بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بیراه هم نمیدونی؟

فقط نگاش میکنم... تجمع اشک رو تو چشمام حس میکنم

آهی میشه که دل خودم آتیش میگیره

طاهر: چرا از نگاهت هیچی نمیخونم

لبخند تلخی میزنم و چشمام رو آرم میبندم... بالاخره اشکام سرازیر میشن... سرم رو آروم به طرفین تکون میدم و بالاخره سکوت رو میشکنم

-تو خیلی وقته که حرف نگاهم رو نمیخونی... دقیقا از چهار سال پیش... یادت نیست؟

---------

چشماش رو میبنده و میگه: ادامه بده

-چی رو؟

طاهر: حرفاتو.. هر چی که تو دلته بیرون بریز

-دفنشون کردم

چشماش رو باز میکنه

زهرخندی میزنم و میگم: خیلی وقته... وقتی دیدم گوشی برای شنیدن حرفام وجود نداره توی قبرستون دلم تمام حرفام رو دفن کردم... الان من پر از خالی ام

طاهر: وقتی اینجوری میگی دلم بیشتر میگیره

-خیلی سخته بخوام تظاهر کنم هیچی نشده

طاهر: میدونم... تنفر کلامت رو دوست ندارم... ایکاش میشد ازم متنفر نباشی

غمگین نگاش میکنم و با دست اشکام رو پاک میکنم

-هیچوقت نبودم... همیشه برام عزیز بودی

از جاش بلند میشه و میاد جلوی پام زانو میزنه... تازه متوجه ی خراش های روی صورتش میفتم

طاهر: گریه نکن

دستای سردم رو توی دستاش میگیره

طاهر: چقدر دستات سرده

-نه به اندازه ی نگاه های سرده شماها

طاهر: حق داری طعنه بزنی

-فقط حقیقتو گفتم... اهل طعنه زدن نیستم... اگه جای من بودی و نگاهاتون رو میدیدی حرف الانم رو درک میکردی

طاهر: حق با توهه

آهی میکشم و میگم: کاش زودتر این حقا رو بهم میدادی طاهر

طاهر: اشتباه کردم... میذاری جبران کنم؟

-همه میخوان جبران کنند ولی نمیدونند که خیلی دیره

طاهر: ضعفت رو دوست ندارم ترنم... حق با سروشه خیلی ضعیف شدی

بی توجه به حرفش دستم رو از میون دستاش بیرون میکشم و خراشهای رو صورتش رو لمس میکنم

-چه کردی با خودت؟

طاهر: هنوز نگرانمی

لبخند تلخی میزنم

-نباید باشم؟

طاهر: با اون بلاهایی که سرت آوردم نه

-حداقلش اینه که یه جاهایی هوام رو داشتی.. سر و صورتت چی شده

طاهر: یه تصادف کوچولو داشتم

چشمام پر از نگرانی میشن

طاهر: اما صدمه ی جدی ای ندیدم

وقتی نفس آسوده ام رو از سینه بیرون میدم صورتش رو برمیگردونه و دستی بهش میکشه

دیگه طاقت نمیارم

-طاهر؟

نگام نمیکنه

طاهر: ترنم شرمنده ترم نکن

-نگام کن کارت دارم

سرش رو برمیگردونه و با چشمای خیسش نگام میکنه... سخته باور این طاهر.. طاهر با اون همه غرور داره برای من اشک میریزه؟... واقعا بارش سخته

طاهر: بگو خواهری

-ازت دلگیرم.. دلخورم.. ناراحتم اما خیلی وقته ازت گذشتم... همون روزایی که بر خلاف بقیه دورادور از من حمایت میکردی ازت گذشتم... تو این

1401/10/01 11:43

روزا خیلی فکر کردم... حتی اگه نمیومدی هم چیزی تغییر نمیکرد... کینه ای ازت به دل نداشتم و ندارم... خودم رو که نمیتونم گول بزنم با اینکه خیلی وقتا نبودی ولی به احترام اون بودنا ازت میگذرم

سرش رو روی پام میذاره و از شدت گریه شونه هاش به هق هق میفته

دستم رو بین موهاش فرو میبرم.. کوتاه تر از همیشه هست.. آروم آروم نوازش میکنم... نمیدونم چرا مهران نمیاد ولی حس میکنم میخواد تنهامون بذاره تا حرفامون رو بزنیم... برای اولین باره که طاهر رو این طور میبینم مثل یه پسربچه که تو دامن مادرش گریه میکنه و ترس از دست دادنش رو داره... دستام رو محکم گرفته و سرش رو روی پاهام گذاشته... حس میکنم آرومتر شده.. چیزی نمیگم تا آرومتر بشه

بعد از یه مدت ززمان طولانی سرش رو ازروی پاهام برمیداره و با صدایی که به شدت گرفته زمزمه میکنه: ترنم؟

-هوم؟

طاهر: از این همه مهربونیت دارم داغون میشم... بخشیدن اون هم اینقدر زود

-از خودتون یاد گرفتم البته نه عمل بخشیدن رو.. عمل زود انجام دادن کارا رو.. اطرافیانم همه زود قضاوت کردن.. زود حکم دادن.. زود اجرا کردن

شونه ای بالا میندازمو میگم: یه بار هم من خواستم زود ببخشم... خیالت راحت طاهر.. برو..

مات و مبهوت میگه: برم؟

-اوهوم... بخشیدمت تا بری... تا عذاب وجدان نداشته باشی.. دلتنگت بودم.. خوشحالم که بعد از مدتها دیدمت

طاهر: ولی من برای بخشیده شدن نیومده بودم

با تعجب نگاش میکنم و میگم: پس چرا اومدی؟

کم کم اخمام تو هم میره.. نکنه اومده من رو با خودش ببره؟

1401/10/01 11:43

ادامه دارد..

1401/10/01 11:44

?#پارت_#سی_و_نه
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/10/01 18:14

-چی؟

مهربون نگام میکنه و میگه: من نیومدم تا حلالم کنی.. تا منو ببخشی.. تا از سر گناهام بگذری.. اومدم ازت خواهش نم بذاری کنارت باشم و کمکت کنم.. میخوام تکیه گاهت باشم.. دوست دارم بین این همه سختی به من تکیه کنی.. به برادرت.. به کسی که چهار سال اشتباه کرد و الان پشیمونه

-نه طاهر... ازم نخواه... دیگه تحمل وابسته شدن و دل کندن رو ندارم.. دلم نمیخواد گاهی باشی گاهی نباشی

فشار آرومی به دستام وارد میکنه و میگه: اومدم که برای همیشه باشم

نگاش میکنم.. پر از گله.. پر از شکایت

-من که ازت گذشتم طاهر.. چرا پس میخوای بمونی.. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی.. بالاخره مونا مادرت بود و من هم...

انگشت اشاره اش رو روی لبم میذاره و میگه: نگو ترنم.. هیچی نگو.. تو همیشه خواهرم بودی.. برام مهم نیست که مادرامون یکی نبوده.. هیچوقت برام مهم نبود.. میدونم نمیخوای به اون خونه برگردی.. من همه چیز رو میدونم ترنم.. دیشب سروش پیش من بود.. همه چیز رو برام تعریف کرد.. خیلی دیر اومد پیشم وی تا صبح از همه چیز برام گفت.. گفت که با وجود رفت و آمدهای طاها چقدر داری اذیت میشی.. من اومدم کمکت کنم ترنم.. این دفعه فقط میوام به تو فکر کنم.. به جبران گذشته.. به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.. وقتی فهمیدم مادرت چطوری با بابا ازدواج کرده اون موقع بود که به این موضوع رسیدم که مادرت هم یه قربانی بود.. مثل مادر من.. بابا خیلی بد کرد.. به همه مون.. ما هیچی از مادرت نمیدونستیم به جز اسمش.. باور کن

-میخوام مامانم رو پیدا کنم

طاهر: کمکت میکنم

-شاید رفتم پیش مامانم

با غم نگام میکنه

طاهر: حق داری.. اگه همه مون رو هم واسه همیشه ترک کنی حق داری

-خواهرم رو تو شناسایی کردی؟

با ناراحتی سرش رو تکون میده

طاهر: متاسفم

غمگین نگاش میکنم

-ترانه رو هم لعیا به قتل رسوند

طاهر: میدونم

-به خاطر خواهرش... لیلا تو باند منصور و پدرش کار میکرد و خیلی کمکا به منصور کرد.. بعد از مرگ مسعود اوایل دووم آورد ولی بعد کم کم تعادل روانیش رو از دست داد و در آخر هم خودکشی کرد

طاهر: چرا اینا رو میگی؟

-تا بدونی

طاهر: همه رو میدونم

-ولی یه چیز رو نمیدونی

طاهر: چی رو؟

-که هدف منصور سیاوش بود اما لعیا به خاطر خواهرش تو یه تصمیم آنی ترانه رو به قتل میرسونه و به منصور هم چیزی نمیگه.. منصور هم فکر میکنه ترانه خودکشی کرده و با فکر اینکه زنده موندن سیاوش حکم مرگ تدریجی رو براش داره اون رو زنده میذاره

طاهر: هدف اصلی سیاوش بود؟

-اوهوم

طاهر: اگه بلایی سر سیاوش میومد......

-باز هم من بیچاره میشدم

طاهر: ترنم

-باور کن.. اونجوری هم هر دو خونواده من رو مقصر

1401/10/01 18:14

میدونستن

نفس عمیقی میکشه و میگه: ترنم فراموش کن.. همه چیز رو.. قتل ترانه.. مرگ آوا.. قضیه مسعود و منصور.. منصور ه مرده.. لعیا که داره اعدام میشه.. اون دختره ی عوضی هم به همراه بنفشه به جریمه نقدی به همراه چند سال حبس محکوم شدن.. همه تاوان اشتباهاتشون رو پس دادن ترنم پس از اینجا به بعد فقط به فکر خودت باش

آهی میکشم و چیزی نمیگم

طاهر: نمیخوای بابا رو ببینی؟

-هنوز آمادگیش رو ندارم... حالش خوبه؟

طاهر: تو به اینا کار نداشته باش به فکر خودت باش

-یعنی چی؟

لبخندی میزنه و میگه: یعنی همه چی امن و امانه

اخمی میکنم و با ناراحتی میگم: پس چرا حتی یه بار هم به دیدنم نیومد

یه لحظه دستپاچگی رو در نگاهش احساس میکنم ولی بعد سریع رفتارش عادی میشه و میگه: تو فکر کن از شرمندگی

-تو چرا نیومدی؟

طاهر: به خاطر همون تصادف... تازه از بیمارستان مرخص شدم... تازه چند روزه فهمیدم چی به چیه؟

-مطمئنی حالت خوبه؟

طاهر: خیالت راحت

-خدا رو شکر

از رو زمین بلند میشه و کنارم روی مبل میشینه.. دستش رو دور شونه ام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه... مخالفتی نمیکنم... تو آغوش طاهر احساس آرامش میکنم...

طاهر: ترنم

-هوم؟

طاهر: میخوام یه آپارتمان اجاره کنم

-چرا؟

طاهر: میخوام تو رو ببرم پیش خودم... نمیخوام بیشتر از این تنها باشی

-اما......

طاهر: ترنم بذار جبران کنم... خواهش میکنم

چیزی نمیگم

طاهر: سروش میگفت تو شرکتش کار میکنی

-اوهوم

طاهر: چه جوری راضی شدی؟

-راضی نشدم مجبورم کرد

------

ناخواسته سرم رو روی شونه هاش میذارم

طاهر: اون دوستت داره

-مهم نیست چون دیگه باورش ندارم

طاهر: باورش کن ترنم.. فقط همین یه بار

تو چشماش زل میزنم و میگم: تو گفتی به هیچ کاری مجبورم نمیکنی

طاهر:هنوز هم میگم... اگه حرفی میزنم برای خودم نیست.. برای سروش هم نیست.. فقط و فقط بخاطر خودته

-بخاطر من چیزی نخواه... من از خیلی چیزا گذشتم.. هنوز خیلی مونده که بفهمی.. خیلی

طاهر: ترنم

-اون خیلی خیلی بده

طاهر: دقیقا مثل من

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

طاهر: حتی حرف زدن در مورد سروش هم اشکت رو درمیاره بعد چه جوری میخوای مقاومت کنی

-باید بجنگم طاهر... این دفعه مجبورم

طاهر: ترنم سروش خیلی برای اثبات بیگناهیت تلاش کرد

پوزخندی میزنم

طاهر: بعد از اون اتفاقا سروش هم پا به پای من همه جا بود... میفهمی ترنم؟.. اونقدر که سروش برای اثبات بیگناهیت تلاش کرد من نکردم

سرم رو از روی شونه هاش برمیدارم و میگم: چـــی؟

طاهر: اون دوستت داره ترنم باور کن

-اما اون نامزد کرد

طاهر: ولی نه به خاطر دلش از روی حماقت.. فقط

1401/10/01 18:14

میخواست لجبازی کنه قبل از اثبات بیگناهیه تو همه چیز رو بهم زد

با ناباوری بهش خیره میشم.. حس میکنم قلبم داره از سینه ام بیرون میزنه... یعنی همه ی حرفای سروش حقیقته

با صدایی که به شدت میلرزه: میخوای ازش طرفداری کنی؟.. آره؟

طاهر: نه ترنم... این دفعه فقط و فقط میخوام از تو طرفداری کنم

تو چشماش زل میزنم تا از نگاهش حرفش رو بخونم... باورش برام سخته...

طاهر: اون خودش همه چیز رو در مورد آلاگل فهمید و با دوستش به پلیس خبر داد

-نه... داری دروغ میگی

مهران: نه ترنم...

بهت زده به مهران نگاه میکنم که با اخم کنارمون واستاده

مهران: سروش حال و روزش خیلی خراب بود... بعد از مرگ تو در به در دنبال مدارکی برای بیگناهیت میگشت... روزی که به همراه برادرت اومده بود در خونه ی امیر و ماندانا پشیمونی از چشماش میبارید... اون موقع هنوز بیگناهیت ثابت نشده بود ولی از تک تک کلمات سروش عشق و دوست داشتن معلوم بود

نمیدونم چی بگم... دلم میخواد خوشحال باشم.. جیغ بکشم اما نیستم.. نمیدونم چرا؟... شاید هم میدونم... باور این چیزا برام سخته.. همه ی احساساتم رو تو وجودم خفه میکنم و میگم: خب که چی؟

مهران و طاهر با چشمای گرد شده بهم زل میزنند

واقعا که چی؟

-از کجا معلوم دوباره ترکم نکنه... دوباره بهم شک نکنه... دوباره تنهام نذاره... دوباره حماقت نکنه؟...واقعا از کجا معلوم

طاهر: خب... خب..............

-میبینی طاهر... خودت هم جوابی نداری؟... وقتی هیچ اعتماد و باوری نیست دوست داشتن دو طرفه هم هیچی رو حل نمیکنه

طاهر مکثی میکنه و بعد از چند لحظه میگه: من نمیگم به سروش فرصت بده من میگم به خودت یه فرصت بده ترنم... شاید تونستی بهش اعتماد کنی

مهران ظرف میوه رو روی میز میذاره و با چشمای ریز شده نگام میکنه.. میدونم تو فکرش چی میگذره

همونجور که نگام به مهرانه آروم از آغوش طاهر بیرون میام و میگم: برای یه شروع دوباره خیلی دیره

چشمای مهران غمگین میشن و لبخند تلخی رو لباش جا خشک میکنه

طاهر: خواهری تو که تا لحظه ی آخر داشتی واسه ی سروشت میجنگیدی پس چی شد؟

مهران غمگین میگه: از کجا میدونی جنگ الانش هم واسه ی سروشش نیست؟

خشمگین نگاش میکنم ولی اون سری تکون میده و میگه: میوه آوردم ولی ظرف و چاقو رو از یاد بردم.. میرم ظرف بیارم

بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به ما بده به داخل آشپزخونه میره

طاهر: ترنم

-چیه طاهر؟

طاهر: منظور این پسره چی بود؟

با خونسردی شونه ای بالا میندازم و میگم: نمیدونم... چی بگم؟

طاهر: واقعا نمیدونی؟

-اوهوم

آهی میکشه و از جاش بلند میشه

-کجا؟

طاهر: هنوز هم دروغگوی خوبی نیستی؟

-ایکاش این رو

1401/10/01 18:14

چهار سال پیش میفهمیدی اون موقع هیچ چیزاینجوری که الان هست نبود... نه الانی که دیگه حتی واسه زنده بودن و نفس کشیدنم هم دیره

طاهر: این حرف زو نزن ترنم... طعم از دست دادنت رو یه بار چشیدم.. خیلی تلخه

-اگه دروغگوی خوبی نبودم پس چرا حرف حقیقتم رو باور نکردی؟

طاهر: این سوالیه که مدتهاست دارم از خودم میپرسم

-----------------

حرفی واسه ی گفتن ندارم

طاهر: خب خواهری... دیگه باید برم

-تو که تازه اومدی

میخنده... اونم با صدای بلند

متعجب نگاش میکنم... با دست به ساعت نگاه میکنم... ساعت سه و خورده ای هستش

با چشمای گرد شده میگم: ما این همه حرف زدیم؟

آروم منو تو بغل خودش میکشه و میگه: هنوز از دیدنت سیر نشدم... دلم میخواد ساعتها کنارت بشینم و باهات حرف بزنم

لبخندی رو لبم میشینه... آروم من رو از بغلش بیرون میره و میگه: ترنم؟

-هوم؟

طاهر: فردا شب عروسیه مهساست.. بالاخره بعد از کلی عقب و جلو کردن تاریخ عروسی فردا شب همه چیز تموم میشه

شونه ای بالا میندازم و میگم: خب... به سلامتی ولی منظورت ر از این حرف نمیفهمم عروسیه مهسا به من چه ربطی داره؟

طاهر: میدونم دل خوشی از مهسا نداری ولی فکر نمیکنی بهتره که فردا تو مراسم حاضر بشی تا خودت رو به بقیه ثابت کنی

-نه

طاهر: ترنم

-گفتم نه طاهر.. من نمیتونم بیام... اصلا دلم هم نمیخواد که بیام

طاهر: فرداشب خیلیا تو مجلس هستن... دوست ندارم دیگه کسی پشت سرت حرف مفت بزنه... بیا و خودت رو ثابت کن... من پشتت هستم هر چی که بشه

-نه طاهر... دیگه واسه ی ثابت شدن و ثابت کردن خیلی دیره... این چیزا دیگه برام مهم نیستن

طاهر: میدونم ترنم ولی واسه ی من مهمه... واسه ی من مهمه که کسی پشت سرت بد نگه... میخوام آبروی از دست رفته ی تو رو بهت برگردونم... میدونم دیره ولی بذار ثابتت کنم با کمک خودت و خیلیای دیگه

پوزخندی میزنم

-مگه میشه؟

طاهر: آره میشه... با حضور من... با حضور سروش... با حضور خونواده های سروش... با حضور خیلیا که از بیگناهیت خبر دارن.. با پخش شدن خبر اتفاقای اخیر خیلی چیزا حل میشه

-طاهر فراموشش کن... من نمیام

طاهر: آخه چرا؟

با بی حوصلگی میگم: واقعا میخوای بگی نمیدونی؟

مهربون نگام میکنه و میگه: ترنم تو که نمیتونی واسه ی همیشه از دیدن فامیل و آشنا و همسایه فرار کنی... حتی اگه تا آخر عمر هم نخوای بابا و بقیه رو ببخشی باز با فامیل و آشنا چشم تو چشم میشی

-چهار سال چشم تو چشم شدم مگه چی شد؟

طاهر: دوست ندارم دیگه طعنه و کنایه بشنوی

-طاهر چرا نمیخوای قبول کنی با اومدن من هیچی تغییر نمیکنه... آدما چیزی رو قبول میکنند که خودشون دوست دارن... اونا چهار سال من رو

1401/10/01 18:14

گناهکار میدونستن... وقتی ندیده کسی رو گناهکار بدونی و این حرف رو هم بارها و بارها با خودت تکرار کنی میشه ملکه ی ذهنت.. بعد اگه خدا هم بیاد پایین و بگه این طرف بیگناهه باز هم باور نمیکنی

طاهر: این زود تسلیم شدنا نابودت میکنه ترنم... من این رو نمیخوام

-کسی که از قبل نابود شده دیگه چیزی واسه ی از دست دادن نداره

طاهر: از چی میترسی؟

-از چیزی نمیترسم فقط از عکس العمل همه خبر دارم.. نمیخوام زور بیخود بزنم

طاهر: میخوای خودت رو مخفی کنی؟

-تو فکر کن... آره

طاهر: تا کی؟

-تا هر وقت که بتونم

طاهر: ولی من نمیذارم ترنم... ماها با ندونم کاریهامون یه بار زندگیت رو خراب کردیم اجازه نمیدم این دفعه خودت همه چیز رو خراب کنی

-طاهر

طاهر: دیگه طاهر نداریم

-اما....

طاهر: خواهش میکنم ترنم

-حتی اگه از فامیل هم بگذریم من دوست ندارم فعلا با بابا رو به رو بشم

طاهر:اگه حرفت اینه... باشه من قول میدم رو به رو نشی.. نه با بابا.. نه با مامان.. حالا چی میگی؟

از این همه اصرار طاهر کلافه میشم

-آخه چطوری؟... مگه میشه؟

طاهر: بهم اعتماد نداری؟

با بغض میگم:راستش رو بخوای نه زیاد... نمیخوام مثله گذشته ها وابسته بشم و بعد دوباره تنها بمونم

چشماش غمگین میشن

طاهر: ترنم باور کن پشتت هستم

-میخوام باور کنم ولی خیلی سخته... میترسم چشمام رو ببندم و باز کنم و دوباره خودم رو تو یه کوچه ی بن بست دیگه ببینم... از این بن بستها و تنهایی های دوباره ای که ممکنه به سراغم بیان میترسم

زمزمه وار میگه: درکت میکنم خواهر کوچولو

برام سخته بخوام با اون همه فامیل و آشنا رو به رو بشم

سکوتم رو که میبینه میگه: اصلا میخوای دوستت رو هم بیاری؟

-ماندانا حالش زیاد خوب نیست

ضربه ی آرومی به پیشونیش میزنه و میگه: اصلا یادم نبود.. راست میگی

میخوام یه چیزی بگم ولی مرددم... خودم هم میدونم کارم زیاد درست نیست ولی.........

طاهر: بگو

-چی؟

طاهر: حرفت رو بگو

دستم رو مشت میکنم... چون حس میکنم یه لرزشش خفیفی تو بدنم نشسته... باورم نمیشه که هنوز طاهر بعضی از حرفای نگفته ام رو میتونه بخونه

طاهر: نمیخوای به داداشت بگی چی میخوای؟

آب دهنم رو قورت میدم و میگم: میشه مهران هم بیاد؟

لبخند تلخی میزنه

طاهر: نمیتونی بهم اعتماد کنی نه؟

دست خودم نیست.. این ترس واسه ی همیشه تو وجودم میمونه.. هنوز هم که هنوزه این ترس رو دارم که با یه اتفاق دیگه خونوادم چه برخوردی با من میکنند

-ببین طاهر... من...

نفسم رو با حرص بیرون میدم

-چه جوری بگم

دستش رو بالا میاره و میگه: مهم نیست خواهر کوچولو...

-میدونم ممکنه کلی حرف و حدیث جور بشه..

1401/10/01 18:14

بیخیال طاهر

طاهر: نه ترنم... با مهران بیا... هر کسی هر حرفی هم زد با من طرفه... مطمئنم اونقدر از این پسر مطمئن هستی که این حرف رو میزنی

-یعنی واقعا اجازه میدی

طاهر: هر چیزی که لبخندی رو به لبت بیاره من رو هم خوشحال میکنه... مطمئن باش نه تنها فرداشب بلکه تا آخر عمر پشتت هستم

از شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع میشه

به زحمت میگم: ممنون طاهر

طاهر میخواد چیزی بگه که با زنگ گوشیم حرف تو دهنش میمونه... نگاهی به شماره ی گوشی میندازم و با دیدن اسم آشنای نریمان لبخند رو لبم میاد...

------

طاهر با کنجکاوی میگه: نمیخوای جواب بدی؟... بدبخت خودش رو کشت

خندم میگیره و سری تکون میدم.. همینکه تماس برقرار میشه صدای داد نریمان رو میشنوم

نریمان: تو خجالت نمیکشی ترنم؟... تو واقعا خجالت نمیکشی؟... یعنی اگه من برات زنگ نزنم تو نباید یادی از من بکنی و یه حال و احوالی از من بپرسی... نکنه اون پسره ی خسیس نمیذاره برام زنگ بزنی

یاد آخرین باری میفتم که نریمان اومده بود اینجا.. هی میخواست میوه بخوره مهران میگفت میوه گرون شده فقط برای دکوری گذاشتم... نریمان و مهران خیلی با هم جفت و جور شدن آخه اخلاقاشون خیلی بهم نزدیکه

نریمان: هوی... کجایی؟

-بی تربیت... این چه طرز حرف زدنه

نفس عمیقی میکشه و میگه: اِ هنوز زنده ای؟

-نریمان

نریمان: کوفت... من تازه میخواستم بیام حلوات رو بخورم و یه دلی از عزا در بیارم

-خیلی پررویی

نریمان: من فکر کردم مهران تو رو از گشنگی تلف کرده

پیمان: نریمان کجایی؟

نریمان: بعله.. بعله.. شما درست میفرمایید

...

نریمان: چه پیشنهاد جالبی

...

نریمان: دقیقا حق با شماست

با تعجب میگم: چیزی شده نریمان؟

...

نریمان: نه... چیزی نشده... خیالتون تخت

...

نریمان:اِ... پیمان تویی؟... کی اومدی؟

پیمان: میخوای بگی متوجه نشدی؟

نریمان: نه بابا.. حواسم به تلفن بود

پیمان: بعد با کی داشته حرف میزدی؟

نریمان: وای پیمان آبروم رو بردی؟

..

نریمان: ببخشید... بعله... سرهنگه دیگه.. نادونی کرد.. شما به بزرگیه خودتون ببخشین

پیمان: نریمان داری با کی حرف میزنی؟

نریمان: هیس... تلفن کاریه... تو برو من زود میام

خندم میگیره

پیمان: باشه زودتر بیا... سردار منتظره

نریمان: باشه.. تو برو من هم میام... ببخشید چی داشتم میگفتم؟

از این همه لفظ قلم حرف زدن نریمان دهنم باز میمونه

-تو دیگه چه جونوری هستی؟

آروم زمزمه میکنه: یکی از اون فرشته های دو پا که خدا اشتباهی راهیه زمینم کرده؟

از شدت خنده اشک تو چشمام جمع میشه.. اصلا مکان و زمان رو فراموش کردم

نریمان: ادامه بدین... داشتین میفرمودین

با

1401/10/01 18:14

خنده میگم: داشتم میگفتم که جنابعالی زیادی پررو تشریف داری

نریمان: یه لحظه گوشی

...

نریمان: چیه عین اجل معلق بالا سرم واستادی... برو من میام دیگه

پیمان: که تلفن کاریه؟

نریمان: چیکار داری میکنی؟... اِ... پیمان

...

نریمان: نکن.. زشته پیمان

پیمان: الو... الو

همونجور که میخندم میگم: سلام پیمان

پیمان: ترنم تویی؟

-آره

پیمان: از دست این پسره ی خل و چل... یه ملت رو سرکار گذاشته اینجا واستاده داره صحبت میکنه

نریمان: بده از بیکاری درتون آوردم.. سردار که بهتون کار نمیده پس من باید بذارمتون سر کار دیگه... به جای تشکرتونه

پیمان: نریمان خفه شو که بعد حسابت رو میرسم

- کاریش نداشته باش داداش... من قطع میکنم

پیمان: اتفاقا این دفعه اساسی کارش دارم... احتیاجی نیست... بیا حرفت رو بزن... فقط یه چیزی؟

-چی؟

پیمان: میخواستم چند روز دیگه برات زنگ بزنم

-واسه ی چی داداش؟

پیمان: سردار میخواد یه بار ببینتت

------------------------

با تعجب میگم: منو

پیمان: آره

-بابای خودت رو میگی دیگه

خنده ی کوتاهی میکنه و میگه: آره

-آخه چرا؟

پیمان: نترس قرار نیست بفرستت تو هلفدونی

-داداش

پیمان: خودش بهت میگه... آخر هفته منتظر باش... میام دنبالت

نریمان: خودم مرم دنبالش

پیمان: نریمان خفه شو

نریمان: به تو چه؟... دلم میخواد... اصلا یعنی چی داری یک ساعت با خواهر من تلفنی حرف میزنی... برو اونور.. من غیرت دارم

پیمان: نریمان داری اون روی منو بالا میاریا

نریمان: گمشو اونور بینم... این روی تو چی بود که بخواد اون روت بالا بیاد

پیمان: ترنم یادت نره چی گفتم.. از طرف من خداحافظ

-باشه داداش... خداحافظ


نریمان: آخیش.. بالاخره خلاص شدم

پیمان: نریمان زود بیا

-برو داداشی... بعدا با هم حرف میزنیم

نریمان: کجا برم... من که تازه اومدم

میخندم

نریمان: خب داشتیم چی میگفتیم؟

-از دست تو

نریمان: داشتیم میگفتیم از دست تو

-نریمان

نریمان: آها یادم اومد داشتی میگفتی خیلی آقا هستم

-نه خیر داشتم میگفتم خیلی پررو تشریف داری

نریمان: وای نگو... واقعا؟

-اوهوم

نریمان: پررویی که از خودتونه

-مثله اینکه جونت میخاره

نریمان: آره... از کجا فهمیدی... این پشتم هم هست هر کاری میکنم دستم نمیرسه بخارونم.. میای برام بخارونی؟

-من نمیتونم ولی اگه دلت خواست بگو پیمان رو بفرستم

نریمان: نه... قربونت... خارشش تموم شد

-بیچاره پیمان از دست تو چی میکشه؟

نریمان: با وجود من به جز نفس راحت مگه میتونه چیز دیگه ای هم بکشه

-آره... عذاب

نریمان: اون رو که میدنم از بس اذیتم میکنه اون دنیا قراره کلی عذاب بکشه

-تو یه بار از

1401/10/01 18:14

زبون کم نیاری؟

نریمان: خیالت راحت... کم آوردم از تو کمک میگیرم

-عمرا بهت کمک کنم

نریمان: اینجوریه؟

-آره

نریمان: تو هم رفتی تو گروه این دراکولا

-بیچاره پیمان... راستی نریمان؟!

نریمان: هوم

-تو میدونی بابای پیمان با هم چیکار داره؟

مکثی میکنه و میگه: نگران نباش ترنم... فقط یه کار کوچیکه

-یعنی نمیخوای بگی؟

میخنده

نریمان: دقیقا... راستی اون روز من میام دنبالتا... دلم خیلی برات تنگ شده... این روزا سرم خیلی شلوغه واسه همین نتونستم بیام ببینمت... همه چیز اونجا خوبه؟

-آره داداشی... همه چیز خوبه... دل منم برات تنگ شده

نریمان: پرنیا خیلی مشتاقه ببیندت

-من هم خیلی دوست دارم زن داداشم رو ببینم

نریمان: همون روز که دارم میام دنبالت با خودم میارمش

با ذوق میگم: اینکه خیلی خوبه... یادت نره ها

نریمان: بیخودی ذوق نکن... اون مثله من ساکت و مظلوم نیستا... اونقدر حرف میزنه که سرت درد میگیره

با این حرفش دیگه از خنده منفجر میشم

-تو ساکت و مظلومی؟

نریمان: پس چی؟ کم کم دیگه داری بهم تهین میکنیا... توهین اون هم به پلیس مملکت.. جرمه خواهر... جرمه... یه کاری نکن روونه ی زندانت کنم

-آره... حتما میتونی.. اون هم با وجود پیمان

نریمان: حالا هی اون نره غول رو پتک کن و بکوب تو سر منه بدبخت

-خوبه خودت هم میدونی حریفش نمیشی

نریمان: حریفش هستم خوبشم هستم

پیمان: نریـــمان

نریمان: اومدم

با خنده میگم: کاملا معلومه

نریمان: ای شیطون... اون روز که اومدم دنبالت حسابت رو میرسم... کار نداری؟

-نه داداشی.. خداحافظ

نریمان: خداحافظ

با لبخند گوشی رو قطع میکنم و گوشی رو روی میز میذارم.. همینکه سرم رو بالا میارم با چشمای اشکی طاهر رو به رو میشم... کلا طاهر رو از یاد برده بودم... متعجب نگاش میکنم

-چیزی شده طاهر؟

فقط سری به نشونه ی نه تکون میده و با سرعت از من خداحافظی میکنه

مات و مبهوت به رفتارش نگاه میکنم و قبل از اینکه به خودم بیام تازه متوجه میشم که طاهر از خونه بیرون رفته

--------

مهران: طاهر کجا رفت؟

متعجب میگم: نمیدونم مهران

مهران: بشین... زیاد سر پا نمون میترسم دوباره ضعف کنی

میشینم و میگم: شماها هم دیگه زیادی شلوغش کردین

مهران: از حال دیشب خودت خبر نداری و اینقدر راحت این حرف رو میزنی

-خبه.. حالا تو هم... مهران؟!

مهران سری به نشونه ی چیه تکون میده

-اینجا چه خبره مهران... من دارم دیوونه میشم... اون از سروش... این از طاهر... حس میکنم همه رو میشناسم و در عین حال حس میکنم هیچکس رو نمیشناسم

مهران: کم کم از همه چیز سر درمیاری

-نمیدونم چرا صورتش خیس بود؟

مهران: چی؟

-وقتی

1401/10/01 18:14

نگام به طاهر افتاد دیدم صورتش خیسه

مهران: یعنی گریه کرده بود

-وقتی میگم حس میکنم این آدمای آشنا رو نمیشناسم بیراه نمیگم... طاهر با اون همه غرورش خیلی کم پیش میومد حتی یه قطره اشک از چشماش جاری بشه ولی وقتی صحبتم با نریمان تموم شد متوجه ی حال و روز خراب طاهر شدم؟

مهران: نریمان زنگ زده بود؟

همونجور که متفکرم جواب میدم: اوهوم

مهران: مثله همیشه باهش حرف زدی؟

-منظورت چیه؟

مهران: مثل همیشه باهاش صمیمی بودی؟

-خب آره... مگه نباید باشم

چشماش رو ریز میکنه و میگه: در گذشته با طاهر هم صمیمی بود

-خب معلومه... خیلی زیاد

فقط نگام میکنه

-یعنی میخوای بگی..........

مهران: آره... درسته بخشیدیش ولی مثله گذشته باهاش رفتار نکردی

-خیلی سخته مهران... تو این چهار سال خیلی ازش دور شدم و این در شدن هم واسته ی من نبود خواسته ی خودش بود

مهران: من دلیل رفتارت رو نپرسیدم تو حق داری هر جور که دوست داری با اطرافیانت رفتار کنی من دلیل رفتار طاهر رو بهت گفتم

-باورم نمیشه... یعنی یاد گذشته ها افتاد؟

مهران: لابد... شاید هم به نریمان حسودیش شد... آخه رفتار تو با نریمان طوریه که انگار واقعا داداشته

-مهران من اون رو واقعا داداشم میدونم... واقعا مثله یه داداش از من حمایت میکنه.. پیمان هم خوبه اما نریمان یه چیز دیگه ست

مهران: اون هم انگار خیلی دوستت داره

-خیلی بهم لطف داره... نمیدونی چقدر کمکم کرد

مهران: ولی چرا؟

-نمیدونم... بعضی وقتا میگم شاید عذاب وجدان... خودش رو مقصر وضع کنونی من میدونه

مهران: تو هم اون رو مقصر میدونی؟

-معلومه که نه.. نریمان و پیمان اگر هم نبودن باز این اتفاقا میفتاد

سرش رو تکون میده

-راستی مهران ماشینت نزدیک شرکت سروش پارکه... دیروز که حالم بد شد................

مهران: میدونم... سروش گفت برام میاره... صبح براش زنگ زدم گفت کیفت هم تو شرکت جا مونده... اون رو هم با ماشین میاره

-خب.. پس مشکلی نیست

مهران: از اول هم نبود خانوم کوچولو... تو خودت رو واسه این چیزا ناراحت نکن... حالا هم پاشو بریم یه چیزی بخوریم

با تموم شدن حرفش بلند میشه تا به آشپزخونه بره ولی مچ دستش رو میگیرم متعجب نگام میکنه

-مهران؟!

مهران: هوم

-سروش واقعا با طاهر همراه شده بود؟

آهی میکشه و دوباره رو مبل میشینه

مهران: آره

-پس چرا چیزی بهم نگفتی؟

مهران: خودت حاضر نبودی از سروش چیزی بشنوی... چند باری خواستم در مورد اقدامایی که سروش کرد حرف بزن ولی تو سریع جبهه گرفتی و من هم موکولش کردم به آینده

-راست میگی... خودم نخواستم

مهران: دوستش داری؟

لبخندی میزنم و پاهام رو تو شکمم جمع

1401/10/01 18:14

میکنم

-دیوونه وار

مهران: از تک تک حرکاتت معلومه

-میدونی مهران حس میکنم هزار سال دیگه هم بگذره باز هم دوست دارم سروش تنها مرد زندگیم باشه

غمگین میگه: پس این همه تعلل واسه ی چیه؟... بله رو بگو خودت و اون رو خلاص کن دیگه

-با دوست داشتن من که چیزی درست نمیشه

مهران: اون هم که دوستت داره

-از کجا معلوم با گردباد بعدیه طوفان زندگیم تک و تنها رهام نکنه و به سراغ آینده ی خودش نره

مهران: شاید یه فرصت خیلی چیزا رو برات روشن کنه

-دیره مهران

مهران: به خاطر بچه

-هم بچه هم خیلی چیزای دیگه

مهران: مثلا چی؟

-مثلا سیاوش.. به نظرت چه جوری میتونم با برادر شوهری رو به رو بشم که قبل از همه مهر هرزگی رو به پیشونیم زد... یا خاطرات گذشته چطور کنار سروش باشم و اون تلخیها رو از یاد ببرم و طعنه نزنم... یا بی اعتمادی... یا ترس... یا خیلی چیزای دیگه

متفکر به رو به رو خیره میشه... یه خورده احساس سرما میکنم و بیشتر تو خودم جمع میشم

یهو میگه: حاضری *** دیگه ای رو وارد زندگیت کنی؟

از سوال ناگهانیش جا میخورم

متعجب نگاش میکنم و میگم: چی؟

شونه ای بالا میندازه و میگه: فقط یه سوال بود... تو بذار پای کنجکاوی

...

مهران: جوابمو ندادی؟

پوزخندی میزنم و میگم: دیوونه شدی مهران... کی میاد منو میگیره؟... نه گذشته ی درخشانی دارم نه حال و روز درست و حسابی

مهران: اگه باشه چی؟

-نه نمیتونم قبول کنم

مهران: چرا؟

-«عاشقی با قلب من بیگانه شد / خنده از لب رفت و یک افسانه شد / حس و حالی بعد عشق آمد پدید / بعد آن شب زندگی غمخانه شد»... هنوز دوستش دارم مهران... هنوز دوستش دارم

مهران: یعنی میخوای تا آخر عمر تنها زندگی کنی؟

-نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که نه با سروش میتونم نه بی سروش

لبخند تلخی میزنه و میگه: درست میشه خانوم کوچولو

-مهران

مهران: جانم؟!

متعجب نگاش میکنم که با خنده میگه: شرمنده... از مزایای اون ور آب بودن زیادی راحت شدنه

میخندم و میگم: از دست تو

مهران: چی میخواستی بگی؟

-کلا یادم رفت

مهران: اوه.. اوه... ببین با یه جانم چه دت و پایی هم گم میکنه... اصرار نکن خواستگاریت نمیام

-اگه بیای هم قبولت نمیکنم... فکر کردی

مهران: چون میدونی نمیام اینو میگی دیگه

میخوام به سمت هجوم ببرم که از جاش بلند میشه و به سمت آشپزخونه فرار میکنه

مهران: بیخیال ترن... حالا به جای اینکه منو ناقص کنی میزنی خودت رو ناقص میکنی برام کار میگیری

با خنده به سمت آشپزخونه میرم و میگم: میکشمت

مهران: اگه تونستی حتما این کار رو کن

*******

*******

تو ماشین مهران نشستم و به خیابونای خلوت نگاه میکنم

مهران: چرا

1401/10/01 18:14

ساکتی؟

-یه خورده نگرانم

مهران: چرا؟

-نمیدونم

مهران: میخوای نریم؟

-دلم نمیخواد ضعیف جلوه کنم... دلم میخواد سرمو بالا بگیرم و بدون هیچ ضعفی از کنار تک تک فامیلا و آشناها رد بشم اما نمیدونم میتونم یا نه؟

مهران: میتونی

-مهران؟!

سریبه نشونه ی چیه تکون میده

-ممنون

مهران: بابت؟

-بابت همه چیز... بابت اینکه داری همراهم میای... تنهام نذاشتی... یه جورایی پشتمی

مهران: بیخودی که دارم نمیام.. لباس پلوخوریم رو پوشیدم و خودم رو آماده کردم که شام مفتی بخورم

میخندم

مهران: میخندی؟.. باید گریه کنی

-اونوقت چرا؟

مهران: چون میخوام سهم تو رو هم بخورم

-بخور.. من حاضر نیستم غذاهای کوفتیه عروسیه اون دختره لوس و ننر رو بخورم

مهران: اوه.. اوه.. میبینم که دلت هم کلی ازش پره

-دست خودم نیست.. از بچگی باهاش مشکل داشتم

مهران: که اینطور.. ولی یه چیز رو خوب فهمیدما

-چی رو؟

مهران: که داری من رو میبری تا شام کوفت میل کنم

زیاد حواسم به حرفای مهران نیست.. یعنی هست ولی استرسی که دارم اذیتم میکنه

-کوفت؟

مهران: آره دیگه...خودت گفتی غذاهاش کوفتیه

-از دست تو

مهران: ترنم؟

-هوم؟

مهران: نترس... من هستم

-حس میکنم خیلی ضعیف شدم.. اعتماد به نفسم خیلی پایین اومده

مهران: از لحاظ جسمی شاید ولی از لحاظ روحی همونی هستی که قبلا بودی

-تو که قبلا من رو دو سه بار بیشتر ندیده بودی... در نتیجه نمیدونی چی بودم مهران.. از وقتی برگشتم دیگه اون ترنم سابق نیستم.. زود تسلیم میشم.. زود بغض میکنم.. زود میشکنم.. زود اعتماد میکنم...

مهران: قبلنا اینجوری نبودی؟

-بودم ولی نه تا این حد.. حداقل درجه ی تظاهر کردنم بالا بود الان حتی نمیتونم مقابل سروش تظاهر کنم که دوستش ندارم... حس میکنم بی عرضه ترین آدم روی کره ی زمینم... قبل از اتفاقات چهار سال محکم و قوی و در عین حال شیطون بودم... بعد از اینکه همه طردم کردم شیطنتم رفت ولی محکم بودنم رو تونستم یه خورده حفظ کنم هر چند با تظاهر و این حرفا ولی با این اتفاقات اخیر حس میکنم هیچی نیستم

مهران: با تظاهرم چیزی درست نمیشه... وقتی دوستش داری نه تظاهر نه هیچ چیز دیگه نمیتونه جلودارت باشه

-میگی چیکار کنم؟

مهران: برو پی دلت... کار من رو تکرار کن

-ایکاش میتونستم

مهران: اگه این همه احساسی نبودی این حرف رو نمیزدم

-دلم نمیخواد اینقدر احساسی باشم

مهران: ذاتت همینه دیگه... نمیشه ذاتت رو عوض کنی

-تو خیلی خوبی مهران

مهران: میدونم

لبخندی میزنم و میگم: باز که شیطون شدی؟

مهران: چرا مثله مامان بزرگا حرف میزنی... الان کجا باید برم؟

-بپیچ سمت راست... من مثله

1401/10/01 18:14

مامان بزرگا نشدم این تو هستی که بعضی وقتا زیادی بچه به نظر میرسی... مهربون.. پاک.. صادق.. بی ریا.. با اینکه فقط برادر دوستمی اما خیلی بهم کمک میکنی

مهران: از کجا میدونی فقط برادر ماندانا هستم؟

--------

متعجب میگم: منظورت چیه؟

با یه دست دماغم رو محکم میگیره و فشار میده ه جیغم هوا میره

بلند میخنده و میگه: بعدا میفهمی کوچولو

همونجور که دماغم رو میمالم با اخم نگاش میکنم

مهران: اخماتو باز کن کوچولو

-مگه تو میذاری؟

مهران: من چیکار به اخمای جنابعالی دارم

-دماغم رو کندی؟

با شیطنت میگه:چرا دروغ میگی؟... مماغت که سرجاشه

میخوام جوابش رو بدم که ماشین سروش رو میبینم

-فکر کنم رسیدیما

مهران نگاهی به اطراف میندازه و میگه: آره... انگار همینجاست... طاهر کجاست؟

-نمیدونم... فقط ماشین سروش رو دیدم

ماشین رو پارک میکنه و میگه: پیاده شو... الان پیداش میکنیم

سری تکون میدمو میخوام پیاده شم که مهران آروم صدام میکنه.. متعجب به طرفش برمیگردم و نگاش میکنم

مهران: امشب هر چی شد آروم باش و بی تفاوت... نذار ضعفت رو شناسایی کنند و بعدها آزارت بدن... مهم خودتی... یادت باشه لازم نیست خودت رو به دیگران ثابت کنی تو باید به خودت ثابت کنی که میتونی بین این آدما باشی و نشکنی... میفهمی چی میگم؟

چند لحظه چشمام رو میبندم و حرفاش رو تو ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم

آروم زمزمه میکنم حق با توهه مهران... همه ی سعیم رو میکنم اما قول نمیدم... میدونی که بعضی وقتا بعضی از شکستنا دست خود آدم نیست... میخوای نشکنی ولی تو وجودت یه چیزی ترک میخوره... درسته حرفای دیگران مهم نیست اما دوست داری همه بهت احترام بذارند و در موردت درست فکر کنند

مهران: حق با توهه... همه دوست داریم اینجور باهامون برخورد بشه ولی اگه این طور هم باهامون برخورد نشد نباید خودمون رو دست کم بگیریم.. یه آدم خوب همیشه خوبه.. چه بقیه ازش بد بگن چه بقیه ازش یه هیولا بسازن.. یادت باشه تو واسه ی خیلیا عزیزی.. واسه ی من.. ماندانا.. امیر.. نریمان.. پیمان.. طاهر و حتی واسه ی سروش و خیلیای دیگه که شاید خودت ندونی ... حالا چشمات رو باز کن و سعی کن بدون هیچ ترسی قدم برداری

لبخندی میزنم و چشمام رو باز میکنم

مهران: آماده ای واسه ی جنگیدن با خیلیا

-آماده ی آماده

مهران: پس پیاده شو

همه ی وجودم پر شده از آرامشی که مهران بهم تزریق کرد... از ماشین پیاده میشم و چشم میچرخونم... سروش رو کنار ماشین خودش میبینم که به ماشینش تکیه داده و آروم به این رف و اون طرف نگاه میکنه انگار منتظر کسیه.. یکی ته دلم با نهایت پررویی میگه: اون منتظر توهه اما باز سعی میکنم انکار

1401/10/01 18:14

کنم که نه... لابد منتظر خونوادشه.. هنوز تو بهت حرفای دیروز مهران و طاهر هستم که هر دوتاشون حرفای سروش رو تائید کردن... هنوز برام سخته باور حقیقت

مهران: ترنم؟

-هوم؟

مهران: بریم طاهر جلوی در منتظرمونه

-باشه

هنوز چند قدم بر نداشتم که نگاه سروش به من و مهران میفته اول ابرویی بالا میندازه و با اخم به مهران نگاه میکنه ولی بعد از چند لحظه سریع نگاش رو از مهران میگیره و با مهربونی بهم خیره میشه... تکیه اش رو از ماشین میگیره و با اعتماد به نفس و جذبه ی همیشگی به طرف ما میاد.. طبق معمول تیپ اسپرت زده و من عاشق این نوع لباس پوشیدنشم.. خودش هم خوب میدونه چه جوری میتونه دل من رو ببره... نگام رو ازش میگیرم و با قدمای کوتاه کنار مهران قدم برمیدارم

سروش: سلام

صدای شیطون مهران تو گوشم میپیچه: به.. سلام آقا سروش

بدون اینکه نگاش کنم آروم زیر لب سلام میکنم

مهران: راستی سروش خان راضی هستی؟؟

سروش متعجب میگه: از چی؟

مهران: از شغل جدیدت دیگه

خوب میدونم باز شیطنت مهران گل کرده فقط نمیدونم چرا اینقدر این سروش رو سر به سر میذاره

سروش: شغل جدیدم؟

مهران سمت راست و سروش سمت چپ من واستادن... آروم آروم با من قدم بر میدارن

مهران: آره دیگه.. شغل بادیگاردی

صدای خشن سروش رو میشنوم

سروش: فعلا که شغل خودت هم همینه

مهران: البته.. من که در رکاب بانو بادیگارد که هیچی غلام حلقه به گوش هستم

سرم رو بالا میارم و نگاهی به سروش میندازم که با حرص به مهران نگاه میکنه اما مهران دستش رو تو جیب شلوارش کرده و با خونسردی و لبخند به رو به رو خیره شده

باد سردی میوزه و باعث میشه دستم رو دور خودم حلقه کنم

سروش آروم کنار گوشم میگه: سردته؟

بی تفاوت جواب میدم: نه زیاد

سروش: خواستی بگو کتم رو بهت بدم

نگاهی به کت اسپرتش میکنم و میگم: لازم نیست

مهران: در ورودی از کدوم طرفه؟

سروش با دست به سمتی اشاره میکنه و میگه: این طرف

مهران: طاهر اونجا منتظرمونه

سروش: میدونم.. منتظر ترنم بودم

مهران: خب پیش طاهر میموندی من و ترنم هم میرسیدیم دیگه

سروش چنان خشن نگاش میکنه که من به شخصه یه سکته ی ناقص رو میزنم اما مهران با بیخیالی میگه: ترنم ایکاش دیرتر میومدیم فقط شام میخوردیم و میرفتیم

خندم میگیره

مهران: راستی ترنم

-دیگه چیه؟

مهران: ببین اینجوری خشن میگی یاد میره چی میخواستم بگم.. یه خورده با احساس تر

سروش بازوم رو میکشه و من رو به خودش نزدیک تر میکنه و با خشونت میگه: همین هم از سرت زیاده مرتیکه ی لندهور... نکنه انتظار داری بگه جانم مهران جان

مهران با بی تفاوتی اینور و اونور رو نگاه

1401/10/01 18:14

میکنه و میگه: نه بابا... من کم توقعم به همون جونم مهران جونی راضیم

سروش: آره ارواح عمه ات.. کاملا معلومه کم توقعی

واقعا نمیدونم از دست این دو تا حرص بخورم یا بخندم

مهران: پس چی... خدا از روز اول خلقت من رو قانع و کم توقع آفرید

با لحن نیمه جدی میگم: شما دو تا چتونه... چرا مثله سگ و گربه به جون هم میفتین؟

مهران با مظلومیت میگه: از کجا فهمیدی من اون پیشیه ملوسم که دل هر دختری رو میبرم

سروش پوزخندی میزنه

به ادای دخترونه ی مهران نگاه میکنم و میخوام چیزی بگم که منصرف میشم

مهران خودش رو بهم نزدیک میکنه و تو گوشم میگه: مگه دروغ میگم... از همین حالا هم معلومه کی سگ اخلاقه

سروش زیر لب یه چیزی میگه که نمیشنوم

اخمی به مهران میکنم تا ساکت بشه اما اون بیخیال ادامه میده

مهران: داشت یادم میرفتا

- چی؟

مهران: میخواستم بپرسم خوشگل و مامانی تو فامیلتون دارین یا نه؟

-مهــران

مهران: مگه دروغ میگم... خو تنهایی حوصلم سر میره.. حداقل برم یکم مخ زنی کنم

-اینجوریه؟

شیطون میخنده و میگه: نترس فقط مخ میزنم ولی باهاشون دوست نمیشم .. کلی هم دلشون رو میسوزونم.. نظرت چیه؟... اصلا با هر کی دشمنی آدرس شماره تلفن بده

سروش: دخترای فامیل ما دنبال دلقک نمیگردن.. پس الکی وقتت رو هدر نده... دنبال دختر واسه ی خودت میگردی برو سیرک... تا دلت بخواد برات ریخته

مهران: ممنون داداش ولی از اونجایی که من هیچ لطفی رو بی جواب نمیذارم برای جبران لطفت من هم آدرس جایی رو بهت میدم که کلی حوری های بهشتی اونجا پرسه میزنند

خدایا دم میخواد از دست این دو تا سرم رو بکوبم به دیوار

سروش: منظورت چیه؟

مهران:منظور خاصی ندارم.. فقط میخوام جبران لطف کنم

سروش: لازم نکرده.. من خودم یکی رو دارم احتیاجی به دوست دخترای رنگاوارنگ ندارم

مهران: من بهت آدرس میدم اگه نظرت عوض شد برو

-مهران

مهران: ترنم بدبخت گناه داره.. چطور دلت میاد این بیچاره رو تا آخر عمر ترشی بندازی

سروش میخواد چیزی بگه که مهران با خنده میگه: داشتم میگفتم داداش هر وقت هوس دوست دختر کردی حتما یه سر به باغ وحش بزن

سروش دهنش رو باز میکنه که حرف بزنه چنان دادی میزنم که هم دهن سروش بسته میشه هم خنده ی مهران از رو لباش ناپدید میشه

-تمومش کنید دیگه... این چه وضعشه... شماها خجالت نمیکشین... هی هیچی نمیگم دوباره شروع میکنید.. یه کاری نکنید همین حالا برگردما

بعد از حرفم یه خورده جلوتر از این دو نفر راه میفتم... هر چند یه صداهای آرومی رو از طرفشون میشنوم ولی اونقدر آرومه که نمیتونم بفهمم چی دارن بهم میگن.. فقط میدونم واسه هم دارن خط و نشون

1401/10/01 18:14

میکشن

توی افکار خودم غرق میشم و آروم آروم به جلو میرم

سروش: ترنم کجا؟..طاهر اونجاست

با حرف سروش به اون قسمتی نگاه میکنم که سروش اشاره میکنه... طاهر کنار در ورودی منتظر ما واستاده.. با دیدن ما لبخندی میزنه و دستی تکون میده و ه سمت ما میاد... در جواب لبخندش متقابلا لبخند کمرنگی میزنم و سری براش تکون میدم

------------

سروش چند قدم فاصله اش رو با من طی میکنه و خودش رو به من میرسونه: فکر کنم مراسم شروع شده

-بیخیال... زیاد برام مهم نیست

سروش: پس چرا اومدی؟

-طاهر بهت نگفت؟

سروش: وقت نشد زیاد با هم حرف بزنیم

شونه ای بالا میندازمو میگم: به اصرار طاهر.. گفت نباید از زیر نگاه های سرزنشگر فامیل فرار کنم

اخم میکنه و میگه: چرا سرزنشگر؟

-چه میدونم؟

سروش: اگه فکر میکنی اذیت میشی میتونیم همین الان برگردیم

-نیومدم که برگردم... وقتی اومدم یعنی تا آخرش هستم هر چی که بشه باز میمونم

مهران یه خورده از ما جلوتر میره و زودتر از ما خودش رو به طاهر میرسونه.. باهاش دست میده و یه خورده باهاش خوش و بش میکنه

سروش: ترنم نگران هیچ چیز نباش

سرد جوابش رو میدم: نیستم

سروش: اما.....

-مهران و طاهر هستن... دلیلی واسه ی دلواپسی وجود نداره

سروش آهی میکشه و هیچی نمیگه... دستام از شدت سرما یخ زده...

همینکه که طاهر به من میرسه محکم بغلم میکنه و میگه: خوش اومدی خواهر کوچولو

لبخندی میزنم و زمزمه وار میگم: ممنون

طاهر: خوشحالم که اومدی... میترسیدم نیای

-دلیلی نداشت که نیام.. حق با توهه من اشتباهی نکردم که بخوام از این جمع فرار کنم.. اشتباه رو بقیه کردن.. حالا اگه قراره به خاطر قضاوتها و اشتباهات خودشون من رو سرزنش کنند دلیلی نمیبینم که ناراحت بشم

طاهر: یه روزه چقدر تغییر کردی؟

-تغییر چندانی نکردم... فقط یه مدت هویت خودم رو گم کرده بودم که با حرفای مهران تونستم یه خورده به خودم بیام

مهران لبخند مهربونی میزنه اما اخمای سروش تو هم میره

طاهر: خوشحالم که داری ترنم سابق میشی

آهی میکشم و میگم: ترنم سابق دیگه وجود خارجی نداره.. من همینم فقط با بعضی از خصوصیات گذشته

نگاه هر سه تاشون غمگین میشه

-خب بریم دیگه

مهران: آره بابا.. حالا شام رو میدن و تموم میشه... بدون شام میمونیما

طاهر دستش رو روی شونه ی مهران میذاره و میگه: نترس داداش... شام شما محفوظه

مهران چشمکی بزنه و میگه : ایول... ترنم تا دلت میخواد حرف بزن شام ما محفوظه

میخندم و میگم: جون به جونت کنند شکم پرستی

بعد از یه خورده شوخی از طرف مهران و خنده از طرف ما بالاخره همگی وارد باغ میشیم

طاهر جلوتر از ما و سروش و مهران دو طرف

1401/10/01 18:14

من حرکت میکنند... سنگینیه نگه خیلیا رو روی خودم احساس میکنم... چشمم به بعضی از اقوام میفته که با دلسوزی و ترحم نگام میکنند.. بعضیای دیگه مهربون و پشیمون به نظر میرسن اما رو لبای خیلیا هنوز پوزخند گذشته رو میبینم...دستی، دست یخ زده از سرمای من رو دربرمیگیره... با تعجب به سروش نگاه میکنم.. نگاش به رو به روهه...خونسرد و با جذبه.. بدون کوچیکترین ترس و استرس.. میخوام دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی اجازه نمیده و دستم رو محکمتر از قبل فشار میده

آروم زمزمه میکنه: چه سردی؟

-خب یه خورده هوا سرده

دستم رو به همراه دست خودش تو جیب شلوارش میکنه

با تعجب نگاش میکنم

-سروش داری چیکار میکنی؟

همونجور که نگاش به رو به روهه با لبخند میگه: دارم دستت رو گرم میکنم

-دستمو ول کن.. زشته

سروش: عشقمی... دلم میخواد دستت تو دست من باشه

نمیدونم مهران میشنوه یا خودش رو زده به نشنیدن ولی صداهایی که بینمون رد و بدل میشه خیلی آرومه

-سروش ول کن

سروش: میدونی که تا نخوام دستت رو ول نمیکنم پس آروم باش و جلب توجه نکن

-طبق معمول پررو و خودخواهی

لبخندش پررنگتر میشه ولی جوابم رو نمیده

طاهر ما رو به سمت میزی هدایت میکنه و میگه: جشن شروع شده... یه نفسی تازه کنید و بعد خوش بگذرونید... من هم برم کادو رو بدم و برگردم

-راحت باش طاهر... اگه کاری داری برو انجام بده... بالاخره مهسا دخترخالته... بده فقط بخوای یه گوشه بشینی و هیچ کاری نکنی

طاهر: افراد زیادی پیدا میشن که خودشیرینی خاله و شوهرخاله رو کنند من ترجیح میدم کنار خواهرم باشم... بد زمانیه که خواهرم رو بعد از این همه مدت ول کنم و برم به خرده فرمایشای خاله برسم

لبخندی میزم و هیچی نمیگم... حرفش برام یه دنیا ارزش داره

-ممنون طاهر

بدون توجه به نگاه های خیره ی دیگران صندلی رو برام کنار میکشه و مجبورم میکنه بشینم

طاهر: بشین... زود میام

-باشه

مهران: ترنم؟

-هوم؟

مهران: نمیخوای به عروس و دوماد تبریک بگی؟

-الان؟

مهران: پس کی؟

- تو هم میای؟

مهران: فکر نکنم درست باشه.. میخوای صبر کن طاهر اومد با هم بریم.. فکر کنم خودم رو دوست طاهر معرفی کنم بهتر باشه... نظرت چیه؟

-چی بگم... هر جور صلاح میدونی

مهران: درسته حرف مردم مهم نیست ولی بهتره خودمون هم بهونه دست این آدما ندیم

سروش هم سری به نشونه ی تائید تکون میده

مهران: پس بمون با ما بیا تبریک بگو

سروش: من هم تبریک نگفتم میخوای با هم بریم... بعد طاهر و مهران با هم برن؟

با این حرف سروش به یاد میارم که در اصل امشب، عروسیه سروش و آلاگل هم بود... بغض بدی تو گلوم میشینه

نمیدونم حالت چهره ام چه

1401/10/01 18:14

تغییری میکنه که سروش با نگرانی میگه: ترنم چی شد؟

با صدای گرفته ای میگم: چیزی نشده.. خوبم

مهران: ترنم

-باور کن خوبم مهران

مهران: آخه یه دفعه ای یه جوری شدی

-چیزی نیست

مهران: چیکار میکنی؟.. با سروش میری؟

1401/10/01 18:14

ادامه دارد....

1401/10/01 18:14

?#پارت_#چهل
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/10/02 04:16

آهی میکشم... با همه ی وجودم با خودم میجنگم که نگم آره

لبخند مسخره ای میزنم و میگم: نه... ترجیح میدم با شماها بیام

مهران سری تکون میده و به اطراف نگاه میکنه

خیلی سخته که بخوای خواستنت رو زیر نگاه های سردت پنهان کنی و با لبخند بگی نه

نگام رو به میز میدوزم تا هیچکس حسرت نگاهم رو نبینه... میخوام سرد باشم.. باید سرد باشم هرچند میدونم زیاد نمیتونم اما وقتی به آخرش فکر میکنم برای جنگیدن و سرد بودن بیشتر مصمم میشم... وقتی میدونم آخرش به هیچ و پوچ ختم میشه ترجیح میدم تمام این حسرتها رو به جون بخرمو بیشتر از این وابسته نشم

از فکرای خودم پوزخندی رو لبم میشینه... مگه از این وابسته تر هم میشه

سروش از جاش بلند میشه و بازوم رو میگیره... با تعجب نگاش میکنم

-چیکار میکنی؟

با اخم میگه: بلند شو

-چی؟

متعجب نگاهی به مهران و نگاهی به سروش میندازم... نگاه مهران هم رنگ تعجب به خودش گرفته

سروش: میگم بلند شو

اخمام کم کم تو هم میره

-چی میگی؟

وقتی میبینه هنوز نشستم بازوم رو به شدت میکشه و به زور بلندم میکنه... نگاه چند نفر به سمتمون شیده میشه

-سروش داری چیکار میکنی؟... همه دارن نگامون میکنند

سروش: همه اونقدر بیکار نیستن که بشینند ما رو نگاه کنند ولی اگه اونقدر بیکارن که به مسائل خصوصیه ما هم کار دارن پس بذار با دقت نگاه کنند

-هیچ معلومه چی داری میگی؟... من چه مسئله ی خصوصی ای میتونم با تو داشته باشم

مهران: سروش اذیتش نکن

نگاهی به مهران میندازه و میگه : قصدم اذیت نیست

-ولی داری اذیتم میکنی... من نمیخوام با تو بیام

مهران خیلی آروم میگه: ولش کن سروش... کارت درست نیست

لبخندی میزنه و میگه: برای اولین بار میخوام با حرف نگاهش پیش برم

مهران نگام میکنه و دیگه هیچی نمیگه...قلبم به شدت میزنه..

سروش با ملایمت میگه: نمیخوام جلوی مهسا تنها و بی یاور باشی.. میخوام تکیه گاهت باشم ترنم

سعی میکنم بدون جلب توجه و آروم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و محکم تر از قبل بازوم رو تو ی دستش فشار میده

-تنها نیستم... طاهر هست

تو چشمام زل میزنه و زمزمه میکنه: این دفعه میخوام حرف دلت رو گوش کنم نه حرف زبونت رو... تو با من میای.. چون من میخوام.. چون خودت میخوای... چون تو نگاهت خواستن رو میبینم و تو نگاهم خواستن رو میبینی

تپشهای قلب بیقرارم رو دوست ندارم... دلم نمیخواد تسلیم بشم

-سروش داری دیوونه ام میکنی.. من دلم نمیخواد با تو بیام.. چرا زور میگی؟

آروم صورتش رو به سرم نزدیک میکنه و خیلی آروم به طوری که فقط من بشنوم میگه: هنوز واسه ی دیوونه شدن خیلی زوده کوچولو... من که خوب میدونم

1401/10/02 04:16

از خداته باهام بیای پس زور بیخود نزن که وقتی من تصمیمی رو میگیرم تا عملیش نکنم دست بردار نیستم

با اخم سرم رو عقب میبرم و میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و من رو به دنبال خودش میکشه... سنگینیه نگاه خیلیا رو روی خودم احساس میکنم

-سروش تو رو خدا آبروریزی نکن... آخه من چه نسبتی با تو دارم که اینجور بازوم رو گرفتی

سروش: ما داریم میریم به عروس و دوماد تبریک بگیم این کجاش آبروریزیه؟.. نسبت از این مهمتر که عشقت هستم و عشقم هستی... من که پیوندی از این مقدس تر سراغ ندارم.......

با صدای طاهر، سروش ساکت میشه و به عقب برمیگرده

ولی من همه ی حواسم به یه چیزه... اون هم به دو کلمه ای که سروش گفته... یعنی واقعا عشقش هستم؟...

طاهر: سروش کجا؟

سروش: میریم یه تبریک بگیم و برگردیم

طاهر نگاهی به من میندازه و مهربون لبخند میزنه

لبخندش رو جواب میدم و با خجالت نگام رو ازش میگیرم... زمزمه ی آرومش رو میشنوم: حواست بهش باشه سروش.. میدونی که چی میگم.................

سروش اخماش تو هم میره و با لحن پرجذبه و در عین حال خاصی میگه: نگران نباش هیچکس نمیتونه اذیتش کنه حواسم به تک تک این آدما هست

با تموم شدن حرفش به نرمی من رو به خودش نزدیکتر میکنه و زیر لب زمزمه میکنه: بریم

ناخواسته باهاش همراه میشم و بعد از مدتها دوباره طعم آشنای در کنار سروش بودن رو میچشم... برام سخته کنارش باشم و حمایتش رو نخوام.. خیلی سخته انکار عشقی که اینقدر برای همه عیانه

چشمم به مهسا میفته که کنار پسره نشسته و آروم آروم میخنده...اسم پسره به یاد نمیارم هر چند برام مهم هم نیست... احساس زیاد جالبی ندارم.. دلم نمیخواد با مهسا رو به رو بشم

صدای سروش رو میشنوم: خانومم؟

نگاه غمگینی بهش میندازم ولی اون مهربون لبخند میزنه و میگه: مثل همیشه محکم باش... میدونم که میتونی

سری تکون میدمو میخوام نگام رو ازش بگیرم که با شیطنت چشمکی برام میزنه و با خوشحالی ادامه میده: دیدی خودت هم قبول داری که خانوم منی

اخمام تو هم میره و چشم غره ای بهش میرم که باعث میشه لبخندش پررنگ تر بشه

-------------

-----

نگا رو به جلو میدوزم که چشمام با چشمای از تعجب گرد شده ی مهسا تلاقی میکنه

لحظه به لحظه بهش نزدیکتر میشم... کم کم به خودش میادو اخماش تو هم میره... شوهرش با دیدن ما سریع از جاش بلند میشه... مهسا هم به ناچار بلند میشه با تمسخر به من و سروش نگاه میکنه... شوهر مهسا با لبخند میگه: سلام سروش.. چطوری پسر؟.. خوبی؟

سروش: سلام بهروز... عالیه عالی... از این بهتر نمیشم

بهروز: خب.. خدا..........

هنوز حرف بهروز تموم نشده که مهسا میگه : آقا سروش

1401/10/02 04:16