بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

با لبخند نگاش میکنمو میگم: اگه مزاحمم برم؟

مامان: ســــروش

بابا: سروش بشین اینقدر مادرت رو حرص نده

با لبخند رو به روی بابا میشینم

بابا: شنیدی چی شد یا دوباره بگم؟

-شنیدم

بابا: یه عذرخواهی به آلاگل و خونوادش بدهکاری

به زمین خیره میشمو چیزی نمیگم

مامان حرف بابا رو ادامه میده: من و پدرت امروز از جانب خودمون از خونواده ی آلاگل عذرخواهی کردیم... هر چند باهامون سرسنگین بودن ولی حق داشتن... بهتره تو هم برای معذرت خواهی پیش قدم بشی.... هم به خاطر بهم زدن نامزدی هم بخاطر رفتارای بدی که با آلاگل داشتی

بابا: البته نه الان که همه به خونت تشنه هستن... مخصوصا آیت و دخترخاله ی آلاگل که اگه دستشون به تو برسه زندت نمیذارن

-شما دارین زیادی شلوغش میکنید

مامان: اونجا نبودی رفتار دخترخاله ی آلاگل رو ببینی

-رابطه ی من با آلاگل ربطی به دخترخالش نداره

سها وسط حرفم میپره و میگه: کدوم دختر خالش؟

مادر: اسمش رو یادم نیست... مهلا هم چیز زیادی در موردشون نگفته بود فقط خیلی وقت پیش بهم گفته بود آلاگل و دختر خالش خیلی با هم صمیمی بودن ولی چند سال پیش مهدیه خواهر مهلا با شوهر و بچه هاش زندگیشون رو میفروشند و برای همیشه از ایران میرن... اینجوری بین آلاگل و دخترخالش هم جدایی میفته... اصلا از دختره خوشم نیومد برعکس آلاگل اصلا آداب معاشرت بلد نیست

بابا: توقعت خیلی بالاست ساراجان... بالاخره دختر خاله ی آلاگله... خودت که شنیدی آرش آخرش چی گفت... گفت مثله دو تا خواهر برای همدیگه عزیز هستن پس نباید انتظار برخورد بهتری رو میداشتیم

مامان: بیچاره مهلا... چقدر از کار آخرش خجالت کشیدم بخاطر رفتار اون دختر از ما عذرخواهی کرد... با اینکه از دست ما ناراحت بود ولی باز اظهار شرمندگی کرد

بابا آهی میکشه و با لحن گرفته ای میگه: من هم واقعا از رفتارش شرمنده شدم... آرش و مهلا خیلی بزرگواری کردن که هیچی بهمون نگفتن... حتی آرش بابت رفتار آیت هم از من عذرخواهی کردو گفت باز جای شکرش باقیه که آقا سروش قبل از ازدواج به بی علاقگی خودش نسبت به آلاگل پی برد

سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه

بعد از چند لحظه سکوت مامان چند تا سرفه ی مصلحتی میکنه و زهراخانم رو برای چیدن میز شام صدا میکنه

بابا هم که قیافه ی ماتم زده ی من رو میبینه حرف رو عوض میکنه

بابا: سروش نمیخوای کارت رو از سر بگیری؟

با بی حوصلگی جواب میدم

-فعلا حوصله ی شرکت و کار و این حرفا رو ندارم

بابا: اینجوری هم که نمیشه

بی مقدمه میپرسم: از منصور و دار و دسته اش خبری نشده؟

بابا به نشونه ی نه سری تکون میده

-معلوم نیست این پلیسا دارن چه

1401/09/22 18:18

غلطی میکنند

مامان: سروش دوباره خودت رو تو دردسرنندازی... من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارما

سری تکون میدمو هیچی نمیگم

بعد از چند دقیقه با صدایزهرا خانم همگی به خودمون میایم

زهرا: خانم شام آماده ست

مامان: میتونی بری

زهرا: بله خانم

مامان: بلند شین بریم یه چیز بخوریم... با اینجا نشستن و ماتم گرفتن که مشکلی حل نمیشه

دلم عجیب گرفته.... قاتلین ترنم راست راست دارن تو خیابون میگرن و اونوقت من توی رختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و غذاهای رنگا ورنگ میخورم

آهی میکشمو از جام بلند میشم... باز خدا رو شکر که آلاگل سالمه تحمل یه مصیبت دیگه رو نداشتم

بقیه هم بلند میشن و همگی به سمت آشپزخونه میریم... پشت میز روی یکی از صندلی ها میشینمو یه خورده غذا برای خودم میکشم... مامان طبق معمول به زهرا خانم سفارش کرده که غذای مورد علاقه ی من رو درست کنه... خورشت کرفس.... ولی من هیچ اشتهایی ندارم... ده دقیقه ای میگذره ولی من به زور چند قاشق رو میخورم... مامان و بابا نگاهی به هم میندازن

مامان: سروش مگه خورشت کرفس دوست نداری؟

چون جدا از خونوادم زندگی میکنم هر بار که نهار یا شام میمونم مامان سفارش غذاهایی رو به زهرا خانم میده که من دوست دارم

- چرا

همونجور که با غذام بازی میکنم ادامه میدم: خوبه

مامان: پس چرا نمیخوری؟

-ممنون میل ندارم... سیرم

با تموم شدن حرفم از پشت میز بلند میشمو در برابر چشمهای بهت زده ی خونوادم راهیه اتاق میشم... همین که وارد اتاق میشم خودم رو به تخت میرسونمو طاق باز روی تخت دراز میکشم

زیر لب زمزمه میکنم: میبینی آخرین آرزوی من چه کم حرف است...«تو»

آهی میکشم... آخرین اس ام اسی بود که ترنم 4 سال پیش برام فرستاد... لبخند تلخی رو لبام میشینه... چشمام رو میبندمو به این فکر میکنم چه دیر فهمیدم که آرزوهامون مشترک بود

فصل بیست و چهارم

با تکون های دستی چشمام رو به زحمت باز میکنم

اشکان: سروش بیدار شو مگه با طاهر قرار نداری؟... دیرت شدا از من گفتن بود بعد نگی چرا بیدارم نکردی

به سرعت روی تخت میشینم و به ساعت نگاه میکنم... ساعت هنوز هشته.. با خشم بالش رو برمیدارمو به طرفش پرت میکنم که بالش رو روی هوا میگیره

-بمیری اشکان... هنوز دو ساعت تا قرار مونده

اشکان: گفتم زودتر بیدار بشی تا خودت رو برای فحش شنیدن و کتک خوردن آماده کنی

-چه غلطی کردم گفتم تو هم باهام بیای

اشکان: اتفاقا تنها کار درستی که تو این چند وقته انجام دادی همین بود

دوباره رو تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم

یه هفته از اون روزا میگذره... یه هفته که به اندازه ی یه قرن برام گذشته... تو این هفته هیچ

1401/09/22 18:18

اتفاق خاصی نیفتاده فقط آلاگل از بیمارستان مرخص شد و اینجور که از زبون بابا شنیدم حالش خوبه... هنوز بهش سر نزدم... چرا دروغ... میترسم... واقعا میترسم برم یهش سر بزنم دوباره کنه بازی دربیاره...

با پرت شدن یه چیزی روی صورتم به خودم میام... باز این پسره مسخره بازیاش رو شروع کرد... بالیش رو که اشکان روی صورتم پرت کرد برمیدارمو زیر سرم میذارم

-اشکان خواهشا یه امروز رو آدم باش باور کن الان حوصله ی خودم رو ندارم

اشکان: آخه کار سختیه... آدم باشم اون هم نه یه ثانیه نه دو ثانیه بلکه یــــــک روز... حرفشم نزن که راه نداره

-اشـــکان

صداش رو نازک میکنه و با لحن بامزه ای میگه:واه... واه... چرا صداتو برام بلند میکنی... مظلوم گیر آوردی

-اشکان گم میشی بیرون یا بیرونت کنم

میخواد چیزی بگه که روی تخت نیم خیز میشمو اشکان هم با خنده پا به فرار میذاره و در رو پشت سرش میبنده... دوباره خودم رو روی تخت پرت میکنمو به این هفته فکر میکنم... بابا که هر چقدر اصرار کرد نتونست راضیم کنه به شرکت برگردم... حتی حوصله ی دستور دادن و حرف زدن ندارم

چه برسه بخوام به کارای شرکت سر و سامون بدم... سیم کارت ترنم رو هم به گوشیه سیاوش زدم... حدسم درست بود یکی از شماره های سیو نشده برای دکتر بود... بقیه ی شماره ها یا به اسم خیره شده بودن یا مربوط به تماسهای کاریه ترنم بودن.... با ماندانا هم بارها و بارها تماس گرفتم ولی وقتی میفهمید من هستم اول همه ی عقده هاش رو سر من خالی میکرد و کلی فحش نثارم میکرد بعد هم بدون توجه به حرفام تماس رو قطع میکرد واقعا نمیدونم چه پدرکشتگی با من داره طوری با من حرف میزد انگار مرتکب قتل شدم... با طاهر قرار گذاشتم که امروز به خونه ی ماندانا بریم باید تکلیفم رو با این دختره ی زبون دراز روشن کنم... اشکان هم که از کل ماجرا باخبره از دیشب اومده تو خونه ی من بدبخت بسط نشسته و قراره باهام بیاد

زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش حداقل یه راهی برام باز بشه... بعد از یک هفته به هیچی نرسیدم.. با همه ی شماره های غریبه ی گوشیش تماس گرفتم هیچی دستگیرم نشد... ماندانا هم که کمکم نکرد... خونواده ی بنفشه هم که کلا خونشون رو عوض کردن... طاهر هم از اونا بیخبره... دکتر هم که مسافرت بود... از همه طرف بدشانسی آوردم...

صدای اشکان رو میشنوم که با داد میگه: سروش بیا یه چیزی کوفت کن تا برای کتک خوردن جون داشته باشی

خندم میگیره... این پسره هم پاک خل و چل شده

روی تخت میشینم و خمیازه ای میکشم...

اشکان: پسر کجایی بیا صبحونمون یخ کرد

-پسره ی دیوونه

کش و قوسی به بدنم میدمو ا روی تخت بلند میشم... به سمت دستشویی میرم و بعد از شستن

1401/09/22 18:18

صورتم از دستشویی خارج میشم... بعد از عوض کردن لباسام گوشیم رو از عسلی کنار تخت برمیدارمو داخل جیبم میذارم... چند روز پیش یه سیم کارت خریدمو شماره اش رو به اشکان و طاهر و خونوادم دادم از این لحاظ هم خیالم راحته... بعد از برداشتن سوئیچ ماشین از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میزم

با دیدن اشکان که تند تند داره صبحونه میخوره چشمام گرد میشن

-خفه نشی

با شنیدن صدای من دست پاچه میشه لقمه تو گلوش میپره

با تاسف سری تکون میدمو چند بار محکم به پشتش میکوبم... همونجور که سرفه میکنه دستش رو بالا میاره به معنیه این که بسه ولی من به تلافی ایت و آزاراش چند بار دیگه محکم به پشتش میکوبمو بعد پشت میز میشینم... چند جرعه چایی میخوره و چپ چپ نگام میکنه

اشکان: قاتل... جانی.... این چه کاری بود که کردی؟... نزدیک بود به کشتنم بدی

اون همونجور حرف میزنه و من با کمال خونسردی چند لقمه ی گوچیک میخورم

اشکان: اگه میمردم تو جوابه عشق منو میدادی

...

اشکان: نفسم خودش نفست رو میگرفت آدم کش

...

اشکان: هی...

...

اشکان: هوی... با تواما

-من صبحونم رو بخورم میرم... حالا اگه میخوای با من بیای بهتره بری آماده بشی

با لبخند خبیثانه ای میگم: ولی اگه میخوای بمونی خونه و به پخت و پزت برسی............

با خشم میگه: نه دادا... اشتباه گرفتی...

میخندمو میگم: ولی خونه داری عجیب بهت میاد

اشکان: این شغل شریف شایسته ی خودته

-ولی این صبحونه که یه چیز دیگه نشون میده

اشکان: بچه پررو

-آفرین اشکان... عجب صبحونه ایه... راستی نهار هم بلدی درست کنی؟

اشکان: ســـروش

-باشه بابا... چه مرگته... حقوق هم بهت میدم

اشکان: تو اول حقوق همین صبحونه رو بده

-صبحونه که اشانتیون محسوب میشه... اگه همینجور به کارت ادامه بدی آیندت تضمین شده ست...

همونجور که از پشت میز بلند میشه میگه:لازم نکرده جنابعالی نگران آینده ی من باشی شما نگران کتکایی باش که فراره از ماندانا خانم نوش جان کنی

اخمام در هم میره

-من عمرا از زن جماعت کتک بخورم... گم شو برو لباست رو عوض کن باید بریم

اشکان: خواهیم دید داداش... خواهیم دید

با تموم شدن حرفش از آشپزخونه خارج میشه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو مشغول خوردن ادامه ی صبحونم میشم... چون میل زیادی به غذا ندارم یه لیوان آب پرتقال رو لاجرعه سر میکشمو همون جا پشت میز منتظر اشکان میشم

روی میز اشکال متفاوت میکشمو به دوست ترنم فکر میکنم... طاهر میگفت چند بار براش زنگ زده جواب نداده آخرین بار هم که براش زنگ زد یه نفر گفت این خط واگذار شده...

با تکون های دستی به خودم میام... سرمو برمیگردونم و اشکان رو

1401/09/22 18:18

میبینم که با شدت تکونم میده

-چه مرگته؟... چیکار داری میکنی؟

دست از تکون دادنم بر میداره و نفسی از سر آسودگی میکشه

با تعجب نگاش میکنم

وقتی تعجبمو میبینه میگه: طبق معمول تو هپروت سیر میکردی... نمیشه دو دقیقه تنهات گذاشت

با حرص از پشت میز بلند میشم

-حرف اضافه نزن... راه بیفت

اشکان: باشه بابا... چرا میزنی؟

بی توجه به حرف اشکان ازخونه خارج میشمو راه پارکینگ رو در پیش میگیرم... اشکان هم خودش رو به من میرسونه و دیگه حرفی نمیزنه..

وقتی به ماشین میرسم سریع سوار میشمو ماشین رو روشن میکنم.. با سوار شدن اشکان به سرعت ماشین رو از پارکینگ خارج میکنمو به سمت مقصد میرونم

اشکان: آرومتر... اینجور که تو میرونی زنده به مقصد نمیرسیم

بی توجه به حرفش میگم: اشکان اونجا حرف اضافه نمیزنیا

اشکان: چرا مثله پدربزرگا نصیحت میکنی

-نصیحت نمیکنم دارم بهت هشدار میدم که اگه از اون خزعبلاتی که تحویل من میدی تحویل بقیه هم بدی با دستای خودم میکشمت

اشکان: اوه... اوه... چه خشن

-اشکان باهات شوخی ندارما... دارم جدی میگم اگه بخوای حرف بیخود بزنی حسابت رو میرسم

اشکان: برو بابا... من کی حرف بیخو.............

-اشـــکان

اشکان: جان اشکان

نفسمو با حرص بیرون میدمو تا رسیدن به مقصد باهاش حرف نمیزنم

نزدیکای خونه ی ماندانا با طاهر قرار گذاشتم با دیدن ماشین طاهر سریع ترمز میکنم از اونجایی که اشکان کمربند نبسته سرش محکم به شیشه برخورد میکنه و دادش بلند میشه

اشکان: مرتیکه این چه وضع رانندگیه

بدون اینکه جوابشو بدم ماشینو خاموش میکنم و از ماشین پیاده میشم... طاهر هم با دیدن من از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد

طاهر:بالاخره اومدی؟

سری تکون میدم

-آره... خیلی وقته رسیدی؟

طاهر: نه بابا... ده دقیقه ای میشه

-خوبه

اشکان هم تو همین لحظه از ماشین پیاده میشه

طاهر با دیدن اشکان متعجب نگام میکنه

-مثله کنه بهم چسبید مجبور شدم بیارمش... مثله سیاوش برام عزیزه... بهترین دوستمه از همه چیز خبر داره

اشکان با لبخند میگه: حالا بده بادیگاردت شدم

طاهر: اما.....

اشکان نگاهی به طاهر میندازه و میگه: اشکانم... قبلنا چند باری باهات حرف زده بودم یادت نیست

طاهر متفکر به اشکان نگاه میکنه

اشکان: همون که سه چهار بار تلفنی در مورد هک ایمیلا از من پرسیده بودی

لبخندی رو لبای طاهر میشینه... سرشو به آرومی تکون میده

طاهر: آها... یادم اومد

دستش رو جلو میاره و میگه: از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشبختم

اشکان: منم همینطور

طاهر: با همه ی اینا دلیلی نداشت خودت رو به زحمت بندازی

اشکان: سروش داداشمه... برای

1401/09/22 18:18

داداشم هر کای میکنم... تو این شرایط ت و سروش زیادی احساساتی برخورد میکنید فکر کنم وجود من به عنوان یه غریبه کمک بزرگی براتون باشه

طاهر سری تکون میده و هیچی نمیگه

-طاهر کدوم خونه هست؟

طاهر: اون آپارتمانه

-بریم ببینیم چی میشه

طاهر: سروش زیاد تند برخورد نکن... بارداره... میترسم مشکلی براش پیش بیاد

بی حوصله سرمو تکون میدمو دیگه اجازه ی صحبت به هیچکدومشون رو نمیدم... به سرعت به سمت آپارتمانی که طاهر اشاره کرد میرم... همینکه به جلوی آپارتمان میرسم دستمو بی اراده بالا میارم تا زنگ رو فشار بدم... اما دو تا زنگ وجود داره... نگاهی به طاهر میندازم

-کدوم زنگو فشار بدم

طاهر: اولی برای آپارتمان امیر و مانداناست دومی برای آپارتمانه مهرانه

دستمو میوام به سمت زنگ اولی ببرم که اشکان اجازه نمیده و با خونسردی زنگ دومی رو فشار میده

-اشکان چیکار میکنی؟

اشکان: کاری که شماها باید از اول انجام میدادین

-اشکان

صدای مرد غریبه ای رو از پشت آیفون میشنوم

مرد: بله

اشکان :بدون توجه به من و طاهر میگه: آقا اگه میشه چند لحظه بیاین جلوی در کار واجبی باهاتون دارم

مرد: شما؟

اشکان: آشنا میشین

مرد: چند لحظه صبر کنید

طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟

اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش... همون اشکان صدام کن... دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند

طاهر: اما....

اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن

طاهر لبخندی میزنه... توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه

پسر میخواد چیزی بگه که با دیدن طاهر حرف تو دهنش میمونه

اشکان: ببخش...

پسر بی توجه به اشکان میگه: باز هم این طرفا پیدات شد

طاهر: آقا مهران باور کنید اگه مجبور نبودم نمیومدم

مهران: نمیخوام باور کنم آقا... نمیخوام... داشتین بچه ی خواهرم رو به کشتن میدادین... دکتر گفته اگه یه بار دیگه شک عصبی بهش وارد بشه ممکنه بچه اش رو از دست بده

اشکان: آقا ما اومدم حرف.....

مهران وسط حرف اشکان میپره: ولی من حرفی با شماها ندارم

اخمام تو هم میره تا همین الان هم زیادی ساکت موندم... میخوام چیزی بگم که اشکان میفهمه و بهم اشاره میکنه ساکت باشم... با اخمایی در هم به زحمت خودم رو کنترل میکنم... اشکان به سمت مهران میره و اون رو با خودش به گوشه ای میکشه... شروع به حرف زدن میکنه.. مهران اولش با اخم و سردی یه چیزایی میگه ولی بعد از چند لحظه مکث با تاسف به من و طاهر نگاه میکنه و سری تکون میده

طاهر: دوستت چی

1401/09/22 18:18

داره به مهران میگه

-نمیدونم ولی حس میکنم حرفاش هر چی که هست داره روی مهران اثر میاره

طاهر: آره

بعد از چند دقیقه مهران و اشکان شونه به شونه ی هم به طرف ما میان... صدای مهران رو میشنوم که میگه: از همین حالا میگم هیچ قولی نمیدم فقط سعیم رو میکنم

اشکان: همین هم برای شروع خوبه... فقط باهاش حرف بزن شاید راضی شد

مهران: هر چند چشمم آب نمیخوره ماندانا کله شقتر از این حرفاست ولی باهاش حرف میزنم... چند دقیقه ای منتظر بمونید ببینم چیکار میتونم کنم اول باید با امیر حرف بزنم

اشکان سری تکون میده و به سمت من و طاهر میاد مهران هم بی توجه به ما به داخل میره

-چی بهش گفتی؟

اشکان: در مورد ترنم.. اینجور که فهمیدم ماندانا همه چیز رو در مورد زندگیه ترنم بهش گفته بود من هم بهش گفتم ما فهمیدیم که ترنم بیگناهه و میخوایم ثابت کنیم... یادتون باشه در حضور ماندانا حرفی از اون فیلمی که پیدا کردین نزنید خیلی روی ترنم تعصب داره... میترسم یه چیزی بگید بعد بگه شماها هنوز باورش ندارین

طاهر آهی میکشه و با لبخند تلخی میگه: خجالت آوره... یه غریبه این همه روی خواهرم تعصب داره اونوقت منه بی غیرت تمام این سالها هیچ کاری براش نکردم... حالا که افتاده گوشه ی قبرستون در به در دنبال اثبات بیگناهیش هستم

دلم عجیب از این حرف طاهر میسوزه... بهش حق میدم... من هم به ماندانا غبطه میخورم... مگه میشه تمام این سالها یه لحظه هم به ترنم شک نکرده باشه... من که عشقش بودم باورش نکردم بعد ماندانا یه دوست معمولی چطور میتونه این همه به ترنم وفادار بمونه... حتی بعد از مرگ ترنم هم برای ترنم دل بسوزونه

اشکان: طاهر همه چیز درست میشه

طاهر: نه اشکان جان... دیگه هیچی درست نمیشه..

به سمت دیوار میرمو به دیوار تکیه میدم

طاهر: حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز ترنم زنده نمیشه... تو این هفته خیلی رو حرفای سروش فکر کردم... به نظر من هم یکی از نزدیک ترینها این کار رو کرده میتونم قسم بخورم 4 سال پیش وقتی که ترانه مرد ترنم عاشق بود.. ولی نه عاشق سیاوش بلکه عاشقه سروش... فقط میتونم بگم یکی از علاقه ی اولیه ی ترنم نسبت به سیاوش خبر داشت و این طور با زندگیه همه ی ما بازی کرد

زیرلب زمزمه میکنم: ایکاش میبخشیدمش.. ایکاش بهش فرصت حرف زدن میدادم

حق با طاهره.. حتی اگه بیگناهی ترنم رو هم ثابت کنیم باز هم ترنم زنده نمیشه... عشق من رفت.. برای همیشه...

تو همین موقع یه مرد دیگه که حدس میزنم امیره جلوی در ظاهر میشه و با دیدن طاهر میگه: انتظار دیدن دوبارت رو داشتم

طاهر: امیر بذار باهاش حرف بزنم

امیر: حالش زیاد خوب نیست ولی خوب میشناسمش

1401/09/22 18:18

بخاطر ترنم حاضره جونش رو هم بده

واقعا چرا... چرا حاضره از جونش مایه بذاره

-چرا؟

تازه متوجه ی من و اشکان میشه

لبخند تلخی رو لباش میشینه

امیر: باید سروش باشی

فقط نگاش میکنم چیزی نمیگم

امیر: ندیده هم میشناختمت... ترنم زیاد ازت میگفت ولی با همه ی اینا خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت

بهت زده بهش خیره میشم و هیچی نمیگم... نه اینکه نخوام نگم... نه... اصلا زبونم نمیچرخه... نمیدونم چرا؟... واقعا نمیدونم چرا

-----------------

امیر: تعجب نکن... همه زندگیش بودی... هر وقت که برای ماندانا زنگ میزد از هر ده تا کلمه نه تاش سروش بود...

آهی میکشه و ادامه میده: در مورد علاقه ی ماندانا هم به ترنم باید بگم ترنم فوق العاده بود واقعا یه دوست واقعی برای من و ماندانا بود... این همه علاقه برای یه دوست اونقدرا هم تعجب آور نیست... ما اون رو دوستمون نمیدونستیم ترنم برای من و ماندانا یه خواهر بود....بارها و بارها اصرار کردیم که با ما بیاد

طاهر با تعجب میگه: کجا؟

امیر: کاندانا

-چـــی؟

پوزخندی میزنه

امیر:گفتم کاندانا... آره گفتم بارها و بارها بهش اصرار کردیم با ما به کانادا بیاد اما قبول نکرد... به خاطر خونوادش... به خاطر عشقش... میگفت اگه بیام ممکنه همین پیوند هم ازبین بره

باورم نمیشه

امیر: تا لحظه ی آخر هم منتظر سروش بود

به من نگاه میکنه و تو چشمام زل میزنه

امیر: منتظرت بود... همیشه ی همیشه... حتی اون روز آخر هم که دیدمش عشق تو چشماش بیداد میکرد... هر چند اون روز خیلی چیزا رو میشد از تو چشماش خوند... عشق... سرخوردگی... حقارت... شکستگی... چشماش پر بودن... پر از غم... پر از درد... عجب دلی داشت ترنم....

سری تکون میده و میگه: عجب دلی داشت اون دختر بیچاره... واقعا مثله خواهرم برام عزیز بود... وقتی ماندانا ماجرای زندگیش رو برام گفت برای اولین بار توی زندگیم پرپر شدن احساس یه نفر رو با تمام وجودم لمس کردم... لمس احساس ترنم خیلی آسون بود... چون رفته رفته شادابیش رو ازش گرفتین.. شیطنت کلامش خیلی زود از بین رفت... نگاهش خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم رنگ باخت... وقتی برای ماندانا زنگ میزد و با عشق از سروش و خونوادش حرف میزد من و ماندانا اشک تو چشمامون جمع میشد... واقعا برامون جای تعجب داشت با اون همه بی محلی با اون هم بدرفتاری چطور هنوز هم با عشق حرف میزنه.... از علاقه ی ماندانا تعجب نکنید ترنم مظهر عشق و محبت بود به دوستاش به خونوادش به غریبه به آشنا محبت میکردو انتظار هیچ چیزی رو در قبال محبتش نداشت... همین مهربونی و سادگیش هم بود که توجه ی من و ماندانا رو جلب کرد... ماندانا دوستای زیادی داشت ولی ترنم یه

1401/09/22 18:18

چیز دیگه بود... من اجازه نمیدم ماندانا با هر کسی دوست بشه ولی برای ترنم احترام زیادی قائل بودم... مطمئن بودم دروغه.. همه ی اون حرفا در مورد ترنم دروغ بود

به طاهر نگاه میکنه و میگه: بارها خودم همراه ماندانا جلوی در خونه تون اومدیم یادته؟... یادته طاهر؟... اما شماها چیکار کردین حتی به حرفای ما هم گوش ندادین... من تا قبل از اینکه این اتفاقات برای ترنم بیفته آشنایی زیادی با ترنم نداشتم فقط به آشنایی جزئی که نشون دهنده ی این بود که ترنم دوست خوبی برای مانداناست اما وقتی این اتفاقات افتاد و من از زبون ماندانا اون حرفا رو شنیدم تو رفتار ترنم دقیق شدم... بارها و بارها تو چشماش زل زدم تا حرف نگاش رو بخونم ولی هیچ چیز تو چشماش ندیدم به جز حقیقت... حرف نگاش با حرف زبونش یکی بود... وقتی با ترس و استرس از از دست دادن سروش حرف میزد میشد بیگناهیش رو از توی چشماش خوند... من به راحتی همه ی اینا رو تشخیص میدادمولی حیف که هیچکدومتون نخواستین بشنوین

به سختی تکیه مو از دیوار میگیرم... بغض بدی تو گلوم میشینه... نگام به طاهر میفته... چشماش سرخه سرخه... معلومه خیلی داره جلوی خودش رو میگیره که اشک نریزه... که بغض نکنه... که نشکنه... که از این داغون تر نشه... مثله من که دارم همه ی سعیم رو میکنم که از بیشتر خورد نشم

دستای اشکان رو روی شونم احساس میکنم

به آرومی زمزمه میکنه:هیس... سروش آروم باش

خیلی سخته آروم بودن... ولی من میتونم... باید بتونم... بغضم رو قورت میدم... به سختی دست اشکان رو کنار میزنمو میگم: آرومم

امیر که انگار تازه متوجه ی حال خراب من و طاهر میشه

سری با تاسف تکون میده و از جلوی در کنار میره... راه رو برای ما باز میکنه و میگه: بیاین داخل... تو این هفته خیلی روی ماندانا کار کردم... نه به خاطر شماها... فقط و فقط به خاطر ترنم... باید به همه ثابت بشه که اون دختر تمام این سالها بیگناه متهم شده بود... ماندانا هم زودتر از این منتظر شما بود... فقط یادتون باشه رفتار تندی نشون ندین... ماندانا از مرگ ترنم خیلی ناراحته ممکنه یه چیزی بگه که باب میلتون نباشه... همین الان هم که قبول کرده باهاتون حرف بزنه فقط به خاطر ترنمه... پس خواهشا برخورد تندی باهاش نداشته باشین... این روزا به خاطر شرایط روحی و جسمیش خیلی عصبی میشه که همه ی این عصبانیتا براش مثل سم میمونه

طاهر سری تکون میده و وارد میشه... من هم و اشکان هم بعد از طاهر وارد خونه میشیم... دلم بدجور گرفته... حرفای امیر بدجور داغونم کرد... نمیدونم چرا هر لحظه که میگره حال و روزم بدتر میشه

اشکان پشت سرش در رو میبنده و بعد هم همگی پشت سر امیر راه میفتیمو به داخل

1401/09/22 18:18

خونه میریم... همین که داخل ساختمون میشم صدای گریه ی دختری رو میشنوم که حدس میزنم ماندانا باید باشه

دختر: مهران اونا باعث مرگ ترنم شدن

مهران: خواهری آروم باش... مگه نمیخوای بیگناهی ترنم ثابت بشه

با کلمه ی خواهر که مهران برای اون دختر به کار میبره مطمئن میشم که صدایی که شنیدم صدای ماندانا بود... قبلا چند باری دیده بودمش ولی الان چیز زیادی ازش یادم نیست... با صدای ماندانا به خودم میام

ماندانا: مهران تو چه ساده ای... من که میدونم باز این احمقا هیچ غلطی نم...........

با وارد شدن ما به سالن حرف تو دهن ماندانا میمونه

طاهر و اشکان سلام میکنند... من هم بعد از مکثی نسبتا طولانی یه سلام زیر لبی میکنم... بهم خیره شده.... نگاهش پر از کینه و نفرته... نمیدونم چرا؟... حس میکنم دوست داره با دستای خودش خفه ام کنه.... حتی نگاهش به طاهر هم این همه کینه رو به همراه نداره

امیر: ماندانا، عزیزم یادته که بهم چه قولی دادی؟

ماندانا پوزخندی میزنه و میگه: نگران نباش... نگران نباش امیر... آرومم... قولم هنوز یادم نرفته... نباید این آدما رو از خونه ام بیرون کنم

تمام مدتی که حرف میزد نگاهش به من بود... یه نگاه پر از خشم... پر از کینه... پر از دشمنی... پر از نفرت

بی توجه به نگاه و لحن تلخش به سمت مبلا حرکت میکنم... یه مبل یه نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنمو به آرومی میشینم

اشکان و طاهر هم به سمت مبلا میان و کنار هم میشینند...امیر هم در برابر جواب ماندانا چیزی نمیگه و به سمت آشپزخونه میره

بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره ماندانا همونطور که پوزخندش رو حفظ میکنه با لحنی بی نهایت سرد میگه: چی میخواین بدونید

بدون لحظه ای مکث میگم: همه چیز رو

پوزخندش پررنگ تر میشه

ماندانا: جالبه... واقعا جالبه... آقای سروش راستین جلوی من نشسته و میخواد همه چیز رو در مورد ترنم بدونه

اخمام تو هم میره

ماندانا: راستی از نامزدتون چه خبر؟

دستام مشت میشه....

ماندانا: ترنم میگفت قراره چند ماه دیگه عروسی کنید فکر نمیکنید الان باید مشغول خرید عروسیتون باشین

مهران: مانـــدانا

رگ گردنم متورم میشه و با اخم میگم: فکر نمیکنم زندگی خصوصی من به شما ربطی داشته باشه

ماندانا: من هم فکر نمیکنم مسائل مربوط به ترنم به شما ربطی داشته باشه

-ترنم در گذشته نامزد من بود

ماندانا: خوبه خودتون هم دارید میگید بود

خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم که یه چیزی بهش نگم

-من اینجا نیومدم که با شما بحث کنم

ماندانا: من هم علاقه ی چندانی برای بحث با شما نمیبینم

از شدت خشم به نفس نفس افتادم

-پس بهتره زودتر در مورد ترنم بگی تا بیشتر از این

1401/09/22 18:18

مجبور به تحمل همدیگه نباشیم

ماندانا: من موندم ترنم عاشق چیه تو شده بود که بعد از 4 سال هم نتونست فراموشت کنه... تو یه موجود نفرت انگیزی که حتی لایق بخشیدن هم نیستی.. هیچوقت به خاطر بلایی که سر ترنم آوردی نمیبخشمت

نمیدونم در مورد چی حرف میزنه... لعنتی بدجور داره عصبانیم میکنه

با صدای تقریبا بلندی میگم

-من به بخشش جنابعالی احتیاجی ندارم

تو همین موقع امیر وارد سالن میشه و جلوی هر کدوم ما یه لیوان شربت میذاره... بعد از تموم شدن کارش کنار ماندانا میشینه و به آرومی زیرگوشش چیزی زمزمه میکنه

اشکی از گوشه ی چشم ماندانا سرازیر میشه

ماندانا با بغض میگه: خیلی سخته امیر... خیلی...

امیر به آرومی ماندانا رو بغل میکنه و نوازشش میکنه و میگه: اینجوری داغون میشی خانمی... نکن با خودت... ترنم هم به این همه ناراحتیه تو راضی نیست

ماندانا: امیر دلم براش یه ذره شده... دلم میخواد الان کنارم باشه

تو تک تک کلماتش محبت و علاقه نسبت به ترنم موج میزنه... دستش رو روی شکمش میذاره و به آرومی میگه: عاشق بچه ها بود... شای چون خودش هم مثله بچه ها پاک بود... معصوم و مهربون... دلتنگ مهربونیاش هستم

امیر: خانمی پس کمکش کن... نذار بعد از مرگش هم همه اون رو یه گناهکار بدونند

ماندانا: امیر تو که میدونی این آقای به اصطلاح عاشق پیشه چه بلایی میخواست سر ترنم بیاره... یادته گفتی اگه اون لحظه اونجا بودی خودت گردنشو میشکستی... خودت دستشو خورد میکردی به خاطر کاری که با ترنم کرد و بخاطر کارایی که میخواست بکنه... کاری که برادرای ترنم باید میکردن و نکردن

-----------------

بعد با دست به طاهر اشاره میکنه و میگه: این آقا اون شب اونجا بود و هیچ غلطی نکرد... امیر میفهمی؟... هیچ غلطی نکرد... من اگه جای ترنم بودم به خاطر داشتن چنین خونواده ای خودم رو حلق آویز میکردم

امیر: هــیس... خانمی... آروم باش

نمیدونم از چی حرف میزنه... با تعجب نگاش میکنم... طاهر هم متعجب به ماندانا نگاه میکنه... هر چند از عصبانیت رگ گردنش متورم شده... میدونم اون هم مثله من خودخوری میکنه

ماندانا: چه جوری امیر... ترنم مرده و قبل از مرگش کلی عذاب کشیده

طاهر دیگه طاقت نمیاره و با لحن خشنی میگه: ما اینجا هستیم تا بتونیم کسایی رو که مایه ی عذاب ترنم شدن گیر بندازیم اما جنابعالی.........

ماندنا با خشم از بغل امیر بیرون میادو با خشونت میگه: واقعا میخواین گیرشون بندازین

طاهر با ناراحتی سری تکون میده و صدای گرفته ای ادامه میده: مطمئن باش

پوزخند ماندانا بدجور رو اعصابمه... با دست به من اشاره میکنه و میگه: این مرد مایه ی عذاب ترنم شده بود

بهت زده بهش

1401/09/22 18:18

خیره میشم

ماندانا بی توجه به نگاه خیره ی من ادامه میده:اون میخواست اون شب ته اون باغ لعنتی به ترنم تجاوز کنه خب تو چیکار کردی؟

نوک انگشتام یخ زده... باورم نمیشه ترنم همه ی اون ماجراها رو برای ماندانا تعریف کرده... نگاهم به امیر و مهران میفته تو چشماشون تاسف رو میبینم

ماندانا با نفرت نگام میکنه و میگه: اومدی تو خونه ی من نشستی و میخوای در مورد گذشته ی کی بدونی

از جاش بلند میشه و با داد میگه: هان؟... در مورد کی؟... مگه نمیگفتی ترنم خائنه؟

نفسم به سختی بالا میاد

امیر بازوشو میگیره و اون رو مجبور میکنه بشینه

ماندانا:آقای مهرپرور در برابر کار سروش چیکار کردی... هان؟

طاهر هیچی نمیگه

ماندانا با نیشخند میگه: لازم به گفتن نیست خودم میگم هیچ غلطب نکردی... فقط ترنم رو مقصر دونستی...

مهران:م........

نمیذاره مهران حرف بزنه خودش ادامه میده: دلیلش هم روشنه چون دیواری کوتاه تر از ترنم پیدا نکردی... همه ی دق و دلیت رو سر ترنم بدبخت خالی کردی... اون شب ترنم پر از ترس بود... تنهای تنها... بعد از اون همه ترسو لرز به خاطرتجاوز این آقا

با دست به من اشاره میکنه و بعد هم با تاسف سری تکون میده

ماندانا: از عکس العمل تو و خونوادت میترسید... پس تو هم مایه ی عذابش بودی... تو اون مادرت که ترنم تا آخرین لحظه بهش بی حرمتی نکرد... مادری که حق مادری رو به جا نیاورد...

همونجور که صورتش از اشکای بی امونش خیس شده ادامه میده: حالا اومدین اینجا که چی بشه... که کیا رو پیدا کنید؟... دنبال قاتل میگردین؟... دنبال عامل نابودیه ترنم میگردین؟... دنبال دلیل مرگ ترنم میگردین؟... این همه راه لازم نبود... توی خونه ی خودتون هم آینه پیدا میشد... کافی بود میرفتین جلوش مینشستین و به خودتون زل میزدین... شماهایی که هر لحظه هر ثانیه هر دقیقه مهر هرزگی رو به پیشونیش چسبوندین شماها قاتلین...دلیل مرگش شماها هستین... شماهایی که باورش نکردین... رویاشو ازش گرفتین... آرزوهاشو زیر پاهاتون له کردین

امیر: ماندانا تو رو خدا آروم بگیر

ماندانا با صدای بلند زیر گریه میزنه و میگه: میخوام ولی نمیتونم... تک تک جمله های ترنم تو ذهنم تکرار میشن... امیر نمیدونی چه سخته... نمیدونی... وقتی با حسرت از عشقش میگفت... از التماساش... از اون شب... از اون برادرای بی غیرتش که به جای اینکه سروش رو شماتت کنند اون رو خار و ذلیل کردن... از نامادریش که براش حکم مادر رو داشت

نگاهی به طاهر میندازم...از شدت ناراحتی سرخ شده... هیچی نمیگه... معلومه فشار زیادی روشه...

ولی ماندانا بی توجه به حال من و طاهر ادامه میده: نه امیر... تو نمیفهمی ترنم چه جوری از تیکه تیکه

1401/09/22 18:18

شدن قلبش حرف میزد... کسایی که ترنم رو کشتن اون دزدا نبودن قاتلای اصلی الان رو به روی من نشستن و تازه دنبال اثبات بیگناهی ترنم میگردن... اون بدبخت تا زنده بود محتاج کمک بود حالا که رفت دیگه چه فایده ای داره

نگای پراز نفرتشو به من و طاهر میدوزه و میگه: همین آقای برادر که جلوی در خونه ی من برای شنیدن گذشته ی ترنم بسط نشسته نخواست حرفای ترنم رو بشنوه... آره امیر نخواست و بدبختی اینجاست ترنم بارها و بارها التماس کرد که بشنوید که به حرف من گوش کنید... اما هیچکس نشنید هیچکس گوش نکرد... مگه من چی میخوام بگم...

با داد رو به طاهر میگه: آخه لعنتی حرفای من همون حرفای ترنمه... تو حرفه من غریبه رو باور داری بعد حرف ترنم که از گوشت و خون خودت بود رو باور نداشتی

سرم داره منفجر میشه... حرفای ماندانا... دلسوزی امیر... التماسای ترنم... نگاه های مهران بدجور داغونم میکنند

ماندانا همینجور میگه و میگه... در هم و برهم از گذشته از حال... از 4 سال پیش... از همه ی اتفاقاتی که ما در عین دونستن نمیدونستیم... از ترسای ترنم... از سختی های ترنم... از اشک های ترنم... از غصه های ترنم... از تلاش ترنم برای اثبات بی گناهیش.... از همه چیز میگه با همه ی درد و نجی که برای خودش داره دست از گفتن نمیکشه و من شکستن طاهر رو لحظه به بحظه با چشم های خودم میبینم و خورد شدن خودم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم... ماندانا با بی رحمانه ترین کلمات خودخواهی ما رو به رخمون میکشه و ما رو داغون تر از گذشته میکنه... نگرانی رو تو چشمای اشکان، امیر و حتی مهران میبینم... ولی ماندانا مراعات نمیکنه اصلا براش مهم نیست با همه ی اشتباهات گذشته مون ما هم داغداریم...

صداش رو میشنوم که با هق هق میگه: حق با ترنم بود جمله ی قشنگی رو که وصف حال و روزش بود روز آخر به خورد من داد و رفت ... اون روز نفهمیدم چی گفت... اون روز درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا... درسته خیلی وقتا سعی میکردم درکش کنم ولی بیشتر وقتا موفق نمیشدم... به قول ترنم بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!

وضع ترنم همین بود... تک تک لحظه هاش همین طور گذشت... چه سخت بود پر از حرف باشی و هیچکس حرفات رو نشنوه...

جمله ی آخر ماندانا بدجور دلم رو میسوزونه

ماندانا: ترنم توی این دنیا فقط و فقط عذاب کشید... شاید مرگ بهترین راه نجاتش بود

دیگه تحملش رو ندارم... با حالی خراب از جام بلند میشمو بدون توجه به اشکان که صدام میکنه با سرعت از سالن و بعد از خونه خارج میشم... سریع خودم رو به ماشینم میرسونم میشم...

1401/09/22 18:18

دستام عجیب میلرزن... قلبم تند میزنه... سرم از شدت درد داره منفجر میشه با حالی داغون سوار ماشین میشمو اون رو روشن میکنم... اشکان تو همین لحظه از خونه خارج میشه ولی من به سرعت از کنارش رد میشم و به سمت مقصد نامعلومی که خودم هم ازش بی خبرم میرونم

وقتی به خودم میام که کنار قبر ترنم نشستم و به سنگ قبرش زل زدم نمیدونم چقدر طول کشید... چه قدر زمان گذشت.... چه قدر بی وقفه رانندگی کردم... چه جوری خودم رو به اینجا رسوندم... فقط میدونم با حرفای تلخ ماندانا هزار بار شکستم و بعد از شکستن دنبال یه مرهم گشتم و هیچ مرهمی رو هم بهتر از ترنم پیدا نکردم... نمیدونم چه جوری خودم رو به این گور سرد رسوندم تا با گرمی وجود عشقی که وجودش رو از من دریغ کرده دلگرم بشم....فقط وقتی اسم ترنم رو دیدم فهمیدم کجام... جایی که ترنم برای همیشه ی همیشه موندگار شده

با دستهای لرزون سنگ قبر ترنم رو لمس میکنم

لبخند تلخی رو لبم میشینه

به ترنم پناه آوردم...مثله همیشه... آره مثله همیشه که وقتی لبریز از غم بودم به ترنم پناه میبردم... حتی توی اون چهار سال که وقتی داشتم از غم نبودش منفجر میشدم ساعتها نزدیک محل کارش منتظر میشدم تا از دور ببینمش... تا از دور ببینمش و درد نبودش رو تحمل کنم... الان هم لبریز از غمم... لبریز از دلتنگی... لبریز از غصه... لبریز از هزاران احساس ناگفته... دلم ترنم رو میخواد... دلم آغوشش رو میخواد... دلم بغلش رو میخواد... دلم بوسه های عاشقانه اش رو میخواد.... دلم میخواد سرمو بین موهاش فرو کنم و عطر تنش رو با همه ی وجودم استشمام کنم... دیگه برام مهم نیست من رو برای چی انتخاب کرده...الان فقط و فقط دلم لحظه های با ترنم بودن رو میخواد

یه چیزی توی قلبم بدجور سنگینی میکنه...

همونجور که دستام میلرزه و سنگ قبر ترنم رو لمس میکنه زمزمه وار میگم: سلام خانمی

...

-نمیخوای جواب بدی ترنمی؟

بغض بدی تو گلوم میشینه

-باهام قهری خانومم؟ تو که اهل قهر نبودی... تو که همیشه در بدترین شرایط میبخشیدی این بار هم ببخش و جواب بده... آره خانمی جوابمو بده... یه این دفعه رو هم خانمی کن ... من هم میبخشمت... آره گلم میبخشمت که به خاطر داداشم باهام نامزد شدی... میبخشمت که با حرفات دلم رو شکوندی... میبخشمت که دنیام رو خراب کردی... میدونی چرا؟... چون فهمیدم بعدها تو هم عاشقم شدی... آره خانمی تو هم عاشق شدی اما نه عاشق داداشم عاشقه من.... تو هم ببخش خانمی... تو هم ببخش که باورت نکردم...

...

- آره گلم ببخش که باورت نکردم... طاهر راست میگفت عزیزم... طاهر راست میگفت... تو یه بار اشتباه کردی ولی من بارها و بارها مجازاتت کردم...

صدام میلرزه و سرم از

1401/09/22 18:18

شدت درد تیر میکشه ولی من بی تفاوت به دردم ادامه میدم

-میدونی دارم از کجا میام؟

...

-از پیش صمیمی ترین دوستت... از خونه ی ماندانا

...

-کلی حرف بارم کرد... آره ترنم کلی حرف بارم کرد.. به جای دل شکسته ی تو کلی حرف نثارم کرد... همه ی اون حرفایی که قرار بود تو بهم بگی رو اون بهم گفت

نفسم به سختی بالا میاد

- اون میگفت هیچوقت به سیاوش علاقه ای نداشتی

اشک تو چشمام جمع میشن... سرم رو روی سنگ قبرش میذارم

زیرلب زمزمه میکنم: اما اون که نمیدونه من چی دیدم... اون که نمیدونه من چی شنیدم.... آره خانمی اون که نمیدونه یه روز تو با همه ی مهربونیات دل من رو چه جوری شکستی

سعی میکنم نفس بکشم... ولی این روزا ساده ترین کارا هم سخت به نظر میرسن

یاد اون روز نحس میفتم... اون روز که طاهر به شرکت اومد و اون فیلم رو برام آورد... سرم رو از سنگ قبر جدا میکنم و به خاک روی زمین رو توی مشتم میگیرم

-خانمی تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟

...

-تو اگه اون حرفا رو از جانب من میشنیدی باز هم باورم میکردی؟

...

چشمام رو میبندم و با بغض ادامه میدم

-وقتی صدات رو شنیدم باورم نمیشد... آره ترنم باورم نمیشد این تویی که با اون همه نفرت داری از من بد میگی... صدات برام غریبه بود... با همه شباهتت انگار خودت نبودی... انگار ترنم من نبودی ولی اون حرفا اون تیکه کلاما اون دونستنا همه ی نشونه ی ترنم بودنت بود

....

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

«هدف من سیاوشه... از اول هم هدفم سیاوش بود»

-فکر کردم تمام اون 5 سال من رو به بازی دادی... فکر کردم همیشه برات یه بازیچه بودم

«من دیوونه ی سیاوشم محاله ازش بگذرم به هر قیمتی شده بدستش میارم»

-اون لحظه شکستم ترنم...آره خانمی اون لحظه شکستم... بخاطر حرفای تو... تویی که همه وجودم بودی من رو شکوندی

«سروش برای من فقط یه مهره ست... یه مهره برای رسیدن به عشقم»

-هیچوقت بهت نگفتم که چرا از سنگ شدم... چرا در عین عاشق بودن ازت متنفر شدم... هیچوقت دلیل اصلیه جداییم رو بهت نگفتم

...

چشمام رو باز میکنمو به سنگ قبر زل میزنم

-میدونی چرا؟... چون نمیخواستم بیشتر از اینا بشکنم

...

-بهم حق بده خانمی... بهم حق بده

..

عجیب احساس سرما میکنم... آهی میکشمو همینطور به سنگ قبر خیره میشم.... دلم عجیب گرفته... تازه متوجه ی گلبرگهای پرپر شده ی سر قبر میشم... یه دونه از گلبرگا رو برمیدارم... هنوز تازه ست... اخمام در هم میره

پدر و مادر ترنم که نمیتونند بیان

یاد حرف ماندانا میفتم

«مادری که حق مادری رو به جا نیاورد»

پوزخندی رو لبام میشینه... مادر ترنم حتی اگه میتونست هم نمی یومد... ماندانا و طاهر هم که با

1401/09/22 18:18

خودم بودن.... طاها هم که مراقب پدر و مادرش بود... ترنم که *** دیگه ای رو نداره؟

با گیجی نگاهی به اطراف میندازم

زمزمه وار میگم: قبل از من کی میتونسته اینجا باشه

به حرفای ماندانا فکر میکنم... حرفی از دوست دیگه ای نزد... از تمام اتفاقاتی که این 4 سال افتاده برای من و طاهر گفت... باورم نمیشد ترنم این همه تنهایی رو تحمل کرده باشه... در مورد اون دکتر هم گفت... در مورد دکتری که کارتش رو توی اتاق ترنم پیدا کردم... در مورد تلاش بی وقفه ی ترنم برای اثبات بیگناهیش گفت... باورم نمیشد تا یکسال ترنم در به در دنبال مدرکی میگشت تا بیگناهیش رو ثابت کنه ماندانا میگفت ترنم حتی یه چیزایی هم پیدا کرده بود اما از بس ناامید شده بود بهش نگفت

حرفای ماندانا تو گوشم میپیچه

ماندانا: حماقت شماها باعث شد که ترنم دست بکشه... آره حماقت شماها باعث شد... ترنم یه شب برام زنگ زدو گفت ماندانا من دارم به یه نتایجی میرسم فقط برام دعا کن... اون شب خیلی ازش پرسیدم چی شده اما اون میگفت باید مطمئن بشم ماندانا... باید مطمئن بشم

طاهر: بعد چی شد؟

صدای پوزخند ماندانا هنوز تو گوشمه و بعد فریادش که دنیا رو سر من و طاهر خراب کرد

ماندانا: توی *** با باور نکردنش باعث شدی از تلاشش دست برداره... بهم گفت طاهر باورم نکرد مانی... هیچکس باورم نکرد... سروش هم که اصلا نیست... یعنی هست ولی پیش من نیست... هر چی ازش میپرسیدم حداقل به من بگو چی شده... فقط با ناامیدی میگفت... ماندانا باورم ندارن حتی اگه کسی که این بلا رو سر من آورد بیاد جلوی اینا قسم بخوره که همش یه نمایش بود باز هم باورم نمیکنند... بیخیال مانی... من دیگه بریدم... فراموش کن... من حتی نمیتونم حرفامو ثابت کنم چه برسه بخوام حرف از این موضوع هم بزنم... من میخوام فراموش کنم کی بودم چی شدم... تو هم فراموش کن ماندانا... تلاش برای ترنم موندن بی فایدست... همه میخوان ترنم رو بکشن... خبر ندارن که ترنم خودش داره لحظه به لحظه جون میده

مشت محکمی به زمین میکوبم و با داد میگم: ترنم دارم دیوونه میشم... میفهمی؟... دیوونه

چند نفری که اطراف من هستند نگاهی بهم میندازن و سرشون رو به نشونه ی تاسف تکون میدن... تو نگاهشون ترحم موج میزنه ولی برای من مهم نیست... دیگه نگاه پر از ترحم و دلسوزی دیگران برام مهم نیست.. حالا میفهمم که تحمل نگاه های پر ازتمسخر خیلی سخت تر از تحمل نگاه ای پر از ترحمه... ببخش که همیشه با تمسخر نگات کردم... ببخش خانمی

آه عمیقی میکشم

اومدم اینجا که آروم بشم ولی بیشتر داغون شدم... یه معمای دیگه به معماهای داستان زندگیم اضافه شد... یعنی *** دیگه ای هم هست که تو این روزای آخر با

1401/09/22 18:18

ترنم در ارتباط بوده باشه... نگاه خیره ام به گلبرگا به این نشونه هست که چنین کسی وجود داره

با همه دلبستگیم باید برم... باید برم تا بتونم ثابت کنم... آره باید ثابت کنم که ترنم عاشقم شد... که ترنم پشیمون شد... که ترنم اونقدرا هم گناهکار نبود... اون اس ام اسا اون ایمیلا اون عکسا کار عشق من نبود... باید برم تا بتونم ثابت کنم ترنم من فقط یه بار اشتباه کرد اون همه اول راه بود... به آرومی روی سنگ قبر دست میکشمو زمزمه وار میگم: باز میام خانمی... خیلی زود برمیگردم... خیلی زود

به سختی دل میکنم... به سختی از روی زمین بلند میشم.. به سختی نگامو از سنگ قبرش میگیرم و به سختی از همه ی وجودم فاصله میگیرم

همونجور که از عشقم دور میشم به این فکر میکنم که چقدر بده دیر بخشیدن و دیر بخشیده شدن... ایکاش آدما میفهمیدن که همیشه فرصت جبران ندارن... امثال من تو این دنیا زیادن ایکاش ازشون درس میگرفتیم و من زود میبخشیدم... فرصت ترنم رو ازش گرفتم و الان فرصت با ترنم بودن رو از دست دادم... چه تلخه نبودن عشقی که همه ی سالها میدونستی عاشقشی ولی تکذیبش کردی

همین که به ماشین میرسم سریع سوارش میشم... نگام به آینه میفته... چشمام رو که میبینم خودم هم متعجب میشم... چقدر بی روح و شیشه ای شده... انگار هیچی از اون سروش مغرور باقی نمونده... نه ظاهرم برام مهمه نه لباسم... دیگه برام مهم نیست بهترین مارکا رو تنم کنم و تو شرکت حاضر بشم

نگام رو از آینه میگیرمو ماشین رو روشن میکنم... وقتی ترنم نیست غرور رو میخوام... لباس و ظاهر رو میخوام چیکار... وقتی ترنم نیست کار و شرکت به چه دردم میخوره؟... حالا میفهمم که تمام این سالها ترنم رو بخشیده بودم ولی فقط و فقط داشتم لج و لجبازی میکردم... با خودم، با عشقم، با همه... آره با همه ی دنیا لج کرده بودم... اما بدجور تاوان پس دادم تاوان حماقتی که خودم باعثش بودم رو بدجور پس دادم

دستم به سمت پخش میره... پخش رو روشن میکنمو ماشین رو به حرکت در میارم... صدای خواننده توی ماشین میپیچه و باعث میشه دلم بیشتر بگیره...

آهی میکشمو همونجور که آهنگ رو گوش میدم به سمت خونه حرکت میکنم... برای امروز دیگه بسه... امروز دیگه ظرفیت این رو ندارم که حرف بشنوم... واقعا دیگه نمیکشم...

من از این حس دلتنگی کنارت سخت دلگیرم

«سروشم تو رو خدا جواب بده... به خدا همش دروغه... تو رو خدا جواب بده سروش... خیلی دلتنگتم»

صدای هق هق گریه هاش هنوز تو گوشمه

میدونم بی تو و چشمات یه روز این گوشه می میرم

«-خانم مهرپرور دیگه با من تماس نگیرید من هیچ علاقه ای به ادامه ی این رابطه ی ندارم

ترنم: سروش تو رو خدا اینجوری حرف نزن... باهام

1401/09/22 18:18

این همه غریبه نباش...

-شما برای من از هر غریبه ای غریبه ترین

ترنم: سروش به خدا دروغه

-خانم محترم دیگه مزاحم من نشین... من نه علاقه ای به شما نه علاقه ای به گذشته تون دارم

ترنم: سروش من میمیرم... من بدون تو میمیرم... این کار رو باهام نکن... همه ترکم کردن تو این کار رو باهام نکن... التماست میکنم سروش... تو تنها دلیل بودنمی... این کار رو باهام نکن»

یاد اون روزا داغونم میکنه هنوز یادمه بدون توجه به التماسای ترنم گوشی رو خاموش کردمو بعد از اون هم خطمو عوض کردم... چقدر شکوندمش... چقدر اذیتش کردم... چقدر بهش طعنه زدم

سکوتی روی لبهامه یه روزی بغض من میشه

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

« وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه »

می بینی مثل این بارون می شینه رو دل شیشه

چقدر بهم التماس کرد و نادیده گرفتمش... ایکاش میبخشیدمش... شاید اگه باهاش میموندم الان ترنم زنده بود

قفسه سینم میسوزه... عجیب هم میسوزه

صدام کن تا که بسپارم خودم رو توی آغوشت

چند روز پیش آهنگهایی که رو مموری گوشیه ترنم بود رو سی دی زدم... دلم میخواست توی ماشین آهنگهایی رو گوش بدم که یه روزی ترنم گوش میداد

قدم با قلب من بردار بذارم سر روی دوشت

همه ی آهنگها لبریز از دلتنگی و غصه هستن و همین باعث میشه دلم بیشتر بگیره نه از صدای خواننده

بگیر دل خستگی هام و از احساسی که میدونی

دلیل اصلی من ترنمه... وقتی فکر میکنم ترنم با یاد من این آهنگا رو گوش میداد با همه ی وجودم آتیش میگیرم

یه بار آرامش من باش به جای چتر بارونی

چقدر از حرفام دلگیرم... فکر کنم خدا داره مجازاتم میکنه واسه ی حرفایی که یه روز به ترنم زدم و دل شیشه ایش رو شکوندم... یاد حرفای بی رحمانه ام میفتم...« موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت »

کجا قاب نگاهت رفت که با عشق تو می خوابم

که حتی توی این رویا واست بی تاب بی تابم

«نگو سروش... اینجور نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام تنها آرزوم اینه که توی اون هزار بار همزادم تو باشی.... همراهم تو باشی... همسفرم تو باشی... همه دنیام تو باشی... خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم»

میگم شاید نمی فهمی چقدر دل تنگ تو میشم

با تو خوشبختی می ارزه باید برگردی تو پیشم

ببخش خانمی... ببخش... من هم خوشحالم که دیدمت... من هم خوشحالم که عاشقت شدم... تموم لحظه ها رو فراموش کن ترنم... همه دروغ بودن

با بغض زمزمه میکنم: به خدا همه دروغ بودن

1401/09/22 18:18

ادامه دارد...

1401/09/22 18:18

?#پارت_#بیست_و_سه
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/09/23 07:47

آه عمیقی میکشم... ایکاش میشد به گذشته فکر نکرد.... دلم عجیب گرفته... بین این همه سردرگمی کخ دنبال یه نقطه ی امیدم هیچ مدرک درست و حسابی هم در دست ندارم... تنها چیزی که میدونم اینه که ترنم یه چیز فهمیده بود... یه چیز که میتونست بهم کمک کنه ولی بخاطر اینکه کسی باورش نکرد اونو تو دلش نگه داشت...

زمزمه وار میگم: یعنی به هیچکس نگفته

«اون روزا بنفشه در به در دنبال کاراش بود ترنم بعضی وقتها باهاش درد و دل میکرد بنفشه هم دورا دور جویای حال ترنم بود اما از همه ی جزئیات باخبر نبود»

-پس نمیتونه به بنفشه گفته باشه

«بعد از اینکه خونواده ی ترنم اون رو از خودشون طرد کردن بنفشه هم برای همیشه قید دوستی با ترنم رو زد... نمیدونم چرا؟... واقعا نمیدونم چرا؟»

-محاله بنفشه چیزی در مورد ترنم در سالهای اخیر بدونه

یاد حرفای ماندانا میفتم

«اون روز ترنم کلی دنبال گوشیش گشت اما خبری از گوشی نبود من و بنفشه هم خیلی دنبال گوشیه ترنم گشتیم اما نبود که نبود ولی روزهای بعدش من و بنفشه متوجه شدیم که ترانه خودکشی کرده و ترنم باز هم گناهکار شناخته شده و چیزی که باعث تعجب من و بنفشه شد حرف ترنم بود که میگفت اون روز توی ماشین گوشی توی زیپ کناریه کیفش پیدا شده و من خودم به شخصه میتونم بگم از جز محالاته... چون من خودم شاهد بودم که ترنم بارها و بارها به اون قسمت کیف هم نگاه کرده بود»

اگه ماندانا این همه نگرانه ترنمه و گناهکار نیست پس کار کی میتونه باشه؟

...

زیرلب زمزمه میکنم: بنفشه

تنها کسی که اون روزا به لپ تاپ و گوشیه ترنم دسترسی داشت بنفشه بود... ماندانا هم بود... البته دوستای دیگه ی ترنم هم بودن ولی کسی که از جزئیات زندگی ترنم با خبر بود بنفشه بود

زمانی که من با ترنم نامزد شدم ترنم هنوز با ماندانا دوست نشده بود پس اگه ترم قرار بود با کسی درد و دل کنه اون *** کسی نمیتونست باشه به جز بنفشه

-ولی چرا؟

....

-اصلا بنفشه الان کجاست؟

پیدا کردنش کار سختی نیست... میتونم به اشکان بسپرم شرکت پدرش رو برام پیدا کنه... سه سوته ترتیبش رو میده ولی چیزی که برام قابل هضم نیست اینه که مگه میشه بنفشه با اون هم صفا و صمیمیت و مهربونی با بهترین دوستش این کار رو کرده باشه؟

باز هم سردرگمی... باز هم بی جوابی... باز هم سوال پشت سوال... معما پشت معما و مثل همیشه دریغ از یه جواب... یه حواب درست و حسابی که منو قانع کنه... که دیگران رو قانع کنه... تو این موقعیت که خبری از بنفشه نیست فعلا همه ی امیدم به دکتره... ماندانا میگفت ترنم روزای آخر حال و روزش خیلی خراب بود برای همین به یه روانشناس مراجعه کرد و روانشناس هم بهش کمک

1401/09/23 07:47

کرد که خاطراتش رو مرور کنه... تنها امیدم اینه که اون روانشناس چیز بیشتری بدونه... چیزی بیشتر از ماندانا... بیشتر از من.. بیشتر از طاهر

تو این یه هفته یا گوشیه روانشناس در دسترس نبود یا کلا خاموش بود... از اونجایی که امروز جمعه هست قرار شده من و طاهر فردا یه سر به مطب بزنیم... هر چند با این حال خرابی که من از طاهر دیدم بعید میدونم بتونه بیاد ولی من به هر قیمتی که شده خودم رو میرسونم... میدونم اشکان هم تنهام نمیذاره...

نمیدونم چیکار باید کنم؟... واقعا نمیدونم؟... تنها چیزی که میدونم اینه که این بار نباید کوتاه بیام

اونقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم چه جوری به خونه رسیدم... این روزا هوش و حواس درست و حسابی برام نمونده... فقط موندم با این همه بی حواسی چه جوری تا حالا خودم رو به کشتن ندادم... همینطور میشینم پشت فرمون و رانندگی میکنم در صورتی که هیچ تسللطی به رانندگی ندارم تا همین الان هم که زنده موندم خیلیه... بی ترنم زنده بودن سخت ترین کار دنیاست... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو پیاده میشم... همینکه از ماشین پیاده میشم چشمم به اشکان میفته که با اخم جلوی در خونه واستاده و به دیوار تکیه داده... حواسش به اطراف نیست داره شماره ای رو میگیره و زیر لب برای خودش چیزی رو زمزمه میکنه

با تعجب به سمت اشکان میرم

صداش رو میشنوم

اشکان: لعنتی کجایی؟

...

اشکان: به خدا اگه دستم بهت برسه میکشمت

میخوام چیزی بگم که با نزدیک شدن من سرش رو بالا میگیره... وقتی چشمش به من میفته اخماش بیشتر میشه

از بین دندونای کلید شده میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟

بهت زده میگم: اشکان تو اینجا چیکار میکنی؟

با حرص تکیه شو از دیوار میگیره و میگه: واقعا نمیدونی؟... اومدم جلوی در خونت گدایی میکنم... از اونجایی که کار و کاسبی خرابه تغییر شغل دادم

سرم رو با بی حوصلگی تکون میدمو میگم: اشکـــان

اشکان: مرگ

همونجور که داره فاصله ی کمی که بینمون هست رو طی میکنه میگه: سروسش وافعا با خودت چی فکر کردی؟... میونی چند بار بهت زنگ زدم

-اشکان مگه بچه ام... تحمل اون فضا رو نداشتم... برای آروم شدن به تنهایی نیاز داشتم

صداشو بلند میکنه

اشکان: به جهنم که تحملش رو نداشتی... دلیل نمیشه که همه رو نگران خودت کنی... حتی طاهر بیچاره هم با اون حال و روزش نگرانه تو بود

سرم درد میکنه

-مگه بچه ام که دم به دم نگران من میشین... اشکان حرفای ماندانا خیلی برام سنگین بود... خودت رو جای من بذار... برای یه بار هم شده بهم حق بده... خداییش یه بار اون گوشی رو از جیبت دربیار و یه نگاه بهش بنداز

با کلافگی گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی بهش

1401/09/23 07:47

میندازم... دهنم از تعجب باز میمونه... 40 مرتبه اشکان برام زنگ زده و 15 بار هم طاهر باهام تماس گرفته... کم کم بیست تا هم اس ام اس از طرف دو تاشون برام فرستاده شدن ولی از اونجایی که گوشی رو سایلنت بود من اصلا متوجه ی تماسا و اس ام اساشون نشدم

نگام رو صفحه ی گوشی میگیرمو میخوام چیزی بگم که با صدای دختری که از پشت سرم میشنوم حرف تو دهنم میمونه

دختر: آقای راستین؟

به عقب برمیگردمو با تعجب میگم: بله... خودم هستم... شما؟

دختر: دخترخاله ی آلاگل هستم

اخمام تو هم میره

-فرمایش؟

عینک آفتابیش رو با یه حرکت سریع برمیداره و میگه: میخواستم در مورد آلا باهاتون حرف بزنم

-فکر کنم حرفای زدنی قبلا در این مورد زدم

با اخمایی درهم و با لحنی عصبانی میگه: ولی فکر نکنم آلا هم حرفتون رو قبول کرده باشه

گوشیم رو تو جیب شلوارم میذارم و پوزخندی میزنم

-من حرفام رو هم به آلاگل هم به خونواده ها گفتم... خونواده ی آلاگل هم با این مسئله کنار اومدن بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی

صداش رو بلند میکنه و با لحن بدی جواب میده: هر غلطی دلت خواست کردی حالا که وقت عروسی شده پا پس کشیدی

بعد از این همه شوک که امروز از طریق ماندانا بهم وارد شد فقط این دختره ی مزخرف با حرفای مسخرش رو کم داشتم

با حرص میگم: ببین دختر خانم من نه حوصله ی تو رو دارم نه حوصله ی اون دختر خاله ی سیریشت رو.... من از اول هم بهش گفته بودم هیچ علاقه ای بهش ندارم یه حرفی زدم و پس از مدتی هم پسش گرفتم... هیچ خوشم نمیاد راه به راه یا خودش یا فک و فامیلش برام مزاحمت ایجاد کنند بهتره مثله بچه ی آدم راهتو بگیری و بری

با داد میگه: خفه ش.........

با فریادی بلندتر از خودش میگم صداتو برای من بلند نکن

نگاه چند نفری از رهگذرا به طرف ما جلب میشه

اشکان به طرف من میادو میگه: سروش آروم باش

میخوام چیزی بگم که اشکان به طرف دخترخاله ی آلاگل برمیگرده و میگه: خانم بهتره از اینجا برید پدر و مادر آلاگل هم با این موضوع کنار اومدن من فکر نکنم خود آلاگل هم دوست باشه خودشو به سروش تحمیل کنه

دخترخاله آلاگل: شمایی که اینجا واستادین دارین برای من سخنرانی میکنید هیچ خبر دارین که آلاگل تا مرز مردن فاصله ای نداشت... حالا هم که به هوش اومده یه چشمش اشکه یه چشمش خونه... حتی غذای درست و حسابی نمیخوره... این آقا حتی به خودش زحمت نداده یه سر به دخترخاله ی بیچاره ی من بزنه

اشکان: من درکتون میکنم اما وقتی سروش علاقه ای به آلاگل نداره به نظرتون ادامه ی این رابطه درسته؟... سروش هرچقدر بیشتر دور و بر آلاگل بچرخه وابستگی آلاگل هم نسبت بهش بیشتر

1401/09/23 07:47

میشه

دختر خاله ی آلاگل: شماها فقط به فکر خودتون هستین.... تو این موقعیت که آلاگل یه تیکه پوست و استخون شده بجای اینکه به بهبودش کمک کنید میگید ممکنه وابستگیش بیشتر بشه

با اعصابی داغون به گفتگوی این دو نفر گوش میدم

دخترخاله آلاگل همینطو ادامه میده: روز اولی که داشت میومد خواستگاری نمیدونست ممکنه آلا بهش وابسته بشه... اون موقع که از این حرفا نمیزدین الان که کار از کار گذشته شما تازه به فکر وابستگی افتادین... نه آقا الان خیلی خیلی برای فکر به این موضوع دیره... من اجازه نمیدم به خاطر یه دختره ی مرده که معلوم نیست چه غلطی در گذشته کرده با زندگیه کسی که برام حکم خواهرم رو داره بازی کنید

رگ گردنم متورم میشه... حالم از آلاگل بهم مبخوره که اونقدر فهم و شعور نداشت که در مورد نامزد سابق من با یه دخت غریبه حرف بزنه

با صدای تقریبا بلندی میگم: اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا خودم دهنت رو گل بگیرم

دستام رو مشت میکنمو میخوام به طرفش برم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و اجازه نمیده

اشکان: سروش تو رو............

بی توجه به حرف اشکان دستش رو باعصبانیت پس میزنم ولی اشکان این دفعه محکم به بازوم چنگ میزنه... میدونه وقتی عصبانی بشم دتر و پسر حالیم نیست

دخترخاله ی آلاگل که حتی اسم نحسش رو هم نمیدونم با پوزخند نگام میکنه و با تمسخر میگه: چیه بهت برخورده؟... حقیقت تلخه آقا... فکر کردی من هم مثله آلاگل آروم میشینمو اجازه میدم هر کار دلت خواست بکنی... نه آقا اشتباه گرفتی من آلاگل نیستم که اجازه بدم هر کسی تو سرم بزنه و من بشینمو با گریه نگاش کنم

با خشم نگاش میکنم.. میخوام بازوم رو از دست اشکان خارج کنم که محکمتر میگیره و به آرومی میگه: سروش برای خودت دردسر درست نکن... همین الان هم کلی دردسر داریم

اصلا حرفای اشکان رو درک نمیکنم همه ی توجهم به دختریه که جلوم واستاده...

-بببین دختره ی *** این رو بهت میگم برو به اون آلا هم بگو... هر چی بین ما بوده تموم شده... بهش بگو با فرستادن این و اون نظر من عوض نمیشه... اگه بخوای باز هم اینجا بمونی و برای من بلبل زبونی کنی زنگ میزنم پلیس به جرم مزاحمت بیاد از اینجا جمعت کنه

پوزخندش از روی لباش جمع میشه از شدت عصبانیت سرخ شده... دستاش رو مشت میکنه و با چشمایی که ازشون آتیش میباره به طرف من میاد

دخترخاله ی آلاگل: تو... تو... یه آدم پست و احمقی که هیچ چیز به جز خودت برات مهم نیست

با تمسخر نگاش میکنم

-پس بهتره دنبال یه شوهر دیگه برای دخترخالت بگردی... فکر نکنم یه آدم پست و احمقی مثله من مناسب آلاگل باشه

همینجور که به طرف من میاد

1401/09/23 07:47

میگه: مطمئن باش حتی اگه آلاگل رو به موت هم باشه محاله اجازه بدم توی *** شوهرش بشی

-جه بهتر... حالا گورت رو گم کن... دیگه هم دوست ندارم این طرفا ببینمت... نه تو رو نه واسطه های دیگه ای که آلاگل ممکنه برام بفرسته

دخترخاله ی آلاگل: تو یه *** به تمام معنایی

-فکر میکنم این رو قبلا گفته بودی.. به سلامت

بی توجه به حرف من میگه: فکر کردی آلاگل خواستگار ندیدست... نه آقا... بهتر از تو براش سر و دست میشکنند... ولی دختره ی *** فقط تو رو دوست داره... اون حتی روحش هم خبر نداره که من اینجا اومدم... من چون تحمل درد کشیدنش رو نداشتم این همه راه اومدم تا باهات صحبت کنم

-حرفاتو زدی جواباتم شنیدی... خیرپیش

دخترخاله ی آلاگل: تو یه زبون نفهمی که لیاقت عشق آلا رو نداری

کلافه ام... با این حرفاش کلافه تر میشم.. بازوم رو به شدت از دست اشکان بیرون میکشمو به سمت آپارتمانم میرم

دخترخاله ی آلاگل: چیه؟ داری فرار میکنی؟ داری از حرفای من که همه و همه حقیقت محضه فرار میکنی

با خشم به عقب برمیگردمو با داد میگم: بابا من احمق، بیشعور، خائن، زبون نفهم... ولی این آدم *** و زبون نفهم نمیخواد با دختری که دوستش نداره زیر یه سقف بره... زوره؟... آره یه غلطی کردم اومدم با آلاگل نامزد شدم ولی الان پشیمونم... من نمیتونم بی عشق زندگی کنم ترجیح میدم اصلا ازدواج نکنم

فاصله ی اندکی که بین من و خودش هست رو طی میکنه و خودش رو به من میرسونه

دخترخاله ی آلاگل: جنابعالی خیلی بیجا میکنی که وقتی از خودت مطمئن نیستی دختر مردم و علاف خودت و عشق مزخرفت میکنی

-کسی دخترخاله ی جنابعالی رو مجبور نکرده بود که من رو قبول کنه... از اول همه چیز رو دید... تردیدم رو... عشقم رو... بی توجه ای هام رو... همه و همه رو دید و با چشم باز انتخاب کرد پس حقی برای اعتراض نداره... جنابعالی هم بهتره زودتر گورتو گم کنی تا باهات یه جور دیگه برخورد نکردم

همونجور که صداش از شدت عصبانیت میلرزه دستش رو بالا میاره و میگه: خیلی پررویی... تو عمرم آدمی به بی احساسی و خودخواهی تو ندیدم... تو یه دیوونه ای عوضی هستی

میخواد یه سیلی بهم بزنه که با یه حرکت سریع دستش رو تو هوا میگیرم و به شدت فشار میدم

از شدت درد رنگش کبود میشه

-حالا که دیدی پس بهتره حواست رو جمع کنی که این دیوونه ی عوضی یه بلایی سرت نیاره.... بهتره حواست به رفتارات باشه.. من همیشه اینقدر خوب برخورد نمیکنم

اشکان خودش رو به من میرسونه و مجبورم میکنه که مچ دستش رو ول کنم

چند نفری اطرافمون جمع شدن... بی توجه به آدمای فوضولی که به جز سرک کشیدن تو زندگی دیگران کار دیگه ای ندارن به سمت خونه

1401/09/23 07:47