439 عضو
نشونه ی آره تکون میده و به من میگه: عزیزم اتاقت رو آماده کردم... طبقه ی بالا کنار اتاق سهاست
سها:اِ... یعنی چی؟... من میخوام با ترنم بخوابم
سروش: بیخود...حرفشم نمیزنیا.. من نمیذارم مغز زن منو بخوری.. از بس حرف میزنی اعصاب براش نمیذاری
سها: نترس من مغز گوسفند دوست ندارم
سروش میخواد به سمت سها خیز برداره که به لباسش چنگ میزنم و میگم: چیکارش داری؟
سها مظلوم نگام میکنه و میگه: ترنمی پیش من نمیای؟
پدر سروش همونجور که دست زنشو گرفته و داره به سمت پله ها میره میگه: بهت پیشنهاد میکنم همین الان نه رو بگی که بعد پشیمون میشی
میخندم و میگم: اینجوریا هم دیگه نیست
سها چشماش رو چنان مظلوم میکنه که دلم میریزه.. چشماش کپیه چشم سروشه
با خنده میگم: باشه بابا.. چشاتو اونجری نکن.. پیش خودت میخوابم
سها با جیغ میگه: هورا.. من میرم یه لباس خوشگل برات کنار بذارم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
سیاوش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: رسما بیچاره شدی رفت ترنم... از همین الان خودت رو برای قصه هزار و یک شب آماده کن
میخندم.. اون هم با خنده یه شب بخیر میگه و از من و سروش دور میشه
وقتی همه رفتن سروش آروم میگه: آخیش... بالاخره موندگار شدم
با اخم بهش نگاه میکنم و میگم: آبرومونو بردی.. خجالت میکشم تو صورت مامان و بابا نگاه کنم
میخنده و با شیطنت زمزمه میکنه: اگه اینجا خجالت میکشی و راحت نیستی بریم خونه ی خودمون
با لبخند مشت آرومی به سینه اش میزنم و شیطون میگم: من که از خدامه اما خودت که میدونی نمیشه
سروش: ای نامرد خوب میدونی چه جوری بیقرارترم کنی... شیطونه میگه بدزدمت و با خودم ببرمتا
- باز که داری بد میشی
کمی اخمش تو هم میره.. متعجب نگاش میکنم که میبینم داره با دقت به اطراف نگاه میکنه
-چی شده سروش؟
سروش: خب خدا رو شکر خبری نیست
-چی؟
خیلی سریع خم میشه و بوسه ای به لبم میزنه
با چشمای گرد شده نگاش میکنم که ریز ریز میخنده و میگه: چیه.. سهم امشبم رو گرفتم
به عقب هلش میدمو میگم: تو آدم نمیشی.. نمیگی یکی ببینه آبروریزی میشه
با خونسردی میگه: نترس دیگه بیشتر از این کارایی که من کردم آبروریزی نمیشه
-خوبه خودت هم میدونی که دیگه برامون آبرو نذاشتی
پشتم رو بهش میکنم و به سمت پله ها میرم
صدای خنده ی بلندش رو میشنوم و لبخند کمرنگی رو لبای من هم نقش میبنده
-----------
وقتی به اتاق سها میرسم یه بلوز و شلوار عروسکیه خیلی خوشگل رو روی تخت میبینم
لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: هنوز هم از این لباسا میپوشه
سری تکون میدمو لباسا رو برمیدارم.. نگاهی به اطراف میندازمو میبینم خبری از
سها نیست...
لباسام رو عوض میکنم نگاهی به قیافه ی خودم میندازم حس میکنم خنده دار شدم.. چنگی به موهام میزنم و با خنده به عقب برمیگردم که سروش رو میبینم که به چارچوب در تکیه داده و کتش هم تو گرفته... خنده رو لبام خشک میشه ولی سروش لبخند به لب بهم خیره شده و از جاش تکون نمیخوره
-تو اینجا چیکار میکنی سروش؟
بدون اینکه جوابم رو بده تکیه اش رو از چارچوب در میگیره و در رو به آرومی میبنده
-سروش داری چیکار میکنی؟.. یکی میبینه زشته
ابرویی بالا میندازه و میگه: لباس خواب خواستی پیراهن من هم هستا
میخندمو میگم: همون یکی رو که داغون کردم بسه الان خودم یه خوشگلترش رو دارم
سروش: ای نمک نشناس... لباس من به لباسای اون جوجه اردک زشت میفروشی
به سمتم خیز برمیداره قبل از اینکه فرار کنم منو تو بغلش میگیره... تقلایی نمیکنم و بی حرکت تو بغلش میمونم
سروش سرش رو توی موهام فرو میکنه و میگه: چه حس خوبیه که اینقدر بهت نزدیکم
میخندم و از بغلش بیرون میام ولی قبل از اینکه ازش دور بشم بوسه ی آرومی رو گونه اش میزنم و میگم: من هم حس خوبی دارم آقایی
یه خورده ازش فاصله میگیرم که میبینم چشماش رو بسته و لبخندی رو لبش خودنمایی میکنه
بعد از چند لحظه آروم چشماش رو باز میکنه و میگه: ترنم داری با من چیکار میکنی؟
-چی؟
میخنده و من رو دوباره تو بغلش میکشه.. محکم فشارم میده و کنار گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم امشب از شدت خوشحالی دیوونه بشم
تو بغلش میخندم و اون هم فشار دستاش رو بیشتر میکنه
یهو در اتاق باز میشه و سها سرش رو میاره تو اتاق
با دیدن سروش و من تو اون وضعیت چشماش گرد میشه
میخوام از بغل سروش بیام بیرون که سروش نمیذاره
سها میخنده و میگه: فکر کنم اشتباه اومدم
سروش شیطون میگه: خوشحالم که خودت فهمیدی.. حالا شرت رو کم کن که با زن داداشت کار دارم
سها اخمی میکنه و میاد تو اتاق
سها: مثله اینکه دلت میخواد بابا رو صدا بزنم
سروش: سهایی میدونی چقدر عاشقتم
سها بدجنس میخنده و میگه: آره از اول هم میدونستم که من رو بیشتر از ترنم دوست داری
سروش ملتمسانه به سها نگاه میکنه اما سها با خونسردی ادامه میده: ابراز علاقت رو هم که کردی دیگه برو بیرون که خیلی خوابم میاد
سروش با خنده میگه: با کمال میل
بعد دست من رو میگیره به سمت در میره
سها: واستا ببینم.. ترنم رو کجا میبری؟
سروش: اتاق خودم دیگه... دیدم خوابت میاد گفتم مزاحمت نشیم
سها: بچه پررو... حق نداری ترنم رو جایی ببری آقای داداش وگرنه بابا پرتت میکنه بیرون
میترسم سروش از خندیدنم ناراحت بشه به زور جلوی خندم رو میگیرم
سروش: قول میدم
یه ساعت دیگه صحیح و سالم تحویلش میدم
سها ریلکس به طرف من میاد و من رو از بغل سروش میکشه بیرون
سروش: ای بابا.. خیر سرت خواهرمی ها... یه ساعت که دیگه مشکلی نیست
سها ابرویی بالا میندازه و میگه: نوچ.. نمیشه.. دست به ترنم بزنی من میدونم و تو
سروش با لب و لوچه ی آویزون نگام میکنه.. با مظلومیت شونه ای بالا میندازم
سروش با غیض به سها نگاه میکنه و میگه: حالت رو میگیرم کوچولو
سها: عمرا بتونی
سروش با غیض به کناری هش میده و بوسه ی آرومی رو ونه ام میذاره
سروش: بخواب عشق من.. فردا کلی کار داریم
سری تکون میدمو میگم: شبت بخیر باشه آقایی
سروش سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
من هم به سمت رختخوابی که سها برام آورده میرمو شروع به پهن کردن رختخواب میکنم
سها: این پسره پاک عقلش رو از دست داده
میخندم و هیچی نمیگم
سها: ترنم؟
-جانم
سها: خیلی مظلوم شدیا... اصلا اون آدم گذشته نیستی
آروم توی رختخواب دراز میکشم و میگم: آدما به مرور زمان عوض میشن دیگه
سها آهی میکشه و میگه: اگه اذیت میشی بیا جاهامون رو عوض کنیم
-نه عزیزم... من راحتم بخواب
سها: تعارف نکردما
-میدونم گلم
سها:خوب بخوابی
-تو هم همینطور عزیزم
سها دیگه چیزی نمیگه... به این فکر میکنم که چه خوب که به ماندانا گفتم که تو هتل اتاق گرفتم وگرنه الان نگرانم میشد... هر چند کلی به جونم غر زد ولی الان خیالم راحته
چشمام رو میبندم و سعی میکنم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم
****
****
&&سروش&&
با کلافگی به ساعت نگاه میکنه... ساعت از دو نیمه شب هم گذشته ولی هنوز خوابش نمیبره
با غرغر با خودش میگه: حالت رو بدجور میگیرم خواهر کوچولو... ببین چه جوری من رو از اتاق بیرون کرد
لبخند کمرنگی رو لبش میشینه که با صدای باز شدن در اتاقش از لبش پاک میشه
سها: سروش... سروش
متعجب به سها نگاه میکنه که با موهای آشفته و صورت خواب آلود با ترس صداش میزنه
روی تختش میشینه و میگه: چته بچه.. آروم بگیر... نمیبینی همه خوابن
صدای باز شدن در اتاق پدر و مادرش رو میشنوه
-بفرما با این همه سر و صدا بیدارشون کردی
اشک تو چشمای سها جمع میشه و میگه: سروش
نگران میگه: چته سها؟
سها: ترنم
با ترس از تختش پایین میاد و با داد میگه: ترنم چی؟
سها با بغض میگه: انگار حالش خوب نیست.. هر کار میکنم بیدار نمیشه
با وحشت سها رو هل میده... پدر و مادرش رو کنار اتاق خودش میبینه اما بدون توجه به اونا با دو به سمت اتاق سها میره
همینکه وارد اتاق میشه قلبش میریزه به ترنم که با سر و صورت عرق کرده مدام تو خواب التماس میکنه خیره میشه...
صدای سیاوش رو هم از بیرون
میشنوه
سیاوش: اینجا چه خبره؟
سها: انگار ترنم حالش بد شده
ترنم: من بهت خیانت نکردم سروش
دیگه صدایی از کسی بلند نمیشه به جز ترنم
ترنم: نرو... سروش...
قلبش فشرده میشه
ترنم: تو..قول.. دادی... چرا.. دوباره.. میخوای.. ترکم.. کنی
با سرعت کنار ترنم میشینه و آروم تکونش میده و میگه:عزیزم بیدار شو... داری خواب میبینی
وقتی میبینه فایده ای نداره محکم تر تکونش میده
-ترنم تو رو خدا بیدار شو... قرار نیست من ترکت کنم
بالاخره بعد از چند بار تکون دادن
چشمای ترنم آروم آروم باز میشن
-عزیزم حالت خوبه؟
ترنم گنگ به اطراف نگاه میکنه
به ترنم کمک میکنه تا بشینه ولی معلومه که حال و هوای ترنم عوض نشده... بیشتر شبیه یه ربات عمل میکنه... ترنم با حالت خاصی بهش خیره میشه.. ته نگاهش ترس عجیبی موج میزنه
سیاوش لیوان آبی رو به سمتش میگیره
سیاوش: یه خورده بهش بده
سری تکون میده و به زور یه خورده آب بهش میده
ملتمسانه میگه: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو
ترنم آروم دستش رو بالا میاره و روی صورت سروش میذاره
-عزیزم
ترنم با بغض میگه: میشه نری آقایی؟
-من جایی نمیرم گلم..
ترنم بی توجه به حرف سروش ادامه میده: قول میدم دیگه اذیتت نکنم... اصلا همونی میشم که تو میخوای... دیگه شیطونی نمیکنم..
با بی تابی میگه: ترنم تو هر جور باشی من میخوامت
نگاهی به سیاوش میندازه که چشماش سرخ شده.. سیاوش با خجالت نگاهش رو از سروش میگیره
غمگین میگه: من میخوامت ترنم.. به خدا من میخوامت
ترنم با بغض زمزمه میکته: پس چرا ترکم کردی سروش؟
-غلط کردم... دیگه هیچ جا نمیرم.. تا ابد پیشت میمونم
ترنم: دروغ میگی... تو میخوای دوباره ترکم کنی؟
مادرش دیگه طاقت نمیاره بلند میزنه زیر گریه... سها هم روی زمین میشینه و شروع به هق هق میکنه
پدرش غمگین زمزمه میکنه: آروم باش سارا... الان وقت گریه کردن نیست
دلش میخواد خودش هم مثله سها و مادرش بزنه زیر گریه اما به سختی لبخندی میزنه و میگه: کی گفته عزیزم؟... من قرار نیست جایی برم
چشمش به دستای ترنم میفته که به شدت میلرزن
میخواد دستاشو بگیره که ترنم دستش رو مشت میکنه و با مشتهای بی جون به سینه اش میزنه
ترنم: لازم نیست کسی بگه من خودم میدونم باز میری همونجور که قبلا رفتی
اشک از چشمای ترنم سرازیر میشه و غمگین ادامه میده: من میدونم تو میخوای بری... باز میخوای تنهام بذاری... اونوقت من دوباره تنها و بیکس میشم... چرا همیشه میزنی زیر قولاتو ترکم میکنی؟... مگه بهم قول ندادی تا ابد مال من باشی؟
اشک تو چشمای سیاوش جمع میشه
سها جلوی دهنش رو میگیره که صدای هق هقش بلندتر از قبل
نشه
آروم ترنم رو به سمت خودش میکشه و تو آغوشش میگیره
- من هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم... مگه میتونم بدون زندگی کنم
ترنم: آره میتونی.. چهار سال بدون من زندگی کردی
-نه عزیزم... فقط زنده بودم و نفس میکشیدم
ترنم: اگه این دفعه هم بری من میمیرم
ترنم رو محکم تکون میده و مستاصل میگه: چرا باور نمیکنی ترنم... من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
ترنم فقط اشک میریزه
-وای خدا.. اینجوری اشک نریز ترنم.. من داغون میشم.. به خدا همش خواب بود... ببین من اینجا هستم... کنار تو... قرارهم نیست جایی برم.. همیشه با توام.. هیچوقت تنهات نمیذارم...
ترنم از آغوشش بیرون میاد و بهت زده بهش نگاه میکنه
-------------
-میبینی گلم... من پیشتم.. سروشت واسه همیشه پیشت میمونه... مگه دیوونه ست ولت کنه و بره؟
ترنم با ترس و نگرانی به همه نگاه میکنه و تازه به خودش میاد
یهو چونش میلرزه و میگه: سروش تو اینجایی؟
ترنم رو سخت به خودش میچسبونه و با ناله میگه: ای خدا.. پس کی این کابوسا تموم میشن؟
ترنم تو بغلش میلرزه.. آروم کمرش رو نوازش میکنه
لباساش با اشکهای ترنم خیس میشن و دلش هر لحظه بیشتر از قبل میگیره... همه متاثر و غمگین به این صحنه نگاه میکنند
-ترنم، عزیزم آروم باش... گریه نکن قربونت برم... سروشت تحمل اشکات رو نداره
ترنم بیشتر خودش رو بهش میچسبونه و اشک میریزه
سروش: نکن قشنگم.. با خودت این کار رو نکن.. داری خودت رو داغون میکنی نفسم... اینجوری دلمو نلرزون... من پیشتم.. واسه ی همیشه ی همیشه... بهت قول میدم.. قول مردونه
لرزش بدن ترنم کمتر میشه... لبخند غمگینی رو لبش میشینه
-هیس.. آروم باش عزیزم
ترنم با صدایی که به زحمت شنیده میشه میگه: واقعا ترکم نمیکنی؟
-مگه میتونم عزیزم... من یه لحظه هم نمیتونم بدون تو بگذرونم چه برسه به یه عمر
حس میکنه ترنمش آرومتر شده
-آفرین عزیزم.. آروم باش.. همه چیز تموم شده.. همه ی اون چیزایی که دیدی خواب بودن
آروم ترنم رو از بغلش بیرون میاره و کمک میکنه دوباره دراز بکشه
-بخواب عزیزم... نگران هیچ چیز نباش و راحت بخواب
ترنم با نگرانی نگاش میکنه
-من هستم قربونت برم.. جایی نمیرم
لبخندی میزنه و میخواد به سمت سها برگرده تا بهش بگه امشب رو تو اتاق اون میمونه که ترنم به دستاش چنگ میزنه و میگه: نرو سروش
آهی میکشه و بیخیال سها میشه
-نمیرم عزیزم... پیشت هستم
ترنم بدون اینکه دستش رو ول کنه چشماش رو میبنده و سعی میکنه آروم باشه
پدرش به بقیه اشاره میکنه تا از اتاق خارج بشن... همه غمگین از اتاق خارج میشن
با بسته شدن در ترنم سریع چشماش رو باز میکنه و با دیدنش نفس عمیقی میکشه
دستش رو
که تو دست ترنمه بالا میاره و با قلبی مملو از غم و چهره ای متظاهر از شیطنت میگه: خانوم خانوما بنده در اسارت به سر میبرم پس نمیتونم فرار کنم
لبخند کمرنگی رو لبای ترنم میشینه
سعی میکنه غم نگاهش رو پنهان کنه با شیطنت دستش رو از دستای ترنم بیرون میکشه و با یه حرکت سریع بلندش میکنه
ترنم از ترس جیغ خفیفی میکشه
-ترسوندت هم کیف داره
ترنم چنان مظلومانه نگاش میکنه که دلش ضعف میره... آروم اون رو روی تخت یه نفره ی سها میذاره و خودش رو هم به زور روی تخت جا میکنه.. سر ترنم رو روی سینش میذاره و میگه: ای شیطون.. ببین چه با سیاست اتاق رو واسه من و خودت خلوت کردی... تو که از این کارا بلدی چرا کمک نمیکنی تا من این همه منت این آدمای بد بد رو نکشم... حالا راستشو بگو خانوم خوشگله.. من آبروریزی میکنم یا تو؟
بالاخره ترنم به خنده میفته
-جونم.. دلم واسه این خنده هات ضعف میره
ترنم آروم با دکمه ی لباسش بازی میکنه و میگه: ببخش سروش. باز اذیتت کردم
سروش: اذیت چیه کوچولو؟... من که از خدامه پیش تو بخوابم... اینقده کیف میده.. میشه هر شب اینجوری اذیتم کنی
میخنده و آروم میگه: دوستت دارم سروش... خیلی زیاد.. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی
-من هم دوستت دارم ترنم ولی باید به این ترس غلبه کنی.. باید باورم کنی.. مثله قدیما
ترنم: دست خودم نیست... حتی تو بیداری هم مدام میترسم که نکنه ترکم کنی و از دستت بدم
آهی میکشه و میگه: تو تنها بهونه ی زنده بودنه منی ترنم.. من هیچوقت نمیتونم ترکت کنم.. نه میتونم نه میخوام که این کار رو کنم
ترنم:تو رو همیشه سروش خودم میدونستم.. عشق خودم... مال خودم..فقط نمیدونم چرا همه دست به دست هم دادن تا تو رو از من جدا کردن؟... مگه من چیکارشون کرده بودم که با من این کار رو کردن؟
میخواد ترنم رو از خودش جدا کنه وسرش رو بالا بیاره که ترنم هیچ جوره ولش نمیکنه.. به ناچار سر ترنم رو به قلبش میچسبونه و میگه: میشنوی خانومم... فقط برای تو میزنه.. همیشه واسه تو میزد.. هیچوقت هیچکس نتونست این طور ضربانش رو بالا ببره... به جز تو پذیرای هیچکس نیست... هیچوقت به هیچکس اجازه ندادم اینجوری تو بغلم بخوابه و آروم بگیره.. مطمئن باش همیشه برای تو بودم.. همیشه واسه ی تو هستم... همیشه واسه ی تو میمونم... تو برای من حکم لیلی رو داری واسه ی مجنون
ترنم غمگین زمزمه میکنه: ولی تو واسه ی من حکم خسرو رو داری واسه شیرین
با حرف ترنم آتیش میگیره
-ببخش که بد بودم ولی بدون همیشه عاشق بودم ترنم
ترنم آهی میکشه و هیچی نمیگه
-اصلا چرا باید بریم تو قصه ی آدمای دیگه... ما خودمون یه قصه ی قشنگ داریم... یه قصه که توش
پر از عشق و عاشقیه
لبخند تلخی رو لب ترنم میشینه
-میخوای بشنوی؟
ترنم: تک تک لحظه هاش رو از بَرَم... این چهار سال هر شبم رو با این قصه به صبح رسوندم
-دوستت دارم عزیزم
ترنم: من بیشتر... خیلی خیلی بیشتر
-نمیدونم چرا هر چقدر اعتراف میکنی باز هم از شنیدن این جمله سیر نمیشم
ترنم لبخندی میزنه و هیچی نمیگه
-بیا امشب با قصه ی عشق خودمون به خواب بریم.. نظرت چیه خانومی؟
ترنم: هر چی تو بگی آقایی
همونجور که با یه دستش سر ترنم رو که روی سینه اشه نوازش میکنه با دست دیگش دست ترنم رو میگیره و به لبش نزدیک میکنه.. بوسه ی آرومی به انگشتاش میزنه و با لبخند شروع به تعریف میکنه
-یکی بود یکی نبود
ترنم: نه سروش اینجوری نگو... دلم میگیره... من دوست ندارم قصه ی ما با یکی بود یکی نبود شروع بشه.. دلم نمیخواد هیچکدوم از اون یکی ها نباشن... دلم هوس بودن کرده... هم من باشم هم تو ولی تنها.. فقط من و تو.. هیچکس نباشه که جدامون کنه.. که باعث بشه یکیمون باشه یکی مون نباشه.. بیا اول قصع رو عوض کنیم و بگیم هم من بودم هم تو
بغض تو گلوش میشینه
-آره عزیزم حق با توهه.. تو قصه ی ما قرار نیست نبودنها معنی بشن... تو قصه ی ما حرف فقط حرف بودنه.. واژه تنهایی و جدایی تو این قصه دیگه جایی نداره... تو داستان ما یه پسریه که تو اولین نگاه با دیدن دختر داستان ته دلش یه جوری میشه و یه دختر شیطون که یه عالمه پسر قصه ما رو اذیتمیکنه
ترنم: پررو من کی اذیتت کردم
-اذیت نکردی؟
ترنم: نه
-پس کی بود یه عالمه از کارای شرکت رو خراب میکرد
ترنم ریز ریز میخنده
-هنوز ذاتت پلیده ها
ترنم بیشتر از قبل میخنده
ترنم رو بیشتر به خودش میکشه و شروع به تعریف ادامه ی داستان میکنه.. وسط مسطاش هم ترنم پارازیت میندازه و جفتشون میخندن... کم کم هوا روشن میشه و نمیفهمه که کی ترنم به خواب میره
نگاهی به ترنم میندازه و زمزمه میکنه
-خدایا خودت کمکم کن... بدجور داغونه... نبوده من از یه طرف رفتار خونوادش از یه طرف.. اتفاقات اخیر هم از طرف دیگه اون رو بیشتر از همیشه درمونده کرده.. اینجوری نمیتونه دووم بیاره باید حتمابه یه روانشناس مراجعه کنم
آروم با موهای ترنم بازی میکنه و به آینده فکر میکنه
گذر زمان رو احساس نمیکنه و فقط وقتی به خودش میاد که ترنم تو بغلش جا به جا میشه و کم کم چشماش رو باز میکنه
-بیدار شدی عزیزم؟
ترنم: هنوز اینجایی؟
-مگه دیوونه ام جا به این خوبی رو ول کنم و برم
ترنم آروم میخنده و خواب آلود میگه: برو تو اتاقت بخواب.. من حالم خوبه
-ساعت خواب خانوم خانوما... ساعت هشته
ترنم: چی؟
-صبح شده کوچولوی من
ترنم سریع
میشینه و میگه: وای... من چه جوری تو چشم خونوادت نگاه کنم... تو کل دیشب اینجا بودی؟
با شیطنت میگه: آره... خیلی خوش گذشت... امشب هم یه نقشه جور کن با هم باشیم
ترنم با حرص میگه: سروش
-جانم خانمی
ترنم: برو بیرون
اخمی میکنه و میگه: حرفشم نزن... من برم دیگه معلوم نیست کی این باباهه دوباره مهربون بشه و بذاره بیام اینجوری پیشت بخوابم
ترنم: سروش برو بیرون.. زشته مامان و بابات ما رو اینجوری ببینند.. من هم الان لباسام رو عوض میکنم و میام پایین
-حالا چه عجله ایه؟
ترنم با اخم نگاش میکنه و میگه: میزنمتا.. برو بیرون
میخنده و میگه: چقدر هم که زورت میرسه
با خنده رو تخت میشینه و با شیطنت ادامه میده: ببین خانوم خانوما چه اخمی هم کرده
ترنم فقط نگاش میکنه
با اکراه میگه: باشه کوچولو.. تو اینجوری نگام نکن دلم آب میشه... الان مثل یه آب نبات چوبیه خوشمزه شدی که فقط حق دارم تماشاش کنم
لبای ترنم کم کم به خنده باز میشه
با شیطنت زمزمه میکنه: نمیشه یه کوچولو مزه مزت کنم
ترنم چشماش گرد میشه
با خنده میگه: چشاشو نگاه کن... خب بابا.. فهمیدم نمیشه
ترنم زیر لب میگه: من چه جوری باید با توی بی حیا زندگی کنم
-به راحتیه آب خوردن
بعد سریع حرف رو عوض میکنه و میگه: حالت که خوبه؟.. مطمئنی به کمک من احتیاجی نداری؟
ترنم: خیالت راحت... کوه که نمیخوام بکنم.. میخوام لباس عوض کنم... تو هم بهتره به جای حرف زدن بری یه خورده بخوابی.. کل دیشب رو بیدار بودی... خیلی خسته ای
-چی میگی کوچولو.. تازه یه ربعه بیدار شدم
ترنم مهربون نگاش میکنه و میگه: از چشمای سرخت معلومه که داری راست میگی
-تو نگران من نباش عزیزم.. لباس بپوش بیا پایین
از تخت پایین میاد و همونجور که داره به سمت در میره میگه: زیاد معطلم نکنیا وگرنه خودم میام بالا
ترنم: سروش
بی توجه به لحن اعتراض آمیز ترنم میخنده و از اتاق خارج میشه.. هر چند هنوز نگران ترنمه اما ترجیح میده خودش رو شاد نشون بده تا ترنم رو غمگین نکنه
همونجور که از پله ها پایین میاد صدای خونوادش رو از توی آشپزخونه میشنوه... به سمت آشپزخونه میره و همه رو غمگین و افسرده دور میز میبینه
-صبح بخیر
مادر:بالاخره اومدی... حالش چطوره؟
خمیازه ای میکشه و روی یکی از صندلی ها میشینه
-چی بگم خودتون که دیگه همه چیز رو دیدین... از درون داغونه داغونه
بعد نگاهی به سها میندازه و میگه: سها برو بالا... هواش رو داشته باش
سها سری تکون میده و از پشت میز بلند میشه
بعد خطاب به بقیه ادامه میده: مدام نگرانشم
سیاوش: میخوای چیکار کنی؟
-فعلا باید هر چی زودتر مال خودم کنمش... میترسم از دستش
بدم... حداقل زن عقدیم بشه اسمش بیاد تو شناسنامم بعد به فکر چیزای دیگه باشم... به زور تونستم قانعش کنم که هیچ چیز به جز خودش برام مهم نیست میترسم دوباره نظرش عوض بشه
سیاوش: واقعا نمیخوای جشن عروسی بگیری؟
-جشن عروسی میخوام چیکار؟... وقتی عشقم داره جلوی چشمام پرپر میشه دیگه این چیزا برام معنا ندارن.. تصمیم گرفتم همون مهمونیه ساده رو هم نگیرم.. تصمیمای دیگه ای دارم
مادر سروش: میخواستم تو عروسیتون براش سنگ تموم بذارم
-خودتون که اون روز برخورد فامیلای خودش رو دیدین... فکر نکنم فامیلای ما هم بهتر رفتار کنند... بهتره ترنم رو از این افراد دور نگه دارم
پدر: مسئولیتت خیلی سنگینه... خیلی باید هواش رو داشته باشی
مشتی به میز میکوبه و میگه: اون لعنتیا هیچی ازش نذاشتن... بعضی وقتا حس میکنم اصلا نمیشناسمش... ترنمی که یه لحظه خنده از لبش پاک نمیشد کجا و این ترنم افسرده کجا؟
سیاوش: آره.. ترنم خیلی تغییر کرده بعضی وقتا با خودم میگم این همون ترنمه شر و شیطونیه که با سها خونه رو رو سرشون میذاشتن
-خودمون باعثش بودیم
پدر: بهتره بینتون یه صیغه ی محرمیت خونده بشه
متعجب به پدرش نگاه میکنه
ادامه دارد...
1401/10/07 11:06?#پارت_#چهل_و_نه
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
پدر: میدونم چند روز دیگه ازدواج میکنید و میرین سر خونه و زندگیتون ولی از اونجایی که ترنم کنار تو آرومه... پس بهتره یه صیغه ی محرمیت بین تون خونده بشه تا ترنم شبا رو تو اتاق خودت بخوابه
ناخواسته لبخندی رو لبش میشینه که باعث میشه سیاوش به خنده بیفته
پدر: سروش تو خجالت نمیکشی؟
به زور لبخندش رو مخفی میکنه و میگه: چرا بابا؟... من که چیزی نگفتم
پدر: این رفتارا چیه از خودت در میاری؟.. اصلا ماها به جهنم اون دختره ی بیچاره رو چرا هی معذب میکنی؟... نمیگی جلوی ما خجالت میکشه؟
-بابا شما دیگه زیادی دارین سخت میگیرین
مادرش آروم ضربه ای به گونش میزنه و میگه: خدا مرگم بده.. این پسره دیگه هیچی حالیش نیست
سیاوش غش غش میخنده
پدر: کوفت.. سه تا بچه بزرگ کردم هر کدوم از اون یکی بدتر
شیطون میخنده و آب پرتغاله نیمه خورده ی سها رو بر میداره و یک نفس سر میکشه
مادر: برو دست و صورتت رو بشور بعد بشین پشت میز
شونه ای بالا میندازه و یه تیکه نون تست برمیداره
پدر: سروش این صیغه ی محرمیت فقط برای اینه که ترنم رو آروم کنی ولی اگه بفهمم کاری کردی که نباید میکردی خودت که میدونی راحت بخشیده نمیشی
یه گاز به نون تست میزنه و بیخیال میگه: باشه بابا حواسم هست
پدر: سروش، ترنم دستت امانته ها... مراقب رفتارت باش
تو دلش میگه هر چند صاحب اختیارشم ولی حاضر نیستم به خاطر خودم عشقم رو اذیت کنم... خودش از این همه پررویی خودش خندش میگیره و همین خندش باعث میشه پدرش عصبی بشه
پدر: لازم نکرده بینتون صیغه ای خونده بشه
سریع به باباش نگاه میکنه و میگه: بابا
مادر: فرزاد اذیتش نکن
پدر: مگه دیوونه ام که گوشت رو بسپرم دست گربه
-بابا من که کاری به کار ترنم ندارم
پدر: کاملا معلومه
-بابا
پدر: مطمئن باشم؟
-آره
پدر: قول مردونه میدی؟
-ای بابا.. گفتم چشم دیگه
پدر: حواست بهش باشه
نیشش باز میشه و میگه: چشم
پدر سروش: بچه پررو
سیاوش: راستی بابا نمیخوای با خونواده ی ترنم یه صحبتی کنی؟
پدر: کجای کاری؟... همون دیروز که بهم گفتی یه سر رفتم شرکت پدرش
متعجب میگه: پدر ترنم؟
پدر: انتظار نداشتی که بدون هماهنگی با خونواده ی ترنم باهاش ازدواج کنی.. بالاخره به رضایت پدرش برای ازدواج احتیاج داشتی
پوزخندی میزنه و میگه: با اون بلاهایی که اونا سر ترنم آوردن من که خودم به شخصه دوست ندارم هیچکدومشون تو محضر حضور داشته باشن دیگه چه برسه به ترنم.. تنها کسی که لایق بخشیدنه همون طاهره... هنوز یادمه پا به پای من چه جوری واسه مرگ خواهرش زجه میزد
مادر: بالاخره اونا خونوادش هستن نمیشه تو محضر نباشن
با تمسخر
میگه: آقای مهرپرور چه زود سر پا شد... تا چند روز پیش بیمارستان بستری بود الان رفته سر کار و زندگیش
پدر: سروش
-چیه پدر من؟.. مگه دروغ میگم
پدر: ماها هم در گذشته کم اشتباه نکردیم
با عصبانیت میگه: ولی با ترنم مثل یه حیوو.....
نفس عمیقی میکشه و با خشم چنگی به موهاش میزنه
-حالا چی گفت؟
پدر: کلی خجالت زده بود فقط تونست بگه من روم نمیشه ادعای پدری کنم و اجازه ای صادر کنم
-باز خوبه... خودش میدونه
پدر: در مورد پدرزنت درست صحبت کن... اون مرد هر چقدر هم بد کرده باشه باز پدره ترنمه
با حرص به پدرش نگاه میکنه
پدر: دیروز که رفته بودم پیش پدر ترنم یکی از شاکیهای پرونده رو دیدم
با کنجکاوی میگه: کی؟
پدر: پدر اون دختره که دوست ترنم و سها بود
-بنفشه؟
پدر: آره.. خیلی پیر و شکسته شده بود.. اینجور که شنیدم مادرش از قبل یه خورده بیمار بود بعد از فهمیدن خبر سکته مغزی میکنه
سیاوش با بی تفاوتی میگه: مرد؟
پدر: سیاوش این چه وضعه حرف زدنه.. نه زنده هست... نیمی از بدنش فلج شده و قدرت تکلمش رو از دست داده
با پوزخند خطاب به پدرش میگه: بیشتر از اینا باید بکشن... لابد اومده بود رضایت بگیره
پدرش سری تکون میده و هیچی نمیگه
-احیانا که آقای مهرپرور رضایت ندادن؟.. آخه تا اونجایی که من یادم میاد این خونواده نسبت به همه دلسوز هستن به جز برای دخترشون
بی اشتها نون تست رو وسط میز پرت میکنه
پدرش میخواد جوابش رو بده که با بلند شدن صدای زنگ یه گوشی همه ساکت میشن
سیاوش: تو شبا هم با لباس بیرون میخوابی؟
-باور میکنی چند شبه اصلا نمیخوابم
همه متاثر میشن... با بی حوصلگی گوشی رو از جیبش در میاره
-اه.. یادم رفت گوشیه مهران رو بهش برگردونم
نگاهی به شماره میندازه و با اسم نریمان رو به رو میشه... با یه خورده فکر خیلی سریع نریمان رو به یاد میاره
مادر: خب جواب بده مادر... کسی که پشت خطه خودش رو کشت
سری تکون میده و دکمه ی اتصال رو میزنه
--------------
نریمان: آبچی کوچولو سلام
-سلام
صدای شوخ و شیطون نریمان جدی میشه و میگه: شما؟
لبخندی رو لبش میشینه
- فکر نمیکنید من باید این سوال رو ازتون بپرسم
نریمان: اوه.. بله.. ببخشید این شماره ی خانوم مهرپروره؟
-البته
نریمان: مهران تویی؟... چقدر صدات تغییر کرده پسر.. نشناختمت... میبینم که بالاخره به سن بلوغ رسیدی و مثله جوجه خروسا حرف میزنی.. نگران نباش همینجور به تلاشت ادامه بده ایشاله تو هم یه روز واسه خودت خروسی میشی
خندش میگیره و میخواد حرف بزنه که نریمان سریع میگه: واستا ببینم گوشیه خواهر من دست توی بچه ریقو چیکار میکنه؟.........
-آقا نریمان من
مهران نیستم
نریمان یهو ساکت میشه
نریمان: جنابعالی؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: شما فکر کنید شوهرش
نریمان با داد میگه: مرتیکه منو گیر آوردی؟
با صدای بلند میزنه زیر خنده و نریمان شروع میکنه به فحش دادن
-ای بابا.. دست نگه دار پسر... اول صبحی ما رو شستی و گذاشتی؟
نریمان: ببین پسرجون من باهات شوخی ندارم.. بگو گوشیه خواهر من دست تو چیکار میکنه.. یه کاری نکن دو سوته همه ی زیر و بم خودت و جد و آبادت رو در بیارم که اگه بخوام برام به راحتیه آب خوردنه
از غیرتی شدن نریمان خوشش میاد... باورش نمیشه که یکی پیدا بشه که از طاهر هم بیشتر نگران خواهرش باشه
لحنش رو نرم میکنه و میگه: من سروشم... نامزد سابق ترنم.. قراره تا یه مدت دیگه باهم ازدواج کنیم
نریمان چند لحظه ساکت میشه و بعد با ذوق میگه: سروش تویی؟
میخنده و میگه: با اجازه ی شما بله
نریمان: شرمنده پسر... یه لحظه ترسیدم نکنه دوباره بلایی سر ترنم اومده باشه
-مسئله ای نیست... تقصیر خودمه... باید زودتر خودمو معرفی میکردم
نریمان: اون که صد البته... اگه همینجور به اذیت کردنت ادامه میدادی به خاطر سر کار گذاشتن مامور قانون بازداشتت میکردم
برای چند لحظه غصه هاش رو از یاد میبره و دوباره با صدای بلند میخنده
-چقدر هم که میتونستی... ترنم رو زودی میفرستادم سر وقتت
نریمان: اسم اون بی معرفت رو نیار که ازش خیلی دلخورم.. داره ازدواج میکنه اونوقت به من خبر نمیده
-آخه تازه یروز اکی رو داد
نریمان: دیروز؟
-آره
نریمان: دیروز بله داد چند روز دیگه عروسیتونه... بابا سرعت عمل
میخنده و هیچی نمیگه
نریمان: سروش جان شوخی میکنی دیگه
-نه.. جدی میگم.. اگه تونستی به همراه دوستت بیا
نریمان: حتما میام... فقط بگو کی و کجا؟
-ازواجمون محضریه.. روزش دقیق مشخص نیست.. خبرت میکنم و آدرس رو برات میفرستم
نریمان غمگین میگه: ترنم خیلی عذاب کشید.. ایکاش حداقل برای عروسیش سنگ تموم میذاشتی
آهی میکشه و میگه: من که از خدامه خوشحالش کنم
نریمان: قبول نمیکنه... نه؟
-آره
نریمان: اگه قبول میکرد جای تعجب داشت.. تو باید مجبورش میکردی
-خودم هم زیاد موافق نیستم چون حس میکنم حرفای اطرافیان داغونش میکنه
نریمان با خشم میگه: پس تکلیف آرزوهای به باد رفته ی این دختر چی میشه؟
-جبران میکنم
نریمان: اگه نکنی خودم گردنت رو میشکونم... فکر نکن باهات شوخی دارم.. چون تو تمام روزای اسارتش قبل از اینکه برای خودش نگران باشه برای تو نگران بود
از حرفای نریمان ناراحت نمیشه.. تازه کلی هم لت میبره وقتی میبینه یکی مثله یه برادر واقعی پشت ترنم واستاده و هواش رو
داره
لبخندی میزنه و میگه: برای بعد از ازدواج سورپرایزش میکنم... شاید بعدها تو سالگرد ازدواجمون یه مهمونیه بزرگ گرفتم
نریمان آهی میکشه و میگه: طفلک ترنم.. هیچ جا شانس نیاورد
-خوشبختش میکنم.. باور کن
نریمان: میدونم که ترنم با تو خوشبخت میشه ولی از حالا دارم باهات اتمام حجت میکنم سروش.. ترنم برام عزیزه... هم برای من هم برای پیمان... آخر هفته میخواستم بیام دنبالش تا هم تکلیف مادرش رو روشن کنم هم یه حقیقتی رو براش فاش کنم اما میذارم برای بعد از ازدواجتون
-چی؟.. تو میدونی مادرش کجاست؟
نریمان غمگین میگه: ترنم اونجاست؟
-اتفاقی افتاده؟
نریمان: اگه ترنم نزدیکته جات رو عوض کن
دلش میریزه
-ترنم نزدیکم نیست.. حرفت رو بزن پسر.. در مورد مادر ترنم چی میدونی؟
نریمان: تقریبا همه چیز رو.. البته خودم هم تازه فهمیدم... چند روز پیش که برای ترنم زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم تا یه روز با من بیاد تا یه چیزایی رو براش روشن کنم... اون موقع یه چیزایی هم از مادرش و خونواده ی مادریش فهمیده بودم ولی با خودم گفتم که هنوز زوده که بخوام بیخوی ترنم رو امیدوار کنم واسه همین چیزی نگفتم تا اینکه دیشب بالاخره تونستم با یکی از فامیلای مادر ترنم ملاقات کنم
-خب... چیزی هم دستگیرت شد؟
نریمان مکثی میکنه و میگه: آره.. اون چیزایی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم
با استرس به روی میز ضربه میزنه و میگه: خب چی شد؟
نریمان: ببین سروش.. میدونم تو هم الان..........
-برو سر اصل مطلب.. نهایتش اینه که نخوادش دیگه.. من خودم پشتش هستم
نریمان با ناراحتی میگه:نه سروش... موضوع این نیست
-من ترنم نیستم که حال و روزم خراب بشه ازت خواهش میکنم زودتر بهم بگو... ممکنه ترنم الان برسه بعد دیگه نمیتونم اینجوری راحت باهات حرف بزنم
نریمان: باشه.. ببین سروش مادر ترنم در قید حیات نیست... چند سالی میشه که فوت شده ولی.......
وا میره... باورش نمیشه
----------
نریمان: سروش تو حالت خوبه؟.. سروش.. ای خدا تو که گفتی....
بغض بدی تو گلوش میشینه.. ترنمش هینجوری داره از دست میره اگه بفهمه مادری هم در کار نیست بی درنگ دیوونه میشه
نریمان: سروش حالت خوبه؟
مستاصل میگه: من جواب ترنم رو چی بدم... اون داغون میشه... همه ی امیدش به مادرشه اگه بفهمه مادرش زنده نیست از زندگی سیر میشه
نریمان:فعلا هیچی نگو.. درسته مادرش نیست ولی خونواده ی مادریه ترنم اون رو میخوان.. دیشب تونستم با یکی از برادرای ترنم تلفنی صحبت کنم... اینجور که فهمیدم اونا ترنم رو دوست دارن
-ولی........
نریمان: کم کم همه چیز درست میشه... سعی کن تا قبل از عروسی هیچی نگی.. برادره دیشب
میخواست شماره ی ترنم رو ازم بگیره ولی بهش ندادم.. گفتم باید آمادش کنم.. برادره گفت هر جور شده میخواد با خواهرش حرف بزنه... گفت به زودی میاد ایران تا خواهرش رو ببینه
-واقعا؟
نریمان: آره
-یعنی اینقدر مشتاق دیدنه ترنمه
نریمان: اینجور که معلومه اره.. حتی از پشت تلفن صدای گریه اش رو میشنیدم... مثله اینکه تمام این سالها الیکا امید داشت که بچه هاش زنده باشن.. نه تنها این برادره انگار همه شون خواهان ترنم هستن
-حیف که عمر مادرش قد نداد ترنم به وجود چنین مادری احتیاج داشت
نریمان آهی میکشه و هیچی نمیگه
غمگین زمزمه میکنه: شماره ی من رو یادداشت کن به زودی این گوشی رو به مهران پس میدم
نریمان: باشه.. شمارت رو بگو.. راستی شماره ی ترنم رو هم بده
-هنوز واسه ی ترنم گوشی نگرفتم.. یعنی فرصت نشد امروز، فردا براش یه خط و گوشی میخرم شمارش رو برات اس میکنم
نریمان: باشه
شماره ی خودش رو به نریمان میده و میگه: میخوای با خودش حرف بزنی؟
نریمان: نه... واقعا دلش رو ندارم جلوش نقش بازی کنم... خوب شد تو جواب دادی... فقط بهش بگو نریمان گفت بخاطر یه ماموریت قرار آخر هفته کنسل شد تا بعد ببینم چه جوری میتونم حقیقت رو بهش بگم
-باشه
بعد از یه خورده حرف زدن بالاخره تماس رو قطع میکنه و ماتم زده به خونوادش نگاه میکنه
-الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
همه از شنیدن خبر حالشون گرفته شده
با حرص میگه: پس این سها کدوم گوریه؟
سیاوش: لابد داره تک تک لباساش رو تو تن ترنم تست میکنه
پدر: بهتره به اعصابت مسلط باشی
-آخه چه جوری؟... ترنم همه ی امیدش به مادرش بود
مادر: خونواده ی مادریش که هستن
سری تکون میده و زمزمه میکنه: فقط امیدوارم مثل خونواده ی پدریش نباشن
تو همین موقع صدای بلند سها رو میشنون که داره چیزی رو برای ترنم تعریف میکنه و بعد از اون صدای خندیدن بلند ترنم باعث میشه لبخند غمگینی رو لبای همگیشون نمایان بشه
پدر: یه خورده قیافه هاتون رو شادتر نشون بدین.. اینجوری میفهمه که یه اتفاقی افتاده... راستی سروش؟
منظر به پدر ش نگاه میکنه
پدر: در مورد صیغه چیزی نگو خودم بهش میگم
-باشه
دیگه هیچکس حرفی نمیزنه و همه غم نگاهشون رو پشت ظاهر خندونشون مخفی میکنند
****
&&ترنم&&
نمیدونم چرا این همه استرس دارم... با ترس مدام پام رو تکون میدم... تو حیاط منتظر سروشم که ماشینش رو پارک کنه... نگاهی به حلقه ی ساده ی توی دستم میندازم و با شوق لبخندی میزنم... یه هفته از اون روزا میگذره.. یه هفته ای که پر از شادی و خنده بود.. بعد از اون شبی که خواب بد دیدم بابا باهام صحبت رد و گفت از اونجایی که این سروش زیادی
هوله بهتره یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه تا حداقل محرم هم باشیم من هم حرفی نزدم و موافقت کردم... هر چند این سروش آبروبر هر شب بعد از شام دستم رو میگرفت و میگفت حالا دیگه وقته خوابه و همه هم با خنده نگامون میکردن... تو این مدت خیلی اذیتم کرد هر چقدر توی اون پنج سال نامزدی من حرصش دادم تو این مدت سروش حرصم داد... هر چند مثله همیشه حرمت من رو نگه داشت و بهم کاری نداشت... هر روز هم ازصبح علی الطلوع تا دیروقت من رو از این پاساژ به اون پاساژ میبرد تا کلی برام لباس و چیزمیزای دیگه بخره... اوایل ذوق و شوق چندانی برای خرید نداشتم و همین سروش رو عصبی میکرد ولی کم کم من هم به ذوق اومدم و باهاش همراه شدم... بعضی وقتا سها هم باهامون میومد... هر چند دیگه مثله قبلنا سخت گیر نبودم و زود میپسندیدم ولی باز کلی از خرید کردن لذت بردم... همه خریدامون انجام شده بود به جز خرید حلقه که خدا رو شکر اون رو هم امروز خریدیم... هر چند تقصیر سروش بود هر جا میرفتیم میگفت خوشم نیومد اما امروز بالاخره کوتاه اومد و یه حلقه ی ساده ولی در عین حال خوشگل چشمش رو گرفت... تازه بی توجه به اعتراضای من یه سرویس خوشگل هم برام خرید ولی من حلقمو بیشتر از همه دوست دارم... تو این هفته با نریمان هم یه بار تلفنی حرف زدم و قرار شده فردا با پیمان و خونوادش بیان محضر... از حضورش خیلی خیلی خوشحالم.. طاهر هم که دیگه از ذوق و شوق سر از پا نمیشناسه... طاهر میخواست وسایلای خونه رو بخره که وقتی سروش فهمید راضی نیستم خودش با طاهر حرف زد...فقط امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشه... هر چند خودم یه خورده عذاب وجدان دارم ولی سروش میگه حق نداری به خاطر این چیزای بیهوده خودت رو ناراحت کنی... واقعا نمیدونم چرا نمیتونم هیچ پولی رو از خونواده ی پدریم قبول کنم.. یه حس بدی بهم دست میده.. حتی اگه اون شخص طاهر باشه باز هم ترجیح میدم تا درمونده و محتاج نشدم دست کمک به سمتشون دراز نکنم... در مورد خونه هم باید بگم که هنوز خونه ی جدیدمون رو ندیدم... سروش بدجنس گفته سورپرایزه.. خیلی شوق و ذوق دارم... مدتها بود که تا این حد هیجان زده نشده بودم
سروش: تو که هنوز اینجایی؟
میخندم و میگم: بده منتظرت شدم آقایی؟
خندون میگه: نه قربونت.. تازه خیلی هم خوبه.. باز هم از این کارا بکن.. خوشحال میشم
دستم رو میگیره که یهو با ترس میگه: چرا این همه سردی ترنم
-سردم؟.. فکر کنم به خاطر استرسمه
اخماش رو تو هم میکنه و میگه: باز استرس.. چند بار بگم همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه
-باور کن دست خودم نیست.. مدام میترسم یه چیزی پیش بیاد و دوباره همه چیز خراب بشه
همونجور که من رو
به سمت سالن میبره لپمو میکشه و میگه: بیخود... هیچ چیزی نمیتونه فردامون رو خراب کنه
مادر سروش: بچه ها اومدین؟
سروش با خنده میگه: آره مامان
مادر سروش با خنده میگه: چه عجب بالاخره یه مرتبه واسه ی نهار این دختر رو خونه آوردی
سروش میخنده و میگه: بده نمیخوام زنم غذاهای سوخته شده ی سها رو بخوره
سها از آشپزخونه بیرون میاد و میگه: انگار بوی توطئه میاد
مادر سروش با خنده بهم نگاه میکنه که یهو نگرانی جای خنده اش جایگزین میشه
مادر سروش: ترنم، عزیزم چرا اینقدر رنگت پریده
سروش با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه:وای مامان.. تو رو خدا تو یه چیزی بهش بگو... میترسم از بس به خودش استرس میده فردا به جای محضر بریم بیمارستان
مادر سروش: زبونت رو گاز بگیر پسر
بعد خطاب به من ادامه میده: آخه عزیز من چرا این همه خودت رو اذیت میکنی آخه این پسره ی خل و چل ارزشش رو داره که اینقدر حرص بخوری؟
یهو میزنم زیر خنده
سروش: مامان
مادر سروش: جانم عزیزم... کاری داشتی؟
سروش با اخم میگه: مادر من، من گفتم یه چیز بگو ولی نگفتم از این حرفا بار من کن
مادر سروش آهی میکشه و میگه: عزیزم ترنم از خودمونه دیگه تو رو شناخته.. نمیشه دیگه دروغ بگم
من و سها با صدای بلند میخندیم و سروش با ابروهایی گره خورده ما رو تماشا میکنه
پدر سروش: اینجا چه خبره؟.. بگین منم بخندم
سروش میخواد دهن باز کنه که مادرش سریع میگه: داشتم از رفتار و اخلاق خوب پسرت حرف میزدم
پدر سروش با جدیت به سروش شاره میکنه و میگه: مگه سروش اخلاق خوبی هم داره؟
من و سها خندمون شدیدتر میشه
سروش با غیض میگه: نداشتیما.. آخه نامردا چند نفر به یه نفر... این سیاوش کجاست بیاد طرف من رو بگیره؟
پدر سروش: اولا که سیاوش شرکته دوما اگر هم بود طرف ما رو میگرفت سوما تو با این زبونت دیگه احتیاجی به وکیل و وصی نداری؟
سروش با اخم روی مبل میشینه و میخواد چیزی بگه که با جیغ سها با ترس بلند میشه... پدر و مادرش هم با ترس نگاش میکنند من هم متعجب بهش خیره میشم
سروش: چی شد سها؟
سها: حلقه چی شد؟
سروش چپ چپ نگاش میکنه و میگه: این چه وضعه سوال پرسیدنه
سها: ترنمی امروز که دیگه حلقه خریدین؟
دست چپم رو آروم بالا میارمو با ذوق میگم: چطوره؟
سها بالا و پایین میپره میگه: محشره
-خودم هم خیلی دوستش دارم... سروش انتخاب کرد
سروش با مهربونی نگام میکنه
پدر و مادر سروش هم با لبخند بهم تبریک میگن
تو همین موقع زنگ خونه به صدا میاد
مادر سروش: سها برو ببین کیه؟
سها با غرغر میگه: اه.. این کارا رو باید عروس انجام بده
همه از این حرف سها به خنده میفتیم.. سها
به سمت آیفون تصویری میره اما با دیدن کسایی که پشت در هستن خشکش میزنه
پدر سروش: کیه سها؟
همه با تعجب به سها نگاه میکنیم ولی سها با ناراحتی میگه: اینا اینجا چیکار میکنند؟
--------
-------------
مادر سروش: فرزاد کیه؟
با صدای دوباره ی زنگ پدر سروش با کلافگی نگاهی به ماها میندازه و در آخر به ناچار بدون اینکه حتی با افراد پشت در حرفی بزنه در رو براشون باز میکنه
سروش: بابا چرا چیزی نمیگید؟
پدر سروش اخمی میکنه و میگه: بهتره ترنم رو ببری بالا
سها هم سریع میگه: آره سروش... اصلا بریم بالا واسم تعریف کنید امروز کجاها رفتین و چیکارا کردین؟
سروش کنارم میاد و مشکوک خطاب به پدرش میگه: موضوع چیه بابا؟
پدر سروش با تحکم میگه: سروش گفتم دست ترنم رو بگیر و ببر بالا.. بعدا در این مورد صحبت میکنیم
با ترس به سروش نگاه میکنم... سروش مستقیما تو چشمای باباش زل میزنه.. نمیدونم چی از چشمای باباش میخونه که یهو دستم رو میگیره و میگه: بریم بالا
-اما........
سها هم سریع به سمتم میاد و میگه: عزیزم بهتره ما اینجا نباشیم
مادر سروش میخواد چیزی بگه که در سالن باز میشه و دو نفر وارد میشن... یه زن و مرد میانسال... سروش با دیدنشون سریع به سمت باباش برمیگرده و با اخم نگاش میکنه اما زن و مرد انگار تو این دنیا نیستن... اصلا متوجه ی من و سروش نمیشن و بی تفاوت از کنارمون میگذرن
قیافه ی مرده بی نهایت برام آشناست... حس میکنم زن رو هم یه جایی دیدم ولی نمیدونم کجا
زیرلب با خشم میگه: بابا چرا در رو واسه ی این لعنتیا باز کرد؟
متعجب میگم: مگه اینا کی هستن؟
با لحن ملایمی کنار گوشم زمزمه میکنه: احتیاجی نیست تو بشناسیشون عزیزم... هیچوقت وقتت رو برای آشنایی با آدمای بی ارزش هدر نده.. بهتره ما بریم به کارامون برسیم خیرسرمون فردا قراره واسه خودم بشی
پدر سروش با ناراحتی میگه: سلام
میخوام چیزی بگم که با صدای پدرسروش ساکت میشم نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به این آدما ندارم
مرد : سلام فرزاد
مادر سروش هیچی نمیگه... فقط با اخم به سروش اشاره میکنه که من رو بالا ببره... معنیه این همه اصرار رو برای دور کردنم نمیفهمم
زن که تا الان بی حرکت کنار مرد واستاده بود با این حرکت مادر سروش به عقب برمیگرده و با دیدن من و سروش چشماش گرد میشه... نگاه شوکه شده اش بین من و سروش میچرخه و در نهایت رو دستهای ما متوقف میشه
مرد هم به عقب برمیگرده و مسیر نگاه زن رو دنبال میکنه و به ما میرسه اما با دیدن من و سروش اول متعجب و بعد خجالت زده میشه.. آروم نگاهش رو از ما میگیره و هی حرکنتی نمیکنه
-اینجا چه خبره سروش؟
سروش با اخمایی در
هم بدون اینکه جواب من رو بده خطاب به اون زن و مرد میگه ببخشید و بعد هم من رو به سمت پله ها میکشه
زن با التماس میگه: سروش جان، پسرم یه لحظه صبر کن
سروش با حرص سرعتش رو بیشتر میکنه
زن با سرعت به سمت ما میاد و دست سروش رو میگیره
زن: پسرم تو رو خدا یه لحظه صبر کن.. فقط چند دقیقه به حرفام گوش بده
سروش با اخمایی در هم میگه: خانوم محترم من حرفی با شما ندارم
زن به سمت اون مرد برمیگرده میگه: آرش تو یه چیزی بگو
مادر سروش و اون مرد که همین الان فهمیدم اسمش آرشه با سرعت به سمت ما میان
آرش: مهلا الان وقتش نیست
با دقت به مهلا نگاه میکنم... مطمئنم یه جا دیدمش.. فقط نمیدونم کجا.. حس میکنم دیدارمون مربوط به قدیماست
مرد به زور مهلا رو از سروش جدا میکنه
مهلا تازه متوجه ی نگاه خیره ی من میشه... مستقیم تو چشمام زل میزنه
سروش مستاصل به پدرش نگاه میکنه
پدر سروش با کلافگی نگاش رو از ما میگیره
مادر سروش: بچه ها شماها برین استراح..............
مهلا انگار تازه چیزی یادش اومده باشه با صدای نسبتا بلندی خطاب به من میگه: تو.... تو...
اشک تو چشماش جمع میشه
مات و مبهوت سر جام واستادم و حرکتی نمیکنم
دستش رو جلوی دهنش میگیره و با بغض میگه: تو ترنمی؟
متعجب به سروش نگاه میکنم.. اینا کی هستن که هم قیافشون برام آشناست هم اونا من رو میشناسن
سروش فشار آرومی به دستم میاره و میگه: بریم
-اما.....
سروش با اخم زمزمه میکنه: حرفای اینا یه مشت اراجیفن پس بیخودی خودت رو خسته نکن
هنوز یه قدم هم نرفتیم که مهلا، آرش رو کنار میزنه و با سرعت میاد جلوی من و بی توجه به سروش میگه: تو ترنمی.. مگه نه... تو رو خدا یه چیزی بگو
بهت زده سری تکون میدم
با صدای بلند میزنه زیر گریه و محکم بغلم میکنه
مهلا: عزیزم میدونی چقدر دنبالت گشتیم.. باورم نمیشه الان جلوی من واستادی
هیچی از حرفاش نمیفهمم
سروش با عصبانیت من رو از آغوش مهلا بیرون میکشه و میگه: خانوم بهتره حواست به کارات باشه... همسر من وضعیت روحی مناسبی نداره
آرش: مهلا بهتره بریم یه وقت دیگه بیایم
مهلا: نه آرش...میترسم دیگه نبینمش
بعد با گریه خطاب به من ادامه میده: ترنم جان.. عزیزم تو خانومی کن.. تو بزرگی کن... تو ببخش.. آلاگل یه غلطی کرد
آرش: مهلا
بهت زده میگم: آلاگل
آرش چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی به جمع نگاه میکنه
مهلا: آره عزیزم
مهلا میخواد به سمت من بیاد که آرش و مادر سروش به زور جلوش رو میگیرن
کم کم همه چیز رو به یاد میارم.. تولد.. بنفشه.. آلاگل و بالاخره مادرش رو که با لبخند بهم خوش آمد گفته بود
با ترس یه قدم عقب میرم... ضربان قلبم
بالا میره...
به آرش نگاه میکنم... حالا یادم اومد کجا دیدمش.. تو دادگاه... آره تو دادگاه یه لحظه چشمم بهش خورده بود
مهلا: دخترم تو که به عشقت رسیدی
از یادآوری گذشته اشک تو چشمام جمع میشه.. دستای لرزونم رو بالا میارمو به بازوی سروش چنگ میزنم
با ترس زمزمه میکنم: سروش
سروش با اخم میگه: بریم عزیزم
اما مهلا با گریه ادامه میده: ترنم جان بذار دختر من هم آزاد شه.. من قول میدم هیچ مشکلی برای تو و زندگیت پیش نیاد... تو رضایت بده من حتی اجازه نمیدم آلاگل نزدیکتون شه اون رو از این شهر که هیچی از این کشور میبرم
لرز بدی تو بدنم میفته... چشمای سروش قرمز و رگ گردنش متورم میشه .. با عصبانیت نگاه پر از نفرتش رو معطوف مهلا میکنه اما مهلا ملتمسانه ادامه میده: راضی به این نباش که جوونیه آلای من پشت میله های زندون حروم شه
سروش با داد میگه: بس کن خانوم.. وقاحت تا چه حد؟... وضع و حال همسرم رو نمیبنی؟... نمیبینی تحمل حرفات رو نداره؟؟ باز داری با حرفات عذابش میدی... مگه وقتی نشاط و شادابی همسر من از بین رفت دخترت براش دل سوزوند.. مگه وقتی جوونیه عشق من با نقشه های بی عیب و نقصه دخترت به باد رفت دخترت از کارش منصرف شد.. مگه وقتی غرور و شخصیت این دختر پرپر شد دخترت کاری براش کرد که الان از ما انتظار بخشش داری... من رو نگاه کن 4 سال از عشقم دور بودم این آخری ها هم تنها یار و یاور من سنگ قبر عشقم شده بود.. اون روزا مگه دختر شما برام چیکار کرد؟... بافقط تیشه به ریشه من و زندگیم زد و گورش رو گم کرد.. جلوی من بود و آب شدن من رو میدید ولی یه بار هم حاضر نشد از خودخواهیهاش دست برداره و حقیقت رو بگه... الان اومدی حرف از رضایت میزنی
پدر سروش: سروش
سروش خشن میگه: نه بابا... بذارین تکلیف خودم رو با این جماعت روشن کنم
آرش سرش رو پایین انداخته و هیچی نمیگه... مهلا هم فقط گریه میکنه
سروش با تحکم خاصی خطاب به آرش و مهلا میگه: اگه همه ی دنیا هم دست به دست هم بدن و بخوان رضایت بگیرن من قبول نمیکنم... دختر شما باید تاوان تک تک بلاهایی رو که سر من و همسرم آورد پس بده... هیچوقت اون لعنتی رو نمیبخشم... اجازه هم نمیدم ترنم و خونوادش رضایت بدن... هر چند، چند سال حبس تاوان بلاهایی که سر ما اومد نیست اگه دست من بود کاری میکردم تا ابد گوشه ی زندون بمونه و آزادی براش یه آرزوی محال به نظر برسه ولی متاسفانه هیچی دست من نیست...با همه ی اینا بهتره یه چیز رو فراموش نکنید دختر شما دو نفر رو به اون بالایی واگذار میکنم مطمئنم راحت از حق بنده هاش نمیگذره
مادر آلاگل بی تاب تر از قبل گریه میکنه ومیگه: سروش جان به خدا آلاگل اونجور که
شماها فکر میکنید نیست
سروش: آره... واقعا هم اونطور که ماها فکر میکردیم نبود.. اون آلاگل مظلوم و عاشق پیشه کجا.. این آلاگل متظاهر که زندگیه ماها رو به گند کشید کجا...
با بغض به سروش نگاه میکنم
سروش نگاهی بهم میندازه و با کلافگی میگه: بریم خانومم
مهلا: سروش این کار رو با دخترم نکن
سروش با حرص پوزخندی میزنه و بی توجه به مهلا من رو با خودش میکشه
مهلا: سارا تو یه چیز بگو.. تو یه حرفی بزن...
صدای نفسهای عصبیه سروش رو میشنو.. نفس خودم هم به زور بالا میاد
سروش: کثافتای عوضی
مادر سروش: مهلا تو از من چه انتظاری داری؟.. آلاگل باعث نابودیه دو خونواده شد... زندگیه پسرام فنا شد... من چطور میتونم بیام از آلاگل طرفداری کنم...اومدنتون به اینجا از اول هم اشتباه بود
پدر سروش: سارا، عزیزم خواهش میکنم......
مهلا: سارا به آلاگل رحم کن
همونجور که از پله ها بالا میریم صدای مادر سروش رو میشنوم که با حرص میگه:
مادر سروش: مهلا چطور میتونی این حرف رو بزنی؟... مگه دختر تو به زندگی بچه های من رحم کرد؟... الان نوه های من باید این خونه رو رو سرشون میذاشتن من حتی نمی تونم واسه عروسم یه جشنی که لایقشه بگیرم تو فکر میکنی واسه من راحت بود جیگر گوشه هامو داغون ببینم؟... دخترات با اون پست فطراتا همدست شد دست گذاشت رو عشق پسرام... رو ناموسشون... رو غیرتشون اینا چجوری جبران میشه؟
آرش: من واقعا متاسفم فرزاد ولی.....
مادر سروش با صدای تقریبا بلندی میگه: آقا آرش با همه ی احترامی که براتون قائلم باید بگم تاسفتون عروس جوون مرگ شده ی من رو زنده میکنه... ترنم هم که دیگه ازش چیزی نمونده... زندگیه سیاوش هم که خیلی وقته نابود شده... فقط دلم یه خورده به سروشم خوشه هر چند سروش هم دیگه واسش اعصابی نمونده.. همیشه عصبی و پرخاشگره.. اینا همه نتیجه ی کارای دختر شماست
پدر سروش: سارا آروم باش
مادر سروش: فرزاد تو دیگه چرا مدام این جمله رو برام تکرار میکنی.. آخه چجوری اروم باشم مگه ندیدی تو این چند سال چی به سرم اومد جلو سروشو سیاوش بروز نمی دادم تو که شاهد بودی چی کشیدم و دم نزدم... حالام دلم به ترنم خوشه که به زندگیه سروش یه خورده سر و سامون میده وگرنه سیاوشم که دیگه خوشبخت نمیشه
مهلا: ساراجان، عزیزم میدونم حق با شماهست.. میدونم آلاگل خریت کرد.. همه رو میدونم............
مادر سروش: وقتی میدونی پس زور بیخود برای بخشش نزن.. حتی اگه خونواده ی ترنم هم بخوان رضایت بدن سروش اجازه نمیده
به بالای پله ها رسیدیم... نگاهی به سروش میندازم که عصبیه... حس میکنم جونی تو پاهام نمونده... از پله ها دور میشیم ولی نه اونقدر که
صداهایی که از پایین میاد رو نشنویم
مهلا: سارا تو خودت یه مادری.. نذار بچم پشت میله های سیاه زندون داغون بشه...
پدر سروش: مهلا خانوم اگه قرار به رضایت هم باشه اون کسی که باید رضایت بده ما نیستیم
مهلا: میدونم فرزاد خان ولی خونواده ی ترنم رابطه ی خوبی با شماها دارن.. امروز با کلی اصرار آرش رو راضی کردم تا باهام بیاد... خواهش میکنم یه صحبتی با پدر ترنم کنید
سروش: مگه از روی جنازه ی من رد بشن.. مگه من میذارم بابا حرف از رضایت بزنه
مادر سروش: مهلا فکر نمیکنی یه دو سه سال حبس برای دخترت لازم باشه.. نتیجه ی حماقت دخترت تا چند دقیقه پیش هم جلوی چشمت بود.. اصلا بیخیال پسرای بیچاره ی من.. بیخیال عروس جوون مرگ شده ی من.. تو روت میشه تو چشمای بی روح ترنم زل بزنی بگی رضایت بده.. این نگاه پژمرده یه روزی پر از زندگی بود.. دختر تو با همدستیه دختر خالش زندگی رو برای همگیه ما سیاه کرد
مهلا: من تا عمر دارم شرمنده ی همگیتون هستم ولی آلا هر چی هم که باشه جیگر گوشه ی منه... پاره ی تنه منه... نمیتونم ازش دل بکنم
اشک از چشمام سرازیر میشه
مهلا: آقا فرزاد شما یه کاری کنید دختر من پشت میله های زندان داغون میشه... شما با ترنم حرف بزنید...شما خونوادش رو راضی کنید.. سروش به شما خیلی احترام میذاره محاله ر و حرف شما حرف بزنه
-------------
------------
سروش با حرص میخواد از پله ها پایین بره که بازوش رو میگیرم و این اجازه رو بهش نمیدم
سروش با عصبانیت به سمت من برمیگرده و میگه: بازومو ول کن ترنم.. باید حسابشون رو برس.......
یهو حرف تو دهنش میمونه
سروش: ترنم، عزیزم تو داری گریه میکنی؟
با اینکه از شدت استرس و ترس و هجوم خاطرات بد گذشته حال و روزم خرابه و صورتم پر از اشکه ولی آروم زمزمه میکنم: چیزی نیست سروش
با اخم میگه: اگه چیزی نیست پس چرا داری اشک میریزی؟
بی توجه به حرفش میگم: سروش
با صدایی خشدار میگه: جانم
-دلم نمیخواد حرص بخوری و عصبانی بشی
عمیق نگام میکنه و لبخند غمگینی میزنه
-تا همین الان هم خیلی اعصابت داغون شده.. بیشتر از این خودت رو اذیت نکن آقایی
سروش: نترس عزیزم.. تا تو پیشم باشی همه چیز خوب و آرومه.. تو پیشمی مگه نه؟
سری تکون میدم و میگم: تا ابد
سروش: ازم که دلخور نیستی
-نه سروشم
دستاش رو بالا میاره وشالم رو روی شونه هام میندازه... کلیپس موهام رو باز میکنه و من رو محکم به خودش میچسبونه... سرش رو لای موهام فرو میکنه و با آرامش نفس عمیقی میکشه
سروش: آخ ترنم... تو چی داری که وقتی کنارتم همه ی غصه های عالم رو از یاد میبرم
لبخندی میزنم
سروش: نبینم ترس نگاهت رو خانمی
بیشتر سرمو
به سینه ی عضلانیش میچسبونم و تو بغلش تکون میخورم که باعث میشه بریز ریز بخنده
سروش: جونم.. ببین چه جوری داری بیقرارم میکنی......
میخوام جوابشو بدم که با شنیدن صدای مهلا ساکت میشم
مهلا: سارا دختر من هم کم عذاب نکشید... وقتی توسط پسرت رونده شد اون هم بعد از اون دوران نامزدی میدونی چقدر براش سخت و طاقت فرسا بود... درسته اشتباه کرد اما تاوانش رو خیلی سخت پس داد... پسرت توی دوران نامزدی که بهش بد نگذشته بود... آلاگل یکی از جذاب ترین و خوشگل ترین دختراست سروش تو این مدت باهاش خوش بود میدونم که هر اتفاقی هم افتاد بالاخره زنش بود ولی خب برای دختر من این جدایی ها و بی اعتنایی ها راحت نبود
از شنیدن حرفای مهلا حس میکنم همه ی دنیا رو سرم خراب میشه...انگار نه انگار که من تا الان داشتم سروش رو آروم میکردم چون خودم بیقراری رو با همه وجودم حس میکنم... نمیدونم چرا سردم میشه و لرزی به بدنم میفته..احسای بدی همه ی وجودم رو فرا میگیره... لبام شروع به لرزیدن میکنند و اشکام سرازیر میشن.. دلم میخواد با همه وجودم زار بزنم.. حرفای مهلا من رو دوباره به یاد آلاگل و دوران نامزدیه اون با سروش انداخت... خیلی سخته که کسی که از هر دشمنی برات دشمنتره نامزد کسی بشه که حکم زندگی رو برات داره
سروش با دیدن حال من با عصبانیت میگه: لعنتیا.. لعنتیا فقط اومدن همین خوشی رو هم به ما زهرمار کنند و بعد گورشون رو گم کنند
بعد با لحن ملایمتری میگه: عزیزم.. خانومم.. ترنمم بیا بریم اتاق.. با شنیدن این حرفای بی سر و ته فقط حالت بد میشه
مادر سروش: مهلا خانوم، پسر من فقط اون پنج سالی که با ترنم نامزد بود خنده هاش از ته دل بود... دختر جنابعالی با اون همه جذابیتش هم نتونست غم نگاهش رو بگیره.. سروش هیچوقت با دخترت خوش نبود
حرفای مادر سروش رو میشنوم و برای اولین بار بعد از مدتها کلی ازش ممنون میشم... درسته این مدت خیلی ازم حمایت کرد ولی این اولین حمایتیه که خیلی به چشمم میاد.. چقدر خوبه که با همه ی نقصام قبولم داره.. هر چند سروش در مورد بچه هیچی بهشون نگفته اما همین الان هم دلایل زیادی وجود داره که هر کسی من رو به راحتی به عنوان عروس یه خونواده نپذیره
مادر سروش: الان بعد از مدتها میخوام اون خوشی و خوشبختی رو دوباره تو زندگی پسرم و عروسم ببینم بعد تو میای از شکست دخترت حرف میزنی.. شکستی که خودش باعث به وجود اومدنش بود اما فقط یه لحظه بیا خودتو بذار جای ترنم... دختری که چهار سال بیگناه محکوم شد... اونوقت میبینی ضربه ای که به زندگیه دخترت وارد شده در برابر ضربه هایی که به زندگیه اون دختر بیگناهی که جنابعالی دیدی وارد شد
هیچه
میدونم سروش چی تو چهره ی من میبینه که با ناله میگه: ترنم
به زحمت دهنم رو باز میکنم و با گریه میگم: هیچی نگو سروش... هیچی نگو
سروش: اما..........
میون هق هق گریه هام میگم: با انکار ما هیچی عوض نمیشه سروش... چه قبول کنیم چه نکنیم بالاخره آلاگل یه زمان زنت بوده و اگه...اگه هم اتفاقی بین تون افتاده باشه محرمت.....................
حتی نمیتونم جمله ام رو ادامه بدم... نفسم میگیره و واستادن رو برام سخت میکنه... فقط میتونم خدا رو شکر کنم که سروش من رو گرفته و از افتادنم جلوگیری میکنه.. با همه ی وجودم احساس ضعف میکنم
در جواب حرفای نیمه کاره ام سروش با حرص میگه: ترنم آخه به چه زبونی بهت بگم.. تو اون دوران به جز حرص و جوش هیچی نصیبم نشد.. به کی قسم بخورم تا باور کنی که هیچ اتفاقی بین منو آلاگل نیفتاد.. اون دختره ی عوضی فقط اسما نامزد من بود رسما اصلا هیچی برای من نبود
سروش که بیحالیه من رو میبینه با تاسف سری تکون میده و زیر بازوم رو میگیره
سروش: آخه این چه وضعشه.. چرا داری خودت رو ذره ذره آب میکنی
نمیدونم چرا هیچ اکسیژنی به ریه هام نمیرسه... نفسم بالا نمیاد
سروش من رو به اتاقش میبره و آروم روی تخت مینشونه
سروش:حالت خوبه ترنم؟
سکوتم رو که میبینه تکونم میده و میگه:ترنم با توام
-نمـ یـتو نم... راحـ ـت ... نفـ ـس بکـ ـشـم
بهت زده نگام میکنه و بعد از چند لحظه بالاخره به خودش میاد با ترس میگه: نفس عمیق بکش ترنم...
نمیدونم چرا حالم اینجوری شده.. عمیق نفس میکشم و سعی میکنم اکسیژن رو با همه وجودم به داخل ریه هام بفرستم
-------
سروش: آفرین گلم... نفس بکش... همینجور ادامه بده
همونجور که داره حرف میزنه به سمت پنجره ی اتاقش میره و پنجره رو تا آخر باز میکنه
سروش: خودت رو به خاطر یه سری حرف بی سر و ته اذیت نکن دختر
همونطور که داره حرف میزنه پارچ آب رو از کنار تخت برمیداره و هول هولکی یه لیوان آب برام میریزیه... خیلی سریع میاد جلوم وایمیسته و به زور یه خورده آب به خوردم میده
سروش: حالت بهتر شده عزیزم؟
با نفس های عمیقی که میکشم و هوای تازه ای که به داخل اتاق میاد حس میکنم جون گرفتم
با ضعف سری تکون میدم
سروش: خوبه
آروم بغلم میکنه و تو گوشم زمزمه وار میگه: به هیچی فکر نکن به جز فردا.. فردا که قراره مال من بشی؟
صدای تند تپشهای قلبش رو میشنوم
-سروش؟
سروش: جانم؟
-اونا که نمیتونند تو رو از من جدا کنند؟
بازوهام رو میگیره ومن رو از بغلش خارج میکنه
سروش: معلومه که نه... نه تنها اونا به هیچکس این اجازه رو نمیدم که تو رو از من جدا کنند.. اونا فقط اومدن رضایت بگیرن.. قرار نیست اتفاق
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد