بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی

اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن

سیاوش: امشب بیا خونه ی ما... پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن

اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام

سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره

اشکان: سروش

با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم

اشکان: همه چی درست میشه

زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم

با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن

میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن... همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود

با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم...

اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه

1401/09/19 16:17

ادامه دارد...

1401/09/19 16:18

?#پارت_#هفدهم
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/09/20 08:13

سیاوش دستش رو به نشونه ی خداحافظی برای اشکان بالا میاره و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره....

هیچ حرفی نمیزنم همه ی فکر و ذهنم از ترنم پر شده... تازه متوجه ی مسیر خونه ی مون میشم

با داد میگم: سیاوش مگه نمیگم برو آپارتمان خودم

سیاوش: امشب نه سروش... امشب نمیتونم تنهات بذارم

-سیاوش من حوصله ی اون خونه رو ندارم... دلم تنهایی میخواد... میخوام برم جایی که بهم آرامش بده

سیاوش: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه... اصلا برو توی اتافت در رو هم قفل کن... ولی تنها توی اون آپارتمان درندشت نرو

سرم درد میکنه... حوصله ی جر و بحث با سیاوش رو ندارم... میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم

بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم

سیاوش: سروش تو رو خدا امشب یه خورده مراعات کن... میدونم سخته ولی یه خورده خودت رو کنترل کن... چیزی در مورد سر خاک رفتن ترنم نگو آلاگل و خونوادش هم.........

چنان با خشم نگاش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه

با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم... سیاوش هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه... زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟

-اینجا بیام چه غلطی کنم

با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه... همین که وارد خونه میشم متوجه ی غیر عادی بودن فضای خونه میشم... سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه

سیاوش شونه ای بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی... به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده

با اخمهایی در هم میگم: سیاوش، سیاوش، سیاوش من از دست تو چی میکشم... یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی... واقعا حال و روز من رو نمیبینی... من میگم حوصله ی خودم رو ندارم بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن

سیاوش: یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری... باشه

دارم دیوونه میشم... خدایا... من اینجا چه غلطی میکنم؟... من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه... یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...

در ورودی خونه باز میشه و آیت متفکر از خونه بیرون میاد... با دیدن آیت حالم بد میشه... تحمل آیت و آلاگل رو ندارم... با دیدن من لبخندی میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه... با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه: سروش این چه سر و وضعیه؟

نگاهی به لباسم میندازم و میخوام

1401/09/20 08:14

جوابش رو بدم که سیاوش اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست

آیت: اما.......

سیاوش با کلافگی میگه:آلاگل کجاست؟

آیت که متوجه میشه سیاوش نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن... الان هم زانوی غم بغل گرفته و بغل بقیه.......

هنوز حرف آیت تموم نشده که صدای شاد آلاگل رو میشنوم که میگه: سروش بالاخره اومدی؟

آیت: مثلا داشتم حرف میزدما

آلاگل: برو بابا

آیت: بی.........

آلاگل وسط حرف آیت میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم

سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم

آلاگل: خیلی نگرانت شدم

آیت: مثلا داشتم حرف میزدما

آلاگل بی تفاوت به حرف آیت خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوری نگرانم نکن... من تحملش رو ندارم سروشم

با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این سیاوش با تک سرفه ای که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده

تک سرفه ی مصلحتیش باعث میشه آلاگل به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه

نفسم رو با حرص بیرون میدم... واقعا نمیدونم چیکار کنم... بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد در جمع اینکارا رو بکنه... هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوری باشه

آلاگل زمزمه وار مبگه: سلام آقا سیاوش... ببخشبد متوجه نشدم

سیاوش: سلام خانم خانما

آیت: تو مگه به جز سروش چشمات *** دیگه ای رو هم میبینه

بی توجه به حرفای بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم

صدای آلاگل رو میشنوم که میگه: آیــــــت

صدای خنده ی آیت و سیاوش بلند میشه

بغض بدی تو گلوم میشینه... ترنم من زیر خروارها خاک خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه... ایکاش درکم میکردن

دستای یه نفر به دور بازوم حلقه میشن... سرمو برمیگردونمو با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره

-آلا فعلا حوصله ندارم

آلاگل: سروش چرا اینجوری میکنی؟... من نگرانتم...

با کلافگی بازوم رو از حلقه ی دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی

آلاگل: من خیلی دوستت دارم سروش

بی حوصله میگم: بهتره دور و بر من نپلکی... امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم

آلاگل: تو خیلی بی احساسی... خیلی

-کسی مجبورت نکرده تحملم کنی

بعد از تموم شدن حرفم بی توجه به آلاگل با گامهای بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم... نمیدونم چرا اینقدر بی رحم شدم... نمیدونم چرا دلم براش نسوخت... شاید به خاطر حرفای ترنم که پر از غم و ناامیدی بود... حرفاش تو ذهنم تکرار میشن

«اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد»

با یادآوری حرفش دلم

1401/09/20 08:14

آتیش میگیره

زمزمه وار میگم: غلط کردم خانمی... غلط کردم... ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم... ایکاش میبخشیدم

«توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی... اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی»

-آره عاشقم... عاشقه عاشق... اما عاشق تو... نه عاشق اون کسی که تو فکر میکنی... آخ ترنم... ایکاش الان کنارم بودی تا بهت میگفتم مهم نیست گذشته چی بود من میبخشم حتی اگه گناهکارترین باشی...ایکاش بود تا میگفتم قبولت کنم عشق من.. تا باورت کنم... کنارت میمونم مثله اون پنج سال که همیشه کنارت بودم

«اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی»

از شدت عصبانیت دستام مشت میشه... عصبانیت از دست خودم... از دست خودم که همه چیز رو خراب کردم... که باعث شدم با زجر و امیدی زندگی کنه... میخواستم نشون بدم خوشبختم... که بدون تو میتونم زندگی کنم ولی الان میفهمم که بدون اون زندگی مرگ تدریجی میشه

آه عمیقی میکشم

ایکاش اون روز دیوونگی نمیکردم ایکاش اون شب با سکوتم آزارت نمیدادم.. ایکاش میگفتم اینا فقط خیالات خام توهه... چقدر از این ایکاش ها بدم میاد

هر چقدر که به سالن نزدیک تر میشم سر و صدای مهمونها رو هم بیشتر میشنوم

همینکه وارد سالن میشم سها رو میبینم... سها با دیدن من با داد میگه:مامان سروش اومد

بعد از تموم شدن حرفش با دو به طرف من میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه

لبخند تلخی رو لبام میشینه

آره اومدم... اما داغونتر از همیشه... ایکاش نمیومدم... ایکاش

تو سالن همه ساکت میشن و با لبخند نگامون میکنند

اشک تو چشمای مامان جمع شده

سها با بغض میگه: سروش خیلی بدی... میدونی چقدر ترسیدم

با لحن غمگینی میگم: ببخش جوجو کوچولوی خودم... ببخش

سها: فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم... داداشی من بدون تو میمیرم

اونو محکم به خودم فشار میدم... در تمام مدت زندگیم فقط دو تا دختر رو به اندازه ی جونم دوست داشتم... یکی سها که خواهرمه... یکی ترنم که همه عشقم بود و هست...

با یادآوری ترنم دوباره ته دلم میگیره

سها با گریه میگه: داداشی دیگه تنهام نذار

اون رو به زور از آغوش خودم بیرون میارم... نگاهی بهش میندازم... زیر چشماش گود رفته... خیلی لاغر شده

آهی میکشمو فقط سری تکون میدم

چرا دروغ... دلم میخواد تنهاش بذارم... دلم میخواد همه رو تنها بذارم و برم... برم پیشه عشقم... همه ی آدمای این خونه کسی رو دارن... اما عشق من زیر اون خاک غریبه... غریبه غریب... دوست دارم پیشه عشقم برم و از تنهایی درش بیارم

محکم تو بغلم فشارش میدم... با ورجه وورجه از

1401/09/20 08:14

بغلم میاد بیرونو با لحن بانمکی میگه: قول میدی دیگه من رو نترسونی؟

لحن حرف زدنش منو یاد ترنم میندازه

با بغض سرمو تکون میدمو میگم:قول میدم

سها: قول مردونه؟

نه... دلم نمیخواد قول مردونه بدم... دلم نمیخواد اصلا قول بدم...

تو چشمای خوشگلش انتظار رو میبینم

بی اراده میگم: قول مردونه

به زحمت بغضم رو قورت میدم... به زحمت جلوی اشکم رو میگیرم تا از گوشه ی چشمم سرازیر نشه...

سها: خوبی داداش؟

دلم میخواد داد بزنم بگم نه... خوب نیستم.. عشقم رو کشتن... دلم میخواد من هم بمیرم... اما تنها کاری که میکنم اینه که بهش خیره میشمو زمزمه وار میگم

-خوبم... نگران نباش

با اینکه واسه خودش خانمی شده ولی برای من همیشه همون خواهر کوچولوهه

سها که تازه متوجه ی لباسهای خاکی من شده با جیغ میگه: داداش لباست چی شده؟

انگار هیچکس متوجه ی سر و وضع آشفته ی من نشده بود... چون با جیغ سها تازه سوالهای بقیه هم شروع میشه

آهی میکشمو با دردی که ناشی از مرگ عشقمه میگم: رفته بودم پیش یکی که خیلی تنها بود... باغچه ی خونش این بلا ر سر لباسام آورد

سها با تعجب میگه: داداش چه عجله ای بود... این همه آدم منتظرت بودن اونوقت تو پیش دوستت رفتی

-آخه خیلی تنها بود... خیلی وقت بود که منتظرم بود

سها: خوب دعوتش میکردی اون هم بیاد

با افسوس میگم: اگه میشد میکردم... اما خیلی دیر شده بود... خیلی

سها با اخم میگه: من به مامان گفتم زودتر خبرت کنیم... اما گفت میخوام سروش رو سورپرایز کنم... اگه زودتر میفهمیدی میتونستی دوستت رو هم دعوت نکنی

لبخند غمگینی میزنم... سها چه میفهمه از درد من.. از غصه من... از دلتنگی من... اصلا آدمای این خونه چی از حرف دل من میفهمن

با صدای بابا از فکر بیرون میام

بابا: شما دو نفر باز بهم رسیدین از بقیه غافل شدین؟

همه از این حرف بابا به خنده میفتن

حوصله ی این جمع رو ندارم... سها رو یه خورده از خودم دور میکنمو میگم: جوجو کوچولو من میرم یه خورده استراحت کنم... خیلی خسته ام

سها: اما....

میپرم وسط حرفشو با ناراحتی میگم: خواهش میکنم سها... واسه امروز کافیه

با لحنی غمگین میگه: باشه داداش... هر چی تو بگی

- ممنون که درکم میکنی

بابا: سروش بابا حالت خوبه؟

لبخند تلخی میزنمو میگم: خوبم بابا... فقط یه خورده خسته ام

مامان با چشمهای اشکیش به سمتم میاد... من رو تو بغلش میگیره و میگه: همه مون رو بدجور ترسوندی سروش

بوسه ای به سرش میزنمو میگم: شرمنده مامان... نمیخواستم اینجوری بشه

صدای عمه شهره بلند میشه: خدا باعث و بانیش رو نابود کنه

هر کسی یه چیزی میگه

خاله زهره: اونجور که بابات میگفت خلافکار بودن...

1401/09/20 08:14

خاله آخه چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ مامان و بابات از ترس از دست دادنت تو این مدت آب شدن

مامان آهسته کنار گوشم میگه: سروش جان فقط یه خورده بشین... بعد برو استراحت کن... همه ی فامیل برای دیدن تو امدن زشته همین طور سرت رو پایین بندازی و تو اتاقت بری

میخوام چیزی بگم که صدای پر از طعنه ی زن عمو میشنوم: سروش جان مامانت میگفت باز هم بخاطر ترنم خودت رو به دردسر انداختی؟

با این حرف سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه

چشمم به آلاگل میفته که اشک گوشه ی چشمش جمع شده

با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم... حتی حوصله ی یه دلسوزی ساده رو هم براش ندارم... انگار با رفتن ترنم همه ی احساسات من هم ازبین رفتن

دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که خاله زهره اجازه نمیده و مشغول ماست مالی کردن ماجرا میشه

خاله زهره: فرشته جان چه حرفا میزنیا... خودت که دیگه تا الان سروش رو شناختی... هر *** دیگه هم به جای ترنم بود باز هم عکس العمل سروش همین بود

پوزخندی رو لبم میشینه

عمه شهره: آره بابا... این سروش از بچگی همین طور بود... وقتی دلسوزیش گل میکنه دوست و دشمن نمیشناسه

مامان رو از بغلم بیرون میارمو بی توجه به حرفاشون با بی احساس ترین لحن ممکن میگم: من میرم یه خورده استراحت کنم

بعد از تموم شدن حرفم دستام رو داخل جیب شلوارم میذارمو نگاهم رو با بی تفاوتی از این جمع کثیر میگیرم... چقدر از دلسوزیهای مسخره شون متنفرم...

خاله زهره: برو خاله... برو استراحت کن

همونجور که به طرف اتاقم میرم به این فکر میکنم که چه بی رحم هستن... چرا هیشکی بخاطر مرگ ترنم متاسف نیست؟... چرا همه میگن و میخندن... حتی پدر و مادرم... مگه اینا نمیدونند ترنم کشته شده... مگه این خودش نشونه ی بیگناهی ترنم نیست... پس چرا هیچکس ناراحت نیست... چرا هیچکس متاسف نیست

صدای زن عمو رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: ساراجان بالاخره اون دختره هم تاوان بلاهایی که سرتون آورد رو داد

سر جام خشکم میزنه

هر کسی یه چیزی میگه

دایی: بالاخره خدا جای حق نشسته

خاله زهره: ولی اینجور که معلومه کشته شده

زن عمو: چی میگی زهره جون معلوم نیست این بار چه نقشه ای کشیده بود که این بلا سرش اومد

با خشم راه رفته رو برمیگردم... هیچکس حواسش به من نیست

عمه شهره: الله و اعلم

عمو: هر چند خیلی به این خونواده ظلم کرد ولی خدا خودش به بدترین شکل ممکن مجازاتش کرد

زن عمو: از این حرصم میگیره که تا لحظه ی مرگش هم دست بردار نبود

مامان: فرشته جون خدا رو شکر سروشم بهتر از اون گیرش اومد... بهتره حرف از گذشته ها نزنیم

مامان رو میبینم که به سمت آلاگل میره و به آرومی بغلش

1401/09/20 08:14

میکنه

زن عمو با حرص میگه: بله... اما اینجور که معلومه سروش علاقه چندانی هم به آلاگل نداره... نکنه هنوز ترنم رو دوست داره

چقدر از این زن متنفرم...

با خشم میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره

تازه همه متجوه ی من میشن

بابا: سروش

با داد میگم: ادامه بدین... تعارف نکنید... همینجور پشا سر مرده حرف بزنید

زن عمو: چته سروش... مثلا من بزرگترت هستما... بخاطر اون د.......

با فریاد میگم: شما حق ندارین به ترنم توهین کنید

پوزخندی میزنه و میگه: چشم و دل آلاگل روشن

مامان: سروش مادر این حرفا چیه که میزنی؟

با پوزخند میگم: این منم که باید بپرسم این بازی مسخره چیه که راه انداختین... ترنم بیگناه کشته شده... با حرفایی که من اونجا شنیدم میتونم به جرات بگم ترنم اصلا گناهی مرتکب نشده... اونوقت شماها دور هم جمع شدین و از کسی بد میگین که حتی بین تون نیست تا از خودش دفاع کنه

خاله زهره: خاله جان... فرشته جون قصد بدی نداشت

- بله کاملا پیداست

با جدیت ادامه میدم: خوشم نمیاد کسی در مورد زندگی خصوصی من نظر بده... من احتیاجی به دلسوزی شماها ندارم... بهتره حد خودتون رو بدونید

عمو با اخمهایی در هم میگه: سروش زن عموت منظور بدی نداشت... اون از روی خیرخواهی این حرفا رو زد

زهرخندی تحویلش میدم

-من از شماها خیر نمیخوام فقط به من شر نرسونید همین برام کافیه

بابا: سروش این چه طرز حرف زدن با عمو و زن عموته

میخوام چیزی بگم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش هنوز حالش کاملا خوب نشده... یه خورده عصبیه

بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده بازوم رو میگیره و من رو از سالن دور میکنه

--------------

بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: سروش میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی

بغض بدی تو گلوم میشینه... خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم... همه شون بی تفاوتند... بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود

-جالبه... واقعا جالبه... اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم

سیاوش: سروش خودت هم میدونی که هیچکس از ترنم خوب نمیگه

-اون برای زمانی بود که فکر میکردم ترنم گناهکاره... الان همه چیز فرق میکنه... الان که تا حدی یقین دارم ترنم بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن... تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره

سیاوش: سروش چرا نمیخوای باور کنی... ترنمی دیگه وجود نداره... ترنم رفته... واسه همیشه ی همیشه رفته.. سعی کن این رو بفهمی... چه بی گناه... چه گناهکار... الان دیگه چه فرقی میکنه؟

با ناباوری بهش خیره میشم

باورم نمیشه...

1401/09/20 08:14

باورم نمیشه سیاوش جلوم واسته و این حرفا رو بهم بزنه

با صدایی که لرزش در ان کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟

با تعجب نگام میکنه

-میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟

...

سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه

-هان؟... چیه؟... نمیدونی؟... حق هم داری ندونی؟... ولی بذار من بهت بگم ترنم من به خاطر پاکیش مرد... به خاطر بیگناهیش... به خاطر وفاداریش... به خاطر مهربونیش

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

سیاوش: سروش باور کن درکت میکنم

زهرخندی میزنم

-حرفای مسخره نزن سیاوش... تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی... من و ترنم هیچوقت برات مهم نبودیم... تو فقط و فقط به ترانه فکر میکردی... به ترانه و خودت... به آینده تون... حتی بعد از مرگ ترانه هم فقط به خودتون فکر میکردی

سیاوش: این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟... همونقدر که ترانه برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی... تو داداشم بودی... من تمام این سالها نگرانت بودم... هنوز هم نگرانت هستم... باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم...

اشک تو چشمام جمع میشن

-نه سیاوش تو درکم نمیکنی... هیچ کدومتون درکم نمیکنید... میدونی اون روز منصور بهم چی گفت... جمله اش دقیق یادمه... جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد... منصور بهم گفت:مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم روشنید... میدونی این یعنی چی؟... یعنی اینکه ترنم همیشه طرف تو بوده... یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه... یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه... یعنی اینکه منه *** تمام اون چهار سال به حرفایی دل بستم که همه شون دروغ محض بودن... تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی ترنم هم ایمان نداری.. برای ددرک من باید ترنم رو درک کنی ولی تو هیچوقت به ترنم فکر نکردی

سیاوش: سروش باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با ترنم نداشتم من اون رو مثل سها دوست داشتم

-نه سیاوش... اگه اون رو مثله سها دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی... فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی

سیاوش: آخ....

با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم... میدونی سیاوش دونه دونه دارم به حرفای ترنم میرسم... حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم... حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی... انتظار نداشتن یعنی چی... اشک ریختن و سیلی خوردن یعنی چی... من همین امروز بریدم ولی اون دختر 4 سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد... حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از

1401/09/20 08:14

خدا خواستم میفهمم

سیاوش با چشمهایی که غم توشون موج میزنه میگه: سروش من نمیخواستم ناراحتت کنم

-برام مهم نیست چی میخواستی خوشم نمیاد دیگران در مورد زندگی خصوصی من بحث کنن...قبلا هم بهشون تذکر داده بودم

سیاوش: همه ی خونواده صلاحت رو میخوان... باور کن همه مون دوستت داریم


-خودت هم خوب میدونی زن عمو همیشه از ترنم متنفر بود چون من ترنم رو به اون دختر لوس و ننرش ترجیح دادم... بعد از ترنم هم هر کاری کرد باز هم به سمت دخترش جذب نشدم واسه ی همین حالا سعی میکنه از ترنم بد بگه و آلاگل رو هم به جون من بندازه

سیاوش: بالاخره اونا مهمون ما هستن... ما حق نداریم یه اونا توهین کنیم

-مهمون هستن که هستن دلیل نمیشه به عشق من توهین کنند

سیاوش: سروش ایکاش برای یه بار هم که شده به آلاگل فکر میکردی... به جای اینکه به فکر احساسات آلاگل باشی از این ناراحتی که آلاگل به جونت بیفته... برای توهینی که به ترنم میشه دعوا راه میندازی ولی برای دفاع از آلاگل هیچی نمیگی... م

با عصبانیت به یقه ی لباسش چنگ میزنمو میگم: سیاوش کاری نکن عصبانی بشم... بعد از این همه حرف زدن دوباره چرت و پرت تحویل من نده... ترنم برای من واسه ی همیشه زنده هست... من نسبت به آلاگل هیچ احساسی ندارم از اول هم بهش گفتم... خودش قبول کرد پس باید پای همه چیز واسته

سیاوش آهی میکشه... بعد هم خیلی آروم یقه ی لباسش رو از چنگ من خارج میکنه و میگه: خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی

بی حوصله میگم: میخوام برم استراحت کنم... فقط نذار این دختره دور و بر من پیداش بشه

سیاوش:ســـــروش

-هان..

سیاوش: این مسخره بازیا چیه در میاری؟... من در مورد ترنم قضاوت نمیکنم اما حالا آلاگل نامزدته... خودت که میدونی مامان و بابا چقدر آلاگل رو دوست دارن؟

- با اون همه قضاوتی که من و تو و بقیه کردیم دیگه قضاوت دیگه ای هم مونده که بخوای بکنی

سیاوش: آلا.......

با داد میگم: سیاوش چرا درکم نمیکنی... تو که خودت داغدیده ای... تو که برادرمی... تو که همیشه کنارم بودی... پس چرا الان درکم نمیکنی... درسته ازت انتظار چندانی ندارم... ولی به عنوان کسی که روزی عشقش رو جلوی چشماش از دست داده درکم کن... همه ی احساسم بهم میگه ترنم بیگناهه... دلم داره آتیش میگیره... اونوقت اون زن عموی خیرخواه بنده میاد میگه ترنم بالاخره تاوانش رو پس داده... جلوی من به عشقم توهین میکنه اونوقت جنابعالی هم از آلاگل جانبداری میکنی... اونوقت اون آلاگل هم ثانیه به ثانیه رو اعصابم پیاده روی میکنه و خودش رو آویزون من میکنه... من الان به آرامش نیاز دارم... من دلم تنهایی میخواد... میخوام برم یه گوشه بشینمو ببینم چه

1401/09/20 08:14

خاکی باید رو سرم بریزم؟... من هنوز هم مرگ ترنم رو نتونستم باور کنم

سیاوش: اونا فقط یه چیز کلی در مورد ترنم میدونند... بهشون حق بده

-نمیتونم سیاوش... نمیتونم... دیگه نمیتونم به کسی حق بدم... خوده تو که از جزئیات ماجرا خبر داری چه کاری برام کردی؟... الان که فکر میکنم میبینم ترنم خیلی صبور بود... حرف میخورد و دم نمیزد... اشک میریخت و لبخند میزد... کتک میخورد و با چشماش بیگناهی رو فریاد میزد... من نمیتونم سیاوش... من نمیتونم مثل ترنم باشم... نمیتونم... امروز که همه ی وجودم بیگناهی ترنم رو فریاد میزنه دیگه نمیتونم ساکت بشینم

سیاوش آهی میکشه و هیچی نمیگه

-آخ سیاوش.. ایکاش درکم میکردی... ایکاش میفهمیدی چی میگم... من مطمئنم الان اون منصور نکبت یه جایی توی این این کشور زیر این آسمون واستاده من رو به تمسخر گرفته... من نمیتونم ساده بگذرم... من میخوام به همه ی آدمایی که الان توی اون سالن نشستن ثابت کنم عشقم بیگناه بوده... بفهم سیاوش... واسه یه بار هم که شده بفهم

سیاوش: سروش

سرم بدجور درد میکنه بی توجه به سیاوش از کنارش میگذرمو ازش دور میشمو میگم: امشب برای شام بیدارم نکن... حوصله ی این جمع و اون دختره ی کنه رو ندارم

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم... با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم... در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم... حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم... خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم

خسته ام... خیلی زیاد... حوصله ی هیچکس رو ندارم... سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه... دوست دارم همه شون رو خفه کنم... نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم

بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم... بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم... مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد... همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه... بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه... چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست... ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه... ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست

پوزخندی رو لبم میشینه

زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست... وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه

از سردرد کلافه ام... با حرص روی تخت

1401/09/20 08:14

میشینمو سرمو بین دستام میگیرم... نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام

-لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟

روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم

دوباره چند ضربه به در میخوره... بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه

آلاگل: عزیزم خوابیدی؟

با حرص مشتی به تخت میزنم... جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره... باز خوبه یاد گرفته در بزنه... قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد... اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش لخت باشه... مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود... از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه... وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد... وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم... من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم...

با یادآوری ترنم آهی میکشم

شاید انتظارام بالا رفته... همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه... سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره... شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد...

با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام

زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه

آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا.......

چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه

با عصبانیت از روی تخت بلند میشم... آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده

با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم

با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم

پوزخندی میزنم

-حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن

دوباره اشکاش روون میشن

با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون... من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختی

با غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره

بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش

نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم... دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل

-مجبور نیستی تحمل کنی... از اول هم بهت گفتم من همین هستم... خودت قبول کردی... بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم

آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری...

1401/09/20 08:14

تو روزی هزار بار من خرد میکنی... جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی... زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی... از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر.......

با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره

بهت زده بهم خیره میشه

-یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی

با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه... خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه... میترسم یه بلایی سرش بیارم... با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم... نمیخواستم بهش سیلی بزنم... قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم

- آلاگل بهتره بری... الان شرای........

وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم... خیلی خیلی خودخواهی... حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم... یعنی تا این حد من رو *** فرض کردی... حالم ازت بهم میخ........

با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم... لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره

بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم... به جهنم که ازم متنفری... فقط از این اتاق گمشو بیرون

بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده

تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه

بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم...........

منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم... به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم...

شانس آوردم آخرین باری که اومدم اینجا ماشینم رو اینجا گذاشتم وگرنه معلوم نبود الان باید چیکار بکنم... اون یکی ماشین هم که کلا گم و گور شد...

صدای گریه های سها و مامان بدجور رو اعصابمه... فریادهای بابا هم اعصابم رو تحریک کرده... با قدمهای بلند خودم رو به ماشین میرسونمو پشت فرمون میشینم... در رو با ریموت باز میکنم و بدون توجه به اشکان و سیاوش که به سمت من میان ماشین رو روشن میکنم... بعد از مکثی چند ثانیه ای ماشین رو به حرکت در میارمو به سرعت از خونه خارج میشم

برام مهم نیست کجا میرم... چرا میرم... فقط دلم میخواد از این خونه و از آدماش دور بشم... بعد از ده دقیقه چرخیدن بی هدف توی خیابونا ماشینم رو یه گوشه پارک میکنمو سرم رو روی فرمون میذارم... چشمام رو میبندمو سعی میکنم آروم

1401/09/20 08:14

باشم

ترنم: سروش

-هوم؟

ترنم: سروش

-چیه؟

ترنم: شد یه بار من صدات کنم بگی جونم خانمی؟ بگو قربونت برم

-کمتر واسه ی خودت نوشابه باز کن... حرفت رو بزن

ترنم: اه... اه... مرد هم اینقدر بی احساس

-برو بابا

ترنم: حیف که دوستت دارم وگرنه.........

-وگرنه چی؟

ترنم: وگرنه تا ده دقیقه باهات حرف نمیزدم

-واقعا؟

ترنم: اوهوم

-جان من دوستم نداشته باش

ترنم: ســـــروش

-مگه دروغ میگم... سرم رو خوردی... از وقتی تو ماشین نشستیم یکسره داری حرف میزنی... به گوشای من استراحت نمیدی لااقل به اون فک خودت یه استراحتی بده

ترنم: ســــــروش

-باشه بابا بنده غلط کردم شما به ادامه ی فک زدنتون بپردازین

ترنم: ساکت... اگه نمیگفتی هم خودم میدونستم

-اونوقت چی رو؟

ترنم: که غلط کردی

-تــرنم

ترنم: چیه بابا... خوبه خودت هم قبول داری

-باز من بهت رو دادم پررو شدی

سرم رو از روی فرمون برمیدارمو چشمام رو به آرومی باز میکنم

-خانمی خیلی دلتنگتم... هنوز هم باورم نمیشه واسه ی همیشه رفته باشی

4 سال با نبودنش انس گرفتم... اما دلتنگیهام رو با دیدارهای دورادور برطرف میکردم

زمزمه وار میگم: الان چه جوری دلتنگیهام رو برطرف کنم... با دیدن سنگ قبری که بیشتر داغ دلم رو تازه میکنه؟ یا با خاطرات گذشته که بیشتر از همیشه دلتنگم میکنه؟

نگاهم رو به بیرون میدوزم... بارون به شدت میباره

لبخند تلخی رو لبام میشینه

ترنم: سروش میشه بریم قدم بزنیم؟

-نه

ترنم: سروشی

-راه نداره... پس اصرار بیخود نکن

ترنم: موش موشیه من

-ترنم هزار بار گفتم اینجوری صدام نکن

ترنم: چرا موش موشی؟

-ترنــــــم

ترنم: جونم اقا موشه... زیاد شیطونی نکن میگم پیشی بیاد تو رو بخوره ها

-از دست تو

ترنم: آقایی یه چیز بگم؟

-مثلا داری اجازه میگیری؟

ترنم: اوهوم

-من که چه اجازه بدم چه اجازه ندم بالاخره کار خودت رو میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی

ترنم: میخوام بگم بریم زیر بارون قدم بزنیم

-ترنـــــــــم

ترنم:جــــونم

-وای وای وای... امان از دست تو... میگم نه... سرما میخوری... آخرین بار یادت نیست چی شد؟

ترنم: نه مگه چی شد؟

-ترنم یه کاری نکن عصبانی بشما

ترنم: آقایی

-خر نمیشم... اصرار بیخود نکن

با ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام

با دیدن مامور شیشه رو پایین میکشم

-سلام اقا... مشکلی پیش اومده

مامور:سلام... اینجا پارک ممنوعه... حرکت کنید

با کلافگی سری تکون میدمو زیر لب باشه ای رو زمزمه میکنم

ماشین رو روشن میکنمو اون رو به حرکت در میارم... نمیدونم کجا برم.. چیکار کنم... حوصله ی هیچکس رو ندارم... حتی حوصله ی

1401/09/20 08:14

آپارتمان خودم رو هم ندارم... میدونم همینکه پام به آپارتمان برسه همه ی خونوادم به اونجا هجوم میارن

پام رو روی پدال گاز میذارمو با بیشترین سرعت مسیر خارج از شهر رو در پیش میگیرم

میخوام دور بشم... از این شهر... از این آدما... از این خاطره ها... از همه چیز و از همه کس.... فقط میخوام دور بشم

فصل بیستم

یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره... ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت... میخواستم تنها باشم تا آرومتر بشم اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته... دارم برمیگردم...خیر سرم بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به شمال رفتم تا آروم بشم اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن... انگار بدون ترنم دیگه آرامشی هم وجود نداره... تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم... حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم...

دلتنگم... فقط دلم ترنم رو میخواد... چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده... به ای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده

نمیدونم برگشتم چچقدر طول کشید... فقط وقتی به خودم اومدم دوباره خودم رو تو این شهر دیدم... تو این شهر دودگرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست... ترجیح میدم به آپارتمان خودم برم

تازه یاد کلید میفتم... اخمام تو هم میره

یکی از کلیدهای آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضیا جیبم رو خالی کردن یکی هم تو خونه ی پدریم....

لبخندی رو لبم میشینه

-نه... تو خونه ی پدریم نبود... تو شرکت بود... روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سیاوش من رو به خونه رسوند... هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم... با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای ترنم افتاد لبخند رو لبم خشک میشه... دوباره ته دلم پر از غصه میشه... با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه یه اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم

----------------

بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم... ماشین رو یه گوشه پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم... با دلی پر از حسرت و افسوس به سمت شرکتی حرکت میکنم که یه روز ترنم رو مجبور به کار کردن در اون کردم... گذشته ای که فقط و فقط آزارم میده...

آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم...این خیابون، این پیاده رو، این شرکت، همه و همه من رو یاد ترنم میندازن... ترنمی که میخوام باور کنم نیست ولی هنوز ته دلم میگم شاید باشه...

1401/09/20 08:14

شاید دروغ باشه... شاید اون قبر ترنم نباشه

چقدر سخته واقعیت رو با چشمات ببینی ولی باز انکارش کنی و سخت تر از انکار اینه که ته دلت بدونی همه چیز واقعیته... بدونی انکار فایده نداره... بدونی عشقت رفته... بدونی همه چیز تموم شده... بدونی همه ی دنیات به آخر رسیده... آخ که چه سخته بودن در عین نبودن... ایکاش بود... حداقل ایکاش بود تا من در به در دنبالش میگشتم... در اون صورت حداقل امید به زنده بودنش داشتم اما الان چی؟..... الان هیچ امیدی ندارم... هیچی... تا عمر دارم باید با خاطره هاش سر کنم... با خاطره هایی که بعد از 4 سال هنوز کمرنگ نشدن

با رسیدن به آسانسور با کاغذی که روی آسانسور چسبیده شده مواجه میشم...«خراب است»

-لعنتی... این آسانسور لعنتی هم که همیشه خرابه

با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم

با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم...

منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند...

با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟

میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه

تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست

با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید

همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم

... ساعت شش و نیمه...

نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده

منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید

اخمام تو هم میره

با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه

- اشکان کی اینجا اومد؟

منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش

1401/09/20 08:14

تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب..........

پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش

-میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه

منشی: چشم

نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم

منشی: ببخشید آقای راستین؟

با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم

منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن

متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟

منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟

-جعبه کجاست؟

منشی: روی میزتون گذاشتم

سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم

یعنی کار کی میتونه باشه

در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم... در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم

خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه

-ترنم

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .

دستام مشت میشه... خط ترنمه... شک ندارم... گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده

این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری …..

بغض بدی تو گلوم میشینه.... دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم... با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه

------------------------------

باورم نمیشه... تمام اون هدیه ها... تمام اون خاطرات... تمام اون یادگاریها داخل جعبه باشن...

حالم افتضاحه... دستم رو به میز میگیرم تا پخش زمین نشم... تا نیفتم... تا از این بیشتر خرد نشم... تک تک اون لحظه ها جلوی چشمام جون میگیرن

هدیه دادنها... هدیه گرفتنها... قرارهای روزانه... حرف زدنهای شبانه... دعواهای هفتگی... آشتی های ثانیه ای...

منی که ادعای عاشقی میکردم همه ی یادگاریهای مربوط به ترنم رو دور ریخته بودم ولی ترنمی که از نظر همه خائن بود تمام یادگاریهای من رو حفظ کرده بود... خاطرات اون روزا رو تا آخرین لحظه برای خودش زنده نگه داشت... به سختی جعبه رو برمیدارم... اون رو روی زمین میذارم خودم هم روی زمین میشینمو به میز تکیه میدم... به تک تک یادگاریها زل میزنم و صدای شکستن قلبم رو بیشتر و بیشتر میشنوم

چقدر هوای این اتاق سنگین به نظر میرسه

چشمم به آخرین یادگاری میفته... آخرین چیزی که

1401/09/20 08:14

براش خریده بودم... دفترچه ی کوچولویی که گوشه ی جعبه افتاده دلم رو به درد میاره ... اون روزای دور چقدر نزدیک به نظر میرسن...

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

ترنم: سروش... سروش... سروش... اونجا رو نگاه کن

سروش: دیگه چی میخوای خانم خانما؟... اومدی خرید عید کنی یا کل بازار رو جمع کنی و با خودت به خونه ببری

ترنم: آقایی این یکی دیگه آخرشه

-تو اگه بیای تو خونه زندگیه من، دو روزه ورشکست میشم

ترنم:چشمم روشن... خونه ی تو کجا بود.. باید بگی خونه ی ما

سروش: باشه بابا... چرا چشمات رو اونجوری میکنی خونه ی ما... خوبه؟...

ترنم: اوهوم

-تا یه چیز دیگه هم بهت بدهکار نشدم بگو دیگه چی میخوای؟

ترنم: سروشی ساکت باش و مثله یه شوهر خوب برو اون دفترچه کوچولو رو که کنار اون مدادرنگیه برام بخر

سروش: ترنم... مگه بچه ای؟

ترنم: ســــروش

دستم رو به سمت دفترچه دراز میکنم... به آرومی دفترچه رو برمیدارمو به جلدش خیره میشم

با دیدن نوشته ها لبخند تلخی رو لبم میشینه

ترنم: سروش

-هوم

ترنم: بیا از این به بعد یه کار قشنگ انجام بدیم

-وای ترنم بیخیال من شو... من نیستم

ترنم: من که هنوز نگفتم

-میشناسمت دیگه... باز هم میخوای یکی از اون کارای مسخره رو شروع کنی من بدبخت رو هم مجبور کنی باهات همکاری کنم

ترنم: سروش باز شروع کردی؟ یه کار نکن باهات قهر کنم تا ده دقیقه هم باهات حرف نزنم

-دیوونه

ترنم: نه مثله اینکه خوشت اومد حالا که اینطور ش........

-بابا من بگم غلط کردم تو راضی میشی؟

ترنم: بذار یه خورده فکر کنم؟

-ترنــم

ترنم: چیه؟ وقتی داری اذیتم میکنی باید فکر اینجاهاش هم باشی

-خیلی پررویی ترنم... خیلی

ترنم: به پای شما که نمیرسم

-حرفتو میگی یا برم؟

ترنم: از بس حرف زدی یادم رفت

-خوب خدا رو شکر... مثل اینکه قسمت نبود امروز گرفتار......

ترنم: ســــروش

-چته بچه؟ سکته کردم

ترنم: یادم اومد

-شانس ندارم که... بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی؟

ترنم: ببین سروش....

-دارم میبینم

ترنم: سروش

-هوم؟

ترنم: نپر وسط حرفم

-انگار داره چی میگه ها... زودتر بگو دیرم شد

ترنم: بی ذوق... اصلا بهت نمیگم

-ای بابا.. ترنم بگو خودمو خودت رو خلاص کن دیگه

ترنم:باشه حالا که زیاد اصرار میکنی دلت رو نمیشکنمو میگم میخواستم بگم از این به بعد اس ام اسای قشنگی که بهمون میرسه و تو این دفترچه یادداشت کنیم ولی از اونجایی که اذیتم کردی تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار رو انجام بدم

-چه بهتر... من هم میرم به کار و زندگیم میرسم

ترنم: ســــروش خیلی بدی... الان باید منت کشی کنی

-مگه دیوونه ام... تازه اینجوری به نفع من هم

1401/09/20 08:14

هست

دفترچه رو باز میکنمو به صفحه ی اولش خیره میشم...

قطره های خشک شده اشک بر روی صفحه نشون از گریه های ترنم داره...

با بغض شروع به خوندن میکنم:

« سکوت و خلوت و بغض شبانه

چه دلگیر است بی تو حجم خانه

تو رفتی و دلی دارم که هر دم

برای گریه می گیرد بهانه»

دفترچه رو میبندم... تحمل خوندن ندارم... عجیب دلتنگشم... به میز ترنم خیره میشم... به یاد آخرین روز میفتم... آخرین روزی که ترنم اینجا بود... آخرین روزی که تا حد مرگ روی سرش کار ریختم... ولی نه برای تنبیه... نه برای مجازات... نه برای اذیت... برای بیشتر بودنش... برای بیشتر دیدنش... کی فکرش رو میکرد اون روز آخرین روز بودنش باشه...

یاد اون شب میفتم یاد شبی که هر دو اسیر دست اون عوضیا بودیم... شبی که بعد از مدتها در آغوشم بود

به سختی از روی زمین بلند میشمو به سمت میزی میرم که ترنم دو روز پشت اون نشست و به ترجمه کردن متونی که برای دو هفته ی بعد بود پرداخت

زیر لب زمزمه میکنم: چقدر اذیتت کردم خانمی... چقدر اذیتت کردم

هنوز هم اون خستگی ها... اون خمیازه ها... اون صورت کتک خورده رو به یاد دارم

به آرومی دستی به میز مرتبش میکشم... همه چی سر جای خودشه

یعنی توی خونه هم کتکش میزدن... اون روز که برای امضای قرارداد اومده بود چقدر داغون بود... بعد از مدتها دلم براش آتیش گرفته بود... اما با جوابی که بهم داد باعث شد باز هم به غرورم فکر کنم

-ایکاش غرورش رو نمیشکستم

هر چقدر هم که مقصر بود مطمئنم در اون حدی نبود که بنظر میرسید... مطمئنم ترنم گناهکار نیست... شاید چند تا اشتباهات کوچیک کرده باشه ولی مطمئنم لحظه ای که داشت از من جدا میشد عاشقم بود... مطمئنم

آهی میکشمو نگاهی به کاغذهای مرتب شده ی میزش میندازم... چشمم به یه گوشی در گوشه ی میز میفته

با بی تفاوتی نگاهم رو از گوشیه روی میز میگیرم... چقدر دیر به این اطمینان رسیدم... شاید اگه اون چهار سال بهش فرصت میدادم همون روزا همه چیز بهم ثابت میشد... بعد از 4 سال با دیدنش با برخوردش با رفتاراش فقط و فقط به عشق میرسیدم

چند قدمی از میز ترنم دور میشم که یهو سرجام متوقف میشم

« گوشیم رو جا گذاشته بودم.... گوشیم رو جا گذاشته بودم... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم »

حرف ترنم تو ذهنم تکرار میشه... باورم نمیشه

با سرعت به سمت میز هجوم میبرمو به گوشی چنگ میزنم...

اصلا یادم نبود ترنم گوشیش رو تو شرکت جا گذاشته بود... نگاهی به گوشی میندازم... خاموشه... نمیدونم چیکار کنم... شارژر خودم هم به این گوشی نمیخوره...

متفکر به گوشی خیره میشم... بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم... شارژر گوشی اون باید به

1401/09/20 08:14

گوشی ترنم بخوره

با قدمهای بلند به سمت در میرمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در رو باز میکنمو توی دلم دعا میکنم مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گاشته باشه... اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره... از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله

با دیدن شارژر که همینور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه... طبق معمول یادش رفت از پریز در بیاره... شارژر رو به گوشی وصل میکنمو گوشی رو روشن میکنم...

با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه... لعنتی رمز میخواد

با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم... نمیدونم باید چیکار کنم... بدجور کلافه ام... برای کمک به ترنم باید از همه چیز اطلاع داشته باشم

صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به ترنمه؟

واقعا نمیدونم چی میخوام... نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که ترنم میدونست برسم... حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم... حس میکنم حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم... حرفای منصور نشون از بیگناهی ترنم میداد...

« مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید»

اما تا چه حد؟... واقعا ترنم تا چه حد بیگناه بود؟ برای فهمیدنش باید از خوده ترنم شروع کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه

با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام... بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم... باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم... شاید تونستم رمز رو پیدا کنم... به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم... جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم.. شارژر رو روی جعبه میارمو وشی رو تو جیب شلوارم فرو میکنم... صدای زنگ تلفن قطع میشه...

زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟

حرف منشی رو به یاد میارم

« یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن»

با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی پدری ترنم در مورد ازدواج و همچنین مادر ترنم شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری ترنم توسط سیاوش گفته شده فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن... یا پدر ترنم یا طاهر

زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟

واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟... شاید هم کار هر دو تاشونه... از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم... متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گشته به

1401/09/20 08:14

راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سرانام برسونم... حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.. با خشم مشتی به میز میکوبمو با فریاد میگم: لعنت به من

ترنم مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم ماجرای 4 سال پیش چی بود؟.. تازه میخوام از احساس ترنم سر در بیارم... بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟

هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالام برسم بیشتر به بن بست بر میخورم... ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوالا و ابهامات ذهنی من اضافه میشه

با خشم به پشت میز میرمو روی صندلی میشینم... دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشه... با خشم.. گوشی رو برمیدارمو دوباره میذارم... حوصله ی هیچکس رو ندارم...

باید برای یکیشون زنگ بزنم... باید بفهمم چرا این جعبه رو برام فرستادن... اما کدومشون... طاهر یا پدر ترنم؟

اصلا اگه کار هیچکدومشون نباشه چی؟... اگه کار طاهر و پدر ترنم نیست پس کار کی میتونه باشه؟

-نمیدونم... واقعا نمیدونم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم؟

برای فهمیدن گذشته هم که شده باید با خونواده ی ترنم حرف بزنم و تنها کسایی که الان میتونم رو کمکشون حساب کنم طاهر و پدر ترنم هستن

با یادآوری ماجرای نامزدی دختر خاله ی ترنم صورتم سرخ میشه... روم نمیشه با طاهر حرف بزنم تنها کسی که میتونم رو کمکش حساب کنم پدرجونه

-بهترین فکر همینه

کشوی میز رو باز میکنمو دنبال دفترچه ی تلفنم میگردم... بعد از یه خورده گشتن لا به لای برگه ها پیداش میکنم... سریع قسمت م رو باز میکنمو دنبال مهرپرور میگردم...

مهدی پور... مهرآریا... مهرپرور

دستم به سمت گوشی میره... ولی باز شک و تردید به دلم میفته... نکنه طاهر حرفی از اون شب زده باشه

چشمامو میبندمو با حرص نفسمو بیرون میدم... بالاخره تو یه تصمیم آنی دلم رو به دریا میزنمو گوشی رو برمیدارم... شماره ی پدر ترنم رو میگیرم... بعد از چند لحظه صدای زنی رو میشنوم که میگه: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد»

با ناامیدی گوشی رو محکم روی تلفن میکوبم و با ناراحتی به اسم طاهر و طاها که در پایین اسم پدرجون نوشته شده خیره میشم

سرمو ین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم

-خدایا چیکار کنم...

یه نگاه به شماره ی طاهر و یه نگاه به گوشی تلفن میندازم... چاره ای برام نمونده... احساس پسربچه های 18 ساله ای رو دارم که از ترس اشتباهشون جرات مقابله با پدرشون رو ندارن

بعد از کلی فکر کردن به ناچار گوشی رو برمیدارمو با دستهایی لرزون شماره ی طاهر رو میرم

با اولین بوقی که میخوره پشیمون میشم میخوام تماس رو قطع کنم که با شنیدن صدای خسته ی طاهر

1401/09/20 08:14

پشیمون میشم

طاهر: بله

با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: طاهر

بعد از چند لحظه مکث صدای پوزخندش رو میشنوم

طاهر: پس بالاخره اون یادگاریها به دستت رسید؟

پس کار طاهر بود

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه میده: وقتی اون یادگاریها رو تو اتاقش دیدم میخواستم همه رو دور بریزم... اما اخرین لحظه پشیمون شدم... اگه قرار بود دور ریخته بشن خودش اونا رو میریخت... تصمیم گرفتم به صاحبش برگردونم... هر چند.......

وسط حرفش میپرم: طاهر باید ببینمت

طاهر: من علاقه ای ندارم کسی رو ببینم که یه روزی میخواست به خواهرم تجاوز کنه

نمیدونم چی باید بگم...

به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: طاهر هر کسی ممکنه اشتباه کنه

صداش پر از تمسخر میشه

طاهر: بله... کاملا درسته... ولی اشتباه تو باعث شد خواهر من روزای آخر عمرش رو به سختی بگذرونه... هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود

بهت زده به میز ترنم خیره شدمو به حرفای طاهر گوش میدم

با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: چی؟

طاهر: نمیدونستی؟

یاد اون شب میفتم که ترنم داشت برام از موضوع عکسا و ایمیلا حرف میزد ولی من با تمسخر بهش گفتم که انتظار داری حرفات رو باور کنم

-عکسا رو دیدی؟

آهی میکشه و میگه: آره

-به کسی هم گفتی؟

انگار فراموش کرده من سروشم... همون سروشی که اون شب داشت به خواهرش تجاوز میکرد... با لحن غمگینی که بیشتر شبیه درد و دل میمونه میگه مگه کسی هم باور میکرد؟... من خودم هم درست و حسابی باورش نداشتم

آهی میکشمو حق رو به طاهر میدم... چون خودم هم اون لحظه به ترنم اجازه ندادم درست و حسابی ماجرا رو تعریف کنه... تازه اون چیزایی رو هم که تعریف کرده بود به تمسخر گرفتم

-طاهر میدونم ترنم بیگناهه... یا حداقل اونجوری که به نظر میرسه گناهکار نیست

طاهر: فهمیدم... تا روزی که تو به هوش بیای هیچکدوم نمیدونستیم بین مرگ ترنم و بیهوشی تو رابطه ای وجود داره... ولی با به هوش اومدن تو تازه فهمیدیم ترنم خودکشی نکرده و کشته شده

-بدجور داغونم طاهر... مدام با خودم فکر میکنم یعنی ترنم واقعا دوستم داشت؟

طاهر: دیگه چه فرقی به حالت میکنه... تو که تا چند ماهه دیگه ازدواج میکنی... ترنم رفت لااقل تو زندگی کن

لحنش اونقدر غمگینه که دلم رو آتیش میزنه.... باورم نمیشه که این همون طاهره که اون روز ته باغ اونجور خشن با ترنم برخورد کرد

-طاهر اینجوری نگو... وقتی این حرفا رو میزنی بیشتر دلم میگیره

طاهر: سروش فراموشش کن... ترنم رو فراموش کن و به زندگیت برس... از این بیشتر خودت رو درگیر ترنم نکن... میدونی چرا اون شب زیر دست و پام لهت

1401/09/20 08:14

نکردم چون هنوز عشق رو تو چشمات میدیدم... خیلی برام سخت بود مثل چوب خشک اونجا واستمو کتکت نزنم... اما نزدم به حرمت گذشته ها... به حرمت عشقی که تو چشمات میدیدم.. به حرمت غرور شکسته ات... ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم رو بدجور سوزوند... اون هم اشکهای ترنم بود... نمیدونم چرا همیشه با همه ی گناهکار بودنش باز هم بیگناه به نظر میرسید... شب آخر از من خواست باورش کنم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که این طور غریب از دست بره... سروش این بار میخوام باورش کنم... تنهای تنها میخوام دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... ترنمی که یه روز التماسم میکرد تا باهام حرف بزنه... تا باهام از اون مدارکی که پیدا کرده بگه... یه چیزی مثله خوره داره از درون من رو میخوره... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... نکنه گناهش به اون بزرگی که به نظر میرسه نباشه

-طاه........

وسط حرفم میپره و میگه: سروش رو حرف من حرف نزن... برو سراغ زندگیت... دیگه ترنمی نیست که بخوای برای بخشیدنش تلاش بکنی... تمام اون سالها حق رو به تو دادم تمام اون سالها... حتی اون شبی که میخواستی به ترنم تجاوز کنی با تموم خشمم باز هم حق رو به تو دادم... اما امشب حق رو به تو نمیدم... دیگه به خواهرم فکر نکن... دوست ندارم لعن و نفرینی پشت سر خواهرم باشه... تعریف نامزدت رو زیاد شنیدم بهتره به زندگیت برسی

ته دلم بدجور میسوزه

با ناله میگم: طاهر این طور نگو... به خدا بریدم... دیگه نمیتونم... من پشیمونم... این قدر حماقتم رو به رخم نکش

طاهر متعجب میگه: سروش حالت خوبه؟... چی داری میگی؟

-نه طاهر خوب نیستم... پشیمونم... آره طاهر پشیمونه پشیمون... پشیمونم از اینکه این بازی رو شروع کردم... پشیمونم که چرا به ترنم فرصت ندادم...دارم میگم دیگه نمیکشم... دوس دارم خودم رو از این زندگی خلاص کنم... الان دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه گناهکار باشه... به خدا الان دیگه برام مهم نیست گذشته ی ترنم چی بود؟... تنها چیزی که برام مهمه ترنمه... ترنمی که پیشم نیست.... ترنمی که هر کار کنم پیشم برنمیگرده... ترنمی که زیر خروارها خاک خوابیده... طاهر از من نخواه فراموشش کنم... منی که توی 4 سال نتونستم فراموشش کنم تو این موقعیت از من چه انتظاری داری

طاهر: اما......

-میدونم اشتباه کردم ولی طاهر این فرصت رو از من نگیر... از این داغون ترم نکن... میخوام بفهمم موضوع چی بود؟... مطمئنم از خیلی چیزا بی خبرم

با حسرت میگه: ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه

آه عمیقی میکشمو هیچی نمیگم... نمیگم که میدونم... نمیگم که

1401/09/20 08:14

همه ی حرفات رو شنیدم... نمیگم که خودت هم زود کوتاه اومدی... هیچی نمیگم چون خودم هم خیلی روزا زود کوتاه اومدم... مثله طاهر... مثله پدر ترنم... مثله همه اون کسایی که ترنم رو از خودشون طرد کردن

طاهر: برای یه نه گفتن کلی از پدرم کتک خورد... من *** به خاطر پدر و مادرم حتی بهش یه سر نزدم... آره سروش منی که الان دارم باهات حرف میزنم با اینکه نگرانش بودم بخاطر دل مادرم بهش یه سر نزدم که ببینم زنده ست یا مرده؟... نگاه منتظرش رو احساس میکردم ولی باز پا رو دل خودم گذاشتم...

دلم از این همه مظلومیت ترنم به درد میاد

طاهر: سروش میخوام جبران کنم... جبران همه ی گذشته ها رو... به خدا اگه روزی بفهمم ترنم بیگناه بود و همه ی اون مدارک نقشه ای بیش نبوده... اون طرف رو پیدا میکنمو با دستای خودم خفش میکم...

- از چی میخوای شروع کنی

طاهر: از اتاقش شروع کردم ولی به هیچ چیز نرسیدم

سری به نشونه ی تاسف تکون میدم

- اوضاع خونه تون چه جوریه؟

طاهر: نپرس... خرابه خراب... اول که فکر میکردیم ترنم خودکشی کرده اوضاع بهتر بود اما با خبر کشته شدن ترنم بابا از حال رفت و راهی بیمارستان شد مامان هم که از اون روز تا الان بهت زده به یه جا خیره شده و هیچ حرفی نمیزنه... طاها مامان رو به خونه ی پدریش برده... تمام خونه بوی مرگ میده... من و طاها یه پامون بیمارستانه یه پامون خونه ی پدریه مادرم

- حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟

طاهر: نه بابا... بدتر شده که بهتر نشده... فکر همه رو یه چیز مشغول کرده... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... مادرم هم حالش خیلی خرابه... موندم یه خورده حال پدر و مادرم بهتر بشه تا بتونم به دنبال مدرک درست و حسابی بگردم

ته دلم امیدوار میشم...

- طاهر یادته چهار سال قبل هم دقیقا همین وضع بود

مکثی میکنه و بعد از چند ثانیه میگه: آره... ولی با مرگ ترانه همه چیز خراب شد

- شاید هم اشتباه من و تو بود نباید زود کوتاه میومدیم

آهی میکشه

طاهر: شاید

فکری به ذهنم میرسه

-طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم... شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم

طاهر: اما........

-خواهش میکنم طاهر... میدونم چیز زیادی ازت میخوام

وسط حرفم میپره

طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم... من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه... ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن

با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره

-طاهر تو یکی درکم کن... خواهش میکنم تو یکی درکم کن... بیشتر از این ازت انتظار ندارم

طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم... بابام بیمارستان بستریه... مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه... طاها هم اسیر پدر و مادرمونه... با رفتن

1401/09/20 08:14