسا فقط باعث آزارش می شد ... پس شونه ای بالا انداخت و گفت:- تو این شرایط حق داره ... حساس نشو ...ترسا هم شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت ... اما حسش بهش دروغ نمی گفت ... نیما خیلی عوض شده بود ...مهمونای بعدی آرشاویر و توسکا و احسان و طناز بودن ... با هم اومدنشون به دلیل موقعیت اجتماعیشون بود. ترجیح دادن با هم بیان که جمع فقط یه بار هیجان زده بشن و مهمونی دچار آشفتگی نشه ... درست هم حدس می زدن چون وارد شدنشون به جمع هیجان زیادی داشت. نیما و طرلان تقریبا! آخر از همه تونستن کنارشون برن و خوش آمد بگن ... توسکا با دیدن ترسا و آرتان مسیرش رو به اون سمت کج کرد و گفت:- بچه بیاین این طرف ...همه با هم دست و روبوسی کردن و نشستن کنار هم ... وقتی آراد و ویولت وارد شدن علاوه بر نیما و طرلان توسکا هم رفت به سمتشون که بعدش ببرتشون سمت خودشون ...همه با هم دور یه میز گرد بزرگ حلقه زده بودن ... همه شاد بودن به جز ترسا که هنوزم از یادآوری تلفن آرتان دلش می لرزید و نمی دونست تا کی باید منتظر باشه که احضاریه طلاق به دستش برسه ... می ترسید ... می ترسید همه چی شوخی شوخی جدی بشی ... با تکون دست توسکا به خودش اومد:- کجایی خوشگل خانوم؟!!ترسا لبخند زد و گفت:- همین جام ببخشید ... چی گفتی؟- داشتم می گفتم لباست چقدر شیکه ... خریدی؟ترسا دستی به لباس پر از پولک و منجقش کشید و گفت:- نه ... دوختم ... قابل نداره خانوم *** استار ...توسکا خندید و گفت:- ای بابا ... سوپر

1400/02/11 15:37

استار کجا بود؟!! من که دیگه از یادها رفتم ...- اختیار دارین ... اونقدر هیجان وقتی وارد شدین برای من بود لابد!- نه بابا ... برای آرشاویر و احسان و طناز بود ... منم یه ذره تحویل گرفتن دلم نسوزه ...طناز که حواسش به حرفای اونا بود گفت:- تو غلط کردی! بعد چرخید سمت ترسا و گفت:- ترسا باور کن وقتی با هم می ریم بیرون هنوزم طرفدارای اون از من بیشتره ... می یان دورش هی می پرسن چرا دیگه بازی نمی کنی؟! تو رو خدا فقط یه فیلم دیگه ... دلمون برات تنگ شده ... حست عالیه ... چهره ات اله ... بله جیم بله ...توسکا خندید و اعتراض کرد:- طناز!!!- مرض ... دق می دی تو اخر من ...احسان از زیر میز آروم دست طناز رو فشار داد و زیر گوشش گفت:- شیطون من دوستاشو که می بینه شیطون می شه فقط؟!طناز می خواست دلخور به احسان نگاه کنه ... اما جلوی بقیه نمی تونست ... برای همین هم خودش رو به نشنیدن زد ... احسان باز سر توی گوشش فرو برد و گفت:- خانومی ... نمی خوای با احسانت آتش کنی؟!! دق کنم خوبه؟ دلت نمی سوزه برام؟طناز از زیر نشگون محکمی از پای احسان گرفت ... احسان خندید و گفت:- هر چی از دوست رسد نیکوست ... دوست داریهمین جا جلوی جمع ازت عذر خواهی کنم؟!طناز بی اراده چرخید سمت احسان و گفت:- اِ احسان ... دیوونه!احسان از عکس العمل طناز غرق خوشی شد و بی اراده چشمک زد ... طناز هم خنده اش گرفت و خندید ... نمی تونست جلوی عشق احسان سرد باشه ... نمی تونست ... همین مدت کم محلی براش کافی بود ... برای خودش هم همینطور ... می دونست به خاطر دلش چاره ای نداره جز اینکه به احسان دوباره اعتماد کنه ... با صدای هیجان زده پسری نزدیک میزشون نگاه همه شون به اون سمت چرخید ...- آقای پارسیان بدون ناز و این حرفا امشب باید افتخار بدین برامون بخونین ...آرشاویر گرد به پسره نگاه کرد و گفت:- این وسط؟!!پسره خندید و گفت:- نخیر ... به ارکستر گفتم یه چند دقیقه ای جاشون رو به شما بدن ... هر سازی هم که بخواین موجوده ... یکی از آهنگای آلبوم جدیدتون رو باید بخونین ...آرشاویر مردد به توسکا نگاه کرد و توسکا آروم گفت:- عزیزم ... منم مشتاقم آهنگای آلبوم جدیدت رو بشنوم ... بخون برامون ...آرشاویر دست توسکا رو که توی دستش بود بالا آورد ، نرم بوسید و گفت:- ای به روی چشم ...بعد از جا بلند شد ... صدای دست و سوت میز های اطرافشون بلند شد و آرشاویر رفت به سمت سکوی مخصوص ارکستر ... گیتاری که اونجا روی زمین قرار داشت رو در آغوش گرفت و توی میکروفون بعد از سلام کردن به همه و آرزوی یه شب خوب براشون گفت:- آهنگی که براتون می خونم اسمش هست بارون گرفته حالمو ... یکی از ترک های آلبوم جدیدمه که به زودی به بازار می یاد ... یه کم ریتمش شاده ... می

