439 عضو
هیچوقت به کارای من کار نداشتی
بنفشه:بـ ـبـ ـین حالا هم ه کارات کاری ندارم فقط میگم خواهرت رو کوچیک نکن
-نترس کوچیکش نمیکنم... حالا برم؟
بنفشه: گم شو برو هر غلطی دلت میخواد بکن
-کجا بنفشه؟... چرا واستادی؟
بنفشه: خسته ام میخوام برم خونه
-خب برو تو اتاق من استراحت کن
نفشه: نه یه خورده کار هم دارم خداحافظ»
بنفشه: اما تو باز هم اونا رو سر راه هم قرار میدادی
این چی داره میگه... ترنم و سیاوش از خیلی وقت پیش همدیگه رو دوست داشتن... من از نگاهشون این رو میخوندم... حتی سیاوش بعدها خودش بارها و بارها به ترانه گفته بود که از قبل عاشقش بوده من فقط اونا رو بهم نزدیک کردم... این دختری که رو به روی من واستاده واقعا کیه؟... بنفشه؟... نه... این نمیتونه بنفشه، خواهر من،دوست دوران کودکیم باشه... بنفشه ای که من از اون ساخته بودم فقط خیالات خام ذهن خودم بود... بنفشه ی واقعی خیلی خیلی برام ناآشناست
بنفشه: میبینی.. تو هم دوستم نبودی... تموم اون سالها هیچوقت به من فکر نکردی؟...
-من؟... من تموم اون سالها دوستت نبودم... من تمام اون سالها خواهرت نبودم؟... باشه حرفی نیست.... ولی میدونی موضوع از چه قراره؟... من اتفاقای خوب بینمون رو به خاطر میسپردم و رفتارای بدت رو نادیده میگرفتم ولی تو برعکس عمل میکردی... از وقتی رو به روت واستادم یه بار از وفاداریم نگفتی... یه بار از رفتارای خوبی که باهات داشتم نگفتی؟... میخوای بگی تمام سالها من آدم بده ی داستان بودم و تو آدم خوبه؟.. جلوم واستادی و من رو محکوم میکنی اما با خودت به این فکر نمیکنی که من رفتارام با همه یکسان بود... اگه ازم متنفر بودی دلیلی واسه ی تحملم نداشتی... میدونی مشکل از تو نیست مشکل از افکار توهه.... کمکها و همراهیه من رو هیچوقت ندیدی همین الان هم نمیبینی که اگه میدیدی این حرفا رو تحویل من نمیدادی کافیه برگردی به گذشته تو لا به لای خاطرات به گل نشسته مون هنوز هم میشه خیلی چیزای خوب خوب پیدا کرد...
به گذشته ها فکر میکنم
اون شبایی که تو آغوشم ساعتها و ساعتها اشک میریخت و آرومش میکردم
اون روزایی که مادرش میخواست به زور شوهرش بده من پاپیش گذاشتم و اونقدر رو مخ مادرش راه رفتم تا نظرش عوض بشه
اون ساعتهایی که احساس تنهایی میکرد من از زندگیم میزدم و شبا رو پیش اون میگذروندم
اون لحظه هایی که میخندوندمش تا مشکلاتش رو با مادرش فراموش کنه
بنفشه آهی میکشه و میگه: با تمام ادعاهایی که داشتی عشق رو از تو چشمای من نخوندی ترنم؟... قبول کن من خواهرت نبودم ... هیچوقت... کلمه ی خواهر فقط ورد زبونت شده بود اما ته دلت هم میدونستی کسی که خواهرته ترانه ست... کسی که هم
خونته ترانه ست... کسی که نمیتونی قیدش رو بزنی ترانه ست... خواهرم نبودی ترنم فقط کنارم بودی و بس... چون هیچوقت غم چشمام رو نمیدیدی... هیچوقت
سرم رو با تاسف تکون میدمو یه قدم به عقب میرم
-فقط میتونم بگم حیف... حیف تموم اون سالهایی که من با دوستی با تو از دست دادم... حیف... تو فکر میکنی بنده علم و غیب داشتم که بیام عشق و غم رو از تو چشمات بخونم... صمیمانه دوستت بودم و انتظار داشتم وفادارانه باهام همراه بشی ... میتونستی جلوم بشینی و راحت حرفت رو بزنی.... همونطور که من حرفام رو میزدم... من اگه از عشق ترانه و سیاوش مطلع شدم دلیلش این بود که ترانه در مورد عشقش داشت با دوستش حرف میزد... وقتی در این مورد باهاش حرف زدم همه چیز رو کتمان کرد من هم کم کم کنجکاو شدم و نگاهش رو توی مهمونی ها دنبال کردم... من اینجوری از عاشق شدن خواهرم مطلع شدم اما چه جوری میتونستم به این موضوع فکر کنم که بهترین دوستم وقتی عاشق میشه هیچ چیز بهم نمیگه و انتظار داره من خودم همه چیز رو بفهمم
سرش رو پایین میندازه و میگه: ترنم با همه ی اینا من نمیخواستم اینجوری بشه
پوزخندی میزنم و میگم: یار دوران دبستانی هیچوقت به هیچکس نگو با من چیکار کردی... هیچوقت... که اگه کسی بفهمه بعد از سالیان سال در حق کسی که باهاش پیمان دوستی بستی چه کارایی کردی هیچوقت به هیچ دوستی توی دنیا اعتماد نمیکنه... من با همه ی خیانتی که ازت دیدم باز هم به وجود دوست خوب ایمان دارم... چون هر چقدر تو بهم ضربه زدی به همون اندازه ماندانایی که شناخت چندانی از من نداشت بلندم کرد
همونجور که دارم عقب عقب میرم ادامه میدم: تمام سالهایی که دوستت بودم هیچوقت در حقم دوستی نکردی... فقط کافی بود بگی همه چیز حل میشد اما با تظاهر به دوست بودن از پشت بهم خنجر زدی
آهی میکشه و میگه: ببخش ترنم... فقط ببخش
پشتم رو بهش میکنم و همونجور که دارم به سمت نریمان میرم با صدایی گرفته میگم: نخواه بنفشه... نخواه.... تکمیلم... دیگه ظرفیتش رو ندارم که ببخشم و دوباره داغون بشم...ظرفیتم بیشتر از هر پری پره... فقط یادت باشه دفعه ی بعد که خواستی خنجر رو فرو کنی تو قلب طرف فرو کن.. از پشت ضربه خوردن مرگ تدریجی رو به همراه داره... یاد بگیر مردونه بجنگی... هر چند هیچوقت باهات جنگی نداشتم که لایق چنین یادگاری هایی از جانبت باشم...
بنفشه: ترنم خدا شاهده همون روزا پشیمون شدم
یه لحظه سرم رو به عقب میچرخونم و میگم: حتی الان هم با خودت روراست نیستی... اگه پشیمون بودی همون روزا حقیقت رو روشن میکردی... تو حتی همین الان هم پشیمون نیستی؟... زندگیت رو کن بنفشه فقط این کاری رو که با من کردی رو حتی در حق
دشمنت هم نکن... من بعد از چهار سال هنوز هم به دوستیمون امیدوار بودم ولی تو همون روزای اول دوستی قید با من بودن رو زدی بودی... چه ساده لوحانه بازیه زندگیم رو باختم
1401/09/27 20:16ادامه دارد...
1401/09/27 20:16?#پارت_#سی_و_سه
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
چشام پر از غم میشه.... حتی توی اون همه سردی و بی تفاوتی ظاهری هم مطمئنم میشه غم رو به راحتی از چشام خوند.... دلم میخواد برم... نمیدونم کجا؟!... فقط میدونم دوست دارم هر چه زودتر از اینجا برم... برم یه جای دور... یه جایی که توش رفیق به یه نارفیق تبدیل نشه... عشق به یه هوس زودگذر تبدیل نشه... مادر به یه نامادری بی رحم تبدیل نشه.. برادر به یه دشمن خونی همیشگی تبدیل نشه... دلم میخواد از این شهر و آدماش دل بکنم و برم...تا دیگه فکر نکنم چی در حقشون کردم و چی در حقم کردن.... خدایا یعنی تا این حد بد بودم... بی توجه به بنفشه نگاهی به اطراف میندازم تا مطمئن بشم نریمان به خاطر نگرانی برنگشته... وقتی نریمان رو نمیبینم مطمئن میشم تو ماشین منتظرمه... سرعتمو زیاد میکنم تا زودتر برم
زن غریبه: خانم کجا؟
آلاگل: میشه چند لحظه با اون خانوم حرف بزنم
زن غریبه: نه... برام مسئولیت داره
آلاگل: فقط چند لحظه
زن غریبه با حرص میگه: فقط چند دقیقه
آلاگل: حتما...خانم مهرپرور؟!
با صدای نیمه آشنای آلاگل سر جام متوقف میشم... سروش با فاصله ی نه چندان دوری رو به رومه... پشتم به آلاگله و نگاهم به سروش
دلم نمیخواد برگردم... دلم نمیخواد ببینمش... عشقه سروشه که باشه... دنیای سروشه که باشه... همین که راه رو برای سروش باز گذاشتم و از همه ی آرزوهام گذشتم برام به اندازه ی همه ی دنیا سخته.... تحمل این یکی رو دیگه ندارم... تحمل رو در رویی با کسی که اول دوستم و بعد عشقم رو ازم گرفت رو ندارم... هر چند دوستم رو خیلی قبلتر از اینا از دست داده بودم فقط خودم نمیدونستم میخوام بدون اینکه جوابش رو بدم راهم رو بگیرم و برم که باز متوجه ی نگاه سروش میشم... جنس نگاش رو دوست دارم... مهربونه مهربونه... مثل گذشته ها... مثل چهار سال پیش... نگاش از همون نگاه هاییه که فکر میکردم آرزوی دوباره دیدنش رو به گور میبرم... انگار هنوز متوجه حضور آلاگل نشده... چون نگاهش فقط چشمای من رو کنکاش میکنه... نمیدونم تو چشمام دنبال چی میگرده ولی انگار نمیخواد دست از کنکاش برداره... یه لبخند رو لبشه... یه لبخند از جنس گذشته هایی که برام رویا شده بودن... بدون اینکه متوجه باشم من هم تو نگاهش غرق میشم... کم کم وجود همه *** و همه چیز رو از یاد میبرم... مکان و زمان رو فراموش میکنم... با وجود همه ی سرمایی که تو وجودم احساس میکنم از گرمای نگاهش جونی دوباره میگیرم
نمیدونم چقدر گذشته اما با اخمایی که روی پیشونیش میشینه به خودم میام... مسیر نگاهش و به پشتم تغییر میده... به عقب برمیگردم و آلاگل رو میبینم که با مهربونی به سروش لبخند میزنه... زهرخندی رو لبم میشینه
پس بگو... آقا تازه متوجه
ی حضور عشقش شده...
بدون هیچ حرفی نگام رو به سروش میدوزم و با تاسف سری براش تکون میدم...
برات متاسفم سروش واقعا برات متاسفم لبخندت تا زمانی واسه ی منه که آلاگلت نباشه
به سمت خروجی حرکت میکنم
برای سروش متاسف نباش *** جون... واسه ی خودت متاسف باش که همیشه انتخاب دومی
آلاگل دوباره صدام میکنه
بی توجه به صدای آلاگل میخوام به راهم ادامه بدم
که مچ دستم رو با دستای دستبند زدش میگیره و اجازه نمیده
زن غریبه: کجا دختر؟
آلاگل: ببخشید حواسم نبود
زن غریبه: برام دردسر درست نکن.. زود تمومش کن
آلاگل: باشه خانوم... فقط چند دقیقه
زن با یه خورده فاصله از ما نگاهش رو به آلاگل میدوزه
سروش با این حرکت آلاگل اخماش غلیظ تر میشه... با حرکتی سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره و به سمت ما میاد... دلم میگیره... بیشتر از قبل... بیشتر از همیشه... لابد میترسه به عشقش حرفی از ابراز علاقه ی مجددش بزنم... نترس آقای راستین.. نترس... من برای ویرون کردن هیچ دلی ساخته نشدم... حتی اگه اون دل از آن دشمنم باشه
آلاگل: کجا خانم ترنم مهرپرور؟!... تشریف داشتین
اخمام رو تو هم میکنم و با خونسردی تصنعی به عقب برمیگردم و بی حرف نگاش میکنم
آلاگل: چیه خانم خانما... زبونت کوتاه شده؟... یادمه روز تولدم زیادی بلبل زبونی میکردی
زهرخندی رو لبام میشینه... لبامو نزدیک گوشش میبرم و با آرامشی که واسه ی خودم هم عجیبه میگم: یاد گرفتم وقتم رو برای کسی که حتی لایق نفس کشیدن هم نیست تلف نکنم
بعد از تموم شدن حرفم دستم رو به شدت از دستاش بیرون میکشم
اخماش تو هم میره و عصبانی میشه اما سعی میکنه مثل من خونسرد باشه... اون هم با خونسردی تصنعی به آرومی میگه: همین آدم بی لیاقتی که رو به روته تونست کسی رو در عرض چند ماه مال خودش کنه که جنابعالی در طول پنج سال نتونستی اون رو عاشق و شیدات کنی پس زور اضافه برای عاشق کردن کسی که هیچوقت عاشقت نبود نزن
حرفاش تلخه... تلخ تر از زهر ولی آمیخته با حقیقت... با همه ی حقیقی بودن حرفاش باز هم نمیتونم بیشتر از این تاب و تحمل شکست رو در مقابلم داشته باشم
با بی تفاوتی ظاهری میگم: اون کسی که فعلا داره زور بیخود میزنه من نیستم تویی....اگه این همه به عشقت ایمان داری نباید ترسی از وجود من داشته باشی ولی انگار خودت هم میدونی که وجود من اونقدرا هم بی اهمیت و بی تاثیر نیست
--------
زن غریبه: بسه دیگه... بهتره بریم
آلاگل انگشت اشاره اش رو بالا میاره و خطاب به زن میگه: فقط یه دقیقه
زن با اخمایی در هم دوباره یه خورده از ما فاصله میگیره و آلاگل تلخ تر از قبل ادامه میده: کسی که جسم و روحش رو با
من شریک شده هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه... پات رو از زندگی من بکش بیرون
با این حرف آلاگل یخ میبندم... نمیدونم چقدر حال و روزم تغییر میکنه که تمسخر نگاهش پررنگتر از قبل میشه...
رقیب قاهریه... بازیش رو خوب بلده... با اینکه میدونه آرامشم ظاهریه با اینکه میدونم خونسردیش یه بازیه ولی هیچکدوم به روی همدیگه نمیاریم... نمیدونم چرا؟... شاید چون تو این قسمت یک یک برابریم
بغض بدی تو گلوم نشسته ولی اجازه ی شکستن رو بهش نمیدم... چشمای آلاگل یهو پر از ترس میشه و یه قدم به عقب میره.. نمیدونم چرا؟!... دلم هم نمیخواد بدونم چرا؟!... فقط لبخند تلخی میزنم که آلاگل با همه پریشونیه چشماش باز هم از لبخندم حیرت میکنه
همونجور که میخوام برم با لحن گرفته ای میگم: مثله اینکه فراموش کردی اون کسی که پاش رو توی زندگیه دیگری گذاشت من نبودم تو بودی
با غمی صد برابر از گذشته برمیگردم تا زودتر برم... هر چند مطمئنم با رفتنم هم هیچی درست نمیشه ولی رفتن رو به اینجا موندن و حرف شنیدن ترجیح میدم
همینکه برمیگردم به کسی برخورد میکنم و تعادلم رو از دست میدم... تا مرز افتادن فاصله ای ندارم که دستای یکی دور کمرم حلقه میشه... بدون نگاه به صورتش هم میتونم بگم اون شخص کسی به جز سروش نیست... آغوشش همون آغوشه فقط فرق با گذشته تو اینه که دیگه مال من نیست
به شدت به عقب هلش میدم که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره...
با اخم به آلاگل نگاه میکنه و با لحن خشنی میگه: چی به ترنم گفتی؟
تقلا میکنم که از دستش خلاص بشم اما اصلا توجهی به تقلای من نداره
آلاگل با پوزخند نگاش میکنه: حقیقت رو عزیزم... بالاخره که باید میفهمید
سروش متعجب نگاهی به من و نگاهی به آلاگل میندازه
سروش: چی رو؟!
آلاگل خودش رو متعجب نشون میده و میگه: یعنی میخوای بگی نمیدونی؟!
سروش کلافه با دست آزادش چنگی به موهاش میزنه و بدون توجه به تقلاهای من، من رو به گوشه ای میبره تا جلب توجه نشه
با لحن نرمی میگه: ترنم؟!
-ولم کن
با همون لحن ادامه میده: آلاگل چی بهت گفت؟
-میگم ولم کن
سروش: خانمی فقط بگو اون لعنتی چی بهت گفت که گرفته تر از قبل شدی؟
با صدای تقریبا بلندی میگم: لعنتی ولم کن
نگاه چند نفر به سمت ما جلب میشه اما سروش بی توجه به همه میگه: ترنم فقط بگو چی بهت گفت که اینجوری بهم ریخی
زهرخندی میزنم
-چی میگین آقای راستین؟!... بهم ریختم؟...کی؟... من؟... مگه از اول حال و روزم خوب بود که الان میگین بهم ریخته شدم... نه آقا... من از اول همینجور بودم.. بهم ریخته... تلخ... تنها... بی کس... پس برای من دل نسوزون... برو پیشه عشقت.. نترس بهش هیچی
نگفتم
هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا جمعش میبندم و بعضی وقتا به مفرد صداش میکنم...
دستش رو محکمتر دور کمرم فشار میده که درد بدی توی پهلوم میپیچه
سروش: ترنم چی داری میگی؟... دلسوزی چیه؟
از شدت درد اشکم در میاد و ناله ای میکنم
سروش متحیر نگام میکنه... حلقه ی دستش رو شل میکنه
دستم رو روی پهلوم میذارم و از شدت درد نفس نفس میزنم
سروش: ترنم چی شده؟
بدون توجه به درد پهلوم با همه ی قدرتم هلش میدمو با دو به سمت خروجی میرم و به صدای ترنم ترنم گفتنای سروش هم توجهی نمیکنم
--------------
*******
&&سروش&&
از مقابل چشمای متعجب مردم پشت سر ترنم به سرعت میدوه و صداش میکنه اما ترنم بی توجه به اون به سمت ماشینی میره که صبح توش نشسته بود... سوارش میشه و به پسر پشت فرمون که تازه فهمیده اسمش نریمانه چیزی میگه... نریمان نگاهی به اون میکنه و سری تکون میده... سرعتش رو بیشتر میکنه نمیخواد این بار ترنم رو از دست بده... بخاطر تصادف کوچیکی که صبح داشت پاش درد میکنه وگرنه زودتر از اینا میتونست به ترنم برسه... قبل از اینکه به ماشین برسه ماشین روشن میشه و به از چند ثانیه سرعت از مقابل چشماش رد میشه... ناامید از رفتار ترنم همونجور که نفس نفس میزنه خم میشه زانوهاش رو میگیره.. سعی میکنه نفسی تازه کنه... نمیدونه چیکار باید کنه ولی با همه ی اینا خوشحاله
بعد از تازه کردن نفسی راست وایمیسته و زیر لب زمزمه میکنه: مهم نیست چه اتفاقی میفته... مهم اینه که زنده ای ترنمم... مهم اینه که زنده ای... میدونم که میتونم درستش کنم... همه چیز رو مثل سابق میکنم عشقم
همه چیز براش مثله یه معجزه میمونه... هنوز هم باورش نمیشه ترنم، عشق، همه ی وجودش زنده هست و نفس میکشه
با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... نگاهی به شماره میندازه... شماره ی طاهاست... تازه یاد طاها و سیاوش میفته... امروز شوکهای بزرگی بهش وارد شد
زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره سیاوش
بالاخره جواب میده
-سلام طاها
طاها با صدای بلندی میگه: سروش نذار ترنم بره... تو رو خدا سروش نذار بره
ته دلش میگیه
آهی میکشه
-طاها اون رفت
طاها: چــــــــــی؟!
-هر کاری کردم که نگهش دارم نشد
طاها: چی میگی سروش؟.. دادگاه که هنوز تموم نشده؟
-نمیدونم طاها... شاید برگرده
طاها: چرا گذاشتی بره سروش؟
با لحن درمونده ای میگه: حالا از کجا پیداش کنم سروش.. اون محاله ماها رو ببخشه... محاله دوباره برگرده... محاله
ته دلش از این حرف طاها خالی میشه...با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه
زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه میگه: خدایا چیکار کنم؟
طاها: نباید میذاشتی بره سروش... نباید
میذاشتی
-میگی چیکار کنم؟.. از دستم فرار کرد... تا دم ماشین هم دنبالش اومدم ولی سوار ماشین شد و با اون پسره که اومده بود رفت
صدای گرفته ی طاها رو میشنوه
طاها: حق داره سروش... حق داره که بره ولی من باید پیداش کنم... همه مون خیلی در حقش بد کردیم بیشتر از همه من و مامان...باید پیداش کنم... مصیبتهای امروز خونواده بخاطر دل شکسته شده ی ترنمه
با درموندگی میگه: خدایا باید پیداش کنم فقط نمیدونم از کجا؟...
یاد پیمان میفته که هنوز تو دادگاهه
-طاها... پیمان
طاها بی توجه به حرف سروش ادامه میده: سروش کجای این شهر رو بگردم.. کجاش رو؟
با اعصابی داغون داد میزنه: طاها با توام؟
طاها: هان؟.. چته؟... چرا داد میزنی؟
-میگم پیمان... پیمان هنوز تو دادگاهه
طاها: پیمان دیگه کیه؟
نفسش رو با حرص بیرون میده... همنجور که دوباره از خیابون رد میشه و به داخل میره میگه: همونی که ترنم رو نجات داد.. ترنم صبح با نریمان و پیمان اومده بود... الان هم با نریمان رفته ولی پیمان هنوز نرفته
طاها هیچی نمیگه
-طاها هستی؟
طاها: سروش فقط نگهش دار... من خودم رو میرسونم... تو رو خدا نذار این پسره هم از دستمون بره... هنوز هم که هنوزه نمیتونم این همه شوک وارده رو باور کنم... هیچی باورم نمیشه سروش... تو رو خدا حواست به همه چیز باشه تا من بیام
آهی میکشه و سری تکون میده...
-طاها از سیاوش بگو... حالش چطوره؟
طاها: داغونه داغونه... مجبور شدم بیارمش درمونگاه.. حالش بدجور خراب بود
-حق داره... میدونم چی میکشه... من تا همین چند روز پیش همین احساس رو داشتم... خیلی سخته طاها
طاها: سروش ترانه برای من همه چیز بود.... میفهمی چی میگم؟... ترانه خیلی مظلوم بود... ترنم همیشه با طاهر درد و دل میکرد... اما ترانه همه ی درد و دلاش رو به من میگفت... اون خیلی برام عزیز بود... من و ترانه خیلی با هم صمیمی بودیم... هنوز نمیتونم باور کنم که چنین بلایی سر ترانه اومده... من سیاوش رو بیشتر از همگیتون درک میکنم سروش
یه لحظه این احساس بهش دست میده که طاها داره گریه میکنه
دلش میگیره... میدونه خیلی سخته هیچ حرفی برای دلداریه طاها نداره.. یاد ترانه میفته... زن داداشش... کسی که با مرگش زندگیه همه رو به کامشون تلخ کرد
صدای زن غریبه ای رو میشنوه: آقا سرم بیمارتون تموم شده؟
طاها با صدای گرفته ای میگه: باید برم سروش... نذار ترنم رو هم از دست بدم... نذار سروش... بذار جبران کنم...
-حواسم هست داداش... برو خیالت تخت
بعد از زدن این حرف گوشی رو قطع میکنه... چشم میچرخونه تا پیمان رو پیدا کنه
------------
اشکان: چی شد سروش؟
-با نریمان رفت
اشکان: عیبی نداره پیداش
میکنیم... خدا رو شکر که زنده و سالمه
-اشکان میتونی پیمان رو پیدا کنی؟... حالم زیاد خوش نیست؟
اشکان: باشه... تو برو بشین من پیداش میکنم
سری تکون میده و روش رو برمیگردونه که آلاگل رو که کنار ماموردستبند زده واستاده... اخماش تو هم میره و دوباره خشمش فوران میکنه...
با قدمهای نسبتا بلند به سمت آلاگل میره و مقابلش وایمیسته...بدون توجه به اون مامور از بین دندونای کلید شده به آلاگل که از ترس یه قدم عقب رفته میگه: دوباره چه گ- - خوردی؟
آلاگل با ترس نگاش میکنه و هیچی نمیگه
کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: میگم چه غلطی کردی؟... چی به ترنم گفتی که حالش بد شد؟
مامور زن: آقا چه خبرتونه؟
سکوت آلاگل عصبی ترش میکنه... بی توجه به ماموری که مسئول نگهداری از آلاست چند قدم فاصله رو طی میکنه و خودش رو به آلا میرسونه... آلا اونقدر به عقب میره که به دیوار میچسبه
ماور زن: آقا چتونه؟...
بازوهای آلاگل رو میگیره و بین انگشتاش محکم فشار میده
-به عشقم چی گفتی لعنتی که با بغض نگام میکرد
با داد میگه: هان؟.. بهش چی گفتی؟... میگی یا استخونت رو زیر انگشتام خرد کنم
چند نفر به سمتش میان و سعی میکنند اون رو از آلاگل جدا کنند اما موفق نمیشن
مامور زن که میبینه هیچ کاری نمیتونه کنه به ناچار به سمت مامورای دیگه میره و با عجله یه چیزایی رو به اونا میگه
آلاگل با ترس سری تکون میده و میگه: هیچی؟!
پوزخندی میزنه
-اِ... جالبه... همین نیم ساعت پیش که حرف از گفتن حقیقت میزدی... برام جالبه بدونم از کدوم حقیقتی حرف میزدی که خودم هنوز خبر ندارم
آلاگل آب دهنش رو قورت میده و با ترس نگاش میکنه
اشکان: سروش چیکار داری میکنی؟
با داد میگه: نکبت میگم چی به ترنم گفتی؟
چنان دادی میزنه که آلاگل از ترس جیغ میکشه
اشکان و چند تا از مامورا به زور اون رو از آلاگل جدا میکنند
اما اون بی توجه به مامورا با داد میگه: به خدا اگه فهمم باز هم یه دروغ دیگه سر هم کردی میکشمت...
بلندتر از قبل میگه: میکشمت... فهمیدی
آلاگل که سروش رو اسیر دست مامورا میبینه پوزخندی میزنه و میگه: واسه کی داری خودت رو به آب و آتیش میزنی احمق
از این همه پررویی آلاگل دهنش باز میمونه... تا حالا این روش رو ندیده بود
آلاگل با تمسخر میگه: مطمئن باش هیچوقت بهش نمیرسی آقای راستین
با تقلا سعی میکنه خودش رو از دست مامورا آزاد کنه که موفق نمیشه
مامور زن که سعی داره آلاگل رو ببره با اخم میگه: تمومش کن
اما آلاگل حرف آخر رو میزنه و باعث میشه که سروش بیشتر از قبل آتیش بگیه
آاگل: حالا که من بهت نرسیدم اجازه نمیدم ترنم هم بهت برسه... مطمئن
باش جوابش به تو واسه ی همیشه منفی میمونه
دیگه صرش تموم میشه... چنان دادی میزنه که حتی خود آلاگل هم از ترس پشت مامور زن پناه میگیره...در یک لحظه از غفلت دو تا مامورا و اشکان رو که سعی داشتن اون رو بیرون ببرن رو به کناری هل میده و با دو خودش رو به آلاگل میرسونه و چنان سیلی ای بهش میزنه که نه تنها گوشه ی لبش پاره میشه بلکه از بینیش هم خون سرازیر میشه
این دفعه اون با پوزخند میگه: دیگه به هیچکس اجازه نمیدم باعث ریختن حتی یه قطره اشک از چشمای عشقم بشه
بعد با انگشت اشاره تهدیدوار میگه: جرات داری یه بار دیگه یه بازیه دیگه راه بنداز اونوقت همه *** و کارت رو به عزات مینشونم... این رو هم یادت باشه از الان تا آخر عمرم هم که شده همه ی سعیم رو میکنم تا عشقم رو به ست بیارم... هیچکس و هسچ چیز هم جلودارم نیست و مطمئن باش که وقتی من چیزی رو بخوام به دستش میارم... عشق من همیشه عشق من میمونه...
بعد هم خیلی خونسرد از مقابل چشمای مامورا که میخواستن اون رو به بیرون ببرن رد میشه... با دیدن پیمان که دست به جیب به دیوار تکیه داده و با لبخند نگاش میکنه لبخندی رو لباش میشینه و به سمت اون حرکت میکنه
*********
نریمان: خواهری؟!
-هوم؟!
نریمان: جای خاصی مدنظرته؟... یا به انتخاب من بریم واسه ی خرید
-نریمان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟!
نریمان: من و ناراحتی؟.. از اون حرفا بودا
با مهربونی نگاش میکنم
-پس واسه ی امروز خرید رو بیخیال شو
نریمان: نه دیگه.. نشد... حالا که اینطوره نه تنها ناراحت میشم بلکه کلی هم عصبانی میشم
هیچی نمیگم و از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم
نریمان: این حرکت یعنی اینکه الان قهر کردی و بنده باید منتت رو بکشم؟
همونجور که نگام به بیرونه لبخندی میزنم
-نه داداش.. هر جا دوست داری برو... مسئله ای نیست
تنها چیزی که الان دلم میخواد یه خلوته پر از سوکته
نریمان: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم ولی وقتی اینجوری حرف میزنی دلم آتیش میگیره... آخه دختر چرا به خودت این همه ظلم میکنی؟... اصلا خرید رو بیخیال ولی حق نداری حالا خونه بری... من از این مرخصی های مفتی مفتی کم گیرم میاد... میریم با هم بگردیم فقط بگو کجا؟
ناخودآگاه زبونم باز میشه و آدرس یادگار روزهای تلخ تنهاییم رو به نریمان میگم
نریمان: واقعا میخوای بری بین اون کوچول موچولا... آخه اونجوری که حوصلمون سر میره
با حفظ لبخند روی لبم میگم: تنها جایی که میتونه آرومم کنه
نریمان: تو دنبال چی هستی ترنم؟
-نریمان امروز سوالای سخت سخت میپرسیا
نریمان: نه واقعا ترنم تو دنبال چی هستی؟
نگام رو از بیرون میگیرم و به شیشه تکیه میدم
همونجور که بهش خیره میشم ادامه میدم: تو فکر کن دنبال آرامش
نریمان: مگه توی پارک میشه به آرامش رسید
-هر جا که پاکی و صداقت وجود داشته باشه میشه به آرامش رسید... وجود بچه های دور و برم بهم نشون میده که هنوز هم توی این دنیا پاکی و صداقت وجود داره... من عاشق مهربونی و صداقت بچه هام نریمان... نمیدونی چقدر شیرینه وقتی روی نیمکت پارک بشینی به سادگیشون زل بزنی... من اینجوری خودم رو به خدا نزدیکتر احساس میکنم
نریمان: خب چرا نمیری یه مسجدی یه امامزاده ای یه حرم حضرت معصومه ای یه جمکرانی؟...با تهران هم که فاصله ی چندانی نداره.. مادر من هر وقت ناآرومی میکنه میره جمکران
چشمام رو ریز میکنم و متفکر به نریمان نگاه میکنم... واقعا چرا نمیرم
نریمان: کجایی دختر؟... مواظب باش غرق نشی
بی توجه به حرف نریمان میگم: نمیدونم داداش... تو بذار به حساب کم سعادتیه بنده...
زهرخندی میزنم و به آسمون اشاره میکنم: هیچوقت واسش بنده ی خوبی نبودم
همونجور که حواسش به رو به روهه ابرویی بالا میندازه
نریمان: حداقل مثل بعضیا واسه ی بنده هاش آدم بدی نبودی... ترنم توی این شهر من چیزایی رو میبینم که تو اگه فقط و فقط در موردشون بشنوی به وجود خودت و همه ی جد و آبادات افتخار میکنی... باز هم خوشبختی ترنم... با وجود همه ی این مصیبتها هنوز هم خوشبختی
سری به نشونه ی تائید حرفاش تکون میدم
-آره داداش... بعضی وقتا که با دقت به اطرافیانم نگاه میکنم میبینم خیلیا هستن که وضعشون از من بدتره... خیلیا
نریمان: میدونی از چیت خوشم میاد؟
منتظر نگاش میکنم
نریمان: اینکه برعکس خواهر و نامزدم و خیالیای یگه در برابر حرفام جبهه نمیگیری
-شاید دلیلش اینه که با بودن توی اجتماع، من هم به همین حرفا رسیدم... قبلنا من هم جبهه میگرفتم.. من هم از نصیحت متنفر بودم... من هم وقتی به یه مشکلی برمیخوردم داد و بیداد راه مینداختم ولی در طول این چهار سال فهمیدم همه چیز اون جور که به نظر میرسه نیست
یاد مهربان میفتم... که مجبور به کلفتی توی خونه های مردم شده بود... صد در صد بدتر از مهربان هم هستن...
-من خودم میدونم خوشبخت ترین آدم روی زمین نیستم ولی این رو هم میدونم که خیلیا هستن زندگیشون سخت تر و بدتز از منه...
نریمان: خوبی
بغض تو گلوم جا خشک کرده ولی به زحمت لبخندی میزنم و میگم: آره... بیشتر از همیشه
نریمان: کاملا معلومه
با شیطنت تصنعی نگاش میکنم
-اگه معلومه چرا میپرسی؟
نریمان: تا شاید به جای تظاهر حرف دلت رو بزنی
آهی میکشم و لبخدی میزنم
-نریمان حرف دل رو نباید زده بشه...حرف دل حرفیه که از چشمای طرف خونده بشه... حرف یعنی
بدون اینکه تو در مورد نامزدت حرف بزنی من بدونم که تو دیوونه وار عاشقشی
نریمان برای چند لحظه نگام میکنه و بعد سری تکون میده
نریمان: همیشه سر بسته حرف میزنی... حرفات طوریه که آدم رو توی زمین و آسمون معلق نگه میداره
زهرخندی جای لبخندم رو میگیره
-تو جدی نگیر داداش... حرفای من بیشتر به چرت و پرت شباهت داره تا حرف.. فقط کافیه ساده از کنارشون بگذری
نریمان: چرا با ساعتها فکر کردن هم نمیتونم درکت کنم
-چون جای من نیستی
نریمان: مگه تو کجایی
-یه جایی مثل برزخ... تا حالا از نزدیک دیدیش؟؟
نریمان: ترنم من کاملا جدی ام
-چرا فکر میکنی من دارم شوخی میکنم؟
خنده اش میگیره
نریمان: آخه یه خورده شبیه شوخی بود
خودم هم خندم میگیره
نریمان: از دست تو
نگامون بهم گره میخوره و هر دومون پقی میزنیم زیر خنده
-بیخیال داداش...
وقتی خندیدنمون تموم میشه نریمان میگه: ترنم خارج از همه ی این بحث ها میخواستم یه چیزی رو امروز بهت بگم
با تعجب نگاش میکنم
ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و کامل به سمت من برمیگرده
نریمان: راستش من و پیمان یه چیز رو بهت دروغ گفته بودیم
تعجبم بیشتر میشه
-دروغ گفتین؟
سری تکون میده و در ادامه ی حرفش میگه: تو اون شرایط که حالت خراب بود چاره ای نداشتیم این رو میگم شاید کمکی به سروش بکنه
-سروش؟!... آخه دروغ شماها چه ربطی به سروش داره؟... اصلا یعنی چی که حرفت ممکنه به سروش کمک بکنه؟
----------------
نریمان: بابا چه خبرته.. یکی یکی بپرس... کامپیوتر که نیستم
با بی حوصلگی میگم: نریمان برو سر اصل مطلب
نریمان:قبل از حرف اصلیم میخوام یه چیزی بهت بگم ترنم... میخوام بگم داری اشتباه میکنی... اون دوستت داره
-کی رو میگی؟!
نریمان: حالت خوبه ترنم... منظورم سروشه
پوزخندی رو لبام میشنه
-رویای قشنگیه
نریمان: دیوونه اون واقعا دوستت داره
با تمسخر میگم: آره حتما... مطمئنه مطمئنم که دیوونه وار عاشقمه
نریمان: من خودم یه پسرم... جنس نگاه سروش رو خوب میفهمم
آهی میکشم
-جنس نگاه سروش رو که من هم میفهمم
نریمان: واقعا؟!
سری تکون میدم
-نگاش به خودش رنگ ترحم و دلسوزی گرفته... لابد عذاب وجدان باعث شده تا این حد تغییر کنه... به جای این حرفا بهتره حرف اصلیت رو بزنی
سری با تاسف تکون میده و میگه: ترنم چرا حرفم رو قبول نمیکنی
به تلخی میگم: میخوای بدونی؟
سری تکون میده
-واقعا میخوای بدونی؟
نریمان: آره ترنم.. یه دلیل بیار تا عشقی که تو چشمای سروش میبینم رو انکار کنم... فقط یه دلیل بیار
-میارم نریمان.. برات دلیل هم میارم ولی قبلش تو جواب این سوالم رو بده... چقدر نامزدت
رو دوست داری؟
نریمان: خیلی
-حس میکنی عاشقشی
نریمان: البته
-حالا اگه یه روزی شرایطی پیش بیاد که از نامزدت جدا بشی اگه عاشقش باشی میری نامزد میکنی؟
نریمان: نه
-اگه نامزدت بهت خیانت کرده باشه ولی تو هنوز بهش احساس داشته باشی نامزد میکنی؟
به سختی میگه: نه
-آیا غیر از اینه که اگه با *** دیگه ای ازدواج کنی یعنی عشق قبلی توخالی بوده
...
-نریمان جوابم رو بده
نریمان: ترنم من دلیل نامزدیه سروش رو نمیدونم... شای از روی لج و لجبازی این کار رو کرده.. من عشق رو از چشماش میخونم
-نه نریمان.. بعد از چهار سال دیگه دلیلی واسه ی لج و لجبازی وجود نداشت.. اگه میواست لجبازی کنه همون چهار سال پبش نامزد میکرد... وقتی میگم اون عاشقه آلاگله دلیل دارم چون توی مهمونی طوری باهاش برخورد کرد که حتی با منی که 5 سال نامزدش بودم اون طور رفتار نکرده بودم... میفهمی چی میگم نریمان
اشک تو چشمام جمع میشه
-بوسه ها و ابراز علاقه هاش به آلاگل توی جمع برای منی که یه بار هم اون جوری باهام رفتار نشده بود برام در حد مرگ سخت بود... میفهمی؟... نه نریمان نمیفهمی... به خدا نمیفهمی...سروش دوستش داره نریمان... از تمام حرکاتش معلومه... لبخنداش.. خنده هاش.. نوازشاش.. مهربونیاش با آلاگل... چطور میتونه از عشق نباشه؟... تو بگو نریمان.. تو بگو اگه خوده تو عشقت رو توی چنین وضعیتی میدیدی باز همین حرف رو میزدی؟
رگ گردنش متورم و دستاش مشت میشن
--------------
زمزمه وار میگم: بدتر از همه ی اینا میدونی چیه؟
با چشمای سرخ شده فقط نگام میکنه
با صدایی که میلرزه میگم: که توی بدترین شرایط بفهمی کسی که جونت به جونش بسته ست جسم و روحش رو با عشق جدیدش سهیم شده
نریمان: محاله؟
با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و با صدای بلند میگم: آلاگل خودش بهم گفت نریمان... اون لعنتی خودش بهم گفت... همین امروز... تو اون لحظه داشتم از ناراحتی میمردم... با همه ی حرفا و ادعاهام داشتم از شدت حسادت منفجر میشدم...واقعا حس مرگ بهم دست داده بود... واقعا نمیدونم اون لحظه چطور روی پام واستادم و از حال نرفتم...
صدام ضعیف تر از قبل میشه: شاید به خاطر حفظ این ته مونده های غرورم بود که تونستم مقاومت کنم
آهی میکشم
- این هم دلیل داداش
نریمان: شاید دروغ گفته دختر.. چرا اینقدر ساده ای؟
-تو چه ساده ای داداش.. حرفای سروش هنوز تو گوشمه... حرفایی که در مورد عشقش زد.. بد و بیراه هایی که به من گفت... رفتارایی که با من و با عشقش داشت مثل پرده ی نمایش هر روز و هر شب از جلوی چشمام میگذرن
نریمان سری تکون میده میگه: ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه... مطمئن باش همه چیز بالاخره
روشن میشه... شغل من اینه... وقتی حرفی میزنم برای حرفام دلیل دارم... سروش اگه دوستت نداشت مریض که نبود جن خودش رو به خطر بندازه... یادته وقتی بهشون اومدی سراغ سروش رو گرفتی؟
سری به نشونه ی آره تکون میدم
با پوزخند میگم: دیدی که وسط راه کم آورد و فرار کرد... هر چند من از اول هم دوست نداشتم سروش درگیر بشه... خیلی خوشحالم سالم و سلامت تونست فرار کنه
نریمان: نه خانم خانما.. فرار نکرده بود...
پوزخند رو لبام خشک میشه و اخمام تو هم میره
-منظورت چیه؟... تو و پیمان که بهم گفتین سروش فرار کرده
نریمان: مجبور بودیم... خیلی بی تابی میکردی چاره ای برامون نذاشتی بودی ولی در اصل منصور به قصد کشت آبکشش کرده بود...
با جیغ میگم: چــــی؟
نریمان: آره خواهری.. موضوع از این قرار بود... میدونی چند تا تیر خورده بود؟... من و پیمان فقط تونستیم یه جایی اون رو بندازیم که ماشین رو باشه
نفس تو سینه ام حبس میشه
نریمان: وقتی بیهوش شده بودی اونقدر داد و بیداد راه انداخته بود که حتی خوده من میگفتم عجب مجنونیه
با حیرت میگم: غیر ممکنه
دوباره ماشین رو به حرکت در میاره و میگه: غیرممکن غیرممکنه... من به آخر ماجرا کار ندارم ... اصلا هم نمیگم ببخشش... میگم بهش فرصت بده تا حرفاش رو بزنه... شاید هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نباشه
هیچ حرفی واسه گفتن ندارم... انگار اون هم دیگه هیچ حرفی واسه ی گفتن نداره... چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای نریمان رو پیش خودم حلاجی کنم... یعنی سروش به خاطر من تا مرز مردن هم پیش رفته بود... حتی تصورش هم باعث میشه قلبم فشرده بشه...
چشمام رو باز میکنم سرم رو بین دستام میگیرم... واقعا کلافه ام.. نهایته نهایتش تنها جوابی که یه خورده من رو قانع میکنه میتونه این باشه که سروش از روی انسان دوستی تمام اون کارا رو کرد...
خسته از کلی فکر و خیال بی جواب دستم رو به سمت پخش میبرم و تا یه خورده آهنگ گوش بدم... پخش رو روشن میکنم... دلم گرفته... خیلی زیاد... یه آهنگ میزنم جلو... زیادی شاده به روحیه ی الان من اصلا نمیخوره... یه آهنگ دیگه میزنم جلو... یه آهنگ دیگه...یه آهنگ دیگه... نریمان هیچی نمیگه... خوب میدونه که به این سکوت احتیاج دارم... انگار میخواد کاری کنه تا با خودم کنار بیام... بالاخره به یه آهنگ میرسم... یه آهنگ که برام بی نهایت آشناست... تو آرشیو آهنگهای مورد علاقه ام بود... لبخندی رو لبام میشینه... کمی صدا رو زیاد میکنم
--------------
سخته واست كه بفهمي! چقدر عشق غم انگيز
«غم انگیز؟!.... کار من دیگه از غم انگیز هم گذاشته خداجون ولی به بزرگیه خودت قسم من به همینش هم راضیم... همین که یه جایی زیر این
آسمون آبی هست و نفس میکشه من راضیم»
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم
يه وقتايي بي اينكه بخواي اشكات ميريزه
لبخندم کم کم محو میشه و بغضم ذره ذره زیاد
سخته درك عاشقي كه بيگناهه
«-سروشم گناه من چیه که ترکم میکنی؟
سروش: خیانت»
سری تکون میدم و زمزمه وار میگم: نه سروش، گناه من عاشقیه
اينكه سعي كنم فراموشت كنم برام تنها راهه
«کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیاد هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه »
انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و کم کم راه رو برای قطره قطره های دیگه هم باز میکنه
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سرد
بالاخره به خیابون آشنایی میرسم که سالهای سال مسیر رفت و آمد هر روزه ام بوده
انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم
حس میکنم سرعت ماشین داره کم میشه.. چشمام رو باز میکنم و نریمان رو میبینم که ماشین رو گوشه ی خیابون نگه میداره... با چشمای اشکی بهش زل میزنم نمیدونم چی تو نگاهم میبینه که خیلی آروم من رو به سمت خودشمیکشه و سرم رو به سینه اش میچسبونه
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سرد
سرد تك تك روزام مثل غروب پاييزي
زیرگوشم زمزمه میکنه:خواهری چرا این همه بی تابی میکنی؟... من که بهت میگم دوستت داره
كه اگه ميديدي ميگفتي چه عشق غم انگيزي
همین حرفش کافیه تا اشکام با سرعتی بیشتر از قبل جاری بشن
چه روزايي كه بي تــــــو زندگي كردم
فقط بغض میکنم.. اشک میریزم و با همه ی وجودم سعی میکنم که هق هق کودکانه ام رو تو گلوم خفه کنم
يه وقتايي ميمُردم امـــــــــــــــا
«میمردم؟!... نه من هر روز و هر ثانیه دارم میمیرم»
تو رو از ياد نـــــــــميبُردم
«فقط نمیدونم با این همه مردن چطور هنوز زنده ام و لحظه هام رو به یادت سپری میکنم»
انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم
-دوستم نداره داداشی... دوستم نداره.. هیچوقت دوستم نداشت
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سردم
با مهربونی نوازشم میکنه... دقیقا مثل طاهر و یا شاید خیلی مهربون تر از طاهر... خدایا کارم به کجا رسیده که این غریبه برام از برادرم هم برادرتره
انقدر بي تــــــو موندم كه باتــــــو بودنمو فراموش كردم
-اگه دوستم داشت تمام این سالها تنهام نمیذاشت و نمیرفت... نه داداشی دوستم نداره
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سردم
.نریمان پخش رو خاموش میکنه و با ملایمت میگه: اون دوستت داره ترنم... بیشتر از قبل... بیشتر از همیشه... هر
کس دیگه ای هم جای اون بود با کار اون از خدا بی خبرا همین کاری رو میکرد که سروش کرد... اون دوستت داره
دلم میخواد با تموم انکارایی که میکنم حرف نریمان درست از آب در بیاد
آهی میکشم و از آغوشش بیرون میام
تو چشمام زل میزنه و میگه: حرفام رو باور کن ترنم
لبخندی میزنم
واقعا رویای قشنگیه... دلم این رویای دست نیافتنی رو با همه ی وجودش میخواد اما با وجود این همه مانع چطور میتونم به داشتن کسی فکر کنم که نیمی از وجودم نیست بلکه همه ی وجودمه
نگام رو از نریمان میگیرمو به اطراف نگاهی میندازم
نریمان: ترنم
شوق و ذوق بچه ها و همچنین پارک رو میبینم
با صدایی گرفته میگم: هیچی نگو نریمان... حالا نه... باید فکر کنم خیلی خیلی زیاد
با تموم شدن حرفم سریع از ماشین پیاده میشم و بدون توجه به نریمان به سمت همدم روزهای تنهاییم میرم
حتی فکر کردن به اینکه ممکنه سروش دوستم داشته باشه حال و هوام رو عوض میکنه اما با وجود این همه نقصی که در خودم میبینم همه چیز زیادی برام غیرممکن به نظر میرسه... حتی اگه سروش بخواد
با پوزخندی میگم: که نمیخواد
باز هم وجدانم قبول نمیکنه اینجور اون رو درگیر بدبختیهای خودم کنم... خیره سرم ادعای عاشقی دارم بعد بیام اون رو از داشتن تمام چیزهایی که حقشه محروم کنم.. بماند که به اندازه ی همه ی دنیا ازش دلخور و ناراحت هم هستم
با بغض زمزمه وار واسه ی خودم میخونم:
-اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت به غریبه دل سپردی
بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیت که تو یادش مونده اسمت
لگدی به بطری خالیه روی زمین میزنم و میگم: با وجود همه ی دلخوری ها نمیدونم چرا باز هم با همه ی وجودم دوستت دارم سروش... واقعا نمیدونم چرا؟
&&سروش&&
همونجور که لبخند رو لبشه بعد از مدتها با آرامش کامل به سمت ماشین میره
اشکان: هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟
به کاغذی که تو دستشه نگاه میکنه
اشکان: هوی.. با توام
کاغذ رو به سمت اشکان میگیره... اشکان بدون اینکه کاغذ رو بگیره میگه:این چیه؟
در ماشین رو باز میکنه... قبل از نشستن میگه: سوار ماشین شو و برو به این آدرس
اشکان: نه بابا... خوشم میاد که بنده رو با راننده ی شخصیت اشتباه گرفتی
اخماش تو هم میره
-اشکان من الان حوصله ی خودم رو ندارم... اگه نمیای من خودم میرم تو هم بمون بعدا با طاها و سیاوش بیا
اشکان تنه ی محکمی بهش میزنه و از کنارش رد میشه تا سوار ماشین بشه
لبخندی رو لبش میشینه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونستم رقیق نیمه راه نمیشی
همزمان با اشکان سوار ماشین میشه.. اشکان کاغذ رو از دستش
میکشه و میگه: بده اون کاغذ صاب مرده رو ببینم کدوم گوری میخوای بری
...
اشکان: اینجا کجاست؟
-جایی که ترنم توش ساکنه
اشکان: پس بگو... من میگم چرا آقا شنگول میزنه
فقط لبخند میزنه و هیچی نمیگه ولی دلش میخواد داد بزنه... فریاد بزنه.. به همه از خوشحالیش بگه... یاد حرفای پیمان میفته و این خوشحالیش رو هزار برابر میکنه
«پیمان: اون دوستت داره
-ولی.....
پیمان: حرفاش رو جدی نگیر... یه چیزایی از حماقتت شنیدم ولی با همه ی اینا اون تمام روزهایی که اسیر دست دشمن بود بیشتر از خودش نگران تو بود
-شرمنده اشم... تا آخر عمر
پیمان: شرمندگیت چیزی رو درست نمیکنه... باید بهش ثابت کنی که دوستش داری
-آخه چه طوری؟... من حتی یه آدرس هم ازش ندارم
پیمان: اگه مشکلت سر آدرسه که از همین حالا باید بگم این مشکلت حله... برو سراغ بهونه ی بعدی
-من بهونه نمیارم
پیمان: کاملا معلومه... من رو *** فرض نکن با یه نگاه میتونم تا تهش برم... من میگم بهونه میاری چون میترسی ترنم غرورت رو خرد کنه همونطور که تو در گذشته شخصیتش رو زیر سوال بری وگرنه اصلا نمیذاشتی بره
..........
پیمان: چیه؟... چرا ساکتی؟
-این طور نیست
پیمان: پی چرا گذاشتی بره؟
....
-من هنوز تو شوک بودم و هستم... از یه طرف هم میدونم حق با ترنمه... واسه ی همین با خودم گفتم یه خورده آروم بشه بعد دوباره باهاش حرف بزنم ولی ترنم از دستم فرار کرد و رفت
پیمان: برای به دست آوردنش حاضری چیکار کنی؟
-همه کار
پیمان: چه بی مکث و سریع... خوبه اما فقط حرفه.. خودت که خوب میدونی حرف آسونه
-منی که تجربه ی از دست دادن عشقم رو دیدم دیگه حرف نمیزنم فقط و فقط عمل میکنم
پیمان: باید دید... میدونی کلی حرف پشت سرشه؟
-ترنم که بیگناهیش ثابت شد
پیمان: فکر میکنی میشه دهن مردم رو بست... نیمی از مردم در آینده حرفشون این خواهد بود که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها
-برام مهم نیست.. تنها چیزی که برام مهمه عشقمه
پیمان: اگه مهم بود ترکش نمیکردی
-چرا اینقدر سنگ ترنم رو به سینه میزنی
پیمان: چون باید یه چیزایی رو جبران کنم
-چی رو؟
پیمان: بعدا میفهمی
-ترنم خالش خوبه؟
پیمان: چطور؟
-حس میکنم علاوه بر اینکه از لحاظ روحی داغونه از لحاظ جسمی هم مشکل داره... درسته؟... اصلا این مدت چرا از ترنم خبری نبود؟
پیمان: بهتره بعضی از گفتنی ها رو از زبون خوده ترنم بشنوی... تنها کمکی که میتونم بهت بکنم آدرسش رو بهت بدم»
اشکان ماشین رو روشن میکنه
-اشکان
اشکان: ها؟!
- تو این مدت از بس حال و روزم خراب بود اصلا به یاد این نبودم که این صیغه ای که بین من و آلاگل خونده شده رو فسخ
کنم
اشکان: چـــــی؟
-چیه خب؟... یادم رفته بود.. امروز با یدن ریخت نحسش تازه یادم اومد... خودت ببین چیکار باید بکنم تا زودتر از شرش خلاص بشم
اشکان: بچه پررو... هر وقت کارت گیر میفته تازه یاد من میفتی
بی توجه به حرف اشکان میگه: اشکان خیلی خوشحالم... هنوز باورم نمیشه که ترنم زنده و سلامته
اشکان: ولی طفلکی خیلی ضعیف شده.. فکر کنم بدجور اذیتش کردن
با این حرف اشکان خشکش میزنه... تازه یادش میاد لحظه ای که ترنم رو در آغوش گرفته بود صورت ترنم از درد جمع شد... دلش میگیره و نیمی از آرامشش به باد میره
اشکان: این آق پیمان چی بهت گفت که از این رو به اون رو شدی
با ناراحتی میگه: چیز زیادی نگفت
اشکان: باز چه مرگت شد؟
-نگران ترنمم... نکنه اون آشغالای از خدا بی خبر بلای سرش آورده باشن
اشکان: فکر نکنم... دیدی که به جز چند تا کبودی روی صورتش چیز دیگه ای معلوم نبود... اگر هم چیزی باشه فقط یه کوفتگیه ساده معمولیه
با اینکه خیالش راحت نشده ولی ته دلش دوباره خوشحال میشه و ترجیح میده به جای فکرای بیخود راه و چاره ای برای جبران گذشته ها پیدا کنه
اشکان: خب شروع کن
-چی رو؟
اشکان: همون اندک چیزایی که از زبون پیمان شنیدی
-فقط آدرس و..............
مکثی میکنه و لبخند میزنه
اشکان: و چی؟!
-و اینکه ترنم هنوز دوستم داره
اشکان: زحمت کشیدی
-گفت باید بقیه رو از زبون خودش بشنوم
اشکان: که این طور
-ترنم برام همه چیزه اشکان... باید دوباره به دستش بیارم
اشکان: سخت به نظر میرسه
-اون هنوز دوسم داره... همینه که باعث میشه ناامید نشم... حتی بعد از شنیدن بد و بیراهاش باز هم میتونستم عشق رو از چشماش بخونم ولی با همه ی اینا وقتی پیمان حرف از دوست داشتن ترنم زد خیالم راحت شد
اشکان: هیچوقت فکر نمیکردم که اینجور عاشق بشی... یادته چقدر سرد و بی احساس بودی؟
سری تکون میده
-آره... چون با پدربزرگم بزرگ شدم.. اون از جمع فراری بود و من رو هم مثل خودش بار آورده بود... یادمه حتی توی نامزدی سیاوش هم حضور نداشتم چون یه ماموریت مهم برام پیش اومده بود که باید به خارج از کشور میرفتم.. هر چقدر که مامان و بابا اصرار کردن بذار برای بعد قبول نکردم... شاید باورت نشه من ترنم رو قبل از نامزدی ترنم اصلا ندیده بودم.. چون توی مهمونی ها شرکت نمیکردم یا اگر هم به اصرار مامان میرفتم زودی جیم میشدم... بعد از نامزدی سیاوش هم فقط یه بار با ترانه دیدار کوتاهی داشتم تا اینکه یه روز چون سیاوش وقت نداشت عکسهای نامزدی رو به دست ترانه برسونه من رو به خونشون فرستاد... اونجا بود که برای اولین بار با ترنم رو در رو شدم
چشماش رو میبنده و
به اون روز بارونی که اولین جرقه برای آشنایی یه عشق جاودانه زده شد فکر میکنه
...
