بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

تدریس فارسی می کردن! حالا جالب تر طرز تدریس شون بود!
کتاب کلیله و دمنه رو خریده بود و با خودش می آورد و به من درس می داد! زاغ و بوم، روباه و شیر، کبوتر و طوقی،دیدی چقدر نثر مشکلی داره؟! حالا مجسم کن یه دختر نیمه فرانسوی، کلیله و دمنه بخونه! حالا اگه فقط خوندن بود عیبی نداشت! برای اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه که کاری به کارشون نداشته باشم، از هر درسی که بهم می داد، یه مشقی ام بهم می داد. منم با وجود اون همه درس اول باید می رفتم و لغت های درس رو حفظ می کردم و بعدشم از رو درس یه مرتبه می نوشتم و آماده می شدم برای دیکته فردا عصر. البته هرچند که خیلی سخت بود اما فارسی و دیکته ام از ایرانیا بهتر شد. خلاصه درس رو بهم می داد و منو می فرستاد تو اتاقم و خودشون تنها می شدن.
-چرا مادرت مثل دفعه های قبل عمل نمی کرد؟!
-چشمش ترسیده بود! می خواست اول این یکی رو امتحان کنه بعد باهاش ازدواج کنه.
-مگه باهاش ازدواج کرد؟
آره! ازدواج کرد و این یکی شد ناپدری من!
خب؟!
هیچی دیگه! وقتی فارسی من عالی شد و معلوم شد که اقا فرامرز معلم بسیار خوبیه، مادرمم بعنوان پاداش باهاش ازدواج کرد. تو مدرسه که همه فهمیدن! دفعه های قبل اگه به اون دو نفر کم محلی می کردم و تحویل شون نمی گرفتم، کاری نمی تونستن بکنن اما این یکی مستقیم با مدرسه ام در ارتباط بود. یعنی اویل ازدواجشون من یهخورده بد قلقی کردم که انعکاسش رو تو مدرسه و توسط مدیرم دیدم.
یعنی چی؟
رکسانا- هیچی! بهش سلام نمی کردم و جواب سلامشم نمی دادم! یکی دو روز که گذشت، مدیر مدرسه از تو صف کشیدم بیرونو جلو همه بچه ها ناراحتم کرد.
خوب دیگه اون مدرسه نمی رفتی!
کی باید از اونجا می آوردم بیرون و تو یه مدرسه دیگه ثبت نامم می کرد؟ خب مادرم! اونم که از این کارا نمی کرد! تا بهش حرف می زدم می گفت بهترین مدرسه همینجاس که تو میری! هم بچه هاش خوبی و هم مدیرش خواهر شوهرمه!
یه آه کوتاه کشید و گفت:
اگه هنوز تو فرانسه بودم و تو دوران قدیم! تو دویست سال پیش فرانسه! اون وقت این مادرم رو به جرم روسپی گری از طرف کلیسا می گرفتن و آتیشش می زدن!
جدی اینکارو می کردن؟!
نه تنها اونارو، هر کسی که به نحوی تو کارشن دخالت می کرد یا ممکن بود باعث ناراحتی شون بشه! مثلا یه دانشمند که با مواد شیمیایی کار می کرد، می گفتن جادوگره، یا اگه فرضیه ای توسط یه دانشمندعنوان می شد و مثلا می گفت زمین مسطح نیست و گرد و کرویه، درجا بهش می گفتن یا توبه کن یا می سوزونیمت.
اونو که می دونم! در مورد مثلا خانمهایی که یه همچین کارایی می کردن چی؟
رکسانا- خب حتما یا شلاق شون میزدن و یا با گیوتین اعدامشون می کردن

1400/02/15 13:43

و یا یه کار دیگه مثل اینا. توحش یعنی همین دیگه.
خب بالاخره چی شد؟
انگار از سرگذشتم بدت نیومده ها؟!
خندیدم و گفتم:
زندگی عجیبی داشتی.
فقط عجیب! باید حتما تو یه همچین محیطی زندگی کنی تا بفهمی معنی اش چیه! باید حتما یه دختر باشی تا بفهمی که وقتی صبح به صبح از خواب بلند می شی و یه مرد هیز رو کنارت ببینی که به هر طریق سعی می کنه خودشو بهت نزدیک تر کنه، چه زجری رو باید تحمل کنی! وقتی پناهی نداری، ناامیدی تمام وجودت رو میگیره. اگرم ضعیف باشی که تسلیم میشی! منشانسی که داشتم تربیت ام تو اون ده یازده سال اول زندگیم بود! تو مدرسه، یعنی تو همون دبستان به ما یاد می دادن که محکم باشیم! به ما یاد می دادن که در مقابل مشکلات ایستادگی کنیم. مخصوصا تو دوران قبل از دبستان که مهدکودک می رفتم! اونجا بصورت علمی و با بازیهایی که باهامون می کردن این مقاومت وپایداری رو بهمون یاد می دادن! مثلا یکی از بازیها این بود که یه تعداد زیادی از این لوگو ها بهمون می دادن! اینام طوری بود که باید روهم روهم بچینیشون و باهاشون چیزی درست کنی. طوری ام درستشون کرده بودن که اگه یه خرده بی دقت به همدیگه وصلمی کردی، کمی که ساخته می شد، یه مرتبه می ریختن پایین و همهاش خراب می شد. اون موقع باید دوباره درستشون می کردی و این مرتبه با دقت.
برای ایجاد انگیزه ام، همیشه یه جایزه خوب براش در نظر می گرفتن! خود من موقعی که این بازی رو می کردیم، بارها و بارها که مثلا یه ساختمون می ساختیم که چند بار خراب می شد تا بالاخره بتونیم درستش کنم! یا بازی های دیگه که همه شون هدف دار بود و شخصیت بچه ها رو می ساخت و محکم می کرد.
چه جالب! کاشکی می شد برای بچه های ما هم یه همچین روشی پیاده بشه! یعنی بازیایی درست کنن که همینطور هدف دار باشه!
رکسانا- هست! اما روش درست کار نشده یا نسبت بهش بی توجه شده! مثل عروسک بازی! هیچ می دونی همون عروسک بازی که یه دختر بصورت خیلی ساده می کنه توش چقدر آموزش و پرورش روحی یه؟! یهدختر وقتی یه عروسک براش می خری در واقع روح و احساسش رو پرورش میدی! با بازی با عروسک، حس مادری، عشق، دوستی، احساس مسئولیت و خیلی چیزای دیگه توش بوجود می آد ورشد می کنه! یا مثلا وقتی براش از این وسایل موچیک آشپزخونه می خری، در واقع با آشپزی آشناش می کنی که بعدها همون، حس سامان دهی به کانون خانواده است. غذا! گرمی! جمع کردن اعضا یه خوانواده دور همدیگه و خیلی چیزای دیگه! یا همون عروس دوماد بازی.
اینا همه چیزای خوبین که باید روشون کار بشه البته در کنار تربیت درست برای شکل گیری و ساختن شخصیت یه دختر کوچولو که بعدها میشه پایه و رکن

1400/02/15 13:43

خانواده. می شه مادر! می شه همسر! می شه اولین مربی و معلمبچه ها! اینا خیلی مهمه. یه بچه اولین چیزی که یاد می گیره از مادرشه! همین مادر شخصیت بچه اش رو می سازه! فقط باید در کنار این بازیا، بهش یاد بدیم که در زندگی نقش کلیدی داره! باید بهش یادآوری کنیم تا متوجه بشه که آشپزی فقط برای سیر کردن شکم خانواده نیست! یا بازی با بچه اش وقت تلف کردن و فقط سرگرمی بچه نیست. اینا همه نقش های اساسی در پایداری خانواده است. و کار بسیار مهمی هم است که از پول درآوردن شوهر مهم تره! اینا رو باید اول به دختر کوچولو آموزش داد و آگاهش کرد که در آینده چه مسولیت بزرگی رو باید قبول کنه.
یه چیز ساده بهت بگم. همین دلبری و حرکات طریف و ناز که یه دختر از خودش نشون میده! می دونی در تعیین سرنوشت یه خونواده چقدر مهمه. هر دختر یا زن با حرکات زیبا و دلفریب چشم، ابرو، موها، دستها و خنده های خودش باعث بوجود آمدن عشق و محبت می شه که استحکام خونواده روتضمین می کنه.
داشت منو نگاه می کرد که یه مرتبه خندیدم که خودشم خندید و سرش رو انداخت پایین و ساکت شد که گفتم:
اوتم این چیزا رو یاد گرفتی؟
یه جرکت قشنگ به موهاش داد و گفت:
اگر چه مادرم خیلی از وظائف مادری رو انجام نداد اما فقط با نگاه کردن بهش، همه این حرکات رو می شد ازش یاد گرفت.
بعد آروم دستم رو گرفت و گفت:
هامون میدونی! من وقتی با توام احساس امنیت زیادی می کنم! شخصیت ات طوریه که به آدم اعتماد به نفس می ده! و این برای یه مرد امتیاز بزرگیه! من همیشه فکر می کردم اگه در مورد گذشته ام حتی فکر بکنم دیوونه می شم اما در کنار تو متوجه شدم که دارم کم کم سبک میشم و با یادآوری شون دیگه اون رنگ سیاه رو دارن از دست می دن.
بعد از جاش بلند شد و گفت:
قدم بزنیم؟!
منم بلند شدم و دستش رو انداخت دور بازوم و گفت:
من زیاد تنها بودم. تنهایی، هم خوبی داره، هم بدی! بدی اش اینه که آدم جامعه گریز میشه و تو خودش فروو میره اما این در خود فرو رفتن باعث ساختن و آگاهی آدم ممی شه.
یه خرده دوتایی راه رفتیم. بازوم رو محکم گرفتته بود و چیزی نمی گفت! داشت گذشته اش رو نگاه می کرد! یه مرتبه واستاد و برگشت و همون نیمکتی رو که روش نشسته بودیم نگاه کرد و گفت:
عجیبه! انگار خیلی از تلخی های زندگیمو، وقتی برات تعریف می کردم،همونجا، رو همون نیمکت جا گذاشتم.
بعد خندید و برگشت و دوباره راه افتادیم که گفت:
خلاصه زندگی ما سه نفر شروع شد! حالا که فکر می کنم می بینم آدم خیلی زرنگی بود! حساب همه چیز رو کرده بود. همه کاراش رو با نقشه و سیاست پیش می برد. کاری کرده بود که جرات نداشتم یه کلمه ازش پیش مادرم حرف بزنم! پایه اولم

1400/02/15 13:43

اینطوری گذشت.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، چند دقیقه بعدش پشت سرم، اونم اومد خونه، تازه کیف ام رو گذاشته بودم تو اتاقم که صدام کرد. تا اومدم جلوش که یه مرتبه محکم یه سیلی بهم زد. حرکت اش بقدری غیر منتظره بود که شوک بوجود اومده، اجازه بهم نداد که گریه کنم!
مادرم داشت تموم این صحنه رو میدید و بی اختیار از جاش بلند شد که فرامرز گفت" تو دخالت نکن. من درسته که ناپدر اشم اما بالاخره این اسم ناپدری یه مسولیت هایی رو به گردنم میندازه! من آدم بی غیرتی نیستم! من جلو مردم آبرو دارم! دلم نمی خواد پس فردا فلانی و فلانی جلومو بگیرن و در گوش ام بگن جلوی نادختریت رو بگیر! می دونی اون موقع این حفا برای من مرگه؟! کلاه فلان که نمی خوام سرک بذارم! چهل تا پیرهن از شما بیشتر پاره کردم!"
من و مادرم هر دو هاج واج داشتیم نگاهش می کردیم که مادرم گفت: فری چی شده آخه؟!
یه نگاه به مادرم و بعدش به من کرد و یه لااله الا الله گفت و رفت روی یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و بعدش آرومتر گفت"آخه بچه جون تو مثل دختر منی، اگه کاریم می کنم واسه خودته! این چکی ام که بهت زدم مهر پدری یه! اگه دوستت نداشتم میذاشتم هرغلطی که دلت بخواد بکنی اما چیکار کنم که هم غیرتم و هم وجدانم راضی نمیشه که ساکت بمونم!تو دیگه داری برای خودت خانم میشی! نذار پس فردا پشت سرت حرف و حدیث باشه! امروز که تو خیابون اینطوری راه بری، پس فردا چی کار می خوای بکنی! دختر که نباید با ناز و عشوه و قر و قنبیله تو خیابون راه بره! چه معنی داره که دقیقه به دقیقه برمی گردی پشت سرت رو نگاه می کنی؟ اگه چهارتا لات بی سر و پا تو خیابون سوت می زنن، تو چرا سرت رو برمی گردونی؟ تا اون موقع که من تو زندگی تون نبودم، خب،هر کاری دلت می خواست بکنی و کردی، کردی! اما دیگه تموم شده، دارم بهت میگم. خودتو جمع و جور کن. از این به بعد مثل سایه پشت سرتم. مثل آدم میری مثل آدم میایی. من یه آدم متعصب ام. حالا بگو عقب افتاده! بگو فناتیک! عیبی نداره! اما من اینم. دارم جلو مادرت میگم! غیر از این باشه میذارم میرم! والسلام."
اینا رو که گفت یه مرتبه مادرم حالتش رو عوض کرد و گفت:
مگه چیکار کرده؟؟
فرامرز سیگارش را خامو شکرد و گفت: هیچی،دیگه حرفشم نزنیم! می دونم که از این به بعد، هر کاری هم که کرده دیگه نمی کنه! تموم شد و رفت پی کارش.
اینو که گفت کادرک یه دفعه حمله کرد طرف ککم که فرامرزپرید جلو خودشو انداخت وسط مون و مادرم رو گرفت و گفت:
خانم من اگه پدرشم، شما دیگه دخالت نکن! حرف زدن تو یعنی من غلط کنم!
بعدش مادرم رو که خیلی عصبانی شده بود، برد و رو یه مبل نشوند وبرگشت طرف من و گفت:
برو

1400/02/15 13:43

باباجون! توام حق داشتی که اشتباه کنی اما اینکارو کردم که بفهمی دیگه اون روز و روزگار تموم شده! تا حالا حق داشتی! یعنی وقتی بابا سر بچه نباشه همین می شه. اما از این به بعد تو یه بابا داری که گردنش رو تبر نمی زنه. برو عزیزم! برو به درس ات برس! اینم بدون که من وقت و بی وقت مثل امروز دنبالت می کنم!
داشتم نگاهش می کردم که مادرم گفت: فری! از این به بعد هر کاری خواستی آزادی بکنی! من دیگه اینو سپردم دست تو! دستتم درد نکنه که دنبالش رفتی! هر کاری کردی صاحب اختیاری!
اونجا بود که فهمیدم فرامرز چه آدم زرنگیه!
هیچی نگفتی؟!
رکسانا- چی بگم؟! چنان نقش بازی می کرد که نمی شد کاری کرد! امکان نداشت مادرم باور کنه که همه اینا دروغ بوده! من یه عمر تنها و تو دوران بسیار سخت خودمو نگه داشته بودم و هیچوقت از موقعیتم سواستفاده نکرده بودم. اما مادرم از این چیزاخبر نداشت. اون حتما همیشه قیاس به نفس می کرد و منم یکی مثل خودش میدید در حالی که روحیه و افکار و رفتار من و مادرم درست عکس هم بود! برای همین بلافاصله متوجه شدم که تو اون موقعیت هیچ دفاعی، فایده که نداره هیچ، نتیجه معکوس هم داره! برای همین سکوت کردم و رفتم تو اتاقم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کاری به کارم ندارن و صدام نمی کنن، فقط گریه کردم و روزای باقیمانده از تحصیلم را شمردم.
آروم آروم گریه می کردم تا صدام به کسی نرسه تا نفهمه که منم مثل آدمای دیگه ضعف هایی دارم. آروم گریه کردم چون می دونستم صدای گریه ام برای هیچ *** مهم نیست! آروم گریه کردم چون صدای گریه ام فقط خودم را غمگین می کرد. هنوز آروم گریه میکنم چون یاد گرفتم که گریه رو باید آروم و بی صداکرد. چون همیشه تنها گریه کردم.
همونجور که راه می رفتیم برگشتم و نگاهش کردم! دیدم همینجور اشک داره آروم و بی صدا از چشماش میآد پایین! یه مرتبه دل خودمم گرفت. یاد این افتادم که تو بچگی هر وقت گریه می کردم، اول مانی می دوئید طرفم و بعدش مادرم و پدرم و عموم. هیچ وقت موقع گریه کردن تنها نبودم!همیشه بعد از منم مانی گریه می کرد. یعنی از گریه من گریه اش می گرفت.
با دستم اشک هاش رو پاک کردم که خندید و گفت:
فقط همین چند دفعه است که موقع گریه کردن تنها نیستم!
از این به بعد هیچوقت تنها نیستی. من همیشه پیش اتم.
رکسانا- مهم این نیست که موقع گریه کردن کسی پیش آدم باشه! مهم اینه که یکی دیگه ام درد آدم رو حس کنه و با آدم گریه کنه!
بعد با دستش اشک هایی رو که خودمم متوجه اش نبودم از صورتم پاک کرد. سر روبرگردوندم اون طرف و اشک هامو پاک کردم که گفت:
فرامرز متوجه شده بود که مادرم نسبت بهمن حساسیت داره! یعنی اگه دوست پسر یا

1400/02/15 13:43

شوهرش کوچک ترین توجهی به من می کرد، حسادتش تحریک می شد و باعث جدایی شون می شد .برای همینم راه روش خوبی رو پیش گرفته بود. سخت گیری و خشونت!
پچ می رفتم ازم ایراد می گرفت! راست می اومدم ایراد می گرفت! تو لباس پوشیدن، درس خوندن، نوار گوش دادن، حرف زدن، نشستن، براخاستن! خلاصه واقعا زندگی روبرام سخت کرده بود! کاش ایرادایی که می گرفت حقیقت داشت و به جا بود! اصلا دنبال من نمی اومد که! حتی حاضرم قسم بخورم که همون روز اول هم نیومده بود! چون من عادت نداشتم تو خیابون واستم و این ور و اون ور رو نگاه کنم. همیشه تند می رفتم مدرسه و تند برمی گشتم خونه. بطوریکه دوستام همیشه بهم می گفتن چرا اینقدر تند راه میری؟! جتی اکثرا با من برنمی گشتن خونه چون اونا می خواستن تفریح کنون راه مدرسه رو تا خونه بیان اما من نه!
چرا؟!
چرا چی؟
چرا می خواستی زود برگردی خونه؟ اونجا که کسی منتظرت نبود. چرا به کسی پناه نیاوردی؟ مثلا به یه پسر؟ معمولا اینجور وقتا دختا می رن و دوست پسرمیگیرن! تو که پنجاه درصد اروپایی بودی چرا اینکارو نکردی؟
یه لحظه فکر کرد و گفت:
اگه برمی گشتم خونه به خاطر این بود که جای دیگه ای رو نداشتم برم! حداقل خونه توش یه اتاق بود که کسی اونجا کاری به کارم نداشته باشه!
اگرم دوست پسر نگرفتم به خاطر طرز فکرم بودد! تو درست میگی! معمولا دخترا با پیدا شدن یه مشکل تو زندگی شون یه همچین کاری میکنن و یه مشکل بزرگتر رو برای خودشون درست می کنن اما من متوجه این مسئله بودم که نباید یه همچین اشتباهی بکنم! یه دختر شونزده ساله یعنی چی؟! یعنی یه چیزی بین نوجوون و جوون! تو اون سن وسال، نه تجربه ای داره و نه تحصیلاتی و نه امکاناتی! پس خودش نمی تونه بیرون از محیط خونواده کاری بکنه! اگرم به یه پسره پناه ببره که دیگه بدتر! یه پسر نوزده بیست ساله نمی تونه براش پشت و پناه باشه! یعنی اون خودشم احتیاج به یه پناهگاه مثل خانواده داره! غیر از اون، معلومه که اون پسر یه دختر رو برای چی می خواد! منم اینارو می دونستم! یعنی تربیت اروپایی بهم یاد داده بود. برای همینم این اشتباه رونکردم.
سرم رو تکون دادم که گفت:
خلاصه زندگی برام خیلی سخت شده بود بطوریکه حتی آموزش های دوران کودکی ام نتونستن کمکم کنن! مقاومت ام شکست! هر شب کارم گریه کردن بود! با گریه درس می خوندم و با گریه می خوابیدم. خیلی خسته شده بودم. خونه برام جهنم بود. دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم. برای همین یه شب که رفته بودم حموم کنم، بی اختیار یه تیغ برداشتم و آماده شدم که رگم رو بزنم! همیشه فکر می کردم که خودکشی کار سختیه اما در اون شرایط سخت تر زندگی، این کار

1400/02/15 13:43

به نظرم آسون اومد.
.ان رو پر از آب داغ کردم و رفتم توش و تیغ رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به گریه کردم. یاد پدرم افتادم و اون سالها که در فرانسه بودیم و مادرم هنوز انسان بود. یاد موقعی افتادم که پدرم منو می نشوند رو پاش و موها ناز می کرد! یاد روزهای تعطیل می افتادم که منو با خودش می برد پارک و سینما و رستوارن. با همدیگه دوتایی می رفتیم بیرون و خیلی هم بهمون خوش می گذشت. حتی در زمانی که مادرمکثافت کاری می کرد. بازم وقتی با پدر بودم همه چیز به نظرم قشنگ می اومد.
یاد قصه هایی افتادم که شب ها قبل از خواب برام تعریف می کرد. یاد این افتادم که با وجود بدی های مادرم، هیچوقت ازش پیش من بد نمی گفت و وقتی هم که من از مادرم پیشش شکایت می کردم، همیشه می گفت که مادرم دوستم داره!
یاد مهربانی های پدرم افتادم! یاد رفتار آرومش، یاد نگاه قشنگ و محکم اش! یاد دست نوازشش که همیشه آرومم می کرد و بهم اعتماد به نفس میداد! یاد آهنگی که همیشه برام میخوند!
اما تو همون موقع یاد لحظه ای افتادم که پدرم از شدت ناامیدی و خشم و نفرت و شکست و باخت در زندگی، تو دادگاه گریه کرد! گریه یه مرد! گریه یه پدر!
اونم مثل من و بی صدا و آروم گریه می کرد!
تو همین موقع تیغ رو گذاشتم رو رگم! درست یه لحظه بود! یه حرکت! یه فشار! یه تکون و بعدش تموم!
اما نمی دونم تو اون لحظه چه فکری اومد تو سرم! یه فکر! یه احساس! یه دید دیگه! درست نمی دونم چی بود اما بود! مثل اینکه یکی شروع کرد باهام حرف زدن! یه نفر درون خودم.
بهم گفت این تیغ همیشه هست! هر وقت هم بخوام می تونم بیام تو حموم وازش استفاده کنم! بهم گفت خودکشی شجاعت نمی خواد اما این زندگی یه که برای گذروندنش احتیاج زیادی به شهامت هست. بهم گفت این تیغ و این وان و حموم رو هیچکس ازم نمی گیره اما زندگی رو چرا! همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگه ای هست! همیشه چیز تازه ای هست! همیشه زندگی تازه ای هست.
تو اون لحظه یه جور دیگه فکر رکدم! یه نوع دیگه! چیزای جدیدی رو تو خودم پیدا کردم و شناختم. کارای زیادی به نظرم اومد که باید انجام بدم! و راه های زیادی برای زندگی کردن رو دیدم.
یه لبخند رو لبام نشست! تیغ رو گذاشتم سرجاش و حموم کردم و اومدم بیرون.
فردا صبحش جای مدرسه رفتم سفارت فرانسه! به محض اینکه وارد سفارت شدم، روسری ام رو از رو سرم برداشتم و با اولین نفر که داشت با تعجب به من نگاه می کرد، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن!
همه چی تموم شد!
بلافاصله بردنم پیش سفیر فرانسه، خیلی گرم، مهربون، مودب و پدرانه!
یه آدم، مثل پدرم!
مثل پدرم بغلم کرد، به سرم دست کشید، برام غصه خورد، و حمایتم کرد.
نمی دونم چرا وقتی

1400/02/15 13:43

سرگذشتش به اینجا رسید یه مرتبه بی اختیار خندیدم که با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:
خنده ام از خوشحالیه! از اینکه پنجاه درصد پدرت کمکت کرده!
اونم خندید و گفت:
بلافاصله همه مراحل فرستادن به فرانسه آماده شد. به همین راحتی! یعنی وقتی برای سفیر سرگذشتم رو تعریف کردم، با وجود اینکه سعی می کرد آروم و خونسرد مثل یه سیاستمدار رفتار کنه اما موفق نمی شد. می فهمیدم که درونش انقلاب به پا شده! برای همینم سریع کارام رو انجام داد و از همونجا با فرانسه تماس گرفت وخواست که پدرم رو پیدا کنن!
بعد برگشت طرف منو و گفت:
یه سیگار دیگه بهم میدی؟
زود دو تا سیگار درآوردم و روشن کردم و یکی اش رو دادم بهش. یه خورده ساکت قدم زدیم که گفت:
متاسفانه دیگه پدرم وجود نداشت. خودکشی کرده بود! یعنی اینطوری فکر می کردن! باماشین رفته بود ته دره! نه مشروب خورده بوده و نه ماشین ایرادی داشته و نه سرعتش زیاد بوده! فقط خواسته بودکه بره ته دره! همین! شاید مثل من که فقط می خواستم با تیغ رگم رو بزنم.
برام ضربه بزرگی بود اما یه پیامم برام داشت. پیام عشق! پیام محبت! عشق و محبت پدرم! این خیلی برام مهم بود!
اونجا بعد ازچند ساعت بهمگفتن که با رفتن ما از فرانسه، پدرم دچار یه بحران شدید روحی شده بوده! براش همه چیز تموم شده بوده! زنی رو که دوستش داشته بهش خیانت کرده ودختری که عاشقانه می پرستیده ازش دزدیده بودن!
اونم انگیزه اش رو از دست داده بوده!
یه خرده دیگه قدم زدیم و بعدش سیگارش رو اندخت زمین وگفت:
وقتی این مسئله رو فهمیدم مایوس شدم. همیشه این فکر که یه نفر یه جایی هست که برام نگرانه و دوستم داره و منتظرمه، بهم آرامش می داد. حتی همون شب قبلش. همون موقع که تیغ دستم بود و می خواستم رگم رو بزنم!
یه لحظه ساکت شد و بعد برگشت طرف من و گفت:
تازه اون لحظه متوجه شدم که شب قبل چه کسی منو صدا کرده! صدای پدرم بود! صدای قشنگ پدرم که داشت برام لالایی می خوند. لالایی که نجاتم داد! آهنگ شبهای ترس و تنهایی.
این لالایی رواز مادرش یاد گرفته بود و شبایی که خوابم نمی برد یا مثلا ترسیده بودم، می اومد می نشست کنار تختم و برام این آهنگ رو با صدای قشنگش می خوند.
همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگهای هست! همیشه چیز تازه ای هست! و همیشه زندگی تازه ای هست!
خلاصه اون روز تو سفارت خیلی گریه کردم اما چیزی که آرومم کرد وجود آدمایی بود که مثل خودم بودن و درکم می کردن و میخواستن ازم حمایت کنن و کردن.
همه دورم جمع شده بودن دلداری ام می دادن. نوازشم می کردن و بهم می گفتن که دوستم دارن. همینم باعث شد اون ضربه رو تحمل کنم.
اون روز بعد از چند ساعت، بعد از خوردن نهار

1400/02/15 13:43

با سفیر و چند نفر از اعضا سفارت، با یه اسکورت بردنم خونه! معاون سفیر، دوتا از پلیس های سفارت و یه وکیل، همراه با دوتا از مامور نیروی انتظامی منو بردن خونه. دلم می خواست اونجا بودی و قیافه فرامرز و مادرم رو میدیدی. واقعا تماشایی بود!
وقتی زنگ خونه رو زدم و فهمیدن که منم، در رو روم باز نکردن! مثلا می خواستن تنبیه ام کنن، اما وقتی مامور انتظامی دستش رو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت، یه خرده بعد دوتایی اومدن دم در! توپ هر دوشون پر بود! آماده شده بودن که مثلا یه بلایی سرم بیارن که تا چشم شون به اون همه آدم افتاد، رنگ شون پرید و به تته پته افتادن!
معاون سفیر ازشون اجازه خواست که بریم تو خونه صحبت کنیم و اونام از جلو در رفتن کنار و همگی رفتیم تو!
وقتی تو سالن خونه نشسته بودیم، اول یکی از مامورهای انتظامی، اعضا سفارت رو به فرامرز و مادرم معرفی کرد و بعدش هم وکیل سفارت خیلی قشنگ وشمرده، اول به فرانسه و بعدش فارسی گفت:«این دختر خانم تبعه کشور فرانسه هستن، و تحت حمایت دولت فرانسه. از این به بعد هر گونه سخت گیری، تنبیه بدنی، آزار روحی و روانی نسبت به ایشون از نظر دولت فرانسه خشونت علیه یک فرانسوی تلقیمی شه و جرم به حساب میاد وقابل پیگیری قانونی یه! از این به بعد طبق اجازه ای که از دادگاه رسمی ایران خواهیم گرفت، هفته ای یک یا دو روز، مددکار فرانسوی ما اینجا میاد و با ایشون ملاقات خواهد داشت! ما از این به بعد در مورد وضعیت تحصیلی و زندگی ایشون توجه خاصی خواهیم داشت! دولت فرانسه امیدواره که از این به بعد مشکلی به وجود نیاد!»
وقتی وکیل سفارت اینا رو به فرامسه گفت، فرامرز داشت از ترس سکته می کرد! همه اش به مادرم نگاه می کرد تا زودتر بفهمه موضوع چیه! وقتی ام که برای دوم به فارسی گفت: دیگه قیافه فرامرز دیدنی بود! اصلا لال شده بود، هر دوشون لال شده بودند!
بعد از وکیل سفارت، یکی از مامورهای نیروی انتظامی بهشون اخطار داد که مواظب رفتارشون باشن چون من تحت حمایت دولت فرانسه ام!
بعد از گفتن این حرفا، همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم تا دم در دنبالشون رفتم که اونجا بهم شماره سفرات رو دادن و گفتن به محض اینکه مشکلی پیش اومد، با سفارت تماس بگیرم.
بعد از رفتن اونا، منم بدون حرف و چیزی، رفتم تو اتاقم و راحت گرفتم خوابیدم و صبح اشم بلند شدم و رفتم مدرسه و تا رسیدم اونجا بچه ها بهم گفتن که برم دفتر مدرسه! حدس زدم جریان چیه!
گویا قبل از من، وکیل سفارت اومده بود اونجا و با مدیرم صحبت کرده بود چون تا منو دید، از جاش بلند شد و اومد طرفمو خلاصه خیلی بهم احترام گذاشت و بعد از اون

1400/02/15 13:43

دیگه تو مدرسه ام راحت بودم! هم از دست مدیرمون و هم بچه ها! یعنی وقتی دوستای نزدیکم کم و بیش از وضع زندگی ام باخبر شدن، طبق عادت ایرانیا، دوباره باهام مهربون شدن و فضای مدرسه برام قابل تحمل شد.
حدودا یه سال از این جریان گذشت. نمی خوام با جزییات خسته ات کنم. اون دوتا زندگی خودشونو داشتن و من زندگی خودمو. نهایتاً تو 24 ساعت اگرم همدیگه رو می دیدیم، یه ساعت بود. بعدش من می رفتم تو اتاقم و اونجا زندگی مو می کردم و اونام اون طرف خونه تو سر و کله همدیگه می زدن! یه روز دعوا د اشتن و یه روز آشتی! یه روز چشم نداشتن همدیگه رو ببینن و یه روز اونقدر نسبت به همدیگه مهربون می شدن و رفتار زشتی از خودشون نشان می دادن که من خجالت می کشیدم! اینا به کنار، مشکل من رفتار فرامرز بود! بعد از حدود یه سال، تازه با من مهربون شده بود و یه جور دیگه آزارم می داد!
خیلی بهت مهربونی می کرد؟
یه خنده تلخ کرد و گفت:
بطور چندش آور!
یه خرده دیگه ساکت شد و گفت:
دیگه از هرچی عید و تولد و جشن بود متنفر شده بودم. مثلا تحویل سال، به هوای تبریک گفتن و این چیزا، با چنان شهوت و حالت بدی بغلم می کرد و منو می بوسید که حالت تهوع بهم دست می داد. همه اش خدا خدا می کردم که هیچ عیدی پیش نیاد.
یا مثلا می اومد و ورقه های امتحانی ام رو و می داشت و اگه نمره ام خوب شده بود به عنوان تشویق، بغلم می کرد. همچین می چسبوند به خودش که دلم می خواست با هر چی دستم بود بزنم تو سرش! حرفم نمی تونستم بزنم چون اگه چیزی می گفتم، یا اون یا مادرم می گفت که تو به خودت شک داری! این بود که تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم و سعی می کردم که کمتر بهانه ای برای تبریک گفتن و تشویق کردن وجود داشته باشه.
ورقه هامو که باید امضا می شد، یه وقتی که اون نبود به مادرم نشون می دادم و می گفتم ک امضا کنه و بعدش قایم شون می کردم! روزای عیدم که دیگه نمی شد کاری کرد، صبر کردم تا وقتی دوتایی با همدیگه ان، برم پایین و تا می اومد طرفم، دروغکی می گفتم که سرما خوردم و یه جوری جلوشو می گرفتم اما همیشه که نمی شد! ولی چاره ای نبود! تحمل می کردم و همین کارم باعث شده بود که گستاخ تر بشه!
چند بار جسته و گریخته در این مورد با مادرم حرف زدم اما هیچی حالی اش نبود! درست مثل گاو! انقدر مثل کبک سرشو تو برف کرده بود که اصلاً نمی فهمید دور و ورش چه خبره! فکر می کرد فرامرز عاشق بیقرارشه! بالاخره مجبور شدم که علنی بهش بگم! می دونی چیکار کرد؟!
سرم داد زد و گفت که من عقده ای شدم! می گفت چون همه عاشق اون می شن من حسودی می کنم! می گفت چون کسی طرف تو نمی آد، داری می ترکی! ترو خدا افکار یه مادررو ببین! هرچند که

1400/02/15 13:43

بیش از اون ازش انتظاری نمی رفت!
بالاخره چند وقتی گذشت. نمی دونم چه جوری مادرمو گول زد و خامش کرد که به های ساختمون سازی، ازش پول گرفت! یعنی اون یکی دوتا زمینی که بهش ارث رسیده بود فروخت وپولش رو داد دست فرامرز واونم یه سند داد دستش و شروع کرد به ساختمان سازی.
یکی دو ماهی گذشت و مادرم خوشحال بود که تا چند وقت دیگه پول رو پولش می آد و اون ساختمون ساخته می شه و می تونه کلی ازش استفاده ببره! فرامرزم هر شب می اومد خونه و می گفت امروز فلان کار رو کردیم و فلانی اومد و گفت انقدر رفته رو زمین و خونه و آپارتمان و متری انقدر همین الان استفاده می ده و فلان و فلان و فلان. مادرمم که اینا رو می شنید کیف می کرد تا اینکه یه شب مادرم گفت که ساعت چهار بعدازضهر فردا بیاد یه دفتر خونه. می گفت باید چند تا چیز رو امضا کنه. یعنی باهاش یه قرار گذاشت و بهش گفت اگه یه کم دیر اومد صبر کنه.
اینجا که رسید واستاد و برگشت طرف من و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت:
همینجاست که حتما تصمیمت در مورد من عوض میشه! حالا می خوای بقیه اش رو برات بگم یا نه؟
سرمو تکون دادم که گفت:
فرداش من طبق معمول رفتم مدرسه و بعدازظهرم برگشتم خونه. می دونستم که مادرم خونه نیست. لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن که دیدم صدای در حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم که دیدم فرامرزه. گفتم حتما چیزی جا گذاشتن که اومدن ببرن.
تند اومد تو خونه واومد تو سالن و تا من بلند شدم که برم تو اتاقم یه مرتبه از پشت موهامو گرفت و کشید. اصلا فکر نکردم که حتی جیغ بزنم! همچین با ممشت زد تو صورتم که بیهوش شدم!
داشتم نگاهش می کردم! اونم داشت مستقیم تو چشمام نگاه می کرد! منتظر بودم بقیه اش رو بگه اما هیچی نگفت! وقتی که دید انگار متوجه نشدم گفت:
بقیه اش رو فهمیدی؟
فقطنگاهش کردم که آروم گفت:
وقتی بهوش آمدم که دیگهکار از کار گذشته بود.
انگار یکی با چوب زد تو سرم! یه مرتبه چشمام سیاهی رفت! هیچی رو ندیدم! تموم عضلاتم منقبض شده بود! اصلا فکم تکون نمی خورد! شوک بهم دست داده بود! تو یه وضع خیلی بدی گیر کرده بودمً هزار تا فمر تو سرم بود. حتی نمی تونستم یکی اش رو به زبون بیارم. حتی یه فحش، یه حرف بد یا یه اظهار ناراختی یا هر چیز دیگه ای ام نمی تونستم بکنم! یه مرتبه احساس کردم که انگار زیر پاک خالی شده! داشت زانوهام تا می شد اما هر جوری بود جلوشو گرفتم! می دونستم داره عکس العملم رو می بینه! می خواستم مواظب رفتارم باشم اما نشد. در یه آن شاید هزار تا صحنه جلو چشمم مجسم شد! صحنه های زشت و بد! صحنه های کثافت!
سرمو یه تکون دادم که اونا از تو مغزم بره بیرون! می خواستم نگاهش کنم اما تطابق

1400/02/15 13:43

چشمم بهم خورده بود و جلومو مات می دیدم! شقیقه هام تیر می کشید و یه درد از تو رگ های گردنم می زد تو سرم! وقت داشت می گذشت و باید یا یه چیزی می گفتم و یا یه کاری می کردم.
یه مرتبه سرم رو محکم دادم عقب که صدای شکستن رگ هایی گردنم رو شنیدم! یه تکون خوردم و متوجه دور و برم شدم.
رکسانا جلوم نبود! برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم که دیدم آروم داره می ره! از همونجا داد زدم و گفتم:
رکسانا! کجا؟!
رکسانا- دنبال زندگی ام!
برای چی؟!
رکسانا- که توام راحت بری دنبال زندگی خودت!
همینجوری جوابم رو می داد و بدون اینکه برگرده طرف من، داشت راهش رو می رفت! دوئیدم دنبالش و دستش رو گرفتم و نگه اش داشتم. واستاد اما پشتش بهم بود! رفتم جلوش که دیدم بازم همونجوری داره اشک از چشماش می آد پایین! آروم با دستام اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
چرا اینطوری می کنی؟!
رکسانا- دارم کارت رو راحت می کنم. اینطوری راحت تر می تونی بذاری بری! منم از اون خونه میرم تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!
آخه برای چی؟!
یه زهرخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت:
مگه تو ایرانی نیستی؟
آره!
خب؟!
خب چی؟!
رکسانا- حرفامو نشنیدی؟
چرا!
خب!
خب!
یعنی برات اهمیت نداره؟!
چرا! برام خیلی مهمه!
پس برای چی اومدی دنبالم؟!
چرا نیام؟!
رکسانا- این اومدن معنی خاصی داره ها! اگه اومدی باید همیشه بیایی!
می آم!
رکسانا- و به اتفاقهایی که به من افتاده فکر نمی کنی؟!
چرا، فکر میکنم! فکر می کنم و ناراحت می شم! ناراحت از اینکه برات یه حادثه پیش اومده و تو اون حادثه روح و روانت صدمه دیده و مجروح شده، همین.
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفتم:
این فقط یه حادثه تلخ بوده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد! مثل یه تصادف رانندگی! فقط تو اونجور تصادف جسم آدم صدمه می بینه و تو این یکی روح آدم.
واقعا اینطوری فکر می کنی؟!
آره!
ولی من سالهاست که به خاطر این مساله خودمو نبخشیدم.
مگه تو کاری کردی که خودتو نبخشی؟!
نه به خدا!
پس دلیلی برای این کار وجود نداره!
من نتونستم از خودم مواظبت کنم!
خیلی ها نمی تونن! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!
یعنی هیچ وقت دیگه این مساله رو به روم نمی آری؟!
این حرفا چیه؟ بیا بریم! کیسه نایلون ها رو کجا گذاشتی؟!
برگشتم طرف همونجا که قبلش واستاده بودیم و دیدم کیسه نایلون ها رو گذاشته همونجا! رفتم برشون داشتم و رفتم پیش اش و بهش گفتم:
دیگه از این به بعد اینقدر گریه نکن! همچین آروم گریه می کنی که آدم نمی فهمه که زودتر جلوشو بگیره! بیا بریم!
دو تایی آروم راه افتادیم که چند قدم جلوتر زیر بازوم رو گرفت و بعدش سرشو تکیه داد به من! برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
ببینم! گریه که

1400/02/15 13:43

نمی کنی؟!
نه، دارم می خندم!
راست میگی؟!
آره، می دونی؟! فاصله دل بدست آوردن و شکستن فقط یه نگاهه! یعنی حتی با یه نگاه می شه یه دلی رو شاد کرد یا شکوند!
از موقعی که برای اولین بار دیدمت، همه اش تو این فکر بودم که چه جوری باید گذشته ام رو برات بگم! بعدا تو فالت دیدمت که با من هستی اما نمی دونستم چه طوری!
یعنی چی؟!
یعنی بودنت رو می دیدم اما نمی فهمیدم چه طور بوندیه!
نمی فهمم این چیزا رو!
بعدا بهت میگم. حالا نمی خوای بقیه ماجرا رو بدونی!؟
چرا! می خوام بدونم بالاخره چی شد؟
یه خرده دیگه راه رفتیم که گفت:
با درد و ضعف به هوش اومدم! صورتم بقدری درد می کرد که نمی تونستم سرم رو تکون بدم! فقط یه لحظه بلند شدم و نشستم! یعنی اولش نفهمیدم چی شده اما وقتی دیدم که لباس تنم نیس و ...
نذاشتم بقیه اش رو بگه و گفتم:
مادرت کجا بود؟!
وقتی اون حالتم رو دیدم از غصه می خواستم دق کنم! همونجور خوابیدم و گریه کردم. داشتم فکر می کردم که حالا دیگه چیکار کنم که مادرم رو بالا سرم دیدم! داشت گیج منگ منو نگاه می کرد و حالا دیگه همه چیز رو فهمیده بود. هم حرفهایی که من بهش زده بودم، هم تبریکهای صمیمی ومهربونی فرامرز به من! هم نیومدن فرامرز سر قرار رو. هم عشق آتشین فرامرز نسبت به خودش رو! هم پول دست فرامرز دادن! هم ساختمون سازی رو!
همه رو فهمیده بود ما *** نمی خواست باور کنه! نمی دونم این زن چی از زندگی می خواست؟! نمی دونم چه جور فکر می کرد؟! هنوز تو عالم خودش بود. می دید که چه اتفاقی افتاده اما هنوز نمی خواست باور کنه که همه چی تموم شده! هنوز می خواست به خودش بقبولونه که اینا اشتباهه و یه همچین چیزی امکان نداره!
یعنی اینقدر ساده بود؟
نه! ساده بود، *** بود و تو رویا! همیشه دنبال یهچیز دیگه می گشت! همیشه تو رویا بود اما وقتی من از جام بلند شدم و آروم و با درد لباسمو پوشیدم و یه سیلی محکم زدم تو صورتش دیگ فهمید که اینا واقعیته و رویا نیست!
زدیش؟!
آره! زدمش و هر چی دلم می خواست بهش گفتم! بهش گفتم که فقط یه فاحشه پیره! بهش گفتم که هیچوقت لیاقت پدرمو نداشته! بهش گفتم که این چند نفر و بقیه، اونو فقط برای لذت چند ساعته یا برای پولش می خواستن. همه اینا رو بهش گفتم. اگه به خودش می اومد و می فهمید که چقدر زندگی رو باخته و باعث فنا شدن زندگی منم شده و سعی می کرد که یه جوری گذشته رو جبران کنه شاید می بخشیدمش! یعنی اگر هر کسی بود حتما می فمید. تمام پول و داراییش رو از دستش درآورده بود! فقط براش همون خونه باقی مونده بود!
یعنی فرامرز گذاشت و فرار کرد؟!
آره! شکایت و این چیزام به جایی نرسید! کثافت همه کاراشو کرده بود و حتی بلیت هم

1400/02/15 13:43

گرفته بود!
پس ان سند که گفتی چی بود؟
یه سند جعلی!
یعنی همه پول آرو برداشت و رفت.
آره! بعدش ما موندیم و همون یه خونه! مادرمم که دید دیگه کاری نمی یتونه بکنه و پولی هم تو دستش نیست، خونه رو گذاشت برای فروش که بعدش یه آپارتمان بخره و یه پولی هم دستش بیاد! منم فکر کردم که پشیمون شده! هرچند کههنوز دلم آروم نشده بود اما فکر می کردم از اون به بعد درست می شه اما نشد!
یعنی بازم؟!
یه لبخند زد و گفت:
دیگه نه! یعنی من دیگه طاقتش رو نداشتم! همه چیزم رو از دست داده بودم. یه عمر سختی کشیده بودم و همه شم مقصر این زن بود! اگه قرار بود که بازم گذشته تکرار بشه که دیگه هیچچی!
پس چیکار کردی؟! یعنی چی شد؟!
یه روز که داشتیمبا همدیگه می رفتیم آپارتمان برای خرید رو ببینیم، وقتی داشتیم دوتایی از خیابون رد می شدیم، یه مرتبه چشمم افتاد به یه جوون که اون طرف خیابون تو یه ماشین خیلی شیک نشستته بود و داشت منو نگاه می کرد و می خندید. *** فکر نکرد که اون پسرهداره منو نگاه می کنه نه اونو! یه مرتبه طبق عادت شروع کرد به عشوه و ناز کردن! یه آن کنترلم رو از دست دادم. ازش که متنفر بودم، متنفرتر شدم! تموم گذشته اومد جلو چشمم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم! یعنی همونجور که می خواستیم از این طرف حیابان برین اون طرف، یه مرتبه خودم ایستادم و اونو هلش دادم جلو! تو همون موقع یه ماشین رسید و زد رو ترمز اما اگرچه سرعتش گرفته شد ولی محکم زد بهش و پرتش کرد اون طرف!
مرد؟!
نه متاسفانه اما بدجوری پرت شد! یه مرتبه همه ریختن دور و برمون! بیچاره رانندهه خیلی ترسیده بود. منم زود بهش گفتم که حرکت کنه و بره! اونم از خدا خواسته پرید تو ماشین و رفت!همه گفتن خانم چرا همچین کردی؟ گفتم تقصیر ما بود و اون بیچاره گناهی نداشت!
مادرت چی شد؟
رکسانا- هیچی! یه خرده بعد از جاش بلند شد و بدون حرف اومد طرف من! آروم بهش گفتم متاسفم که هنوز زنده ای! یه نگاه بهم کرد و هیچی نگفت! منم سرمو انداختم پایین و رفتم! دنبالم دویید و دستم رو گرفت و گفت که کجا میری؟ گفتم هرجا اما مطمئن باش که دیگه منو نمی بینی! بعدش هم هلش دادم عقب و بهش گفتم تو برو دنبال هرزگی ات.
بعدشم گذاشتم و رفتم!
یه خرده ساکت شد و واستاد منو نگاه کرد و گفت:
می خواستم بکشمش!
اومدم یه چیزی بگم که موبایلم زنگ زد. تا جواب دادم دیدم مانی یه و خیلی ام عجله داره! فقط بهم گفت زودتر خودتو برسون خونه. منم تلفن رو قطع کردم و جریان رو برای رکسانا گفتم و دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و اول اونو رسوندم خونه و بهش گفتم بعدا خودم می آم دیدن عمه و بزورم یه چک پنجاه تومانی دیگه بهش دادم و ازش

1400/02/15 13:43

خداحافظی کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه.

1400/02/15 13:43

ادامه دارد.....?????

1400/02/15 13:45

?#پارت_#نهم?
?رمان_#رکسانا?

1400/02/16 11:30

طرف و اون طرف رو نگاه می کردم کسی رو نمی دیدم اما صدای الله اکبر همه جا بود! همچین صدا می اومد که دلم داشت می لرزید!
از ترس دوئیدم تو اتاق و رفتم بغل مادرم که یه گوشه چهارچنگولی مونده بود! چشماش بسته بود! وقتی خودمو چسبوندم بهش،چشماشو وا کرد و سرشو برگردوند طرف ِ در ِ اتاق و یه خرده به صدای الله اکبر گوش کرد و یه لبخند زد و آروم به روسی گفت : صدای خداس!
بعد چشماشو بست و همونجور که با دستاش ،دلش رو گرفته بود ، سرشو تکیه داد به دیوار و دیگه چیزی نگفت امّا هنوز همون لبخند رو لباش بود!
اون شب مادر پدربزرگ تون اجازه نداد که نه من و نه پدربزرگ تون بریم پیش مادرم بخوابیم و تا صبح نتونستم بهش سر بزنم! سحر که برای نماز خوندن بیدارم کردن،زود رفتم سراغ مادرم. هنوز همونجور که دیشب تکیه ش رو داده بود به دیوار مونده بود و تکون نخورده بود ! رفتم جلو و سرش رو آروم بلند کردم. یه صدای ناله ی آروم ازش شنیدم! زود یه چراغ روشن کردم و بردم جلوش که دیدم تمام لباساش خونی یه! انگار خون بالا آورده بود! نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه! وقتی صدای گریمو شنید،چشماشو وا کرد و آروم بهم گفت گریه نکن! گفتم : مامان درد داری؟ سرشو تکون داد! گفتم لباسات همه خونی شده! دوباره سرشو تکون داد! نمی دونستم باید چیکار کنم! از صدای گریم،پدربزرگ تون که تازه وضو گرفته بود،اومد تو اتاق و تا وضع مادرم رو دید،اومد جلو و تا دستش خورد به مادرم که فریادش رفت هوا! انگار دنده هاش شکسته ود و خونریزی داخلی کرده بود!
اومد که بغلش کنه و بخوابوندش تو رختخواب که مادرش از تو حیاط داد زد و گفت "اگه پاتو بذاری اونجا و دست به اون کافر بزنی نفرینت می کنم"!
قشنگ یادمه! پدربزرگ تون ، مادرم رو ول کرد و رفت بیرون و به مادرش گفت : آخه حاج خانم حالش خوب نیس" ! مادرشم دوباره سرش داد زد و گفت " به درک! بذار بمیره" !
پدربزرگ تونم یه چیزی زیر لب گفت و از همونجا رفت برای نماز! موندم من تنها! حالا باید چیکار می کردم؟! نه زورم می رسید که مادرم رو از جاش بلند کنم و نه کاری بلد بودم که بکنم! دوباره زدم زیر گریه و به مادرم گفتم مادر چیکار کنم؟!
آروم زیر لب گفت " ایمان داشته باش " ! گفتم تو حالت خیلی بده آخه! گفت حال من بد نیست! حال اونا بده ! گفتم می خوای برات آب بیارم؟ گفت : نه. گفتم گرسنه ت نیس؟ گفت : نه.
نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم! همونجور جلوش نشسته بودم و نگاهش مس کردم! اونم داشت نگاهم می کرد! یه مرتبه آروم و با درد، دستش رو از رو شکمش ور داشت و آورد جلو و دست منو گرفت! خیلی سعی می کرد که من نفهمم که چقدر درد داره اما از صورتش معلوم بود که داره چه

1400/02/16 11:34

زجری می کشه! آروم دست منو گرفت و گفت "اینو قایم کن"! بعد یه چیزی گذاشت تو دستم! نگاه کردم دیدم یه صلیبه! زود طرف در اتاق رو نگاه کردم! می ترسیدم یه دفعه عمه هام اونجا باشن و ببینن و بازم بیان مادرم رو کتک بزنن! تند صلیب رو گذاشتم تو جیبم که گفت اگه من مردم،اینو یواشکی بنداز تو قبرم! گفتم مادر مگه تو داری میمیری؟! یه لبخند دیگه بهم زد! منم دوباره زدم زیر گریه که گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم برای تو! اگه تو بمیری من چیکار کنم؟! گفت مردن که گریه نداره! یه وقتا مردن بهترین نجاته!
نمی خواستم حتی در مورد مردن مادرم فکر کنم چه برسه به اینکه حتی حرفش رو بزنم! برای همین گفتم مامان می خوای موهاتو شونه کنم؟! یه لبخند دیگه بهم زد و آروم سرشو تکون داد! زود بلند شدم و رفتم از سر بخاری شونش رو آوردم و رفتم پشتش و شروع کردم آروم آروم موهاشو شونه کردن! داشت از درد به خودش می پیچید اما هیچی نمی گفت! منم داشتم گریه می کردم و اشک هام از اون بالا می چکید رو سرش و موهاش! یه خرده که موهاشو شونه کردم آروم گفت یه موقع پدرم اینکارو می کرد! برام قصه می گفت و موهامو شونه می کرد! گفتم می خوای برات قصه بگم؟ آروم سرشو تکون داد. منم شروع کردم براش قصه گفتن! یکی از همون قصه هایی رو که شبا برام قصه می گفت! قصه می گفتم و موهاشو شونه می کردم و با هر شونه آروم سرشو می آورد پائین که دردش نیاد!
" موقعی که تو روسیه برف می آد، یه مرتبه همه جا سفید می شه! انگار که یه پارچه ی سفید کشیدن رو همه ی روسیه! اون وقت درختای کاج فقط از زیر برف آ دیده می شن!
دخترا و پسرا دست همدیگه رو می گیرن و همونجور که آواز می خونن، از روی برف آ رد می شن و جاپاهاشون رو زمین می مونه! وقتی سردشون می شه همدیگه رو بغل می کنن و بلندتر آواز می خونن!"
اینجای قصه که رسیدم دیدم دیگه وقتی موهاشو شونه می کنم،سرشو با حرکت شونه پایین نمی آره! یه لحظه یه فری رفت تو سرم امّا نمی خواستم باورش کنم!
مادرم مرده بود!
((بعد ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و با دستاش اشک هاشو پاک کرد و یه سیگار روشن کرد و رفت تو فکر. من و مانی م سرمونو انداختیم پایین و هیچی نگفتیم. منکه اصلا خجالت می کشیدم تو چشمای عمه م نگاه کنم! واقعا عجب پدربزرگی!
خلاصه کمی بعد دوباره شروع کرد و گفت :
- وقتی فهمیدم مادرم مرده،شروع کردم به جیغ کشیدن! از صدای جیغم،اول پدربزرگ تون و بعدش بقیه ریختن تو اتاق ما و وقتی دیدن مادرم مرده خیلی ترسیدن! زود کمک کردن و جسد مادرم رو رو به قبله خوابوندن و یه ملافه کشیدن روش و پدربزرگ تون دست منو گرفت و همگی رفتیم بیرون. اونجا بود که تازه فهمیدن چیکار کردن!
اون موقع

1400/02/16 11:34

ها مملکت خر تو خر بود وگرنه پدرشونو در می آوردن! با همه ی اینا بازم ترسیده بودن! همگی رفتن تو یه اتاق اما منو نذاشتن برم تو! منم پشت در اتاق واستاده بودم و گوش می کردم که اینا چی دارن به همدیگه می گن! همه با هم حرف می زدن! پدربزرگ تون داشت باهاشون دعوا می کرد که چرا اینکارو کردن و مادرش از عمه هام طرفداری می کرد و شوهر عمه هام همش می گفتن که اگه مردم بفهمن برامون بد می شه!
بالاخره قرار بر اینشد که مادرم رو همونجا تو حوض خونه غسل بدن و همونجا کفن کنن و بعدش یواشکی ببرنش و یه جا چالش کنن! یعنی شوهر عمه هام می گفتن غسل نداده جنازه رو ببریم امّا مادر پدربزرگ تون و عمه هام می گفتن نمی شه! گناه داره!!! خلاصه وقتی قرارشونو با همدیگه گذاشتن ، یکی از شوهر عمه هام به پدربزرگ تون گفت آقا شما که محرم ش هستین،همین الان یه کاغذ بردارین و انگشتش رو بزنین پاش!
یه مرتبه همه سکت شدن! پدربزرگ تون گفت برای چی؟! شوهر عمه م دو تا سرفه کرد و آروم گفت : اگه پس فردا یا اینجا یا روسیه اوضاع سر و سامون گرفت و سراغ این مرحومه رو گرفتن و اومدن دنبالش و حساب کتابی وسط اومد ، حداقل یه کاغذ دست تون باشه!
اینا رو که گفت صدا از کسی در نیومد که خودش دوباره گفت یه صورت مجلس از تموم اموالی که داشته باید بکنیم که ایشون همه رو در فلان تاریخ صلح کرده به شما!
یه مرتبه مادرش گفت طلا جواهراشم هس! یه بغچه بندیلم داشت که همیشه با خودش بود و از خودش جدا نمی کرد! اونم وردارین! حتما یه چیز قیمتی توشه!
تا اینا رو شنیدم با اینگه داشت حالم از این آدما بهم می خورد اما معطل نکردم تا اونا سرشون گرم بود دوئیدم طرف اتاقمونو و رفتم تو ملافه رو از روی مادرم زدم کنار و دولّا شدم و صورتش رو ماچ کردم و گفتم مادر ببخشین امّا حیفه که اینا نصیب این آشغالا بشه!
زود رفتم سر جعبه ی جواهراش و وازش کردم. توش دو تا سینه ریز جواهر بود و چند تا انگشتر و سه تا پنج مناتی طلا! تندی همه رو ورداشتم و جعبه رو گذاشتم سرجاش و رفتم از زیر لباس مادرم،همون کیسه ای رو که می گفتن در آوردم و دست کردم توش! حدس مس زدم باید چی باشه! یه انجیل بود! می دونستم اگه دست اینا بهش برسه می سوزوننش !
اونم ور داشتم اما نمی دونستم باید کجا قایم شون کنم! یه مرتبه یه چیزی به عقلم رسید! دوئیدم ته حیاط و از یه درخت توت رفتم بالا و تموم طلا و جواهرا و انجیل رو گذاشتم تو یه سوراخ که بالای درخت بود و زود اومدم پایین و رفتم رو پله ها نشستم! یه ده دقیقه بعد ، در اتاق وا شد و همه اومدن بیرون و پدربزرگ تون رفت طرف اتاق مون و بقیه شروع کردن با چند تا چادر شب ، دور حوض رو پوشوندن که از

1400/02/16 11:34

بیرون چیزی دیده نشه!
تا اونا مشغول بودن ، پدربزرگ تون که از سر و صورتش یا از ترس و یا از تقلّایی که کرده بود عرق می ریخت ار اتاق اومد بیرون و رفت طرف مادرش و با

ناراحتی گفت جعبه ی جواهراش خالیه! مادرش گفت همه جارو گشتی؟! گفت آره!
اونم گفت غیر ممکنه! باید خودم بگردم! بعدش به یکی از عمه هام گفت بیا کمک و همونجور که می رفتن طرف اتاق،عمه م گفت : آخه دست و بالمون نجس می شه! مادرشم گفت عیبی نداره! مایه ش یه آب کشیدنه!
دوتایی رفتن تو اتاق اما یه ربع بعد دست خالی و عصبانی برگشتن بیرون و عمه م بلند گفت : نیس که نیس! نمی دونم نی مسلمون چیکارشون کرده!
اینو که گفت شوهرش یه سری تکون داد و گفت حیف شد! هر کدوم از اون سینه ریزا پول شیش دنگ خونه بود!
تا این حرف از دهنش در اومد پدربزرگ تون عصبانی برگشت طرف اتاق و رفت تو و شروع کرد به گشتن! رفتم از پشت شیشه نگاهش کردم! حداقل احترام عشقش رو هم نگه نداشت! همه ی اسباب اثاثیه ی اتاق رو ریخت به هم و دست آخر جسد مادر منو،زن خودش رو،عشقش رو،برای پیدا کردن چندتا تیکه جواهر،هی از این رو به اون رو می کرد! دیگه می خواستم بالا بیارم! یه آن خواستم صداش کنم و بهش بگم مرده رو ول کن بیا جواهرارو بهت بدم بدبخت! اما جلو خودمو گرفتم و هیچی نگفتم! آخرش بعد از نیم ساعت گشتن با لب و لوچه ی آویزون از اتاق اومد بیرون و نشست لبه ی ایوون و گفت نیس که نیس! حتما یکی ورشون داشته!
یه مرتبه همه ی کله ها برگشت طرف من! منم زود خودمو زدم به اون راه که یعنی حواسم به هیچی نیس! اونام روشونو کردن اون طرف و یه خرده بعد یکی از شوهر عمه هام یه کاغذ رو آورد و داد به پدربزرگ تون و اونم یه نگاه روش رو کرد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و یه خرده بعد برگشت بیرون و همونجور که به کاغذ نگاه می کرد به شوهر عمه م گفت "همین انگشتی که پاشه مدرکه"؟!
اونم کاغذ رو گرفت و گفت : ماهام تصدیقش می کنیم.
بعدش خودش و اون یکی شوهر عمه م پای کاغذ رو یه چیزی نوشتن و امضاء کردن و پدربزرگ تون کاغذ رو گذاشت پَر ِ شالش و از مادرش پرسید حاضر شد؟! آفتاب رسید وسط آسمون آ! بعد خودشم رفت کمک و دور تا دور حوض رو با چادرشب پوشوندن و وقتی کار تموم شد ، لب پشت بوم رو نگاه کردن که کسی نباشه و با دو تا عمه هام و مادرشون رفتن و جسد مادرم رو آوردن دم در اتق و دوباره لب پشت بوم و دیوار همسایه رو نگاه کردن و یواش مادرم رو بردن لب حوض گذاشتن رو زمین و دو تا شوهر عمه هام رفتن کنار و پدربزرگ تون از تو چادر شب اومد بیرون و رفت پیش اونا و عمه هام و مادرشون شروع کردن به شستن و غسل مادرم ! بی انصافا یه ((دولچه)) اب می ریختن روش و بهش فحش می

1400/02/16 11:34

دادن! از همه بیشتر عمه کوچیکم بهش فحش می داد! وقتیم که زنده بود اون از همه بیشتر بهش حسودی می کرد و به پر و پاش می پیچید! چشم نداشت مادرمو که از خودش خیلی خیلی خوشگل تر و ظریف تر بود ببینه!
مادرم با سواد بود و هزار تا هنر داشت اما اون فقط مثل گاو غذا می خورد! مادرم اسب سواری بلد بود و اون خر رو با کمونچه فرق نمیذاشت! مادرم پیانو می زده مثل ماه،اون با قابلمه هم نمی تونست ضرب بگیره! مادرم گلدوزی می کرد و اون دو تا کوک م نمی تونست بزنه! مادرم همچین نقاشی می کرد که آدم باورش نمی شد و اون خیلی که همت می کرد با زغال می تونست رو تخم مرغ برای چشم کردن و چشم زخم دایره بکشه! خلاصه اصلا با هم دیگخ قابل مقایسه نبودن!
حالا که مرده بود داشت عقده هاشو خالی می کرد! بهش می گفت تن و بدنش رو ببین! عین شیربرنج می مونه! چه موآیی داره! عین خربزه زرد! قدش عین نردبون دزداس! گرگ زاده عاقبت گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود!
انقدر از این مزخرفا گفت تا پدربزرگ تون به صدا در اومد و با تشر بهش گفت "آبجی بسه دیگه! هرچی بوده حالا مرده! حسابش از این "من بعد" با خداس! زودتر کارتونو تموم کنید تا همسایه ها خبر دار نشدن"!
آروم از لای چادر شب رفتم تو. می خواستم برای آخرین بار مادرم رو ببینم. یواش رفتم جلو و نگاهش کردم. رنگ پوستش سفید مثل گل بود هرچند که پهلوهاش کبود شده بود! موهاش مثل طلا بود! قدش بلند! خوش اندام! ظریف!
یه مرتبه زدم زیر گریه که عمه م برگشت طرفم و تا منو دید داد زد و گفت " یکی اینو از اینجا رد کنه آخه!" پدربزرگ تون زود اومد تو و دست منو گرفت و یه لحظه چشمش افتاد به مادرم! فقط اون لحظه دیدم که اشک تو چشماش جمع شد و بعدش روش رو برگردوند و دست منو کشید و با خودش بیرون برد و یه گوشه پیش خودش نشوند!
دیگه گریه نمی کردم! فقط یه چیزی داشت تو سینه م قلمبه می شد! یه چیزی مثل کینه! یه کینه ی شتری!
((بغض گلوش رو گرفت و ساکت شد ! ماهام هیچی نگفتیم! راستش با اینکه پدربزرگ مو ندیده بودم و کارای اون به من ارتباطی نداشت اما خجالت کشیدم! می دونستم مانی ام الان همین حال رو داره! یه خرده بعد عمه م دوباره گفت ))
- ده دقیقه یه ربع بعد سه تایی دستشون رو شستن و کار تموم شد و پدرم از تو طویله ی بغل خونه ، درشکه رو آورد و همگی کمک کردن و جسد مادرم رو پیچیدن تو یه قالی و بردن بیرون و گذاشتن تو درشکه! این دیگه واقعا شرم آور بود! جسد مادرم رو همونجور که تو قالی بود،تا کرده بودن که معلوم نشه دارن یه مرده رو با خودشون می برن!
داشتم از غصه دق می کردم اما نه حرفی زدم و نه اعتراضی کردم و نه گریه ای! همه رو جمع کردم و گذاشتم رو اون کینه ی شتری!

1400/02/16 11:34

گذاشتم هی رو همدیگه جمع بشه!
خلاصه سرِ بردن و نبردن من دعوا شد! عمه ها و مادرشون می گفتن با خودمون نبریمش اما پدربزرگ تون می گفت : نه! اونا می گفتن بیاد چیکار؟! خودمون می بریمش و می کنیمش تو یه سولاخ و برمیگردیم! دیگه دنباله دوئک می خوایم چیکار؟! اما پدربزرگ تون می گفت مادرشه! باید سر چال کردنش باشه! اونام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که الا و لله نباید اینو ببریمش اما آخرش دیگه شوهر عمه هام به صدا در اومدن و گفتن بابا هر چیزی حدی داره!
بچه حق داره واسه خاک کردن مادر بیاد! پدربزرگ تونم منو بغل کرد و گذاشت رو درشکه و خودشم پرید بالا و حرکت کرد. بقیه م از غیظ شون موندن خونه و با ما نیومدن و من و پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام با درشکه رفتیم! مادر بیچاره مم که تاش کرده بودن و تپونده بودنش یه گوشه!
دو ساعت بعد رسیدیم بیرون شهر و یه جایی که نمی دونم کجا بود،درشکه رو نگه داشتن و اومدن پایین و وقتی مطم.ن شدن کسی اون دور و ور نیس ، یه بیل و کلنگ رو که بسته بودن پشت درشکه،در آوردن و شروع کردن به کندن یه گوشه ی بیابون! منم پیاده شده بودم و داشتم دور و ورم رو نگاه می کردم.
تا چشم کار می کرد بیابون برهوت بود! دیّارالبشری دیده نمی شد! تهران مثل امروز نبود که! پاتو یه خرده از تو شهر میذاشتی بیرون دیگه بیابون بود و تو!
یه ساعت و نیم طول کشید تا زمین رو نیم متر دو دو متر کندن! پدربزرگ تون کلنگ می زد و شوهر عمه هام به نوبت با بیل خاک رو می ریختن بیرون.
قبر حاضر بود! سه تایی رفتن طرف درشکه و قالی تا شده رو کشیدن از توش بیرون و بردن بقل قبر و گذاشتن رو زمین! تا اونا برن و جسد مادرم رو بیارن، یواشکی صلیب رو از تو جیبم در آوردم و انداختم یه گوشه ی قبر و با پا زدم و از اون بالا یه خرده خاک ریختم توش که معلوم نشه! وقتی جنازه رو بغل قبر گذاشتن رو زمین و خواستن قالی رو صاف کنن ، نشد! جسد مادرم خشک شده بود!
سه تایی یه نگاه به همدیگه کردن و پدربزرگ تون دولبا شد و به زور جنازه رو راست کرد! قرچ قرچ صدا بلند شد! یه مرتبه گوشامو گرفتم و صورتم رو برگردوندم! انقدر چندش آور بود که شوهر عمه هامم ناراحت شدن و هی لا اله الا لله می گفتن! برگشتم طرف پدربزرگ تون! دلم می خواست ببینم الان چه حالی داره! همونجور نشسته بود کنار قالی و سرشو گرفته بود تو دستاش! خودشم از این کار ناراحت شده بود! زود شوهر عمه هام اومدن جلو و گفتن "یاالله ! تمومش کنیم که دیر شد"! سه تایی قالی رو وا کردن و جسد مادرم رو که که تو یه ملافه ی سفید پیچیئه شده بود و سَرشم مثل شکلات پیچونده بودن و با نخ پرک بسته بودن ، در آوردن و پدربزرگ تون پرید تو قبر و

1400/02/16 11:34

جنازه رو گرفت! حالا نه تنهایی زورش می رسه و نه می تونه از شوهر عمه هام کمک بخواد! آخه هرچی بود ناموسش بود و اونام بهش نامحرم!!!
جنازه ی مادرم رو زد به این لبه ی قبر و کشید به اون طرف قبر و با بدبختی گذاشت کف قبر! داشت دیگه حالم بهم می خورد! وضع طوری شده بود که شوهر عمه هامم صورت شونو برگردوندن اون طرف! آدما گاهی چقدر لجن می شن! دختر زیبا و قشنگی رو که تو پر قو بزرگ شده بود باید اینجوری دفنش کنن!
بگذریم! خلاصه وقتی کار تموم شد،از تو گودال اومد بیرن و همونجور بالا سر قبر واستاد که تندی شوهر عمه هام،یکی با بیل و اون یکی با دست و پا،خاک رو ریختن تو قبر! 5 دقیقه بعد تن ِ گُل مادرم رفت زیر یه خروار خاک! . . .

جنایت تموم شده بود و سندش رفته بود زیر خاک! مونده بودن آدمایی که دست شون به یه خون آلوده شده بود وتازه فهمیده بودن چه کردن! سه تایی ساکت واستاده بودن و به قبر پر شده نگاه می کردن! آروم آروم یه بادی اومد و خاک رو از یه طرف بلند می کردو یه طرف دیگه میذاشت ویه صدای زوزه مانند می داد! یه بته خوار از این ور قِل می خورد و چهار متر اون طرف تر گیر می کرد به یه بتّه خوار دیگه!
چهارتایی همونجور بی حرف واستاده بودیم و قبر پر شده رو نگاه می کردیم! نمی دونم چرا اما انگار هیچ کدوممون نمی تونستیم چشم ازش ور داریم! حالا تو اون موقع هر کدوم از اونا چه فکری می کردن نمی دونم اما من فقط به پستی آدما فکر می کردم! با همون کوچکی م می فهمیدم که مادرم یه غریب این خاک بود و باهاش چه کردن! با همون کوچیکیم می فهمیدم که مادرم یه مهمون ایم مردم بود و باهاش چه کردن!
بغض گلوم رو گرفته بود و داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم جلو اونا گریه کنم! سرمو تکون نمی دادم چون می دونستم که با یه تکون کوچیک بغض تو گلوم از جاش حرکت می کنه و سر اشکم وا میشه! فقط به خاک تپه شده ی رو قبر نگاه می کردم!
می دونم باور نمی کنین اما به همین وقت روز قسم که تو همون موقع یه مرتبه باد تند شد و تند شد و تند شد و شاید دویست ،سیصد تا بته خار رو از جا کند و همه رو آورد طرف ما!
بتّه خار از 50،60متری حرکت می کردو صاف می اومد طرف ما! نه یکی! نه دوتا!
عجیب این بود که دو تا دوتا،سه تا سه تا می شدن و بغل هم بغل هم،قِل می خوردن و می اومدن طرف ما! حالا اگه بگی یه مثقال خاک رو هوا بلند شده بود نشده بود! فقط باد می اومد و بتّه خارآرو از جا ور می داشت ق ِل ق ِل زنون می آورد طرف ما!
اول حواس هیچکدوممون بهش نبود! همه تو خودمون بودیم! اما بعدش اول من فهمیدم! یعنی وقتی هفت هشت تا بته خار اومدن و از بغل من رد شدن و گرفتن به پای پدربزرگ تون و شوهر عمه هام، من متوجه شدم و

1400/02/16 11:34

بعد از من اون سه تا!
سرشون رو از طرف قبر بلند کردن و با پاشون بته هارو کنار زدن که چند تا دیگه اومدن! یه مرتبه همه سرشون چرخید طرف باد! انگار یه لشکر داشت از دور می اومد طرف ما! نمی دونم چرا بی اختیار خندیدم! اصلا دست خودم نبودا یه مرتبه خندم گرفت و وقتی حرکت بته خارارو دیدم، این سوره اومد تو ذهنم و منم خوندمش! می خندیدم و می خوندمش!
اِذَا الشمس و کُوِرّت و اِذَا النجومُ انکدرت و اِذَاالجبالُ سیرت.
هنوز من آیه ی سوم رو نخونده بودم که پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام از ترس شون در رفتن و رفتن پشت درشکه قایم شدن!
صدای خنده ی سر و خشک من که خودمم اصلا باور نمی کردم که یه همچین کاری رو یه همچین وقتی بکنم،همچین با باد تو بیابون پیچید که راستش خودمم ترسیدم اما از جام تکون نخورم! حالا تموم این جریانات یا اتفاقی بود یا نبود نمی دونم اما جز هر سه تا مون قسم که از این بتّه ها یه دونشم به من نخورد!
((عمه م که اینو گفت یه حال عجیبی شدم! تموم بدنم لرزید! بی اختیار دستم رفت تو جیبم و پاکت سیگارم رو در آوردم اما نمی تونستم از تو پاکت سیگار در بیارم! دستم همچین می لرزید که سیگار بین انگشتام گیر نمی کرد! یه آن مانی برگشت طرف من و به دستام نگاه کرد و بعد پاکت سیگار رو ازم گرفت و دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! عمه م این جریان رو دید و یه مرتبه همونجور که اشک از چشماش می اومد گفت))
- نگذرین از غریبی که سرشو بکنه طرف آسمون! نگذرین از دلی که شیکسته باشه! نگذرین از آهی که از ته دل بیاد بیرون!
مادر من که مومن بود! حالا یا مسیحی یا کلیمی یا هر دین دیگه اما نگذرین از اینکه یه روزی حتی به کافر ظلم بشه! پیغمبر وقتی دید که یکی دو روز از بالا پشت بوم اون مرد خاکستر نمی ریزه پایین، رفت سراغش و گفت فهمیدم مریضی که نتونستی از اون بالا خاکستر بریزی پایین و اومدم عیادتت ! اون مرد وقتی این رفتار رو دید ، در جا مسلمون شد! اینو بهش می گن رفتار! اینو بهش می گن سلوک!
به کسی چه مربوطه که آدما خدا رو چه جوری و با چه اسمی صدا می زنن؟! اصلا خداوند احتیاجی به ستایش و عبادت ما نداره! اگه می پرستیمش به خاطر احتیاج خودمونه ! احتیاج منم خودم می فهمم چیه! به آئین همدیگه چیکار داریم؟!
" اینا رو گفت و با یه دستمال اشک هاشو پاک کرد ویه خرده بعد گفت"
- یه ربع بیست دقیقه ای باد همینجوری می اومد و بته ها رو می آورد طرف قبر مادرم ! اون سه تا که پشت درشکه قایم شده بودن و فقط نگاه می کردن! بعد از اینکه باد خوابید و ساکت شد، روی قبر مادرم رو بته پوشونده بود و قبر از زیرشون معلوم نبود!
همه چی که ساکت شد، پدربزرگ تون و

1400/02/16 11:34