1400/02/11 15:37

خوام تقدیمش کنم به همسرم ... خواهشاً با دستاتون با من همراهی کنین ...باز دوباره صدای دست و سوت بلند شد و آرشاویر شروع کرد به زدن ... توسکا با همه وجود چشم شده بود و زل زده بود به آرشاویر ... چطور می تونست از این مرد بگذره؟!! چطور؟!! آرشاویر هم خیره به توسکا شروع به خوندن کرد:- بارون گرفته حالمو ... قفس شکسته بالموپر از خیالتم هنوز ... ازم نگیر خیالمونگاه مهربونت از همیشه مهربون ترهیه جوری زل زدی بهم که فکرت از سرم نرهتوسکا لبخند زد چشماشو یه بار بست و باز کرد ...می خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنی ...به تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنی ...باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخوادمثل موهای گندمیت منو بده به دست باد. احسان آروم زمزمه کرد:- ببخش دیگه ...طناز با لبخند سرشو انداخت زیر و دست به سینه نشست ...بارون گرفته حالمو ... قفس شکسته بالموپر از خیالتم هنوز ... ازم نگیر خیالمونگاه مهربونت از همیشه مهربون ترهیه جوری زل زدی بهم که فکرت از سرم نرهترسا آروم دستاشو به هم می کوبید ... اما تو حال و هوای خودش بود ... اشتباه کرده بود ... اشتباه ... و برای جبرانش دیگه هیچ فکری به ذهنش نمی رسید ... کمی اونطرف تر جوون تر ها به کمک خدمتکارها مشغول درست کردن تپه های آتیش بودن ...همیشه من موندنی ام ... همیشه تو مسافریبه موندن تو دلخوشم توام فقط می خوای برینیما و طرلان همینطور که هیجان زده به آرشاویر نگاه می کردن آروم سر جا تکون می خوردن ... آهنگش در حد رقص شاد نبود ... اما می شد باهاش در جا زد ... علاوه بر اونا ، خیلی دیگه از افراد هم سر جاشون در جا می زدن و هیجان زده آرشاویر و تشویق می کردن ... الکی نبود یه کنسرت مجانی اومده بودن و همین هیجان زده شون کرده بود ... اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین خواننده های کشور ...باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخوادمث موهای گندمیت منو بده به دست بادمی خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنیبه تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنیباید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد ...مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد ...آهنگ که تموم شد صدای جیغ کر کننده بلند شد ... آرشاویر با لبخند ایستاد ... میکروفون رو برداشت و ضمن تشکر گفت:- تو زندگی همه ما ها یه روزای روزای آفتابی و گرمه و یه روزایی هم گرفته و ابری و گاهاً بارونی ... چه خوبه همه بتونیم اون روزای بارونی رو به امید رسیدن به روزای گرم و آفتابی پشت سر بذاریم ... چه خوبه کم نیاریم ...باز صدای سوت و جیغ و دست بالا رفت ... آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به افتخارشون شروع به خوندن یکی دیگه از آهنگای جدید آلبومش کرد ...- خیلی روزا از سر لجبازی ...

1400/02/11 15:37

چترم و جا می زارم تو خونهدوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونهخیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیرهاین روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می رهخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهآخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگمعطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگمخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهنیما آروم کنار گوش طرلان زمزمه کرد:- روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان ... مگه نه؟!طرلان با لبخندی شیرین تکیه داد به سینه نیما و گفت:- آره عزیزم ... تموم شدن ... اما اگه بازم روز بارونی داشته باشیم با کمک هم مثل اینبار ردش می کنیم ... مگه نه؟!نیما پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:- آره عزیزم ... حتما ...آراد دست ویولت رو توی دستش محکم فشرد و گفت:- فکر کنم من و تو زیر این بارونا چتر داشتیم ... نه؟!!ویولت خندید و گفت:- بیماری من روزای بارونی زندگی ما بود ... پشت سر گذاشتیمش ... برای بقیه اش هم خود خدا چتر گرفت روی سرمون ... مگه نه؟!آراد با لبخند سر تکون داد ... ویولت اشاره ای به نیاوش و آترین و درسا کرد که در حال بازی بودن و گفت:- آراد ... می تونم امیدوار باشم که بچه دوست داشته باشی؟!آراد خندید و گفت:- نه به اندازه تو ... می خوای از راه به درم کنی؟ویولت هم خندید و گفت:- نه ... می خوام بابات کنم ...صدای خنده شون بین هیاهوی جمع گم شد ...با صدای نیما همه از جا بلند شدن و به سمت کومه های آتیش راه افتادن ... اکثرا داشتن یک صدا میخوندن سرخی تو از من زردی من از تو ... بزرگترها هیجان زده کل می کشیدن ... پسر ها کت هاشون رو در می آوردن و با هل هله و اداهای دخترونه یکی پس از دیگری از روی آتیش می پریدن و صدای سوت پشت سری ها رو بلند می کردن ... احسان دست طناز رو گرفت و گفت:- بپرسیم عزیزم؟!طناز نگاهی به لباس بلندش کرد گفت:- با این لباس؟! با این کفشا؟!!احسان که خاطرش جمع بود کسی توی اون جمع با موبایلش فیلم نمی گیره و گفت:- بزن بریم ...طناز هیجان زده ، جیغ کشید:- نه احسان تو رو خدا!آتیش ها از هیجان اولیه افتاده بودن و ارتفاعشون کم شده بود ... همه با دیدن احسان راه رو باز کردن و اینقدر از دیدن حالت اون دو نفر هیجان زده شدن که کم مونده بود حنجره هاشون رو پاره کنن ... احسان آروم گفت:- منو محکم بچسب ...و بعدش با یک دو سه جمع شروع کرد به پریدن از روی آتیشا ... وقتی از روی هفتمین آتیش پرید کنار کشید و اجازه داد دوباره هیزم بریزن روی آتیش ها

1400/02/11 15:37

و بزرگشون کنن ... همه هیجان زده داشتن تشویقشون می کردن .. طناز سرش رو از توی سینه احسان بیرون کشید و گفت:- سالمیم؟!احسان خندید و گفت:- آره عزیزم ... ترسوی کوچولوی من ...طناز مشتی به سینه احسان کوبید و گفت:- دیوونه! بعضی وقتا یادت می ره ما عادی نیستیما ...احسان آهی کشید و گفت:- یادم نمی ره ... اما بعضی وقتا دلم تنگ می شه برای عادی بودن ...ویولتسرشو تكيه داد به ارادو گفت : نگار نه نگار که زمستونه ... هوا چه خوبه!- هیجان بالاست عزیزم ... وگرنه هوا که سرده ...- چقدر دوست دارم از روی آتیش بپرم ...آراد نگاش کرد و گفت:- خوب بپر عزیزم ...ویولت لب ورچید و گفت:- اینجوری آخه؟و اشاره ای به وضعیت لباسش کرد ... بعد گفت:- اگه مثل گذشته ها بودم کفشامو در می آوردم ، لباسامم تا زانو می گرفتم بالا و یه بپر بپر حسابی راه می انداختم ...آراد سرشو کج کرد و گفت:- پشیمونی؟!ویولت چشماشو گرد کرد و گفت:- نه دیوونه! پشیمون چیه؟ داشتن تو به همه اینا می ارزه ...آراد لبخندی زد و گفت:- وایسا یه لحظه من الان می یام ...قبل از اینکه ویولت بتونه چیزی بپرسه آراد رفت ... پنج دقیقه بعد برگشت بازوی ویولت رو کشید و گفت:- بیا کوچولوی من ...ویولت با تعجب گفت:- کجا بریم؟! همه اینجان ...- دقیقا برای همین می گم بیا بریم ...دست به دست هم ساختمون باغ رو دور زدن ... پشت ویلا یه برکه کوچیک و یه آبشار مصنوعی بود ... ویولت با دیدن آتیش کوچیکی که یکی از خدمتکارا درستش کرده بود و مشغول جمع و جور کردن دور و برش بود هیجان زده گفت:- وای! آراد ...آراد با خنده گفت:- مگه من می ذارم حسرت چیزی به دل عشقم بمونه؟!ویولت آهی کشید و گفت:- بعضی وقتا واقعا می مونم در جواب اینهمه محبتت چی بگم!!!آراد دستش رو کشید و گفت:- هیچی نگو ... فقط بیا دوتایی از روی آتیش بپریم ...خدمتکار جلو اومد و رو به آراد گفت:- خوبه آقا؟!!آراد انعام قابل توجهی بهش داد و گفت:- عالیه ... حالا می تونی بری ...پسر با خوشحالی انعامش رو گرفت و به سرعت رفت ... ویولت وقت رو تلف نکرد ... کفشاشو در آورد ... پاهاش روی سنگ ریزه های کف باغ مور مور شدن ... اما بی توجه لباس بلند طلایی رنگش رو با یه دست بالا گرفت، با دست دیگه هم بازوی آراد رو گرفت و هر دو با فریاد:- زردی من از تو سرخی تو از من ...از روی آتیش پریدن ... پریدن ... داد کشیدن و صدای خوشبختیشون رو به گوش خدا رسوندن ...نیما و طرلان به همراه نیاوش از روی آتیش پریدن ... دنبال اونا آتوسا و مانی در حالی که یکیشون دست درسا رو گرفته بود و اون یکی دست آترین رو پریدن ... توسکا و آرشاویر ترجیح می دادن تماشا کنن چون لباس توسکا دنباله خیلی بلندی داشت و هیچ کاریش نمی شد کرد، آرشاویر هم حاضر

1400/02/11 15:37

نبود حتی یه لحظه تنهاش بذاره ... همه یکی یکی جلو می اومدن و یه بار هم که شده بود از روی آتیش می پریدن ... زوج های جوون وقتی از روی هفتمین آتیش می پریدن هیجان زده خوشحالیشون رو با هم قسمت می کردن ... اون وسط تنها کسی که دلش خون بود ترسا بود ... تنها ایستاده بود روی پله و زل زده بود به آرتان که درست دو پله پایین تر ازش ایستاده بود و به آتیش بازی بقیه نگاه می کرد ... همون موقع یکی از پسره ها شروع کرد به روشن کردن های آبشار های رنگی ... می رفتن توی آسمون ... می ترکیدن و هر بار آسمون رو به یه رنگی در می آوردن ... صورت آرتان هم هر بار یه رنگی می شد و از نظر ترسا جذابیتش رو بیشتر به رخ می کشید ... اون قیافه در هم ... اون اخمای گره خورده ... اون فک مستطیلی فشرده شده ... چقدر هوس اینو داشت که با آرتان از روی آتیش بپره ... اما آرتانش عوض شده بود ... خودش رو کنار می کشید ... نمیخواست با اون باشه و این داشت ترسا رو می کشت ... .با صدای جیغی کنار گوشش و کشیده شدن دستش به خودش اومد ...- بیا ببینم خاله پیرزن! وایسادی یه گوشه !ترسا با دیدن تانیا نفسش رو فوت کرد و گفت:- ول کن تانیا ...- چشــــــــــم! می خوایم بریم از روی آتیش بپریم ... آرتان که بخاری ازش بلند نمی شه ...ترسا بی اراده چرخید و به آرتان نگاه کرد ... ولی آرتان بی توجه به ترسا مشغول تکوندن لباس آترین بود که خاکی شده بود ... باز تو گلوی ترسا بغض گره خورد ... مجبوری با تانیا همراه شد ... تانیا هم از اول جشن حضور داشت اما بیشتر ترجیح می داد کنار نیلی جون و پدر جون بمونه ... با لباسي که تنش کرده بود پریدن از روی آتیش براش چندان سخت نبود ... به خصوص که کفشای پاشنه بلندش رو هم با یه جفت کفش عروسک نارنجی همرنگ لباسش عوض کرده بود... ترسا نگاهی به تورهای پایین لباسش کرد ... یه کم جمعشون کرد بالا ... مشکلی با کفشاش نداشت ... اینقدر با کفش پاشنه بلند راه رفته بود که حالا هم یم تونست خیلی راحت از روی آتیش باهاشون بپره ... دوباره چرخید سمت آرتان ... آرتان آترین رو بغل کرده و مشغول حرف زدن باهاش بود ... شاید اصلا نفهمیده بود ترسا نیست! بغضش رو قورت داد و دست توی دست تانیا که هیجان زده جیغ می کشید مشغول پریدن شد ... چقدر دوست داشت جای دستای تانیا دستای آرتان دور مچش حلقه می شد ... که اون نگهش می داشت ... اون هواشو داشت ... آرتانش رو می خواست ... کم مونده بود سرش رو بگیره رو به آسمون و داد بزنه خـــــــــدا آرتانمو پس بده! از روی هفتمین آتیش که پرید یهو سرش گیج رفت ... همون لحظه تانیا هم دستش رو ول کرد و مشغول بالا پایین پریدن شد ... سعی کرد با دستش لباس تانیا رو چنگ بزنه که نیفته ولی نتونست و یه

1400/02/11 15:37

دفعه ولو شد روی زمین ... زانوش سوخت اما بی توجه فقط چشماشو بست و روی هم فشار داد ... صدای جیغ تانیا رو شنید ...- ترسا ... ترسا جونم چی شدی؟!! پاشو ببینم ...دستای ظریف تانیا سعی داشتن ترسا رو بلند کنن ... اما توانش رو نداشت ... کسی متوجهشون نشده بود ، تانیا خواست بچرخه و آرتان رو صدا کنه که متوجه شد داره به سرعت می دوه به سمتشون ... تانیا سریع زانو زد کنار ترسا و گفت:- ووی ترسا! پاشو جون هر کی دوست داره الان آرتان منو می خوره ...و همونم شد چون صدای داد آرتان بلند شد:- تانیای دست و پا چلفتی!!! خوبه بهت گفتم مراقبش باش ...بعد محکم تانیا رو کنار زد و کنار ترسا نشست روی زمین و صداش کرد:- ترسا خوبی؟! چرا چشماتو بستی؟! پات پیچ خورد ...ترسا از شنیدن صدای آرتان چشماشو باز کرد ... سرگیجه اش یه کم بهتر شده بود ... اخم ظریفی کرد و گفت:- مگه برات مهمه؟!آرتان بدتر از ترسا اخم کرد و گفت:- الان وقت این حرفا نیست ... چی شد افتادی؟!ترسا سرش و چسبید و گفت:- سرم گیج رفت ...آرتان اشاره ای به تانیا کرد و گفت:- بگیر زیر بازوش رو ... باید بشینه یه جا ...ترسا بیشتر وزنش رو انداخت روی دست آرتان و از جا بلند شد ... حی می کرد بدنش بی حاله ... همین که نشست روی صندلی صدای آرتان بلند شد:- تانی بشین کنارش تا من برم شربت قند بیارم براش ... وای به حالت اگه جم بخوری!و تانیا غر زد:- ای بابا! خوب دیگه ..ترسا خنده اش گرفت و آرتان رفت ... همین که رفت تانیا با هیجان نشست کنار ترسا و گفت:- این هنوز داره واسه تو طاقچه بالا می ذاره خبرش؟!ترسا سعی کرد نشون نده چقدر داغونه و گفت:- آرتانه دیگه!تانیا با حرص پا روی پا انداخت و گفت:- غلط کرده! این د اره واسه تو جونش در می ره ... الان به من اس ام اس زد بیا ترسا رو ببر با هم از رو آتیش بپرین اما هواشو داشته باش وگرنه من می دونم و تو ...ترسا ذوق زده چرخید سمت تانیا و گفت:- راست می گی؟!تانیا پوفی کرد و گفت:- والا ... هم می خواد بهت کم محلی کنه هم دلش طاقت نمی یاره ... الانم که ولش کنم منو زنده زنده می بلعه ...ترسا چند لحظه خوشحال بود اما بازم با یاداوری تصمیم آرتان اخماش در هم شد ... چه فایده؟ باز داشت محبتش رو غیر علنی نشون می داد اما اگه جدی جدی هوس می کرد ترسا رو طلاق بده و آترین رو هم ازش بگیره چی؟! اون وقت باید چی کار می کرد ... زیاد نتونست تو فکر فرو بره چون آرتان با لیوان شربت قند برگشت و وداراش کرد کل لیوان رو بخوره ... تانیا با اخم گفت:- زنت دستت سپرده ... من می خوام برم برقصم ...آرتان چپ چپی نگاش کرد و گفت:- بفرمایید ...بعد از رفتن تانیا آرتان نشست کنار ترسا و گفت:- خوبی؟!- بهترم ...- چرا سرت گیج رفت؟! الان که وقت مریض شدنت نیست

1400/02/11 15:37

... هست؟ترسا به روبرو خیره شد ... انگشتاش دور لیوان توی دستش محکم شد و گفت:- نه ...- پس مشکل چیه؟!ترسا آهی کشید و گفت:- هیچی خوب می شم ..اینقدر مظلوم گفت که قلب آرتان فشرده شد ... یه جورایی حال همسرش رو درک می کرد ... نگاهی به افرادی که وسط در حال رقص بودن انداخت و گفت:- رقص آخره ... قبل از شام ... آره؟ترسا هم بهشون نگاه کرد و گفت:- آره ... فکر کنم ...آرتان لیوان رو از دست ترسا گرفت ... روی میز گذاشت و گفت:- اونقدر خوب هستی که برقصی؟!!ترسا ذوق زده به آرتان نگاه کرد و وقتی شوخی توی چشماش ندید لبخندی زد و دستش رو توی دستش گذاشت ... دلش می خواست بگه نمی رقصم و غرور خورد شده اش رو جمع کنه ... اما نمی تونست ... دیگه نمی تونست از آرتان دوری کنه ... می خواست همه تلاشش رو بکنه که از دستش نده ... صدای مامانش توی گوشش زنگ می زد ... همیشه به آتوسا می گفت :- دو تا من با هم نمی تونن زندگی کنن ... اگه تو منی شوهرت باید نیم من باشه تا سنگ روی سنگ بند بشه ... دو تاتون هم که نیم من باشین تو سری خور می شین و حقتون رو می خورن ... اگه یه روز شوهرت من بود تو سعی کن نیم من باشی ... از خودت و غرورت بگذر تا بتونی زندگی کنی ...از بس آتوسا همیشه غد و لجباز بود مامانش اینو بهش می گفت ... آتوسا من موند ... مانی بیچاره نیم من شد ... اما تو زندگی ترسا همیشه سر من و نیم من بودن با آرتان مشکل داشت ... گاهی اوقات آرتان کوتاه م یومد و گاهی اوقات هم اون ... اون لحظه هم باید کوتاه می یومد ...ارکستر داشتن یه آهنگ ملایم می خوندن و همه زوج های جوون کنارهم می رقصیدن ... اگه این آخرین لحظات با هم بودنشون بود می خواست از همه اش استفاده کنه ...***با اوج گرفتن هواپیما همه از هم خداحافظی کردن و هر *** به سمت ماشین خودش رفت ... شب خوبی رو کنار هم سپری کرده بودن و حالا می خواستن برن برای تعطیلات عید آماده بشن ...آرشاویر ماشین رو روشن کرد و با اخم گفت:- من اگه نخوام تو رو ببرم خونه تون باید چی کار کنم توسکا؟! بابا ایها الناس تو زن منی می خوام تو خونه خودم باشی ... نمی خوام ببرمت خونه بابات ... من زنمو می خوام ... می فهمی؟!!توسکا اجازه داد تا آرشاویر هر چی دلش می خواد غر بزنه ... اینقدر غر زد تا رسیدن جلوی خونه بابای توسکا ... دستش رو برد سمت دستگیره در و خواست پیاده بشه که دست آرشاویر مانعش شد ... همین که چرخید سمت آرشاویر با دیدن چشمای غرق در اشکش دلش فرو ریخت ... نالید:- نرو خوب توسکا ... آقا من تعهد محضری بدم بچه نمی خوام حله؟!!! تو فقط بیا تو خونه من ... همین ... ببین ... اصلا ... اصلا بهت دست هم نمی زنم خوب؟!! تو فقط بیا اونجا زندگی کن ... قول می دم کاری به کارت نداشته باشم ... توسکا به جان

1400/02/11 15:37

آرشین برام خیلی سخته ... خیلی خیلی سخته ...توسکا لبخند زد ... آروم صورت آرشاویر رو نوازش کرد و گفت:- یه لحظه بمون ... الان بر می گردم ...و بعد قبل از اینکه آرشاویر بتونه چیزی بگه به سرعت پیاده شد و رفت توی خونه ... قبل از مهمونی همه وسایلش رو جمع کرده بود که آخر شب برگرده خونه شون ... حتی با بابا و مامانش هم خداحافظی کرده بود و حالا هر دو خواب بودن ... آروم و آهسته چمدونش رو برداشت و زد از خونه بیرون ... آرشاویر با دیدن توسکا یه لحظه سر جا خشک شد اما بعدش به سرعت از ماشین پیاده شد و هیجان زده رفت سمت توسکا ... اون چمدون گویای همه چیز بود ... توسکا جلوی دهنش رو گرفت که جیغ نکشه و فقط خندید ... آرشاویر گذاشتش روی زمین با گفت:- به خدا نوکرتم توسکا ... نوکرتم ...توسکا با خنده گفت:- فدایی داره ... فعلا چمدونم رو بیار و بیا بریم که الان همسایه ها رو زابراه می کنیم ...آرشاویر هیجان زده چمدون رو برداشت و گفت:- ای به چشم ... شما جون بخواه ...همین که هر دو سوار شدن آرشاویر به سرعت راه افتاد و گفت:- خوب عزیز دلم ... این حقو دارم که بدونم چی شد یه دفعه این بنده حقیر رو به عرش رسوندی؟توسکا لبخند زد ... دستش رو دراز کرد گذاشت روی دست آرشاویر و با لبخند گفت:- اون روز که بهم زنگ زدی خبر مهمونی رو بدی یادته؟آرشاویر دست توسکا رو گرفت ... برد نزدیک لبش و گفت:- آره عزیزم ...- همون روز از مطب دکترم اومدم بیرون ... اون گفت ... گفت ما می تونیم بچه دار بشیم آرشاویر ... فقط نیاز به درمان مداوم و زمان داریمآرشاویر هیجان زده گفت:- جدی می گی؟!!- آره عزیزم ... البته معلوم نیست کی ... اما بالاخره می شیم ...آرشاویر آروم دست توسکا رو فشرد و گفت:- خوحشالم عزیز دلم ... خیلی زیاد ... اما نه به خاطر بچه ... به خاطر اینکه تو داری بر می گردی خونه ... به خاطر اینکه تو خوشحالی و امیدوار ... به خاطر اینکه بازم توسکا خودم شدی ...توسکا مطمئن بود آرشاویر هر چی که می گه حقیقت محضه ... برای همینم همینطور که خمیازه می کشید خودش رو کشید سمت آرشاویر ... سرش رو گذاشت روی شونه اش و گفت:- خیلی دوستت دارم .. خیلی زیاد ...و جواب آرشاویر رو بین خواب و بیداری شنید:- من بیشتر ... خیلی بیشتر ...آراد همینطور که ماشین رو پارک می کرد گفت:- راستی ویولت یه خبر برات دارم ...- چی شده؟!- اون موقع که درگیر تحقیق در مورد این بودم که عکسا کار اشکانه یا رامین یه چیزی فهمیدم ... در مورد رامین ...ویولت هیجان زده چرخید سمت آراد و گفت :- چی شده؟- رامین هم به سزای عملش رسید ... دیدی خدا جا حق نشسته؟- خوب چی شده مگه؟- بهت گفتم کلاس بازیگری زده بود ... گویا با یکی از هنرجوهای دخترش دوست می شه ... بعدش بهش پیشنهاد

1400/02/11 15:37

می ده که دختره بره خونه شون .. دختره هم می گه می یام ولی به شرطی که چیزی ازم نخوای .. رامین هم با یه قول الکی دختره رو می کشونه تو خونه شون و تصمیم می گیره همون بلایی که سر تو آورد رو سر دختره بیاره ... اما دختره که برای احتیاط با خودش یه چاقو برده بوده می زنه رامین رو زخمی می کنه ... و متاسفانه جای بدیشو هم زخمی می کنه ...به اینجا که رسید غش غش خندید و گفت:- در به در اخته شده !ویولت بدون هیچ حرفی با چشمای گرد شده به آراد خیره مونده بود ... آراد با خنده به در اشاره کرد و گفت:- حقشه ... خدا خوب جوری سزای دخترایی که اذیتشون می کرد رو ازش گرفت ...ویولت پوفی کرد پیاده شد و گفت:- بعضی وقتا از این همه عدالت خدا می ترسم ...آراد در ماشین رو قفل کرد ... دست انداخت دور کمر ویولت و گفت:- نگران چی هستی عزیزم؟! سعی کن هیچ وقت حق بنده خدا رو نخوری ... بقیه اش رو بسپر به خدا ... مهربونیش اندازه نداره ...- می دونم ... برای همینم تو رو دارم دیگه ...هر دو چند لحظه توی نگاه هم غرق شدن ... آراد لبخندی زد و گفت:- چشمات غرق خوابه ها! بریم که کوچولوی من نیاز به استراحت داره ...ویولت با خنده یه بار پلک زد و گفت:- اوهوم ...آراد پیشونی ویولت رو بوسید و گفت:- بریم دنیای من ...***طناز جلوی آینه ایستاده بود و موهاش رو باز می کرد ... با چند گیره همه شون رو بالای سرش جمع کرده بود و حالا داشت بازشون می کرد ... احسان هم با لباس راحتی نشسته بود لب تخت و زل زده بود به طناز ... بعد از باز کردن موهاش دستی توشون فرو کرد و گفت:- چرا نمی خوابی احسان ...احسان دست به سینه شد و گفت:- وقت برای خواب زیاده ... الان می خوام تو رو نگاه کنم ...طناز خندید ... گیره های مو رو انداخت توی کشو و گفت:- انگار تا به حال منو ندیدی ...احسان هم با لذت گفت:- تو رو هر چقدر هم ببینم بازم کمه ...همون لحظه صدای زنگ موبایل احسان بلند شد ... هر دو با تعجب چند لحظه به هم نگاه کردن و بعد احسان رفت سمت موبایلش... با دیدن شماره عسل ابرویی بالا انداخت و گفت:- عسله!بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب طناز باشه جواب داد:- الو عسل ... چی شده؟! ... چی؟!!! ... خسته نباشی ... شرمنده عسل جان خیلی خسته ام طناز هم خونه تنهاست نمی تونم بیام ... خودت یه جوری حلش کن ... قربونت ... خداحافظ ...وقتی قطع کرد طناز رو دید که با دهن باز بهش خیره مونده ... خنده اش گرفت و گفت :- چته؟!!در حالی که می دونست چشه ... عسل عادت داشت نصف شب اگه خواب بد هم می دید زنگ می زد به احسان که بره پیشش! اوایل احسان بی توجه بود ، اما کم کم هر اتفاقی که می افتاد خودش رو می رسوند ... حتی اگه نصف شب بود! حالا برای همین طناز تعجب کرده بود ... زیپ لباسش رو باز کرد و

1400/02/11 15:37

گفت:- چی گفت؟!- با گوشیش تو نت بوده مامان بیدار شده گوشیشو گرفته ازش ... گفت بیا گوشیمو پس بگیر ...- پس با چی به تو زنگ زد؟!- با اون خطش ...- خوب .. چرا نرفتی؟!- چون دلیل نداره اینقدر به من وابسته باشه ... از پس کوچیک ترین کاراش هم بر نمی یاد ... جدیداً فهمیدم این لطف نیست که بهش می کنم. ظلمه ...طناز پوزخندی زد و گفت:- و چی شد که این رو فهمیدی؟!احسان لبخندی زد و گفت:- خوب ... شاید یه ذره شعار دادم ... اما در هر صورت حس کردم دارم از تو دور می شم ... من باید بچسبم به زندگی خودم ... به زن خودم ... مگه نه؟!طناز برعکس قبل مخالفتی نکرد و با لبخند جلوی چشمای متعجب احسان مشغول تعویض لباسش شد ... احسان با چشمای گرد شده گفت:- طناز ...طناز خنده اش گفت ... اما به روی خودش نیاورد ... احسان دوباره گفت:- طناز ... چیزه ...طناز اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد ... احسان از جا پرید و گفت:- حاج خانوم ...طناز با غش غش خنده برگشت و گفت:- جانم حاج آقا ...احسان چشمکی زد و گفت:- آره؟!!طناز هم در جوابش چشمکی تحویل داد و گفت:- آره ...احسان اومد به سمتش ... لبخند جانشنین شیطنت چشماش شده بود ... جلوی طناز ایستاد ... آروم با کف دستش صورتشو نوازش کرد و گفت:- یعنی باور کنم که دیگه منو بخشیدی؟! که باز بهم اعتماد کردی؟!طناز با لبخند چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:- آره ... اما بار آخره ... اگه یه بار دیگه بخوای قضیه اون غار لعنتی رو به روم بیاری دیگه طاقت نمی یارم ...احسان سریع گفت:- من غلط بکنم! همین یه دفعه پدری ازم در اومد که برای هفتاد پشتم کافیه ...طناز خندید و گفت:- حاج آقا ... در مورد خودتون درست صحبت کنین ... ... با همه وجودش عطر موهاشو توی ریه هاش کشید ... گفت:- دیگه با من اینکارو نکن احسان ... باشه؟!احسان نفس عمیقی کشید و گفت:- خیلی دوستت دارم طناز ... خیلی زیاد ...طناز لبخندی زد و گفت:- منم همینطور عزیزم ...بعد از اون منتظر بود احسان ببوستش اما هیچ حرکتی از جانب اون ندید و با تعجب به احسان نگاه کرد و نگاه پر از خنده اونو دید ... با چشماش سوالی بهش نگاه کرد ... احسان کنار کشید و گفت:- خیلی وقته فهمیدم نسبه به رابطه هامون یه احساس بدی داری ... اون کششی که من دارم رو تو نداری و می دونم همه اش به خاطر جریانه غاره ... برای همینم ترجیح می دم اول تو رو ببرم دكتر ...طناز چشماشو گرد کرد و گفت:- نه احسان!!!در حالی که خودش هم می دونست این جریان حقیقت داره ... احسان با لذت پیشونی طناز رو بوسید و گفت:- نگرانش نباش ... مشکل خاصی نیست .. این روزا جلسه های همه مشکلای اینجوری رو حل می کنن ... برات نوبت می گیرم و با هم می ریم ... خیلی زود می تونی توام به اندازه من لذت ببری ... پس تا

1400/02/11 15:37

اون موقع رابطه بی رابطه ...طناز چشماش پر از قدردانی شد ... براش عجیب بود که احسان پی به این قضیه برده و یه جورایی شرمنده اش شده بود ... تنها کاری که تونست بکنه این بود چشماشو ببنده ... میدونست خیلی زود از اون درد لعنتی خلاص می شه ... و زندگیش پر از آرامش می شه ... بی اراده لبخند نشست روی لبش ...***با حرص مشغول رنده کردن پنیر پیتزاهای تخته ای بود ... در همون حالت بلند بلند با خواننده می خوند :برای جلب اعتماد تو از همه می گذرم که تنها شممی ارزه که به خاطرت تو جمع از قبل سر به زیر تر باشماشکایی که از چشماش فرو می چیکدن حرصش می دادن ... زیر لب غر می زد:- پیاز که نیست احمق! پنیر پیتزاست ...همه همیشه باورم کردن تو شک کنی به من می میرمهیچ وقت از ارتفاع نترسیدم ولی از افتادن می ترسمآره می ترسید ... از اینکه از چشم آرتان بیفته شدید می ترسید ... خیلی هم می ترسید ... نمی دونست دیگه باید چی کار کنه ... هر کار به ذهنش می رسید کرده بود ... به آرتان علاقه ش رو نشون داده بود ... علاقه خودش رو همینطور ... اما هیچ فرقی نکرده بود ...با شنیدن صدای زنگ در با این تصور که آرتانه زیر لبی گفت:- وا! آرتان که کلید داره ...اما رفت سمت در و در رو باز کرد ... با دیدن آقای کاظمی پشت در سریع خودش رو کنار کشید و گفت:- اِ صبر کنین یه لحظه ...سریع رفت سمت شالش کشیدش روی سرش و برگشت جلوی در ... بسته ای دست آقای کاظمی بود ... با دیدن ترسا گفت:- سلام خانوم دکتر ... اینو پستچی آورد ... زنگتون رو زدم ولی جواب ندادین ... چون ندیدم از خونه برین بیرون گرفتم آوردمش بالا ...ترسا با کنجکاوی بسته رو گرفت و گفت:- مرسی آقای کاظمی صدای ضبط بلند بوده نشنیدم ... لطف کردین ...بعد هم بدون هیچ حرف دیگه ای در رو بست ... با دیدن دو ترازوی روی پاکت حس کرد دنیا دور سرش می چرخه ... بالاخره اومد ... احضاریه لعنتی بالاخره اومد ... همون جا پشت در تکیه اش رو داد به دیوار و سر خورد روی زمین ... حتی نمی تونست پاکت رو باز کنه ... تنش می لرزید ... باز دوباره گریه اش گرفت ... سرش رو روی زانو گذاشت و هق هق کرد ... خواننده هنوز می خوند ...من قانون خودمو واسه تو حاضر شدم بشکنم اینجورینذاشتم هیشکی بدونه نیستی وقتایی که خیلی ازم دوریمن به صدات اینقدر معتادم که با یه روز قهر تو می میرمتو بدترین شرایط هم باشم صدام کنی آروم می گیرم ...در با صدای تیکی باز شد ... اما ترسا نتونست حتی سرش رو از روی پاش برداره ...معنی هر نگاتو می فهمم حتی توی اتاق تاریکمصدام بزن تا مطمئن باشم یادت نرفته اسم کوچیکماون شب که روی پله ها بودیم دلم می خواست یه لحظه برگردی ..واسه بغل کردن من باید از فرصت استفاده می کردیصدای مضطرب

1400/02/11 15:37

آرتان رو شنید:- ترسا ... ترسا چی شده ... چی شده عزیزم؟!!من قانون خودمو واسه تو حاضر شدم بشکنم اینجورینذاشتم هیشکی بدونه نیستی وقتایی که خیلی ازم دوریمن به صدات اینقدر معتادم که با یه روز قهر تو می میرمتو بدترین شرایطم باشم صدام کنی آروم می گیرمبا شنیدن لفظ عزیزم دیوونه شد ... سرش رو از روی پاش برداشت و غرید:- به من نگو عزیزم ... نگو!!!!بعد احضاریه رو کوبید توی سینه آرتان و گفت:- اینو ببین!!! اینو برام فرستادی ... تو فرستادی ... بالاخره کار خودت رو کردی ... حق رو به من ندادی ... منو نبخشیدی ... تنبیهت تا طلاق پیش رفت آره؟!!! دیگه باید چی کار می کردم؟!!! چی کار؟!!!آرتان بدون حرف پاکت رو از دست ترسا گرفت ... گذاشت روی زمین ... نشست کنار ترسا روی زمین و خونسردانه گفت:- آروم باش ... بذار حرف بزنیم ...ترسا با خشم خواست از جا بلند بشه و گفت:- مگه دیگه حرفیم مونده؟! با این احضاریه نشون دادی دیگه هیچ حرفی نمونده ... منو به کل از خودت نا امید کردی ...آرتان دست ترسا رو کشید و گفت:- بشین ... باید گوش کنی ... ترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم

1400/02/11 15:37

درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...ترسا فریاد کشید :- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت رو به کرسی می نشوندی ... اگه من هیچ وقت می فهمیدم درد تو چیه و به تانیا نمی گفتم بیاد باهات صحبت کنه ... اونوقت چی می شد ...زندگیت چه شکلی می شد ... البته قصد داشتم نه خودم باشم نه آترین ... اما طاقت نیاوردم تا این حد اذیتت کنم برای فهمیدنت ... اومدم اما محبتم رو ازت گرفتم ... فقط خواستم بفهمی اگه حرف نزنی ممکنه زندگیت به کجاها بکشه ... می خواستم با چشم ببینی ... وگرنه منم آدمم ... درکت می کنم می فهمم ناراحت شدی می فهمم زجر کشیدی می فهمم اینقدر از دیدن اون صحنه لعنتی حالت خراب شد که به اون فجیعی تصادف کردی و اگه بلایی سرت می یومد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم ... همه اینا رو می فهمم ... اما! باید درس عبرت می گرفتی تا دیگه هیچ چیز رو از من مخفی نکنی ... من اگه روزی تو رو توی اون صحنه می دیدم می یومدم مردی که باهاش بودی رو می کشتم! می فهمی؟!! نریز تو خودت ... دختر این قدر غد نباش ... داشتی با غدبازیت زندگیمون رو نابود می کردی ... می فهمی؟!!ترسا هق هق کرد:- فهمیدم ... فهمیدم! چند بار بهت بگم ... اما تو بازم کوتاه نیومدی و این درخواست لعنتی رو ...آرتان با لبخند گفت:- گریه نکن خانوم کوچولوی من ... این احضاریه واسه تو نیست ... واسه منه ... یه مورد توی مراجعینم دارم که شوهرش به شدت در حد مرگ کتکش می زنه ... زنه جرئت نداشت درخواست طلاق بده ... خودم براش وکیل گرفتم و این روزا هم درگیر کارای دادگاهیشه ... برای منم احضاریه دادن که برم و تعادل روانی نداشتن شوهرش رو تایید کنم ... همین! دیدی باز عجول شدی ... دیدی باز اشتباه برداشت کردی ...ترسا با دهن باز

1400/02/11 15:37

به آرتان خیره شد ... آرتان لبخند زد ...د ... همه حرفاش رو توی ذهنش مرور کرد و بعد یه دفعه از جا بلند شد و با خشم رفت سمت اتاقش ... حق رو به آرتان می داد و همین بیشتر عصبیش می کرد ... آرتان هم از جا بلند شد ... با لبخند راه افتاد دنبال ترسا و گفت:- ترسا خانوم ... همین امروز تونستم آترین رو دک کنم! می خوام شام بریم بیرون ... قهر نکن دیگه ...بعدش با خنده وارد اتاق شد و در اتاق رو بست ...دردم از یار است و درمان نیز همدل فدای او شد و جان نیز هم***بارون به شدت شلاق به بدن نحیفش می کوبید ... اما بی تفاوت افتاده بود روی قبر ... چشماش بسته بود ... نبض داشت اما ضعیف بود ... براش مهم نبود بمیره ... دیگه هیچی براش مهم نبود ... وجودش برای هیچ *** اهمیتی نداشت ... یه نون خور کمتر ... از دانشگاه انصراف داده بود چون دیگه نمی تونست چشم تو چشم کسانی بشه که همه رو کوبیده بود ... پشیمون نبود از رد کردن اشکان ... به این نتیجه رسیده بود که واقعا لایقش نیست ... اون ضعیف بود ... خیلی ضعیف ... و عقده ای ... خیلی عقده ای ... اما زندگی اونو اینطور بار آورده بود ... بعضی اوقات از دست خودش عصبی می شد و بعضی اوقات از دست روزگار ... اون لحظه دیگه هیچی براش مهم نبود ... سر قبر باباش توبه کرد ... التماس کرد خدا ببخشتش ... وقتی از زور گریه بی حال شد حس کرد سرما داره توی استخوناش نفوذ می کنم ... اما دیگه قدرت بلند شدن هم نداشت ... فقط میخواست بارون جونش رو هم بشوره و ببره ... هیچی تنش نبود جز یه مانتوی نازک ... دندوناش اینقدر از زور سرما به هم خوردن تا ثابت شدن ... پلکاش افتادن روی هم و از هر فکری آزاد شد ... آزاد و رها ... می خواست به باباش ملحق بشه ... به ابدیت ... وقتی که حس یم کرد دیگه از دنیا بریده ... وقتی که چیزی تا یخ زدنش باقی نمونده بود سایه از بین درختا بیرون اومد ... سایه یه مرد ... همینطور که به سمتش می دوید پالتوی بلند و خوش دوخت مشکی رنگش رو از تنش بیرون کشید ... اون دختر هنوزم برای کسی مهم بود ... با وجود همه بدی هاش ...روزای بارونی می رن ... هوای ابری آفتابی می شه ... مهم اینه که دل به دریا بزنی ... بری زیر بارون ...دستاتو باز کنی و بذاری بارون تن و بدنت رو بشوره و لذت رو به جونت تزریق کنه ... به جای اینکه دائم غر بزنی ... از آب و گلی که می پاشه بهت ... از خیس شدن لباسات ... از به هم ریختن مدل موهات ... از خیس شدن شیشه های عینکت ... از ترافیک ... از کمبود تاکسی و اتوبوس ... از زمین و زمان گله کنی ... خلاصه اینقدر غر بزنی ... غر بزنی ... غر بزنی ... که بعد از تموم شد بارون جز یه سر درد اساسی و یه روز کوفت هیچی برات باقی نمونده باشه ... فقط یه روز از عمرت رو هدر داده باشی ... همین و بس! پس

1400/02/11 15:37

به بارون لبخند بزن ...با خدا باش تا همه روزای بارونیت با سلامتی آفتابی بشه ...یا حق ...

1400/02/11 15:37

?پایان رمان روزای بارونی?

1400/02/11 15:38

دوستای رمانی خودم لطفا نظرتونو در مورد رمان روزای بارونی به من بگید?????
پی وی درخدمتم☺☺☺
ممنون

1400/02/11 15:53