439 عضو
این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
داره چرت و پرت میگه.
مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
اش.
ترمه- چرا؟
مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
ترمه- یعنی چی؟
مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
ترمه یه جیغ کشید و گفت:
مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
زهر مار!
ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
سگ خودتی!
بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
خیلی لوس واز خود متشکره.
برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
مانی برگشت طرفش که گفت:
بیا لوس نشو دیرم شده.
مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت.
بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
مانی- توام که هیچ کار نکردی.
ترمه- نه چیکارت کردم؟
مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
مانی- آره به خدا.
ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
مانی- خب جوابم رو بده.
یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
مانی- مثل تو هاره.
خیلی بی ادبی مانی.
ترمه- واقعا که!
رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
ترمه- با خداس!
مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم
می مونین.
طوری شده؟
ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
فقط به خاطر همین.
نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
برای چی؟
ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
از همون چیزایی که میگه می فهمم!
ترمه-چطور مگه؟
آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
فکر می کنم.
ترمه- عجب دیوونه ایه.
داره می آد!
مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!
ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
ترمه- اصله؟
مانی- دست شما درد نکنه.
ترمه- خریدیش؟
مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
از این لحظه به بعد
تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
دوباره خندیدم.
مانی- خیلی ممنون.
باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
دوباره خندیدم که مانی گفت:
رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
مانی- چیزی نگفتم که؟
ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
مانی- نه!
ترمه- پس از کجا آوردیش؟
مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
ترمه- پس صاحبش کیه؟
مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
ترمه- دلم خنک شد.
مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا
بتونی درش بیاری!
مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
ترمه- پاشو مانی زشته!
زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.
ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.
مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.
پاشو خجالت بکش پسر!!
مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.
جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.
خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!
مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.
تومه اومد پشت سر من و گفت:
راست می گه هامون خان؟
بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:
وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!
من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد
گفت:
ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.
مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:
نمی خوام، نمی خوام.
ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.
نمی خوام، نمی خوام.
بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.
نمی خوام، نمی خوام.
بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.
نمی خوام، نمی خوام.
وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.
نمی خوام، نمی خوام.
-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.
نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.
ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.
مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!
ترمه- نه! غلط می کنم.
مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!
ترمه- باشه، بیار.
مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.
من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:
تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.
ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:
باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.
مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.
مانی بلند شو، زشته بخدا.
رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:
ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.
به درک، مرده شورتو ببرن!
ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!
مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!
اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.
من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:
بیایین دیگه!
مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!
مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.
ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:
شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.
بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:
پات
بهتره؟
مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟
ترمه- نمی دونم.
مانی- زود تمومش کن بریم.
ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.
مانی- نه، کارترو بکن.
یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:
عوضش شب شام مهمون منی!
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.
بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.
بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:
الو! بفرمائین.
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:
یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!
ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟
کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.
کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:
الو! بفرمائین!
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه،
نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
نه!
نه!
می گم نه، نمی غهمی!
این حرفا چیه؟!
زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!
خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!
گم شو کثافت! خفه شو آشغال!
بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:
اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.
هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.
ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.
ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
پارازیت اش قطع شد؟
دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.
کارگردان اومد جلو ترمه گفت:
عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.
ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:
درد پات کم شد؟
مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!
ترمه- مرسی عزیزم.
مانی- چه باهام خوب شدی.
ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:
همه اش به خاطر اینه عزیزم.
مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.
ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.
-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟
ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.
-چرا؟!
ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.
-برای چی؟1
ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.
مانی- خب راست می گن؟
ترمه- چرا؟
مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!
ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!
مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!
ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!
-حالا چی کار می خوان بکنن؟
ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.
-اینکه دیگه به درد نمی خوره.
مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.
سانسور کلا چیز بدیه!
مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می
زنن!
-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!
مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!
ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.
مانی نگاهش کرد و خندید:
همون خنده ات جواب منو داد.
مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.
ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.
مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.
ترمه- چرا؟!
مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.
ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!
مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.
ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟
من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!
ترمه همیجوری نگاش کرد!
مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.
ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!
مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.
ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟
مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!
ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!
مانی- چه فیلمی؟
ترمه- زندگی پس از مرگ!
مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.
ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟
مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.
ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.
مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.
ترمه-
ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.
مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.
ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.
ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.
سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.
ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.
الو! نوشین!
این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.
آره انگار درست می گفتی.
هنوز درست فهمیدم.
از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.
بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:
می دونم! می دونم! اما چطوری؟
آره اما برام خیلی سخته.
باشه، سعی می کنم.
نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.
باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.
نه، فعلا به کسیچیزی نگو.
باشه، خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:
عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.
بعدش به یه نفر گفت:
یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.
ترمه اومد پیش ما و گفت:
فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!
از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.
ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟
کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!
ترمه- اینکه خیلی مشکه!
کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.
مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!
کاگردان- آره! مشکل *** همینه.
مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون
راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.
کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:
عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.
اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:
بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.
ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.
بعد رفت که لباساشو عوض کنه.
-شماها چه برنامه ای دارین؟
مانی- نمی دونم! بذار بیاد!
-پس من می رم.
مانی- کجا؟
-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!
مانی- نمی آی باهم بریم؟
نه! شماها برین.
مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.
خودم می رم!
مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.
یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.
بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.
تا منو دید، خندید و گفت:
چه زود رسیدی؟
توام چه زود حاضر شدی؟
رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
پس چرا بهم نه میگی؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:
بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.
رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:
ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.
فقط رنگش فرق می کنه.
-خیلی گروف قیمته؟
سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
رکسانا- کجا می خوایم بریم؟
یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.
هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:
چرا ساکت شدی؟
ساکت نشدم!
خب پس بگو.
چی بگم؟
بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟
یه خرده نگاهم کرد و گفت:
چه فرقی می کنه؟
خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!
یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:
اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی
ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟
نگاهش کردم.
رکسانا- کنجکاوی؟
-در مورد تو؟!
رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.
-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.
-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.
مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.
دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.
یعنی باید آزمایش اش می کردند؟
نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.
به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.
من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.
-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.
یعنی اینجا که همه از
همدیگه جدا هستن نیست؟!
هیچی نگفتم که گفت:
البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!
یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.
تو آگاهی داشتی؟
داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.
از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟
متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.
ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.
یه مکث کرد و بعد گفت:
سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس
یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:
اسمش چیه؟
اسم چی؟
دخترخالت.
کی؟؟
دخترخالت که گفتی؟
آهان! چیز! سمیرا.
سمیرا؟
آره. چطور مگه؟
هیچی همینجوری پرسیدم.
خب بعدش چی شد؟
من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.
دوباره ساکت شد که گفتم:
خب؟
افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.
یعنی چی؟
تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.
متوجه نمیشم.
مادرم!
برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:
یه دقیقه صبر کن هامون!
چی شده؟
من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.
یعنی چی؟!
رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!
چرا؟
اگه تو می خوای
برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟
خندیدم و گفتم:
حسودی می کنی؟
اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.
دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!
خندید و گفت:
می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.
از کجا می دونی؟
بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.
بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:
یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!
غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.
جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.
این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟
ساعت چند می اومدی خونه؟
سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.
ادامه دارد....????
1400/02/14 22:00?#پارت_#هفتم?
?رمان_#رکسانا?
روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا دوباره صبح بشه و من برم مدرسه. اونجا بیشتر بهم خوش می گذشت. مهربونی، دوستی، محبت برام فقط تاونجا بود. تو خونه فقط انجام وظیفه بود اونم در حد پایین اش.
خلاص چند سال تقریبا بهمین صورت گذشت. یادمه حدوده شانزده سالم بود. تابستون بود و من همه اش تو خونه. یه شب که از صبحش مادرم کلافه و بی قرار بود، صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. راستش من دختر سر براهی بودم. یعنی شاید نشه گفت سربراه، باید بگم یه دختر با یه روحیه پر و بال نگرفته. می فهمی معنی اش چیه؟ فکر نکنم! چون روحیه تو با من فرق می کنه. تو در دوران کودکی و نوجوانی از هر جهت ارضا بودی. پدر و مادرت نهایت سعی خودشونو کردن که تو کمببودی نداشته باشی اما من چرا! نبود پدر! سر به هوایی مادر! محبت ندیدن از کسی که باید سنبل محبت و مهر باشه. برای همین میگم روحیه من پر و بال نگرفت. من همیشه شادی رو تو دخترای دیگه می دیدم. من همیشه خندیدن از ته دل رو با صدای بلند از دهن دوستام می شنیدم. من حرف زدن از این در و اون در و چیز تعریف کردن رو همیشه فقط شاهد بودم و شنونده. آخه چیزی از کسی برای گفتن نداشتم. از موقعی که از مدرسه می اومدم تا وقتی که دوباره برمی گشتم مدرسه شاید ده تا جمله با مادرم حرف نمی زدم. اون حتی مثل یه هم اتاقی هم برام نبود. چه برسه به یه مادر.
رسیدیم تو پاساژ که گفت: سمیرا چه جور سلیقه ای داره؟
چی؟
سمیرا، نمی شناسی؟؟
آهان! با سلیقه خودت بخر.
چی مورد نظرته؟
همه چی. کفش، کیف، روپوش، روسری، عطر. همه چی؟
برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت:
می خوای همه رو بخری؟
من از طرف خودم ومانی و مادرم و عموم می خوام بخرم. از طرف هر کدوم یه چیز!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
آخه سایزش چیه؟
ددرست اندازه توئه.
رفتیم تو یهکفش فروشی و دو جفت کفش انتخاب کرد و خریدیمش و از یه جا دیگه دو تا روپوش خیلی قشنگ با دو تا روسری و بعدش اومدیم بیرون و گفت:
دیگه چی می خوای؟
شلوار و عطر.
رفتیم یه جا دیگه و دو تا شلوار و سه تا تی شرتم خریدیم و اومدیم بیرون و گفت:
دخترخالت باید خیلی خوشحال باشه که شماها انقدر دوستش دارین و براش یه همچین کادوهای گرون قیمتی می خرین.
حتما خوشحال میشه. اگه دوتا عطر خوش بوام براش بخریم
دیگه تمومه.
رفتیم تو یه طبقه دیگه که عطرفروشی بود و رفتیک تو مغازه که گفت:
انتخاب عطر دیگه خیلی مشکله. هر کسی هر نوع عطری رو دوست نداره.
عطر رو باید خودم براش انتخاب کنم.
رکسانا- چی؟
باید با سلیقه خودم باشه. تو فقط اسم عطرایی که خودت خوش ات میاد بگو.
ابروهاشو انداخت بالا و به فروشندده چند تا اسم گفت که من از بین اونا، دوتا شو انتخاب کردم که خیلی ام گرون و خوش بو بود.
وقتی فروشنده داشت کادوشون می کرد، رکسانا فقط داشت با یه حالت عجیبی به جرکات دست فروشنده نگاه می کرد.
پول عطر رو دادم و اومدیم بیرون که گفت:
می دونی هامون یه وقتی آرزو داشتم یه نفری برای منم یه همچین کاری بکنه؟!
اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:
نه! نه! اشتباه نکن. این آرزو در یه زمان برام خیلی مهم بود، نه حالا! بعدش در کیفاش رو باز کرد و از توش یه بسته کادویی درآورد و گرفت جلو من و گفت:
این برای توئه هامون.
برای من؟ به چه مناسبت؟
همینطوری!
آخه برای چی؟!
برای خیلی چیزی! برای دل ام، برای آرزوهام. برای خیلی چیزهایی که نداشتم.
بهش خندیدم و بسته رو ازش گرفتم و واکردم. یه ادکلن خیلی گرون قیمت بود! تقریبا هم اندازه پولی که بهش داده بودم.
همه اون پول رو برام کادو خریدی؟
لذتش برام از هر چیزی بیشتر بود. ازش خوشت می آید؟
عالیه، از همین همیشه می زنم.
منم صد تا ادکلن رو تو یه فروشگاه امتحان کردم تا فهمیدم از این می زنی.
جدی میگی؟
سرشو تکون داد که گفتم:
حالا توام هدیه های خودت رو بگیر.
چند تا نایلونی رو که دستم بود دادم بهش! یه نگاه بهم کرد و بعد اخماش رفت تو هم و گفت:
تلافی می کنی؟
نه! اینا رو برای تو گرفتم! من اصلا خاله ندارم.
یه آن مات شد بهم! تو چشماش اول حالت خشم رو دیدم و بعدش شادی و مهربونی رو. انگار خودش فهمید و گفت:
ببخش هامون. من بعضی وقتا نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین و عصبانی.
الان چطور هستی؟
فقط ترو خدا زودتر یه جایی رو پیدا کن که من بتونم یه خرده گریه کنم تا آروم بشم.
بهش خندیدم که گفت:
دارم جدی بهت می گم.
زود عینک اش رو از تو کیف اش درآورد و زد و راه افتاد طرف اون قسمت پاساژ که خلوت بود. منم دنبالش راه افتادم. جلو یکی یکی مغازه ها یه خورده صبر می کرد و قطره های اشک رو که از زیر عینک اش می اومدن پایین با دستمال پاک میکرد و می رفت جلو مغازه بعدی. مونده بودم که چه شه! خیلی براش ناراحت بودم. اعصابم خورد شده بود اما نمی دونستم باید چیکار کنم. برای همین صبر کردم که خودش آروم بشه.
یه ده دقیقه ای همین جوری گریه کرد تا آرم شد و بعد برگشت طرف منو گفت:
ناراحتت کردم؟
انگار من ترو ناراحت کرد.
نه. تو خوشحالم کردی.
پس چرا گریه
کردی؟
رکسانا- یه زمانی شادی بیشتر از غم احتیاج به گریه و اشک ریختن داره! حالا جدی اینارو داشتی برای من می خریدی؟
آره بخد. من اصلا خاله ندارم.
یه مرتبه بتزوم رو گرفت و گفت:
مرسی هامون، نمی دونم چی بهت بگم. تو واقعا امروز خوشحالم کردی. نه بهخاطر چیزایی که برام خریدی. به خاطر نفس کارت. خیلی وقته که کسی به فکرم نبوده.
از این به بعد هس.
بازوم رو تو چنگ اش فشار داد که گفتم:
گرسنه ات نیست؟
چرا!
بریم همینجا یه چیزی بخوریم.
عالیه.
راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط اش و تو یکی از اون رستورانها و دو تا پیتزا سفارش دادیم و رفتیم طبقه بالاش و نشستیم تا حاضر بشه که گفت:
اون شب مادرم صدام کرد که باهام حرف بزنه. نمی دونستم چی می خواد بگه. یعنی باید انتظارشم داشتم. می دونی چی گفت؟ با یه لحن بد و حالت عصبانی گفت: ببین رکسانا من که نباید به پای تو بسوزم و بسازم.
گفتم چی؟ گفت: ازدواج من و اون بابات از اول اشتباه بود. یه تجربه تلخ! اون موقع من بچه بودم و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم! چون تو زندگی مشکلاتی داشتم و می خواستم زودتر از این وضع خلاص بشم. برای همین باهاش عروسی کردم و گرنه اصلا دوستش نداشتم. اشتباه دومم این بود که بچه دار شدم.
یه لحظه مکث کرد و بعدش بهم خندید و گفت:
ترو خدا نیگا کن ببین یه مادر به دخترش چی میگه. به من میگه که یه اشتباهم. مهر مادری رو ببین!
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده.
رکسانا- اصلا! دقیقا همین که گفت بود. می گفت که دلش نمی خواد که زندگیش فنا بشه. می گفت می خواد از زندگی اش لذت ببره. می گفت که نمی خواد وقتی که پیر شد بشینه و حسرت بخوره که چرا کارایی رو که دلش می خواسته نکرده.
دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:
و کرد! هرچند که از خیلی وقت پیش کرده بود اما حالا دیگه علنی اش کرد. از همون فرداش دست یه مرد رو گرفت و آورد تو خونه. یعنی یه روز عصر که تو خونه نشسته بودم و نوار گوش می دادم، دیدم در واشد و مادرم با یه مرد اومد تو. اول فکر کردم که همسایه ای چیزیه! تیپ و قیافه اش خیلی خوب بود. اما بعدش فهمیدم که قضیه از چه قراره.
مادرم آوردش و بهم معرفی کرد و گفت که دوست شه. بعدشم در کمال وقاحت گفت که از این به بعد با ما زندگی می کنه.
به همی راحتی؟؟؟
آره! به همین راحتی!!
-اون وقت تو هیچی بهش نگفتی؟
رکسانا- چی بهش می گفتم؟! تو که نمی دونی چه جور آدمی بود. یه زن بد دهن و دست و رو شسته. دست بزنم که داشت.منم یه دختر شانزده ساله که بیشتر نبودم. چیکار می تونستم بکنم.
-یعنی همینجور دست یه مرد رو گرفت و آورد خونه، نه عقدر نه چیزی؟
عقد که نه! اگه حداقل باهاش ازدواج می کرد، یه چیزی اما
اونو به عنوان دوست پسرش آورده بود خونه! هر چند بعد از یه ماه از ترسشون رفتن محضر و صیغه ش شد. اما فقط به این خاطر که تو خیابون کسی کاری به کارشون نداشته باشه. در واقع اون مرد همون دوست پسرش بود اما به یه صورتی مسئله رو جنبه محترمانه بهش داد! خنده داره، نه؟
نه، اصلا!
رکسانا- پس چندش آوره؟
نمی دونم.
باید یه چیزی باشه دیگه! یا باید خوب باشه یا بد.
نمی دونم صیغه چیز خوبیه یا نه! اصلا نمی فهمم چیه!
من می فهمم چیه!
از پایین شماره فیش ام روصدا کردن.بلند شدم و رفتم غذامونو گرفتم و آوردم بالا و نشستیم.دوتایی یهخ ورده خوردیم کهگفت:
وسط غذا خوردن حرف بزنم ناراحت نمی شی.
من نه اما خودت ناراحت می شی.
رکسانا- باید حرف بزنم! حالا که شروع به گفتن کردم باید بگم!
خب بگو!
یه خورده نوشابه خورد و بعدش گفت:
طرف دو ماه بیشتر باهاش زندگی نکرد. حالا تو اون دو ماه من چی کشیدم، نمی تونم بگم. توام نمی تونی بفمهمی! من از اون یارو می ترسیدم. همچین بهم نگاه می کرد که تن ام می لرزید. دیگه تو خونه راحت بودم. از ترس شلوار و بلوز آستین بلند می پوشیدم و همه اش تو اتاقم بودم. مضل یه زندانی.
خب می رفتی ازش شکایت می کردی؟
چه شکایتی؟ صیغه اش بود.
هیچی نگفتم که یه خورده پیتزاش خورد و گفت:
یه شب یه مرتبه صدای داد و فریاد و فحش و فحش کاری بلند شد. داشتن با همدیگه کتک کاری می کردن و هرچی از دهن شون درمیومد به همدیگه می گفتم. من از ترسم در اتاقم رو قفل کردم و گوشامو گرفته بودم که چیزی نشنوم.
خلاصه فرداش صیغه رو فسخ کردن و شکر خدا تموم شد و من یه چند وقتی راحت بودم که دوباره بعد از سه چهار ماه شروع شد.
دوباره؟!
رکسانا- آره!
یعنی چی؟
رکسانا- خب اون یه بیوه پولدار بود و مردای جوونم دنبالش. هم پول داشت و هم خونه و ماشین. قیافه شم بد نبود. حدودا چهل سالش بود و از قیافه نیفتاده بود.
-دوباره صیغه همون شد؟
نه،یکی دیگه!
خب بهش می گفتی بره خونه مرده!
رکسانا- کدوم خونه! همه اینایی که صیغه شون می شد آس و پاس بودن و دنبال پولش.
یه خورده نوشابه خورد و گفت:
این یکی فقط پنج شش سال از من بزرگتر بود. واقعا شرم آور بود. ورداشته بود یکی از این جوونایی رو که موهاشونو بلند می کنن و ابروهاشونو برمیدارن آورده بود خونه. این یکی رو که دیگه باورم نمی شد. جای پسرش بود. حالا اینا به درک. همچین خودشو براش لوس می کرد که انگار دختر هیجده ساله رو برای یه پسر بیست و یکی دو ساله عقد کرده بودن.
خوشبختانه این یکی دیگه به دو ماه ام نرسید. درست حدود یه ماه و نیم بعدش رفتن و صیغه رو باطل کردن.
-چرا؟ این یکی چرا؟
این یکی تقصیز من بود!
تقصیر تو؟
رکسانا- آره. پسره تا
چشمش به من افتاد مادرمو فراموش کرد. می دونی من از اول هم قدم بلند بود. رشدم زیاد بود. شاید بخاطر اینکه پدرم فرانسوی بود. مثلا وقتی شانزده سالم بود، جثه ام مثل یه دختر نوزده ساله نشون می داد. خلاصه پسره تا منو دید، گل از گل اش شکفت و کلی ذوق کرد. حتما حساب می کرده که با یه تیر دو نشون زده!
همه اش می اومد طرف من و سعی می کرد سر حرف رو باهام باز کنه. منم که همه اش تو اتاقم بودم. شده بودم مثل یه زندانی. یعنی تا برمی گشتم خونه و می رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل می کردم و همونجا بودم تا فرداش. فقط برای دستشویی و حمام کردن می اومدم بیرون. اونم با ترس و لرز. ناهارم که دیگه هیچی. یعنی تو مدرسه یه چیزی می خوردم و فقط می موند شام که صدام می کردم. یعنی مادرم از روی اکراه و اجبار صدام می کرد. اونم به اصرار اون پسره که دلش می خواست منو ببینه و بهم گیر بده. جالب اینجا بود که وقتی می دید من حتی نگاش هم نمی کنم، گیتارش رو برمی داشت و شروع می کرد به زدن. در طاهر برای مادرم اما من می دونستم منظورش چیه! حالا کاشکی خوب می زد که حداقل آدم سرسام نگیره. انقدر خراب و غلط می زد که من بالا نمی تونستم درس بخونم.
هیچی به مادرت نمی گفتی؟
اصلا مگه می شد در موردش با مادرم حرف بزنم. جون و عمرش اون پسر بود. همین جور پول می ریخت زیر دست و بالش. براش یه موتور خرید به چه گرونی. می رفت می اومد شلوار، تی شرت، ادکلن، زنجیر طلا، انگشتر. نمی دونی چقدر دوستش داشت.
بالاخره چی شد؟
اوایل با همدیگه خیلی خوب بودن. عین لیلی و مجنون. اما کم کم وضع عوض شد. انگار وقتی آتیش مامان یه خورده خاموش شد، تازه متوجه شد که پسره چشمش دنبال پول اون و عشق منه. دیگه از ترسش خرید نمی رفت یا اگه می خواست بره، به زور پسره رو هم دنبالش می برد. پسره ام که تنبل بود و از خونه تکون نمی خورد. برای همین مادرم مجبوری منم برای خرید می فرستاد. خب خیلی از چیزا رو می آوردن خونه اما مثلا بعضی از چیزها مثل نون رو باید دیگه خودمون می رفتیم و می گرفتیم. منم که درس داشتم. پسره ام که نمی رفت. مادرمم که جرات تنها گذاشتن ما رو با همدیگه نداشت. کم کم خودشم مثل من شد یه زندونی.
چند وقتی که گذشت یه روز باید قبض تلفن و آب و برق رو می برد بانک بده و پول ام بگیره. نمی دونم چه فکری به کله اش زده بود که به هوای بانک رفت بیرون اما بلافاصله یواشکی برگشته بود خونه.
پسره تا دید اون از خونه رفت بیرون زود اومد پشت در اتاق من و در زد! من چون می دونستم مادرم خونه نیس، اصلا جوابش رو ندادم که خودش به زبون اومد و گفت«رکسانا، چرا اینقدر از من دوری می کنی! حالا چون فهمیدی من عاشقت شدم
خودتو واسه من میگیری؟!» من هیچی نگفتم که گفت« نکنه از اینکه مادرت رو صیغه کردم ناراحتی؟! حسودی می کنی؟!» اینو گفت و قاه قاه خندید. حالا من اونجا داشتم از عصبانیت و ترس می مردم و هی تو دلم بهمادرم فحش می دادم که گفت« چه انتظاری از یه جوون داری؟ وقتی این اوضاع مملکته، یه جوون چی کار میتونه بکنه>! به خدا قسم به هر دری که زدم روم بسته شد. مجبوری اینکارو کردم و گرنه کی دلش می خواد یه زن به سن و سال مادرش رو صیغه کنه؟!!»
هنوز این جمله تو دهن اش بود که یه صدای گروپ شنیدم و پشت سرش صدای فریاد پسره و جیغ مادرم رو! نگو یواشکی اومده تو خونه و گوش واستاده بوده و ان *** نفهمیده.
خلاصه نمی دونم با چی زده به سر پسره که سرش شکسته بود و خون همهجا رو گرفته بود. حالا شانس آورده بودکه به دست مادرم کشته نشده بود. آخه تو مادرم رو نمی شناختی! وقتی اون روی سرش درمی اومد دیگه هیچی جلودارش نبود.
کار کشید به کلانتری و شکایت و اینچیزا! آبرو برامون تو محل نموند. هرچند من سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف و خودمو به نفهمی می زدم. همه اهل اون محل جریان مادرممرو می دونستن. اما خب چیکار می تونستم بکنم. بالاخره منو برای شهادت خواستن کلانتری و بعدش چندبار رفتیم و اومدیم تا مسئله تموم شد. فقط آخرش تو کلانتری، یه سرهنگه برگشت به مادرم گفت« اگه می خوای صیغه بشی،حداقل یه کسی رو پیدا کن که به سن و سالت بخوره و تا سرت روبرمیگردونی نره سراغ دخترت.»
مادرت چی گفت؟
مادرم که این حرفا حالی اش نبود.
غذات یخ کرد.
یه خورده خرد بعدش گفت:
دوباره یه مدت راحت شدم! یعنی دیگه کسی رو نیاورد خونه اما به یه مصیبت دیگه گرفتار شدم. افتاده بود تو سرش که منو شوهر بده! یعنی می خواست به یه صورت از شر من خلاص بشه. به همه سپرده بود که اگه کسی رو سراغ دارن حاضره منو شوهر بده! اتفاقا خیلی آ پیدا شدن! حالا فکر نکنی از خودم تعریف می کنم آ!
نه! راستش هر کی ترو ببینه عاشقت میشه! کاملا قبول دارم. تو درست عین شارون استونی!
حالا تو اونو دوست داری یا منو؟
خندیدم و گفتم:
ترو!
خندید و گفت:
توام غذاتو بخور، مال توام یخ کرد.
یه خورده خوردم و گفتم:
خواستگارا چی شدن؟
اولی که پاشو گذاشت تو خونه، مادرم رو تهدید کردم که اگه دومی پاش به خونه برسه خودکشی می کنم! اونم از ترسش دیگه دنبال قضیه رو نگرفت.
بالاخره یه چند وقتی گذشت و شد تابستون. اون سال تابستون رو من حسابی درس خوندم وامتحان دادم و قبول شدم. یعنی یه سال رفتم جلو. البته یه خورده بهم فشار اومد و وقتی مهر شد و مدرسه ها باز شد، من یه مرتبه مریض شدم. چند روز تو خونه خوابیدم تا حالم خوب شد و رفتم مدرسه و چون
چند روز غیبت داشتم گفتن که باید مادرم بیاد و غیبت ام رو موجه کنه. عصرش جریان رو به مادرم گفتم و قرار شد فرداش بیاد مدرسه که تا دو روز نیومد و بالاخره روز سوم اومد.
مدیر مدرسه ما یه خانم بود که یه برادر داشت که گاه گداری می اومد مدرسه و بهش سر می زد. تقریبا چهل و دو سه سالش بود، شایدم کمتر. یه مرد بلند قد خوش تیپ بود. از اونایی که موهای دو طرف سرشون جوگندمی شده بود. همیشه ام یهادکلن خیلی خوش بو می زد و وقتی از تو حیاط رد می شد، بوش همه جا می پیچید. یه ماشین قشنگ ام داشت وهمیشه ام کت و شلواری شیک می پوشید.
خلاصه اون روز که مادرم مدرسه، اونم اونجا بود. یعنی من بعد فهمیدم. موقع اومدنش سر کلاس بودم و زنگ تفریح بود که من یه مرتبه دیدم مادرم از تو دفتر با این مرده اومد بیرون. وای خدای من! عرق سرد نشست رو تن ام! همه اش خدا خدا می کردم که مامانم منو نبینه و نیاد سراغم. مادرم همینجور باعث آبروریزی بود، وای به اینکه با این مرده در حال قدم زدن باشه! تو نمی دونی مادرم چه جوری می اومد تو خیابون. مثلا می گفت که می خوام لج کنم اما دروغ می گفت. مخصوصا اونطوری می اومد بیرون.
چه طوری؟
یه لباس می پوشید که دخترای هیجده ساله نمی پوشیدند. همچین آرایش می کرد که صد رحمت به...! چی بگم آخه! خلاصه طوری خودشو درست می کرد که تو خیابون همه نگاش می کردن. همیشه ام یه روپوش می پوشید که یقه اش تا کجا باز باشه و گردنبندای گرون قیمت اش معلوم باشه و همه بفهمن که پولداره. حالا لباس پوشیدنش به کنار، راه رفتن اش خیلی مضحک بود. همچین با ادا راه می رفت که انگار یه مانکن داره یه لباس و نمایش می ده. من تا اونجا که می تونستم باهاش تو خیابون راه نمی رفتم. اصلا این زن بیمار بود.یهکارای عجیب و غریبی می کرد.
ماشینش همیشه آخرین مدل بود. مصلا وقتی داشت رانندگی می کرد اگه این طرف یا اون طرفش یه مرد خوش قیافه تو یه ماشین نشسته بود،مخصوصا می پیچید جلوش. یارو تا می اومد یه چیزی بهش بگه یه خنده تحویلش می داد و گاز می داد می رفت و یارو هم دنبالش. یه بار خدا می دونه کاری کرد که من از هیچ دختر هیجده نوزده ساله ندیدم.
یه روز با همدیگه تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم یه جا. سر یه چهار راه خوردیم به چراغ قرممز. جلومون یهماشین شیک بود که توش یه جوون نشسته بود وصدای ضبط شم بلند کرده بود. می دونی مادرم چیکار کرد؟! پاشو آروم از رو ترمز برداشت و با ماشین آروم زد به ماشین پسره. من اصلا مونده بودم چرا اینکارو کرد. سرمو انداختم پایین که دیدم در ماشین پسره باز شد و یه لحظه بعد صدای مادرم رو شنیدم که با عشوه ازش عذر خواهی می کرد و دیگه بقیه
اش بماند. بعد از این قضیه تا اونجایی که می شد باهاش هیچ جا نرفتم.
خلاصه اون روز تو مدرسه ام، با همین حالت از دفتر اومد بیرون و همینجوری که راه می رفت با برادر مدیرمونم حرف می زد و می خندید.
من زود خودموکشیدم پشت یکی از دوستام تا من نبینه! یه مرتبه همه دوستام متوجه شده بودند. داشتم خدا رو شکر می کردم که نفهمیدن اون مادر منه که چشمم افتاد به همون دوستم که پشتش قایم شده بودم! همه چی رو فهمیده بود!
از فرداش که رفتم مدرسه همه بچه ها فهمیده بودند که اون زن مادر منه. حالا اینش به کنار، حرفی دراومده بود برام عذاب آور بود. متوجهی که چی میگم؟ برادر مدیرمون همینجور وقتی می اومد مدرسه انگار داشت با چشمش بچه ها رو می خورد. انقدر هیز بود که نگو. همه بچه ها می گفتن موقعی که راه می ره از تو جیب اش شماره تلفن اش رو که روی کاغذای کوچیک نوشته، میندازه زمین که دخترا بردارن و بهش تلفن کنن. هرچند دروغ می گفتم اما تو چشم چرونی اش شکی نبود.
اون با مادرت چیکار کرد؟
بعدا فهمیددم!یعنی تا اون روز فقط تو خونه عذاب می کشیدم و تو مدرسه آرامش داشتم اما بعد از این جریان دیگه محیط مدرسه هم شده بود برام جهنم. چه حرفایی که بچه ها از خودشون درنمی آوردن!چه چیزایی که درگوشی بهم نمی گفتن؟
چرا مگه دوستات نبودن؟حسادت! من به خاطر دورگه بودن و درس خوندن و رنگ مو و اگه تعریف از خودم نباشه خوشگلی ام، توی مدرسه مورد توجه دبیرا بودم. همینم حسادت بچه ها رو تحریک می کرد. همیشه سعی می کردن یه جوری منو ناراحت کنن. شاید ته دلشون اینو نمی خواستن اما اینطوری بود. وقتی همکه یه همچین سوژه ای به دستشون افتاده بود که دیگه واویلا! حالا بقیه اش رو گوش کن. اینا که خوبه اش بود.
چند روز بعد یه مرتبه دیدم که زنگ خونه مون رو زدن و برادر مدیرمون که اسمش فرامرز بود اومد تو! نمی دونی چه حالی شدم. مادرم برام معلم خصوصی گرفته بود اونم چه درسی؟! چیزی دیگه پیدا نکرده بود، برای فارسی ام معلم گرفته بود.
فارسی؟؟
رکسانا- آره! اخه اکثر درسام عالی بود و فقط یه خورده تو ضعرای فارسی ضعیف بودم. اونم نه زیاد! مثلا فارسی ام می شد شونزده هیفده! اون وقت مادرم یه مرتبه به فکر تقویت فارسی ام افتاده بود . برام معلم گرفته بود.
چیکاره بود؟
منم بالاخره نفهمیدم! اما می دونستم تو یه اداره کار می کنه. از صبح تا ساعت چهار، پنج سرکار بود.
ببین رکسانا یه سوال برام پیش اومده؟
رکسانا- چی؟
تو که تریب اروپایی داشتی چرا انقدر از رفتار مامانت ناراحت می شدی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:تو در مورد اروپایی آ چی می دونی؟
خیلی کم.
ببین! یه زن با یه مرد وقتی چهاچوب ها رو بشکنه،
رفتار و اعمالش میشه یه چیز عجیب. حالا ممکنه این چهارچوبها، کلیشه های بد و سنت های پوسیده باشن که فقط دست و پای آدم رو بستن و جلورشد و ترقی شون رو میگیرن و باعث ناراحتی شون میشن! اون موقع شکست شون اعجاب انگیز و مورد قبول جامعه است! کسی ام که اینکارو کرده، می شه نوآور. این حرکت هم میشه یه حرکت به سمت رشد. پس چیزخوبیه! نمونه اش رو هزار تا داشتیم! آزادی زنها! تساوی حقوق بین زن و مرد! رنسانس! تحول افکار، شکل گیری جوامع پیشرفته.
از نظر صنعتی ام که دیگه خودت می ددونی. صنعت، تکنولوژی،اختراعات، اکتشافات. همه شونم در جهت آسایش و راحتی بیشتر مردم بوده! اما یه چهارچوب هایی هست که شکستن شون نه تنها افتخاری نداره ومورد قبول عام نیست، بلکه خیلی زشت و ناپسنده! مثل چهارچوب خانواده!
مادر من این چهارچوب مقدس روشکست. اونجا هیچکس با اینکه یه دختر، دوست پسر بگیره مخالف نیست اما وقتی یه مادر کانون خانواده رو به لجن می کشه، تو هر جای دنیا نفرت انگیزه!
اون می تونست خیلی با شهامت بهپدرم بگه که دیگه دوستش نداره وازش جدا بشه وبعدش دیگه آزاد بود که هر کاری که دلش می خواد بکنه اما اون حریم مقدس خانواده رو آلوده کرد. اینم توی همه جای دنیا زشته. بعدشم کی دوست داره مادرش یه زن شهوت ران باشه؟! حالا چه با خوندن صیغه یا غیر از اون. عمل مادر من همین بود! برای همینم من از داشتن یه همچین مادری شرمسار بودم! همیشه!
سرشو انداخت پایین و ساکت شد و منم سرمو با پیتزا گرم کردم که یه خورده بعد گفت:
بریم؟
بریم.
دوتایی بلند شدیم و رفتیم پایین و از رستوران اومدیم بیرون که گفت:
بریم یه جا قدم بزنیم.
رفتیم همون پارکی که نزدیک پاساژ بود. یه پارک کوچیک و قشنگ و خلوت. دوتایی شروع کردیم به قدم زدن. بدون حرف.
ده دقیقه ای که گذشت نشستیم رو یه نیمکت. خیلی ناراحت بود. دوتا سیگار درآوردم و روشن کردم یکی اش رو دادم بهش که یه لبخند بهم زد و ازم گرفتش. گذاشتم کمی آرومتر بشه و بعد گفتم:
من دیگه نمی خوام بقیه سرگذشت رو بدونم!
رکسانا- چرا؟ می ترسی چیزی بشنوی که نتونی قبولشون کنی؟
نه! نمی خوام ترو ناراحت کنم!
من همیشه به خاطر گذشته تاریکی که دارم ناراحتم.
وقتی تکرارشون میکنی ناراحت تر میشی.
برعکس! اینا رو که برات تعریف می کنم، انگار آرومتر شدم.
خب اگه اینطوره بقیه اشم بگو.
سیگارش رو انداخت زمین و گفت:
خلاصه برام معلم فارسی گرفت. منم چیکار می تونستم بکنم؟ می دونستم منظورش چیه اما مگه جرات داشتم به برادر مدیر مدرسه مون نه بگم؟! جالب اینجا بود که این کلاس تقویتی هر روزه بود! عصر به عصر آقا فرامرز تشریف می آوردن منزل ما و شروع به
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد