بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

میکردم... آره اشکان اشتباه من اینه که خیلی چیزا رو دیر فهمیدم... من اگه فقط یک سوم وقتی رو که برای کار صرف میکردم رو با ترنم میگذروندم صد در صد خیلی جاها اشتباه نمیرفتم... من هیچوقت عشقش رو باور نکردم اما اون لحظه به لحظه زندگیش رو با باور عشق من گذروند.. بارها بعد از نامزدیه من با آلاگل بهم گفت سروش مطمئن بودم که برمیگردی ولی حالا میفهمم که اشتباه میکردم
اشکان با ناراحتی نگاش میکنه ولی هیچ حرفی واسه گفتن نداره
به اشکان خیره میشه با لبخند تلخی میگه: میبینی اشکان.... اون تا لحظه یآخر هم به برگشتنم امید داشت... هم عاشق بود هم عشق من رو باور داشت اما من..............
نفسش رو با ناراحتی بیرون میده و دیگه چیزی نمیگه
چشماش رو میبنده و خودش هم نمیفهمه کی به خواب میره... اشکان هم ترجیح میده چیزی نگه تا یه خورده حالش بهتر بشه
با تکون های دستی به خودش میاد
- هان؟.. چی شده؟
نگاهی به اطراف میندازه متوجه تاریکی اطراف میشه
اشکان: اومد
با گیجی میگه: چی؟
اشکان: ترنم برگشت
با همون گیجی ناشی از خواب میگه: ترنم اومد؟
اشکان: اه.. چه مرگته سروش.. آره اومد... اون پسره نریمان همین الان پیادش کرد و رفت
تازه متوجه ی موقعیتی که توش هست میشه... لبخندی رو لبش میشینه و در ماشین رو باز میکنه
اشکان:هوی.. کجا؟
بدون اینکه جواب اشکان رو بده نگاهی به اطراف میندازه و ترنم رو جلوی در یه خونه منتظر میبینه
بدون توجه به اشکان به سمت ترنم میره که با باز شدن در یهو سرجاش خشکش میزنه
بهت زده زیر لب زمزمه میکنه: مهران
مهران با لبخند از جلوی در خونه کنار میره و ترنم هم وارد میشه
...
ترنم و مهران بدون اینکه متوجه ی حضور اون بشن در رو پشت سرشون میبندن
نگاهی به خونه ی ماندانا و نگاهی به اون خونه که ترنم واردش شد میندازه
-اینجا چه خبره؟
صدای اشکان رو از پشت سرش میشنوه
اشکان: دوباره چت شد؟
با حالی نذار به عقب برمیگرده و میگه: ترنم... اون... رفت...
اشکان: اه.. سروش... ترنم چی؟.. کشتی منو.. بگو چی شده؟... تو که هنوز باهاش حرف نزدی که این طور به لکنت افتادی
با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه.. هنوز گیج و منگه...
-خدایا چیکار کنم؟... چرا ترنم باید بره تو خونه ای که یه پسر توش ساکنه
اشکان: یکم بلندتر بگو من هم بشنوم چی میگی
- اه.. لعنتی حق نداشت بره تو خونه ی اون پسره.. مگه خونه ی ماندانا رو ازش گرفتن
اشکان که میبینه حرف زدن باهاش فایده ای نداره با کلافگی به سمت ماشین میره
...
-چرا حق نداشت... مگه چیه توهه... زنته.. نامزدته.. دوست دخترته.. واقعا چته.. نکنه انتظار داشتی ازت اجازه بگیره؟
...
-خب زنم نباشه... دلیل نمیشه که بره تو خونه یه

1401/09/28 18:31

پسره غریبه
...
-اصلا شاید ماندانا و امیر هم تو اون خونه باشن
سرش رو به نشونه ی تائید حرفش تکون میده
مدام با خودش تکرار میکنه:آره.. حتما همینطوره... این دفعه حق ندارم بهش شک کنم... میفهمی سروش.. ایندفعه حق شک کردن نداری... این حق رو نداری... ترنمت پاکه... مثله همیشه
اشکان رو رو به روی خودش میبینه
اشکان: بیا یه خورده آب بخور بعد تعریف کن چی دیدی که از این رو به اون رو شدی؟
آب معدنی رو از دست اشکان میگیره ولی به جای اینکه بخوه تمام آب رو روی خودش خالی میکنه تا شاید یه خورده از عطشش کم بشه.. حس میکنه داره آتیش میگیره
اشکان: چیکار میکنی دیوونه
بطریه خالیه آب معدنی رو روی زمین پرت میکنه و به سمت ماشین میره...
-آروم باش سروش... آروم باش... ترنمت هیچ وقت بهت خیانت نمیکنه
یکی تو وجودش میگه
«کی گفته اون ترنمه توهه... مگه نشنیدی امروز چی گفت... اون خودش رو مال تو نمیدونه... تو لیاقت ترنم رو نداری تو لیاقتت همون آلاگله بی شعوره»
سرش رو بین دستاش میگیره و با صدای بلندی میگه: نه.. نه.. نه.. اون واسه ی همیشه ی همیشه مال منه
اشکان تو ماشین میشینه و با نگرانی میگه: سروش تو رو خدا بگو چی شده؟
...
اشکان: اه.. چه غلطی کردم ایکاش باهات پیاده میشدم... آخه چی دیدی که این طور بهم ریختی؟
دست خودش نیست... بدون اینکه بخواد بغض تو گلوش میشینه
-نکنه از دستش بدم اشکان؟
اشکان: هیچ معلومه چی داری میگی
با داد میگه: آره میفهم.. این تویی که نمیفهمی... میدونی ترنم کجا زندگی میکنه؟.... خونه ی مهران... خودم با چشمای خودم دیدم که مهران در رو براش باز کرد
اشکان با دهن باز به رفتارای اون نگاه میکنه
مثله یه پسربچه ی شاکی که اسباب بازیه مورد علاقه اش رو ازش گرفتن سرش رو روی شونه اشکان میذاره و بدون هیچ خجالتی با عجز و ناله میگه: چیکار کنم اشکان... تو بگو چیکار کنم
اشکان تازه به خودش میاد و لبخندی رو لباش میشینه
اشکان: پسره ی دیوونه آخه من چی بهت بگم... من فکر کردم چی شده؟... خب صد در صد ترنم یه دلیل قانع کننده ای برای این کارش داره... اصلا شاید دوستش هم همونجا باشه
-اشکان؟!
اشکان: کوفت اشکان... کشتی منو...
-میترسم
اشکان: خجالت بکش.. خودت رو جمع کن.. این چه وضعشه... یکی تو رو تو این وضع ببینه باورش نمیشه همونی هستی که امروز زدی تو گوش آلاگل
-اشکان به خدا میترسم... نکنه از دستش بدم... تو رو خدا یه کاری کن... ببین این مهران کیه؟.. اصلا زن و بچه داره؟ نداره؟.. تو رو خدا اشکان این دفعه هم کمکم کن...
اشکان نفسش رو با حرص بیرون میده
اشکان: باشه بابا
-خب دست به کارشو دیگه
اشکان: سروش حالت خوبه؟.. من نصف شبی چیکار میتونم کنم؟... بار صبح بشه

1401/09/28 18:31

ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم
-چــــــــــــی؟... یعنی ترنم امشب تو خونه ای بمونه که یه پسر هم توش زندگی میکنه
اشکان: سروش داری کم کم اون روی من رو بالا میاریا...ترنم که فقط امشب رو اینجا نیست شبای قبلش رو هم لابد همینجا گذرونده... مهران برای من و تو غریبه هست برای ترنم که غریبه نیست برادر دوستشه
با ترس به اشکان زل میزنه
اشکان چپ چپ نگاش میکنه و میگه: اونجوری بهم نگاه نکن.. گفتم برادر دوستشه نگفتم که عاشق سینه چاکشه
نگاش رو از اشکان میگیره و به خونه ای خیره میشه که ترنمش الان اره توی اون نفس میکشه و زندگی میکنه
-هر چی بشه باز هم دوستت دارم ترنم... هر چی بشه.. این دفعه دیگه تنهات نمیذارم.. بهت قول میدم.. قول شرف
با بغض زیر لب میخونم: تو را ای گل کماکان دوست دارم ، به قدر ابر و باران دوست دارم ، کجا باشی کجا باشممهم نیست ، تو را تا زنده هستم دوست دارم .
مهران: دختر آخه چت شده؟... تو که داشتی میرفتی خوب بودی ولی از وقتی اومدی یه گوشه کز کردی و زیر لب برای خودت حرف میزنی

با صدای مهران سرمو بالا میارم و غمگین نگاش میکنم
مهران: چته دختر... حداقل حرف بزن... تو دادگاه اتفاقی افتاد؟
آهی میکشم و سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم
رو به روی من میشینه و میگه: پس چی شده خانم خانما؟
به زحمت دهنم رو باز میکنم و به تلخی شروع به حرف زدن میکنم
-با دیدن غریبه های به ظاهر آشنا دلم هوای آرزوهای بر باد رفته ام رو کرده
مهران: دلت تنگه؟
سرم رو تکون میدمو چشمام رو میبندم
زدی به هدف پسر... زدی به هدف
-بیشتر از همیشه.... امشب من خدای دلتنگی ام مهران... دلتنگ تک تک روزهای گذشته ام.. تک تک روزهایی که دنیا رو پر از رویاهای دوست داشتنی میدیدم
مهران: مگه الان نمیبینی؟
تو چشماش نگاه میکنم... عمیق و در عین حال پر از حسرت
-تو چشمام چی میبینی؟
مهران: یه دنیا آرزو که سعی در کتمانشون داری
لبخندی میزنم
-نه مهران... حرف کتمتن نیست... فقط دیگه تو دنیای خیالی زندگی نمیکنم
مهران: اعتماد کن ترنم... به آرزوها و رویاهات بها بده و به آدمای اطرافت اعتماد کن
به دیوار زل میزنم و با پوزخندی روی لب و اشکی جاری بر روی گونه هام میگم: من به اطرافیانم اعتماد نداشتم مهران من به اونا ایمان داشتم... زندگیه من توی اطرافیانم خلاصه میشد... اما همون اطرافیان آرزوها و رویاهام رو از من گرفتن... آرزویی برام نمونده که بخوام بهش بها بدم
پاهامو جمع میکنم و دستم رو دور پاهام حلقه میکنم.. سرم رو روی پام میارم با ناله میگم: مهران خیلی سخته تنها یه چیز واست مونده باشه که بدونی همون هم مال تو نیست
مهران: کی میگه مال تو نیست؟
-دلم
مهران:

1401/09/28 18:31

شاید اشتباه میکنه
-نه
مهران: ترنم تو حق نداری خودت رو از دیدن زیبایی های زندگی محروم کنی؟
-آره... این رو بهتر از هر *** دیگه ای میدونم.. فقط دیگران هستن که حق دارن من رو از دیدن زیبایی های خیالیه دنیا محروم کنند... این حق من نیست فقط و فقط حق اطرافیانمه...
مهران: ازشون دلخوری؟
-به اندازه ی تمام آرزوهای از دست رفته ام
بی مقدمه میپرسم
-مهران تو از خونواده ی من خبر داری؟
رنگش میپره
مهران: نه... چطور؟
اخمام تو هم میره
-آخه امروز به جز طاها هیچکدمشون رو ندیدم
آهی میکشم و ادامه میدم: حتی طاهر هم نبود
مهران: ای بابا... دختر واسه همین غنبرک زدی و با ماتم و غصه حرف میزنی... حتما دلیلی واسه ی نیومدنشون دارن
-هنوز خیلی زوده که بفهمی چرا در سایه ی غصه های بی پایانام فرو رفتم... مهران دلم هوای نداشته هام رو کرده... تمام نداشته هایی که یه روز داشتم ولی توسط اطرافیانم به غارت رفتن.... بگو چیکار کنم مهران؟... بگو چیکار کنم؟...قلبم تند تند میزنه... نا آرومم... سردمه و در عین حال دارم از درون آتیش میگیرم... سر خودم داد میزنم و میگم ترنم چه مرگته؟... تو که عادت داری به این همه تنهایی و بی کسی اما یه چیزی ته دلم میگه نه الان... نه الان که همه چیز ثابت شده... نه الان که میتونی با غرور جلوشون راه بری و بگی دیدین حق با من بود... بعضی وقتا دلم میخواد تا میتونم همه ی اونایی رو که خردم کردن رو خرد کنم اما نمیدونم چرا وقتی چشمم تو چشمشون میفته همه ی قول و قرارام رو از یاد میبرم
مهران: اونا هم شکستن ترنم.. تمام اون سالهایی که داشتی عذاب میکشیدی پا به پای تو عذاب کشیدن
-مطمئنی عذاب اونها پا به پای من بود؟
مهران: میخوای انتخاب روزهای از دست رفته ات رو بگیری؟
لبخند تلخی میزنم
-از کی؟... از کسایی که هنوز برام عزیزن
مهران: پس ناراحتیت چیه؟...حالا که فهمیدن زنده ای مطمئن باش دوباره تمام اون نداشته هات به داشته ها تبدیل میشن... حتی شاید بیشتر از قبل قدرت رو بدونند
زهرخندی رو لبام میشینه... به لیوان کنار دستم نگاه میکنم و در مقابل چشمای بهت زده ی مهران اون رو برمیدارمو محکم به زمین میکوبم.. هزار تیکه میشه مثل قلب من
-ببخش مهران ولی میخواستم یه چیزی رو بهت نشون بدم...
از جام بلند میشم و به سمت تیکه تیکه های شکسته شده ی لیوان میرم
مهران: کجا دختر... بشین خودم جمع میکنم... تو حرفت رو بزن
بدون حرف آروم کنار شیشه های لیوان میشینم
مهران متعجب نگام میکنه
-اونجوری نگام نکن... هنوز دیوونه نشدم... فقط میخوام یه چیزی رو بهت ثابت کنم که تا الان نتونستم با حرف به هیچکس توی دنیا حقیقی بودنش رو به اثبات برسونم
به خرده شیشه

1401/09/28 18:31

های رو زمین اشاره میکنم
- به این شیشه ها نگاه کن... با دقت نگاه کن مهران....
همونجور که خونسردانه شیشه ها رو جمع میکنم حرفم رو هم میزنم: من الان پشیمونم...پشیمونم که این لیوان رو شکوندم... اومدم درستش کنم.. دقیقا مثل اول...همه ی سعیم رو دارم میکنم تا ریز به ریزترین قسمتهای خرد شده ی لیوان رو پیدا کنم و تیکه تیکه هاش رو کنار هم بذارم که دوباره یه لیوان بشه... به نظرت میشه؟
سوزش بدی رو تو کف دستم احساس میکنم اما بی تفاوت ادامه میدم
تیکه های جمع شده شیشه رو بالا میارم
-ببین مهران... تیکه تیکه هاش رو با هزار تا زحمت جمع کردم ولی حتی اگه با بهترین چسبها هم اونا رو بچسبونم باز اون همون لیوان سابق نمیشه... نه ظاهرش نه عملکردش... وقتی یه دونه لیوان بعد از شکستن نمیتونه به حالت اولیه برگرده تو از منه انسان چه انتظاری داری...نمیگم دلم شکسته... نمیگم غرورم شکسته... من جدا از دلم و غرورم همه شخصیتم خرد شده.. این رو بفهم... شاید همه بیان و بخوان دوباره مثل سابق باشن ولی آیا من میتونم ترنم سابق بشم... یه چیزایی تو دنیا هستن که هیچوقت فراموش نمیشن فقط و فقط کمرنگ میشن
مهران: همین کمرنگی کم چیزی نیست باید کم کم کنار اومد
-ولی همین کمرنگیه که باعث میشه هیچی دیگه مثل اولش نشه... من میخوام تمام اون اتفاقا بی رنگ بشن.. از یاد برن.. این سالها از صفحه صفحه کتاب زندگیم حذف بشن... به نظرت میشه؟
مهران:.....
-خودت هم خوب میدونی که هیچی مثل سابق نمیشه... من خیلی وقت پیشا کنار اومدم و قید همه چیز رو زدم... من یه مال باخته نیستم مهران... من توی این دنیا هستیم رو باختم... نمیدونم چرا زنده ام وقتی این همه آرزوی رفتن رو دارم...
مهران: ترنم تو هنوز خیلی چیزا داری.... چرا با خودت اینطور میکنی؟... میدونی امروز امیر از نگاه های بی تاب سروش میگفت
با تعجب میگم: امیر؟!
مهران: بله.. امیر ولی جنابعالی از بس تو هپروت بودی متوجه ی حضورش توی دادگاه نشدی... یادت که نرفته ماشین ماندانا و امیر رو فرستاده بودن ته دره
-آه راست میگی.. اصلا حواسم نبود
مهران: از اونجایی که ماندانا حالش زیاد خوب نبود امیر مجبور شد بیاد که تو هم یه نیم نگاهی به اون بدبخت ننداختی
لبخندی میزنم و میگم: شرمنده.. اصلا متوجه ی اطراف نبودم
مهران: بیخیال بابا... اون اصلا آدمه که تو بخوای براش شرمنده باشی
-مثلا شوهر خواهرته ها
مهران: راست میگی؟... ببخش یادم رفته بود... آره داشتم میگفتم امیر یه مرد جنتلمنیه که نگو
-از دست تو
مهران با داد میگه: ترنــــم
با ترس نگاش میکنم
-چیه؟
به سرعت به طرف من میادو میگه: ببین با دستت چیکار کردی
به زور بلندم میکنه و شیشه های تو

1401/09/28 18:31

دستم رو روی زمین پرت میکنه
مهران: دختر من ضریب هوشیم بالاهه نیازی نیست عملی بهم نشون بدی به جان خودم اگه زبونی هم میگفتی میفهمیدم
لبخندی رو لبم میشینه
مهران: آفرین دختر... اینه.. بخند تا دنیا بهت بخنده
-روزگار بدی شده مهران این روزا حتی دنیا هم با خنده های ما نمیخنده... دنیا فقط منتظره یه لبخند رو لب ماها بشینه تا بعدش دمار از روزگار ما در بیاره
مهران: دنیایی هم باهات حرف بزنم باز حرف خودت رو میزنی... مواظب پات باش.. حالا نزنی خودت رو هم مثل جهزیه ماندانا ناقص نکنی... یه خراش برداری همین ماندانا من رو زجرکش میکنه.. همینجا بشین برم یه چیز بیارم دستت رو پانسمان کنم
اروم میشینم و مهران از من دور میشه...
صدام رو بلند میکنم و با کنجکاوی میپرسم: مهران چند سالته؟
برام جای تعج داره که تا الان ازدواج نکرده... اگه از سروش بزرگتر نباشه کوچیکتر هم نیست
اون هم با صدای بلند میگه: چیه؟... میخوای ازم خواستگاری کنی؟.. با عرض معذرت بنده فعلا قصد ازدواج ندارم
-چه خودشیفته ای هستیا
مهران با یه جعبه ی کوچیک به سمت من میاد
مهران: خودشیفته چیه خانمی؟... اصلا از اونجایی که بنده آدم فداکاری هستم نه تنها یه زن بلکه سی چهل تا زن میگیرم تا شما دخترا رو از ترشیدگی نجات بدم فقط باید برین تو صف تا دعواتون نشه
-بچه پررو
جعبه رو باز میکنه و دستم رو توی دستش میگیره شروع میکنه به پانسمان کردن
مهران: چیه خب... ببین خوبی به شماها نیومده
-مهران تا حالا عاشق شدی؟
مهران: مگه دیوونه ام؟
خیره نگاش میکنم
-واقعا تا حالا عاشق نشدی؟
مهران:نه
-چی؟
لبخند تلخی میزنه و شونه ای بالا میندازه
مهران: یه بار خدا زد پس کله ی بنده و عاشق یه ضعیفه ای شدم ولی بعدش زود سر عقل اومدم
-چــــــی؟
مهران: هیچی بابا
-اه.. مهران چرا آدم رو کنجکاو میکنی بعد هیچی بروز نمیدی؟
مهران: خوشم میاد که اسم مودبانه روی کارات میذاری... خانمی شما کنجکاو نیستی یه فوضول به تمام معنایی
با اخم نگاش میکنم و با عصبانیت میگم: ایش... اصلا نگو... من فقط یه خورده کنجکاو شده بودم که چرا هنوز زن نداری؟
مهران:خب بابا... حالا نمیخواد قهر کنی...یه بار عاشق شدم
-واقعا؟
مهران: اوهوم
-بعدش چی شد؟
مهران: هیچی
-چی؟
مهران: هیچی... صاحبش قربونیش کر دیگه وقت نشد بهش ابراز علاقه کنم
متعجب نگاش میکنم
-یعنی چی؟
مهران: یعنی چی نداره که... عاشق گوسفند همسایه ی مادربزرگم شده بودم
نیمخیز میشمو دستم رو از بین دستاش میکشم بیرون که از شدت درد چشمام ناخودآگاه بسته میشن
مهران: ببین چیکار داری میکنی
-مظلوم گیر آوردی... هی مسخر میکنی؟
مهران: چیه میخوای راپورتمو به

1401/09/28 18:31

ماندانا بدی
-معلومه که میدم
میخنده و مجبورم میکنه بشینم
مهران: بشین خانمی... سالها پیش......
با کنجکاوی میشینم و نگاش میکنم
وقتی میبینه نشستم دوباره دستم رو بین دستاش میگیره و به کارش ادامه میده
مهران: یه بار عاشق شدم
-لابد عاشق بزغاله ی همسایه پدربزرگت
مهران: نه خله... این بار دارم جدی میگم
-واقعا؟
تلخ میخنده
-چی شده؟
مهران: هیچی
-پس چرا میخندی؟
مهربون نگام میکنه.. برای اولین بار غم بزرگی رو تو چشماش میبینم
مهران: این کنجکاویها و زود بخشیدنات من رو یاد کی میندازه
-کی؟
مهران: اینش مهم نیست کوچولو.. مگه نمیخواستی بدونی عاشق شدم یا نه؟
با کنجکاوی سرم رو تکون میدم
مهران: یه بار واقعا عاشق شدم ترنم
با صدایی که میلرزه ادامه میده: جدیه جدی فقط نمیدونم چرا هیچکس اون جدی بودن رو باور نکرد... یه دختر فوق العاده خوشگل و مهربون بود که تو مظلومیت حرف اول و آخر رو میزد... از بس مظلوم بود بعضی وقتا دل خودم هم براش میسوخت... چون من خیلی شیطنت میکردم و اون هم که آخر مظلومیت زورش نمیرسید جوابم رو بده
لبخندی میزنم و میگم: الان کجاست این خانوم خانوما؟
اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه
و من بهت زده از این روی مهران که تا حالا ندیده بودم فقط نگاش میکنم
مهران: یه جایی توی آسمونا
-چی؟
مهران: همه ی زورم رو زدم ترنم.. همه ی زورم رو اما خونوادم حاضر نشدن برن خواستگاریش
ته دلم خالی میشه... بغض تو گلوی من هم میشینه
-آخه چرا؟
مهران: آخه اون مثل من پدر و مادر پولدار نداشت.. پدر و مادر اون نه تنها پولدار نبودن بلکه آدمای درست و حسابی هم به حساب نمیومدن اما مهتاب من یه فرشته بود ترنم.. نمیدونی وقتی تو چشمام خیره میشد و از پر و مادرش شکایت میکرد چه زجری میکشیدم که نمیتونستم هیچ کاری براش کنم... پدرش یه معتاد عملی بود... مادرش هم طلاق گرفته بود و بدون توجه به دختر و پسرش دوباره ازدواج کرده بود... مهرداد برادر مهتاب با اینکه دو سه سالی از مهتابم کوچیکتر بود ولی همیشه مواظب خواهرش بود
-ولی مامان و بابات که......
مهران: خیلی خوبن؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون میدم
مهران: وقتی عشقم رو از دست دادم و واسه ی همیشه ایران رو ترک کردم تازه خوب شدن... اینی که میبینی نبودن... همین ماندانا میدونی چقدر سعی کرد راضیشون کنه؟... هر چقدر میتونست التماس کرد تا شاید راضی بشن فقط واسه ی یه بار مهتاب رو ببینند اما اونا راضی نشدن... عشقم رو جدی نگرفتن ترنم و همین جدی نگرفتنشون نابودم کرد
-بعدش چی شد؟
مهران: نمیتونستم قبد خونوادم رو بزنم... سالهای سال زحمتم رو کشیده بودن... یه جورایی بهشون حق میدادم ولی خب گناه مهتاب چی بود

1401/09/28 18:31

که توی اون خونواده به دنیا اومده بود... بعد یکی دو سال دوستی وقتی دیدم خونوادم به هیچ صراطی مستقیم نیستن بهش گفتم بهتره تموم کنیم
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه... من هم صورتم از اشک پر میشه
-چی گفت؟
مهران: دلم از این میسوزه که هیچی نگفت... فقط یه قطره اشک از چشماش سرازیر ... در برابر تمام حرفای من یه زهرخند تحویلم داد و بعدش هم رفت.. واسه ی همیشه...
-چرا مهران؟... تو که عاشقش بودی باید پای همه چیز میموندی
مهران: فکر میکردم میتونم فراموشش کنم ولی نشد... واقعا نشد... اشتباه کردم ترنم
-بعد از رفتن مهتاب چه اتفاقی افتاد؟
مهران: افسرده شدم.. خودم هم باورم نمیشد تا این حد عاشقش باشم... پدر و مادرم فکر میکردن همه چیز درست میشه ولی وقتی یه ماه شد دو ماه و دو ماه شد سه ماه تازه فهمیدن که هیچ چیز قرار نیست درست بشه... مادرم که حال و روز من رو دید تصمیم گرفت برای یه بار هم شده مهتاب رو ببینه
-خب؟!
مهران: هیچی دیگه بابام رو هم راضی کرد و آدرس رو از من خواست ولی وقتی جلوی در خونه شون رسیدیم با کلی پارچه ی سیاه رو به رو شدیم
-نه؟!
آهی میکشه و به تلخی ادامه میده:به همین راحتی واسه ی همیشه از دستش دادم
-ولی آخه چه طوری؟
مهران: تصادف کرد و مرگ مغزی شد... منی که ادعای عاشقیم میشد نفهمیده بودم چه بلایی سر عشقم اومده... حتی برای آخرین بار هم یه دل سیر ببینمش... میدونی چی تلخه ترنم؟
سرم رو به نشونه ندونستن تکون میدم
مهران: اینکه من باعث مرگش شدم
با ناباوری نگاش میکنم
مهران: اون روز بعد از گفتن اون حرفا نباید میذاشتم تنها بره اما از اونجایی که تحمل غم چشماش رو نداشتم دنبالش نرفتم بعدها فهمیدم توی مسیر برگشت به خونه اش با یه موتوری تصادف کرد و برای همیشه رفت تا بهم یاد بده که وقتی عاشق شدی باید پای همه چیز بمونی
-مهران خیلی خیلی متاسفم
پوزخندی میزنه
مهران: خب تموم شد
گنگ نگاش میکنم
مهران: دستت رو میگم.. پانسمان کردم
نگام رو ازش میگیرمو به دستام خیره میشم... دلم عجیب گرفت
جعبه کمکهای اولیه رو از روی زمین برمیداره و از من دور میشه
هنوز باورم نمیشه که مهرانی که این همه شوخ و شیطونه چنین شکستی رو تو زندگی خورده باشه... خدایا با همه ی مصیبتهایی که کشیم بازم شکرت... حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم وضع من خیلی بهتر از مهرانه
مهران: نون و تخم مرغ... نون و گوجه...نون و پنیر
متعجب نگاش میکنم
مهران: چیه؟... نکنه فکر کردی امیر خرج شام امشبمون رو هم میده
با ناباوری به لحن شوخ و چشمای شیطونش نگاه میکنم
مهران: نه مثل اینکه هنوز تو هپروتی... خب حالا که این طوره خودم شاممون رو انتخاب میکنم
پس اون همه

1401/09/28 18:31

غم چی شد
مهران: نون و تخم مرغ چطوره؟... یه تخم مرغ آبپز میکنم سفیده ی تخم مرغ مال من اون زرده ی بدمزه اش هم مال تو
زمزمه وار میگمک مهران تو که الان..........
با ضربه های محکمی که به در خونه ی مهران میخوره حرف تو دهنم میمونه... مهران هم با تعجب به من نگاه میکنه و به سمت در میره
---------------
من هم متعجب بلند میشم و پشت سر مهران حرکت میکنم.. همین که مهران در رو باز میکنه امیر وحشت زده جلوی در ظاهر یشه
همونجور که امیر نفس نفس میزنه به سختی میگه: مـ ـانـدانا
من و مهران نگاهی بهم میکنیم تازه به خودمون میایم
با ترس میگم: ماندانا چی؟
امیر نفسی تازه میکنه و میگه: حالش بد شده
مهران: پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟
امیر: هر کار میکنم ماشین روشن نمیشه مهران... ماشینت رو میخوام
مهران: بریم؟!
امیر: تو کجا؟
مهران: انتظار نداری که تو خونه منتظر خبر باشم
امیر: باشه.. پس بریم
مهران: ترنم مواظب خودت باش... زود برمیگردم
-چی میگین واسه خودتون من هم میام.. تا شماها برگردین هزار بار میمیرم و زنده میشم
مهران: اما........
امیر: اه... بریم دیگه... ماندانا از حال رفته شماها دارین بحث سر اومدن و نیومدن میکنید
مهران: بریم
امیر به سمت ماشینش میره و ماندانا رو تو بغلش میگیره و همگی سوار ماشین میشیم و به سمت بیمارستان حرکت میکنیم
از دیدن ماندانا تو این حال و روز اشک تو چشمام جمع میشه
مهران: چی بهش گفتی که اینجور شد؟
امیر: از صبح بهم بند کرده بود با این حال و روزش بیاد دادگاه... خودت که خواهر کله شقت رو میشناسی
مهران: دختره ی بیفکر
امیر: از همون صبح با اون حرص و جوشایی که خورده بود حالش بد بود.. من هم خریت کردم و گفتم موضوع زنده بودن ترنم رو بگم یه خورده از این گرفتگی خارج بشه اما انگار گند زدم به همه چیز
مهران: خریت کردی پسر...
همونجور اشک میریزم و میگم: مهران یه خورده تندتر برو
مهران سرعت ماشین رو بیشتر میکنه
امیر نگاهی به من میندازه و میگه: نکنه چیزیش بشه ترنم؟!
همین حرف کافیه که با صدای بلند بزنم زیر گریه
ماندانا تنها کسیه که واسم مونده
-همش تقصیر منه... اگه من نبودم ماندانا هم این قدر عاب نمیکشید
اشک تو چشمای امیر جمع میشه
امیر: نه ترنم... تو واسه ی همه ی ما از جمله ماندانا خیلی عزیزی
مهران: میشه تو این وضعیت این همه تعارف تیکه پاره نکنید... ماندانا هیچ چیش نمیشه... فهمیدین؟!
امیر: آره.. آره.. ماندانای من قویتر از این حرفاست که بخواد چیزیش بشه
با بغض به صورت رنگ پریده ی عزیزترین دوستم نگاه میکنم... دستش رو بین دستام میگیرمو با بغض میگم: مانی فقط خوب شو
با ترمز شدید ماشین سرم به شیشه برخورد میکنه و درد

1401/09/28 18:31

شدیدی تو سرم میپیچه.. اما بی توجه به درد سرم سربع به همراه امیر و مهران از ماشین پیاده میشم و تقریبا پشت سر امیر میدوم
همینکه وارد بیمارستان میشیم یه پرستار با دیدن وضع ماندانا سریع به دنبال دکتر میره و یه پرستار یگه هم امیر رو به سمت اتاقی راهنمایی میکنه تا ماندانا رو روی تخت بذاره
مهران دستم رو میگیره و از تخت ماندانا دورم میکنه...
مهران: ترنم آروم باش.. چیزی نشده
سعی میکنم آروم باشم.. بعد از سونوگرافی و کلی کارای دیگه که من هیچ چیزی ازشون نفهمیدم بالاخره دکتر میاد
-اما ماندانا خیلی رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسه... همش تقصیر منه.. هیچوقت خودم رو نمیبخشم
با اومدن دکتر همه به سمتش هجوم میریم
امیر: دکترم چه بلایی سر زنم اومده
دکتر: میخوای بگی نمیدونی؟
مهران: چی رو خانم دکتر؟
دکتر: من از قبل به ایشون گفتم که استرس و هیجان نه تنها برای بچه بلکه برای خانومشون که توی این وضعیت هستن خیلی خطرناکه
-یعنی... یعنی...
نه.. نمیتونم باور کنم.. یعنی ماندانا بچه اش رو از دست داده.. نکنه یه بلایی سر خودش هم اومده باشه.. دستم رو جلوی دهنم میذارمو شدیدتر از قبل گریه میکنم... تقصیر توهه ترنم.. تقصیر توهه.. مثل همیشه واسه همه دردسری
دکتر: چی شد خانم؟
مهران: ترنم... ترنم...
دکتر: انگار این دختر حالش خراب تر از بیماره...
کم کم دیدم تار میشه.. حس میکنم دارم سقوط میکنم که مهران دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و از افتادنم جلوگیری میکنه
امیر: ترنم حالت خوبه؟
-ماندانا بچه اش رو از دست داد؟
دکتر: چی میگی دختر؟... اینقدر بی تابی نکن.. خدا رو شکر هم بچه هم مادرش سالم هستن.. منظورم این بود که اگه یه خورده دیرتر میرسیدن یه بلایی سرشون میومد...
با ناباوری نگاش میکنم
-واقعا؟
امیر و مهران نفسی از سر آسودگی میکشن
-آره دختر... همه چیز خوبه فقط باید حواستون بیشتر به این مامان شیطون که خودش اینجا خوابیده باشه
نگاهی به مهران میندازه و میگه: فکر کنم فشار زنت افتاده.. یه سرم براش بد نیست
متعجب به مهران نگاه میکنم.. مهران ابرویی بالا میندازه و شیطون نگام میکنه
بعد از رفتن خانم دکتر مهران میگه: امیر کی برام زن گرفتین که خودم خبر ندارم
امیر میخنده و میگه: بیخیال مهران... اذیت نکن
با خجالت سعی میکنم از بغلش بیرون بیام که اجازه نمیده و میگه: امیر راستش رو بگو بچه مچه ندارم؟
امیر: نمیدونم.. چی بگم... شاید اونور آب بودی یه غلطایی کردی ولی من بیخبرم
مهران: گم شو... میخوای من رو از چشمم زنم بندازی
با خجالت میگم: مهران
مهران: میدونم گلم.. میدونم با حرف این امیر گور به گور شده که چشم دیدنم رو نداره از چشمت نمیفتم
سه

1401/09/28 18:31

نفری نگاهی به همدیگه میکنیم و در نهایت هر سه تامون میزنیم زیر خنده
پرستار: چه خبرتونه... مثلا اینجا بیمار خوابیده ها
مهران دم گوشم میگه: چه هلوی گوشت تلخیه
امیر عذرخواهی میکنه و مهران هم به زور من رو میبره تا یه سرم حسابی نوش جان کنم
-مهران من حالم خوبه
مهران: از رنگ و روت کاملا پیداست
میخندم و هیچی نمیگم... روی یه تخت دراز میکشم
****
همونجور که روی تخت دراز کشیدم با صدای امیر به خودم میام
امیر: مهران سرمش تموم شده؟
مهران: آره... چطور؟
امیر: این ماندانا بهوش اومده و بی تابی میکنه
سریع چشمام رو باز میکنم و روی تخت میشینم
مهران: تو برو ما هم الان میایم
امیر: منظرما.. فقط سریعتر
مهران: باشه
با رفتن امیر، مهران کمکم میکنه تا از روی تخت پایین بیام
مهران: حالت خوبه؟
-اوهوم
مهران: ولی خیلی ضعیف شدیا.. قبل از اون اتفاق که اومده بودی خونه ماندانا حال و روزت بهتر بود
آهی میکشم
-انتظار نداشته که اون خلافکارا با شیرینی و شکلات از من پذیرایی کنند؟
مهران: نه بابا.. فکر میکردم برنج و جوجه برات آماده میکنند ولی انگار اونا از من هم گداتر بودن
میخندم و هیچی نمیگم
مهران: بریم تا این جغجغه این بیمارستان رو سر همه مون خراب نکرده
-خیلی وقته منتظر این لحظه بودم مهران... بیشتر از همه دلتنگ ماندانا بودم... راستش ه تو و امیر خیلی حسودیم میشد که میتونستین ماندانا رو ببینید
مهران: آخه این دختره ی جیغ جیغو چی داره که تو برای دیدنش به من و امیر حسودی هم میکنی
شونه ای بالا میندازم و میگم: معرفت
هر چقدر که به اتاق نزدیک تر میشیم صدای گریه ی ماندانا برام واضح تر میشه
ماندانا: امیر بهم دروغ گفتی آره؟
امیر: نه به خدا خانومم.. الان ترنم همراه مهران میاد
ماندانا: پس کجاست؟
نگاهی به مهران میندازم.. لبخند مهربونی تحویلم میده و با دست اشاره میکنه که به داخل اتاق برم
ماندانا: امیر تو رو خدا داری راست میگی یا الکی میخوای امیدوار...........
به آرومی وارد اتاق میشم و میگم: ماندانا
-------------
حرف تو دهنش میمونه و چشماش غرق خوشحالی میشن... انگار واقعا حرفای امیر رو باور نکرده بود
لبخند مهربونی بهش میزنم...
به آرومی زمزمه میکنه: دارم خواب میبینم... مگه نه امیر؟!
امیر دستش رو دور شونه های ماندانا حلقه میکنه و میگه: نه خانومم... واست که همه چیز رو گفتم... همه ی این چیزایی که میبینی واقعیه واقعی هستن باورشون کن عزیزم
ماندانا سرش رو کج میکنه و با چشمای اشکی نگام میکنه
ماندانا: آخه خیلی سخته... حس میکنم همه ی اینا یه رویای باور نکردنیه
از این همه محبتش قلبم سرشار از لذت میشه
ماندانا: ترنم واقعا

1401/09/28 18:31

خودتی؟
آروم پلک میزنم و به نشونه ی آره سرم رو تکون میدم
به زحمت سرجاش میشینه و با بغض میگه: ترنم باور کنم خودتی؟
لبخندم پررنگتر میشه...
-از اوج فلک ستاره چیدن سخت است
دور از منی و به تو رسیدن سخت است
ای دوست که بی تو زندگی زندان است
بدان که از تو دل بریدن سخت اس
ماندانا: امیر نکنه من مردم و اومدم پیش ترنم... ببین مثله گذشته ها داره برام شعر میخونه
خندم میگیره... با بغض تلخی که تو گلوم نشسته میخندم و به آرومی به سمتش میرم
مهران: اه.. ماندانا... چرا مسخره بازی در میاری... اگه تو مردی پس من و امیر تو اون دنیا چه غلطی میکنیم
ماندانا دماغش رو بالا میکشه و میگه: چه میدونم... لابد دلتون برام تنگ شده بود اومدین بهم سر بزنید... شاید هم طاقت دوریم رو نداشتین طبق معمول مثل کش شلوار باهام تا اینجا هم اومدین
روی تختش میشینمو دستاش رو توی دستام میگیرم
اشک از گوشه ی چشماش سرازیر میشه... دستاش رو بالا میارمو میبوسم
ماندانا: ببین رفتنت باهام چیکار کرد ترنم؟
همونجور که گریه میکنم به آرومی اون رو تو بغلم میکشم و میگم: ببخش دوست بی معرفتت رو ماندانا.. ببخش... خیلی اذیتت کردم
نگام میکنه و بین اشکاش لبخند میزنه: این رسمش نبود بی معرفت... فکر میکردم امیر داره دروغ میگه
-دروغ نیست خواهری.. همش حقیقته...
آروم از بغلم بیرون میاد.. دستاش رو بالا میاره و صورتم رو بین دستاش میگیره
ماندانا: بمیرم برات... ببین اون از خدا بیخبرا باهات چیکار کردن
-مهم نیست عزیزم... همه چیز دیگه تموم شد... باورت میشه؟
ماندانا: آره ترنم... باورم میشه... میدونستم یه روز حقیقت روشن میشه ولی میدونی دلم از چی میسوخت؟
- از چی؟
ماندانا: از این که نیستی تا با چشمای خودت لت اثبات بیگناهیت رو بچشی تا عذاب تک تک کسایی که باورت نکردن رو ببینی... تا به التماساشون گوش بدی و بی توجه به اونا به راهت ادامه بدی
-هیچوقت راضی به عذاب کسی نبودم ماندانا
ماندانا: دلم از این همه مهربونی و سادگیت میسوخت
-دیدی چه طوری بهترین دوستم نابود کرد؟
ماندانا: اسم دوست رو روی اون عوضی نذار که باعث میشه به هر چی دوست توی دنیاست شک کنم
-باورم نمیشد
چشماش رو میبنده و سرم رو روی سینه اش میذاره
ماندانا: من هم
-ماندانا کجای زندگیم به اشتباه رفتم که آخر راهم این شد؟
ماندانا: چوب صداقت و سادگیت رو خوردی خانمی
-ممنونم ماندانا
با تعجب من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چرا؟
-چون تمام این سالها بودی
ماندانا: دیوونه... بالاخره دوستت بودما
آهی میکشم
-بنفشه هم دوستم بود... یادت نیست؟
ماندانا: بهش فکر نکن ترنم... یادته اون روزا هم بهت گفته بودم بنفشه مشکوک

1401/09/28 18:31

میزنه
-باورش برام خیلی سخت بود
ماندانا: بیخیال رفیق... فراموش کن... الان رو بچسب
لبخندی میزنم که باعث میشه اون هم شاد بخنده
ماندانا: ترنم خیلی خوشحالم.. دلم میخواد با صدایبلند داد بزنم و بگم خایا دمت گرم.. خیلی مخلصتم
مهران: خواهر خواهشا یه چند روز رو تحمل کن و گرنه از اونجایی که تو بیمارستانی به بیماریت پس میبرن و راهیه تیمارستانت میکنند
ماندانا با خشم به مهران نگاه میکنه که باعث میشه مهران سریع بگه: ترنم ما باید بریما
با تعجب میگم: کجا؟
مهران: از اونجایی که این جیغجیغو خانم چند روزی اینجا مهربونه و الان هم فقط اجازه میدن یه همراه اینجا بمونه من و تو میریم خونه و امیر بدبخت طبق معمول باید صدای نکره ی زنش رو تحمل کنه
ماندانا میخواد به طرف مهران خیز برداره که امیر اجازه نمیده و با اخم میگه: مهران
مهران: اصرار نکنید نمیمونم
ماندانا: گمشو بیرون وگرنه با دستای خودم میکشمت
مهران دستاش رو بالا میاره و میگه: چرا میزنی خو
ماندانا: مهـــــــران
امیر: مهران اذیت نکن حالش بد میشه ها
ماندانا که این حرف رو میشنوه میگه:آخ... امیرم
ته دلم خالی میشه... امیر با ترس نگاش میکنه
ماندانا: حس میکنم حالم دوباره داره بد میشه ها
امیر: چــــی؟... چت شده مانی؟
همونجور که با نگرانی داره به سمت در میره میگه: الان میرم دکتر رو صدا میزنم
بعد یه نگاه خشمگین به صورت نگران مهران میندازه و میگه: با تو هم میدونم چیکار کنم؟
ماندانا: امیر
امیر که تازه به در اتاق رسیده بود برمیگرده و میگه: جانم خانمی... الان دکتر رو صدا میکنم
ماندانا: نه عزیزم.. احتیاجی نیست
امیر متعجب به ماندانا نگاه میکنه
ماندانا: تو این دهن گشاد رو از اتاق بیرون کنی حالم خوب میشه
امیر بهت زده و مهران با دهن باز به ماندانا نگاه میکنند
-ماندانا
ماندانا: جونم ترنمی؟
امیر: از دست شما خواهر و برادر باید سر به بیابون بذارم
امیر بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه اجازه حرف زدن به مهران بده اون رو از اتاق بیرون پرت میکنه
امیر: برو بیرون که فعلا زورم فقط به تو میرسه
مهران: فقط منه بدبخت اضافه بودم
ماندانا با خنده ابرویی برام بالا میندازه و بشکن زنان میخونه:اتل متل توتوله ، حال رفیق چه جوره
این را بخوان یادم کن ، لبخند بزن شادم کن
-دیوونه ای به خدا
امیر: آخ گفتی... آخر سر من رو هم دیوونه میکنه
ماندانا: آقایی میری صحبت میکنی امشب مرخصم کنند
امیر با اخمایی در هم روی صندلی میشینه و میگه: حرفشم نزن
ماندانا با مظبومیت میگه: امیر
امیر: این دفعه دیگه گوشام دراز نمیشه
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: شرمنده ی تو هم شدم ترنم...

1401/09/28 18:31

ببخش که اذیت شی
ماندانا: امیر قل میدم مواظب باشم
-ماندانا یه خورده هم هوای خودت و بچه ات رو داشته باش
ماندانا: اما......
-هیس... آروم باش... میدونم که میدونی پیش مهرانم... هر وقت اومدی میام پیشت
ماندانا: قول میدی مراقب خودت باش
-قوله قول
ماندانا: کلی باهات حرف دارم
-من بیشتر عزیزم... اصلا میخوای امیر رو بفرستم و خودم بمونم
ماندانا لبخند شادی میزنه و میگه:آره... خوب فکریه
امیر: نه ترنم.. تو باید بری
ماندانا: آخه چرا؟
امیر: خانومم... عزیزم... یه نگاه به قیافه یزارش بنداز... به نظرت جون داره اینجا بمونه... بذار یه خورده جون بگیره
-چی واسه ی خودت میگی امیر... من حالم خوبه خوبه
ماندانا دقیق نگام میکنه
ماندانا: نه ترنم... برو... حق با امیره
اخمام تو هم میره
- اصلا هم این طور نیست
ماندانا: ترنم برو
-باور کن خوبم... ل میخواد پیش تو باشم
ماندانا لحنش رو شیطون میکنه و میگه: گمشو بیرون ببینم.. من گولت رو نمیخورم... من خودم آقا دارم میخوام شب هم پیش اقام باشم
-ماندانا من خوبم....
ماندانا: رو حرف من حرف نزن... شیرفهم شد؟... یالا برو بیرون.. مزاحم خلوت من و شوهرجونم هم نشو
میخندم... اون هم میخنده...امیر مهربون به ماندانا نگاه میکنه... از این همه مهربونی ماندانا دلم آتیش میگیره... کمک میکنم ماندانا دراز بکشه و بوسه ای به پیشونیش میزنم
-دوستت دارم خواهری... خیلی زیاد... زوده زود خوب شو... فردا بهت سر میزنم
ماندانا: ترنم دوباره غیبت نزنه ها
-نه عزیزم... خیالت راحت.. با من دیگه کار نداری؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: کار که زیاد دارم... میخوام حسابت رو برسم ولی گذاشتم به وقتش
میخندمو با امیر و ماندانا خداحافظی میکنم و از اتاق خارج میشم... مهران رو رو به روی اتاق دست به جیب میبینم که به دیوار تکیه داده
مهران: با وراجی هاش کله تو خورد... آره؟
-اون بهترین دوست دنیاهه
به سمت من میاد و میگه: شاید هم دلیلش اینه که تو بهترین دوست دنیایی وگرنه ماندانا با هیچکدوم از دوستاش این طور رفتار نمیکنه
میخوام جوابش رو بدم که اجازه نمیده و میگه: با پیتزا چطوری؟؟
-لابد به حساب امیر بیچاره
دستش رو پشتم میذاره به جلو هلم میده
مهران: نه خیر... امشب استثنا دلم برات سوخت میخوام یه خورده سر کیسه رو شل کنم اما از حالا بگما فقط حق اری یه برش بخوری.. یه دونه پیتزا میخرم یه برشش رو تو میخوری بقیه ماله من
با خنده ه سمت ماشینش میرم
مهران: بخند ولی وقتی یه برش کوچولو گیرت اومد اون موقع میفهمی که من اهل شوخی نیستم
هیچی نمیگم و فقط میخندم... بعد از رسیدن به ماشین هر دو سوار میشیم و مهران ماشین رو به حرکت در

1401/09/28 18:31

میاره
----------------
مهران: ترنم آماده شدی؟
-نه هنوز
مهران: پس اول بیا یه چیز بخور بعد برو به بقیه ی کارات برس
-مهران تو شروع کن من هم الان میام
مهران: باشه.. فقط زودتر بیا
با رفتن مهران شروع به آرایش میکنم... با اینکه یه هفته از اون روزای تلخ گذشته و کبودی های صورتم خیلی کمرنگ تر شدن اما هنوز بدجور تو چشمه... هر چند این کبودی ها روز به روز کمرنگ تر میشن ولی درد کلیه ام روز به روز بیشتر میشه... یه سر به دکتر زدم که گفت موضوع جدی هستش و من باید خیلی حواسم رو جمع کنم... هر چند اون یکی کلیه ام سالمه ولی دکتر به خاطر کمتر شدن درد کلیه ی آسیب دیده ام بهم دارو داد... همه ی ناراحتیم اینه که میترسم هیچوقت نتونم مادر بشم و تا وقتی هم ازدواج نکنم هیچی معلوم نمیشه... هر چند وقتی سروش رو از دست دادم بچه کیلویی چنده؟... من که خودم خوب میدونم با کسی به جز سروش نمبتونم ازدواج کنم... سروش هم که دلش جای دیگه گیره پس دیگه بچه دار شدن و نشدن هم زیاد برام فرق نمیکنه... خدا رو شکر امروز بالاخره ماندانا مرخص میشه و من هم به خونه ی ماندانا میرم ولی معلوم نیست بتونم اونجا بمونم یا نه... چون مهران و ماندانا به طور دقیق همه چیز رو در مورد من به خونوادشون نگفتن و ممکنه مادر ماندانا امشب رو خونه ی اونا بمونه واسه همین تکلیف من هنوز روشن نیست که امشب برمیگردم یا نه... مهران حتی در مورد اینکه من با اون زندگی میکنم هم چیزی به خونوادش نگفت و دلیلش هم اینه که ممکنه مادرش نتونه جلوی خودش رو بگیره و به یه نفر دیگه بگه بعد هم یک کلاغ صد کلاغ بشه و برای من دردسر بشه... چقدر ممنون مهران و ماندانا هستم که این همه هوام رو دارن چون دختری مثل من که همین حالا هم کلی حرف پشتشه فکر نکنم دیگه کشش یه حرف جدید رو داشته باشه... چند باری هم به ماندانا سر زدم و یه خورده با هم حرف زدیم... با اینکه امیر همه چیز رو در مورد اتفاقایی که افتاده بهش گفته ولی اون مدام اصرار داره که وقتی مرخص شدم تو باید از اول تمام ماجرا رو برام تعریف کنی... امیرارسلان بیچاره هم که این مدت پیش مادر امیر بوده و هیچ خبری ازش ندارم.... نریمان هم یه بار به همراه پیمان و دو بار تنهایی بهم سر زد.. آخرین بار بهم گفت وقتی حالم بهتر شد من رو باید جایی ببره که یه نفر رو ببینم... هر چقدر هم اصرار کردم کی رو هیچی نگفت و فقط خندید... اول فکر کردم منظورش خونوادمه ولی بعد فهمیدم ربطی به خونوادم نداره خیلی کنجکاوم تا بدونم و اما در مورد خونواده ام به جز طاها از بقیه شون هیچ خبری ندارم... دلم بیشتر از قبل از همه شون گرفته.. مخصوصا طاهر که حتی یه بار هم به دنبالم نیومد... طاهایی که

1401/09/28 18:31

اون همه اذیتم کرد بارها و بارها سر راهم ظاهر شد تا باهام حرف بزنه ولی طاهری که فکر میکردم از همه بهم نزدیک تره به کل فراموشک کرد... هر چند من با طاها هم نتونستم حرف بزنم چون وقتی جلوی من ظاهر میشه من یاد اون روزا می افتم واسه همین میترسم یه حرفی بزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم... منی که تو اون چهار سال حرمت همه رو نگه داشتم دلم نمیخواد تو این روزا حرمت بشکونم... توهین کردن و زیر سوال بردن شخصیت افراد کار من نیست
توی آینه به خودم نگاهی میندازم
-ترنم باید قوی باشی... فکر نکن همه چیز درست شده... هر چقدر هم که توی دادگاه بیگناهیت ثابت شده باشه بخاطر حرفا و شایعه های فامیل تو توی این جماعت گناهکار شناخته میشی پس باید قوی باشی
و ر اخر یاد سروش میفتم... کی فکرش رو میکرد سروشی که میخواست با عشق جدیدش ازدواج کنه حالا هر روز و هر روز برای یه لحظه صحبت کردن با من جلوی در این خونه منتظر بمونه... من واقعا نمیتونم درکش کنم
یاد دیروز میفتم که وقتی مهران رفت سر کار من هم یه سر به بیمارستان رفتم تا به ماندانا یه سر بزنم ولی وقتی برگشتم سروش طبق معموله این یه هفته دوباره سر راهم ظاهر شد
«سروش: ترنم... ترنم
-سروش چی از جون من میخوای؟
سروش: عزیزدلم به خدا هیچی.. فقط یه فرصت واسه ی این که حرفا رو بزنم
-من عزیز دل تو نیستم سروش.. این رو بفهم... حرفی هم با تو ندارم... اگه برای طلب بخشش اومدی من همون چهار سال پیش بخشیدمت.. هر کسی جای تو بود همون کار رو میکرد... حالا برو زندگیت رو کن
سروش: ترنم من حرفای زیادی واسه گفتن دارم.. من اینجور بخشیده شدن رو نمیخوام
-متاسفم سروش من میخوام گذشته ها رو فراموش کنم... میخوام زندگیم رو بسازم تو هم برو پی دلت... ببین سروش همه ی با هم بودنا به عشق ختم نمیشه.. من ادعای این رو ندارم که عاشقت نیستم که هم خودت هم خودم خوب میدونیم که از این ادعا مسخره تر وجود نداره من میگم اگه من عاشقم دلیل بر این نیست که تو هم عاشق من باشی... من فکر میکردم اون با هم بودنا اگه برای من به عشق ختم شد برای تو هم همینطور بوده اما وقتی حقیقت رو فهمیدم پام رو واسه ی همیشه از زندگیت بیرون کشیدم... تویی که عشق جدیدی رو تجربه کردی پس دلیلی نداره که بخوای بخار ترحم و دلسوزی به سمت من برگردی...
سروش: ترحم و دلسوزی چیه ترنم؟
-شاید هم برای چزوندن آلاگل
سروش: ترنم داری اشتباه میکنی.. اون چهار سال بهترین سالهای عمر من بودن.. اگه تو عاشق شدی من صد برابر تو عاشق شدم
-من بریدم سروش.. من بریدم.. به آخر خط رسیدم.. چرا داغون تر از قبلم میکنی... تمومش کن.. این حرفا رو تموم کن... تا وقتی آلاگل بود من یه آشغال ه*ر*ز*ه

1401/09/28 18:31

بودم حالا که آلاگلی در کار نیست من شدم فرشته ی پاک و مهربون
سروش: تو همیشه فرشته ی پاک و مهربون بودی این منه *** بودم که ندیدم ترنم... جبران میکنم... فقط یه فرصت بهم بده»
آهی میکشم و دستی به سر و روم میکشم.. لباسام رو مرتب میکنم و به سمت در میرم.. همینکه در رو باز میکنم با مهران رو به رو میشم
با اخم نگام میکنه
مهران: خیره سرت قرار بود زود بیای.. من صبحونه ام رو خوردم تموم شد تو هنوز پیدات نیست
-شرمنده... داشتم لباس میپوشیدم
مهران: نه بابا.. راست میگی.. من فکر کردم داشتی با خودت قایم موشک بازی میکردی
میخندم و میگم: تا تو لباسات رو عوض کنی من هم میرم صبحونه ام رو بخورم و ظرفا رو بشورم
مهران: اطاعت خانم کدبانو
با لبخند به سمت آشپزخونه میرم.. قراره من رو خونه ماندانا بذاره و خودش بره سر کار.. از اونجایی که این روزا امیر درگیر مانداناست مهران دست تنها شده و سرش این چند وقت خیلی شلوغه... من هم برای اینکه کاری برای جبران زحمتاش بکنم نهار و شام درست میکنم که آقا هم یاد گرفته هی بهم میگه کدبانو... حالا خوبه فقط غذای سوخته و بی نمک به خوردش میدم
پشت میز میشینمو تند تند شروع به خوردن صبحونه میکنم
مهران: چه خبرته دختر.. خفه نشی
با این حرف مهران لقمه تو گلوم میپره و اون هم با خنده چایی رو به سمت من میگیره... چپ چپ نگاش میکنم چند قلپ چایی میخورم.. همونجور که میخنده پشت میز یشینه
-کوفت.. این چه طرزه وارد شدنه
مهران: عینه این قحطی زده ها داشتی غذا میخوردی
با اخمایی در هم میگم
-آخه بیچاره من دلم برای تو سوخت.. گفتم زودتر بخورم تا دیرت نشه
ابرویی بالا میندازه و میگه: واقعا؟
سرمو خیلی مظلوم تکون میدم
مهران: ولی من فکر کردم چشم صابخونه رو دور دیدی سهم اون رو هم خوردی
-مهـــران
مهران: داروهات رو آوردم... ترسیدم مثل دیروز یادت بره
-اوه.. خوب شد آوردی... اصلا یادم نبود
یه لقمه برای خودش میگیره و میگه: ترنم تا کی باید این داروها رو مصرف کنی؟
همینجور که دارم برای خودم لقمه میگیرم میگم: نمیدونم
داروها رو به سمت خودم میکشم و اونایی رو که باید بخورم رو دونه دونه از بسته شون خارج میکنم
---------------
مهران:چـــــی؟
-خب چیه؟.. نمیدونم
داروهام رو با یه لیوان آب میخورم
مهران: اصلا این داروها دقیقا برای چی هستن؟
-بیخیال مهران... اصلا بگو ببینم مگه تو صبحونه نخوردی که اینجا نشستی و دوباره داری میخوری؟
مهران: یه جور میگی دوباره انگار یه بار کله پاچه خوردم و الان دوباره دارم میخورم... همه که مثله تو با چند تا لقمه ی کوچیک روزشون رو شب نمیکنند... حالا بگو ببینم این داروها رو دقیقا برای چی مصرف

1401/09/28 18:31

میکنی؟
آهی میکشم و میگم: مهران دوست ندارم در موردش حرف بزنیم
واقعا دلم نمیخواد امروزم رو با یادآوریه اینکه برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم شدم خراب کنم
مهران با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه.. هر جور مایلی ولی یادت باشه مصرف زیاد دارو هم ممکنه به ضررت باشه
-حواسم هست
حس میکنم ناراحت شده
-مهران از دستم ناراحتی؟
مهران: نه.. ولی بی تعارف بگم نگرانتم ترنم.. این همه داروهای رنگاورنگ من رو مینرسونه... حس میکنم حالت بهتر شده ولی نمیدونم چرا داروهات رو قطع نمیکنی.. نمیخوام خودسر دارو مصرف کنی
-مهران من چند روز پیش دوباره به دکتر رفتم... مطمئن باش اگه دارویی هم مصرف میکنم زیر نظر دکتره
مهران: چی؟... پس چرا به من نگفتی؟
-آخه فکر نمیکردم موضوع مهمی باشه... اون روز که نریمان اومده بود خودش به زور منو برد.. دکتر هم چند تا قرص دیگه به داروهای قبلی اضافه کرد و گفت همه رو سر وقت بخور
مهران: یعنی هیچکدوم از داروها رو کم نکرد؟
-چرا بک سریشون رو گفت دیگه مصرف نکن.. به جاش داروهای قویتری بهم داد تا دردم رو تسکین بدن
با نگرانی نگام میکنه... وفتی نگرانیش رو میبینم دبم میسوزه و به ناچار میگم: راستش قبل از اینکه دزدیده بشم بابام میخواست به زور شوهرم بده وقتی جلوش واستادم کلی کتک خورده.. بعد از اون هم توسط منصور و دار و دسته اش کلی کتک نوش جان کردم که توی این کتکا یکی از کلیه هام به شدت آسیب دیده
مهران:نه؟!
شونه ای بالا میندازم
مهران: پس چرا چیزی نگفتی؟
بغضی تو گلوم میشینه
-چه فرقی میکنه... مثلا اگه تو بدونی حالم خوب میشه
مهران: فقط همینه.. یا مشکل دیگه ای هم واست به وجود اومده؟
یه قطره اشک از شمام سرازیر میشه
-تو فکر کن فقط همینه
چشماش رو ریز میکنه و با دقت نگام میکنه... از جام بلند میشم و میگم: دیگه نمیخوری؟
به نشونه ی نه فقط سرش رو تکون میده.. شروع به جمع کردن ظرفای رو میز میکنم
مهران: ترنم حالا حالت خوبه؟
-خوبم
مهران: مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
همونجور که دارم ظرفا رو میشورم میگم: اوهوم
مهران: ترنم میشه نگام کنی؟
با تعجب به طرفش برمیگردم
مهران: بهم اعتماد کن ترنم... موضوع چیه؟
-چرا برای دونستن این همه اصرار میکنی؟
مهران: پس چیز دیگه ای هم هست که من نمیدونم
تازه میفهمم که خودم، خودم رو لو دادم
نگام رو ازش میگیرم و دوباره مشغول شستن ظرفا میشم
مهران: ترنم
با داد میگم: چیه؟... آره موضوع دیگه ای هم در کاره... بنده ممکنه هیچوقت نتونم مادر بشم ولی برام مهم نیست الکی هم برام دل نسوزون.. وقتی عشقم رو از دست دادم بچه دار شدن و نشدنم چه فرقی به حال من داره؟
با تموم شدن حرفام،

1401/09/28 18:31

اشکام شروع به باریدن میکنند ولی من بدون اینکه برگردم ظرفا رو میشورم و هیچی نمیگم... مهران هم هیچی نمیگه
بعد از شستن ظرفا به عقب برمیگردم و با قیافه ی بهت زده ی مهران رو به رو میشم
اشکام رو پاک میکنم
-بریم؟
مهران: ترنم تو چی گفتی؟
-مهران میشه تمومش کنی
مهران: اخه چطور ممکنه؟
-نمیدونم... من که دکتر نیستم
سکوت میکنه و هیچی نمیگه
-مهران؟!
سرش رو با ناراحتی به عنوان چیه تکون میده
-میشه به ماندانا چیزی نگی... میترسم حالش بدتر بشه
آهی میکشه و میگه: این حرفا چیه ترنم؟... حتی اگه حال ماندانا خوب هم بود تا خودت نمیخواستی من بهش چیزی نمیگفتم
-ممنونم
لبخندی میزنه و میگه: خواهش میکنم خانم خانما
-یه چیز دیگه؟
مهران: دیگه چیه؟
-اگه میشه برای من دل نسوزن... از ترنم متنفرم
اخماش تو هم میره و با یه لحن با مزه ای میگه: اون کسی که باید براش دل سوزونده بشه من هستم نه جنابعالی
میخندم میگم: اونوقت چرا؟
مهران: چون یک ساعته من رو اینجا علاف کردی و من رو از کار و زندگیم انداختی
-ایش.. خوبه خودت من رو به حرف گرفتی
از پشت میز بلند میشه و میگه: رو حرف بزرگترت حرف نزن... راه بیفت.. اون اشکاتم پاک کن فعلا پستونک ندارم موقع برگشت برات میخرم
-مهـــــران
با شوخی و خنده از خونه بیرون میریم و به سمت خونه ی امیر و ماندانا حرکت میکنیم
مهران: ترنم؟!
-هوم؟
مهران: ماندانا و امیر تنها خونه هستن... امیر هم میخواد باهام به شرکت بیاد... مامان بعد از ظهر میاد من قبل از اومدن مامان میام دنبالت تا با هم بریم یه خورده لباس بخری
-بیخیال مهران.. تا همین الان هم کلی شرمنده ی تو و نریمان شدم...از اونجایی که فعلا بیکار و بیعار میگردم پولی ندارم که بخوام خرج لباس کنم
با عصبانیت میگه: هیچ خوشم نمیاد این حرفا رو بشنوم... هر وقت بهت اس دادم میای بیرون.. شیرفهم شد؟
متعجب ازعصبانیت مهران سری به نشونه ی باشه تکون میدم
یهو با مسخرگی میزنه زیر خنده و میگه: ایول جذبه.. دیدی چه جوری از من حساب بردی؟
با دست به عقب هلش میدمو زنگ خونه ی ماندانا رو میزنم
-خیلی مسخره ای
مهران: فعلا که جنابعالی از منه مسخره حساب بردی
-من فقط تعجب کردم. فکر نمیکردم که هیچوقت عصبانی بشی
مهران: مگه سیب زمینی ام؟
-فعلا که دارم میبینم هستی
مهران: ضعیفه داری اعصاب من رو خط خطی میکنیا... یه کاری نکن کار دستت بدم
ابرویی بالا میندازمو میگم: مثلا میخوای چیکار کنی؟
تو همین لحظه در باز میشه
مهران:یه پاک کن میدم دستت تا اون خط خطی ها رو پاک کنی
-از دست تو... کار نداری؟
مهران: چرا خیلی زیاد.. میای کمکم؟
به داخل خونه میرم و میگم: نه ممنون... من خودم سرم

1401/09/28 18:31

شلوغه
مهران: پس چرا الکی تعارف میکنی؟
-الکیه الکی هم نبودا.. امیر رو به کمکت میفرستم
مهران: اون که خودش بدون گفتن تو هم داره میاد
امیر: ترنم اومدی؟
-آره
امیر: پس چرا نمیای داخل.. برو ماندانا منتظرته
-مگه این مهران میذاره
امیر نگاهی به مهران میندازه و با تاسف میگه: درکت میکنم ترنم من سالهاست که بین این خواهر و برادر گیر افتادم
مهران: امیر داشتیم؟
میخندم و هیچی نمیگم
فقط به سمت ساختمون راه میفتم
---------------
-مانی کجایی؟
ماندانا: بیا تو اتاق خوابم
به سمت اتاق خواب میرم
قبل از وارد شدن چشمام رو میبندم و یه نفس عمیق میکشم تا توی این لحظه های حساس اون رو شریک غمهام نکنم... دوست ندارم بخاطر من دوباره حالش بد بشه
ماندانا: کجایی پس؟
چشمام رو باز میکنم و با لبخند وارد اتاق میشم که ماندانا رو روی تخت میبینم
-به به.. سلام خانوم خانوما.. حالت چطوره دختر؟... بهتر شدی؟
ماندانا: بپا خفه نشی بچه... یکسره داری سوال میکنی مهلت نمیدی جواب بدم
میخواد بلند بشه که اجازه نمیدم
-وای مانی از جات بلند نشو که میزنم شل و پلت میکنما
ماندانا: وا.. چرا؟
تنها صندلیه اتاق که پشت میزه رو برمیدارمو کنار تخت میذارم
اخمی میکنم و میگم: نکنه میخوای دوباره راهیه بیمارستان بشی؟... نشنیدی دکتر چی گفت؟
آروم رو صندلی میشینم و به حرف ماندانا گوش میدم
ماندانا: اوف... اون دکتره یه زر مفتی زد تو دیگه چرا باور میکنی؟
همینکه کامل رو تخت میشینه با عصبانیت از جام بلند میشم و میگم: مانی اگه بخوای مسخره بازی در بیاری همین حالا راهمو میگیرمو میرما
ماندانا: اه ترنم... خسته شدم از بس دراز کشیدم
-میرما
ماندانا: چرا تو و امیر اینجوری میکنید؟
-نه مثل اینکه دلت میخواد برم
میخوام برم که مچ دستم رو میگیره و میگه: بتمرگ سرجات
چپ چپ نگاش میکنم
دراز میکشه و با غرغر میگه: ایش... حالا که زورم بهش نمیرسه هی تهدید میکنه
-تو کی میخوای دست از این بچه بازیا برداری؟... خیر سرت داری برای بار دوم مامان میشی؟
ماندانا: مثل مامان بزرگا نصیحتم نکن... خیره سرت میخواستی برام از اتفاقای اخیر تعریف کنی
سرجام میشینم
-خوبه حالا امیر همه چیز رو برات گفته
ماندانا: تعریف کردن اون بدرد عمش میخوره
-دلم واسه ی امیر میسوزه... من نمیدونم اون بنده ی خدا چه گناهی کرده که خدا تو رو ملکه ی عذابش قرار داده
ماندانا پشت چشمی نازک میکنه و میگه: باید از خداش هم باشه
میخندمو دستش رو توی دستام میگیرمو نوازش میکنم
-ماندانا
ماندانا: هوم؟!
-خیلی دوستت دارم
ماندانا: شرمنده خانوم ما خودمون صاحاب داریم مثل شما که بی صاحاب نیستیم
-دختره پررو
ماندانا:

1401/09/28 18:31

چیه... مگه دروغ میگم؟... باور نداری به مدارک موجود نگاه کن
با تموم شدن حرفش به شکمش اشاره میکنه
-نه... میبینم که بی حیا هم شدی
ماندانا: بی حیا چیه؟... دارم حقیقتو میگم... راستی ترنم؟
-چیه؟
ماندانا: اگه گرسنه ای برو یه چیز از یخچال بیار بخور
-نه گلم... داداشت کلی بهم صبحونه داده
ماندانا: اون گدا گشنه بهت صبحونه اده.. اون که پول توجیبیش رو هنوز از من میگیره
-خیره سرتون بزرگ شدین چرا همیشه مثل سگ و گربه به جون هم میفتین
ماندانا: بیخیال این حرفا.. نمیخوای برام تعریف کنی؟
-داری از فوضولی میمیری؟
با مظلومیت پلک میزنه و میگه: اوهوم
آهی میکشم و میگم: ماندانا وقتی حقیقت رو شنیدی چه حالی بهت دست داد؟
لبخند از لباش پاک میشه و چشماش رو میبنده
ماندانا: ترنم باورم نمیشد.. با اینکه بهش شک کرده بودم ولی اون همه اعتماد تو ناخودآگاه من رو هم تحت تاثیر قرار داده بود
از روی صندلی بلند میشم و روی زمین میشینم... سرم رو روی تخت میذارمو میگم: وقتی من شنیدم شکستم ماندانا... من در گذشته حتی به تو هم شک کرده بودم ولی به بنفشه هرگز
ماندانا: شک کردنت به من کار درستی بود اما ترنم اعتماد زیادت به بنفشه اشتباه محض بود
-حرفت مثله این میمونه که بگی ترنم من با تمام احترامی که برات قائلم ولی باز هم بهت اعتماد صد در صد ندارم
ماندانا آهی میکشه و میگه: نمیدونم ترنم... شاید حق با توهه... هیچوقت نتونستم بهت شک کنم... شاید تو هم حق داشتی که به صمیمی ترین دوستت شک نکنی
...
ماندانا: شاید که نه... حتما حق داشتی
-ماندانا تو اون برهه ی زمانی که اسیر دست دشمن بودم اونقدر شوک بهم وارد شد که هنوز هم مات و مبهوت اون حرفام
ماندانا: درکت میکنم ترنم... من به عنوان یه غریبه شوکه شدم دیگه چه برسه به تو که قربانی اصلی این ماجرا بودی
نگاش میکنم و میگم
-یادته اون لحظه ای که از تو خداحافظی کردم و رفتم؟
ماندانا: آره... اینجور که فهمیدم تو رو دزدیدن و بعدش هم به خاطر اینکه سروش تو رو تعقیب کرد خودش هم گیر افتاد... بعد از چند روز سروش تیر خورده و جنازه ی سوخته شده ی تو به همراه ماشین من که به ته دره رفته بود پیدا میشه
-خودم هم این آخریها رو تازه فهمیدم
ماندانا: واقعا اون جنازه ی سوخته شده خواهرت بود؟
-آره... اسمش آوا بود... فقط یه روز با هم بودیم
ماندانا: خیلی غصه خوردی ترنم؟
-نمیدونم مانی... واقعا نمیدونم... شاید اگه در یه شرایط دیگه همدیگه رو میدیدیم ماجرا فرق میکرد ولی خواهر من از اول تو دار و دسته ی منصور اینا بزرگ شده بود... اون من رو دشمن خودش میدونست وقتی هم فهمید من حقیقت رو میگم زیاد نتونست طرف من رو بگیره
ماندانا: مگه اون

1401/09/28 18:31

لعنتیا بهش چی گفته بودن
-اونا بهش گفته بودن پدر و مادر من قاتل خونواده ی اون هستن... باورت میشه اون تمام این سالها با نفرت از پدر و مادر واقعیش بزرگ شده بود
ماندانا: عوضی های پست فطرت
-دلم براش میسوخت مانی... اونا آوا رو آورده بودن تا از من حرف بکشه ولی من اونقدر براش دلیل و مدرک آوردم و از گذشته ها گفتم که دهنش از تعجب باز مونده بود ولی با همه ی اینا بخاطر معتاد بودنش اونا راحت ازش سواستفاده میکردن
ماندانا: چی؟
-آره مانی... اونا تو دل خواهرم بذر کینه و نفرت رو کاشته بودن از یه طرف هم معتادش کرده بودن تا هیچوقت نتونه از گروهشون جدا بشه... بعدش هم که آوا یه مهره ی سوخته شد جلوی چشمای من بدون توجه به التماساش اون رو کشتن
ماندانا: وای؟!
-ماندانا تو اون لحظه دلم میخواست با دستای خودم منصور و لعیا رو تیکه تیکه کنم... لعیا و منصور قاتلای اصلیه آوا هستن...
ماندانا: آدمای بی وجدان
- میدونی دلم از چی میسوزه ماندانا که خواهرم به خاطر موادش حاضر شده بود از جون من هم بگذره... اونا یه اسلحه داده بودن دست آوا و گفته بودن اگه میخوای از این خماری در بیای باید به خواهرت شلبک کنی
ماندانا نیم خیر شد
ماندانا: چی؟
-هیس.. دراز بکش... اگه بخوای حرص بخوری چیزی برات نمیگما
ماندانا: باشه بابا.. اه...
دراز میکشه
ماندانا: خب بگو... آوا شلیک کرد؟
-آره... در کمال ناباوری شلیک کرد ماندانا... هر چند خشابش خالی بود اما اون لحظه دلم از خواهری که بی نهایت شبیه من بود شکست... نمیگم دست خودش بود بالاخره معتادش کرده بودن ولی حداقل باید یه لحظه درنگ میکرد... من بهش حقیقت رو گفته بودم ولی اون با دونستن حقیقت هم بدون هیچ درنگی به رف من شلیک کرد
ماندانا: ازش دلگیری؟
- از کی؟... از آوا
سرش رو تکون میده
-نه عزیزم... اون هم یه بدبختی بود مثله من... با تمام شباهتهاش زیادی غریبه به نظر میرسید... نمیدونم چرا نتونستم باهاش راحت باشم
ماندانا: ترنم اشتباه از تو نبود... سهم تو از خواهرت فقط یک روز بود
- «رسیده ام به حس برگی که میداند باد از هر طرف بیاید سرانجامش افتادن است !»
ماندانا: اینجوری نگو گلم... سهم تو آخرش خوشبختیه
تلخ میخندم
-آره حتما
ماندانا: تلخ شدی ترنم
-تلخم کردن ماندانا... یادت نیست؟... جلوی چشمای خودت به زور من رو به این حال و روز انداختن.. من پر از امید بودم.. پر از آرزو... اونا همه چیزم رو گرفتن
ماندانا با تاسف نگام میکنه و میگه: از اولش بگو
-پدرم قبل از ازدواج با مادرم یکی از دوستای صمیمی پدر منصور بود... باورت میشه ماندانا پدر من یه خلافکار بود که به زور با مادرم ازدواج کرد.. مادر من بر خلاف مونا از شغل

1401/09/28 18:31

پدرم با خبر بود... اونجور که از پدر منصور شنیدم بابا به خاطر اینکه مامان رو راضی به ازدواج باهاش نمیشد بهش تجاوز کرده بود
ماندانا:نـــه
-آخ... میبینی ماندانا... نتونستم اینا رو تو دادگاه بگم... خیلی برام سخت بود... پدر من به مادرم تجاوز کرد.. مامان من یه دختر از قشر متوسط جامعه بود که قرار بود با پسرعموش ازدواج کنه... اینا رو پدر منصور که یه روزی دوست صمیمیه پدر من بود با بدترین لحن برام تعریف کرده... من حتی نمیتونم احساسی که اون لحظه بهم دست داده رو برات بیان کنم... خیلی سخت بود ماندانا که بفهمی پدرت اونی نبود که تمام سالها فکر میکردی
ماندانا با بغض نگام میکنه
ماندانا: الهی بمیرم برات ترنم... چه زجری کشیدی خواهر
بلند میشمو رو تخت کنارش دراز میکشم
-ماندانا؟!
ماندانا: جونم خواهری؟
-دلم مامانم رو میخواد
ماندانا: همه چیز درست میشه گلم... امیر گفته اون دو تا پلیس قراره بهت کمک کنند تا پیداش کنی
-میدونستی مامانم فقط به خاطر من و آوا با پدر متجاوزم ازدواج کرد
ماندانا همونجور که دراز کشیدم سرم رو به سینه اش میچسبونه
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
ماندانا: واسه ی الان دیگه بسه... یه خورده استراحت کن خواهری
-نه ماندانا... نمیتونم یه روز دیگه دوباره اون لحظه ها رو مرور کنم... برام به اندازه ی همه ی دنیا سخته
ماندانا: اگه ایت میشی نگو
-اذیت میشم ماندانا ولی احتیاج دارم با یکی حرف بزنم... شرمنده که باز مزاحم تو هستم
---------------------
ماندانا: خفه شو ترنم... تو کی میخوای بفهمی که هیچوقت مزاحم من نبودی و نیستی
-دلم نمیخواد ناراحتت کنم
ماندانا: عزیزدلم چند بار بهت بگم با من غریبی نکن... وقتی از من چیزی رو پنهون میکنی بیشتر ناراحت میشم... حالا بقیه اش رو بگو ببینم
خندم میگیره
-به فوضول گفتی برو من هستم دیگه چی رو بگم آخه.. امیر که همش رو گفته.. بیخیال مانی
ماندانا: تـــرنم
سرجام میشینم و میگم: چیز زیادی از مامانم نمیدونم... یعنی مهمونی نرفته بودم که بتونم سوال بکنم ولی اونجور که از پدر منصور شنیدم بابا به مامانم که منشی شرکتش بود پیشنهاد ازدواج میده و مامانم قبول نمیکنه... همونطور که قبلا گفته بودم مامانم پسرعموش رو دوست داشت واسه همین بعد از پیشنهاد بابام مامان یگه تو شرکت بابا پا ناشت ولی بابا دست بردار نبود تا اینکه بالاخره طاقتشو از دست میده و یه بار به زور اون رو سوار ماشین میکنه... تا مامان بخواد بخودش بیاد دیگه کار از کار گذشته بود... بعد یه مدت هم مامان میفهمه من و خواهرم رو حامله هست و مجبور میشه با بابام ازدواج کنه
ماندانا: هیچوقت فکرش رو نمیکردم که بابات اینجوری

1401/09/28 18:31

باشه
پوزخندی میزنم
-خودم هم فکرش رو نمیکردم قبل از این چهار سال همیشه اون رو بهترین بابای دنیا میدونستم... میدونی بابای منصور چی میگفت؟
ماندانا سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون میده
-اون میگفت بابام دیوونه وار عاشق مامانم بود بابام با داشتن سه تا بچه هیچوقت نتونسته بود عاشق مونا بشه چون به اجبار خونواده اش ازدواج کرده بود... بابا وقتی میفهمه مامان من و آوا رو حامله هست از خدا خواسته مامان رو به عقد خودش در میاره... نمیدونم احساس مامان تو اون لحظه چی بوده ولی از یه چیز مطمئنم اون احساس هر چیزی که بوده عشق و عاشقی نبوده... ماندانا مادر من هیچوقت نخواست زندگیش رو بر خرابه های زندگیه مونا بسازه
ماندانا: میدونم گلم
-اون روز که مونا مادرم رو محکوم میکرد من هیچ حرفی واسه دفاع از مادرم نداشتم ولی امروز به مادرم افتخار میکنم... حداقل اون مثل خیلی از دخترای دیگه دست به خودکشی نزد و تسلیم بی رحمی های زندگی نشد
ماندانا: مامانت از همون اول میدونست بابات تو کاره خلافه؟
-آره... قبل از ازدواجش همه چیز رو فهمیده بود و شدیدا مخالف کار بابا بوده... هیچ کدوم از اعضای خونواده ی بابا از کارای خلاف اون باخبر نبودن
ماندانا: چطور پدر منصور تا این حد دقیق از ماجرای ازدواج پدر و مادرت باخبر بود؟
-دوست صمیمیه بابام بود... صمیمیتشون اونقدر زیاد بود که از همه ی ریز و درشت زندگیه هم باخبر بودن اما با ورود مامان همه چیز بهم ریخت... مثل اینکه بعد از ازدواج مامان و بابا رفتار مامان نه تنها تغییری نکرد بلکه بدتر از قبل شد... بابام هم هر کاری میکرد حریف مامانم نمیشد... مامان نه تنها بابام رو دوست نداشت بلکه مخالف اصلیه کاراشبود... پدر منصور مامان رو مسبب تمام بلاهایی میدونه که سرش اومده... چون بابا به خاطر اینکه دل مامان رو به دست بیاره نه تنها قید کار خلاف رو بلکه قید دوستی چندین و چند ساله اش با پدر منصور رو هم زد
ماندانا: مگه بابات چیکار کرده بود؟
-دقیق نمیدونم فقط میدونم همه ی حرفا سر یه فرش بوده... یه فرش که بابام باید به دست یه نفر میرسوند ولی نرسوند... پدر منصور میگفت بابات به دروغ گفته اون فرش به دست پلیس افتاده
ماندانا: یعنی نیفتاده؟
شونه هام رو بالا میندازم
-چه میدونم.. من تو دادگاه همه چیز رو گفتم... پبمان و نریمان بهم گفتن بر طبق تحقیقایی که کردن به این نتیجه رسیدن که بابام خودش اون فرش رو تحویل پلیس داده بود... من فکر میکنم بابام بخاطر اینکه دل مامان رو به دست بیاره با پلیس همکاری کرد
ماندانا سری تکون میده
-اما خب نمیدونست که با این کار همه ی دار و ندارش رو از دست میده
ماندانا:

1401/09/28 18:31

چرا؟
-میدونی ماندانا من حس میکنم مامانم مجبور شده بود با زندگیه جدیدش کنار بیاد و واسه ی همین میخواست بابام رو از اون منجلاب بیرون بکشه... پدرمنصور دقیقا بهم نگفت چی شده ولی هر جور که فکر میکنم به همین نتیجه ها میرسم
ماندانا: اگه این طور مامانت چرا ترکتون کرد؟
-پدر منصور فکر میکرد یا فرش دست بابامه یا بابام اون رو فروخته... بعد از مدتی هم فهمید که بابام با پلیس داره همکاری میکنه... با فهمیدن این موضوع دیگه مطمئن شده بود که بابام فرش رو واسه خودش برداشته و داره به اون نارو میزنه... برای مدتی دست نگه داشت تا آبها از آسیاب بیفته بابام هم که فکر میکرد همه چیز داره درست میشه با خیال راحت به زندگیش میرسید اما با به دنیا اومدن من و آوا همه چیز بهم ریخت... هنوز چند ماه از به دنیا اومدن ما نگذشته بود که اون لعنتی هم من هم آوا رو دزدید
ماندانا: وای
-آره ماندانا... من خودم هم خیلی شوکه شده بودم... اون فرش رو در ازای ما میخواست
ماندانا: بعدش چی شد؟
-نمیدونم
ماندانا: چی؟
-پدر منصور میگفت بابات پلیسا رو خبر کرد واسه ی همین هم معامله ای صورت نگرفت... اون هم به بابام گفت که منتظر جنازه های من و آوا باشه
ماندانا: ولی تو که میگفتی پدرت خودش فرش رو به پلیسا تحویل داده بود
-موضوع همین بود مانی... بابام مجبور بود به پلیسا خبر بده چون فرشی توی دستش نبوده که بخواد به منصور بده... حرفای پدر و مادرم رو در این مورد نشنیدم ولی اینجور که ا اون پست فطرت شنیدم بعد از مدتی که مامان از وجود من و آوا ناامید شد و مطمئن شد که دیگه هیچوقت نمیتونه ما رو ببینه برای همیشه از بابام جدا شد... ماندانا باید قبول کنیم که مامانم فقط به خاطر ماها با بابا ازدواج کرده بود
ماندانا: مامانت از کجا میدونست که شماها مردین؟
-همون عوضی بهش زنگ زده بود و با خنده و تمسخر خبر مرگ بچه هاش رو بهش داده بود.. ماندانا اگه بدونی چه جوری میخندید و از گریه ها و هق هق های مادر بیچاره ی من حرف میزد... به مامانم گفته بود به خاطر کاری که با من کردی داغ دیدن جنازه ی بچه هات رو هم به دلت میذارم ولی مامان من تا چند ماه دیگه هم منتظر بود اما در نهایت نتونست دووم بیاره
ماندانا:نمیدونی الان کجاست؟
-نه
ماندانا: دوستش داری؟
لبخندی میزنم
-همینطور ندیده هم برام عزیزه... حس مبکنم آدم خوبی بود
ماندانا: راستی ترنم تو چه جوری پیدا شدی؟
-چند ماه بعد از جدایی مامان و بابام بالاخره پلیس رد اون لعنتیا رو میگیره نیمی از اونا رو دستگیر میکنه... من دست یکی از اون دستگیر شده ها بودم اما متاسفانه آوا تو دست اونا میمونه و یکی از آدمای خودشون

1401/09/28 18:31