بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

خاصی بیفته

تو همین لحظه سها با چشمای اشکی وارد اتاق میشه و با دیدن وضع من میگه: بمیرم واسه ی دلت عزیزم.. ببین از خدا بیخبرا با حرفاشون چیکار باهات کردن... انگار خوشی به ما نیومده

همین جور که داره حرف میزنه به سروش نگاه میکنه یهو حالت صورتش عوض میشه.. متعجب سرم رو به سمت سروش میچرخونم ولی چیز خاصی نمیبینم

سها اشکاش رو پاک میکنه و به سمت ما میاد.. همینکه به ما میرسه کنار من میشینه و آروم دستشس رو دورگردنم حلقه میکنه.. سروش هم با مهربونی من و سها رو بغلل میکنه

سها با همه ی سعیش در خودداری یه قطره دیگه اشک از چشماش سرازیر میشه و میگه: خیلی خوشحالم که شماها بعد از مدتها دارین بهم میرسین

و خودش رو بیشتر به من و سروش میچسبونه

بعد از اینکه یه خورده تو اون وضعیت موندیم بالاخره سروش ولمون میکنه و میگه: سها، بهتره ترنم بخوابه

-ولی من خوابم نمیاد

سروش: خوابم نمیاد نداریم.. باید بخوابی تا فردا سرحال باشی

-اما....

سها: سروش درست میگه.. رنگ و روت پریده باید استراحت کنی

برادر و خواهر اجازه نمیدن حرف بزنم و به زور مجبورم میکنند که دراز بکشم... سها با مهربونی چیزی روم میندازه و میگه: عزیزم تو تنها نیستی

احساس میکنم جلوی چشمام یه خورده تار میشه

سروش: اشک زن من رو در نیار

سها کنار تختم میشینه و موهام رو نوازش میکنه

سروش هم اون طرف تختم میشینه و دستم رو تو دستش میگیره

خندم میگیره

-شما چرا با من اینجوری رفتار میکنید من حالم خوبه

سروش: پس باید استراحت کنی تا بهتر بشی

مظلومانه به سها نگاه میکنم که سها با بالای سرش اشاره میکنه و میگه: اون بالا چیزی میبینی؟

سروش میخنده و میگه: میبینی که خر نمیشه پس بگیر بخواب و حرف اضافه هم نزن

-مگه زوره؟.. خوابم نمیاد

سروش و سها با هم میگن: آره زوره

سها: چشماتو ببند و به خودت تلقین کن که خوابت میاد.. به جون خودت جواب میده

سروش: چرا از جون زنم مایه میذاری؟

بی توجه به سروش و سها چشمام رو میبندم تا کم کم بیخیال من بشن و فکر کنند خوابیدم.. سرم یه خورده درد میکنه.. سها و سروش که میبینند چشمام رو بستم ساکت میشن اما مثل اینکه قصد بیرون رفتن ندارن.. دستای سروش رو روی سرم احساس میکنم که نوازشگونه در حال حرکته.. اونقدر کنارم میمونند که جدی جدی خواب مهمون چشمام میشه و از دنیا غافل میشم

*****

&&سروش&&

سها: فکر کنم خوابید؟

-هیس.. آره خوابیده

با دست به در اشاره میکنه و میگه: بیرون بریم ممکنه بیدار شه

سها سری تکون میده و به سمت در میره.. موهای ترنم رو از جلوی چشماش کنار میزنه و خم میشه تا بوسه ای به پیشونیش بزنه اما وسط راه

1401/10/07 20:03

متوقف میشه.. از ترس بیدار شدن ترنم جلوی خودش رو میگیره و به سمت در اتاق حرکت میکنه... سها رو جلوی در منتظر خودش میبینه

آروم در اتاق رو میبنده و میگه: تو که هنوز اینجایی؟

سها: گفتم با هم دیگه بریم

-باشه.. بریم

دستاش رو تو جیب شلوارش میکنه

-فکر نمیکردم مامان اینجور از ترنم دفاع کنه

سها: قبول کن مامان به خاطر پسراش هر کاری میکنه.. هر چند ترنم رو هم دوست داره

-آره میشناسمش

همینجور که از پله ها پایین میرن صدای جر و بحث پدر و مارشون رو هم میشنون

مادر: نباید در رو براشون باز میکردی؟

پدر: درست نبود

مادر: تو هم که فقط به فکر رفتار انسان دوستانه هستی

پدر: سارا

مادر: حالا سروش رو ندیدی؟.. اصلا سروش هیچی تویی که این همه دخترم دخترم میکنی حال ترنم رو ندیدی.. یه لحظه با خودت فکر نکردی فردا چه روزه مهمی برای این دختره ممکنه با دیدن مهلا و آرش حال و روزش خراب بشه

پدرش با کلافگی دستی به سرش میکشه و میگه: میگی چیکار باید میکردم؟... پشت در نگهشون میداشتم.. بالاخره نون و نمک هم رو خوردیم نمیتونم گناه آلاگل رو که به پای این دو نفر بنویسم

پدر و مادرش با دیدنش سریع بلند میشن و مادرش سریع میگه: حالش چطوره؟

سها: به زور خوابید

همه با ناراحتی روی مبل میشینند.. سرش رو بین دستاش میگیره و چشماش رو میبنده

مادر: من رو بگو که میخواستم امشب یه جشن کوچولو بین خودم بگیرم اما همه چیز خراب شد

لبخندی میزنه و چشماش رو باز میکنه

آروم زمزمه میکنه: مادر من چیزی خراب نشده... همه چیز همون طوریه که باید باشه.. خودتون رو نگران نکنید هیچ چیزی نمیتونه فردا رو خراب کنه

تو همین موقع در سالن باز میشه و سیاوش سرحال تر از همیشه با صدای بلند میگه: به به.. چه عجب بالاخره آقا سروش رو توی خونه دیدیم

بعد چشمکی میزنه و ادامه میده: امروز بالاخره دست از سخت گیری برداشتی و رضایت دادی که یه حلقه برای زنت بخری یا هنوز داری ناز میکنی؟

مادر: سیاوش آرومتر... ترنم رو به زور خوابوندیم

سیاوش با تعجب به همه نگاه میکنه که همه شون گرفته و عنق روی مبل نشستن و چیزی نمیگن

با حرص زمزمه میکنه: بشین چرا واستادی؟

با کلافگی پاهاش رو تکون میده.. مطمئنه اگه سیاوش بفهمه کیا اینجا بودن عصبانی میشه

سیاوش ابرویی بالا میندازه و میگه: سروش دوباره چه گندی زدی؟

هیچکس هیچی نمیگه

سیاوش: ترنم چش شده؟

...

مادر: بشین مادر... چیزی نیست

سیاوش میشینه و میگه: یعنی چی؟...اگه چیزیش نیست پس چرا به زور خوابوندینش

....

سیاوش عصبی میگه: میگم چی شده؟... چرا هیچکدومتون چیزی نمیگین

سها با حرص میگه:اه.. مگه نشنیدی مامان چی

1401/10/07 20:03

گفت.. آرومتر

سیاوش: سها تو بگو... چه اتفاقی افتاده؟

سها نگاهی به پدر و مادرش میندازه

همگی کلافه بهم نگاه میکنند میدونند دیر یا زود سیاوش از ماجرا سر در میاره

سیاوش با حرص میگه: سها میگی یا........

سها به ناچار زبون باز میکنه و وسط حرف سیاوش میپره: پدر و مادر آلاگل اومده بودن

سیاوش یهو ساکت میشه.. بقیه هم چیزی نمیگن

سیاوش بعد از چند دقیقه آروم زمزمه میکنه: اون آشغالا رو پرت کردین بیرون دیگه.. مگه نه؟

...

سیاوش: نه سروش؟

در جواب سیاوش فقط با تاسف سرشو تکون میده

پدر: سیاوش این چه وضعه حرف زدنه... آرش و مهلا آدمای محترمی هستن

سیاوش با داد میگه: محترم هستن؟

پدر: سیاوش

سیاوش: آقای راستین اگه اون عوضیا محترم بودن یه حیوون کثیف بار نمیاوردن و تحویل جامعه نمیدادن که گند بزنه به زندگیه همه ی ما

پدر: صداتو بیار پایین... اشتباه بچه رو که به پای پدر و مادر نمینویسن

سیاوش از جاش بلند میشه و با صدای بلندی ادامه میده: اشتباه؟

با عصبانیت لگدی به مبل میزنه و میگه:هه.. اسمشو میذارین اشتباه... اون دختر اشتباه کرد که زن جوون من رو پرپر کرد

با پوزخند ادامه ی جملش رو میگه: با اون دخترخاله ی عوضی تر از خودش

مادر: سیاوش عزیزم اینقدر حرص نخور.. آخر سکته میکنیا

سیاوش با ناراحتی روی زمین میشینه و سرش رو بین دستاش میگیره

سیاوش: حرص نخورم؟.. مگه میشه؟

سرش رو روی پاش میذاره و غمگین ادامه میده: دلم لک زده برای غرغر کردناش.. برای خندیدناش.. برای عصبانی شدناش.. برای مهربونیاش... برای مظلومیتاش.. بعضی وقتا که ترنم رو میبینم آتیش میگیرم... یاد ترانه میفتم که چه جوری ساکت و آروم کنارم مینشست و به شیطنتای سها و ترنم میخندید... زن من الان باید مادر بچه هام باشه ولی تو سینه ی قبرستون جا خشک کرده

سرش رو بالا میاره و با غمگین ترین لحن ممکن میگه: تکلیف من چیه مامان... دلم هوای زنم رو کرده.. تا کی باید بعد از هر بار دلتنگی راهیه ی بهشت زهرا بشم و با سنگ قبر ترانه درد و دل کنم... دلم عشق میخواد... دلم دختر آرزوهام رو میخواد.. دلم ترانه ی پرپر شدم رو میخواد

همه متاثر نگاش میکنند

اشک از چشمای سها سرازیر میشه

سیاوش با حرص از روی زمین بلند میشه و میگه: بعد شماها باعث و بانیه تمام این بدبختی ها رو تو خونه و زندگیتون راه دادین

بعد خطاب به پدرش ادامه میده: ببیند بابا من میدونم همه ی اینا زیر سر شماست.. احترام به دوست و آشناهه و نون و نمک همدیگه رو خوردیم و این حرفا رو از حفظم

مادر: سیاوش

سیاوش بی توجه به مادرش ادامه میده: ولی یادتون باشه من این چیزا سرم نمیشه...اگه باز هم هر دوم از

1401/10/07 20:03

اقوام دور یا آشنای اون زالوی کثیف رو این طرفا ببینم هیچ تضمینی نمیکنم که برخوردم مثل شماها باشه... مجازات این دختره در برابر بلاهایی که سر ماها آورد هیچی نیست..

بعد از تموم شدن حرفش با خشم به سمت پله ها میره

سیاوش رو درک میکنه.. خیلی زیاد.. طعم تلخ مرگ عزیز رو با همه ی وجودش چشیده و میدونه که غیرقابل تحمله... تازه یاد ترنم میفته که بالا خوابیده

صداش رو بلند میکنه و با ناراحتی میگه: سیاوش در اتاقت رو محکم بهم نزن ترنم خوابه

سیاوش وسط راه وایمیسته.. یه نفس عمیق میکشه و باز به راهش ادامه میدن

بعد از رفتن سیاوش مادرش با خشم میگه: فرزاد هیچوقت دیگه جلوی سیاوش از اون قوم و طایفه دفاع نکن

پدر بلند میشه و میگه: سارا جان من..........

مادر: میدونم فرزاد.. میدونم تو همیشه منطقی تر از همه ی ماها عمل کردی و هیچ کارت بی دلیل نبوده اما سیاوش منطق سرش نمیشه.. سروش رو نبین که الان ترنم پیششه خودت که رفتار گذشته ی سروش رو دیدی.. هرچقدر این دو نفر عذاب کشیدن الان با بهم رسیدنشون تمام اون خاطرات بد کمرنگ میشه اما سیاوش ترانه رو از دست داده


پدرش میشینه و سکوت میکنه

-بابا بذارین سیاوش یه خورده آروم بشه خودم باهاش حرف میزنم

دیگه هیچکس هیچی نمیگه و همه شون با ناراحتی به وضعیت پیش اومده فکر میکنند

---------

****

&&ترنم&&

تو ماشین سروش نشستم و با کنجکای به جاده نگاه میکنم... نمیدونم داریم کجا میریم.. هر چی هم از سروش میپرسم جوابم رو نمیده و مدام برام ابرو بالا میندازه..باز من رو مظلوم گیر آورده...اون از امروز صبحش که چنان من رو با داد و فریاد از خواب بیدار کرد که سکته کردم اون هم از الانش.. صبح که آقا مدام میگفت دیر شده چرا کسی بیدارمون نکرده و از این قبیل حرفا.. بعد فهمیدیم از اونجایی که صبح قرار محضر داشتیم سها باز شیطنتش گل کرده بود وساعت رو دست کاری کرده بود تا یه ضدحال درست و حسابی به سروش بزنه که موفق هم شد هر چند بعدش یه کتک مفصل هم از سروش نوش جان کرد... بعد از اون هم سر لباس پوشیدن سروسش گیر بودیم که سروش طبق معمول با لباس رسمی مخالف بود و لباس اسپرت تنش کرده بود و مادر سروش با جیغ و داد میگفت محاله بذارم با این لباس بیای بیرون که آخر سر هم با پا در میونیه من و بقیه مادرس تسلیم شد که کاری به کار سروش نداشته باشه.. هر چند تا خوده محضر زیرلب غرغر میکرد و محل سروش هم نمیداد... هر چند یه خورده حق داشت آخه آقا نه کراوات زد نه لباسایی که مامانش از قبل براش گرفته بود به تن کرد.. تازه کتش هم اسپرت بود هر چند واسه ی من که فرقی نمیکرد اما این سروش خان زبل طبق معمول از خرده فرمایشات

1401/10/07 20:03

مادرش جون سالم به در بود... درباره ی رسیدن به محضر هم که دیگه بهتره چیزی نگم چون من و سروش زودتر از همه آماده بودیم ولی بقیه مدام این طرف و اون طرف میدویدن و در حال پیدا کردن یه چیزی بودن... من بیشتر خندم گرفته بود اما سروش مدام حرص میخورد... از بس دیرمون شد که از همه دیرتر به محضر رسیدیم..یعنی همه بودن به جز عروس و دوماد... فکر میکردم مراسم عقدمون تو محضر سوت و کور باشه اما با وجود ماندانا و مهران و نریمان مدام در حال خنده و شدی بودیم.. بماند که از دیدن پدرم و مونا و طاها خیلی غافلگیر شدم.. اونا رو کلا از یاد برده بودم... شاید زیادی بد شدم که فراموششون کردم ولی از دیدنشون اونقدرا هم خوشحال شدم.. حس میکنم دارم آدم بدی میشم خودم هم نمیدونم با همه ی اینا از یه چیز مطمئنم نبودشون بیشتر از بودنشون آزارم میداد... هر چند حضور پدرم خیلی اذیتم میکرد ولی باز باعث میشد حس بی پناهی بهم دست نده... بعصی وقتا با خودم فکر میکنم که دیوونه شدم.. چون نه میتونم ازشون دور باشم نه میتونم در نزدیکشون در کمال آرامش زندگی کنم... بابا و طاها دوباره بحث سهام شرکت رو وسط کشیدن که سروش و خونوادش وقتی قیافه ی پریشونم رو دیدن به شدت مخالفت کردن و به بحث فیصله دادن با تمام این اتفاقا ولی باز روز خوبی بود... چون با نامزد نریمان آشنا شدم.. بعد از مدتها پیمان رو هم دیدم.. طاهر پروانه وار دورم میچرخید و خونواده ی سروش هم با من مثل شاهزاده ها برخورد میکردن...هر لحظه که میگذره بیشتر از قبل از انتخابم مطمئن تر میشم.. این رو خوب میدونم که هیچوقت نمیتونستم بدون سروش دووم بیارم... با تمام خاطرات بد گذشته و کابوس های شبانه ام باز هم احساس خوشبختی میکنم.. حس میکنم پر از امید و نشاط هستم

سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم.. جای خالیه یه نفر بدجور آزارم میده و اون هم کسی نیست به جز مادرم.. با اینکه همه دور و برم رو شلوغ کرده بودن اما باز هم نبودنش به چشم میومد

چشمم به لبخند سروش میفته و که لحظه به لحظه پررنگ تر میشه.. بعضی وقتا هم زیر چشمی نگام میکنه.. هنوز باورم نمیشه که زن سروش شدم.. بدون هیچ دردسری.. مدام منتظر بودم یه اتفاقی بیفته و همه چیز بهم بریزه اما همه چیز به خیر و خوشی گذشت و تموم شد والان من به طور رسمی و قانونی همسر سروش هستم...

از شدت ذوق لبامو گاز میگیرم تا با صدای بلند نزنم زیر خنده و سروش فکر کنه خل شدم

بعد از اینکه از محضر بیرون اومدیم سروش سریع با همه یه خداحافظیه سرسری کرد و بدون اینکه اجازه بده من با بقیه خداحافظی کنم به زور من رو سوار ماشین کرد... همه با خنده به رفتارای سروش نگاه میکردن و من

1401/10/07 20:03

نمیدونستم باید چیکار کنم... هر چند احساس خیلی خوبی دارم مطمنم سروش من رو جای بدی نمیبره

سروش: خانوم من به چی داره فکر میکنه؟

با لبخند میگم: به این همه خوشبختی که در کنار تو داره نصیبم میشه... میترسم همه ی این قشنگیا یه رویای دست نیافتنی باشن... یه خواب که با بیدار شدنم همه ی زیباییهاش ازبین برن

با مهربونی نگام میکنه و دستم رو تو دستش میگیره

با ملایمترین لحن ممکن میگه: عزیزم همه چیز واقعیه... واقعیه واقعی.. فقط باید باورش کنی.. به هیچ چیز شک نکن.. دیگه وقت اون رسیده که من و تو هم زندگی کنیم و معنیه واقعیه خوشبختی رو بچشیم

با حفظ لبخندم نگام رو ازش میگیرم و به بیرون خیره میشم

برای هزارمین بار ازش میپرسم: سروش منو کجا داری میبری؟

با شیطنت زمزمه میکنه: اگه بگم که مزش میره خانوم خانوما

با حرص یه نگاه سریع بهش میندازم که باعث خندش میشه

-مگه قرار نبود امشب یه مهمونیه کوچیک داشته باشیم؟... مگه بدون حضور من و تو هم میشه؟

ابرویی بالا میندازه و میگه: چرا نمیشه>

-سروش

شبیه خودم میگم: جونم کوچولو

-اذیتم نکن دیگه.. بگو منو کجا میبری؟

سروش: دارم میدزدمت دیگه.. اینم پرسیدن داره

اخمی میکنم و دیگه باهاش حرف نمیزنم

سروش: جوجو وچولوی من باهام قهر کرده؟

...

سروش: قیافت شبیه این جوجو خشمگینا شده ها

....

سروش ترنمی

...

سروش: خانومی

-تا نگی کجا میریم باهات حرف نمیزنم

به زور جلوی خندس رو میگیره و میگه: واقعا؟

دست به سینه به بیرون نگاه میکنم و میگم: اوهوم

سروس: الان که حرف زدی

با جیغ میگم: سروش

از خنده منفجر میشه

-خیلی بدی... من دلم میخواست الان بریم خونمون رو ببینم

سروش: اون رو هم میبینی عزیزم ولی در مورد اینکه الان داریم مجا میریم هیچی نپرس

-آخه چرا؟

سروش: چون سورپرایزه

-پس مهمونی چی میشه؟

سروش: از اول هم مهمونی ای در کار نبود.. خیلی وقته نرم عوض شده بود ولی چون میخواستم همه چیز برات تازگی داشته باشه هیچی بهت نگفتم

-یعنی امشب خونه نمیریم

سروش: نه کوچولو.. امشب میخوام تو رو یه جای دنج و با حال ببرم که فقط مختص خانوم خانومای خودمه

با شوق و ذوق نگاش میکنم... از شدت کنجکاوی نمیدونم چیکار کنم

با مظلومیت سرمو کج میکنم و میگم: آقایی؟!

اخمی میکنه و میگه: نداشتیما... داری جرزنی میکنی...اگه بخوای اینجوری دلمو آب کنی دیگه قول نمیدم سالم به مقصد برسیما

-------

میخندم و هیچی نمیگم... برق خوشحالی رو تو چشماش میبنم.. با خنده پخش رو روشن میکنه و با عشق تو چشمام خیره میشه

-جلوت رو نگاه کن پسر.. حالا به کشتنمون میدیا

با بی میلی نگاش رو از من میگیه و به

1401/10/07 20:03

رو به رو خیره میشه

لبخند معصومت، دنیای آرومت، خورشید تو چشمات، قدرشو میدونم

سروش: ترنم؟!

موهای خرماییت، دستای مردادیت، شهریور لبهات، قدرشو میدونم

-جانم

خورشیدم، خانومم، من با تو آرومم، رویامی، دنیامی، دستاتو می بوسم

سروش: خیلی دوستت دارم

چنان با احساس میگه که قلبم میریزه

خورشیدم، خانومم، من با تو آرومم، رویامی، دنیامی، دستاتو می بوسم

-منم دوستت دارم آقایی.. خیلی زیاد.. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو کنی

زیبایی، محجوبی، مغروری، جذابی، چشماتو میبندی، با لبخند می خوانی

تا وقتی اینجایی، این خونه پابرجاست، ما با هم خوشبختیم، دنیای ما زیباست

با لبخند شروع به زمزمه ی آهنگ میکنه

خورشیدم، خانومم، من با تو آرومم، رویامی، دنیامی، دستاتو می بوسم

همونجور که داره آهنگ رو با خواننده زمزمه میکنه دستم رو بالا میبره و نوک انگشتام رو میبوسه

خورشیدم، خانومم، من با تو آرومم، رویامی، دنیامی، دستاتو می بوسم

چشمام رو میبندم و غرق صدای سروش میشم.. انگار صدای خواننده رو نمیشنوم.. تنها صدایی رو که میشنوم صدای عشقمه که واسه ی من میخونه

لبخند معصومت، دنیای آرومت، خورشید تو چشمات، قدرشو میدونم

موهای خرماییت، دستای مردادیت، شهریور لبهات، قدرشو میدونم

خورشیدم، خانومم، من با تو آرومم، رویامی، دنیامی، دستاتو می بوسم

خانومم رو با یه لحن خاص و قشنگی زمزمه میکنه

خورشیدم، خانومم، من با تو آرومم، رویامی، دنیامی، دستاتو می بوسم

با تموم شدن آهنگ فشار آروم به دستام وارد میکنه و میگه: خاطرت خیلی عزیزه ترنم... هنوز مونده که بفهمی چقدر میخوامت

چشمام رو باز میکنم و غرق در نگاه مهربونش میگم: ممنونم سروش.. بابت همه چیز ازت ممنونم... خیلی وقت بود که این همه احساس خوشبختی نکرده بودم

سروش: احتیاجی به تشکر نیست چون اون کسی که باید تشکر کنه تو نیستی... این منم که باید قدردان محبتهای تو باشم.. تویی که بهم زندگیه دوباره بخشیدی و باعث شدی طعم واقعیه خوشبختی رو با همه ی وجودم بچشم

از این همه تغییر سروش خندم میگیره با شیطنت میگم:خیلی تغییر کردیا

با اعتماد به نفس میگه: چه جوری شدم؟... خیلی خوب شم؟... بپا یه بار ندزدنم

به بیرون خیره میشم و میگم: آره.. خیلی خوب شدی.. به قول سها نمونه ی بارز یه زن ذلیل واقعی...اگه همینجور به زن ذلیلیت ادامه بدی شاید مورد قبول بنده واقع بشی.. در مورد دزدیده شدنت هم نگران نباش هر کی تو رو بدزده دو روزه پشیمون میشه و برگشتت میده

سروش با چشمای گرد شده میگه: بچه پررو... به من میگی زن ذلیل؟

با مظلومیت سرمو تکون میدم... خندش میگیره

1401/10/07 20:03

اما با اخم تصنعی لبخندش رو پشت لباش مخفی میکنه و با غرغر میگه:اِ... اِ... ببین چه جوری اون جغله خانوم به زنم چیزای بد بد یاد داد

-چیزای بدبد؟

با عصبانیتی که معلومه مصنوعیه میگه: ساکت... دیگه حق نداری با سها بگردی... برات بدآموزی داره

شیطون میگم: چشم آقایی با ماندانا میگردم

با لحن با نمکی میگه: یا خدا.. بنده غلط کردم عزیزم... تو با همین سها بگردی بیشتر به نفعه منه.. این ماندانا خانوم، دوستت به خون بنده تشنه هست میترسم یهو یه چیزی یادت بده بزنی بنده رو ناکار کنی

با خنده نگاش میکنم ولی سروش همونطور با غرغر ادامه میده: شانس هم که ندارم همه اطرافیانت دشمن خونیه من هستن

-پس خیلی مراقب خودت باش.. اگه اذیت کنی حتما گزارش میدم تا بیان حسابت رو برسن

سروش: نه میبینم داری به روال گذشته برمیگردی؟

-آقای راننده حواست به رانندگیت باشه

سروش: به من میگی راننده؟

-اوهوم

سروش: بعد این ماشین مال کیه؟

-مال آقامون .. تازه اگه راننده ی بدی باشی بهش میگم از کار بی کارت کنه

سروش: امشب که این اقای راننده لقمه ی چپت کرد واسه ی همیشه یادت میمونه که آقات رو با راننده اشتباه نگیری؟

با مظلومترین لحن ممکن میگم: دلت میاد؟

دستش رو بالا میاره و محکم دماغم رو فشار میده

-آی

خشن نگاش میکنم و میگم: چیکار داری میکن؟

غش غش میخنده و میگه: فکر کردی گول اون قیافه ی مظلومت رو میخورم.. نه خانوم خانوما...هر کی ندونه من که خوب میدونم پشت این چهره ی مظلوم یه شیطون بدجنس قایم شده

میخوام جوابشو بدم که میگه: عزیزم یه خورده بخواب.. دیشب زیاد خوب نخوابیدی.. چشمات بدجور سرخ شده.. رسیدیم صدات میکنم

از این همه مهربونیه سروش بغض تو گلوم جمع میشه اما اجازه نمیم که بغض نشسته شده تو گلوم تو صدای من تاثیری بذاره.. همه ی سعیم رو میکنم و بدون هیچ لرزشی تو صدام میگم:آخه پس تو چی؟

سروش: من خسته نیستم.. هر وقت خسته شدم صدات میکنم تا تو برونی و من بخوابم

با شیطنت میگم: من که مقصد رو نمیدونم

آروم ضربه ای به پیشونیش میزنه میگه: راست میگیا.....

-خب پس بگو کجا داریم میریم تا.........

وسط حرفم میپره و میگه: بخواب خانوم زرنگ.. نمیتونی از زیر زبون من هیچی بیرون بکشی... تازه من که از شدت ذوق و شوق خوابم نمیبره پپس کل مسیر ر خودم رانندگی میکنم

با لب و لوچه ی آویزون نگاش میکنم که آقا با شیطون رو فرمون ضرب میزنه و برام ابرو بالا میندازه


با حرص چشمام رو میخندم که خنده ی ریز ریز آقا بلند میشه و بیشتر حرصم رو در میاره.. از بس حرص میخورم خودم هم نمیفهمم که کی از دنیا غافل میشم و واقعا به خواب آرامش بخشی فرو میرم

با

1401/10/07 20:03

تکون های دست سروش از خواب بیدار میشم

چشمام رو نیمه باز میکنم و میگم: هوم؟

سروش: پیاده شو

با هیجان چشمام رو باز میکنم و میگم: رسیدیم؟

میخنده و میگه: هنوز نه

-چی؟

سروش: بقیه ی راه رو باید پیاده بریم

-نه؟!

با شیطنت میگه: آره

چشم غره ای بهش میرم که میگه: پیاده شو کوچولو... دیروقته

از ماشین پیاده میشم و به اطراف نگاه میکنم.. همه جا برام غریبه و ناآشناست... هوا هم که تاریک شده

-ساعت چنده؟

سروش:یازده

-خیلی خسته ام

سروش با خنده میگه: بیخود... امشب خیلی باهات کار دارم

گونه هام از خجالت آتیش میگیرن.. سروش با دیدن قیافه ی من پقی میزنه زیر خنده و من با اخم نگاش میکنم

سروش: خب چیه؟.. قیافت خیلی بامزه شده.. وقتی خجالت میکشی خیلی خوردنی میشی

-بی تربیت... خوردنی یعنی چی؟

به سمت من میاد و با خنده دستم رو میگیره بعد با خونسردی من رو با خودش همراه میکنه و به حرفش زدنش ادامه میده: خوردنی بعنی اینکه من باشم و تو و یه رختخواب گرم و نرم... بعد من.........

