بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودی با من غریبه بودی... غریبه ی همیشه آشنای من ایکاش بعد از 5 سال حداقل عاشقم میشدی... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردی... با اینکه بخشیدنت خیلی سخته ولی میبخشمت... نه بخاطر تو... بخاطر خودم... بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم...

خدایا خودت که شاهدی تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش... دارم دیوونه

خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... شاید دارم تاوان دل شکسته ی آلاگل رو میدم... چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دل آلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازی میکنه؟

هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه... مرگ ترنم در حیطه ی تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره... حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدی باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تا بیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببنده

دستام بدجور میلرزن...

زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی و خیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بری هیچوقت نمیبخشمت... تو رو خدا بمون... فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش... دیگه هیچی ازت نمیخوام... هیچی

نمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... خدایا... خدایا... خدایا... برام مهم نیست یکی من رو با این حال و روز ببینه... تنها چیزی که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه... خدایا...

-خدایا چیکار کنم؟

تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشن

صدای داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه...

مرد: پرهام دست بجنبون

پرهام: منصور........

منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرون

با شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره... به آروم سر ترنم رو روی زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تو دست منصور یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصش کنند... خدایا اینجا چه خبره؟

- چرا دست از سرش برنمیدارین

منصور: اونش به تو ربطی نداره جوجه

پرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمت

منصور پوزخندی میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داری...

1401/09/19 10:04

غیرت روی کسی که یه روزی بهت خیانت کرده یه خورده عجیب به نظر میرسه

اخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونه

پرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم

-تو کی هستی؟

زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکردی

با فریاد میگم: خفه شو

پوزخندی میزنه

-میگم تو کی هستی... چرا ترنم رو دزدیدی... چرا من رو زندانی کردی؟ چی از جون ما میخوای؟

منصور: از جون تو چیزی نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ی ما رو دیدی نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر... بهتره از این بیشتر رو اعصاب من راه نری

با پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد... تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشون بدی خیلی مردی... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدم

رگ گردنش متورم میشه... با چشمهای سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش

منصور: چون کور بودی و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدی... اولیش هم همون داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن

بهت زده بهش نگاه میکنم... سیاوش... مشت و لگد.. دانشگاه...

زمزمه وار میگم: مسعود

مسعود... خواستگاری... ترانه... عصبانیت غیر کنترل سیاوش... دعواهای ترانه و سیاوش... همه و همه تو ذهنم نقش میبندن...

با پوزخند ادامه میده: آره... مسعود... همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خرد کردین

یاد گذشته ها میفتم... یاد التماسای ترنم... یاد اشکاش... یاد بی کسیهاش... نکنه همه ی حرفاش حقیقت بود؟

ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توی هیچکدوم از اتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن... همه ی امیدم به توهه

-خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شده

ترنم: سر..........

- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه ی مسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... برای خراب کردن ترانه اون خواستگاری مسخره رو راه انداختی تا بین ترانه و سیاوش رو شکرآب کنی

منصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف

1401/09/19 10:04

دل برادرم رو شنید... کسی به ناله هاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهای اون دختره ی سنگدل گوش بدم

از شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ی مسعود هم جز نمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...

حرفای ترنم تو گوشم میپیچه:« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده»

منصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادی رو برای من به همراه داره... این جوری سیاوش هم طعم بی برادری رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ی برادرم درد و دل میکردم... یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم

با چشمهای گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگه

منصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شد

هیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزی که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنم

خدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ی این سالها به گناه نکرده محکومش کردیم

منصور اسلحه شو بالا میاره

منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی که برادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ی تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پس بدن

با تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...

منصور: یه خورده زیادی میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لود زنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم

از مرگ ترسی ندارم همه ی نگرانیم بابت ترنمه...

با تموم شدن حرفش فشاری به ماشه ی اسلحه وارد میکنه و بعد صدای تیراندازی و در آخر سوزشی که توی قفسه ی سینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... منصور با پوزخند بالای سرم میاد و اسلحه رو برای دومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم... دستم رو روی شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هم میفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهمم

----------------

با احساس درد بدی در ناحیه ی قفسه ی سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه های مختلف میبینم...

کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله

1401/09/19 10:04

کردن شباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهای باز من اول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالای سرم رو به صدا در میاره

دختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدین

از شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟

دختر: بیمارستان

با تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟

زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟

همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........

هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهای باز من میگه: سلام جوون چطوری؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیا

با تعجب نگاش میکنم که لبخندی میزنه و شروع به معاینه ی من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه: بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدی به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کردی

گلوله... اینا چی دارن میگن؟...

دکتر: درد داری؟

سری به نشونه ی تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ای که به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنم

زیر لب زمزمه وار میگم: ترنم

به سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونی

با کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟

دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توی یه جدای خلوت پیدات کرده و به بیمارستان رسونده... ما هم به پلیس خبر دادیم

با بی حوصلگی میگم: *** دیگه ای رو هم با من به بیمارستان آوردن

دکتر: نه... فقط خودت بودی

خدایا پس ترنم کجاست؟

-خونواد...

مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت... بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بود

با همه ی دردی که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم

-آقای دکتر باید چیزی رو به برادرم بگم... خیلی ضروریه

دکتر: پسر تو باید.....

دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارم

به سختی میگم: پای زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدم

سری تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنی

بی حوصله باشه ای میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یاد حرفای منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...

دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل

1401/09/19 10:04

میزنم

بعد از مدتی سیاوش با قیافه ی درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشه

با ناله میگم: سیاوش

سیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردی؟

بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم...

خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آورد

سروش: آروم بگیر سیاوش

سیاوش: چه جوری سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟

ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......

با ترس میپرسم: چند روز

سیاوش: سه هفته ای میشه.... دقیقا 21روزه که بیهوشی...21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل.....

با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......

رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم

با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روی سرش میذاره...

سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟

-آره... آقای رمضانی ترنم رو واسه ی مترجم شرکت فرستاده بود

اخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه

-چند روزی بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ی اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردم که متوجه شدم دختری به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه... تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودن

سیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردی؟

سری تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگه همراه من کسی رو نیاوردن

دوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه

سیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیست

اخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوی ماهری نبود... میخوام چیزی بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه و میگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه

-دکتر فقط یه دقیقه

دکتر: اما...

-خواهش میکنم

دکتر: سریعتر

سری تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازی نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبر بدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن...

سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهتره استراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم برای پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟

-سیاوش حالش خوبه؟

تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید

1401/09/19 10:04

فقط سری تکون میده

نمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگه

میخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفا هست... الان فقط استراحت کن

بعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ی امیدم به حرف سیاوشه

1401/09/19 10:04

ادامه دارد...

1401/09/19 10:05

?#پارت_#شانزدهم
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/09/19 16:17

پرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوی من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه های این پرستارای مزخرف

نفسمو با حرص بیرون میدم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفای منصور تو گوشم میپیچه..« داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدن»

لعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشه

زیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشه

عرق سردی روی پیشونیم میشینه

سروش به خودت بیا... اون همه مدرک بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اون مخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه...

-ولی

سروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داری... ترنم هم که سالمه دیگه چی میخوای؟... تمومش کن سروش...

« یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »

حرفای منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکر کنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره ای برام نمونده.. وقتی از این خراب شده مرخص شدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره... تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازه ی ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونه

اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرم

با احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... با چشمهای اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکر ترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدم

آلاگل: سروشم

ایکاش اینجوری صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم...

با اخم میگم: آلاگل اینجوری صدام نکن... این برای هزارمین دفعه

وقتی اینجوری صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جای آلاگل ترنم رو

1401/09/19 16:17

مقابلم میبینم... ایکاش یکم مراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر نداره

با مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیای منی... مال خودمی پس باید.....

میپرم وسط حرفش

-آلاگل اگه اومدی چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنم

آهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدم

بعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه

حرفی نمیزنم... یعنی چیزی ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهش ندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشم

آلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تا بهم گفت فقط چند دقیقه برو

یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بری یه خورده استراحت کنی پای چشمات گود افتاده

دستمو توی دستای ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شو

سری تکون میدمو هیچی نمیگم...

با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم

-مهم نیست

آلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبری ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبور شدن به پلیس خبر بدن

-چه جوری فهمیدین توی این بیمارستان هستم؟

آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه مورد مشکوک.........

میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بدی

وای دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشه

آلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......

حوصله ی حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزی از ماجرای ترنم میدونه یا نه... اصلا متوجه ی حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاش میشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقم بپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم

آلاگل: دکتر گفته به زودی به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش...

-آلاگل من خیلی خسته ام

آلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارم

سری تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم

-بهتره بری استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ای

آهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق من

فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه های

1401/09/19 16:17

افتاده به سمت در میره...

در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونم

از این همه شوق و ذوقش لبخندی رو لبام میشینه.. همه ی سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرا زبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله ای که آرزوی سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنه بگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمی

اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلم

بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... از هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندم

زیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداری تا این حد باهاش بی احساس باشی

دلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیم من میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته

-ترنم باهام چیکار کردی که جذب هیچ دختری نمیشم... باهام چیکار کردی؟

آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازی میکردم...

فصل نوزدهم

بالاخره امروز مرخص میشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم... توی این چند وقته که به بخش منتقل شدم همه ی فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جای حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشت و کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدی؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تری دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اون اشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جای ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد و کوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جوابای سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمی میذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاری های گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزی که له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن...

1401/09/19 16:17

هنوز هم از ترنم خبری ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفای سیاوش رو برام تکرار کردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از من مخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند... وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتری بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سری تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراش عجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگل چیز زیادی در مورد ترنم نگفتم تنها چیزی که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برای ترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتای دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردو رفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم باید برگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشم

همونجور که لباسام رو عوض میکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجام بدم

با ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام

-بله؟

در باز میشه و پرستاری وارد میشه

-سلام آقای راستین... به سلامتی امروز مرخص میشین

لبخندی میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلی سنگین و باوقاره

-آره... از امروز دیگه از دست داد و فریادای من خلاص میشین

با لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین

-مرسی

پرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید

-نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردی هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودی خوب میشه

پرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخص میشم

سری تکون میدمو موهای آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم... سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کارای ترخیص رو انجام بده... اشکان هم رفته داروهای تجویزی دکتر رو بخره

چند دقیقه ای توی اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبری نیست... یه خورده زیادی کاراشون طول کشیده

تو این چند روز از بس توی اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم...

1401/09/19 16:17

سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه... آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنوم

سیاوش: آخه چه جوری بهش بگم؟

...

سیاوش: من میگم بذاریم واسه ی بعد

...

سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته

...

سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونم

اصلا متوجه ی حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بدی افتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمه

به مسیری که سیاوش رفته نگاه میکنم

زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟

نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشم

قفسه ی سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردی که کم کم بیشتر میشه به همون مسیری میرم که سیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...

بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبری از سیاوش نیست

-خدایا این پسره کجا رفته؟

باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنند

دوباره به سمت اتاقی که در اون بستری بودم حرکت میکنم...

در اتاق نیمه بازه... صدای اشکان و سیاوش رو میشنوم

اشکان: پس تو کجا بودی؟

سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگو

اشکان: الان وقتش نیست

سیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره

اشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره

سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم

اشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ی ترنمه... همه ی کاراش تظاهره

سیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره

اشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت

سیاوش: اما....

اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه

سیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو داره

اشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟

....

اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه

سیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرد

اشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ی اینا باز هم آدما عاشق میشن

سیاوش: پس آلاگل چی؟

اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازی با خودش... شاید هم با ترنم...

سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیست

اشکان: نمیدونم چه جوری میشه بهش گفت

اینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم

سیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده

اشکان: هنوز هم ازش متنفری

سیاوش: دست خودم نیست

اشکان: حرفای

1401/09/19 16:17

سرو....

سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدی... هر چند بیشتر از من با سروش صمیمی بودی اما در جریان همه ی ماجراها بودی... ترنم همه جوره مقصر شناخته شد

اشکان: الان میخوای چیکار کنی؟

جرات ندارم پامو توی اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیست

سیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده

اشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود

به دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...

سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شده

اشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........

سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشم

اشکان: فعلا به سروش هیچی نگو

سیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوی میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از روی دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...

اشکان: فعلا چیزی نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟

سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره

حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...حرفای سیاوش تو گوشم میپیچه... « نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده »...

-------------

دلم میخواد یکی بیاد بزنه تو گوشمو بگه سروش کمتر به این چرندیات فکر کن منظور اشکان و سیاوش ترنم نیست... اونا در مورد ترنم حرف نمیزنند... اونا در مورد یکی دیگه دارن حرف میزنند... یکی دیگه که تو نمیشناسی... اشکی که از چشمام سرازیر شده رو به زحمت پاک میکنم... دستام عجیب میلرزن... بدون توجه به اطراف فقط به یه چیز فکر میکنم... ترنم... آره ترنمی که همه میگن بهت خیانت کرده الان تنها دلیل ناآرومیه منه... بغض بدی تو گلوم نشسته...

با صدای پرستاری به خودم میام

پرستار: آقای راستین حالتون خوبه؟

با کلافگی سری تکون میدم... به سختی از روی زمین بلند میشم

اشکان و سیاوش با شنیدن حرف پرستار به سمت در هجوم میارن و با دیدن حال و روز من همه چیز دستگیرشون میشه

فقط تو چشمای سیاوش زل میزنم... جرات ندارم... آره جرات ندارم... من، سروش راستین جرات ندارم در مورد ترنم هیچ چیز بپرسم؟... از وقتی به هوش اومدم به همه چیز فکر کردم به جز این مورد... به اینکه حالش بد باشه... به این که روی تخت بیمارستان باشه... به اینکه پیش اون

1401/09/19 16:17

لعنتیا باشه ولی مرگ حتی توی ذهنم هم جایی نداشت... تو چشمای سیاوش فقط و فقط غم و اندوه موج میزنه

نگامو از سیاوش میگیرم و به اشکان خیره میشم

زمزمه وار میگم: اشتباه میکنم مگه نه؟

اشکان نگاشو از من میگیره... نگاهی که تاسف و ترحم توش بیداد میکنه... چه سخته مرد بودن... چه سخته اشک نریختن... چه سخته بغض تو گلوت بشینه و جلوی خودت رو بگیری و بگی نه الان وقتش نیست... الان وقت گریه نیست

با تحکم و در عین حال بغض میگم: هیچکدوم نمیخواین بگین چی شده؟

سیاوش: سرو....

-سیاوش فقط یه چیز رو برام روشن کن دیگه هیچی نمیخوام... اون حرفایی که من چند دقیقه پیش شنیدم مربوط به ترنم نبود درسته؟

......

-سیاوش با توام... من اشتباه میکنم درسته؟؟ اون چیزی که الان تو ذهنه منه یه اشتباه محضه مگه نه؟

سیاوش: سروش بهتره.......

با صدای بلندی میگم: آره یا نه؟

اشکان با ناراحتی بهم خیره شده

سیاوش به طرف من میاد... دستش رو روی شونم میذاره و زمزمه وار میگه: سروش تو رو خدا آروم باش

به شدت به عقب هلش میدمو با داد میگم: چه طوری آروم باشم لعنتی... من دارم از نگرانی میمیرم تو میگی آروم باش؟

پرستاری با اخم به طرف ما میاد و با جدیت میگه:آقا اینجا بیمارستانه... خواهش میکنم یه خورده مراعات کنید

بی حوصله به طرف پرستار برمیگردمو میخوام چیزی بارش کنم که اشکان اجازه نمیده و خودش جواب پرستار رو میده

اشکان: شرمنده... همین الان اینجا رو ترک میکنیم

پرستار با خشم نگاهی به من میندازه... بعد هم سری تکون میده و از ما دور میشه

اشکان به سرعت طرف من میاد و بازوم رو میگیره ... بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به من بده به زور من رو به سمت در خروجی بیمارستان میکشه

میخوام بازوم رو از دستش خارج کنم که میگه: سروش تو رو خدا آروم بگیر... این همه استرس برات سمه... بفهم

-اشکان جواب سوال من یه کلمه ست... آره یا نه؟

ایکاش درکم میکرد... ایکاش... از شدت استرس ضربان قلبم به شدت بالا رفته

اشکان: اینجا بیمارستانه... بریم تو ماشین با هم حرف میزنیم

خدایا من دارم از نگرانی پس میفتم...این آقا بهم میگه آروم بگیر... به زحمت با کمک اشکان خودم رو به ماشین سیاوش میرسونم... همین که داخل ماشین میشینم با صدایی که سعی میکنم محکم باشه میگم: اشکان منتظرم

تو همین موقع سیاوش هم میرسه... در طرف راننده رو باز میکنه و داخل ماشین میشینه

با فریاد میگم: اشکــــان با توام... من منتظرم

سیاوش: سرو...

نگامو از اشکان میگیرمو به سیاوش خیره میشم

-بگو... تو بگو سیاوش... فقط بگو چه بلایی سر ترنم اومده... اون حرفایی که تو اون اتاق میزدین که در مورد ترنم نبود...

1401/09/19 16:17

درسته؟

سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه

با خشم میگم: سیاوش

نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده

با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه

اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود

نمیدونم چه مرگم شده... حتی اشکم هم در نمیاد... یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم

سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره... اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده

یاد حرف ترنم میفتم...«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»

نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه... اینجا نشستن... نفس کشیدن... این حرفا رو شنیدن... زنده موندن... تحمل کردن... همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن...

سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن...

سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشه

سیاوش: هیچی ازش نمونده بود... اصلا قابل شناسایی نبود... از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند... مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود

«سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»

سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه

سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم... به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود...

سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم... توی فامیلای نزدیک هیچ *** تو مراسم شرکت نکرده بود... فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن... اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود... قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن

« فکر نکنم هیچ *** دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »

حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم... حق با اون بود... قلبم داره آتیش میگیره...

روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم... وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده

صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه...

سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر

سیاوش: اما.......

به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟

سیاوش: سروش تو .............

-سیاوش فقط برو... باید خودم ببینم

چشمام عجیب میسوزنند... دلم نمیخواد جلوی کسی گریه

1401/09/19 16:17

کنم... به زحمت نفس میکشم... بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه... شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه

سیاوش هنوز حرکت نکرده... با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده

اشکان: سیاوش حرکت کن

سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم

نمیدونم چرا؟... ولی هنوز هم امید دارم... امید به زنده بودنش... امید به دروغ بودن تموم این حرفا... امید به بازی بودن تمام این ماجراها... برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه... ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه... ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه... فقط و فقط زنده باشه... نفس بکشه... زندگی کنه... ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه... روی این کره ی خاکی... زیر این سقف آسمون... توی این شهر دودگرفته... دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود... میترسم... خیلی زیاد

اشکان: سروش حالت خوبه؟

پوزخندی میزنم

خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده... حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن

« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »

لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم

با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم... سیاوش و اشکان هم پیاده میشن... سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه

ترسم هر لحظه بیشتر میشه... خودم رو بازنده میبینم... بازنده ی بازنده

اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم

بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده

میدونم این قبر ترنم نیست... همه ی اینا یه بازیه... یه بازی برای تنبیه ی من... دوست ندارم از جام تکون بخورم... دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم... مطمئنم همه ی اینا یه دروغه... یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم

سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم

سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم

-چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست... من مطمئنم این هم یه بازیه

اشکان: سروش

دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده

نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر

1401/09/19 16:17

میشه

با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم

با ناباوری به سیاوش خیره میشمو میگم: دروغه مگه نه؟

با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه

نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم

اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه...

«ترنم مهرپرور»

دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست...

زانوهام خم میشن... انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن

این گورستان... ای قبر... این نوشته ها... همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن... اون هم رفتن... رفتن ترنم... رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم

چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته... حرفای ترنم تو گوشم میپیچه

«ترنم: سروش

سروش: چیه خانمی؟

ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟

سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه

ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من... باشه؟

سروش: بخون ببینم

ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم

از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم

من آمده بودم كه تا مرز رسيدن

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم

تقصير كسي..........

سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟

ترنم: ســروش

سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی

ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم.......

سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»

با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم

آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم

از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم

من آمده بودم كه تا مرز رسيدن

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم

تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم

شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم

دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست... نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن

نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد... ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم... آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم... نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم... شاید چون سخته... شاید چون تحملش خیلی سخته... نه سخت واژه ی خوبی نیست.... تحمل این درد از سخت هم سخت تره... دیگه از اشکام خالت نمیکشم... دیگه از هیشکی خجالت نمیشم... واسه ی چی خجالت بکشم... واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم... واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم... دستی به روی سنگ قبرش میکشم... هنوز سنگ قبرش تازه ست...

نگاهم مدام روی نوشته های سنگ قبرش میچرخه... هیچ کدوم از نوشته ها مثله این دو

1401/09/19 16:17

کلمه ایتم نمیکنند... ترنم مهرپرور

زیر لب زمزمه میکنم: ترنم

نگاهم رو همین نوشته ثابت مونده

دیگه مطمئنم ترنم بیگناه بود... دیگه مطمئنم بی گناه کشته شد... دیگه مطمئنم همه ی اینا زیر سر اون منصوره...

-ترنم...

...

-خانمی....

...

-جوابمو بده گلم... تو رو خدا فقط همین یه بار... به خدا این بار باورت میکنم... این دفعه به حرفات گوش میدم... این دفعه تنهات نمیذارم

سیاوش: سرو.....

با داد میگم: چیه؟... حماقت من دیدن داره... روزی هزار بار گفت بی گناهم به حرفاش توجهی نکردم... الان که افتاده سینه ی قبرستون تازه دارم به حرفاش میرسم

اشک تو چشمای سیاوش هم جمع میشه

-آره... گریه کن... حالا حالاها همه باسد گریه کنیم... تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم

اشکام از گونم سر میخوره روی سنگ قبر میریزه

-روز آخر هم نذاشتم حرف بزنه... روز آخر داشت همه چیز ر میگفت ولی باز هم نذاشتم بگه

اشکان: سروش بهتره بریم

بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: نگاهش حرف از رفتن داشت ولی اون لحظه درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا که درکش نکردم... که تنهاش گذاشتم... که تسلیم حرف شماها شدم...

«تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی»

به سنگ قبر خیره میشمو با بغض ادامه میدم

-ببخش که تمام این چهارسال منتظرم موندی و من برنگشتم... ببخش ترنمم... ببخش خانمم... دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن... مهم نیست همه تو رو گناهکار بدونند... این سنگ قبر نشونه ی پاکیه توهه... نشونه بیگناهیت... این دفعه ساکت نمیشینم... تا پای جونم برای اثبات بیگناهیت تلاش میکنم... همونطور که تو تا پای جونت ر رفت واستادی من هم میمونم

سیاوش با چشمهای سرخ شده میگه: سروش تو حالت خوب نیست تو رو..........

-سیاوش هیچی نگو... فقط تنهام بذار...

سیاوش: سر.....

-خستم کردی لعنتی... چیه؟... چی از جونم میخوای؟... الان دیگه هیچی آرومم نمیکنه

با بغض ادامه میدم: هیچی...

اشکان دستش رو روی شونه ی سیاوش میذاره و با سر بهش اشاره میکنه ساکت بشه... سیاوش با چشمای همیشه غمگینش بهم زل میزنه و دیگه هیچی نمیگه

نگامو از سیاوش میگیرم... به سنگ قبر خیره میشمو با لحن غمگینی میگم: خانمی عجیب دلتنگتم... دلتنگ همه ی وجودت... دلتنگ شعرات... دلتنگ چشمات... دلتنگ چشمهای غمگینت... دلتنگ خندیدنات... هر چند سالهاست که دیگه خندت رو ندیدم... ایکاش شب آخر بیشتر نگات میکردم... بیشتر بغلت میکردم... بیشتر باهات حرف میزدم... بیشتر باهات میموندم... ایکاش این روزای آخر اینقدر اذیتت نمیکردم... چه سخته که خودت رفتی و من رو اینجور ماتم زده توی این دنیای خاکی بر جای گذاشتی... خیلی سخته ترنم... خیلی

چه زود رفتی خانمی... چه زود

1401/09/19 16:17

پرپر شدی... چه زود دنیامون از هم پاشید... هر چند 4 ساله که دنیامون از هم پاشیده

«خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... »

بی توجه به اطرافم روی زمین خاکی نشستم... یادآوری حرفای ترنم بدجور عذابم میده... ایکاش کمکش میکردم... ایکاش همون چهار سال پیش که اومد دم شرکتو گفت سروش هیشکی باورم نمیکنه باورش میکردم... ایکاش به اشکاش بها میدادم...

-الان راحتی خانمی... جات خوبه... دیگه سردت نیست... تنهایی نمیترسی؟

با لبخند تلخی ادامه میدم: هر چند خیلی وقته تنها بودی... تنهای تنها... حق با طاهر بود تو خیلی تنهاتر بودی من حداقل خونوادم رو داشتم ولی تو هیشکی رو نداشتی...

اشکان بغلم میشینه و دستش رو روی شونم میذاره

اشکان: سروش اینقدر بی قراری نکن

صورتم رو که از اشکهام خیسه خیس شده با دست پاک میکنمو میگم: نگو اشکان... این رو نگو... این بی قراری ها دست من نیست... دیگه هیچی دست من نیست... نه اختیار اشکام با منه نه اختیار دل شکسته ام... دلم هوای رفتن داره... روز آخر فقط تو چشمام زل زده بودو بهم نگاه میکرد... حالا میفهمم که فهمیده بود... حالا میفهمم که فهمیده بود رفتنیه... انگار داشت یه دل سیر نگام میکرد... عشق تو چشماش بیداد میکرد ولی من باز هم باورش نکردم... باز هم با زخم زبون دلش رو شکستم... اشکان یه چیزی بهم میگه اون بیگناهه... این دفعه دیگه کوتاه نمیام... این دفعه میخوام همه ی اون کوتاهی ها رو جبران کنم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر خونوادم فق و فقط به خاطر ترنم... ترنمی که رفت که تنهام گذاشت که بدترین مجازات رو برام انتخاب کرد

تو ذهنم حرفای شب آخرش تکرار میشه

«میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت»

اشکم با شدت بیشتری از چشمام سرازیر میشه

«حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی»

-ببخش ترنم... من رو ببخش... بخاطر همه دروغایی که اون روز توی شرکت بهت گفتم... شرمندتم خانمی

حق با تو بود... چشمای تو عاشق بود... نمیدونم حقیقت ماجرا چی بود... نمیدونم دلیل انتخابت از اول چی بود ولی از یه چیز مطمئنم به هر دلیلی که انتخابم کردی عاشق شدی... عاشق من... عاشق منه خودخواه.. منی که در بدترین شرایط ترکت کردم... تنهات گذاشتم... اشکات رو در آوردم... حتی بعد از 4 سال هم عاشق بودی... باز هم عاشق من... آره عاشق من

1401/09/19 16:17

موندی و عذاب کشیدی ولی من باز هم ازت گذشتم... به بخاطر خودم... به خاطر غرورم... به خاطر خونوادم... به خاطر ترانه... چه خودخواه شده بودم... چه خودخواه شده بودم که فکر میکردم همه ی این عذابها حقته... حالا که فکر میکنم میبینم حق تو این نبود... حتی اگه اشتباهی هم کرده بودی باز هم حقت این نبود... ایکاش درکت میکردم تا امروز درکم کنی خانمی... تا امروز با ناله های من دلت به رحم بیاد و از خواب آرومت بیدار بشی... بیدار بشی و بگی سروش تموم شد... همه ی این کابوسا تموم شد

یه قطره بارون روی گونه ام میریزه... به آسمون نگاه میکنم...

زمزمه وار میگم: این هم همدم همیشگیت... دوست روزهای تنهاییت... تو این روز هم تنهات نذاشت

قطره های بارون آروم آروم سنگ قبر رو خیس میکنند

اشکان: سروش بهتره بریم

با لبخند تلخی میگم: کجا؟... دیگه کجا رو دارم برم؟... از امروز به بعد هیچ جایی تو این دنیا آرومم نمیکنه... هیچ جا

آهی میکشمو سرم رو به سمت سنگ قبر میبرم... آروم بوسه ای به سنگ سرد میزنمو سرم رو روی سنگ میذارم

زیر لب زمزمه میکنم: آروم بخواب عشقم... آرومه آروم بخواب... دیگه راحت شدی... دیگه هیچکس بهت کاری نداره... دیگه زور هیچکس بهت نمیرسه... نه من... نه طاها... نه طاهر... نه پدرت... نه به اون به اصطلاح مادرت... از دست همگیمون خلاص شدی

یاد سوالش میپرسم... سوالی که الان ته دلم رو آتیش میزنه... اشکهای من با بارن ترکیب میشنو خاطرات ترنم رو برام زنده میکنند...« میشه خوشبخت بشی؟»

-نه ترنم نمیشه... حالا میفهمم که بدون تو نمیشه؟... چه دیر فهمیدم... ایکاش همون شب... توی همون اتاق... در همون لحظه های دلتنگیت اشکات رو پاک میکردمو جوابت رو میدادم

چقدر سخته دیر فهمیدن... دیر پشیمون شدن... دیر حرف زدن... چه سخته همه ی دنیات رو از دست بدی بعد بفهمی نمیتونی بدون اون زندگی کنی

-چه دیر فهمیدم... چه دیر پشیمون شدم... چه دیر حرفایه دلم رو زدم.... ترنم چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟... چرا حرفات اینقدر عذابم میدن... چرا ترنم... چرا یادآوریشون تا این حد داغونم میکنند

« خوشبخت شو و زندگی کن»

-نمیتونم ترنم... دیگه نمیتونم خوشبخت بشم... ایکاش همون شب بهت میگفتم که بدون تو هیچوقت خوشبخت نبودم... که بدون تو هیچوقت خوشبخت نمیشم... اصلا خوشبختی بدون تو برام معنایی نداره... خوشبختی میخوام چیکار وقتی تو نیستی... قتی زیر این خروارها خاک خوابیدی و من رو از یاد بردی... من خوشبختی نمیخوام... من هیچی نمیخوام... من از این دنیا هیچی نمیخوام... فقط میخوام بیام پیشه تو... پیشه تویی که همه ی بهونه ی بودنم بودی ولی الان کنارم نیستی... حتی دور هم نیستی... اصلا دیگه کلا روی این

1401/09/19 16:17

زمین خاکی نیستی

« بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن»

-میدونستی میخوان بلایی سرت بیارن آره؟... ایکاش بارت میکردم... ایکاش ترس تو چشمات رو میخندم ترنم... ایکاش من هم اونا رو جدی میگرفتم مثله تو... تویی که در جواب حرفای من لبخند تلخی زدی و گفتی... ایکاش حق با تو باشه... ایکاش نمیگفتم موضوع اخاذی و تو زیادی بزرگش کردی... حالا میفهمم حق با تو بود... باید میترسیدم... باید از ترس تو میترسیدم... از نگرانیهات... از کلافگیهات... از بی تابیهات... باید میترسیدم... چه بد که مثله همیشه باورت نکردم... حق با تو بود هیچوقت بارت نکردم هیچوقت

سرم رو از روی سنگ قبرش برمیدارم... صداش هنوز تو گوشمه...« فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل »

خدایا ایکاش اینقدر صداش تو گوشم نپیچه... تو ذهنم تکرار نشه... ایکاش اینقدر قلب شکسته ام ر شکسته تر نکنه... انگار کنارمه... انگار دوباره داره باهام حرف میزنه... انگار دوباره میخواد تنهام بذاره... انگار برای آخرین بار اومده باهام اتمام حجت کنه... نه ترنم بهت قول نمیدم... هیچوقت بهت قول نمیدم.. من فقط تو رو میخوام... بدون تو دیگه هیچی رو نمیخوام

با داد میگم: میفهمی ترنم من بدون تو این زندگی رو نمیخوام

اشکان با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بهم خیره میشه و میگه سروش آروم باش

پوزخندی میزنم بدون توجه به حرف اشکان زمزمه وار ادامه میدم: اگه قراره این زندگی بدون تو ساخته بشه همون بهتر که اصلا قدمی برای ساختش بر ندارم... نه ترنم بهت قول نمیدم.. نمیخوام قول بدم... بذار این دفعه هم به حرفت گوش ندم ترنم... برای آخرین بار... فقط همین یه بار...

به سیاوش نگاه میکنم... میدونم درکم میکنه... روز مرگ ترانه رو به خاطر دارم... چه تلخه داستان زندگیه من و برادرم... دو برادر که عاشق دو خواهر میشن ولی هیچکدوم به عشقشون نمیرسن

با لبخند تلخی خطاب به سیاوش میگم: دوتاشون خیلی بی معرفت بودن... هر وتاشون تنهامون گذاشتن... میبینی؟... ترنم هم مثله ترانه رفت... واسه ی همیشه... همیشه ی همیشه

بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه... اشکام تمومی ندارن... هر چند زیر قطره های بارون اشکام پنهون شده ولی بغضی که تو گلوم نشسته لوم میده

سیاوش پشتش رو به من میکنه... میدونم اشکهای اون هم جاریه... میدونم اون هم به زور روی پاش واستاده... میدونم اون هم مثله من اشک مهمونه چشماشه

آره اشک مهمون چشمام شده... تا زنده ام دیگه این اشکا همدم همیشگیه من هستن... منی که از اشک ریختن فراری بودم از این به بعد هر روز باید برای نبود عشقم اشک بریزم... گریه کنم... آه بکشمو داغون بشم... چه

1401/09/19 16:17

دلتنگم... چه دلتنگ... دلتنگ اون روزای خب... ایکاش میشد برگردم به 4 سال پیش و از اول شروع کنم... ایاش میشد... حالا که فکر میکنم میبینم حق با اون بود من یه آدم عوضی بودم... یه آدم پست عوضی که فقط به خودم فکر میکردم... حتی اگه گناهکارترین بود باز هم حقش نبود... انتقام عشقم رو از اون پست فطرتا میگیرم... میدونم که اونا بی ارتباط با اتفاق چهارسال قبل نیستن

از روی زمین بلند میشم... لباسام بدجور کثیف شده ولی برام مهم نیست... اشکام رو پاک میکنم

زمزمه وار میگم: باز میام عشق من... باز میام... این دفعه دیگه تنهات نمیذارم... این دفعه میخوام باورت کنم ترنم... این دفعه میخوام همه ی اون حرفایی رو که بهم زدی باور کنم... مهم نیست یه دنیا مدرک علیه تو وجود داره مطمئنم بیگناهی تو ثابت میشه... چون بیگناهی... چون تو لحظه های آخر از چشمات معصومیت فریاد میزد... برای اثبات بیگناهیت اول از همه خودم باید باورت داشته باشم... بدون مدرک باورت میکنم ترنم... این دفعه همه چیز فرق داره در بدترین شرابط هم پا پس نمیکشم... همه شون تاوان پس میدن... تاوان مرگ عشقم رو همه شون پس میدن

بعد از تموم شدن حرفام بدون توجه به اشکان و سیاوش به سمت ماشین حرکت میکنم... دیگه هیچی برام مهم نیست... تنها چیزی که الان برام مهمه فهمیدن حقیقته... حقیقتی که ترنم بارها و بارها ازش حرف زدو من نشنیدم...

توی دلم زمزمه میکنم: به امید دیدار خانومم...به امید روزی که دوباره ببینمت نفس میکشم عشق من... تا اون روز خدانگهدار

-----------

شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم...سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند... هردوشون به رو به رو خیره شدن

سرجام وایمیستم

اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند... به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده

سیاوش: سروش باید بریم

سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم... اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه... سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه

بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره

دوباره قطر اشکی مهمون

1401/09/19 16:17

چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره

با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم

اشکان با تعجب میگه: کی رو؟

-منصور رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم

سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه

-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم

-سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........

با داد میگم: خفه شو سیاوش... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده.....

وسط حرفم میپره

سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری

با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش... حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم منصور از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....

سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود آلاگل رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان ترنم نیست... الان اون زیر خاک خوابیده... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟... با عرو............

فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش... تمومش کن... عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟

سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....

دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه

اشکان: سیاوش

با اینکه مشکل از سیاوش نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من --زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام

سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم:

1401/09/19 16:17

سیاوش من ترنم رو میخوام

سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه

اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی

سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...

-ایکاش من هم زنده نمیموندم

اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش

-بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش ترنم برم...

اشکان: سروش اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت

-پس خودم چی؟

جوابی واسه ی سوالم نداره

با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمیکشه خیلی سخته

سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری

متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...

با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست... اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی

با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند... نمیتونم

-چه جوری باور کنم دیگه نیست... چه جوری

سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم

سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟

اشکان: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون

چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس... من خوبم

اشکان: سروش

-با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... ترنم... که اون هم جز آرزوهای محاله

دلم تنهایی میخواد...

-سیاوش به سمت آپارتمان من برو

سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند

اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟

-احتیاج به تنهایی دارم

سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن

با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه

اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره

اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست

-توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟... ان همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم... دلم هم نمیخواد بفهمم... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه

باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره...

-ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم

اشکان: سروش

خودم رو از آغوشش بیرون میکشم

-اشکان

1401/09/19 16:17