اشکان: هوی.. کجایی؟
-چته تو؟.. این چه وضع صدا کردنه؟
اشکان: میدونی از کی دارم صدات میکنم... بفرما رسیدیم.. حالا چیکار کنیم؟؟
-فعلا هیچی...
اشکان: خونه ی دوستش زندگی میکنه؟
-اگه به آدرس نگاه کنی میبینی خونه ی دوستش نیست... لابد دوستش بهش کمک کرده تا همین نزدیکیا ساکن بشه... باید منتظر یه فرصت مناسب باشم تا بتونم باهاش حرف بزنم
اشکان: میخوای در مورد خونوادش هم بهش بگی
-دیوونه شدی... معلومه که نه... اونجور که از رفتارش فهمیدم هنوز چیزی نمیدونه... باید بذارم یکم اوضاع آرومتر بشه
اشکان هم سری تکون میده و میگه: حق با توهه
ادامه دارد...
1401/09/28 12:29?#پارت_#سی_و_چهار
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
اشکان: الان میخوای باهاش حرف بزنی
-نمیدونم اشکان... خودم هم نمیدونم... تنها چیزی که الان میدونم اینه که باید زودتر همه چیز رو برای ترنم روشن کنم وگرنه ممکنه باز هم از دستش بدم
اشکان: اون الان از دست همه دلخوره... بهتر نیست بهش فرصت بدی
-اشکان دلم میخواد بهش فرصت بدم تا با خودش کنار بیاد ولی میترسم تو این فرصت دادنا از دستش بدم... اون هیچ چیز نمیدونه... میفهمی اشکان؟... هیچ چیزی از احساس من نمیدونه... باید بهش بگم که تمام اون سالها دروغ گفتم... باید بهش بگم
اشکان: اما چطوری؟... اصلا در مورد من میخوای چی بگی؟
-نمیدونم اشکان... تو رو به خدا اینقدر آیه ی یاس نخون... تو که تو شرایط بدتر از این ناامید نشدی پس چرا الان اینقدر با ناامیدی حرف میزنی
اشکان: به خاطر اینکه میترسم دوباره گند بزنی.. مثل امروز... چقدر گفتم تو دادگاه سر و صدا راه ننداز
با خشم به اشکان نگاه میکنه
-جنابعالی که اونجا نبودی ببینی دختره ی بیشعور چیا بهم میگفت
اشکان: اون داشت حرص میخورد احمق... میخواست یه جوری تلافی کنه میدونی میتونه بر علیه تو شکایت کنه
-به درک... بذار هر غلطی که دلش میخواد بکنه
اشکان: داد و بیداد که راه انداهتی دیگه سیلی زدنت چی بود سروش؟... چرا اینقدر دنبال شر میگردی؟
با حرص میگه: اگه میتونستم بیشتر از اینا میزدم.. حاضر بودم حتی شده چند سال حبس بکشم ولی یه دل سیر کتکش بزنم... به خاطر یه سیلی و چند تا داد و بیداد اون هم به کسی که هنوز زن صیغه ایه بنده هست و با دروغ و نیرنگ وارد زندگیم شده بنده رو پشت میله های زندون حبس نمیکنند تا موهام رنگ دندونام سفید بشه
اشکان: من میگم نره تو میگی بدوش... به فکر خودت نیستی لااقل به اون پدر و مادرت فکر کن که از دست تو و سیاوش داغون شدن
آهی میکشه
-دست خودم نیست اشکان... خودت که میدونی که من آدمی نبودم که دستم رو روی هیچ زن و دختری بلند کنم... اصلا اهل داد و فریاد هم نبودم... از چهار سال پبش که آلاگل با همدستی دخترخاله اش اون کارا رو کردن زندگیم رو به خاک سیاه نشوندن اینجوری شدم... روز به روز عصبی تر و پرخاشگرتر از قبل... برام سخت بود ببینم ترنمی که این سال دوستش داشتم هیچوقت من رو نمیخواسته... باورت میشه حتی بعد از جداییمون دلم نیومد صیغه ای که بین من و ترنم خونده شده بود رو فسخ کنم... مدت صیغه خودش تموم شده بود تا لحظه ی آخر هم دلم میخواست یکی بزنه تو گوشم و بگه بیدار شو سروش همه ی اینا دروغه اما تو اون زمان هیچکس نبود این کار رو کنه
اشکان: آخه برادر من این هم راهش نیست... باید به خودت مسلط باشی... خیر سرت مهندس مملکتی... بزرگ شده ی اون مرحومی... یادت نیست با تمام جدیتش
هیچوقت از کوره در نمیرفت
-اگه پدربزرگم زنده بود هیچوقت این اتفاقا نمیفتاد... اشکان شاید باورت نشه پدربزرگم هم مثله خودم عاشق شیطنت ها و مهربونی های ترنم شده بود... من واسه ی پدربزرگم خیلی عزیز بودم میدونستم همسر آیندم هم براش عزیز خواهد بود... شاید دلیلش این بود که شباهت زیادی به عموی شهیدم داشتم هم از لحاظ اخلاقی هم از لحاظ ظاهری... وقتی بهش در مورد ترنم گفتم نذاشت به ماه بکشه سریع با پدر و مادرم صحبت کرد اونا هم که خونواده ی ترانه و ترنم رو خوب میشناختن برای بار دوم رفتن خواستگاری اما این بار برای پسر دومشون که من بودم... من اون روزا عاشق ترنم نبودم همه چیز ذره ذره به وجود اومد... پدربزرگم اوایل با ترنم هم مثله بقیه برخورد میکرد اما از اونجایی که ترنم خیلی اهل شیطنت و بچه بازی بودی خیلی وقتا حرص اون مرحوم رو در میاورد ولی از یه طرف هم خودش رو مظلوم میکرد همی بچه بازیاش باعث میشد پدربزرگم از کارای ترنم به خنده بیفته .. ترنم هم که خنده های پدبزرگم رو میدید خودش رو لوس میکرد... یه بار به خودم اومدم دیدم بابابزرگ بنده دربست من رو فراموش کرده و با ترنم روزاش رو میگذرونه...
آهی میکشه و با بغض میگه: عجب روزایی بود اشکان... دلم هوای اون روزا رو کرده... میترسم با همه ی عشقی که تو چشماش میبینم باز هم قبولم نکنه؟!... میترسم اشکان
اشکان: نترس پسر... مثل همیشه موفق میشی.. من میدونم
-امیدوارم اشکان... امیدوارم... خیلی ایتش کردم حتی اگه قبولم هم نکنه حق دارم... حتی تو دوران نامزدی هم بیشتر درگیر کارای شرکت بودم
با ناراختی ادامه میده: میدونی مشکل چیه اشکان؟
اشکان منتظر نگاش میکنه
-مشکل این نیست که چقدر به دست آوردن ترنم سخته مشکل اینه که من دیر فهمیدم... دیر فهمیدم که اشتباه کردم... تا وقتی کنارم بود خیالم راحت بود هیچوقت توی اون 5 سال ننشسته بودم به این فکر نکرده بودم که ممکنه از دستش بدم... دغدغه های فکریم تو اون روزا ترنم نبود بلکه کار و پیشرفتم بود شاید اگه اون همه درگیر کارم نبودم هیچکدوم از اون اتفاقا نمیفتاد... بهش اعتماد داشتم بهم اعتماد داشت ولی ریشه ها و پایه های اون اعتماد اونقدر قوی نبود که در برابر سختی های زندگی دووم بیاره... وقتی ترنم رو از دست دادم بیشتر غرق کار شدم اما تو این روزای آخر که ترنم رو مرده فرض میکردم مدام به این فکر میکردم که من دارم چه غلطی میکنم... با ترنم بودم وقتم صرف کار میشد ترنم رو ترک کردم باز هم غرق کار شدم اما الان که دیگه ترنمی نیست این پول این کار این پیشرفت این استقلال کجای زندگیم رو میگرفت... این روزا با داشتن تمام اینا باز هم احساس کمبود
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد