بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ندارم با سرعت راه پله ها رو طی میکنمو خودم رو به ماشین میرسونم... بعد از سوار شدن ماشین، اون رو روشن میکنمو راه خونه ی پدریم رو در پیش میگیرم

بعد از رسیدن به خونه پدریم ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم...

نفس عمیقی میکشمو خودم رو برای یه جنگ درست و حسابی آماده میکنم... مطمئنم کار سختی رو در پیش دارم.... پدر... مادر... سیاوش... حتی سها... همه و همه آلاگل رو دوست دارن و این به ضرر منه

چشمام میبندم و زیر بل زمزمه میکنم: تو سروشی... هر کاری رو که بخوای میتونی به سرانجام برسونی

سری تکون میدم و چشمم رو باز میکنم... با قدمهای محکم و استوار به سمت در خونه حرکت میکنم از اونجایی که کلید خونه ی پدریم رو نیاوردم به اجبار زنگ خونه رو به صدا در میارمو منتظر میشم

-----------------

صدای جیغ سها رو از پشت آیفون میشنوم

سها: داداش خودتی؟

لبخند محوی رو لبم میشینه

با حفظ لبخندم میگم: باز کن آجی کوچولو... خودمم

سها: مامان داداش اومد

انگار نه انگار که بزرگ شده

-سها اول این در رو باز کن

سها: آخ ببخشید داداشی یادم رفت

در رو باز میکنه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو وارد خونه میشم

همینکه چند قدم توی حیاط پیش میرم در ورودی به شدت باز میشه و مامان با سرعت وارد حیاط میشه

با سر وضعی آشفته به سمتم هجوم میاره... همینه خودش رو به من میرسونه صورتمو بین دستاش میگیره... انگار میخواد مطمئن بشه سالم هستم

مامان: سروش خودتی؟

-م........

یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

مامان: فکر کردم دوباره از دستت دادم

با لحن ملایمی میگم: مامان خانم من خوبم

مامان: سروش باور کنم خودتی؟

فقط خدا میدونه که چقدر از خودم متنفر میشم وقتی خونوادمو این طور میبینم

تو بغلم میگیرمشو آهی میکشم

- خوبم مامان... خوبم

همین که تو بغلم میگیرمش با صدای بلند زیر گریه میزنه

مامان: سروش چرا با ما این کار رو میکنی... میدونی چه بلایی سر ما آوردی؟

با ناراحتی از بغلم بیرون میادو میگه: فکر کردیم دوباره بلایی سرت اومده

لبخند تلخی رو لبم میشینه

چه بلایی بدتر از اینکه عشقم مرده

آه عمیقی میکشمو میگم: مامان من خوبم... من دنبال آرامش بودم و اون رو توی جمع شلوغ شماها که پر از قضاوت های الکی و بیجا بود پیدا نمیکردم... اون شب باید میرفتم

مامان: س......

با کلافگی میگم: خانم من عزیز من مادر من تو رو خدا این حرفا رو تمومش کن

سری به نشونه ی تاسف تکون میده و با خشم هلم میده

مامان:تو آدم نمیشی... بیچاره آلاگل... دلم براش میسوزه اون شب سنگ رو یخش کردی

خدایا خدایا خدایا باز دلسوزی مادر من عود کرد

-از اول هم

1401/09/21 18:41

نباید میومدم... اصلا میدونید چیه؟ من اشتباه کردم... خداحافظ

با خشم میخوام راه اومده رو برگردم که مامان با ترس به بازوم چنگ میزنه و میگه: سروش به خدا اگه این دفعه هم بری باید سینه ی قبرستون به دیدنم بیای

با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مامان این حرفا چیه؟

دوباره اشکاش جاری میشن

مامان: سروش نرو... دیگه تحمل ناپدید شدنت رو ندارم

با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: میخوام برم خونه ی خودم... نمیخوام که برم گم و گور بشم

مامان: نرو

چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم

نمیدونم چیکار کنم... خیر سرم اومدم نامزدی رو بهم بزنم

سری تکون میدمو میگم بریم داخل حرف بزنیم

همونجور به بازوم چنگ زده و بازوم رو ول نمیکنه و سریع میگه: بریم

خندم میگیره انگار یه پسربچه شیطون هستم که ممکنه هر لحظه فرار کنم

با لبخند میگم: مامان باور کن بنده فرار نمیکنم

مامان: از تو هیچ چیز بعید نیست

سری تکون میدمو با مامان به سمت سالن حرکت میکنم

همینکه پام به سالن میرسه دوباره بازخواستهاش شروع میشه

مامان: سروش نگفتی این مدت کجا بودی؟

-شما این بازوی منو ول کنید یه زنگ هم به بابا و سیاوش بزنید کارشون دارم بعد بهتون میگم

بازوم رو ول میکنه

به سمت مبل میرمو خودم رو روی اولین مبل میندازم

مشکوک نگام میکنه و میگه: چیکارشون داری؟

رو به روی من میشینه و منتظر نگام میکنه

خندم میگیره...

ولی خندمو قورت میدمو با جدیت میگم: مامان خواهش میکنم خبرشون کنید کارم خیلی مهمه... موضوع حیاتیه

چپ چپ نگام میکنه

مامان: سروش باز چه نقشه ای داری

-------------------

مادر من این همه راه اومدم تا باهاتون در مورد موضوع مهمی حرف بزنم... نقشه چیه؟... این حرفا رو تموم کنید

مامان: داری نگرانم میکنی... بابات خیلی از دستت عصبانیه تو رو خدا دوباره یه دعوای دیگه راه ننداز... اول باید یه خورده آرومش کنم بعد حرف از اومدنت بزنم... اون از رفتاره بدی که با آلاگل داشتی... اون از یه دفعه ای غیب شدنت... این هم از بی خبر اومدنت حالا هم که میگی بابات رو خبر ک......

-مامان

چنان با جدیت صداش میگم که حرف تو دهنش میمونه

به ناچار از جاش بلند میشه با غرغر به سمت تلفن میره... سها که تا این لحظه که ساکت بود به سمت من میادو به آرومی کنارم میشینه

سها: داداش کجا رفته بودی؟

با مهربونی نگاش میکنمو میگم یه مدت رفته بودم شمال به تنهایی احتیاج داشتم

سها میخواد چیزی بگه که مامان اجازه نمیده

مامان: سیاوش و بابات هم دارن میان حالا بگو این مدت کجا بودی

-شمال

مامان: چـــــی؟

-گفتم رفته بودم شمال... حوصله ی شلوغی و سرو صدا رو نداشتم به

1401/09/21 18:41

آرامش احتیاج داشتم

مامان: خب آلاگل رو هم با خودت میبردی

همونجور که داره رو به روم میشینه ادامه میده: طفلکی از نگرانی هزار بار مرد و زنده شد

اخمام تو هم میره... یکی از دلایل رفتنم آلاگل بود... بعد مادر گرامی میگن آلاگل رو هم با خودت میبردی

مامان: به فکر من و پدرت نیستی مهم نیست ولی اون دختر با هزار تا امید و آرزو پا به خونت گذاشت.......

وسط حرفش میپرمو میگم: مادر من هنوز پا به خونم نذاشته

با خشم میگه: تو آدم بشو نیستی

-حالا که میدونید اینقدر اصرار به آدم کردنم نکنید

با حرص میگه: از امروز تا زمانی که ازدواج نکردی تو همین خونه زندگی میکنی

لبخندی رو لبم میشینه... خانم خانما میخواد سواستفاده کنه و من رو به این خونه برگردونه... هیچوقت راضی نبود تنها زندگی کنم

با مهربونی میگم: مامان میدونی که راضی نمیشم

نگرانی رو از یاد میبره و میگه: جنابعالی خیلی غلط میکنی

- ما قبلا هم در مورد این مسئله بحث کردیم پس اصار بیخودی نکنید

با ناامیدی بهم خیره میشه و میگه: سروش چرا اینقدر حرصم میدی؟... به خدا تا حالا هزار بار تا مرز سکته رفتمو برگشتم... تا کی میخوای با لجبازی پیش بری ...گفتی میخوای تو کار مستقل بشی حرفی نزدیم با اون همه سختی تونستی رو پای خودت واستی نمیگم ناراحتم نه اصلا.... حتی بهت افتخار هم میکنم اما این همه مال و ثروت آخرش مال شماهاست چرا انقدر به خودت سخت میگیری... اصلا از لحاظ مالی از ما جدا باش مسئله ای نیست خدا رو شکر از همین حالا میدونم اونقدر داری که هیچ چشمداشتی به مال و اموال پدرت هم نداشته باشی... توی این چهار سال اونقدر موفقیت کسب کردی که همه مون بهت افتخار میکنیم اما این جدا زندگی کردنت دیگه چیه؟... چند ماه دیگه خدا رو شکر ازدواج میکنی و میری سر خونه زندگیت... اگر اون اتفاق نمیفتاد تا حالا عروسیتون هم گرفته شده بود... تاریخ عروسی مهسا هم به خاطر اتفاقات اخیر عوض شد... از اونجایی که همگیتون دوست داشتین تو یه روز عروسی بگیرید تصمیم بر سه ماه دیگه شد

یاد اون روزا میفتم که برای در آوردن حرص ترنم اصرار میکردم عروسی چهارنفرمون تو یه روز باشه... از اونجایی که آلاگل هم تو مهمونی ها با مهسا صمیمی شده بود قبول کد... همیشه میدونستم ترنم تا چه حد از مهسا متنفره میخواستم اینجوری خوردش کنم اما خودم خورد شدم.. خودم داغون شدم... خودم پشیمون شدم... چه سخته وقتی بفهمی پشیمونی ولی هیچ راهی پیش روت نباشه... هیچ راهی

با صدای مامان به خودم میام

مامان: سروش

-هان

مامان: هان و کوفت... سروش حواست کجاست؟

-همینجا

مامان: کاملا معلومه... مبگم برگرد همین جا... این چند ماه رو

1401/09/21 18:41

با خودمون زندگی کن... من موندم تو اون آپارتمان دلت نمیگیره؟.... آخه تنهایی اونجا چه غلطی میکنی؟

-برای بار هزارم میگم من تنها راحت ترم... ناسلامتی سی سالمه... بچه که نیستم یکی تر و خشکم کنه

مامان: مگه سیاوش بچه ست

-نه ولی من نمیتونم مثله سیاوش باشم

مامان: مثله همیشه کله شقی............

نگاهی به مادرم میندازم... هنوز خیلی جوونه... از اونجایی که از بچگی دیوونه ی پسرعموش بود در سن کم با بابام که همون پسرعموش بود ازدواج کرد... اخلاق و رفتار سها فتوکپی مامانمه... بابا و سیاوش من رو دوست دارن ولی مامان و سها بدجور بهم وابسته هستن... هر چند مامان به همه ی بچه هاش وابسته هست تحمل دوریه سیاوش و سها رو هم نداره اما رابطه ی من و سها از بچگی همین طور شکل گرفته

با داد مامان به خودم میام

---------------------

مامان: ســـروش

-چی شده مامان؟... چرا داد میزنید

مامان: من یک ساعته دارم باهات حرف میزنم اونوقت جنابعالی تو هپروت سیر میکنی

سها: مامان چقدر به جون داداشم غر میزنی

لبخندی رو لبم میشینه

سها: گناه داره طفلکی

با صدای بلند میخندمو میگم: بله سارا خانمی من گناه دارم اینقدر به جونم غر نزن

مامان با دهن باز نگام میکنه و من و سها میخندیم... سها رو بغل میکنمو موهاش رو بهم میریزم

تو همین موقع صدای ماشین شنیده میشه و باعث میشه مامان به خودش بیاد

از جاش بلند میشه با غرغر میگه:به جای اینکه طرف من رو بگیره میگه گناه داره طفلکی

به سمت در ورودی ادامه میده: اگه اون خرس گنده طفلکیه پس تو چی هستی

من و سها ریز ریز میخندیم

-ممنون جوجوی خودم

سها: قابلی نداشت داداشی... میزنم به حسابت

-اینطوریه... فکر کردم مجانی بود

اخم قشنگی میکنه و میگه: از این خبرا نیست... باید برام یه چیز خوشگل بخری

-که اینطور

سها با مظلومیت نگام میکنه

-باشه بابا چرا اونجوری نگاه میکنی... باذر فکر کنم یه چیز خوب برات میخرم

سها: خودم انتخاب کردم

یا چشمای گشاد شده نگاش میکنمو میگم: سها... این همه سرعت عمل رو از کجا آوردی؟

سها: داداشی

-احتیاجی نیست هندونه زیر بغلم بذاری بگو چی میخوای؟

سها: یه سرویسه طلای سفید

-سهـــا تو که اون همه طلا داری

سها: داداشی جونم

چشمامو ریز میکنمو میگم: چرا به بابا نمیگی

مظلومانه با انگشتاش بازی میکنه و میگه: گفتم قبول نکرد

-حق هم داره بیچاره

سها: داداشی من ازت طرفداری کردم

-اون که وظیفت بود

سها: داداش

اخمامو تو هم میکنمو میگم: دیگه نبینم از من طرفداری کنیا

با خنده میگه: چشم فقط همین یه دفعه برام بخر

سری تکون میدمو میگم: امان از دست تو... بیچاره شوهرت

سها: باید

1401/09/21 18:41

از خداش هم باشه چنین زنی داشته باشه

-بچه پررو... یه خورده شرم و حیا و خجالت هم بد نیستا

سرشو میندازه پایینو ادای دخترای خجالتی رو درمیاره با شیطنت با گوشه ی چشم نگام میکنه

از بغلم بیرون پرتش میکنم

-گم شو اونور... تو آدم نمیشی

سها: به خودت رفتم داداشی... دسته چکت رو در بیار... خودم زحمت خریدشو میکشم

-بگو از قبل برات نقشه کشیده بودم که تار و مارت کنم

سها: یه بیست میلیون که این حرفا رو نداره... ببین داداشای دیگه چیکارا که واسه آجی هاشون نمیکنند

-برو به سیاوش بگو از اون کارا برات کنه

سها: داداشـــی

نفسی از روی حرص میکشم و میگم: حالا دست چک همرام نیست بعد بیا ازم بگیر

جیغی از خوشحالی میکشه و میگه: حقا که داداش خودمی... عاشقتم داداشی

بعد هم کلی منو تف مالی میکنه و به سمت اتاقش میره

با لبخند نگاش میکنم... وقتی سها بغلم باشه همه ی غصه های عالم رو از یاد میبرم... مثله ترنمه... شاد و سرحال... شیطون و مهربون

از یادآوری گذشته ها دلم میگیره و خاطره های گذشته باعث میشن دوباره یاد ترنم بیفتم

بالاخره بابا و مامان وارد سالن میشن... بابا با اخمایی در هم و مامان با لبخند به سمت من میان... میدونم مامان با بابا صحبت کرده و آرومش کرده... سیاوش هم پشت سر مامان و بابا وارد میشه و به سمت من میاد... نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم اما این رو خوب میدونم که چاره ای ندارم

از جام بلند میشم... میدونم میتونم... مثله همیشه باید حرفم رو به کرسی بنشونم... چاره ای ندارم... باید بشه... باید بشه... باید بشه

بابا: سلام

لبخند کمرنگی میزنمو میگم: سلام

سیاوش دلخور نگام میکنه و با طعنه میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟

مامان: سیاوش

سیاوش هیچی نمیگه و روی یکی از مبلا میشینه

مامان و بابا هم مقابلم میشینند... بابا باهام سرسنگینه... سیاوش از دستم دلخوره... مامان هم نگرانه...

با صدای بابا به خودم میام

بابا: منتظرم... مادرت میگه حرفای زیادی برای گفتن داری

1401/09/21 18:41

ادامه دارد...

1401/09/21 18:42

?#پارت_#بیست_و_یک
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/09/22 11:12

به چشمای پدرم زل میزنم یاد حرفای اون شبش میفتم... شب خواستگاری... شبی که میخواستیم به خواستگاری آلاگل بریم

بابا: سروش مطمئنی؟

-بیشتر از همیشه

بابا: سروش اگه نامزد کنید کار تمومه ها.... بیشتر فکر کن

-من خیلی وقته دارم فکر میکنم الان میخوام عمل کنم

بابا: وقتی دوستش ندا...........

-تو زندگی علاقه و دوست داشتن به وجود میاد

بابا: اون چیزی که تو ازش نام میبری دوست داشتن نیست... به اون میگن عادت

-من تصمیمم رو گرفتم میخوام این دفعه با انتخاب مادرم ازدواج کنم

صدای بابا باعث میشه به زمان حال برگردم

بابا: پس چی شد؟

آهی میکشمو میگم: میخوام در مورد آلاگل حرف بزنم

پوزخندی رو لبای بابام میشینه

همه به چشمای من زل میزنندو منتظر نگام میکنند

-من....

لعنتی چقدر گفتنش سخته

سیاوش: تو چی؟

نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: من دیگه نمیتونم آلاگل رو تحمل کنم

مامان و سیاوش با چشمای گرد شده بهم خیره میشن

پوزخند بابام پررنگ تر میشه

مامان: تو... تو چـ ـی گفتی؟

سعی میکنم خونسرد باشم

-گفتم دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم

مامان: تـ ـو... تـ ـو دیـ ـوونه شـدی

- مامان دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم من هیچ علاقه ای به آلاگل ندارم

سیاوش: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟

-باز هم باید تکرار کنم؟... من آلاگل رو نمیخوام... دوستش ندارم... هیچکدوم از رفتاراش رو نمیپسندم... تو قلبم هیچ عشقی نسبت به اون احساس نمیکنم

مامان میخواد چیزی بگه که بابا دستشو بالا میاره و میگه: خب که چی؟

با تعجب بهش خیره میشم

بابا: مگه خودت نگفتی عشق و علاقه تو زندگی به وجود میاد؟

نگام رو ازش میگیرم

سخته اعتراف... آره خیلی سخته اعتراف کنی همه ی حرفای اون روزات فقط برای حفظ غرورت بود...

زمزمه وار میگم: اشتباه میکردم

صدای پوزخندش رو میشنوم

با لحن خشنی میگه: پس باید تحملش کنی... وقتی داشتی یه دختر بی گناه رو وارد بازیه کثیفت میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی

هیچ حرفی واسه گفتن ندارم... جوابی واسه ی حرفایی که حقیقته محضه ندارم

مامان: شماها چی دارین میگین؟

بابا: بهتره از عزیزدردونت بپرسی که برای اینکه ثابت کنه میتونه بدونه ترنم هم زندگی کنه آلاگل رو قبول کرد

سیاوش و مامان با ناباوری بهم خیره میشن

با اعصابی داغون به بابام خیره میشم... پس میدونست... از همون روز اول... از همون روز اول که پیشنهاد خواستگاریه مامان رو قبول کردم... از همون روز همه چیز رو میدونست... واسه همین هم بود که بر خلاف مامان اصراری نمیکرد... از اول هم میدونست هنوز ترنم رو دوست دارم

بابا: چیه؟... باورت نمیشه؟... تعجب نکن

1401/09/22 11:12

تقصیر تو نبود... از بس تو گذشته ها غرق بودی متوجه ی اطراف نمیشدی فکر میکردی بقیه هم مثله خودت هستن... مرگ ترنم باعث شد همه ی حساب کتابات بهم بخور........

با عصبانیت از جام بلند میشمو میگم: بابا تمومش کنید...

بابا: چرا تمومش کنم... تا الان هم که میبینی لالمونی گرفتم فکر میکردم اونقدر مرد هستی که پای حرفت بمونی و آلاگل رو خوشبخت کنی

مامان از جاش بلند میشه و به طرف من میاد

مامان: دروغه مگه نه؟

....

مامان: با توام سروش... یه چیزی بگو... بگو که همه ی این حرفا دروغه... من چنین پسری رو بزرگ نکردم... بچه های من هیچوقت بخاطر خودشون بقیه رو بازی نمیدن... مگه نه؟

....

دقیقا رو به روم وایمیسته

با مشت میکوبه تو سینمو میگه: لعنتی یه حرفی بزن

با فریاد ادامه میده: چرا هیچی نمیگی؟.. میگم حرفای بابات دروغه... مگه نه؟

چی میتونم بگم

زیر زمزمه میکنم: نه

-----------

با ناباوری بهم نگاه میکنه و قدمی به عقب میره... دستش رو جلوی دهنش میگیره

سیاوش با خشم به طرف من میاد و به یقه ی لباسم چنگ میزنه

سیاوش: تو چه غلطی کردی سروش؟ توی این مدت همه مون رو به بازی دادی

....

وقتی میبینه جوابش رو نمیدم به شدت هلم میده و با داد میگه: غرور لعنتیت اونقدر ارزش داشت که زندگی یه نفر رو تباه کنی

تو همین موقع در اتاق سها باز میشه و سها بیرون میاد... با دیدن اوضاع درهم برهم سالن میگه: اینجا چه خبره؟

مامان به زحمت خودش رو به مبل میرسونه و میگه: سها بیا اینجا مادر.. بیا اینجا که بدبخت شدیم... داداشت تمام مدت داشت همه مون رو به بازی میداد

سها با تعجب به ما نگاه میکنه

مامان: آقا میخواد نامزدیش رو بهم بزنه

بابا از روی مبل بلند میشه و به طرف مامان میره و کنارش میشینه

بابا: سارا تو خودت رو ناراحت نکن... من اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته

با خشم خودم رو از چنگ سیاوش آزاد میکنمو میگم: چی واسه خودتون میگید... آره من احمق... من خودخواه.. اصلا من آدم نیستم ولی دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم

مامان: سروش اگه نامزدی رو بهم بزنی هیچوقت ازت نمیگذرم

سها هاج و واج اون وسط مونده و با دهن باز به ما خیره شده

با خشم به موهام چنگ میزنمو میگم: نکنه دلتون میخواد با آلاگل ازدواج کنم و دو فردای دیگه به دلیل عدم تفاهم ازش جدا بشم... اونجوری دیگه نامرد نیستم

سیاوش: آخه *** باید از اول فکر اینا رو میکردی

-من درسته از لج و لجبازی قبول کردم ولی قصدم ازدواج بود

سیاوش: پس الان چه مرگته؟

-آلاگل اونی نیست که من میخوام... رفتاراش.. حرکاتش... محبتاش همه و همه برای من خسته کننده هستن

بابا: تو از آلاگل انتظار داری مثله ترنم رفتار

1401/09/22 11:12

کنه... سروش چرا نمیفهمی آلاگل نامزدته... این رفتاراش عادیه... رفتارای دو نفر شبیه به هم نیست.... اون ترنم بود... این دختر آلاگله

-من نمیگم رفتارای آلاگل بده... من میگم من نمیتونم با رفتاراش کنار بیام

مامان: سروش تا قبل از مرگ ترنم که همه چیز خوب بود تو که توی اون روزا با رفتار آلاگل مشکلی نداشتی... الان چرا داری همه چیز رو خراب میکنی

-مادر من هیچ چیز خوب نبود... من فقط داشتم تحمل میکردم... به خاطر شماها... به خاطر خودم... به خاطر غرورم

مادر: پس الان هم تحمل کن... به خدا آلاگل عاشقته... دیوونته... خوشگل و مهربونه... مطمئنم عاشقش میشی

با داد میگم: مامان چی دارین میگین؟

بابا: صداتو بیار پایین

با حرص دستی به صورتم میکشم

یه چیزی بدجور تو قلبم سنگینی میکنه... حالم بدجور خرابه

مامان: سروش مثله بچه ی آدم چند ماه دیگه سر سفره ی عقد میشینی و بعد هم میری سر خونه و زندگیت وگرنه نه من نه تو

با حرص میگم: باشه... شما عروسی بگیرید ولی اگه داماد اون شب حضور نداشت از من گله نکنید

مامان با ناله میگه: سروش

-چیه؟... مگه شماها به فکر من هستید... عشق من مرده... اونوقت شماها در کمال خودخواهی به فکر جشن و عروسی هستید... من میگم به احتمال 90 درصد ترنم بیگناه بوده اما شماها حتی اظهار دلسوزی هم نمیکنید... شماها در کمال خودخواهی به خودتون و خوشیتون فکر میکنید

مامان: چی میگی پسر... آخه چی میگی؟... چرا بیشتر ته دلمون رو میسوزونی... چرا داغ دل همه مون رو تازه میکنی.... خودت هم خوب میدونی ترنم هر چی که نباشه کم کمش خائن ه.........

با داد میگم: تمومش کنید... از این حرفای تکراری خسته نشدین... شما مادر من هستید درست... احترامتون رو باید نگه دارم درست... دیوونه وار دوستتون دارم درست... اما تمام این سالها ترنم از منی که الان ادعای عاشقی دارم عاشق تر بود... شاید یه روزی من رو دوست نداشت ولی مطمئنم روزای آخر عاشقم بود.... امروز صبح تو اتاقش بودم... همه ی اتاقش بوی غم میداد... توی دلنوشته هاش پر بود از گله و شکایت... گلایه توی تک تک نوشته هاش بیداد میکرد... ترنم عاشق بود... عاشق من.... من همه خاطراتم رو سوزوندم ولی اون همه ی خاطراتش رو نگه داشت... تک تک هدیه هاش رو نگه داشته بود... اون لحظه لحظه های با من بودن رو توی قلبش حک کرده بود

بابا: سروش

-چیه بابا... باز میخواین بگید با آلاگل بمونم نه من نمیتونم... اصلا من پست ترین موجوده دنیا ولی دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم

سها: داداش

-چیه سها... تو که نبودی حال و روزش رو ببینی... ترنم رو اون آدما نکشتن من کشتم... شماها کشتین... خونوادش کشتن... آره ترنم من خیلی وقته مرده بود

اشک تو

1401/09/22 11:12

چشمای سها جمع میشه

ولی من نگام رو ازش میگیرم.... به چشمای بابام زل میزنمو میگم: وقتی من باورش نکردم مرد... وقتی زیر دست و پای پدرش کتک خورد مرد... وقتی توی همه مهمونی ها همه با تمسخر نگاش کردن مرد.... وقتی همه اون رو مثله یه جزامی از خودشون دور کردن مرد... آره بابا ماها قاتل ترنم هستیم... من دوستش داشتم اون هم عاشقم بود ولی من به خاطر غرورم پسش زدم... اون حتی اگه به خاطر سیاوش هم با من نامزد شده بود با وجود من سیاوش رو از یاد برد... این رو بفهمید

---------------------

سیاوش: سروش تو رو خدا........

دستام میلرزه... دستام رو مشت میکنمو میگم: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... من بیشتر از همه مقصرم... من ضربه ی نهایی رو بهش وارد کردم... من بیشتر از همه داغونش کردم... با ترک کردنم... با طعنه هام... با رفتارام... با قضاوتهام

مامان: ترنم چه خوب چه بد دیگه نیست... چرا نمیخوای این رو قبول کنی

پوزخندی رو لبم میشینه

-این بود اون همه ادعای دست داشتن... یادتونه همیشه میگفتین ترنم رو مثله سها دوست دارین اگه همین بلاها سر سه..........

مامان: سروش خفه شو... سها رو با ترنم مقایسه نکن

دارم دیوونه میشم... واقعا دارم دیوونه میشم... چرا درکم نمیکنند... من ساعتها هم در مورد ترنم بگم باز همه حرف خودشون رو میزنند

-خوبه... خیلی خوبه... با زبون بی زبونی دارین میگین ترنم یه........

با خشم از جاش بلند میشه و با داد میگه: آره میگم یه هرزه ست... میگم یه خائنه... میگم یه زندگی خراب کنه که به خواهرش هم رحم نکرده... این رو هم میگم که تو یه احمقی که هنوز هم چنین دختری رو دوست داری... تو لیاقت آلاگل رو نداری... لیاقت تو ترنم و امثال اونه

بابا بازوی مامان رو میگیره و دوباره اون رو کنار خودش مینشونه

بابا با ملایمت میگه: سارا آروم باش

دستای مشت شدم رو به شدت فشار میدم... از شدت خشم دارم منفجر میشم... خوب میدونم از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده... خوب میدونم چشمام قرمزه قرمزه

جلوی چشم من عزیزترین کسم داره به عشقم توهین میکنه... مادرم.... کسی که به اندازه ی همه ی دنیا دوستش دارم داره به عشقم توهین میکنه و منه *** هیچ غلطی نمیتونم کنم

با خشم میگم: تا تونستین توهین کردین... تا تونستین حرف بار ترنم کردین... فقط امیدوارم یه روز به حال و روز من دچار نشین... آره مادر من هم یه روز مثله شما خیلی ادعام میشد... با غرور جلوی ترنم راه میرفتمو همه ی این حرفا رو بارش میکردم اما اون در برابر همه ی توهینام سکوت میکرد... چون میدونست باورش ندارم... چون میدونست باورش نمیکنم... چون میدونست باورش نخواهم کرد... اما الان به اندازه ی همه دنیا شرمنده ام... دوست دارم فقط

1401/09/22 11:12

یکی از اون روزا برگرده تا جبران کنم... تا جبران همه ی اون بدرفتاریهام رو کنم... تا جبران همه ی اون بی تفاوتی هام رو بکنم... تا جبران همه ی اون بی محبتیهام رو بکنم...

سکوت تلخی توی سالن حکم فرماست

بابا با لحن ملایمی میگه: سروش میدونم خسته ای... میدونم ناامیدی... میدونم شکست خورده ای اما با این بیقراری ها هیچی درست نمیشه... ترنم رفته

-ولی یادش هست

بابا: اون زیر خروارها خاکه

دستم رو روی قلبم میذارمو ادامه میدم

-اما عشقش برای همیشه ی همیشه اینجا موندگاره

مامان: سروش

-مامان نمیخوام دیگه به این بحث ادامه بدم فقط موضوع بهم خوردن نامزدی رو به اطلاع خونواده ی آلاگل برسوننید

مامان با بی حالی میگه: سروش این کارو با اون دختر معصوم نکن

-فقط بخاطر خودم نیست... مطمئن باشین اینجوری به نفع هردومونه

اشک تو چشماش جمع میشه

بابا: سروش برای .........

-بابا با همه ی احترامی که براتون قائلم ولی دوست ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه... من فقط میخواستم شماها رو مطلع کنم... اگه شماها به خونواده ی آلاگل نمیگید پس مجبور میشم خودم بگم

مامان: اگه این کار رو کنی حلالت نمیکنم

-دیگه آب از سر من گذشته فقط میخوام از این مخمصه خلاص بشم

سیاوش: سروش آلاگل بدونه تو دووم نمیاره... باهاش این کار رو نکن

مامان: حق با سیاوشه.. سروش چرا اینکار رو با ما میکنی؟... آلاگل اگه بفهمه........

وسط حرفش میپرمو میگم: من خودم به آلاگل همه چیز رو گفتم شماها فقط به خونوادش خبر بدین

همه با داد میگن: چــــــی؟

-----------------

-میگم آلاگل میدونه.....

بابا: تو چه غلطی کردی؟... رفتی به اون دختره ی بیچاره چی گفتی؟

-همین چیزی که به شماها گفتم

مامان بیحال تر از قبل میشه و زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره آلاگل

نگاهی بهشون میندازم.... انگار باورشون نمیشه که خود آلاگل همه چیز رو میدونه...

-مادر من اگه از روی دلسوزی باهاش بمونم اون موقع آلاگل خوشبخت میشه؟

...

وقتی میبینم جواب نمیدن ادامه میدم: نه به خدا اون موقع هم به جز بدبختی چیزی نصیبش نمیشه... پس بذارین آزادش کنم

مامان: از اول هم اشتباه کردم برات خواستگاری رفتم

بابا: من که بارها و بارها بهت گفته بودم ولی جنابعالی گوشت بدهکار نبود

مامان: منه *** فکر میکردم آقا واقعا از آلاگل خوشش اومده نگو داشت همه مون رو به بازی میداد

بابا فقط سری به نشونه ی تاسف تکون میده و مامان ادامه میده: سروش میری از آلاگل عذرخواهی میکنی و میگی اشتباه کردی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم

سرم به شدت درد میکنه... عجیب خسته ام... از این همه کلنجار بیجا عجیب خسته ام

-مامان یه کاری نکنید واسه

1401/09/22 11:12

شاید عاشقش شدی

-نمیشم... باور کن نمیشم... مطمئنم که نمیشم

میدونم همه شون آخر تسلیم میشن... پدر و مادرم هیچوقت بهم زور نگفتن.. توی تمام عمرم حتی یه بار هم از بابام سیلی نخوردم... اون یه آدم کاملا منطقی و صدالبته کاملا احساسیه... تمام زندگیمون با عشق و محبت گذشته تحمل این همه مصیبت برای ماهایی که همیشه در آرامش زندگی کردیم خیلی سخته

تمام صورت مامان از اشک خیس شده

مامان: چیکارت کنم سروش... آخه من چیکارت کنم... از یه طرف تو که پاره ی جیگرمی... از یه طرف آلاگل که به جز عشق و محبت هیچی ازش ندیدم... نمیتونم ببینم در حقش چنین ظلمی بشه

آهی میکشه و ادامه میده: واقعا نمیدونم چیکار باید کنم

بابا: سارا اینقدر حرص نخور.. این پسرت که هر کار خواست کرد... خونواده ی آلاگل هم حتما تا الان با خبر شدن

سیاوش هم با ناراحتی سری تکون میده و میگه: بابا درست میگه

مامان رو به آرومی از بغلم بیرون میارم

تو چشمام زل میزنه و میگه: خیلی خودخواهی سروش... خیلی

-میدونم

مامان: چیکار کنم که جگرگوشمی... هر کاری هم کنی باز برام عزیزی... باز پسرمی... باز نیمی از وجودمی

آهی میکشه و با نارارحتی بهم زل میزنه

بابا: واسه همین کارای تو اینقدر سرخود شده دیگه وگرنه حداقل قبل از بهم زدن نامزدی به ماها یه خبر میداد

مامان بی توجه به حرف بابا تو چشمام زل میزنه و زیرلب زمزمه میکنه: دیگه حرف از رفتن نزن

سری تکون میدم و با شرمندگی میگم:ببخشید... اون لحظه عصبانی بودم یه چیز گفتم

مامان: دیگه نگو... تحملش رو ندارم

سری تکون میدم و زیر لب میگم: باشه

بعد از چند ثانیه سکوت سیاوش به حرف میاد

سیاوش: بابا بهتر نیست یه زنگی به خونواده ی آلاگل بزنید

بابا با خشم نگام میکنه و میگه: مگه این شازده چاره ی دیگه ای هم برام گذاشته... تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه زنگ بزنم و عذرخواهی کنم

مامان: شاید آلاگل هنوز به خونوادش نگفته باشه

بابا: چه گفته باشه چه نگفته باشه اونا بالاخره میفهمن... مطمئن باش اگه الان هم چیزی نفهمن این پسره خودش بلند میشه و میره به خونواده ی آلاگل همه چیز رو میگه

خوشم میاد... از این همه تیزی بابا خوشم میاد... قصدم همین بود

مامان با تاسف نگاهی به من میندازه و میگه: فقط امیدوارم پشیمون نشی

-نمیشم

هیچکس حرفی نمیزنه... همگی روی مبل میشینیمو در سکوت به همدیگه زل میزنیم... نمیدونم بقیه به چی فکر میکنند ولی من به آینده ی مبهمم فکر میکنم... اینکه بدون ترنم چه طوری میتونم ادامه بدم

نمیدونم چقدر گذشته که با صدای بابا به خودم میام

بابا: سروش مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی

-میدنم بهم اعتماد

1401/09/22 11:12

همیشه قید خونه و زندگی و ایران رو بزنم و ترکتون کنم... وقتی میگم نمیتونم تحملش کنم چه جوری برم بگم اشتباه کردم

بابا: واقعا برات متاسفم سروش... واقعا... برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از ما انتظار هیچ کمکی نداشته باش

سیاوش: بابا

بابا: هان؟... چه انتظاری از من داری؟... یک ساعته داریم سعی میکنیم منصرفش کنیم آقا تازه میگه من همه چیز رو گفتم تو که نامزدی رو بهم زدی اجازه گرفتنت دیگه چیه؟

سیاوش: اما........

بابا نگاه تندی بهم میندازه و ادامه میده: نمیبینی مرغ آقا یه پا داره... تا حرف میزنیم ما رو از رفتنش میترسونه

با داد سها همگی به خودمون میایم

سها: مـــامـــــان

همگی به طرف مامان هجوم میبریم... مامان از حال رفته

بابا: سها برو یه لیوان آب بیار

سیاوش: خیلی بیشعوری سروش... ببینم میتونی مامان رو به کشتن بدی

بابا نگاه تندی بهم میندازه که با اومدن سها نگاش رو با خشم از من میگیره

سها: بابا آب رو چیکار کنم

بابا لیوان رو با خشم از دست سها میگیره و چند قطره آب به صورت مامان میپاشه

مامان به زحمت چشماش رو باز میکنه و با بغض نگام میکنه

دلم براش میسوزه

اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه

زمزمه وار میگه: سروش چرا این همه اذیتم میکنی؟... تو که میدونی چقدر برام عزیزی

به آرومی تو بغلم میگیرمش و من هم با بغض میگم

-ببخش مامان... ببخش... من رو با همه ی خودخواهیهام ببخش

هیچکس هیچی نمیگه

مامان: اخه....

-مامان باور کن آلاگل با من خوشبخت نمیشه

آهی میکشه... یه آه عمیق... یه آه پر از حسرت... پر از افسوس... پر از غصه

دلم میگیره.... دلم از این همه خودخواهیه خودم میگیره

--------------

مامان: خیلی دوستش دارم... از همون اول که دیدمش مهرش به دلم نشست... همیشه دوست داشتم عروسم بشه... توی این دو سالی که اینجا رفت و آمد میکرد همیشه خانم و مهربون بود

میدونم ناامید شده... همه میدونند وقتی یه چیز میگم تا اون رو انجام ندم ساکت نمیشینم... خوب میدونم توی این جمع هیچکس امیدی به درست شدن ماجرا نداره... خودشون هم خوب میدونند حریف من نمیشن... شاید تقصیر خودشون بوده از کوچیکی هر چی خواستم در اختیارم گذاشتن از همون اول تخس و لجباز از آب در اومدم... در برابر تنها کسی که آروم بودم ترنم بود.... با تنها کسی که لجبازی نمیکردم ترنم بود... توی اون پنج سالی که باهاش نامزد بودم یه بار هم باهاش لجبازی نکردم

-ببخش که نمیتونم تو رو به آرزوت برسونم

مامان: آلاگل خیلی خوبه

لبخند غمگینی میزنمو میگم: میدونم

مامان: عاشقته

-میدونم

مامان: حتی جونش رو هم برات میده

-میدونم

مامان: پس چه مرگته؟

-عاشقش نیستم

مامان:

1401/09/22 11:12

ندارین... هر چند تقصیر خودمه ولی باور کنید این به نفعه خوده آلاگل هم هست... اون با من حروم میشه هر چند من هم نمیتونم باهاش سر کنم... زندگی با آلاگل خیلی خیلی سخته

مامان آهی میکشه و هیچی نمیگه

بابا هم با ناراحتی سری تکون میده و از روی مبل بلند میشه... به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره... یه نگاه دیگه هم به من میندازه انگار میخواد مطمئن بشه که بعدا پشیمون نمیشم... بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و شروع به شماره گیری میکنه

بعد از چند دقیقه میگه: چرا کسی جواب نمیده؟

مامان: یه بار دیگه تماس بگیر

سری تکون میده و دوباره تماس میگیره

بابا: اصلا نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم

مامان: از همین الان خجالت میکشم چشم تو چشم مهلا بشم

بابا بعد از چند بار تماس گرفتن میگه: فکر کنم خونه نیستن

مامان: مهلا امروز کلاس داشت

بابا: یعنی تا الان آرش خونه نرسیده

مامان: به گوشیش زنگ بزن

بابا: فکر خوبیه

بابا دوباره مشغول شماره گرفتن میشه

بعد از مدتی انگار پدر آلاگل جواب میده

بابا: سلام آرش جان

...

بابا: ممنون... بد نیستم... تو چطوری؟

....

بابا: خدا رو شکر

....

بابا: سروش.... آره برگشت....

....

بابا: همین امروز برگشته

....

بابا: آره.... راستش یه کار مهم باهات داشتم

...

بابا: در همین مورد هم میخواستم باهات حرف بزنم

....

بابا: نه باید ببینمت... حضوری بهتره

...

بابا: آخه الان چه وقت مسافرت رفتنه

...

بابا: که اینطور... چه ساعتی میرسه؟

...

بابا: نه بابا...

...

بابا: آره دیگه.... در مورد آلاگل و سروشه

...

بابا: آخه اینجوری خیلی بده

...

بابا نگاه درمونده ای به ما میکنه و بعد سری به نشونه ی تاسف تکون میده

بابا: مثل اینکه چاره ای نیست

...

همونجور که گوشیه بیسیم تو دستشه از ما دور میشه

بابا: راستش سروش یه حرفا.......

با دور شدن بابا صداش اونقدر ضعیف میشه که دیگه نمیشنوم چی به آقای تقوی میگه

---------------

مامان به آرومی زمزمه میکنه: دلم بدجور شور میزنه... خیلی نگرانم

سها: اه.. مامان ته دلمون رو خالی نکن

بابا که با فاصله ی زیادی اون طرف سالن با لحن آرومی صحبت میکنه با خشم چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی یه چیزایی میگه

مامان: چه طور تا الان آلاگل چیزی بهشون نگفته؟

سیاوش: لابد هنوز پدر و مادرش به خونه نرسیدن

مامان: آخه خودش هم تلفن خونه رو جواب نداد

سها: مامان... چرا اینقدر بهمون استرس وارد میکنی

-همینو بگو والله... آخه مادر من وقتی مهلا خانم دانشگاهه... وقتی آرش خان بیمارستانه... اونوقت انتظار داری از همه چی باخبر بشن... آلاگل شاید صدای زنگ تلفن رو نشنیده

1401/09/22 11:12

شاید هنوز خونه نرفته

مامان: آخه........

سیاوش: بابا داره میاد

همه مون به بابا زل میزنیم که با ناراحتی گوشی رو سر جاش میذاره و به سمت ما میاد

مامان: فرزاد چی شد؟

بابا آهی میکشه و کنار مامان میشینه

بابا: میخواستی چی بشه؟... خیلی جلوی خودش رو گرفت که یه چیزی بارم نکنه

مامان: ایکاش حضوری میگفتی

بابا: نمیخواستم تلفنی بگم ولی مثله اینکه میخواست فرودگاه بره... از اونجایی که دخترخاله ی آلاگل داره از مالزی برمیگرده و هیچکدوم از اعضای خونوادش هم ایران نیستن آرش مجبور بود خودش دنبالش بره... من هم که دیدم آرش چیزی از بهم خوردن نامزدی نمیدونه ترجیح دادم از زبون خودم بشنوه... اگه از زبون آلاگل میشنید خیلی بد میشد

مامان: وقتی در مورد بهم خوردن نامزدی گفتی چه عکس العملی نشون داد؟

بابا: خیلی بهش برخورد مطمئنم اگه دستش به سروش میرسید کم کمش یه کتک مفصل حواله ش میکرد

مامان: حق داشت... هیچی نگفت؟

-چی میتونست بگه فقط گفت ما که آقا سروش رو مجبور نکرده بودیم بیاد آلاگل رو بگیره ولی از جانب من به پسرت بگو اصلا کارش درست نبوده ... معلوم بود داره همه ی سعیش رو میکنه که بهم توهین نکنه... حتی اگه چیزی هم میگفت حق داشت

مامان: خونواده ی محترمی بودن

بابا: آره... من خودم رو واسه خیلی چیزا آماده کرده بودم

حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم... از جام بلند میشمو میگم: من دیگه میرم..........

مامان با اخم بهم نگاه میکنه و میگه: کجا؟... حداقل بعد از این همه خرابکاری بیا همین جا.............

با بی حوصلگی وسط حرفش میپرم: مامان

بابا: پسرت رو نمیشناسی حرف آدمیزاد تو گوشش نمیره

مامان: تو این جور مواقع میشه پسر من؟

بابا با کلافگی میگه: چه پسر من چه پسر تو مهم اینه که حرف تو گوشش نمیره

خوبه جلوشون واستادم اگه جلوشون نبودم چیا در موردم میگفتن... لبخند محوی رو لبم میشینه

مامان که لبخندم رو میبینه با خشم میگه: باید هم بخندی دیگه برامون آبرو نذاشتی... میدونی از فردا مردم در موردمون چقد بد میگن

-حرف مردم برام مهم نیست... خوشم نمیاد کسی برای من تصمیم بگیره

مامان: اصلا ما به جهنم ولی آلاگل دختره... فردا هزار تا حرف براش در میارن...

-مادر من این افکار دیگه قدیمی شده... دوران نامزدی برای آشنایی طرفینه... من یه مدت با آلاگل بودم دیدم آلاگل اون دختری نیست که میخوام حالا هم ازش جدا شدم... در طول دوران نامزدی هم پامو از گلیمم درازتر نکردم... همه مرزایی هم که برای خودم تعیین کرده بودم رعایت کردم... پس مشکل چیه؟

مامان: مشکل نفهمیه توهه که هنوز نمیدونی این حرف توهه نه بقیه

-مام........

مامان: مامان و کوفت...

1401/09/22 11:12

هر حرفی میزنم هزار تا برام دلیل و برهان میاره... من که از هیچ جهتی حریف تو نمیشم حداقل یه امشب رو اینجا بمون... این یکی رو که دیگه میتونی

به ناچار سری تکون میدمو دوباره سر جام میشینم

مامان و بابا مشغول حرف زدن میشن... سها به اتاقش میره... من هم نگاهی به سیاوش میندازم و میگم: سیاوش اون یکی گوشیت رو هنوز داری

با سردی جوابمو میده: برو تو اتاقم بردار

---------------------

سری تکون میدم... بی تفاوت به لحن سردش از جام بلند میشمو به سمت اتاقش میرم... همینکه وارد اتاقش میشم پام روی یه چیزی میره... نگاهی به زیر پام میندازم و با شلوار مچاله شدش رو به رو میشم

لبخندی رو لبم میشینه...زیر لب زمزمه میکنم

-از این بشر شلخته تر تو عمرم ندیدم

برعکس من و سها همیشه اتاقش درهم برهمه... در اتاقش رو میبندمو نگاهی به اطراف میندازم... هنوز هم عکسهای ترانه روی دیوار خودنمایی میکنند... اتاقش از عکسهای ترانه در ژستهای مختلف پر شده... هیچوقت اجازه نمیده هیچ غریبه ای وارد اتاقش بشه... رو به روی تختش یه عکس بزرگ از ترانه که با لبخند کنار خودش واستاده چسبونده... دلم میگیره

یعنی سیاوش از من عاشق تره؟... درسته در دوران نامزدی سیاوش بعضی مواقع از دست ترانه عصبی میشد و با هم دعوای سختی میگرفتن اما هیچوقت به فکر بهم زدن نامزدیش نیفتاد در صورتی که من و ترنم توی اون دوران همیشه مراعات میکردیم و در برابر همدیگه کوتاه میومدیم ولی آخرش نامزدیمون بهم خورد... سیاوش در دوره ی نامزدی دو بار به ترانه سیلی زد ولی من توی اون دوران هیچوقت روی ترنم دست بلند نکردم... پس چرا آخرش اینجوری شد؟... منی که همیشه سعی میکردم با عشقم بهترین رفتار رو داشته باشم و سیاوش رو هم نصیحت میکردم دست از تعصبای بیجاش برداره چرا عاقبتم این شد؟... اگه سیاوش توی اون روزا جای من بود چیکار میکرد؟... آیا اون هم ترانه رو ترک میکرد؟

با صدای باز شدن در به خودم میام

سیاوش وارد اتاق میشه و نگاهی به من میندازه

سیاوش: چی شد؟... پیدا نکردی؟

با حواسپرتی میپرسم: چی رو؟

سیاوش: گوشی رو میگم... حواست کجاست؟

تازه یادم میاد برای چی به اتاق سیاوش اومدم

-حواسم پرت شد اصلا یادم رفت برای چی اومده بودم... خودت بده

در رو میبنده و وارد اتاق میشه

به سمت تختش میرمو کت اسپرتش رو که روی تخت افتاده برمیدارمو گوشه ای مذارم بعد هم به آرومی روی تختش دراز میکشم

-بد نیست به اتاقت یه سر و سامونی بدی... حتما باید زهرا خانم برات تمیز کنه؟

سیاوش: چقدر هم که تو اجازه میدی... این چند روز در به در دنبال تو بودیم... از این بیمارستان به اون بیمارستان... از این سردخونه به

1401/09/22 11:12

اون سردخونه.. از این کلانتری به اون کلانتری... تو که این چیزا حالیت نیست فقط سرتو میندازی پایینو گم و گور میشی

-تحمل مرگش برام سخت بود

آهی میکشه و به سمت کشوی میزش میره

به عکس ترانه و سیاوش خیره میشم... هیچ عکسی از ترنم ندارم... هیچی... همه رو توی اون روزا سوزوندم... چقدر *** بودم... الان محتاج یکی از همون عکسام

با صدای سیاوش به خودم میام

سیاوش: بگیر

گوشی رو به طرفم گرفته و منتظر نگام میکنه... گوشی رو ازش میگیرم

سیاوش: سیم کارت داری؟

-نه... موقع برگشت میخرم

سیاوش: مگه امشب نیستی؟

-فردا که دارم برمیگردم میخرم

سری تکون میده و لبه ی تخت میشینه

سیاوش: سروش

-هوم؟

سیاوش: مطمئنی؟

آه عمیقی میکشم

-بیشتر از همیشه... شک نکن

سیاوش: دلم براش میسوزه

-خودم هم پشیمونم که اون رو وارد این بازی کردم

سیاوش: آخه چرا؟

-چی چرا؟

سیاوش: چرا این کار رو کردی؟

-فکر میکردم میتونم... فکر میکردم میتونم با وارد کردن آلاگل به زندگیم ترنم رو فراموش کنم

سیاوش: یعنی هیچ تغییری حاصل نشد؟

-هیچی

سیاوش: تمام این سالها فکر میکردم ازش متنفری

-تمام این سالها از دور میدیدمش

با داد میگه: چــــی؟

-دست خودم نبود... هر بار به خودم قول میدادم که امروز آخرین باره و دفعه ی بعدی در کار نیست ولی بعد از چند روز دوباره طافت نمی یاوردم و دوباره به دیدنش میرفتم

سیاوش: پس اون حرفا اون تنفرا اون دوستت ندارما اونا چی بود؟

-به خاطر غرورم... نمیتونستم تحمل کنم توسط یه دختر بچه ی هفده هجده ساله بازی خوردم و پنج سال هم *** فرض شدم

سیاوش: دلم میخواد تا میتونم کتکت بزنم... بدجور از دستت حرصی ام

-میدونم... ولی اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟

سیاوش: من حتی اگه جای تو هم بودم باز این غلطای اضافه ای که تو کردی رو نمیکردم... تو اگه میدونستی ترنم رو دوست داری نباید آلاگل رو وارد ماجرا میکردی

-حماقت کردم... هم ترنم رو واسه ی همیشه از دست دادم هم نتونستم با آلاگل دووم بیارم... شاید ترنم اشتباه کرد اما اشتباهش اونقدرا هم بزرگ نبود.. به احتمال زیاد اشتباهش مال گذشته ها بود که یه نفر فهمیدو باعث تمام اون چیزا شد

سیاوش: یعنی واقعا برات مهم نیست به چه دلیل باهات نامزد شد

-مهم که هست ولی مهمتر از اون این بود که عاشقم شد

سیاوش: دیگه واسه ی این حرفا خیلی دیره

-ترنم اون روزا بارها و بارها به دیدنم می اومد و میگفت عاشقمه... همیشه میگفت باورم کن... مدام تکرار میکرد فقط من عشق زندگیش بودم...تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟... یه طرف عشقت بود که میگفت بیگناهه یه طرف یه دنیا که عشقت رو گناهکارترین

1401/09/22 11:12

میدونستن

سیاوش: نمیدونم... اگه احساس تو رو داشتم حتی اگه گناهکارترین هم بود باهاش میموندم هر چند مثله گذشته رفتار نمیکردم ولی باز تحمل نبودنش رو نداشتم

-غرورم اجازه نمیداد

سیاوش: پس چرا الان داری اعتراف میکنی؟

با آه میگم: نمیدونم... شاید چون دیگه نیست... شاید چون حالا میدونم که وقتی همه ی عشقت زیر خاکه دیگه غرور معنایی نداره

سیاوش: حتی برای یه لحظه هم فکر نمیکردم عاشق مونده باشی... وقتی عکساشو سوزوندی.. وفتی همه چیزش رو دور ریختی... وقتی قید کار تو شرکت بابا رو زدی... وقتی از این خونه رفتی.... وقتی قلبتو از سنگ کردی... فکر کردم به معنای واقعی ازش متنفر شدی

-فقط داشتم خودم رو گول میزدم... تمام این سالها خودم هم میدونستم دوستش دارم ولی باز خودم رو گول میزدم... قبول کن سخت بود... یه طرف خونوادت باشن یه طرف عشقت... همه ی اعضای خونوادت ازش متنفر باشن خودت هم اون رو گناهکار بدونی سخته بخوای بری و برای همیشه باهاش بمونی

سیاوش: آره سخته.... خیلی زیاد... ولی یادت باشه وقتی دلت شکست حق نداری دل بقیه رو هم بشکنی

-باور کن نمیخواستم آلاگل رو بشکنم

سیاوش: ولی شکوندی... هم خودش رو هم دلش رو.... بدجور خوردش کردی

-نمیخواستم اینجوری بشه... خودت رو بذار جای من بعد از این همه سال هنوز به ترانه وفاداری

سیاوش: خودت داری میگی هنوز به ترانه وفادارم... یعنی کسی رو وارد زندگیم نکردم چون میدونم در کنار من خوشبخت نمیشه اما تو آلاگل رو وارد زندگیت کردی و بعد با بی رحمی تمام پسش زدی

-میدونم کارم اشتباهه

سیاوش: دونستنش چه فایده ای داره؟

زیرلب زمزمه میکنم: هیچی

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: واقعا هیچی

بعد از چند لحظه مکث تو چشمام زل میزنه و به آرومی ادامه میده: سروش ماجرای آلاگل که تموم شد ولی با *** دیگه این کار رو نکن... هیچوقت این کار رو با هیچکس دیگه نکن... تاوان دل شکسته شده خیلی سنگینه

هنوز حرف سیاوش تموم نشده که در اتاق به شدت باز میشه و سها با قیافه ای نگران وارد اتاق میشه

سیاوش با اخم میگه: چه خبرته سها

سها بی توجه به حرف سیاوش همونطور که نفس نفس میزنه میگه: آل....آلـ ـاگـ.... آلـ ـاگـ ـل

به سرعت روی تخت میشینم

سیاوش با داد میگه: آلاگل چی؟

سها یهو زیر گریه میزنه

من و سیاوش نگاهی بهم میندازیم و سیاوش با ترس از جاش بلند میشه و به سمت سها میره

با ترس به سها خیره میشم

خدایا دیگه تحمل یه ماجرای جدید رو ندارم

سیاوش لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: سها بهمون بگو چی شده

سها با هق هق میگه: آلـ ـاگـ ـل تـ ـصـ ـادف کـ رده

یه لحظه حس میکنم قلبم از حرکت وایمیسته

سیاوش با داد

1401/09/22 11:12

میگه: چی؟

سها گریه اش شدت میگیره... من مات و مبهوت به دو نفرشون خیره شدم و هیچی نمیگم... سیاوش کلافه دستش رو لای موهاش فرو میکنه و چند قدم فاصله ای که با سها داره رو طی میکنه... بعد با لحن مهربونی میگه: خواهری من مطمئنم همه چیز خوب میشه... پس اشک نریزو سعی کن آروم باشی

سها سعی میکنه آروم بشه

سیاوش: چند تا نفس عمیق بکش و دوباره بگو چی شده؟

سها به آرومی تو بغل سیاوش میره و چند تا نفس عمیق میکشه

این دفعه آرومتر از قبل میگه: همین الان آیت زنگ زده و به بابا گفت آلاگل تصادف کرده... اون بابا رو تهدید کرده که اگه بلایی سر آلاگل بیاد داداش سروش رو زنده نمیذاره

سیاوش با نگرانی به من زل میزنه

به زحمت از روی تخت بلند میشمو گوشی رو توی جیبم میذارم

سیاوش به آرومی سها رو از بغلش خارج میکنه و به طرف من میاد

سیاوش: سرو........

دستمو بالا میارم و میگم: هیچی نگو سیاوش... خودم باید این مشکل رو حل کنم

به سرعت از اتاق خارج میشمو به سمت سالن حرکت میکنم... صدای قدمهای سیاوش و سها رو میشنوم که پشت سر من میان ... مامان و بابا که در حال صحبت کردن بودن با دیدن من ساکت میشن

بدون مقدمه چینی سریع سر اصل مطلب میرم و میپرسم: بابا چی شده؟

بابا سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده

بابا: مگه قراره ........

-سها همه چیز رو گفت پس الکی چیزی رو از من مخفی میکنید

مامان چشم غره ای به سها که الان دقیقا کنار من واستاده میره و با اخم میگه: دو دقیقه نتونستی جلوی دهنتو بگیری

سها به بازوم چنگ میزنه

با اخم میگم: مامان چیکار به سها دارید میگم چی شده؟

مامان: سروش تا همین جا هم به اندازه ی کافی خرابکاری کردی بهتره بیشتر از این سرخود کاری انجام ندی

-مــامــان

بابا با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه: وقتی داشتی نامزدیت رو بهم میزدی باید به اینجاش هم فکر میکردم

با عصبانیت میگم: تصادف آلاگل چه ربطی به من داره

بابا:مثله اینکه جنابعالی مثل همیشه بی توجه به احساسات آلاگل با بدترین شکل ممکن باهاش حرف زدی حرف زدی و همین باعث شد آلاگل با حالی خراب سوار ماشینش بشه و به سمت خونه برونه... توی راه هم واسه ی آیت زنگ زد و شروع به تعریف ماجرا کرد... ازیه طرف خرابکاریه جنابعالی از یه طرف حواسپرتیه خودش ازیه طرف هم صحبت با آیت و گریه و زاریهاش باعث شد که با کامیونی که از رو به رو داشت میومد تصادف کنه... این طور که آیت میگفت مقصر هم خود آلاگل بوده... الان هم توی اتاق عمله

آه از نهادم بلند میشه... بازوم رو از بین دستای ظریف سها خارج میکنمو خودم رو به سختی به مبل میرسونم... سرم رو بین دستام میگیرمو با ناراحتی به زمین خیره

1401/09/22 11:12

میشم

بابا: سروش این چه کاری بود که کردی؟

همینجور که نگام به زمینه میگم

-نمیخواستم باهاش اون طور حرف بزنم خودش باعث شد

بابا: تو حق نداشتی از خونه بیرونش کنی

-هر چقدر میگفت نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم قبول نمیکرد

بابا: انتظار داشتی با اون همه علاقه به همین راحتی قبول کنه

جوابی برای حرفش ندارم

بابا: فکر کنم بهتر باشه یه سر به بیمارستان بزنیم

سها: بابا آیت تهدی.........

حرف تو دهن سها میمونه... نگام رو از زمین میگیرمو به بابا خیره میشم

اخمی میکنه و با لحن محکمی میگه: آیت عصبانی بود یه چیزی گفت... بهتره شماها خونه بمونید من و مادرتون یه سر به بیمارستان میزنیم ببینیم اوضاع از چه قراره

به سرعت از روی مبل بلند میشمو میگم: من هم میام

بابا: حرفشم نزن

-درسته آلاگل رو به عنوان نامزدم قبول ندارم ولی راضی به این حال و روزش هم نیستم

مامان: سروش خونواده ی آلاگل بدجور از دستت شاکی هستن بهتره فعلا دور و برشون آفتابی نشی

-مادر من چرا اینقدر شلوغش میکنید... من کاری نکردم که بخوام قایم بشم

بابا: آیت همه چیز رو در مورد رفتارت با میدونه حالا با چه رویی میخوای به بیمارستان بیای

مستاصل نگاشون میکنم

بابا که سکوتم رو میبینه ادامه میده: حالا که قید آلاگل رو زدی بهتره به قول مادرت زیاد دور و بر خونواده ی آلاگل پیدات نشه... یه خورده صبر کن تا ببینیم بعد چی میشه... مطمئننا الان هیچ *** از دیدن تو خوشحال نمیشه

آهی میکشمو دوباره روی مبل میشینم

بابا با سر به مامان اشاره ای میکنه مامان هم سری تکون میده از جاش بلند میشه و به سمت اتاقشون حرکت میکنه

حس بدی دارم... درسته عاشقش نبودم... درسته دوستش نداشتم.. درسته رفتاراش رو نمیپسندیدم اما هرگز دلم نمیخواست این اتفاق براش بیفته

سیاوش کنارم میشینه و دستاش رو دور شونه هام حلقه میکنه

تو چشماش زل میزنمو میگم: من نمیخواستم اینجوری بشه

لبخند مهربونی میزنه و به آرومی میگه: میدونم... من مطمئنم هیچی نمیشه

اه عمیقی میکشمو دوباره به بابا خیره میشم.. متفکر به رو به رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه مامان وارد میشه... بابا با دیدن مامان میگه: حاضر شدی؟

مامان سری تکون میده و میگه: بریم

بابا تو چشمام خیره میشه و به آرومی زمزمه میکنه: نگران نباش همه چیز درست میشه

-خبرم کنید، خیلی نگرانم

بابا: هر چی شد خبرتون میکنم

-منتظرم

سیاوش: حالا میدونید کدوم بیمارست.......

بابا همونطور که داره از روی مبل بلند میشه وسط حرف سیاوش میپره

بابا: به زور از زیر زبون آیت کشیدم... بیمارستان--

سیاوش: فقط بی خبرمون نذارید

بابا: باشه

بعد

1401/09/22 11:12

از کلی سفارش بالاخره بابا و مامان میرن و من رو با یه دنیا نگرانی توی خونه موندگار میکنند

------------------

از جام بلند میشم

سیاوش: کجا؟

-میرم یه خورده استراحت کنم سردرد بدی دارم

سیاوش: اول یه چیز بخور بعد برو

-بیخیال بابا... تو این موقعیت غذا میخوام چیکار

بعد از تموم شدن حرفام منتظر جوابی از جانب سیاوش نمیشم... به سمت اتاق سابقم میرمو بعد از رسیدن در رو باز میکنم... همینکه وارد اتاق میشم در رو پشت سرم میبندمو بدون اینکه لامپ رو روشن کنم به سمت تختم میرم... حتی نمیدونم ساعت چنده... فقط میدونم هوا یه خورده تاریک شده...

حس میکنم ظرفیتم تکمیله تکمیله... سرم بدجور درد میکنه... خودم رو روی تخت پرت میکنمو سعی میکنم به هیچی فکر نکنم ولی هر کار میکنم نمیشه... ذهنم از اتفاقات اخیر پر شده... چشمام رو میبندم... چشمای اشکی ترنم جلوی چشمام نقش میبندن.. سریع چشمام رو باز میکنم

حتی توی این موقعیت هم به جای اینکه نگران آلاگل باشم به ترنم فکر میکنم... یاد ترنم باعث میشه همه چیز و همه *** رو از یاد برم

از بس فکر و خیال میکنم پلکام خسته میشن و رو هم میفتن... بعد از مدتی هم به آرومی به خواب میرم

با شنیدن سر و صدایی که از سالن میاد چشمام رو باز میکنم... اتاق تاریکه تاریکه... نگاه گنگی به اطراف میندازمو تازه همه ی اتفاقات رو به یاد میارم... نمیدونم چقدر خوابیدم ولی سر و صدایی که از بیرون میاد نشون از برگشتن پدر و مادرم داره

از جام بلند میشمو به سمت در میرم... در رو باز میکنم صدای مامان رو که میشنوم از برگشتنشون مطمئن میشم

زیر لب زمزمه میکنم: پس برگشتن

مامان: عجب دختره ی مزخرف..........

بابا: ســــارا

مامان: مگه دروغ میگم... انگار اومده بود عروسی... با اون عینک آفتابیه مسخرش... همه عینک رو به چشماشون میزنند این خانم به موهاش زده بود.... هر چی حرف بود بارمون کرد

بابا: انتظار نداشتی که از ما تشکر و قدردانی کنند

مامان: اگه مهلا یا آرش چیزی میگفتن این همه دلم نمیسوخت

به آرومی در رو میبندم

سیاوش: حالا مگه چی گفت؟

بابا: چیز خاص............

مامان: هر چی فحش و بد و بیراه بود نصیب خودمون جد و آبادمون کرد... آیت که خودش از دست سروش شاکی بود به خاطر بزرگتر کوچیکتری به ما توهین نکرد اما اون دختره ی بیشعور هر چی لایق خودش بود رو نثار.........

بابا: ســــارا

مامان: تو هم که قرص سارا سارا خوردی

بابا: سروش هم بی تقصیر نبود... حالا من و تو پدر و مادرش هستیم ولی دلیل نمیشه که اشتباهش رو قبول نداشته باشیم

مامان: من نمیگم کار سروش درست بوده ولی این حق رو به یه دختر غریبه نمیدم که بهم توهین کنه من فقط به

1401/09/22 11:12

احترام مهلا و آرش چیزی بهش نگفتم

سیاوش: وضع آلاگل چطور بود؟

بابا: خدا رو شکر عملش موفقیت آمیز بود

مامان: آره... خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت

سها: مثلا قرار بود خبرمون کنید من و سیاوش از نگرانی مردیم

بابا: همین که فهمیدیم همه چیز خوبه راه افتادیم

مامان با صدای تقریبا بلندی میگه

مامان: پس سروشم کجاست؟

لبخندی رو لبم مبشینه

سها و سیاوش با هم دیگه میگن: مامان

با لبخند به طرفشون میرم... مامان پشتش به منه... سیاوش و سها با دیدن من لبخند میزنند ولی عکس العملی نشون نمیدن

مامان: اینقدر عرضه نداشتین دو ساعت نگهش دارین... دلم براش تنگ شده... طفل معصو....

از پشت بغلش میکنم که باعث میشه حرف تو دهنش بمونه

-قربون مامان خانم خودم برم... من همینجام

مامان که روی مبل نشسته سرش رو میچرخونه و نگاهی به من میندازه... بعد برمیگرده به سمت سها و سیاوش

مامان: پس چرا نمیگین هنوز نرفته

سها: اصلا شما اجازه میدین ما حرف بزنیم

خم میشم و سر مامانمو به آرومی میبوسم

از جاش بلند میشه و خودش رو از بغلم بیرون میکشه

مامان: گم شو اونور که خیلی از دستت کفری ام

1401/09/22 11:12

ادامه دارد...

1401/09/22 11:13

?#پارت_#بیست_و_دو
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/09/22 18:17