چنان جیغی میزنم که هنجره ی خودم پاره میشه: سروش بس کن... خیلی بی حیا شدی

غش غش میخنده و میگه: زنمی... دلم میخواد کنار تو بی حیا بشم

-تو جدیدا در ملاعام هم همینقدر بی حیا هستی

سروش:خانمی دیگه داری بی انصافی میکنیا

-من بی انصافی میکنم؟

با مظلومیت سرش رو تکون میده

چشمامو ریز میکنم و میگم بعد اون کی بود دیشب داشت شیطونی میکرد و سیاوش از راه رسید

نگاش رو از من میگیره و با غرغر میگه: سیاوش بد موقع اومد تقصیر من چیه؟

-مگه آشپرخونه اتاق خوابته... اصلا اون روز رو چی میگی که تو سالن داشتی بوسم میکردی یهو مامان و بابا سر رسیدن

هر هر میخنده و میگه: آخه هر کار میکردم راضی نشدی بیای تو اتاق

با تاسف سری تکون میدمو میگم: تو آدم بشو نیستی

تو این چند روز از بس از این سوتیا داده بود دیگه واسه ی همه ادی شده بود.. اوایل پدرش هی براش چشم و ابرو میومد اما اون بدبخت هم کم کم فهمید که پسرش از دست رفته و دیگه امیدی بهش نیست

با باد سردی که میوزه لرزی به تنم میفته ... مانتوم خیلی نازکه و همین باعث میشه بیشتر احساس سرما کنم

سروش: سردته ترنم؟

-اوهوم.. یه خورده

سروش: مطمئنی فقط یه خورده سردته؟

با خنده میگم: خب یه خورده بیشتر از یه خورده

اون هم میخنده و کت اسپرتش رو در میاره... آروم میذاره روی دوشم... با دیدن کتش دوباره یاد صبح میفتم که مادرش چه حرصی میخورد که سروش داره اینجور لباس میپوشه... سروش با بخند به کت روی دوشم نگاه میکنه.. انگار اون هم داره به ماجرای صبح فکر میکنه

با چشمایی خندون بهم خیره میشه و بعد از چن لحطه مکث

1401/10/07 20:03

هردومون با هم میخندیم

سروش: یکی ما رو ببینه فکر میکنه خل شدیم

-آره والا... الکی خوشیم دیگه

اخم کوچولویی میکنه و میگه: کی گفته الکی خوشی.. من که خیلی هم جدی جدی خوشم.. مگه میشه تو کنارم باشی و خوشحال نباشم

-حالا یه وقت سرما نخوری آقای سرخوش

سروش: نترس کوچولو.. من مثل بعضیا نازک نارنجی نیستم

کتش رو از روی شونه هام برمیدارم و همونجور که دارم تنم میکنم میگم: احیانا که با من نبودی؟

چشماشو گرد میکنه و میگه: تو چقدر باهوشی عزیزم

عطر ادکلنش رو با همه ی وجودم میبلعم و در جواب حرفش چیزی نمیگم

سروش: بهتره سرعتمون رو بیشتر کنیم

سری تکون میدمو قدمام رو بلندتر میکنم

-سروش اینجا کجاست؟

سروش: تو فکر کن یه جایی دور از هیاهو

-سرسبزیه اطرافش من رو یاد شمال میندازه.. شماله؟

سروش: اوهوم

با خوشحالی میگم: واقعا شماله؟

میخنده و میگه:آره

دستم رو میکشه و میگه: به تو امیدی نیست... هی میگم دیروقته باز آروم آروم میای

اونقدر تند تند میره که پاهام درد میگیره

-آرومتر سروش.. با این کفشا اذیت میشم

سروش: مگه مجبوری از این کفشای 20 سانت بپوشی

قدماش رو آرومتر میکنه

-بیست سانت کجا بود.. چرا دو برابرش میکنی.. تازه تقصیر من که نیست خواهرت به زور پام کرد

سروش: از دست این دختره.. آخر منو خل میکنه

شونه به شونه ی هم راه میریم و من با ذوق به اطراف نگاه میکنم

-سروش ما دقیقا کجای شمال هستیم.. همه جا برام ناآشناست

سروش: میفهمی کوچولو

با اینکه همه جا تاریکه ولی باز یه چیزایی دیده میشه.. خونه های روستایی رو از دور میبینم و ذوق شوقم بیشتر میشه..

با خوشحالی میگم: قراره تو روستا بمونیم؟

-----

سروش: تو چه عجولی بچه.. یه خورده آروم بگیر

بدون توجه به حرف سروش باز هم به این طرف و اون طرف نگاه میکنم... دقیقا تو یه جاده ی سربالایی واستادیم که به یه روستا ختم میشه.. از همین جا خونه های کوچولو رو میبینم و غرق لذت میشم... دور و بر هم تا چشم کار میکنه کوه ها و تپه های سرسبزه

دست سروش رو ول میکنم و با ذوق قدمامو تندتر میکنم

سروش: ترنم کجا؟

بدون اینکه برگردیم میگم: دیگه تحمل ندارم میخوام زودتر به روستا برسم

با خنده خودشو بهم میرسونه و میگه: آخه مگه تو آدرسی داری که از من جلوتر حرکت میکنی؟

حرفش رو نشنیده میگیرم و میگم: سروش چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟

سروش: قشنگه.. نه؟

-خیلی.. عاشق روستا و خونه های روستایی هستم

سروش اخمی میکنه و میگه: اینجا رو خیلی دوست داری؟

-اوهوم

اخماش بیشتر تو هم میره.. دستم رو میگیره و میگه: لازم نکرده جایی بریم.. همی الان برمیگردیم

با ترس نگاش میکنم

1401/10/07 20:03

و میگم: آخه چرا؟

با جدیت میگه: جنابعالی فقط حق دوست داشتن من رو داری

چند لحظه مات و مبهوت نگاس میکنم و آقا هم لبش رو گاز میگیره تا بلند زیر خنده نزنه.. همینکه یه لبخند رو لبش میاد جیغ من هم به هوا میره

-خل... دیوونه... روانی

سروش: ممنون بانو.. با این همه صفتای گرانبهایی که به من نسبت دادین من رو شرمنده ی خودتون کردین

محکم با مشت به بازوش میکوبم که دست خودم درد میگیره

-آخ

سروش با خنده میگه: نزنی خودت رو ناقص نکنی.. بهت احتیاج دارما

با اخم میگم: ترسیم دیوونه.. یه جور گفتی برگردیم که گفتم چی شده؟

میخنده و هیچی نمیگه

-سروش تو این خونه های روستایی میمونیم

سروش: عجله نکن.. میفهمی

-از وقتی سوار ماشین شدیم تا وقتی که به اینجا رسیدیم مدام همین جمله رو تحویل من میدی

سروش: آخه جنابعالی زیادی عجولی

وقتی میبینم سروش چیزی بروز نمیده ترجیح میدم چیزی نگم.. سعی میکنم با آرامش قدم بزنم و از هوای پاک و تمیز اینجا نهایت استفاده رو بکنم...از بچگی عاشق روستاهای شمال بودم.. سروش هم اینو خوب میدونست واسه همینه که شمال رو برای گذروندن اولین شب عروسیمون انتخاب کرده... همونجور که آروم آروم پستی و بلندی ها رو رد میکنیم کم کم به روستا میرسیم اما سروش باز هم توقف نمیکنه و به مسیرش ادامه میده... حدود یه ربعی همین طور به راهمون ادامه میدیم ولی حس میکنم هر چی جلوتر میریم خونه ها کمتر میشن و مسیر رفتن هم دشوارتر میشه... بماند که با این کفشا پاهام داغونه داغون شدن... همش تقصیر سهاست هر چی بهش گفتم کفش اسپرت پام کنم قبول نکرد که نکرد

با کلافگی میگم: سروش نرسیدیم؟

سروش: خیلی زود خسته شدیا

-آخه روستا که داره تموم میشه... پس قراره شب کجا بمونیم.. تازه ی با این کفشا میتونه پیاده روی کنه؟... مخصوصا که اولین بار هم هست پوشیدم پام رو زده

سروش میخواد جوابمو بده که پام به سنگ گیر میکنه و پیچ میخوره و در نهایت باعث میشه روی زمین پرت بشم

سروش با نگرانی خودشو بهم میرسونه و کنارم زانو میزنه

سروش: ترنم خوبی؟

نفس عمیقی میکشم و دستمو به نشونه ی خوبم تکون میدم

سروش: مطمنی؟

-چیزی نیست بابا... نگران نباش فقط پام به سنگ گیر کرد و یه کوچولو پیچ خورد.. محکم نخوردم زمین

سروش: بذار یه نگاه به پات بندازم.. ببینم چیزی نشده باسشه

-نمیخواد.. فقط زودتر بریم یه جایی استراحت کنیم من دیگه جون پیاده روی ندارم

بی توجه به حرف من میگه: نه بذار نگاه کنم

-اه.. سروش میگم چیزیم نیست

سروش: حرف نباشه... فقط بگو کدوم پات پیچ خورده

با دست به پای راستم اشاره میکنم

سروش مهربون کفشم رو از پام در میاره و

1401/10/07 20:03

زمزمه وار میگه: قربون خانوم دست و پاچلفتیه خودم برم که نمیتونه روی زمین راست هم راه بیاد

ابروهام تو هم گره میخورن... نگاهی به مچ پام میندازه

- کجای این زمین راسته؟

با خنده میگه: فقط با راست بودن زمینش مشکل داری

-نه خیر.. من با کل جملت مشکل دارم... خیلی بدی سروش

سروش: آره دیگه.. اینجور مواقع سروش خیلی بده

دستی به مچ پام میکشه که دردم میگیره و باعث میشه صورتم جمع بشه

اون یکی کفش رو هم از پام در میاره و دستش رو زیر پاهام میندازه و با یه حرکت بلندم میکنه... من هم که از خداخواسته بدون هیچ اعتراضی دستام رو دور گردنش حلقه میکنم

سروش با خنده ادامه میده: اما تو این چنین مواقعی که همه چیز به نفع جنابعالی میشه آقا شوهرت میشه بهترین شوهر دنیا

ریز ریز میخندمو خودم رو بیشتر بهش میچسبونم

با اخمی تصنعی میگه: یه بار نگی آقامون کمرش درد میگیره ها

-گمشو.. به قول خودت من جوجو وزنی دارم که بخوام باعث کمر درد جنابعالی بشم

میخنده و زیر لب یه چیزای نامفهومی میگه

همینطور با شوخی و خنده و کل کل وقت میگذرونیم که یهو سروش جدی میشه و میگه: ترنم خارج از همه ی این شوخیا حالت خوبه؟... پات که درد نمیکنه

شیطون میگم: چرا.. یه خورده درد میکنه اما اگه تو همینجوری من رو تا مقصد برسونی دردم خوب میشه

سروش صورتش رو به گونه هام میچسبونه و میگه: جوجوی من زرنگ شده ها

با خنده سرمو عقب میبرم که یهو نگام به منره مقابلم میفته... نفس تو سینه ام حبس میشه.. با وجود اینکه شبه ولی باز هم همه چیز فوق العاده به نظر میرسه

ناخواسته زمزمه میکنم: سروش اینجا بهشته؟

سروش: تازه الان سبه.. تو روز باید اینجا رو ببینی

مدام با چشمام این طرف و اون طرف رو میکاوم

-سروش منو بذار زمین.. بقیه راه رو خودم میام.. گردنش رو ول میکنم که سروش محکم تر از قبل من رو به خودش فشار میده و میگه: متاسفم بانو.. تا رسیدن به مقصد جای شما همینجاست

-اِ.. سروش.. اذیتم نکن دیگه

سروش: مگه نگفتی پات یه خورده درد میکنه؟

-خوب شد دیگه.. منو بذار زمین

سروش چشمکی بهم میزنه و میگه: واقعا؟

سرمو به نشونه ی آره تکون میدم که سروش با لحن خبیثانه ای میگه: پس بهتره تو جای گرم و نرمت بمونی تا پات خوبتر بشه و دوباره درد نگیره

-سروش

میخنده و بی توجه به وول وول خوردنای بوسه ی آرومی به لبام میزنه و میگه: تو که زورت به من نمیرسه کوچولو.. پس بیخودی خودت رو خسته نکن

با ناامیدی همونجور که تو بغل سروش هستم با حسرت به این طرف و اون طرف نگاه میکنم

سروش هم ریز ریز میخنده

-کوفت

بلند میزنه زیر خنده و من بی توجه به سروش غرق زیبایی اطرافم میشم.. تک و

1401/10/07 20:03

توک ویلاهایی رو میبینم.. دیگه خبری از خونه های روستایی نیست.. دیگه تقریبا متوجه شدم که اینجا یه منطقیه ییلاقیه تو شماله که جون میده واسه ی بپر بپر و بازیگوشی

-نرسیدیم؟

سروش: نه هنوز

بعد از چند لحظه میگم: حالا چی؟

سروش: نه

یه خورده دیگه میگذره با مظلومیت میگم: سروشم

با خنده میگه: نه

-تو که نمیدونی من میخوام چی بگم

سروش: میدونم دیگه میخوای ولت کنم تا بری شیطونی کنی

-نه آقایی قول میدم شیطونی نکنم

سروش: راه نداره.. این جا جات امن تره.. از دستم در بری معلوم نیست دیگه کجات رو میزنی و ناقص میکنی

-حالا یه بار افتادما

سروش: تو بغل من میمونی تا نیفتی

-زورگو

میخنده و خودم هم خندم میگیره.. سر جاش وایمیسته و با چشم به رو به رو اشاره میکنه

سروش: بالاخره رسیدیم

1401/10/07 20:03

ادامه دارد....

1401/10/07 20:03

?#پارت_#پنجاه
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?

1401/10/08 01:47

سرمو برمیگردونم و با دیدن یه ویلای نقلی که تماما با چوب ساخته شده دلم زیر و رو میشه

با خوشحالی میگم: وای سروش ولم کن.. این ویلا ماله توهه

سروش: نه

با ناراحتی میگم: چی؟

سروش: مال ماست

-وای سروش سکته کردم... آخ جون.. تو رو خدا ولم کن بذار برم داهل یلا رو هم ببینم

بدون توجه به تکون تکون خوردنام من رو روی تخته سنگی میذاره و لوم زانو میزنه... با آرامش کفشام رو پام میکنه

-باورم نمیشه قراره تو این ویلا بمونیم

به ذوق و شوق من میخنده و هیچی نمیگه

همینکه کفشم رو پام میکنه و سریع از جام بلند میشم که مچ پام یهو تیر میکشه و دادم میره هوا

-آخ

سروش با نگرانی میگه: چی شد؟

-هیچی

با اخم نگام میکنه

میگه: ترنم

-خب یه لحظه پام درد گرفت

اخماش بیشتر تو هم میره... میخواد دوباره بغلم کنه که مظلومانه نگاش میکنم... چشماش رو ریز میکنه

-مواظبم آقایی... خودم بیام؟

چیزی نمیگه... وقتی سکوتش رو میبینم بوسه ی آرومی به گونش میزنم که باعث میشه متعجب نگام کنه

میخوام سریع به سمت ویلا خوشگله برم که آقا به پشت لباسم چنگ میزنه و میگه: کجا شیطون؟.. فقط همین؟

-اِ... سروش ولم کن... چیکار داری میکنی؟

با خنده من رو به سمت خودش برمیگردونه و تو چشمام خیره میشه

سروش: میدونی اینجا کجاست؟

-نه.. مگه باید بدونم

سروش: چند سال پیش یادته؟... گفتم یه ویلا پیدا کردم که خیلی دنج و باحاله

متعجب میگم: همین بود؟

سروش: آره... یادته چقدر التماس کردی بیارمت اینجا

-تو هم طبق معمول برام ابرو بالا انداختی و من رو نیاوردی

سروش: یادش بخیر چقدر منتم رو کشیده بودی

لبخندی میزنم و سرم رو تکون میدم

-بچه پررو تازه میگه یادش بخیر... هر کاری کردم قبول نکردی من رو بیاری.. همیشه هم اذیتم میکردی و میگفتی اگه دختر خوبی باشی شاید اجازه بدم ماه عسلمون رو تو ویلا خوش بگذرونی

میخنده و میگه:تو اون روزا که این ویلا رو خریدم خیلی درب و داغون بود ولی چون میدونستم چنین محیطی رو دوست داری ویلا رو خریدمو بازسازیش کردم... خیلی زمان بر بود ولی ارزشش رو داشت.. همه چیزش رو تغییر داده بودم و بر طبق معیارا و علایق تو ویلا رو بازسازی کرده بودم میخواستم غافلگیر بشی

با مهربونی نگاش میکنم.. لبخند غمگینی میزنه و ادامه میده: بعد از بهم خوردن نامزدی دیگه هیچوقت اینجا نیومدم اما وقتی قرار شد با هم ازدواج کنیم و دوباره همه چیز سر و سامون گرفت دلم میخواست یه جور خوشحالت کنم.. میخواستم شوق و ق گذشته رو تو چشمات ببینم اون موقع بود که یاد اینجا افتادم... میدونستم یه مهمونیه کوچیک هم ممکنه اذیتت کنه واسه همین آوردمت اینجا تا یه مدت

1401/10/08 01:48

از همه چیز و همه *** دور باشی... با اینکه طاهر به کمک نریمان و پیمان کارای شناسنامه و پاسپورتت اکی کردن ولی باز دلم یه چیز خاص میخواست... مثل این منطقه ی ییلاقیه سرسبز که لبخند رو مهمون لبات کرده

میخندم و آروم تو آغوش گرمش میرم

-ممنون آقایی... خیلی خوبی.. حتی اگه من رو اون سر دنیا هم میبردی باز هم تا این اندازه خوشحال نمیشدم.. فقط کی اومدی و ویلا رو تمیز کردی؟

سروش: به دوستم گفتم اون هم با همسرش اومد و تمام اوامر بنده رو اجرا کرد

-پس دوستت رو حسابی تو زحمت انداختی

سروش: نه بابا.. وظیفشه

از بغلش بیرون میام و با خنده میگم: ای نمک نشناس

با مهربونی میگه: این آقای نمک نشناسه پررو تونسته خانومش رو خوشحال کنه؟

-دیوونه شدی سروش... از اون سوالا بودا... من عاشق اینجا شدم.. مگه میشه خوشحال نباشم... هنوز هم باورم نمیشه که این همه واسه ی خوشحال کردن ن زحمت کشیدی... بهتره بریم داخل ویلا رو هم ببینیم

سروش: نچ.. نمیشه؟

-چی؟

سروش: همینجوری که نمیشه؟

با تعجب میگم: آخه چرا؟

سریع خم میشه و خیلی کوتاه لبام رو میبوسه

مسخ شده نگاش میکنم ولی اون با شیطنت میگه: من از این بوسه ها دوست دارم... بوسه ی روی گونه به درد من نمیخوره

------------

-سروش

با خنده دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به سمت ویلا هدایت میکنه.. همینکه به ویلا میرسیم میگه: چشماتو ببند کوچولو

ا لبخند چشمام رو میبندم... خیلیلی هیجان زده هستم... صدای باز شدن در رو میشنوم

سروش: باز نکنیا

-سروش تندتر... دیگه طاقت ندارم

سروش من رو به داخل میبره و در ر میبنده... بعد از اینکه یه خورده جلو رفتیم میگه: حالا چشماتو باز کن کوچولو

با این حرف سروش سریع چشمام رو باز کنم... لبخند از لبام پاک میشه... خشکم میزنه... نمیتونم باور کنم همه چیز همون جوریه که دلم میخواست... حتی از اون چیزی که من میخواستم هم بهتره... داخل ویلا هم همه چیز چوبیه... چشمم به یه شومینه ی سنتی فوق العاده خوشگل میفته که جلوش چند تا بالشتکهای رنگیه کوچولو وجود داره...

همه جای ویلا پر شده از عطر رز و مریم.. به زمین خیره میشم که با گلبرگهای پرپرشده ی رز و مریم مواجه میشم... گوشه و کنار ویلا با شمع های فانتزی تزئین شده و کل ویلا با همین شمع ها روشن شده

همه ی عشقم رو میریزم تو کلامم و میگم: سروش ت فوق العاده ای

دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و من ادامه میدم: قشنگترین شب زندگیم و برام ساختی

آروم پهلوم رو نوازش میکنه و میگه: در برابر خوبی ها و مهربونی های تو این چیزا اصلا به چشم نمیان... حالا هم بهتره بریم اتاق رو بهت نشون بدم... نظرت چیه؟

با ذوق سرمو تکون مبدمو

1401/10/08 01:48

میگم: آره بریم ولی سروش این دوستت و همسرش خیلی باسلیقه هستنا

چشم غره ای بهم میره و میگه: درسته من وقت نکردم بیام این چیزا رو درست کنم ولی همه ی این چیزایی رو که میبینی سلیقه ی آقاته

میخندم و میگم: حتی ایده ی شمع؟

سروش: آره

-تو که همیشه میگفتی از این مسخره باریا خوش نمیاد

سروش: میدونستم دوست داری

-ممنون سروش... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم

شیطون میگه: شما لازم نیست تشکر کنب باید عملی برام جبران کنی

با خجالت نگام رو ازش میگیرم.. من کلا آدم خجالتی ای نبودم ولی نمیدونم چرا امشب این همه از سروش خجالت میکشم... با اینکه پنج سال نامزدش بودم هیچوقت از خودش تجاوز نکرد.. من هم تقریبا همیشه لباسای پوشیده میپوشیدم ولی امشب اصلا نمیدونم چیکار باید کنم... حتی وقتی من رو مثل گذشته هم میبوسه باز خجالت میکشم شاید دلیلش اینه که میدونم قراره یه اتفاقی فراتر ا بوسه بیفته

سروش: داری به چی فکر میکنی که لپات رنگی شده

چشم غر ای بهش میرمو با جبغ میگم: سروش

میدونه امشب خجالت میکشم هی حرصم میده

همونجور که من رو به سمت اتاق خواب میبره میگه:وای وای... تو هم که مثل مامان جیغ جیغو از آب در اومدی.. فکر کنم این جیغ جیغو بودن تو ذات شما خانوماست نمیشه کاریش کرد

میخوام جواب سروش رو بدم که با دیدن اتاقی که روی در چوبیش دو تا قلب حک شده حرف زدن رو از یاد میبرم... آروم دستم رو بالا میارمو قلبا رو لمس میکنم

-چه خوشگله

سروش: نمیخوای در رو باز کنی؟

نگاهی به سروش میندازمو بعد چشمام رو میبندم.. نفس عمیقی میکشم و دستم رو به سمت دستگیره میبرم.. از همین الان مظطمنم اتاق خواب هم فوق العاده شده... همینکه در رو باز میکنم یه چیزی رو سرم میریزه.. با ترس چشمام رو باز میکنم و کلی از این گلای آماده که خشک شده هستن به همراه کاغذای رنگیه کوچولو کوچولو رو روی خودم احساس میکنم.. از این همه لطافت و نقشه های پر هیجان سروش برای غافلگیری من شگفت زده میشم... با ولع و هیجان به اتاق نگاه میکنم... روی زمین اینجا هم پر شده از گلهای پر پر شده رز و مریم... دو طرف تخت هم بادکنکای سفید و قرمز و صورتی قرار گرفته که بدون استثنا همشون به شکل قلب هستن

روی تخت هم با گلبرگهای تزنینی نوشته شده دوستت دارم تنها بهونه ی بودنم... از پشت من رو به خودش میچسبونه.. دستش رو روی قفسه ی سینم میذاره و محکم من رو به خودش فشار میده

سروش: دقیقا همون چیزیه که میخواستی... مگه نه؟

با بغض میگم: سروش تو چیکار کردی؟

سروش: کار خاصی نبود عزیزم.. تو کافیه لب تر کنی همه چیز رو برات فراهم میکنم

از شدت ذوق و شوق با صدای بلند زیر گریه میزنم

سروش

1401/10/08 01:48

میاد رو به روم وایمیسته و اول با تعجب متعجب و بعد با نگرانی نگام میکنه

سروش: ترنم چی شده؟

جوابش رو نمیدم.. به گذشته ها سفر میکنم به روزایی که از کوچیکترین نعمتها محروم شده بودم... روزایی که حتی اجازه نشدم با خونواده ام سر یه میز بشینم و غذا بخورم

شونه هام رو میگیره و آروم تکونم میده

سروش: دختر یه چیزی بگو.. تو که منو کشتی.. آخه چی شده؟

میون اشکام لبخند میزنم و بدون ملاحظه دستام رو دور گردنش حلقه میکنم.. متعجب به حرکات من نگاه میکنه

-سروش من خیلی خوشبختم... خیلی خوشبختم که تو رو دارم

نفسی از سر آسودگی میکشه و من رو از خودش جدا میکنه.. چشم غره ای بهم میره میگه: ببین میتونی شب اولی داماد رو سکته بدی

میخندم... اشکام رو آروم آروم پاک میکنه و مبگه: جانم... وقتی میخندی حس میکنم زندگی به رگهام تزریق میشه... چشمم به عکس مقابل تخت میفته... یه عکس دو نفره از دوران نامزدیمونه

---------------

-سروش؟!

سروش: جانم

-من مطمئنم بهشت هم نمیتونه این همه قشنگ و دلنشین باشه

میخنده و در رو پشت سرمون میبنده... به سمت تخت میرم و گوشه ی تخت میشینم... حتی دلم نمیاد روی تخت دراز بکشم.. از بس با سلیقه اون رو تزئین کردن... نوشته ی روی تخت باعث میشه لبخندی بزنم

سروش: خوشحالم که رای هستی

-همه ی این لبخندا و خوشیها رو مدیون تو هستم

چشمکی میزنه و میگه: نترس... جبران میکنی

چیزی نمیگم.. فقط سرم رو پایین میندازم و با انگشتام بازی میکنم

سروش: خانوم کوچولوی من چرا ساکته؟

لبخندی میزنم و میگم: چیزی نیست

کتش رو از تنم در میارم و بهش میدم

-ممنون بابت کت

سروش: خواهش بانو

کت رو از دستم میگیره و به گوشه ای پرت میکنه... بادکنکا رو کنار میزنه و جلوی پام زانو میزنه

آروم زمزمه میکنه: نفسم، خانومم، عزیزم میدونی که چقدر دوستت دارم؟

-اوهوم

سروش: میدونی که عاشقتم.. مگه نه؟

-آره ولی منظورت از این حرفا چیه سروش؟

لبخندی میزنه و میگه: ببین عزیزم میدونم هیچ جوری نمیتونم اشتباهات گذشته رو جبران کنم... هر چند دارم همه ی سعیم رو میکنم اما خب ه قول خودت یه چیزایی قابل جبران نیستن

-سروش من...........

سروش: هیس.. فقط گوش بده عزیزم.. خودم میدونم تو خانوم تر از این حرفایی که بخوای چیزی رو به روم بیاری.. حتی این رو هم میدونم که هیچوقت سرکوفت گذشته رو بهم نمیزنی ولی یادت باشه ترنم، من هیچوقت خودمو اطرافیانت رو نمیبخشم... چون همه مون تنهات گذاشتیم.. ترکت کردیم.. نابودت کردیم.. تو تک و تنها سالهای سختی رو پشت سر گذاشتی... ترنم قسم میخورم من هیچی در مورد شرایط زندگیه تو نمیدونستم.. باور کن حتی فکرش رو هم نمیکردم که

1401/10/08 01:48

خونوادت بعد از چهار سال باز هم دارن مجازاتت میکنند

-سرش فراموشش کن.. من خودم همه چیز رو میدونم

سروش: نه عزیزم.. بذار امشب خیال خودمو خودت رو راحت کنم... میخوام این رو بدونی که تا روزی که من زنده باشم اجازه نمیدم هیچکدوم از اون اتفاق تکرار بشن.. هر چی بشه هر اتفاقی بیفته.. حتی اگه دنیا هم زیر و رو بشه تو زن من میمونی

پاکتی رو روی پاهام میذاره و میگه: اما ازت میخوام این هدیه ی ناقابل رو از من قبول کنی...

بهت زده میگم: این پاکت چیه؟

سروش: چیز زیادی نیست عزیزم.. باز کن خودت میفهمی

با تعجب پاکت رو باز میکنم... یه دفترچه حساب بانکی و یه سند رو داخل پاکت میبینم

با گیجی میگم: اینا چی هستن؟

دستام رو آروم تو دستاش میگیره و میگه: عزیزم من هر چی دارم و ندارم مال توهه اما با اتفاقایی که تو این چهار سال افتاد دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم که اگه یه روزی به هر دلیلی من نبودم مراقبت باشه... نمیخوام همسرم، پاره ی تنم، همه ی وجودم هیچوقت بدون سرپناه و در مضیقه باشه

دستام که تو دستای گرم سروش هستن تبدیل به دو تیکه یخ میشن

با صدایی که به شدت میلرزه میگم: چی داری میگی سروش؟

سروش: ترنم

اشک از چشمام سرازیر میشه

با نگرانی میگه: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟

با هق هق میون گریه هام میگم: دوباره میخوای تنهام بذاری... آره آقایی؟

میخواد حرفی بزنه که دستام رو از میون دستاش بیرون میکشم و خم میشم و دستام رو دور گرنش حلقه میکنم

-سروش تو رو خدا ترکم نکن.. به خدا من سعی میکنم همنی بشم که تو میخوای.. فقط نرو

من رو به زحمت از خودش جدا میکنه و با اخم میگه: چی داری میگی ترنم؟

-تو میخوای ترکم کنی.. من میدونم

سروش: نه دیوونه... مگه من میتونم حتی یه لحظه رو به جدایی از تو فکر کنم... حتی اگه تو هم بخوای من ازت جدا نمیشم

با پشت دست اشکمو پاک میکنم ولی باز اشکای جدید صورتم رو خیس میکنند

با ملایمت میگه: خانومم آروم باش... من پیشتم.. واسه ی همیشه

-پس معنیه این حرفا چیه؟.. چرا آزارم میدی سروش؟

آهی میکشه و آروم سرش رو ری پاهام میذاره و میگه: ترنم

با صدای گرفته از بغض میگم: خیلی بدی سروش.. میدونم تو هم یه روز مثل بقیه از من خسته میشی و ترکم میکنی

سرش رو بالا میاره.. چون من رو تخت نشستم و اون مقابلم زانو زده راحت نمیتونه بغلم کنه.. روی زمین کامل میشینه و میگه: تنم هیچوقت این حرف رو نزن... مگه میشه من زنده باشم و کنار جوجوی خودم زندگی نکنم... اگه این سند و این حساب بانکی رو هم میبینی واسه اینه که من خیالم از بابت تو راحت باشه... فقط میگم اگه یه روزی یه اتفاقی برام افتاد نمیخوام محتاج کسی باشی حتی

1401/10/08 01:48

اگه اون شخص برادرت باشه

-------------

نگام رو ازش میگیرم و با داد میگم: سروش تمومش کن

قطره های اشک همینجور همینجور از چونه هام میچکن و روی دستم فرود میان

دستش رو بالا میاره و چونم رو میگیره.. مجبورم میکنه مستقیم نگاش کنم... خودش هم تو چشمام زل میزنه

سروس: همه ی اینا واسه وقتیه که من زنده نباشم وگرنه محاله تنهان بذارم

بعد از تموم شدن حرفش آروم اشکام رو پاک میکنه

-تو حق نداری زودتر از من بری سروش

آروم میناله: ترنم

-تو حق نداری سروش

سرم رو روی شونش میذارمو با صدای بلند میگم: من هیچکدوم از اینا رو نمیخوام... تو که نباشی من هیچی نمیخوام.. نه این زندگی رو.. نه این نفسا رو.. نه این لبخندا رو.. من بی تو هیچی نمیخوام سروش

سروش: هیس... آروم باش عزیزم

...

سروش: خانومم

فقط گریه میکنم و شونه هاش رو از اشکام خیس میکنم

سروش: ترنمی

...

سروش: اصلا ببخشید.. خوبه؟

...

سروش: گریه نکن دیگه

سرمو از روی شونه هاش برمیدارم

سروش: ببین با صورت نازنینت چیکار کردی؟

به صدایی که بیشتر شبیه زمزمه هست میگم: قول میدی دیگه حرف از رفتن نزنی؟

سروش: آره

-پس این تیکه کاغذا رو جمع کن

من رو یه خ ورده از خودش جدا میکنه و میگه: عزیزم بذار خیال من هم راحت باشه

با ناله میگم: سروش

ملتمسانه میگه: خواهش میکنم ترنم

آهی میکشم و با غصه نگاش میکنم

چشماش رو ریز میکنه و لحنش رو عوض میکنه با شیطنت میگه: مگه نمیگن همسر شریک زندگیه آدمه

جوابشو نمیدم

سروش: خانومی جوابمو نمیدی؟

دلم از اینجور صدا زدنش یه جوری میشه

ناخواسته سری به نشونه ی آره برای سوالش تکون میدم

با ذوق میگه: خب.. وقتی شریک زندگیه منی چرا شریک اموالم نباشی.. چرا شریک سهام شرکتم نباشی؟.. چرا شریک تک تک لحظه های خوب و بدم نباشی؟... دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشی عزیزم.. دوست دارم شریک کاریه من باشی چون تونوقت مجبوری پا به پای من کار کنی

بعد شیطون ادامه میده: تازه اونوقت ور دل خودم هم هستی.. یه عالمه کیف میکنم

با تعجب به حرفاش گوش میدم.. منظورش رو نمیفهمم

آروم زمزمه میکنم: سهام شرکت؟

حالا اون متعجب نگام میکنه: آره دیگه... مهریه ات

-مهریه؟

بهت زده میگه: ترنم حالت خوبه؟... مگه نمیدونی؟

-چی رو؟

اخمی میکنه و میگه: بگو ببینم مهریه ات چقدره؟

پیشونیم رو میخارونم و متفکر به امروز فکر میکنم

سروش منتظر نگام میکنه

هر چی فکر میکنم چیزی رو به خاطر نمیارم... زمانی که عاقد داشت خطبه ی عقد رو میخوند من مدام داشتم به سروش و آیندمون فکر میکردم واسه همین اصلا متوجه ی چیزی نشدم... حالا که بیشتر فکر میکنم به یاد میارم که

1401/10/08 01:48

حتی برای بله گفتن هم با سقلمه سروش به خودم اومدم

سروش با جدیت میگه: چی شد؟

با شرمندگی میگم: نمیدونم.. اون لحظه از بس تو فکر بودم هیچی از اطرافم نفهمیدم

خندش میگیره و میگه: دیوونه...بگو از بس تو هپروت سیر میکردم که نفهمیدم مهریه ام چقدره

-مگه مهریه ام چقدره؟

ابرویی بالا میندازه و میگه: مهمه؟

بی تفاوت میگم: فقط محض ارضای کنجکاوی پرسیدم وگرنه مهریه اصلیه من همین مهر و محبتیه که تو داری به پام میریزی

با مهربونی میگه: پس بیخیال شو

-اما...

سروش: خانومی

لبخندی میزنم و هیچی نمیگم

میخنده و از روی زمین بلند میشه.. به سمت میز میره و یه دستمال برمیداره بعد از اتاق خارج میشه متعجب به رفتارش نگاه یکنم.. یعد از چند دقیقه به اتاق برمیگرده و دوباره جلوم زانو میزنه.. دستمال خیس رو آروم روی صورتم میکشه

-سروش چیکار داری میکنی؟

------

لبخندی میزنه و میگه: دارم خوشگلت میکنم اگه همینجوری بمونی ممکنه تو رو با خون آشام اشتباه بگیرم

چپ چپ نگاش میکنم که با خنده ادامه میده: جونم... کوچلی من عصبانی شده..

-سروش معنیه این کارا چیه؟

با شیطنت میگه: آبغوره گرفتن این بدبختیا رو هم داره دیگه... آرایشت بهم ریخت عزیزم و از اونجایی که آرایشگر جنابعالی که همون خواهر بنده هستن اینجا تشریف ندارن بنده باید کارشون رو انجام بدم

-خب بار پاشم برم صورتمو بشورم

سروش: دیوونه شدی؟.. همه ی کیفش به اینه که من این کار رو انجام بدم

میخندم و سری به نشونه ی تاسف تکون میدم

ولی اون بی توجه به من با ملایمت آرایشم رو پاک میکنه و بعد بلند میشه و به سمت دیگه ی تخت حرکت میکنه

همونجور که به اون طرف تخت میره میگه: خسته ای؟

-نه زیاد... من که از اول تا آخر مسیر خواب بودم... اگه قرار باشه کسی هم خسته باشه اون طرف تویی نه من

چشمکی مبزنه و میگه: من که اصلا خسته نیستم

با تموم شدن حرفش با همون لباس بیرون خودش رو روی تخت پرت میکنه

-اِ... گلا رو خراب کردی

چپ چپ نگام میکنه و میگه: آخه دختر خوب من چی بهت بگم... این گلا که بالاخره باید خراب میشدن.. نباید که رو زمین بخوابیم

-آخه خیلی ناز بودن.. ایکاش حداقل یه عکس ازشون میگرفتیم

دستم رو میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم

با خنده میگه: هر شب رختخوابمون رو برات گل بارون میکنم جوجه طلایی... تو واسه ای چیزا حرص خور

میخندم و میگم: تو هم که م رو به هر چی جک و جونوره نسبت بده

میخنده و چیزی نمیگه

-حداقل پاشو لباست رو عوض کن... اینجوری که واسه خواب اذیت میشی

با یه حرکت جامون رو عوض میکنه... من رو روی تخت میذاره و خودش روم خیمه میزنه

شیطون ابرویی بالا میدازه و

1401/10/08 01:48

میگه: کی گفته من میخوام بخوابم

نمیدونم چیکار باید کنم... احساس معذب بودن دارم.. نمیدونم چه مرگمه

آروم زمزمه میکنم: پس من برم لباسم رو عوض کنم

ولم نمیکنه... شیطنت نگاهش کم کم میخوابه.. یه جور خاصی بهم خیره میشه

آرومتر از قبل میگم: من لباس نیاوردم.. اینجا لباس هست؟

به لبام نگاه میکنه و با انگشت اشارش به آرومی لبام رو لمس میکنه

سرش رو نزدیک گوشم میاره و با لحن ناآشنایی میگه: چرا من برات عوض نکنم؟

از شدت خجالت دلم میخواد بمیرم

بوسه ی آرومی به لاله ی گوشم میزنه و با عشق نگام میکنه

وقتی سکوتم رو میبینه چند تا از لبرگای روی تخت رو برمیداره و آروم روس صورتم میریزه

چشمام رو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: چقدر خوشبو هستن

سروش: ولی نه به خوشبوهیه تو

چشمام رو باز میکنم و نگاش میکنم... بینیش رو به بینی من میزنه و میگه: تو خوشگل ترین و خوشبوترین گل دنیایی

ضربان قلبم به شدت بالا میره... ترس و خجالت و هیجان همه با هم ترکیب میشن و حال من رو منقلبتر از قبل میکنند.. چنان قلبم تند تند میزنه که سروش میگه: هیس.. آروم عزیزم... از من که نمیترسی عزیزم؟

دلم نمیاد ناراحتش کنم

صدام میلرزه ولی به زحمت زیرلب زمزمه میکنم: نه

یه ترس خاصی تو دلم هست ولی نگاه مهربونش مانع از این میشه که بخوام اعتراف کنم

سروش: پس آروم

لبخندی میزنه و چنان عاشقونه نگام میکنه که من رو هم غرق دنیای خودش میکنه

آروم صورتم رو نوازش میکنه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟... که مال من باشی... که کنار من باشی... که همه ی دنیای من باشی

لبخندی میزنم

بوسه ای به چشمام میزنه و میگه: خیلی خوشحالم عزیزم.. که بعد از سالها دوری هیچکس نمیتونه روی تو ادعایی داشته باشه به جز من... ممنون که برگشتی ترنم.. اگه برنمیگشتی من میمردم

نفساش به صورتم میخوره باعث میشه ته دلم یه جوری بشه.. چشمای سروش بین چشمام و لبام در حال گردشه... یه خورده دستم میلرزه اما مشتش میکنم تا سروش متوجه نشه اما انگار متوجه میشه

آروم زمزمه میکنه: بهم اعتماد کن عزیزم.. از هیچ چیز نترس.. باشه خانومی

لبخند لرزونی میزنم و سرمو تکون میدم

سروش: آفرین خانومم

چنان با ملایمت باهام حرف میزنه که انگار داره با یه بچه صحبت میکنه.. از این همه مهربونی و ملایمت سروش به وجد میام.. حس خوشایندی بهم دست میده... با عشق نگاش میکنم نگاه سروش رو روی لبام احساس میکنم... آروم لباش رو روی چونم میذاره.. بوسه ی کوتاهی به چونم میزنه... بعد لباش رو روی صورتم میکشه و به لبام میرسونه... چند لحظه ای مکث میکنه که باعث میشه چشمام آروم بسته بشن و در نهایت

1401/10/08 01:48

کارش رو شروع یکنه.. چنان نرم و لطیف لبام رو به بازی میگیره که ناخواسته من هم باهاش همراه میشم

برای چند لحظه لباش رو از لبام جدا میکنه و با لبخند میگه: ممنونم عشقم

--------------

با تعجب نگاش میکنم.. نمیدونم چرا داره ازم تشکر میکنه ولی اون اجازه ی فکر کردن بیشتر رو بهم نمیده و دوباره لباش رو روی لبام میذاره... تو تک تک بوسه هاش میتونم احساس عاشقانه اش رو درک کنم... همونطور که داره من رو میبوسه با یه دستش آروم نوازشم میکنه... حس خوبی بهم دست میده... دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با عشق باهاش همراه میشم... به وضوح من هم صدای تپش های ناآروم قلبش رو احساس میکنم.. نمیدونم چقدر گذشته ولی سروش دست بردار نیست... همونجور که بوسه بارون کردنه منه آروم دستش به سمت دکمه ی مانتوم پیش میره.. تمام هیجانم فروکش میکنه و دوباره ترسی ناخواسته تو قلبم لونه میکنه

اولین دکمه رو که باز میکنه حس میکنم قلبم داره تو دهنم میاد... همین که دستش به سمت دومین دکمه پیش میره با ترس یه خورده ازش فاصله میگیرم و ناخودآگاه میگم: سروش

بدون اینکه بخوام به مچش چنگ میزنم و نگاش میکنم

سروش با چشمایی خمار نگام میکنه و میگه: جانم خانومم... چی شده عزیزم؟

بغض تو گلوم بدجور آزارم میده... به دستم که دور مچ دستش حلقه شده نگاه میکنه.. دستشو بالا میاره و بوسه به دستم میزنه.. با خجالت به خاطر رفتارم دستم رو سریع عقب میکشم و با بغض میگم: ببخشید... دست خودم نیست

با تموم شدن حرفم یه قطره اشک هم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه.. آروم سرشو پایین میاره و اشکم رو میبوسه

خشدار ولی در عین حال مهربون زمزمه میکنه: نترس عزیزم.. خودت رو به من بسپر.. نمیذارم اذیت بشی.. بذار باهم به اوج برسیم

لبام از شدت بغض میلرزن ولی زیرلب زمزمه میکنم: سروش تو فقط مال منی.. مگه نه؟

سروش: معلومه عزیزم

همنجور که نگاهم به نگاهشه به این فکر میکنم که این مرد عشقمه... همسرمه... نیمی که نه، همه وجودمه... همه دنیای من تو دنیای این مرد خلاصه میشه.. من چطور میتونم مقاومت کنم در برابر کسی که شده تمام دلیل برای نفس کشیدنم.. اصلا میتونم؟... خودم هم خوب میدونم نمیتونم

زیرلب زمزمه میکنم: هیچ جوری نمیتونم

سروش: ترنم

لبخندی میزنه و با همه ترسی که نمیتونم کنترلش کنم دستام رو دور گردن سروش حلقه میکنم و لباش رو با لبام قفل میکنم تا خودم رو به دستای مردی بسپارم که با اینکه یه روزی تنهام گذاشت ولی الان اومده که برای همیشه مال خودم بمونه

********

&& سروش&&

باحس نفسهای آروم ومنظمی که به گردنش میخوره چشماش رو باز میکنه و یکی از لذت بخش ترین صحنه های زندگیشو میبینه...

1401/10/08 01:48

قلبش پر از حس بودن میشه... با دیدن ترنم که با یه حالت معصومانه ای سرش رو روی شونه اش گذاشته لبخندی رو لبش میشینه صورت معصوم ترنم رو با سرانگشتاش لمس میکنه....موهای پریشونش رو از روی پیشونیش کنار میزنه وانگشتاش رونوازشوارروبازوهایبرهنشم یکشه... ترنم تکون آرومی میخوره نفسش رو تو سینش حبس میکنه تا عشقش رو از خواب بیدار نکنه... با فرود اومدن دست ترنم روی سینش حس خوشایندی بهش دست میده... با یاداوری دیشب لبخندش پر رنگ تر میشه...سرش رو تو خرمن موهای ترنم فرو میکنه و به یکی شدنشون فکر میکنه... وقتی یاد بیقراری های دیشب ترنم میفته دلش آتیش میگیره.. وقتی ترنم به مچ دستش چنگ زده بود دلش میخواست قید تمام خواسته ها و نیازهای خودش رو بزنه و به ترنم بگه عزیزم اصلا کاری به کارت ندارم راحت بخواب اما از اونجایی که دکتر بهش هشدار داده بود هر وقتی که قرار باشه رابطه ی اولتون شکل بگیره حال و روز ترنم همینجوری میشه سعی کرد با آرامش به ترنم بفهمونه که همه چیز خوبه... ترنم رو اینجا آورده بود تا زودتر اون رو به زندگی برگردونه.. میتونست دیشی هم مثل تمام این مدت جلوی خودش رو بگیره اما دلش نمیخواست با تعلل ترس ترنم رو بیشتر کنه... دیشب ترنمش بیقرار بود جوری که حین رابطشون به گریه افتاده بود و هق هق میکرد انگار میخواست تمام فشارها و کمبودهایی که تو این چند سال تحمل کرده بود رو بیرون بریزه انگار تحمل این عشق بازی دیوونه کننده رو نداشت انگار باورش نمیشد همه جوره مال هم شدن چقدر زیر گوش ترنم حرفای عاشقونه زمزمه میکرد و اون رو محکم به خودش میفشرد... اونقدر قربون صدقش رفت.. اونقدر نازش رو کشید.. اون با ملایمت رفتار کر تا تونست ترنمش رو آروم کنه... حتی در عین رابطه هم بعضی وقتا اشک تو چشمای عشقش جمع میش.. خیلی طول کشید تا ترنم همراهش بشه... تا جواب بوسه های پرحرارتش رو بده... تا یه خورده خجالتش بریزه.. تا یکم ترسش کمتر بشه

به صورت عشقش زل میزنه


-------

دیشب دوست نداشت ترنمش ازش بترسه اما میترسید... خوب میدونست ترس ترنم بیشتر از اینکه جسمی باشه روحی هستش.. ترنمش سالها پیش قلب و روحش رو بهش باخته بود و اون با بی انصافی تنهاش گذاشته بود و الان داشت تاوان اشتباهش رو پس یداد... این رو خوب میدونست که ترنم از این میترسه که با تقدیم کردن جسمش باز هم عشقش تنهاش بذاره.. خیلی تلاش کرد تا موفق شد ترنم هم زیر گوشش نوای عاشقانه سر بده... میدونست رسیدن شون به هم پایان همه چی نیست میدونست.. باید بیشتر از قبل هوای ترنمشو داشته باشه... میدونست چقدر ترنم از اینکه دوباره از هم جدا شن میترسه... همه ی اینا رو میدونست و

1401/10/08 01:48