439 عضو
واقعا مقاومتون قابل تحسینه
بهروز متعجب و سروش با اخم به مهسا خیره میشن
ولی من آرومه آرومم.. نمیدونم چرا؟... میدونم باز مهسا یه نقشه ای داره ولی برام مهم نیست... هیچوقت برام مهم نبود... بعضی آدما حتی ارزش فکر کردن هم ندارن
سروش با جدیت میپرسه:چطور؟
مهسا: مقاومت در برابر عشق و تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده
سروش: از کدوم مقاومت حرف میزنید؟
مهسا: بالاخره شما و آلاگل عاشق هم بودین و این شکست حتما براتون خیلی گرون تموم شده
فقط به مهسا نگاه میکنم... هیچی نمیگم... خوب میدونم که با این کارا میخواد حرص من رو در بیاره
بهروز دستپاچه میگه : مهساجان الان که وقت...........
سروش وسط حرف بهروز میپره و با خونسردی میگه: اگه عاشقش بودم که ازش جدا نمیشدم
مهسا: سروش خان اینجا که غریبه ای نیست پس راحت باشین... ترنم هم از خودمونه... من بارها و بارها به بهروز هم گفتم که واقعا حیف شد
سروش: میتونم بپرسم چی حیف شد؟
مهسا: جدایی شما از آلاگل... هر دو نفرتون واقعا لایق هم بودین و هستین
سروش: دلم نمیخواد در مورد اون دختر حرفی بشنوم... اون یه انتخاب بود از جانب مادرم که خدا رو شکر خیلی زود دستش برام رو شد
بهروز با تعجب میگه: دستش رو شد؟
مهسا رنگش میپره و سرخ و سفید میشه اما سروش بی توجه به مهسا میگه: آره... اون دختره ی عوضی با همدستیه چند نفر به نامزد سابقم تهمت زده بود و باعث جدایی ما از هم شده بود
بهروز: واقعا؟.. من نمیدونستم... از مهسا شنیده بودم که بخاطر اختلافات جزئی از هم جدا شدین
سروش با پوزخند نگاهی به مهسا میندازه
سروش: واقعا؟
مهسا با رنگی پریده میگه: خب من دقیق در جریان ماجرا نبودم
بهروز دستش رو دور شونه های مهسا حلقه میکنه و میگه: مهم نیست گلم
بعد خطاب به سروش ادامه میده: اصلا بهش نمیخورد.. من رو بگو که میخواستم بیام شرکت باهات حرف بزنم که زندگیتون رو بیخودی خراب نکنید... اصلا خودت رو ناراحت نکن خدا رو شکر که دستش رو شد و بعد از ازدواج برات مشکلی درست نشد
سروش: من اصلا ناراحت نیستم... از اول هم تمایل چندانی به ازدواج با اون دختر نداشتم.. فقط به خاطر اصرار خونوادم قبول کرده بودم
بهروز سری تکون میده و نگاش به من میفته: به به... ببین کی اینجاست مهساجان.. دخترخاله ی عزیزت...ترنم خانوم... شما کجا؟.. اینجا کجا؟... از بس حواسم به حرفای سروش بود یادم رفت سلام کنم
لبخندی میزنم و زمزمه وار میگم: سلام آقا بهروز.. مسئله ای نیست
به مهسا نگاهی میندازم و میگم: مهسا خانوم به اندازه ی کافی جبران کردن
بهروز خنده ی بانمکی میکنه و میگه:از دست مهسا ناراحت نشین... هم از حرفای
سروش شوکه بود واسه ی همین از حضورتون غافل شد... آخه من و مهسا هیچکدوم از جریان بهم خوردن نامزدیه سروش خبر نداشتیم.. مگه نه خانوم گل؟
مهسا سری تکون میده و میگه: آره عزیزم... چطوری ترنم؟.. خوبی؟
-خودت که باید بهتر بدونی... وقتی تو عروسیه بهترین دختر خاله ی دنیا شرکت کنم مگه میشه بد باشم
مهسا میخواد چیزی بگه که بهروز زودتر دست به کار میشه و شروع به حرف زدن میکنه: این همه علاقه ی شما دو نفر واقعا بهم دیگه ستودنیه... من در تعجبم با این همه علاقه چرا زیاد شما رو با مهسا نمیبینم
با بدجنسی میگم: مگه مهسا خانوم به شما نگفتن؟
بهروز نگاهی به مهسا میندازه
مهسا اخمی میکنه و میگه: آخه س ترنم خیلی شلوغه.. واسه ی همین وقت نمیشه زیاد با هم باشیم
-بعله.. مهساجان کاملا درست میگن.. ابراز علاقه ی من و مهسا بیشتر تلفنیه
بهروز: نداشتیما... ترنم خانوم اگه بخواین به عشق من ابراز علاقه نید کلامون تو هم میره
میخندم و چیزی نمیگم
بهروز: خارج از شوخی فکر نمیکردم که تو این مراسم سعادت دیدنتون رو داشته باشم
ابرویی بالا میندازمو میگم: مگه میشه تو مراسم دختر خالم شرکت نکنم؟
بهروز: خیلی خوشحال شدم که تشریف آوردین... مهساگفته بود مشکلی براتون پیش اومده و نمیتونین تو مراسم شرکت کنید
پوزخندی میزنم و نگاهی به مهسا میندازم که عصبی بهم خیره شده
با تمسخر میگم: چطور میتونستم به خاطر یه سری مسائل جزئی قید عروسیه دخترخاله ی عزیزم رو که حکم یه خواهر رو برام داره بزنم... به نظر شما میشه؟
بهروز: معلومه که نه.. ایشاله عروسیتون جبران میکنیم.. مگه نه مهساجان
مهسا سری تکون میده و با لحن شاد ساختگی میگه: آره حتما... خیلی خوشحال شدم اومدی ترنم.. اگه نمیومدی خیلی از دستت ناراحت میشدم
من هم متقابلا یه لبخند تصنعی رو لبام میارمو میگم: میدونم عزیزم.. از اونجایی که پشت تلفن اون همه اصرار و خواهش کردی دلم نیومد ناراحتت کنم واسه همین اینجوری سورپرایزت کردم
با تمسخر میگه: بعله.. یادم رفته بود تو استاد سورپرایز کردنی
شونه ای بالا میندازم و میگم: خب برات یادآوری شد
با بدجنسی میگه: با خاله و شوهر خاله اومدی دیگه؟
با خونسردی جواب میدم: نه
بهروز: ببخشید که وسط حرفتون میپرم... من یه لحظه برم یه سلام و احوال پرسی با دوستام بکنم... تازه اومدن
با لبخند سری تکون میدم
مهسا: برو عزیزم
بهروز: پس با اجازه... سروش امشب تا آخرشب هستی دیگه
سروش: ببینم چی میشه
بهروز: پس میبینمت
سروش: باشه
مهسا: داشتیم چی میگفتیم
پوزخندی میزنم
مهسا: آها پرسیدم با خاله و شوهرخاله اومدی دیگه
-فکر نکنم لازم باشه
برای دومین بار بهت جواب بدم
--------------
با خونسردی جواب میدم: نه
بهروز: ببخشید که وسط حرفتون میپرم... من یه لحظه برم یه سلام و احوال پرسی با دوستام بکنم... تازه اومدن
با لبخند سری تکون میدم
مهسا: برو عزیزم
بهروز: پس با اجازه... سروش امشب تا آخرشب هستی دیگه
سروش: ببینم چی میشه
بهروز: پس میبینمت
سروش: باشه
مهسا: داشتیم چی میگفتیم
پوزخندی میزنم
مهسا: آها پرسیدم با خاله و شوهرخاله اومدی دیگه
-فکر نکنم لازم باشه برای دومین بار بهت جواب بدم
مهسا: اوه... البته... لازم نیست عزیزم... میدونم با همخونه ی عزیزت اومدی
سروش با خونسردی میگه: اگه میدونی پس چرا بیخودی میپرسی
مهسا لبخند مسخره ای میزنه و میگه: آقا سروش نمیدونستم اطلاعاتتون این همه دقیقه
سروش لبخندی میزنه و میگه: اطلاعات من در همه ی زمینه ها دقیقه... یادتون که نرفته
مهسا با ترس یه قدم به عقب میره و میگه: سروس خان شوخی هم سرتون نمیشه ها
سروش پوزخندی میزنه و میگه: شوخی؟
خطاب به من ادامه میده: ترنم جان.. عزیزم
با بی تفاوتی نگاهش رو از مهسا میگیره و در برابر چشمای گرد شده ی من حرفش رو کامل میکنه: چند لحظه صبر کن من برم کادوی مهسا خانوم و شوهرشون رو بیارم... بالاخره وقتی با هم خریدیم بهتره باهم، هم تحویل بدیم
و بعد از تموم شدن حرفش من رو مات و مبهوت بر جای میذاره و ه سمت یکی از میزا میره
بعد از چند لحظه سکوت مهسا بالاخره طاقت نمیاره و میگه: میبینم که دوباره سروش رو شیدای خودت کردی
ابرویی بالا میندازم
-خب... که چی؟.. چه ربطی به تو داره؟
مهسا: معلوم نیست این مدت کدوم گوری بودی و الان اومدی با هزار تا دروغ و نیرنگ میخوای جلب توجه کنی
-تو دلت از چی میسوزه؟
مهسا: دلم از این میسوزه که با اون همه گندکاری باز هم خودت رو به سروش انداختی من که میدونم واسه ی اون آلاگل بدبخت هم تو پاپوش درست کردی
-یعنی میخوای بگی نگران سروشی؟
مهسا: آره نگرانشم... مشکلیه؟
-نه چه مشکلی.. فقط من موندم این همه نگرانیت رو به سروش گزارش بدم اونوقت تو با چه عکس العملی از جانب سروش رو به رو میشی؟
مهسا: داری تهدید میکنی؟
-هر اسمی که دوست داری روش بذار
مهسا: مثله اینکه گذشته ی خودت رو فراموش کردی؟... اونقدر خاطر من عزیز بود که شوهر خاله بین اون همه فامیل زیر دست و پاش لهت کرد
-نه فراموش نکردم.. همون روز بود که فهمیدم تو حتی لیاقت همون ذره احترامی رو هم که در گذشته برات میذاشتم رو نداری
مهسا:من به احترام جنابعالی احتیاجی ندارم.. بیچاره آلاگل... صد در صد اون هم قربانیه توطئه های تو شد
-اگه اینقدر برات عزیز بود حداقل
یه سر میومدی دادگاه ازش طرفداری میکردی... هر چند دوستی تو و آلاگل هم مشکوک به نظر میرسه... اگه پات رو تو دادگاه میذاشتی با توجه به سابقه دشمنیه دیرینه مون جز یه از اصلی ترین مظنونین پرونده قرار میگرفتی
مهسا: این پرت و پلاها چیه داری میگی؟
-طرفداریت از آلاگل فقط و فقط همین معنی رو میتونه داشته باشه... هر چند خوب میدونم بی جربزه تر از این حرفایی فقط بلدی پشت این و اون مخفی بشی و داد و بیداد راه بندازی
با پوزخند ادامه میدم: واقعا برام جالبه که بدونم با این همه دروغی که اول زندگی به شوهرت گفتی آخر این زندگیه مشترک به کجا ختم میشه
مهسا: نکنه انتظار داشتی از سابقه ی درخشانت بگم
-سابقه ی بنده پاکه پاکه.. بیخودی سعی نکن با این حرفا شخصیت من رو زیر سوال ببری...
مهسا: حرف باد و هواست... میتونی ثابت کن
-ثابت شده دختر.. چشمات رو بستی و نمیخوای ببینی
مهسا: اگه تونستی
مهسا: هیچکس باورت نداره احمق.. هر چند از شجاعتت خوشم اومد فکر نمیکردم بیای توی جمعی که هیچکس چشم دیدنت رو نداره
با تنفر فقط نگاش میکنم و هیچی نمیگم
مهسا: شجاعتت واقعا قابل تحسینه
سروش: ترنم واسه ی شرکت توی عروسیه جنابعالی نیازی به شجاعت نداره فقط کافیه یه خورده از وقاحت تو یاد بگیره تا جواب تک تک آدمای امثال تو رو بده
نگام رو به سروش میدوزم که با خشم به مهسا خیره شده...
سروش: فکر نمیکنی زیادی زبونت دراز شده؟
مهسا آب دهنش رو قورت میده و هیچی نمیگه
سروش به طرف من میاد.. دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و با خونسردی خطاب به مهسا میگه: خانوم پر ادعا اگه زبونت رو کوتاه نکنی خیلی برات بد تموم میشه.. این رو فراموش نکن
...
خشن و جدی کادو رو به سمتش میگیره و میگه: کافیه بفهمم کسی از موضوع همخونه ی ترنم باخبر شه.. اونوقت دیگه هیچ تضمینی نمیکنم که دهنم رو بسته نگه دارم.. میفهمی که چی میگم؟
با تعجب به سروش و مهسا نگاه میکنم
مهسا با ترس سرش رو تکون میده
سروش با پوزخند میگه: این کادو از طرف من و ترنمه... بگیرش
مهسا با ناراحتی کادو رو میگیره
سروش: برای خودت و شوهرت هم آرزوی خوشبختی میکنم ولی یادت باشه این خوشبختی تا زمانی پا برجاست که سرت به کار خودت باشه...
تمسخر نگاه سروش رو اصلا درک نمیکنم... همینطور که دارم به رفتارای غیرمعمول مهسا و سروش فکر میکنم با فشار دست سروش به خودم میام... چشمم به مهسا میفته که با ناراحتی تو جایگاه عروس و دوماد نشسته.. اصلا متوجه نشدم که کی رفت؟
سروش خونسردانه زمزمه میکنه: بهش فکر نکن
بعد از این حرفش من رو به سمت میز خودمون هدایت میکنه
-------------
سعی میکنم دست
سروش رو کنار بزنم که زیرلبی با شیطنت میگه: حالا حالاها اسیر پنجه های زندانبانت هستی... پس زور بیخود نزن که آزاد نمیشی
-سروش مسخره بازی در نیار
سروش: مسخره بازی کدومه؟... دارم جدی میگم خانوم خانوما
-منظورت از اون حرفا چی بود؟
با کنجکاوی این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه و میگه: از کدوم حرفا؟
با اخمایی درهم میگم: همون حرفایی که به مهسا زدی
با شیطنت نگام میکنه و میگه: بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفی داره
چشمام رو ریز میکنم و آروم زمزمه میکنم: منظور؟
سروش: منظور خاصی که ندارم
-ولی حرفت بی منظور هم نبود
من رو بیشتر به خودش میچسبونه
سروش با لبخند میگه: بالاخره دوستیهای قبل از ازدواج بعضی وقتا دردسر ساز میشه دیگه... مخصوصا که با اومدن یه خواستگار پولدار بخوای زیر تمام قول و قرارایی بزنی که به دوست پسر سابقت دادی
-سروش هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟.. منظورت از این حرفا چیه
سروش: بالاخره باید یه کاری کنم که آدمای این جمع بفهمن مال خودمی... منظورم هم روشنه این دخترخاله ی جنابعالی یکم غلط اضافی کرد من هم از راه خودم ضربه فنیش کردم
زیر لب با عصبانیت میگم: من مال هیچکس نیستم... اه ولم کن
سروش: چرا هستی؟... مال من
-سروش
یه خورده مظلومیت تو چشماش میریزه و میگه: چیه خب؟.. مگه دروغ میگم؟
-آره... سروش هیچ دلم نمیخواد که یه بهونه ی دیگه هم دست آدمایی بدم که اینجا نشستن و با نگاهاشون دارن شخصیت من بدبخت رو کالبد شکافی میکنند
سروش با تحکم و جدیت میگه: واسه ی من نه این آدما مهمن.. نه طرز فکرشون.. نه حتی رفتارا و حرفای مزخرفشون.. الان تنها چیزی که برای من مهمه تویی
-اگه برات مهم هستم پس ولم ن.. بیشتر از این با آبروم بازی نکن... من مال تو نیستم... چرا نمیخوای قبول کنی گذشته، گذشته... الان همه چیز فرق میکنه
سروش: در آینده ای نه چندان دور مال من میشی از این بابت خیالت راحته راحت باشه... خب در مورد ذشته هم قبول دارم گذشته گذشته و من الان در پی جبران هستم تا بتونم آیندم رو کنار تو بسازم
-تو زبون نفهم ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم
میخنده و هیچی نمیگه... سعی میکنم یه خورده ازش فاصله بگیرم که ابرویی بالا میندازه
-فرار که نمیکنم.. حداقل ولم کن
سروش: زندانبان به این خوبی رو میخوای ول کنی و کجا بری؟
چشمام رو میبندم تا از دست این دیوونه جیغ نکشم
سروش: اگه خوابت میاد بهم بگو خانومی... خودم بغلت میکنم و تا سر میز میبرمت.. اصلا تعارف نکن... باشه عزیزم
چشمام رو سریع باز میکنم و با صدای تقریبا بلندی میگم: سروش
توجه اطرافیان بیشتر از قبل به ماها جلب میشه و سروش سرحالتر از
قبل میگه: جانم خانومی؟
با حرص نگاش میکنم و ترجیح میدم بیشتر از این چیزی نگم چون خوب میدونم که کم نمیاره و همین نیمچه آبروم رو هم اینجا میبره
همین که به نزدیک میز میرسیم قامت آشنای سیاوش رو میبینم که سر جای من کنار مهران نشسته و با لبخند به من و سروش نگاه میکنه
آهی میکشم و سری به نشونه ی سلام براش تکون میدم...اون هم با مهربونی سری برام تکون میده و از جاش بلند میشه.. بالاخره سروش رضایت میده و اجازه میده از حصار دستاش خلاص بشم
سیاوش با لحن بسیار ملایمی که تا الان ازش ندیدم میگه: خوبی ترنم؟
-ممنون... بد نیستم
میخوام کنار طاهر بشینم که سروش با بی حواسی همونجور که داره به پشتش نگاه میکنه سر صندلیه مورد نظر من میشینه و میگه: پس سها کجاست؟
سیاوش: چه میدونم.. لابد اون وسط مسطا در حال رقصه دیگه
سروش: از دست این سها
سیاوش نگاهی به من میندازه و میگه: چرا سرپا واستادی
سروش تازه متوجه میشه که من هنوز ننشستم
سروش: بشین... زیاد سر پا نمون
دستم رو میگیره و به ناچار روی تنها صندلی ای که خالیه میشینم... بین سروش و سیاوش گیر افتادم.. نگاه مستاصلم رو به طاهر میدوزم که میبینم آقا مشغول حرف زدن با مهرانه... من رو بگو که به امی کی پام رو توی مهمونی گذاشتم... اون از طاهر... اون هم از مهران... مثلا قرار بود مراقب من باشن ولی اونقدر مشغول حرف زدن هستن که من رو از یاد بردن
سیاوش: خب ترنم... از خودت بگو... چیکار میکنی؟
-------------
به ناچار نگاش میکنم و غمگین میگم: کار خاصی نمیکنم.. فقط نفس میکشم و زندگی رو میگذرونم
نگاه پر از حرفش غمگین تر از قبل میشه
لبخند تلخی میزنه و زمزمه وار میگه: خیلی وقته با این حس آشناهم
دلم براش میسوزه.. یه لحظه هم نمیتونم دنیا رو بدون سروش تصور کنم
آروم میگم: خودت رو اذیت نکن سیاوش... ترانه راضی به عذاب کشیدنت نیست
سیاوش: این روزا بیشتر از مرگ ترانه زندگیه بهم ریخته ی تو داغونم میکنه
نگام به سمت میز رو به رویی میره
بغض بدی توگلوم میشینه ولی با زهرخندی اون رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم پنهون میکنم و اجازه شکسته شدن رو بهش نمیدم
با لحن تلخ و در عین حال آرومی میگم: خودت رو اذیت نکن... سرنوشت من هم این طور بود
از اونجایی که میزا تقریبا نزدیک هم چیده شدن راحت صدای کسایی که اطراف میز ما نشستن شنیده میشه
سیاوش: اما حقت این نبود
-دیگه اینا مهم نیست...چه حقم بود چه نبود بالاخره سهمم همین شد... اون روزایی که خیلیا باید این رو تشخیص میدادن ندادن الان دیگه واسه گفتن این حرفا دیره
مهران و طاهر هم به بحث من و سیاوش گوش میکنند... دست سردم توی دستای گرم
سروشه... نمیخوام جلب توجه کنم وگرنه تا حالا هزار بار دستم رو از دستاش بیرون کشیده بودم ولی از اونجایی که تقلای من برابر با مقاومت هر چه بیشتر اونه ترجیح میدم عکس العملی نشون ندم
سنگینی نگاه سیاوش رو روی خودم احساس میکنم اما ترجیح میدم نگاش نکنم
سیاوش: شرمنده ام ترنم
هیچکس هیچی نمیگه... من هم هیچی نمیگم.. سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم
ناخودآگاه توجهم به حرفای چند تا زنی که روی میز کناری ما نشستن جلب میشه... سیاوش و مهران پشتشون به اوناست ولی من و طاهر و سروش تسلط کاملی به میز کناری داریم... اونایی که من در معرض دیدشون هستم چپ چپ نگام میکنند... تا نگاه من رو روی خودش میبینند با چشم غره و اخم روشون رو از من میگیرن... قیافه هاشون برام آشنا نیست... فکر میکنم از خونواده ی داماد باشن
یکی از زنها میگه: خجالت هم نمیکشه... معلومه این کارست
لبخند تلخی رو لبم میاد
یکی دیگه از زنها در جوابش میگه: هیس... آرومتر میشنوه
مستقیما به میز کناری زل میزنم و نگاشون میکنم ولی اونا حواسشون به من نیست.. دارن میوه میخورن و از من بد میگن
یکی دیگه شون که پشتش به منه میگه: بذار بشنوه... شاید خجالت بکشه تو این جور جشنای خونوادگی با هزار تا پسر وارد مجلس نشه
سروش با ملایمت فشار آرومی به دستم میاره و میگه: ترنم
جوابش رو نمیدم...
یکی از زنای کم سن و سالتر میگه: ای بابا تمومش کنید... شاید اصلا این طور که ما فکر میکنیم نباشه
زن اولی: چی میگی واسه خودت الناز... تو مراسم نامزدی بهروز خودم از فامیلاشون شنیدم
سروش: ترنم خواهش میکنم بهشون فکر نکن... مهم اینه که همه ی ما میدونیم که تو بیگناهی
پوزخندی میزنم
زن دیگه ای در جواب میگه:راست میگه .. من هم با همین دو تا چشمام دیدم که هیچکدوم از خونوادش آم حسابش نمیکردن
طاهر و مهران و سیاوش تازه متوجه ی ماجرا میشن و نگاه من رو دنبال میکنند
زن کم سن و سال: واقعا؟...آخه مردم زیاد حرف میزنن؟
زن اولی: دلت خوشه ها.. تا نباشد چیزی مردم نگویند چیزها... میگن به برادر شوهرش چشم داشته شوهرش طلاقش داده
اخمای سیاوش توی هم میره
زن کم سن و سال: مگه ازدواج هم کرده بود؟
زن اولی: آره بابا.. مطلقه هستش
پوزخندم پررنگ تر میشه
زن کم سن و سال: شوخی میکنی؟... مگه نه
زن اولی: شوخیم کجا بود دختر... فامیلای خودش جرات ندارن از ترس دختره پسراشون رو تو مهمونی آزاد بذارن
نگام رو ازشون میگیرم و به طاهر و مهران چشم میدوزم... مهران دستاش رو روی دستای طاهر مشت شده ی طاهر گذاشته
سروش: ترنم تو رو خدا خودت رو ناراحت نکن
یه زن سالخورده تر از بین اونا ادامه میده: عجب
دوره زمونه ای شده... بیچاره خواهرش
زن اولی: واقعا بیچاره خواهرش... بدبخت نتونست دووم بیاره آخر هم خودکشی کرد
زن کم سن و سال: وای... خدا لعنتش کنه
طاهر از جاش بلند میشه که مهران میگه: طاهر... مثله اینکه یادت رفته امشب عروسیه دخترخالته.. دعوا راه ننداز
زنا از بس مشغول غیبت و پشت سرگویی هستن که اصلا متوجه ی بلند شدن طاهر هم نمیشن
طاهر: عروسیه که باشه... یعنی بشینم هر کسی هر چیزی خواست بار خواهرم کنه
تلخ میشم
آره یه دفعه تلخ میشم و با بی رحمی میگم: آره بشین... 4 سال نشستی و هر کسی هر چیزی خواست بارم کرد مگه چی شد؟
طاهر: ترنم
-واقعا چی شد طاهر؟
طاهر: عزیزم... این کارو با خودت نکن
اشک تو چشام جمع میشه ولی اجازه باریدن رو بهش نمیدم
زن سالخورده:تا بوده همین بوده خوباش میرن و بداش میمونند
زن اولی: خدا گل چینه
زن سالخورده: خونوادش رو نابود کرد
زن اولی: خدا جای حق نشسته... میبینی که خودش هم نابود شده
آروم میگم: بشین طاهر... خواهش میکنم... در آینده محکومت نمیکنم که تو مهمونی ازم فاع نکردی... نمیخوام در آینده محکوم به حسادت بشم.. همین الانش هم زیادی بار گناه نکرده ام سنگینه... نمیخوام فردا مهسا همه جا جار بزنه ترنم چشم دیدنم رو نداشت و باعث شد عروسیم خراب بشه
طاهر با ناراحتی میشینه و سرش رو بین دستاش میگیره
زن اولی: چنین آدمایی رو باید در ملاعام اعدام کنند تا درس و عبرتی بشه برای بقیه ولی خونوادش باز هم اون رو قبول کردن
زن سالخورده: میخواستی چیکار کنند؟... چاره ای نداشتن؟... میترسیدن ولش کنند و چند روز بعدش با شکم بالا اومده پیداش بشه
چشمم به دستای سیاوش میفته... دستاش میلرزه... چرا دروغ؟... برام لذت بخشه... شاید خودخواهیه ولی با همه ی وجودم دوست دارم اون زنا ادامه بدن تا اینایی که الان دورم نشستن بفهمن با من چیکار کردن؟... تا بفهمن من چهار سال چی کشیدم
مهران: ترنم... میخوای بریم؟
خونسرد میگم: کجا؟
مهران: ترنم
-مهران اگه برای شماها سخته حرفی نیست ولی من عادت دارم... به این حرفا.. به این تیکه ها.. به این طعنه ها.. به این بی احترامی ها.. از اول گفتم اگه پام رو تو این مهمونی بذارم اینه
طاهر: اما حالا که بیگناهیت ثابت شده حق ندارن راجع به تو اینجوری حرف بزنند
-کسی که بخواد باورم داشته باشه ها بدون مدرک هم باورم داره
سروش دستم رو بالا میاره و بوسه ی آرومی روش میزنه
نگاه یکی از زنا به من میفته و پوزخندی بهم میزنه... من هم در جواب پوزخندش زهرخندی میزنم و نگام رو ازش میگیرم
میخوام دستم رو از دستاش بیرون بکشم که اجازه نمیده و میگه: این حرفا حتی ارزش شنیده
شدن هم ندارن... این اجازه رو بهت نمیدم که به خاطر این حرفا داغون تر از قبل بشی... هر کی هر چی میخواد بگه من باورت دارم ترنم
-دیره آقای راستین... خیلی دیره
خونسردی بیش از اندازه ی سروش برام جای سوال داره... نگاه مهران پر از نگرانیه.. در چشمای سیاوش هم رگه های قرمزی دیده میشه... طاهر هم از شدت عصبانیت داره منفجر میشه اما سروش واقعا آرومه... انگار هیچی نمیشنوه... انگار اصلا براش مهم نیست
زن اولی: اینجور که شنیدم شوهرش از اون خرپولا بود اما باز هم چشم و دل دختره دنبل زندگیه این و اون بود
زن کم سن و سال: باورم نمیشه... اصلا به قیافه اش نمیخوره
زن اولی: تو هنوز خیلی جوونی دختر... هنوز زوده بخوای این آدما رو بشناسی
زن کم سن و سال: آخر و عاقبت شوهرش چی شد؟
زن اولی: چه میدونم... حتما تا حالا رفته یه زن دیگه گرفته دیگه... انتظار نداشتی که به خاطر یه دختر خراب زندگی و آیندش رو داغون کنه
زن سالخورده: من تعجبم از اینه که الهام و امیرعلی چطور راضی به این وصلت شدن..
سروش با جدیت میگه: ترنم
نگاش نمیکنم
حتی به سیاوش و طاهر و مهران هم دیگه نگاه نمیکنم
سروش بلند میشه و مجبورم میکنه که بلند شم
با تعجب نگاش میکنم... بقیه هم با تعجب نگامون میکنند
اما سروش بی توجه به بقیه دستم رو میکشه و دنبال خودش میبره
طاهر: سروش کجا داری میری؟
سروش با صدای تقریبا بلندی میگه: دارم خانومم رو همراهی میکنم تا لباسش رو عوض کنه... زود برمیگردیم
کم کم لبای طاهر به لبخندی باز میشه
طاهر: باشه.. زود بیا.. منتظرتون هستیم
بعد از این حرف از جاش بلند میشه.. نگاه های اون زنها و آدمای اطرافمون پر از تعجب میشه.. خیلی از اطرافیانمون از فامیلای خودم هستن... نمیدونم تا چه حد از موضوع اطلاع دارن
چشمم به سیاوش میفته تو نگاهش خوشحالی و آرامش برگشته رو احساس میکنم
طاهر بدون توجه به من بدون عصبانیت چند دقیقه قبل به سمت میز اون خانوما حرکت میکنه
با تعجب به رفتار سروش و طاهر نگاه میکنم اما سروش اجازه تعجب بیشتر رو بهم نمیده و من رو دنبال خودش میکشه.. حتی اونقدر فرصت نمیکنم که بفهمم طاهر چرا به سمت میز اون خانوما رفت.. برای یه لحظه که به عقب برمیگردم طاهر رو با قیافه ی خشن میبینم که داره یه چیزایی رو به اون زنا میگه و اون زنا هم با شرمندگی سرشون رو پایین انداختن
-------
سروش: حواست به جلوت باشه... دلم نمیخواد فکرت رو درگیر حرفای خاله زنکیه این و اون بکنی
میخوام یه اعترافی به خودم کنم... اعتراف میکنم که خیلی ضعیفم... خیلی... دلم هوای برگشتن رو کرده... برگردم پیش سروش و اون آروم من رو تو آغوشش بگیره... بعد
تمام دقیقه ها و ثانیه ها از حرکت واستادن و ساعتها موهام نوازش بشن ولی نه با هر دستی فقط با دست سروش... بعضی وقتا میترسم کم بیارم... میترسم قید همه چیز رو بزنم و با خودخواهیه تموم سروش رو مال خودم کنم
سروش: از این جلوتر نمیتونم بیام... برو لباست رو تو اون اتاقه عوض کن من همینجا منتظرتم
گنگ نگاش میکنم
سروش: ترنم با توام؟
-سروش؟
لبخند مهربونی میزنه و آروم میگه: جانم
دست خودم نیست... اشک تو چشمام جمع میشه... عاشق این جانم گفتناش هستم... دارم تو آتیش عشقش میسوزم و حتی نمیتونم تظاهر به قوی بودن کنم... خوش به حال همه ی دخترای دنیا که میتونند حداقل برای حفظ غرورشون سرد باشن ولی من نمیتونم
دوباره با بغض میگم: سروش؟
سعی میکنه صداش نلرزه ولی لرزش صداش رو حس میکنم: جانم عشقم؟!
قطره های اشک از چشمام سرازیر میشن
سروش: جانم خانومم؟
به زحمت میگم: میشه بری؟... میشه ازم دور بشی؟... به اندازه ی همه نیا ازم دور بشی
فقط نگام میکنه... غمگین.. با بغض...
-میشه بری دنبال زندگیت؟
من رو به یه گوشه ی خلوت میبره و دستام رو محکم تو دستش میگیره... انگار میترسه فرار کنم
سروش: نه... نمیشه
-دارم کم میارم سروش
اشکام روی دستاش فرود میان ولی اون نگاش به چشمای منه
سروش: من هستم... نمیذارم کم بیاری خانومم
لرزشش صداش.. حرفای نگفته شده ی نگاش... غم تک تک اعضای صورتش به آتیشم میکشه
-همین بودنته که باعث میشه کم بیارم
ناخواسته ته جمله ام میگم: آقایی
چشماش رو میبنده.. دستام رو محکمتر از قبل فشار میده و رو قلبش میذاره
سروش: میبینی.. با تموم شرمندگیش باز هم میتپه.. این تپش ها فقط به خاطر توهه ترنمم.. تنها دلیل بودنم... با من این کار رو نکن.. جونم رو لخواه ولی از رفتن حرفی نزن... نرو و نخواه که برم
-سخته سروش... سخته... هیچوقت فکر نمیکردم این همه سخت باشه
چشماش رو باز میکنه و غمگین میگه: چی خانومم؟... چی داره اذیتت میکنه؟
-همه چی؟... همه چی سخته.... نفس کشیدن هم این روزا سخته... برو سروش... بذار با درد خودم بمیرم
سروش: نگو عشقم... نمیتونم ترنم... ازم نخواه
-دارم از پا درمیارم
سروش: خودم پشتت میشم.. خودم همراهت میشم.. خودم تکیه گاهت میشم
سرم رو با استیصال تکون میدمو میگم: چرا نمیفهمی سروش این حمایتت داره من رو به مرز جنون میرسونه... ازم حمایت نکن.. تکیه گاهم نباش.. به خدا من به تنهاییهای خودم عادت کردم.. من رو وابسته ی محبت زودگذرت نکن
سروش: زودگر نیست ترنم
به شدت تکونم میده و میگه: این محبتهای من زودگذر نیستن... چرا نمیفهمی؟
-دل من هم بازیچه نیست سروش... تو چرا نمیفهمی؟... تو چرا نمیفهمی با
رفتن دیروزت فرصت برگشت امروز رو از دست دادی.. چرا نمیخوای بفهمی؟
با ناله ادامه میدم: میبینی سروش همه ی حرفامون به نفهمیدنامون ختم میشن... انگار تنها نقطه ی مشترک بین من و تو همین نفهمیدنا هستن... تو هر جمله ی ما یه نفهمیدن جا خشک کرده.. من تو رو نمیفهمم تو من رو نمیفهمی... ما همدیگه رو نمیفهمیم.. چون عوض شدیم.. به تو کار ندارم... خودم رو میگم.. نگاه کن... من کیه ام سروش؟... من کیه ام؟... همون ترنمم
سروش:نمیدونم.. نمیدونم همون هستی یا نه فقط میدونم مال منی.. فرقی نمیکنه همون باشی یا نه همین که تو ترنم منی کافیه
-نیستم سروش... ببین دیگه نمیخندم... دیگه مثل گذشته ها نمیخندم... دیگه تو رو هم نمیخندونم... دیگه لبخندی رو لبم نمیاد... دیگه لبخندی به لبت نمیارم... دیگه آرزویی هم ندارم... آرزوهای تو رو هم ازت گرفتم.. هر چند ناخواسته بود ولی گرفتم... نگاه کن سروش... میبینی... دیگه ترنم تو نیستم... دیگه من ترنم هیچ *** نیستم... اصلا دیگه ترنم سابق نیستم... الان فقط یه جنازه ی متحرکم... که تنها همدمم اشکام هستن که خندیدنام ثانیه ای هستن که لبخند زدنام تصنعی هستن...
محکم بغلم میکنه و کنار گوشم مدام زمزمه میکنه: تو هر چی هستی میخوامت... اصلا ترنم گذشته نباش.. نخند.. لبخن نزن.. گریه کن.. باهام دعوا بگیر.. نذار بهت نزدیک بشم ولی باش... ترنم فقط ازت میخوام تو زندگیم باشی..
از شدت گریه به نفس نفس افتادم... به لباسش چنگ میزنم و اجازه میدم اشکام لباسش رو خیس کنند... عاشق بوی عطرش هستم... نفسای عمیق میکشم و بوی عطرش رو با همه ی وجودم به داخل ریه ام میفرستم
به سختی میگم: این بودن داره ذره ذره آبم میکنه
سروش: نمیذارم تحلیل بری... حتی نمیذارم یه دونه مو از سرت کم بشه
آروم من رو به دیوار میچسبونه و سرم رو از سینه اش جدا میکنه... تازه یاد موقعیت نه چندان خوبم میفتم و با ترس به اطراف نگاه میکنم که کسی من رو تو این وضع ندیده باشه
با دست صورتم رو به سمت خودش میچرخونه و تو چشمام خیره میشه
سروش: نترس عشقم... حواسم به همه چیز هست
آب دهنم رو قورت میدم و با صدای گرفته ای میگم: بهتره دیگه بریم
سروش: هیس... آروم باش خانومم.. هیچکس این اطراف نمیاد
-سروش
سروش: جانم قشنگم.. جانم مایه ی افتخارم... جانم همه ی وجودم
دستش رو آروم روی سینه ام میذاره و میگه: آخ ترنم تپشهای قلبت بهم زندگیه دوباره میدن... اگه بدونی چقدر به خودم افتخار میکنم که میتونم شونه به شونه ی تو راه برم و به هیچکس جواب پس ندم
میخوام ازش فاصله بگیرم ولی اجازه نمیده.. ضربان قلبم بالاتر میره و اون آرومتر از قبل زمزمه میکنه: اگه بدونی چقدر به خودم افتخار
میکنم وقتی نگاه خیلیا رو خیره به خودمون میبینم
اشکام همین جور جاری هستن و اون همینجور ادامه میده: اگه بدونی چقدر به خودم افتخار میکنم که میتونم ازت حمایت کنم و تو دهن خیلیا بکوبم
دهنم رو باز میکنم.. میخوام چیزی بگم ولی حس میکنم ذهنم خالیه خالیه
سروش: پس حرف از رفتن نزن خانومی... ولت نمیکنم.. هر جا بری باهاتم.. تا آخر دنیا... تو مایه ی افتخار منی... تپش های قلبت تنها بهونه ی برای نفس کشیدنمه... وقتی ضربان قلبت با این حرفام بالا میره دلم میخواد با صدای بلند دا بزنم و بگم خدایا شکرت... خدایا شکرت که با اون همه اشتباه هنوز دل عشقم رو پر از نفرت نکردی
سرشو روی شونه ام میذاره و میگه: چهار سال بود که دیگه نتونسته بودم به خودم افتخار کنم... دیگه نتونسته بودم بخندم.. دیگه نتونسته بودم لبخند بزنم... دیگه نتونسته بودم آرزو کن ولی با وجود تو من دوباره همه ی اینا رو تجربه کردم.. میبینی ترنم تو برای من همیشه ترنمی... اگ امروز لبخند نمیزنی دلیلش اینه که منه خودخواه ازت اون لبخندا و خندیدنا رو گرفتیم.. الان میخوام دوباره همه ی اون چیزای خوب رو بهت برگردونم... میدونم که میتونم... با همه ی سختیش میتونم و این کار رو میکنم
-------
-سروش
سروش: هیس...فقط گوش بده.. وقتی تو تونستی همه اون شادیها رو بهم برگردونی پس چرا من نتونم
فقط خدا میدونه تک تک حرفای سروش چه به روز من میارن و چه جوری دلم رو زیر و رو میکنند... خودداری برام در حد مرگ سخته و نمیدونم چیکار دارم میکنم...
از شدت بغض و گریه لبام به شدت میلرزن
آروم دستش رو بالا میاره و آروم چشما و بعد گونه هام و در آخر لبهام رو لمس میکنه
سروش: نبینم غم نگاهت رو قشنگم
....
شالم رو روی سرم مرتب میکنه... درست رفتارش مثل باباهای مهربونه...گفتم بابا یاد بابام افتاد.. یعنی واقعا لایق این اسمه؟
سروش موهام رو کاملا زیر شال میفرسته و بعد اشکام رو پاک میکنه
سروش: این چشما نباید دیگه خیس بشن خانومی... دیگه حق نداری اشک بریزی
حتی قدرت جواب دادن رو هم ندارم
آروم صورتش رو به صورتم نزدیکتر میکنه... میخوام یه قدم به عقب برم که متوجه میشم به دیوار چسبیدم
-سروش نه
با چشای بسته لحظه ای بین راه متوقف میشه ولی در نهایت به گوشه ی لبم بوسه ی کوتاهی میزنه
بعد از چند لحظه مکث آروم ازم جدا میشه و میگه: از امروز تا آخر دنیا فقط و فقط مال خودمی
حس میکنم تو آسمونا سیر میکنم اما این حس رو دوست ندارم... خدایا من این رابطه رو نمیخوام... من تحمل یه شکست دوباره رو ندارم... وقتی بهم محبت میکنه برام سخته مقاومت کردن منی که سالها از محبتش محروم بودم الان با ره ای
محبت ناخواسته تسلیم میشم ... انگار متوجه ی حال و روز خرابم میشه چون یه خورده ازم فاصله میگیره و با شیطنت میگه: خب دیگه وقت رفتنه.. بیشتر از این بمونیم ممکنه لو بریم.. بقیش بمونه واسه ی فردا که اومدی تو شرکت
حس میکنم یه خورده قلبم آروم گرفته.. ولی هنوز ناآرومی و هیجان رو تو وجودم احساس میکنم.. چشم غره ای بهش میرم که باعث خندش میشه
سروش: خب حالا بهتره بریم تا خانوم خانومای خودم اول یه آبی به دست و صورتش بزنه و بعد لباسش رو عوض کنه... البته اگه دوست داشتی من خودم همینجا لباست رو عوض میکنما
حرصم میگیره
اتفاقات چند دقیقه پیش رو برای چند لحظه از یاد میبرم و میگم: خیلی پررویی
سروش: چه عجب.. بالاخره خانوم کوچولوی من زبون باز کرد..پررویی چیه گلم؟... من فقط میخوام کار تو راحت کنم
فقط چپ چپ نگاش میکنم که اصلا به روی خودش نمیاره و اطراف رو با دقت نگاه میکنه
سروش: آخه این خراب شده هم جاست که اینا واسه عروسیشون انتخاب کردن
با تعجب میگم: مگه چشه؟.. جا به این خوبی
یه لحظه مستقیم نگام میکنه
با صدایی که به شدت میلرزه زمزمه میگه: ترنم
آروم خم میشه و سرمو میبوسه
معلومه رفتاراش کاملا غیرارادیه
با لحن غمگینی میگه: چه مظلوم شدی... بعضی وقتا حس میکنم اصلا نمیشناسمت
پوزخندی بهش میزنم و ناخودآگاه میگم: من که میگم هر دومون عوض شدیم تو هم بهتره بری دنبال زندگیت ترنم سابقت خیلی وقته قربانیه رفتارای ناجوانمردانه ی شماها شده
با اخم وسط حرفم میپره و بدون توجه به جمله ی من میگه: چیه کوچولو... قیافتو خبیث نکنا.. اصلا اون دختره ی بدعنق و شیطون گذشته چی بود.. همش اذیتم میکرد و حرصمو در میاورد... الان خیلی هم به نفع من شد... تازه دیگه از اون بلاها ملاهای رنگاورنگ هم خبری نیست... میبینی اینجوری چقدر برام بهتر شده؟... مگه دیوونه ام خودم رو به دردسر بندازم
ابرویی بالا میندازه و غرغرکنان میگه: خدایا دارم دیوونه میشم یه دستشویی اینجا پیدا نمیشه.. بعد تو بگو جا به این خوبی... حالا همه منتظر ما هستن ما داریم دنبال دستشویی میگردیم
-چرا دستشویی؟
سروش نگاهی به من میندازه و میگه: ترنم تو حالت خوبه؟
سرمو متعجب تکون میدم
سروش ابرویی بالا میندازه و میگه: خب مردم میرن دستشویی چیکار کنند؟
با بی حوصگی میگم: خب اگه میخواستی بری دستشویی منو چرا دنبال خودت کشوندی
سروش با مسخرگی میگه: گفتم تو رو هم ببرم تا آخر شب دستشوویی لازم نشی
با حرص میگم: سروش
سروش:هوممم.... برای عروسیه خودمون...........
-من با تو ازدواج نمیکنم
سروش:چرا میکنی... چی داشتم میگفتم؟
-سروش داری عصبانیم
میکنیا
سروش:آها... داشتم میگفتم عروسیه خودمون رو تو این جور خرابه ها که نمیگیرم... باید به فکر یه باغ بزرگتر باشم.. لباس عروست رو هم از اون ور آب سفارش میدم
ترنم: دیوونه
-----------
چونه اش رو میخارونه و میگه: راستی دوست داری لباس عروست چی شکلی باشه؟
-من اصلا نمیخوام زنت بشم... لباس عروس دیگه چه کوفتیه
سروش: حالا که تعارف میکنی به سلیقه ی خود سفارش میدم... هوم؟... نظرت چیه؟
-تو مریضی
سروش: چقدر صفتای خوب خوب به من نسبت میدی.. ادامه بده گلم.. همینجور ادامه بده
-خدایا دارم دیوونه میشم... منه بدبخت رو از دست این دیوونه نجاتم بده
سروش: ایول.. پیدا کردم
-چی رو؟
سروش: دستشویی رو
پوزخندی میزنم و میگم: به سلامتی
من رو به سمت دستشویی بانوان میفرسته و میگه: ترنم زود بیا من همینجا منتظرم
حیرون و سرگردون نگاش میکنم
-سروش چرا مسخره بازی در میاری؟
معلومه به زور خودش رو نگه داشته تا از خنده منفجر نشه
سروش: مسخره بازی چیه؟... مگه نمیخوای بری یه آبی سر و صورتت بزنی
-یه ساعته سرکارم گذاشتی؟
به آسمون نگاهی میندازه و میگه: هوم... امشب چه هوای خوبیه... ایکاش شب عروسیه ما هم هوا همینطور باشه
با حرص نگام رو ازش میگیرم و به داخل دستشویی میرم... به جز خودم کسی رو داخل نمیبینم... نگاهی به آینه میندازم... چشمام از شدت گریه ی زیاد بدجور پف کردن
-چیکارشون کنم؟
آرایشی نداشتم که بخواد پخش بشه... اصلا لباس مجلسی هم نمیخواستم بپوشم ولی ماندانا با کلی شوق و ذوق مجبورم کرد و گفت باید بری حال هه رو بگیری... فکر میکردم وقتی بفهمه دارم به عروسه مهسا میام یه دعوا مرافعه ی حسابی راه بندازه اما همه چیز برعکس شد... تازه میخواست مجبورم کنه با مهران برم کل پاساژهای تهران رو زیر و رو کنم ولی وقتی دید حریف نمیشه لباسای دست نخورده ی خودش رو نشونم داد و با هزار تا تهدید و دعوا و کتک مجبور به انتخابم کرد
به داخل کیفم نگاهی میندازم هیچ لوازم آرایشی ندارم که بخوام این قیافه ی زار رو باهاش مخفی کنم... به ناچار آبی به صورتم میزنم ولی تغییر چندانی حاصل نمیشه
صدای سروش رو میشنوم
سروش: ترنم چیکار داری میکنی؟... بیا دیگه
شونه ای بالا میندازم و میگم: بیخیال
میام بیرون و میگم: بریم
سروش نگاهی به من میندازه و میگ: تو که تغییری نکردی
-خودت گفتی برو آب به سر و صورتت بزن من هم همین کار رو کردم دیگه
با لحن بامزه ای میگه: خب من به طور غیر مستقیم گفتم برو یه خورده به خودت برس.. یه آرایشی.. یه چیزی... پس این همه مدت اون تو داشتی چیکار میکردی؟
-داشتم فکر میکردم بدون داشتن لوازم آرایش چه جوری باید به
سر و صورتم برسم
چنگی به موهاش میزنه و من رو به کناری میشه
سروش: اینجوری هم که نمیشه
با اخم نگاش میکنم و میگم: همش تقصیر توهه... تو عروسی هم دست از سر من بر نمیداری
سروش: اینقدر غرغر نکن خانمی... من از زن غرغرو خوشم نمیادا
اخمام غلیظتر میشن ولی روی لبای سروش لبخندی میشینه و بعد بشکنی میزنه
سروش: فهمیدم
با تعجب میگم: چی رو؟
سروش: واستا حالا بهت میگم
گوشیش رو از جیبش در میاره و بعد از نوشتن چیزی به یه نفر اس ام اس میده
-چیکار داری میکنی؟
سروش: تا سها هست غم لوازم آرایش رو نداشته باش... آرایشگاه سیار داره
با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم که دستش رو جلو میاره و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم میشه
-سروش داری چه غلطی میکنی؟
سروش: تا همین الان هم خیلی دیر کردیم.. دارم سریع مانتوت رو در میارم تا بدم سها با خودش ببره ما هم برگردیم پیش بقیه
-اه... سروش.. ولم کن.. خودم در میارم
سروش: نمیشه تو کند عمل میکنی
مانتوم رو سریع از تن در میاره و چشمش به لباسم میفته... اول لبخندی رو لبش میشینه ولی بعد از چند لحظه کم کم اخماش تو هم میره
با جدیت میگه: این چه لباسیه که تنت کردی؟
نگاهی به لباسم میندازم و میگم: مگه چیه؟
به لباس ساده ای که تنمه نگاه میکنم... یه لباس دکلته بلند که از زیر سینه گشاد میشه... اصلا به خاطر سادگی و راحتیش این لباس رو انتخاب کردم پس چرا باید ب به نظر برسه... بماند که رنگ آبیه خاصش هم خیلی تو چشم بود و من رو جذب این لباس کرد.. ماندانا وقتی انتخابم رو دید کلی غر زد که این چیه؟.. این خیلی سادست و این حرفا ولی آخر هم حریفم نشد و یه شال و کفش ست هم برام جور کرد
سروش: ترنم با توام؟
-هان؟
سروش: این خیلی لختیه... بیا مانتوت رو تنت کن اصلا نمیخواد لباست رو عوض کنی
اخمام تو هم میره
-خیر سرمون اومدیم تا من لباسم رو عوض کنم بعد از این همه مدت برگردیم بدون اینکه تغییری در ظاهرم ایجاد شده باشه.. به نظر خودت مسخره نیست.. اصلا صبر کن ببینم من چه احمقیم که اینجا واستادم و دارم با ساز تو میرقصم.. تو مگه کیه من میشی که بخوای در مورد لباسم نظر بدی
به مانتوم چنگ میزنم و به شدت اون ر از دستش بیرون میکشم.. میخوام از کنارش رد بشم که بازوم رو میگیره و با اخم میگه: کجا؟
-میرم سر میزمون
سروش: با این قیافه.. مثله اینکه موضوع آرایش رو فراموش کردی
تازه یاد آرایشم میفتم... با حرص وایمیستم و یگه چیزی نمیگم
سروش: ترنم
....
سروش: آخه عزیز دلم این لباس خیلی لختیه
-کجاش لختیه... تازه خیلی ساده و پوشیدست
با حرص میگه: آره... کاملا از بالاتنه ی لباس به پوشیدگیش پی بردم
با
خونسردی میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
سروش: اتفاقا چون بهم مربوطه دارم دخالت میکنم
شالم رو با خشم از سرم میکشه
با نگرانی میگم: چی کار داری میکنی؟... ببین میتونی همین یه ذره آبرو و حیثیتم رو هم به باد بدی
سروش با خشم من رو جلوی خودش نگه میداره و موهام رو با دستاش مرتب میکنه
-سروش با تو هستما
بدون اینکه جوابم رو بده شال رو یه جور خاصی رو سرم میذاره تا هم موهام پوشیده بمونه هم بالاتنه ام
با نارضایتی نگام میکنه میگه: اینجوری موهات خیلی بیرونه ولی باز بهتر از قبله
نگاهی به خودم میندازم من فقط میخواستم شال رو روی شونه هام بذارم... آخه با لباس دکلته کی شال سرش میکنه؟
-سروش
سروش: سروش بی سروش... ببینم به شالت دست زدی من میدونم با تو... من خوشم نمیاد زنم لباس دکلته بپوشه
- تا حالا هزار بار بهت گفتم من زن تو نیستم
با خونسردی نگاش رو از من میگیره و میگه: من هم هزار بار جوابت رو دادم که در آینده ای نه چندان دور زن من میشی.. معلوم نیست این دختره کجاست؟
سها: من اینجام داداشی
سروش: چه عجب بالاخره اومدی
سها با دیدن من با ذوق و شوق خاصی خودش رو بهم میرسونه و دستاش رو دور گردنم حلقه میکنه که باعث میشه کلا مدل شال بهم بخوره
سها: وای ترنم... خیلی خوشحالم دوباره میبینمت
سروش با حرص به سها نگاه میکنه میدونم از بهم خوردن شال داره حرص میخوره
آهی میکشم و آروم دستم رو روی کمرش میذارم
-من هم همینطور گلم
سها: خیلی دلم برات تنگ شده بود
فقط لبخند میزنم و چیزی نمیگم.. سخته جلوی خودت رو بگیری و نگی اگه دلتنگم بودی حداقل یه بار تو این چهار سال برا زنگ میزدی
سروش به لباس سها چنگ میزنه و اون رو از من جدا میکنه
غمگین نگاشون میکنم
سروش: آوردی؟
سها: اه... سروش بذار یه خورده با ترنم حرف بزنم.. آوردم دیگه.. کیفش رو به طرف سروش پرت میکنه و میگه... بگیر
سروش هم مانتو رو به سمت سها میگیره و میگه: برای حرف زدن وقت زیاده... مانتوی ترنم رو ببر یه جا بذار شب که برات اس دادم برامون بیار
سها: باشه
...
سها: خب ترنم.. بگو ببینم چه خبر؟... این مدت چیکار میکردی؟
سروش کیف سها رو باز میکنه و چند قلم لوازم آرایش برمیداره
نگام رو از سروش میگیرم و میگم: هیچی... فقط کار و کار و کار
سها: این داداشم خیلی ازت کار میکشه؟
-نه بابا... بالاخره میرم شرکت کار کنم دیگه
سروش: سها
سها: اه. دیگه چیه؟
سروش: این کیفتم بگیر و برو سر میزی که سیاوش نشسته در مورد ترنم حرف بزن.. بگو توی راه ترنمو دیدی و کلی باهاش حرف زدی واسه همین تا حالا نیومده
سها با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه:
بعد چی گیر من میاد؟
1401/10/02 04:16ادامه دارد...
1401/10/02 04:16?#پارت_#چهل_و_یک
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
سروش کیف رو به سمت سها پرت میکنه و میگه: گم شو بچه پررو.. از من به تو زیاد رسیده
یه لحه به صمیمیتشون غبطه میخورم اما بعد یاد نریمان میفتم... درسته دیر پیداش کردم ولی از برادری چیزی برام کم نذاشته
سروش: ترنم کجایی؟... سها رفتا
-هان؟
سروش: میگم سها رفت ولی تو هنوز داری به جای خالیش نگاه میکنی
سری تکون میدم و میگم: لوازم آرایش رو بده
دستم رو میکشه و به یه نقطه ی پرت تر میبره و میگه: فقط سریع تر
-باشه
همه چیز رو از دستش میگیرم... خدا رو شکر اونقدر به فکرش رسیده که یه آینه هم برداره
... کارم رو شروع میکنم... سروش هم دست به جیب به این طرف و اون طرف نگاه میکنه که کسی نیاد
سروش: تموم نشد؟
-چرا... دیگه آخراشه
رژ لبش زیادی جیغه
شونه ای بالا میندازم و زمزمه میکنم: مثله اینکه چاره ای نیست
وسایل آرایش رو تو کیفم میذارم و میگم: تموم شد بریم
بعد بدون اینکه بهش اجازه بدم به طرفم برگرده و نگاهی بهم بکنه از کنارش رد میشم
هنوز چند قدمی نرفتم که خودش رو بهم میرسونه و میگه: واستا ببینم.. کجا؟
-خب معلومه سر میز
با عصبانیت نگام میکنه
-چته؟
سروش: آرایشت خیلی غلیظ شده.. کمرنگش کن
-سروش بدجور داری رو اعصابم پیاده روی میکنیا.. خوشم نمیاد تو کارام دخالت کنی
دستمالی به طرفم میگیره و میگه: نمیخوای که خودم دست به کار بشم
وقتی میبینه با حرص نگاش میکنم باشیطنت ادامه میده: خب از اول بگو عزیزم... دلت میخواد خودم آرایشت رو کمرنگ کنم
-سروش دستت بهم بخوره میکشمت
سروش: باشه کوچولو.. اگه تونستی حتما بکش
دستش رو دراز میکنه با خشم کنارش میزنم اما اون با خونسردی کامل دستام رو میگیره و بدون توجه به تقلاهای من آرایشم رو کمرنگ میکنه... آخر سر هم شال رو دوباره همونجور که خودش دوست داره رو سرم میذاره و با لبخند بانمکی میگه: حالا خوب شد... بریم
از شدت خشم نفس نفس میزنم اما اون با بیخیالی بازوم رو میگیره و دنبال خودش میکشه... اما بعد از چند لحظه یهو قدماش رو آروم میکنه و به طرف من برمیگرده
خشمم جاش رو به کلافگی میده... واقعا نمیدونم دیگه میخوا چیکار کنه... انگار امشب بازیش گرفته... با بیچارگی به رفتارش نگاه میکنم.. ایاش حداقل زورم بهش میرسید
نگهم میداره و اجازه ی حرکت بهم نمیده
ناخودآگاه لحنم مظلوم میشه
-سروش جون من دیگه گیر نده.. امشب رو برام کوفت کردی
سروش میخنده و ضربه ی آرومی به پیشونیم میزنه
بع از چند لحظه که خندیدنش تموم شد میگه: فقط میخواستم بگم خاطرت خیلی عزیزه کوچولو.. اینو یادت نره
من رو سرکار میذاره.. دوباره چهرم اخمالو میشه اما اون با چهره ای خندون من رو به
سمت میز خودمون میبره...
سروش: اخماتو باز کن کوچولو... طاهر تو رو اینجوری ببینه پوست از سر من میکنه ها
اصلا نگاش نمیکنم و فقط به رو به رو خیره میشم
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم میگه: آخه عزیز دل من خودت یه کاری میکنه عصبانی بشم دیگه.. دختر به این خانومی و خوشگلی که نیازی به اون همه آرایش نداره
-آرایش من غلیظ نبود ایرادای تو بنی اسرائلیه
سروش: نه بابا.. واقعا؟
...
سروش: دوباره قهر کردی؟
....
سروش: حالا که میدونی نازت خریدار داره هی ناز میکنی آره؟
به زور جلوی لبخندم رو یگیرم اما سروش پرروتر از این حرفاست با شیطنت میگه: لبخند بزن خانومی.. من خودم رو به ندیدن میزنم.. راحت باش
من همینجور سرد و آروم کنارش قدم برمیدارم و سروش هم با شیطنت برام حرف میزنه که یهو با شنیدن اسم خودم از زبون فرناز یکی از دخترای فامیل از حرکت وایمیستم
دختر فامیل: ترنم جون؟!
سروش هم اخماش تو هم میره
به عقب برمیگردمو فرناز رو میبینم کسی که تو این چهار سال حتی یه بار هم جواب سلامم رو نداد... هیچی نمیگم فقط بی تفاوت نگاش میکنم
سروش: کاری داشتین؟
فرناز: نه... اقا سروش.. فق اومدم عرض ادبی با ترنم جون کنم
سروش سری تکون میده و یه خورده از من فاصله میگیره
فرناز: ترنم جون وقتی حقیقت رو فهمیدم خیلی ناراحت شدم
زهرخندی رو لبم میاد
آروم به طرفم میاد و بغلم میکنه
فرناز: خوشحالم که بالاخره حق به حق دار رسید
از بغلم بیرون میاد و با خنده اشاره ای به سروش میکنه نمیدونم چرا ولی انکار نمیکنم فقط سرد زمزمه میکنم: ممنونم
فرناز: وقت کردی حتما یه سر بهم بزن... کلی باهات حرف دارما.. سارا رو که یادته.. دخترداییم اون هم وقتی فهمید خیلی ناراحت شد...
به زحمت میگم: ممنون شماها بهم لطف دارین
فرناز: لطف چیه عزیزم.. حقیقته
سروش انگار متوجه بی میلی من میشه چون میگه: ببخشید خانوم... بچه ها منتظر ما هستن
فرناز: اوه البته... بفرمایید... ترنم یادت نره چی گفتما
فقط سری تکون میدم و بعد پشتم رو بهش میکنم... نه شماره ای ازش دارم نه آدرس خونه اش رو یادمه... دلیلی نمیبینم بخوام با آدمای این چنینی رابطه برقرار کنم... چشمم به میزمون میفته که سها اونجا نشسته و داره با شوق و ذوق چیزی میگه... از اون زنا هم دیگه خبری نیست به جای اونا پدر و مادر سروش رو میبینم که سر جای اونا نشستن و دارن با هم حرف میزنند.. مادر سروش یه لحظه سرش رو بالا میاره و بعد بی تفاوت برمیگردونه اما بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه ی من شده باشه با شوق و وق از جاش بلند میشه... پدر سروش متعجب نگاش میکنه و نگاش رو دنبال میکنه... با دیدن من و سروش
لبخندی میزنه... تو نگاهش خوشحالی رو میبینم... لبای مادر سروش هم از خنده باز شده و با لت به من و سروش نگاه میکنه... چند قدم بیشتر نمونده که به میز طاهر اینا برسیم که مادر سروش با خوشحالی به طرفم میاد و من رو محکم بغل میکنه
مادر سروش: سلام عروس گلم
---------------
چشمام از شدت تعجب گرد میشه
«عروس گلم»... اون هم من...
پدر سروش هم از جاش بلند میشه
امشب اینجا چه خبره؟...نمیتونم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم... حتی متوجه ی آدمای اطرافم هم نیستم... فقط دو تا کلمه مدام تو ذهنم تکرار میشن... عروس گلم... یعنی چی عروس گلم؟... من که عروسش نیستم... مادر سروش همونجور حرف میزنه و من هیچی از حرفاش نمیفهم
پدر سروش: سلام دخترم
مادر سروش من رو از بغلش بیرون میاره و با محبت نگام میکنه
به زحمت دهنم رو باز میکنم و میگم: سلام
مادر سروش: عزیزم حالت بهتره؟.. سروش میگفت یه خورده ناخوشی
-ممنون... بهترم
دست من رو میکشه و همونجور که داره به سمت میزشون میبره میگه: خدا رو شکر... نگرانت بودم
چیزی نمیگم
همینکه به میز میرسیم سروش یکی از صندلی ها رو برام کنار میکشه و من آروم میشینم خودش هم بی سر و صدا کنارم میشینه و حرفی نمیزنه
نگاه خیره ی پدر و مادرش رو روی خودم احساس میکنم اما سرم رو بالا نمیارم.. به انگشتام خیره میشم و باهاشون بازی میکنم
مادر سروش: خونوادت چیکار میکنند؟... خوب هستن؟
پوزخندی رو لبم میشینه
خیلی سرد میگم: خبری ازشون ندارم
جو بدی بینمون حکم فرما میشه
پدر سروش سرفه ای میکنه و میگه: خوب کاری کردی به عروسی دخترخالت اومدی.. واقعا به یه تنوع احتیاج داشتی... زیاد خونه نمون
سرم رو بالا میارم و نگاهی به پدر سروش میندازم
-زیاد خونه نیستم... بیشتر سر کار میرم
پدر سروش: میدونم دخترم.. ولی زندگی که همش کار نیست.. یه خورده تفریح و گردش هم تو برنامه ات بذار
-چشم.. حتما
پدر سروش: تو شرکت سروش که بهت سخت نمیگذره؟
لبخندی میزنم و میگم: نه همه چیز خوبه
مادر سروش: اگه بد بود بگو خودم گوشش رو بپیچونم و تنبیهش کنم
سروش: ای بابا... مادر من یهو بگو عقده های خودت رو میخوای سر من خالی کنی دنبال بهونه میگرده واسه ی تنبیه.. خوبه داره میگه همه چیز خوبه ها
مادر سروش: تو اینجا نشستی بعد انتظار داری پشت سرت حرف بزنه؟
سروش: دست شما درد نکنه دیگه
مادر سروش: من میدونم تو چه گنداخلاقی هستی...من پسر خودم رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار هم نمیخورم پس لازم نکرده الکی از خودت و شرکتت تعریف کنی... کارمندا همه از دستت کلافه ان بدبختا جرات ندارن اعتراض کنند
سروش میخواد چیزی بگه که پدر سروش میگه:
اگه احتیاج به استراحت داری خودتو بیخودی خسته نکن... یه مدت خونه بمون و استراحت کن
-نه پدر... احتیاجی نیست.. بالاخره باید این چند ماه رو هم تا پایان قرارداد کار کنم بعد وقت واسه ی استراحت و این چیزا دارم؟
مادر ترنم با تعجب میگه: چند ماه؟
-آره... استخدام موقت شدم تا یه مترجم واسه ی شرکت پیدا بشه
مادر سروش نگاهی به سروش میندازه که سروش با ناراحتی سرشو برمیگردونه و چیزی نمیگه
مادر سروش: خب عزیزم... تو که کارت خوبه تو شرکت سروش بمون
با زهرخند جواب میدم: من از اول هم قرار نبود برای همیشه موندگار بشم... من خودم مترجم یه شرکت دیگه ام
پدر سروش: ترنم جان ولی من با شرکت آقای رمضانی برای یه مترجم دائم صحبت کرده بودم
شونه ای بالا میندازم و میگم: خب مسائلی پیش اومد که اون موضوع کنسل شد
پدر سروش: که این طور... یعنی بعد از این چند ماه میخوای دوباره به شرکت آقای رمضانی بری؟
سروش عصبی پاهاش رو تکون میده و چیزی نمیگه
-نه... به احتمال زیاد میرم به شرکت شوهر دوستم میرم
مادر سروش: آخه چرا دخترم؟
فقط بهش نگاه میکنم... یعنی نمیدونه چرا؟... انگار حرفای تو نگاهم رو میخونه چون خجالت زده نگاهش رو از من میگیره
همونجور که نگاش پایینه آروم زمزمه میکنه:عزیزم تو هنوز هم برامون حکم عروس خونواده ی راستین رو داری
خدایا بازم گفت.. فکر کنم باید یه چیزایی رو روشن کنم
-خانم راستین؟
-----------
مادر سروش: عزیزم مثل قبل مامان صدام کن
برای یه لحظه نفس تو سینه ام حبس میشه و چشمام سیاهی میره
به یاد گذشته ها میفتم
«من مادر تو نیستم... از خونه ی من برو بیرون»
دستام رو مشت میکنم و سعی میکنم آروم باشم
پدر سروش: ترنم جان حرفت رو بزن
دستای سروش رو روی دستام احساس میکنم
-من... من
سروش دستام رو آروم فشار میده
-من میخواستم بگم....
مادر سروش ک حال و روزم رو یبینه با ملایمت میگه: چی بگی دخترم؟
بغضمو قورت میدمو ادامه میدم: میخواستم بگم من خیلی وقته که دیگه عروستون نیستم
صدای مادر سروش تو گوشم میپیچه
صداش به شدت میلرزه: اما عزیزم همه ی ما دوستت دارم... دقیقا مثل گذشته
غمگین میگم: دوست داشتن چیزی رو عوض نمیکنه... همه مون خوب میدونیم که رابطه ی من و سروش چهار سال قبل تموم شد الان دیگه هیچی بین مون نیست.. به جز یه مشت خاطره
مادر سروش: اما.....
پدر سروش: سارا تمومش کن
مادر سروش غمگین میگه:فرزاد فقط یه لحظه
پدر سروش: بذار برای یه وقت دیگه نمیبینی حالش خوب نیست
-پدر من حالم خوبه
نگران نگام میکنه.. یه لبخند اطمینان بخش بهش میزنم
مادر سروش: عزیزم من میدونم همه مون در حقت بد کردیم
این رو هم میدونم که خیلی خانومی میکنی که بدون اینکه گذشته ها رو به رومون بیاری اینجا میشینی و فقط گوش میدی اما عزیزم یه چیزی هست که از همه ی اینا بهتر میدونم اون هم اینه که با تمام اتفاقاتی که افتاده هنوز هم مثل سروش عاشقی
پدر سروش: سارا
زهرخندی میزنم.. چقدر اطرافیانم بی انصاف شدن.. حتی بی انصاف تر از گذشته
مادر سروش: ترنم سروشم خیلی داغون شده... دیگه هیچی ازش نمونده... نمیدونم دارم با چه رویی این حرفارو میزنم ولی دلم میخواد بگم شاید معجزه شد.. شاید گفتی آره.. شاید شرمنده تر از همیشه امون کردی... به خاطر سروش نه ترنم... به خاطر سروش نه.. حداقل به خاطر دل منه مادر قبول کن... سروش پسرمه.. جیگر گوشمه... من تحمل عذاب بیشترش رو ندارم... من مرگ سروش رو با چشمام دیدم ترنم... اون خیلی دوستت داره ترنم
سروش کلافه میگه: مامان
پدر سروش: ادامه نده سارا... بذار این بچه هم یه نفس راحت بکشه
نگاهی به پدر سروش میندازم و میگم: پدر مسئله ای نیست
بعد خیره تو چشم مادر سروش میگم: حرمت من شکسته خانم راستین... تو خونه ی شما.. تو خونواده ی شما... به دست تک تک شماها.. تو خونه ی خودم... تو خونواده ی خودم.. به دست تک تک افراد خونواه ی خودم... فامیلای من، فامیلای شما، تمام آشناهامون از موضوع من خبر دارن... من چه طور میتونم برگردم؟... وقتی حرمتی نمونده.. وقتی غروری نمونده.. وقتی رابطه ای نمونده.. وقتی همه ی پیوندا از هم گسسته شده و همه ی پلهای پشت سر توسط اطرافیانم شکسته شده من چه طور میتونم برگردم؟...حتی یه دلیل هم واسه برگشت برام نمونده.. الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم هیچی برام نمونده به جز قلب تیکه پاره شده ام
پدر سروش از جاش بلند میشه و آروم بالای سر من میاد
متعجب نگاش میکنم... آروم خم میشه و بوسه ای به سرم میزنه
در جواب تک تک حرفام فقط یه چیز میگه: میدونم حق با توهه دخترم... هر تصمیمی بگیری قبوولش میکنم به حرمت روزایی که حرفت رو باور نکردم... حرفای سارا رو هم بذار پای عشق مادرانش
مادر سروش: اما....
با اخم به سمت مادر سروش میره و بلندش میکنه
پدر سروش: دیگه نه سارا
مادر سروش با چشمای خیس نگام میکنه و آروم به سمت من میاد.. اون هم خم میشه آروم پیشونیم رو میبوسه
با صدایی که به شدت میلرزه میگه: باشه عزیزم... اگه تو اینجور میخوای من دیگه اصرار نمیکنم... نمیخوام مجبورت کنم ولی بدون خیلی خاطرت عزیزه.. هم برای سروش هم برای تک تک ماها که یه روزی با اشتباهاتمون به این رابطه پایان دادیم
بعد از این حرفش سریع روش رو از من برمیگردونه و میگه: امیدوارم خوشبخت بشی... واقعا مستحقش هستی دخترم
با تموم شدن
حرفش به سرعت از ما دور میشه
--------------
پدر سروش هم لبخندی میزنه و میگه: فقط به خودت فکر کن... ذهنت رو درگیر حرفای دیگران نکن
فقط نگاش میکنم ولی اون با قدمهای بلند از ما دور میشه
بعد از چند لحظه سکوت بالاخره صدای سروش رو میشنوم
سروش: ترنم
-هوم؟
سروش: چرا؟
-چرا چی؟
سروش: چرا اینقدر برای رفتن مصممی؟
-من خیلی وقت پیشا جوابت رو دادم سروش... یادت نیست؟
فقط نگام میکنه
-من قبل از تموم این اتفاقا بهت گفته بودم که واسه ی همیشه از انتخابم حذف شدی... همون روزی که در جواب تمام حرفای من خندیدی و گفتی من تو رو حتی به عنوان کلفت خونه ام هم قبول ندارم
سروش: ترنم داری انتقام میگیری؟
-انتقام چی رو؟
سروش: انتقام تمام رفتارام رو
-نه... چه انتقامی؟
آهی میکشم و با لحن غمگینی ادامه میدم: اگه میخواستم انتقام بگیرم الان اینجا نبودم
سروش: پس چرا قبولم نمیکنی؟... اگه از من متنفر بودی... اگه حالت از من بهم میخورد.. اگه *** دیگه ای رو دوست داشتی از این نه شنیدن ها تعجب نمیکردم ولی الان که کنارم نشستی و داری بدون هیچ زد و خوردی باهام حرف میزنی برام جای سوال داره ترنم... برام واقعا جای سواله که چرا دست رد به سینه ام میزنی
اشک تو چشمام جمع میشه
-من که بهت گفتم
سروش: آره ولی حقیقتو نگفتی.. میگی بهم اعتماد نداری ولی تا ته دنیا همراهم میشی... میگی باورم نداری ولی با هر دوستت دارم من عشق تو چشمای تو فوران میکنه... میگی من برم ولی با هر بار گفتن این حرفا اشک خودت هم سرازیر میشه.... اگه باورم نداری.. اگه بهم ایمان نداری... اگه بهم اعتماد نداری... اگه دلت نمیخواد من رو ببینی پس چرا وقتی کنارمی صدای تپشهای قلبت گوش فلک رو پر میکنه.. چرا با این همه تغییر باز هم عشقت مثل همون روزاست.. اگه نمیتونی من رو ببخشی پس این همه مهربونی و دوست داشتن از کجا سرچشمه میگیره... ترنم من با همه ی وجودم دارم سعی میکنم که عشقم رو بهت نشون بدم ولی نمیدونم چرا حس میکنم تو خودت عشقم رو باور داری... این کم آوردنات... این حرف از رفتن زدنات.. این اشک ریختنات فقط یه معنی داره ترنم.. که میدونی دوستت دارم واسه همینه که بی تابی میکنی... وقتی من دوستت دارم وقتی تو دوستم داری وقتی هر دومون این رو میدونیم پس چرا باید ردم کنی؟
سروش: ترنم چت شده؟... چرا دستت اینقدر داره سرد میشه
-«آنقدر مرا سرد کردی...ازخودت...ازعشقت...که حالا به جای دل یخ بسته ام »
آروم دست چپم رو نوازش میکنه و میگه: دوستت دارم ترنم... باور کن
یه قطره اشکم روی دستش فرود میاد
سروش: میبینی؟.. هنوز هم یخ نبستی.. همین اشکات نشونه ی عشقته...
آهی میکشه و زمزمه
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد