94 عضو
فصل پنجم (بیماری?)
#پارت70
اون روز باهمه غمام برای برای مرادی هم عزاداری کردم...
با تموم بدی هایی که در حقم کرده بودباز دلم یراش می سوخت...
اقای سبحانی باز اومد عیادت...
و گفت کاری به حرف خونوادش نداره و باید ما باهم ازدواج کنیم... می گفت الانم دیره...
ولی من واقعا در شرایطی نبودم که به ازدواج فکر کنم...
باز پسش زدم گفتم برو پی زندگیت...
من جز بدبختی چیزی برات ندارم...
ولی لبخند زد... لبخندشو هیچوقت یادم نمیره ....دلمو قرص میکرد باکارهاش...منو عاشقتر میکرد با حرفاش....
گفت :
_تو کلید بهشتی خبر نداری...
چند وقت بعد خونوادشو اورد خونمون...
معلوم بود راضی نیستن ولی اومده بودن
خداروشکر خواهرم بهتر شده بودو ما به داداشم رضایت داده بودیم...
اون شب قرار بود داداشم هم باشه ولی انگاری روش نشده بود...
قول و قرار بله برون و ازمایشگاه رو گذاشتیم...
روز ازمایشگاه مادرشم بود...
باقیافه حق به جانب نگاهم کرد...
کلی خط و نشون برام کشید...
و گفت:
_ پسرم از ارث محرومه...
باید بعد عقد بری گدایی...
مات نگاهش میکردم....
الان با من بود این حرفارو....
مگه من چیکار کردم!!!!
خیلی دلم میخواست همه چیو به پسرش بگم....
ولی نگفتم....نمیدونم چراا!!!!!!
کلی گریه کردم اون روز...
قیافم قرمز شده بود...
سبحانی نگاهم کرد...بهم گفت چیزی شده ....چرا پکری....
چیزی نگفتم ....فقط گفتم سرمدرد میکنه...
ازمایشو دادیم...
فردا جواب حاضر میشد...
روز بعد خودش رفت جواب رو گرفت...
و رفت محضر نوبت بگیره...
خونوادش حتی شناسنامه شو قایم کرده بودن...
چند روز عقد عقب افتاد...
کلی گشت ولی شناسنامه پیدا نشد...
محضر دارم گفت بی شناسنامه عقد رو انجام نمیده...
رفتیم اداره ثبت و احوال...
از محضرم نامه بردیم تا شاید زودتر شناسنامه بهش بدن...
گفتن با این نامه حدود 20 روز دیگه شناسنامه جدید امادس...
_چقدر دیر... نمیشه زودتر...؟؟؟ گفتن «نه...»
داییم وقتی فهمید...
با چندتا تلفن و اشنابازی کاری کرد 12 روز بعد شناسنامه بگیره...
روز عقدمون کسی محضر نیومد... دوتا از داییام بودن و دایی سبحانی و مامان من عقد کردیم
بی هیچ سر و صدایی...
بعد عقد شاید دو روز بعد...
بهم گفت که اون روز تو بیمارستان چرا چشماش قرمز بوده...
گفت :
_پرستو تو مریض شدی و باید زودتر بریم تهران برای مداوا...
تعجب کردم اخه من مشکلی نداشتم که ....
گفت :
_لاغر شدنم... خون دماغ شدنم... اینا همه علائم بیماریمه و زود باید درمان شم و زود خوب میشم
هر چی گفتم مریضیم چیه نگفت...
18 اسفند تاریخ عقد مون بود ... ما سه روز بعد عقد تهران بودیم... کلی ازمایش ازم گرفتن...
از نخام نمونه برداری شد...
سی تی اسکن شدم...
ام ار ای شدم...
و دکتر
#پارت71
گفت:
_
درسته اون دکتر درست گفته خانوم شما بیمارین...
ولی نوبتای درمان پرن.... تعطیلات عیدم تو راهه...
برین 17 فروردین بیایین برای شروع درمان
هیچ کسی نگفت من چه دردی دارم...
کلی تو فکر بودم...
ولی همسری بهم کلی امید داد... اون چند روز اخر سال و دو هفته تعطیلات ما همش تو تفریح و کوهنوردی و طبیعت گردی بودیم...
من همه دردام اون مدت فراموش کرده بودم...
روز 12 فروردین اعلام کردیم میخایم بریم ماه عسل و از اونجا بریم سر خونه و زندگیمون....
#پارت72
ماه عسل قرار بود بریم مشهد...
از لحظه ای که راه افتادیم همه چی گل و بلبل بود...
یک ساعت بعد از خروج از شهر... کنار رودخونه چادر زدیم...
اتیش درست کردیم...
چای خوردیم...
ماهی گرفتیم...
و ایین شب زفاف رو همونجا بجا اوردیم... ??
خدارو اون لحظه شکر کردم...
که هم امانتدار خوبی بودم...
هم اینکه خدا بهم یه مرد درست و با معرفت عطا کرده...
تو راه دو بار خون دماغ شدم...
که کلی باعث غصه خوردن همسری شد...
نزدیک نیشابور لاستیکای ماشین ترکید و منحرف شدیم تو شونه خاکی جاده....
من از هوش رفتم...
چندتا ماشین وایسادن و بهمون کمک کردن منو بردن بیمارستان
چند ساعت بعدم مرخص شدم... بعد تعمیر ماشین راه افتادیم... رسیدیم مشهد...
رفتیم پابوسی...
بالای سر اقا صیغه عقدمون رو دوباره خوندیم...
و قول دادیم یه عمر شریک تلخ و شیرینی همدیگه باشیم...
اونجا رو به رو گنبد طلا نشستیم همسری گفت...
_ببین پرستو میخوام باهات روراست باشم تو مریضی سرطان خون داری واون شب تو بیمارستان اینو متوجه شدم
ازت میخوام قوی باشی و مبارزه کنی و خوب بشی و برام بمونی...
فقط نگاهش میکردم...
چراناراحت نبودم....
چرا غصه نمیخوردم...
یعنی مشکلات انقدر پوست کلفتم کرده بود....
نگاهمم به گنبد طلایی بود...
اشکام روگونه هام سر خورد...
من باید قوی باشم....
اره باید قوی باشم...?
روز بعد نامه دکتر تهران رو بردیم بیمارستان و نوبت برای شیمی درمانی و اشعه درمانیمو گرفتیم...
من باید از 27اردیبهشت میرفتم اشعه درمانی...
خیلی قرص و امپولم برام نوشتن...
قرار شد مشهد بمونیم و همسری همونجا ادامه تحصیل بده و کار پیدا کنه...
رفتیم خونه دوست مرادی... همون پیر مرد مهربون...
بهمون یه سوییت اجاره داد...
و کلی هم هوامونو داشت...
گفت عموی منه و از این به بعد روش حساب باز کنم...
عمو رجب هر روز بهم سر میزد... برای محمد کار پیدا کرد...
بهمون اساس اولیه زندگی رو داد...
خودش و زن و بچه هاش طبقه بالای ما زندگی می کردن...
هر روز اذان صبح و مغرب با محمد می رفتیم حرم نماز می خوندیم... محمد تو یه مکانیکی کار می کرد...
عصرام از 5به بعد می رفت سر ساختمون کارگری...
بیشتر وقتا ناهار و شامم خودش درست میکرد...
میگفت تو فقط استراحت کن...
هیچ کسی تو اون روزا زنگ نمیزد و احوالمون رو نمی پرسید
مادرم از اینکه خونواده محمد ترکش کردن ناراحت بود...
وبه همین خاطر باهامون سرسنگین رفتار میکرد...
ولی برام ماهانه پول میفرستاد
ولی در عوضش عمو رجب و خونوادش کلی بهمون محبت میکردن...
اول اردیبهشت بود...
اون روز محمد ظهر خونه بود... داشت غذا میپخت...
که من حالم بهم خورد...
بالا اوردم...
زود منو برد
درمونگاه سر
درمونگاه سر کوچه
بعد معاینه و ازمایش گفتن باردارم...?
#پارت75
تهران امپول و قرصارو از ناصر خسرو تهیه کردیم...
برگشتیم مشهد...
بعد امپول اسهال شدید شدم.... شیاف اول رو گذاشتم....
شیاف دوم روگذاشتم...
صبح که بیدار شدم...
خاستم از تخت بلند بشم...
چیزی اندازه جگر گوسفند ازم افتاد...
از ترس داد زدم...
محمد اومد...
دلداریم داد...
بردم حموم...
بعدم سریع برد بیمارستان....
بعد سونو گفتن بچه افتاده...
بردنم اتاق عمل برای کورتاژ...
تا لحظه رفتن تو اتاق عمل...
فقط گریه میکردم...
محمد بعد عملم...
دیگه مطمئن شده بود خوبم... برگشت خونه...
اون خونارو دفن کرد...
فرش رو شسته بود...
تمام لباسامم با دست شسته بود...
روز بعد مرخص شدم...
عید قربان بودهمه شاد بودن جز من...
هفته بعد دوران درمانم شروع شد...
تو این مدت محمد درسش تموم شد...
به منم کمک کرد دوباره دانشگاه برم...
درس بخونم...
کمی بهتر شدم...
بیماری کمرنگ شده بود... دوتامون امیدمون بیشتر شد... من استخدام شدم...
ماه بعدش محمد تو همون اداره استخدام شد...
باهم همکار شدیم...
همه چی انگار داشت خوب میشد...
تو همون دوران کارمندی تحصیلمو ادامه دادم...
فوق لیسانسمو گرفتم...
این ارامش خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنین تموم شد... بیماریم وخیم شد...
دوباره شب و روزم شد بیمارستانو درد کشیدن...
محمدم دیگه خسته شده بود...
ولی کنارم بود حتی برای خریدن بعضی از داروهام میرفت ترکیه و برمیگشت...
کلی نذر و نیاز کرد تا خدا منو شفا بده...
هیچ شبی نبودکه محمد بالا سرم قران نخونه و گریه نکنه و از خدا شفامو نخاد...
ولی من هر روز بی جونتر میشدم توی اون دوسال 4بار رفتم اتاق عمل با عملای سنگین...
تقریبا چیزی از پس انداز محمد نمونده بود...
دوتا وام سنگینم گرفته بود...
بار اخر که از اتاق عمل بیرون اومدم...
شبش به محمد گفتم طاقت جداییمونو ندارم...
ولی نمیتونم ببینم تو جوونیت پای من بره برو زن بگیر...
ولی به منم سر بزن لااقل این ته مونده عمرم هفته ای دوبار بیا دیدنم...
محمد عصبی شد...
گلدون رو طاقچه بیمارستان رو شکوندو رفت....
فصل ششم(خیانت)
#پارت76
از وقتی مرخص شدم...
هر روز به محمد میگفتم بره زن بگیره...
هر روز دعوا داشتیم...
ولی کم کم حرف من روی محمد اثرات بدی گذاشت...
اون یه پروژه تهران گرفته بود... من بخاطر روند درمان نمیشد برم تهران مشهد موندم...
کم کم محمد دیرتر میومد سر میزد...
تلفناش کمتر شد...
وقتی هم میومد بیشتر تو گوشیش بود...
یهو از خودش عکس میگرفت میفرستاد...
اخلاقش عجیب شده بود...
عمو رجبم بهم اخطار داد...
دخترم بیشتر مراقب زندگیت باش...
ولی من از بس که به محمد اعتماد داشتم به هیچی شک نکردم...
تا اینکه یک ماه کامل محمد خاموش بود...
و فقط سه بار بهم زنگ زد...
عیدم نیومد...
گفت پروژه کار زیاد داره...
اداره بهش ماموریت داده...
از این حرفا...
منم فقط روند درمانمو پیش بردم...
کاری به محمد نداشتم...
بهتر شده بودم...
ولی دکترم گفت این ارامش قبل طوفانه...
بیشتر رعایت کن...
دیگه استعفا دادم وخونه بودم...
یه روز عمو رجب صدام کرد و گفت دخترم عصر بیا بریم تهران سر وقت شوهرت...
به نظرم چیزی هست که تو بی خبری...
گفتم الکی نگرانی عمو...
محمد کارش درسته...
همون شب کسی ناشناس بهم زنگ زد...
عمو رجب جواب داد...
گفت نگهبان کارگاه بتن سازی محمد ایناست....
گفت محمد رو گرفتن بازداشتگاهه
بیان کاری براش بکنین...
عمو رجب رفت تهران...
منو نبرد...
یه دختر 18ساله تو کارگاه بوده... دوتا کارگر افغانی خاستن بهش تجاوز کنن...
محمد دیده بود مداخله میکنه... کار به درگیری رسیده و پلیس همه رو گرفته بود...
عمو رجب با سند خونه خواهرش که تهران بودن محمد رو ازاد میکنه...
ولی می فهمه اون دختر دوست محمد بوده و اون روز رفته دیدنش کارگاه...
محمد منکر میشه و عمو رجب رو تهدید میکنه...
اگه به من بگه و بلایی سرم بیاد وای به حال عمو...
عمو رجب همه چیزو بهم گفت... من خویشتن داری کردم و به روی محمد نیاوردم
کلی فکر کردم...
و یه نقشه خوب کشیدم... قرار شد کاری کنم که محمد چند وقت خونه بمونه...
و کاری کنم این ماه باردار شم...
دکتر رفتم...
کلی قرص و امپول داد...
استفاده کردم...
محمد بخاطر اینکه لو نره...
اومد خونه...
اون چند روز رابطه داشتیم...
ولی به گرمای قبلنا نبود...
ولی هیچ کدوم از رابطه ها منو باردار نمیکرد ...
دیدم اینجور فایده نداره...
با یه ماما مشورت کردم...
گفت با اپلیکاتور منیشو از روی شکمت جمع کن بریز تو...
شاید برات بگیره...
باتموم ناامیدیم اینکارو کردم...
اصلا نمیدونم چرا داشتم چنین کار احمقانه ای میکردم...
ولی اون چند شب تا اون میرفت دستشویی یا حمام خودشو بشوره...
سریع منی که ریخته بود رو بدنمو با دستگاه ریختم تو...
اون رفت تهران...
سه روز بعد باز خبر
اومد
#پارت77
دستگیر شده اینبار تحمل نکردم...
خودمم رفتم تهران ازاد شد... خواست منکر بشه...
رفتیم امامزاده صالح...
اونجا قسم خورد...
که رابطه ای در کار نیست...
فقط نگران اینده این دختره... داره بهش کمک میکنه...
و ازم عذر خواهی کرد...
اوردم مشهد...
قرار بود پروژه رو تحویل کسی دیگه بده و برگرده...
یه هفته گذشت...
صبح خواستم بهش زنگ بزنم... پروفایلشو دیدم زده بود Aدوست دارم...
دنیا رو سرم خراب شد...
ولی خودمو کنترل کردم...
بهش زنگ زدم...
بجاش یه دختره گوشی رو برداشت...
کلی چرند بارم کرد...
گفت تو که زنش نیستی...
این اگه زن داشت چرا تو این 5ماه من نفهمیدم...
قطع کرد...
زنگ زدم شرکت...
گفتن پروژه رو فروخته استعفا داده بود از اداره...
به خواهر زادش زنگ زدم...
گفت شرمنده زندایی دایی محمد رفته خارج...
دیگه هم بر نمیگرده...?
#پارت78
به همین راحتی ترکم کرد... نه غیر ممکنه... رفتم تهران... سرکارش پرسوجو کردم... همه میگفتن خواهر من با اون دختره مواد فروش گذاشت و رفت کجای کاری
رفتم در خونه داداش بزرگش... اونا باهم سر اون پروژه بودن... گفتن 5ماه پیش بلیط سفر به کیش این دختر رو تو کتش دیدیم... دعوامون شده... ولی گفته زنم مریضه بهش نگین... ماهم ترسیدیم بهت بگیم... حالت بد بشه... الانم هر جا باشه خودم برات پیداش میکنم...
20 روز تهران خونه برادرش بودم... کلی گشتیم... اثری ازش نبود... همزمان بلیط هوایی 4جا رو گرفته بود... ولی با هیچ کدوم نرفته بود... دلم میگفت همین تهرانه...
کلی بهش ایمیل دادم... تو تلگرام پیام دادم... تو وات ساپ... ولی هیچ کدوم رو نخونده بود...
دیگه از گشتن ناامید شدم... خاستم برگردم مشهد... شهادت امام جواد نزدیک بود... از خونواده برادر شوهرم تشکر کردم... و برگشتم مشهد...
روز شهادت امام جواد... به رسم عربای منطقه خودمون... غروب پیراهنمو از قسمت سینه چاک دادم... و از امام جواد خاستم... چراغ خونمو خاموش نکنه... رفتم حرم امام رضا برای عزاداری... چند ساعتی بودم... گوشیم زنگ خورد... وات ساپ بود... همسرم بود...
جواب دادم... حرف زدیم... گفت خسته شده... و برای همیشه رفته از ایران...
گفت هیچ زنی تو زندگیش نیست... فقط دیگه تحمل زندگی با منو نداره...
هرچی گریه و زاری کردم... براش مهم نبود... و بی رحمانه گوشی رو قطع کرد... خیلی زنگ زدم... ولی خاموش بود... با دل شکسته اومدم خونه
دلم گرفته بود... خوب غذا نمیخوردم... خوب نمیخوابیدم... همش فکر و خیال داشتم... روزگارم سیاه بود... عمو رجب خیلی مراقبم بود... کلی خودشو زن و بچه هاش دلداریم میدادن... ولی بی فایده بود...
یه روز تو حرم نشسته بودم... باب الرضا... کنار یه ستون تکیه داده بودمو... گریه میکردم... یه خانومی اومد کنارم نشست و کلی با امام رضا حرف زد... فهمیدم مسلمان نیست... یهودی بود...
سولماز اسمش بود...
سجده رفت و کلی با خدا حرف زد... گفت امام رضا رو واسطه کردم... امروز دیگه جوابمو بده... از امروز 40 روز میام همین نقطه... این اقارو واسطه میکنم... مسلمونا میگن رئوفه... مهربونه... ضامن اهو شده... من که بشرم... ضامن منم میشه... با این ضمانت باز نمیخای جوابمو بدی خدا...
از سجده بلند شد... کنارم به ستون تکیه داد...
گفت تو مسلمونی... گفتم فکر میکردم هستم... الان که تو رو دیدم... فهمیدم سالهاس تو خواب غفلتم...
خندید... مگه من چه جوریم... گفتم من تا حالا اینجوری با خدا حرف نزدم... به امام رضا اینجوری نگاه نکرده بودم... تو چقدر دیدت بازه... چه خوب امام رو میشناسی...
گفت مشکلی داره و بخاطر مشکلش همه کار کرده... یه اخوند تو تهران گفته... برو
#پارت 79
ازمایش دادم...
درست بود...
من باردار بودم...
عکس ازمایشمو برای محمد فرستادم...
چند هفته بعد ایمیلشو چک کرد و دید...
گفت این دروغه...
من کاری نکردم که تو باردار شی...
نقشه خوبی نیست...
بشین زندگیتو بکن...
درک کن ما به درد هم نمیخوریم... لیاقت تو یکی مثل همون مرادی بود...
من زیادی بودم برات...
دلم اون روز واقعا شکست...
محمد داشت چی می گفت
با دل شکسته رفتم حرم با امام رضا درد و دل کردم...
اومدم خونه...
به داداشش ماجرا رو گفتم...
که باردارم و محمد گفته خارجه و بر نمیگرده...
دو سه روز بعد...
یکی از داییام و داداشای محمد اومدن مشهد...
همگی گفتن باید بچه رو سقط کنی و برگردی خونه وطلاق بگیری...
وقتی گفتم اینکارو نمیکنم عصبی شدن...
داداشاش گفتن ما که نه کاری به اون بچه داریم نه کاری باتو... رفتن...
بعدش داییم کتکم زد و تهدیدم کرد که باید بچه رو بندازم و برگردم خونه دستم ترک خورده بود...
دختر عمو رجب بردم دکتر...
داییم عمو رجب اینارو تهدید کرد... به خاطر موقعیت شغلی داییم واقعا هرکاری ازش برمیومد...
وقتی از دکتر برگشتم...
یه نامه برای عمو رجب نوشتم و از اونجا زدم... بیرون...
نمیخاستم براشون مشکلی پیش بیاد... رفتم حرم... پول زیادی نداشتم... 700 هزار تومن... اگه میرفتم مسافرخونه... برای یک ماهم کافی بود... ولی ریسک نکردم...
رفتم حرم...
روز بعدم دنبال کار گشتم... یه هتل بهم کار و جای خواب میداد... حقوقشم بد نبود... یک میلیون و دویست هزار... ناهار و شام و جای خوابمم تامین میکردن...
قبول کردم...
تا حالا از اینکارا نکرده بودم...
دو هفته اونجا بودم... کارش سخت بود...
باید 18تا اتاق رو تمیز میکردم... 18تا دستشویی و حموم... راهرو و راه پله ها...
برای منی که بیمار بودم و باردار خیلی سخت بود
بعد دو هفته دیدم رفتار صاحب هتل داره بد میشه...
انگاری بهم چشم داشت...
کم کم دیدم حدسم درسته...
ازش خاستم حقوقمو تسویه کنه...
میخام برم...
شروع کرد به اراجیف گفتن... گفت بیا صیغه ات میکنم...
خونه و زندگی برات میسازم...
من به جای اون خجالت میکشیدم...
مرتیکه بی شرم...
حق و حقوقمو نداد...
اومدم حرم...
کلی با امام رضا حرف زدم...
ازش خاستم هوامو داشته باشه... از محمد به خدا و امام رضا شکایت کردم...
گفتم امام رضا یادته همین جا قول داد شریک تلخی و شیرینی زندگی هم باشیم...
ولی زد زیر قولش...
من که یک سال کامل بهش گفتم نه...
اون اصرار کرد به ازدواج
ولی ببین الان چیا بهم گفت... چیکارم کرد...
خدایا من چه گناهی کردم...
تو چرا به من زندگی اروم نمیدی...
چرا من نباید رنگ خوشی ببینم...
مگه چیکارت کردم خدایا...
اون شب فهمیدم حرم یه قسمت داره...
میشه از ساعت 11شب تا
اذان صبح
#پارت81
کلی با فندقام حرف زدم...
کلی بهشون قول دادم...
قول دادم باباشونم برمیگرده... گفتم بابا محمد نمیدونه...
خدا شمارو بهش داده...
بدونه با سر برمیگرده...
7شبانه روز براتون جشن میگیره عصر رفتم دنبال کار...
بعد کلی گشتن...
کار پیدا کردم تو یه کارخونه کیک و ویفر سازی کارگر میخاستن...
رفتم و استخدامم کردن...
از 7صبح تا 6عصر...
از مشهد یه ساعت دور بود... ازساعت 6با سرویس کارخونه می رفتم...
و7شروع به کار میکردم...
باید پای دستگاه بسته بندی وامیستادم...
برای ناهار و نماز 30 دقیقه تایم استراحت داشتیم...
بیشتر از دوبار حق نداشتیم دستشویی بریم...
زن حامله هم که راه به راه دستشویی میره...
ولی توکل کردم به خدا...
چند روز اول برام سخت بود...
ولی ادامه دادم...
بچه هام خرج داشتن...
باید براشون همه چیز مهیا می کردم...
تا اینکه محرم از راه رسید
پای منبر یکی از روحانیون حرم نشستم...
گفت ایه وَ لَسوفَ یُعطیکَ ربُّکَ فَتَرضی رو روزی 102 بار بخونین...
برای رفع مشکلات حل نشدنی شمارو کفایت میکنه...
منم از شب اول محرم شروع کردم به خوندن...
هر شب تو مجلس عزای سیدالشهدا بودم...
برای پدرشون عکس سونو رو فرستادم ولی ننوشتم دوتا هستن...
شب ده محرم... بهم زنگ زد... گفت کم دروغ بگو...
تو که دورغ گو نبودی...
بچه از کجا اومد...
منم راستشو گفتم چیکار کردم... کلی فحشم داد و قطع کرد...
از اون شب هر شب دوست دخترش از پیاماشون عکس میفرستاد...
از تفریح کردنشون عکس میداد... منم هی بلاکش میکردم... باز با آیدی دیگه پیام میداد...
امیدمو از دست ندادم...
از خدا خاستم زندگیمو درست کنه...
همه چی رو به راه بشه...
تو کتاب سولماز گفته بود...
هر روز سوره حمد را با یه ورد عجیب بخونم...
محمد بر میگرده... اونم هر صبح و هر شب می خوندم
اولین حقوقمو گرفتم???
اون روز رفتم رستوران و بعد مدتها غذای خوبی خوردم...
دلم هوس هندونه کرده بود?
چند وقت بود... که هندونه میخاستم...
ولی جایی رو نداشتم که برم هندونه را قاچ کنم بخورم...
اصلا وسیله قاچ کردنشم نداشت... ???
تازه گرونم بود...
من باید پول جمع میکردم...
باید جایی رو اجاره میکردم... وسیله میخریدم...
سیسمونی بچه ها...
از ترس داییم نمیشد با مامانمم تماس بگیرم...
میترسیدم از طریق مامان پیدام کنه... بچه هامو ازم بگیره...
روزای سختی بود... گشنگی... تشنگی.... نبودن حموم.... امکانات زندگی... بیماری خودم
فقط وجود فندقام باعث میشد ادامه بدم...
#پارت82
تو اون روزای سخت کسی رو نداشتم...
فقط یه امام رضا رو داشتم و خدای بالا سرم...
و فندقای تو شکمم??
صبحا بعد نماز میرفتم...
کیک میخریدم و میخوردم و منتظر اتوبوس تا برم سرکار... ناهارم کارخونه...
ماهی دوبار غذای خوب میداد... بقیه روزا... حلوا... عدسی... پوره سیب زمینی... سبزی و پنیر... گوجه و خیار بود...
نگران رشد بچه ها بودم...
چند بار رفتم کبابی و رستوران شام خوب خوردم...
ولی دیدم پولم داره کم میشه... دیگه نرفتم...
وسطای ماه دوم کاریم بود...
که یکی از بچه ها چغولیمو میکنه و اخراج میشم...
اونا زن باردار نمیخاستن...
وقتی فهمیدن باردارم و شوهری نیست بیاد محل کارم...
فکر کردن خرابم...?
اشغالم... دزدم... عوضیم...?
کلی فحشم دادن و بیرونم کردن... نزدیک نیم ساعت پیاده روی کردم...
تا اینکه یه خانم سوارم کرد... رسوندم در حرم... وکیل بود... حرفامو که شنید...
گفت برم دفترش... منشی میخاست...
گفت شبم تو دفتر میتونم بخابم... همه چی هم داشت حموم و توالت... جای خواب...
خوشحال شدم... قرار شد از فردا برم اونجا سرکار...
خدایا شکرت تنهام نمیذاری...
شب تو حرم با یکی از خدام که چند وقت بود باهاش دوست شده بودم...
تعریف کردم ماجرای امروزمو... گفت نرو...
معلوم نیست این ادم کیه و چی تو ذهنشه...
همین جا بمون... درسته بالش زیر سرت نیست... پتو روت نیست...
ولی خونه امام رضاس امنه...
راست میگفت...
ولی فردا رفتم دفتر کار طرف رو دیدم...
ادم معقولی بود... حاضر شدم براش کار کنم...
ولی گفتم حرم راحت ترم... گفت هر جور مایلی... اصراری نکرد... چند روز پیشش بودم... که طرف یکی از موکلینش زده بود لت وپارش کرده بود...
گفت دفتر رو تعطیل کنم...
کلیدارم بدم همسرش...
باز بیکار شدم...?
نوبت دکترم داشت...
با کلی ازمایش... پول زیادیم نداشتم...?
مجبور بودم بخاطر سلامتی بچه هام برم...
رفتم ازمایشارو دادم... دکترم رفتم...
گفت وزن بچه ها کمه... ?
باید بیشتر به خودت برسی...
کلی ویتامین و دارو برام نوشت... برنامه غذایی و خوابم بهم داد...
دلش خوش بود...
با اینهمه مشکلات من میتونستم روزی 12 ساعت بخابم؟
کجا رو داشتم که بخابم...
بازم گشتم دنبال کار...
جایی بود انباردار خانم میخاستن...
چناران بود... بیرون مشهد...
ماهی 1و نیم میدادن... ولی شب کاری بود...
از 7غروب تا 7صبح...
ناچار بودم... رفتم...
اون روزا کمر درد داشتم... ویار داشتم... استفراغمم تمومی نداشت...
بخصوص از 4صبح تا 11 ظهر... ولی تحمل کردم...
روزام خدام حرم تو اسایشگاه میذاشتن بخابم...
حتی برام غذای حرمم میاوردن... عصرام اشپزخونه حرم کار میکردم...
خدام اونجا برام کار رو جور کرده بودن...
خسته میشدم ولی مجبور بودم... پس
اندازی
نداشتم...
سزارین بچه ها نزدیک 4تومن خرج داشت...
سیسمونی میخاستن...
خونه باید اجاره میکردم... خدایا کمکم کن...
یه روز تو راه برگشت به حرم دزد کیفمو زد...
چیز مهمی توش نبود جز شناسنامه و عقدنامم و سونوی فندقام
#پارت 83
رفتم کلانتری جریان رو گفتم...
قرار شد پیگیری کنن...
چند وقتی گذشت خبری نشد... گفتن برو برای شناسنامه اقدام کن... رفتم...
ولی شناسنامه شوهر و نامه از محضر خاستن و من به هیچ کدوم دسترسی نداشتم...
گفتن برو دادگاه پیگیری کن... رفتم دادگاه...
گفتن این اقا اصلا زن نداره? استعلامو نگاه کردم...
اره اسم من توش نبود...
گفتم غیر ممکنه??
گفتن ازش شکایت کن و هر شاهد و مدرکی داری بیار...
منم ناچارأ شکایت کردم...
شهود عقدم رو خاستن...
نامه از محضر دارم فرستادن... شهودم نیومدن...
کلی التماس کردم... نیومدن... قاضی گفت جایی بوده بیاد برات به عنوان شوهر امضا کنه...
یادم افتاد کلی بیمارستان وقت عمل برام امضا کرده... برای کورتاژ بچه اش امضا زده... تازه حکمت تک تک اون روزا برام روشن شد... به اون بیمارستانا نامه دادن... جواب استعلاما اومد...
امضا و اثر انگشتش پای همه ی اون برگه ها بود...
از همه مهمتر دی ان ای بچه اول
و امضا و اثر انگشت محمد پای برگه کورتاژ...
قاضی همه چیز براش محرض بود...
ولی گفت قانون میگه سه نفر شهودم باید بیاری که با این شخص زندگی میکردی...
گفت دخترم باید سه نفرم شهود بیاری... تمومه...
نگران نباش
#پارت 84
دل شکسته و ناراحت اومدم بیرون...
گوشیمو از باجه دادگاه پس گرفتم...
روشنش کردم... نت رو که زدم...
دیدم کلی تلگرام پیام دارم..
اون دختره بود...
افسانه...
کلی دری وری باز نوشته بود...
نمیدونم از کجا قضیه دادگاهمو میدونست...
نوشته بود... حالا بچرخ تا بچرخیم...
یه تار موی محمدم بهت نمیرسه...
حتی اگه ده تا بچه ازش داشته باشی...
اونو مال خودم کردم...
بی اجازم نفسم نمیکشه بدبخت...
دیگه براش پیام و ایمیل نذار...
ما رسیدیم صربستان...
بعد یه عکس از یه جای اروپا داده بود...
بعدم نوشت دیگه هیچ کدوم از خطاشو نداره که روشن کنه...
پس خودتو زحمت نده...
هیچی براش ننوشتم...
باید میرفتم سرکار... اشپزخونه حرم
غروبی به ذهنم رسید...
به اون خانم وکیله زنگ بزنم...
زنگ زدم و گفتم جریان دادگاه رو...
گفت برم خونه عمو رجب... از اون محل استشهادیه جمع کنم و ببرم دادگاه
برام اینکار سخت بود... ولی مجبور بودم...
برای روز زایمانم... شناسنامه و عقدنامم لازم بود...
فردا برای گرفتن شناسنامه فندقا شناسنامم ضروری بود...
روز بعد رفتم خونه عمو رجب...
چقدر از دیدنم خوشحال بود...
خونوادش رفته بودن شمال...
قرار بود بعد صَفَر برای پسرش زن بگیرن...
خونوادش رفته بودن کارای عقد رو انجام بدن...
ماجرامو که شنید... گفت خودش و شوهر خواهرش و دوستش میان دادگاه...
استشهادیه رو هم برد... برام کلی امضاء پاش گذاشتن...
رفتیم دادگاه...
بعد قسم خوردن به قران خدا...
هر سه تاشون گفتن محمد شوهر منه...
و در عقد بالا سر اقای ما شرکت داشتن...
عقدنامه و شناسنامه منم دیدن...
قاضی گفت 20 روز دیگه برات رای صادر میشه...
گفتم الان صادر کنین... چرا 20 روز دیگه...
گفت چون محمد دادگاه حاضر نشده یه فرصت دیگه بهش میدن...
بعدش حکم صادر میشه...
گفت اگه میتونم یکی از اعضای درجه یکشو بیارم دادگاه...
زودتر رای صادر میشه...
و بعدش میتونم برم ثبت احوال شناسنامه جدید بگیرم...
#پارت 85
اومدیم بیرون...
عمو رجب گفت خونوادش یک ماه نیستن...
من میتونم این یه ماه برم اونجا...
گفت خیلی لاغر شدی...
اینجوری برای بچت خوب نیست...
تو الان زمان استراحت و بخور بخوابته دخترم...
والله من راضی نبودم تو از خونم بری...
کلی دنبالت گشتم...
تلفنتم خاموش بود...
خیلی اصرار کرد... مجبورم کرد... رفتیم امانتداری حرم... ساک کوچیکمو که یه دست لباس و یه حوله توش داشتم رو گرفتیم...
رفتیم خونه عمو رجب...
بعد مدتها یه حموم خوب رفتم...
این دو ماه... من فقط دوبار رفته بودم حموم عمومی بازار...
اونم گرون بود... هر سرویس 50 هزار...
برای من تو اون زمان خیلی پول بود...
بعد مدتها متکا گذاشتم زیر سرم... اخیش... زیرم نرم بود... پتو زدم روم...
اخرای مهر ماه بود... اون شب بارون میمومد...
عمو رجب برام دیزی بار گذاشته بود...
سبزی خوردن خریده بود...
کلی میوه جورباجور...
نون داغ سه مدل... تافتون و سنگک و بربری...
بخاطر من بخاری رو نصب کرد...
گفت سرما برات بده...
اون شب نذاشت برم سرکار...
خودش زنگ زد...
گفت پدرشم تازه رسیدم مشهد...
امشب میخام دخترم خونه باشه...
اون شب رو ابرا بودم...
واقعا حس کردم بابام زنده شده...
از شوق و ذوق کلی اشک ریختم...
گفتم... عمو رجب میدونی دوتا نوه دارم برات میارم...
وای چه ذوقی کرد... عین بچه ها داد کشید... بپر بپر کرد...
بلند شد... اسپند دود کرد برامون...
صدقه گذاشت...
قرانو باز کرد و سوره یس خوند...
از خدا خاست محمدم عاقبت به خیر شه برگرده سر خونه و زندگیش...
شام خوردیم... نذاشت حتی یه قاشق بردارم... بذارم تو آشپزخونه...
همه ظرفارم خودش شست..
میوه و چای هم اورد...
کلی گفتیم و خندیدیم....
که گوشیم زنگ خورد...
داداش بزرگ محمد بود...
جواب دادم...
گفت مادرش تو راه مشهده...
و میخاد بره دادگاه به جای محمد برام امضاء کنه...
باورم نمیشد اینهمه اتفاق خوب...
برای من داشتن میفتادن...
اون شب دو رکعت نماز شکر خوندم...
اون شب سر سجاده خابم برد...
عمو رجب همونجا روم پتو کشیده بود...
اون شب و بقیه شبا عمو رجب تو خونه سرایداری مسافرخونش می خوابید...
تا کسی حرف مفتی پشت سر پاکی من نزنه...
روز بعد رفتم ترمینال دنبال مامان محمد...
ولی ندیدمش...
خیلی هم زنگ زدم...
جوابمو نداد...
به داداش محمد زنگ زدم... گفت مادرش نمیخاد منو ببینه ولی حتما دادگاه میره...
دو روز بعد از دادگاه زنگ زدن...
گفتن مادر محمد امضاء کرده...
هفته اینده برم دادگاه رای رو بگیرم...
رفتم حرم... تشکر کردم... شب رفتم سرکار...که
#پارت 86
اون شبا سرکار با اینکه کلی کار سرم ریخته بود...
بیشتر از همیشه به گذشته فکر میکردم...
یاد روزایی افتادم که محمد چند جا کار میکرد...
خودش رو به هر دری میزد...
تا من تو بهترین بیمارستان و زیر نظر بهترین متخصصا درمان بشم...
داروهای مهمم رو از ترکیه تهیه میکرد...
با اینکه همیشه خسته بود... ولی به من میرسید... پر انرژی میشد...
یاد روزایی افتادم...
که موهای بی جون شدمو اتو میکرد...
قشنگ میبافت... گل سر می زد...
با ذوق میگفت...
خوش به حالم چه خانم خوشگلی دارم...
یاد روزایی افتادم... که حمومم میداد...
کارای شخصیمو برام انجام میداد...
بعد میگفت پیر شدیم تو بهتر از این حمومم کنی...
من دیگه اون روزا پیرم مثه الان جذاب نیستم... ولی تو هوامو داشته باش خانومی
هیچ روزی نبود بدون گل بیاد بیمارستان دیدنم...
تازه ممنوع بود گل اوردن...
ولی اون هر بار یه ترفند به کار می برد... گلشو میاورد تو...
چه شبایی که من درد داشتم...
و پا به پام تا صبح بیدار بود...
نوازشم میکرد... دلداریم میداد...
محمد توی این 6سال هیچ بدی بهم نکرده بود...
ما اون زمان وضع مالی خوبی نداشتیم...
ولی محمد همه کار برام میکرد...
برام انگشتر گرفت...
یه سری اندازه نصف پول عملم برام سرویس طلا خریده بود...
بعدها فهمیدم قسطی بوده...
با اینکه خودش داشت لباس و کفش سه سال پیشش رو استفاده میکرد...
ولی برای من چیزی کم نمیذاشت...
این اواخر که اوضاع مالیمون خیلی بهتر شده بود... چیشد که عوض شد...
اره اون شبا فقط به گذشته فکر میکردم... ولی دلیلی برای این جدایی پیدا نمیکردم...
تا اینکه یه شب حالم بد شد...
اورژانس رو خبر کردن...
انتقالم دادن بیمارستان رضوی...
بخش قلب...
من همیشه تو کیف پولم شماره محمد... عمو رجب... و مامانم رو داشتم
شماره محمد خاموش بود... به عمو رجب زنگ زدن که بیاد بیمارستان
#پارت87
یه ماهی میشد که قلبم درد داشت...
فکر می کردم از کاره زیاده...
از غصه خوردن و فکرای جورواجوری که دارم...
بعضی وقتا حس می کردم...
کسی از پشت سرم قلبمو داره در میاره...
دردش یه روزایی از پا مینداختم...
ولی بهش محل نمیدادم...
کم کم دردش کم میشد...
ولی اون شب قلبم برنده شد...
منو تا مرگ برد...
عمو رجب بیچاره از اون سر شهر بی وسیله، هراسون نصفه شبی اومد این سر شهر...
مشهدیا میدونن حرم امام رضا کجا وُ... بیمارستان رضوی کجا...
خونه عمو رجب چهار راه دانشه...
فلکه اب میشه جای حرم... خونه عموم یه چهارراه اینورتر...
ولی بیمارستان اون سر شهره... خیلی دور تر از خیابون تهران
طفلی عموم ساعت 3شب...
تا جایی رو با دوچرخه اش اومده بود... بعدم ماشین گیرش میاد و میارتش بیمارستان...
من بخش مراقبت های ویژه بستری شدم...
عمو اومد و بعد کلی پرسوجو...
منو پیدا کرد... با دکترا حرف زد...
گفتن صبح اول وقت باید اکوی تخصصی بشم...
یه حدسایی داشتن...
از عمو پرسیدن چند ماه باردارم...
گفت... چهار ماه تو ماه پنج...
دو قلو باردارم... و اوضاع روحی و جسمی مناسبی ندارم
دکترام گفتن درسته...
اوضاش وخیمه... چرا زودتر برای قلبش نبردینش دکتر؟
عمو رجب گفت اصلا خبر نداشته من ناراحتی قلبی دارم... وگرنه حتما میبردم دکتر...
تا صبح همونجا پشت در ccuنگران و مضطرب منتظر من بود...
صبح منو بردن اکوی تخصصی بدم...
یه پماد بد مزه بهم دادن که بخورم...
بعد یه لوله داخل حلقم کردن...
دوست داشتم بالا بیارم...
ولی انگار چیزی مانع میشد...
چیزی کشف کرده بودن انگاری...
دوتا دکتر دیگه هم اومدن...
اونام لوله رو چند بار چرخوندن...
خیلی اذیت شدم...
ولی انگار به تشخیص درست رسیدن...
لوله رو دراوردن...
گفتن یه ساعت دیگه میتونم صبحونه بخورم...
باز منو بردن ccu بستری کردن...
عمو رجب دم ccu دیدم...
کلی دلداریم داد و گفت چیزی نیست...
فقط به فندقام فکر کنم...
کلی گریه میکردم... کلی نذر و نیاز کردم...
خدایا برای بچه هام خیلی رنج دیدم...
اونارو ازم نگیر...
سه تا دستگاه بالا سرم اوردن...
یکی رو به سینه ام وصل کردن و سر انگشت اشارم...
اون دوتا دستگاه رو به شکمم چسبوندن...
گفتن ریتم قلب بچه هام ضعیف شده...
ولی جای نگرانی نیست...
قلب خودم یه بار زیاد میزد...
یه بار خیلی کم...
جاهایی نفس کم میاوردم...
سریع دستگاه اکسیژن رو برام میذاشتن...
یک ساعت شایدم بیشتر گذشت...
دکتر اومد بالا سرم...
دخترم خوبی؟ بهتر شدی؟
ریتم دستگاه بچه هارو نگاه کرد...
خداروشکر نی نی هات قلبشون خوب میزنه...
جای ترس و نگرانی نیست...
ـ دخترم قبلا اکوی قلب دادی...
یادم اومد پارسال برای اتاق عمل برم...
ازم اکوی قلبم خاستن...
ـ اره اقای دکتر... اکو
#پارت 88
دادم... ولی شبیه اینکه صبح ازم گرفتین نبود...
ـاره دخترم... این تخصص تر بود...
جواب اون اکو رو داری... مشکلی نداشتی اون موقع؟
ـ بله جوابشو دارم... خونه است...
نه مشکلی نداشتم...
ـ باشه میگم پدرت برام جواب رو بیاره... الانم صبحونه بخور و بخواب
استراحت برات بهترین درمانه...
روزت خوش دخترم
_____________
بیرون در ccu... جریاناتی بود که من بی خبر بودم...
اوضاع اونجوری نبود که فکر میکردم...
دکتر به عمو رجب گفت... بخاطر شوک عصبی و غصه های طولانیش و عدم استراحت و تغذیه مناسب... قلبش سوراخ شده...
بارداریشم باعث شده این سوراخ هر روز بزرگتر بشه...
باید سریع بره اتاق عمل...
فقط باید تیم پزشکی بالا سرش باشه... که بچه هاش اسیب نبینن...
بگین شوهرش بیاد... کارای قبل جراحی رو انجام بده
عمو رجب با غصه فراوون گفته بود... شوهرش گذاشتتشو رفته...
الان هیچ کسی رو نداره...
دکتر هم از سرگذشت تلخ من ناراحت شد...
گفت هزینه جراحیش بالاست... ریسک جراحیشم همین طور...
میخواین چیکار کنین الان...
ـ چقدره هزینه جراحیش
ـ باتوجه به بارداریش یه تیم پزشکی بزرگتر میخام... بیمه هم که نداره... این بیمارستان خصوصیه... نزدیک 40 میلیون براتون خرج داره
#پارت 89
عمو رجب اومد خونه... کلی به محمد زنگ زده بود
ولی خاموش بود لعنتی...
عمو به خونوادش زنگ میزنه و جریان رو تعریف میکنه...
همگی برمیگردن مشهد...
دو روز ccu بودم... بعدش منتقل شدم بخش قلب...
خونواده عمو رجب اومدن ملاقاتم...
عمو رجب فقط تونسته بود 8میلیون برام تهیه کنه...
میره پیش دکتر...
دکترم میگه... نامه میدم برین بیمارستان امام رضا...
اونجا دولتیه... با همین پول میشه
جراحیش کرد...
امروزم مرخصش میکنم...
ببرینش خونه... فقط یادتون باشه...
استراحت مطلق... تکرار میکنم استراحت مطلق
منو اوردن خونه... ولی کسی از مریضیم و جراحیم حرفی نمی زد
عمو رجب رفته بود بیمارستان امام رضا...
گفتن نوبتا پره... ولی چون نامه دارین... سعی میکنیم... جای خالی براش جور کنیم...
برین منزل بهتون خبر میدیم...
عمو برگشت... کلی دلداریم داد...
گفت دیگه سرکار نمیری...
خودم رفتم برات مرخصی گرفتم...
صاحبکارم بهم زنگ زد... احوالمو پرسید...
گفت میخان انبار رو جابجا کنن...
پس ده روزی انبارداری من تعطیله...
گفت حقوقتم سرجاش محفوظه...
خوشحال شدم تو این روزای سخت لااقل حقوقم رو دارم
کارتمو دادم به عمو رجب گفتم... پول بیمارستان رو ازش کم کنه...
کلی ناراحت شدوبهم حرف زد...
ولی راضی نبودم...
اونام خودشون کلی گرفتاری داشتن...
ولی گفتن بعدا با محمد حساب میکنیم... تو چیکار داری به این کارا...
غصم شد... مگه محمد برمیگرده...
که بخواد پول بیمارستان مارو حساب کنه...
ده روز گذشت ولی از بیمارستان خبری نشد...
عمو رجب رفت بیمارستان...
گفته بودن هنوز کنسلی یا مرگ نداشتن... که منو جایگزین کنن...
گفتن اگه عجله داریم...
بریم رضوی نوبت عمل بگیریم...
#پارت 90
اخه اگه میخاستیم بریم رضوی...
که مرض نداشتیم دو هفته خودمون رو الاف شما کنیم...
عمو رجب خیلی عصبی و ناراحت زده بود بیرون...
اومد خونه ولی هیچی به روی خودش نیاورد...
البته منم نمیدونستم عمل دارم...
شب باید میرفتم سرکار...
ده روزم تموم شده بود...
عمو و زن عمو خیلی اصرار کردن نرم...
ولی رفتم... تا صبح چند بار زنگ زدن و حالمو پرسیدن...
اون شب و دو شب بعدش حالم خوب بود...
شب چهارم صاحب کارخونه اومد انبار...
جریان جراحی و بیمارستان رو برام گفت...
خانم فلانی صلاح میبینم چند وقت خونه استراحت کنی...
نگران کارتم نباش... جات محفوظه...
این مدت بقیه اینجارو میچرخونن...
تو برو به کارای بیمارستانت برس...
الانم زنگ زدم به عموت... قراره بیاد دنبالت...
شب شهادت امام رضا بود...
اخر ماه صَفَر
دختر عمو رجب بهار جون با یکی از دوستاش اومد دنبالم...
ساعت ده شب بود...
قرار بود بریم حرم...
واسه عزاداری امام رضا... نزدیک پل فجر یه جوری شدم...
انگار کسی گفت پیاده شم...
باید تا حرم علی بن موسی الرضا رو پیاده برم...
به بهار گفتم... من باید پیاده شم...
گفت کلی راه مونده تا حرم...
گفتم میدونم خیلی راهه...
تورو خدا نگه دارین... من باید پیاده شم...
اخر سرم مجبور شدن... پیادم کنن...
شب عجیبی بود برام...
همون شب امروز منو ساخت...
نگام به اسمون بود...
گریه نمیکردم اینبار...
گله و شکایتی نبود...
اتفاقا خیلی اروم بودم...
انگار همه چی به وفق مراد منه...
یه صدایی باهام حرف میزد...
شاید صدای خودم بود...
نه هیچ شباهتی به صدای من نداشت...
گفت اگه میخام خدا ارزوهامو بده...
منم باید بدهی که به خودم و خدا دارمو پس بدم...
کدوم بدهی؟؟
همون صدای درونم میگفت...
کلی ناشکری کردی توی عمرت!
کلی جاها خدارو ندید گرفتی!
آمار نمازای نخوندتو داری؟
آمار غیبت کردنات رو داری؟
آمار قضاوت کردنای بی جات رو داری؟
و.......
پرستو چرا همش سر خدا منت میذاری ها... چرا ازش همیشه گله مندی؟
تو کدوم یک از وظیفه هاتو درست انجام دادی که حالا از خدا شاکی شدی...
اون لحظه چشم گنبد طلا افتاد...
ازم دور بود... ولی میشد واضح دیدش...
از شرمندگی سرمو پایین انداختم...
تا حرم گریه کردم...
العفو... العفو کنان سمت حرم قدم بر میداشتم...
وقتی رسیدم به حیاط حرم...
سریع سجده کردم...
دقایق طولانی سجده بودم...
کلی استغفار گفتم...
من خدا رو فراموش کرده بودم...
من دین و دنیام محمد شده بود...
من چند سال به بهانه بیماریم نماز رو ترک کرده بودم...
امسال دوباره نماز خوون شده بودم...
اره من تو مکافات زندگیم سراغ خدا اومده بودم...
قشنگ برام روشن شد... من چند سال بود خداپرست نبودم... من از روز ازدواجم محمد پرست شده بودم...
خدایا من
#پارت 92
اون شب محمد خیلی قربون صدقه بچه اش رفت...
از من و حالم نپرسید...
نگفت این مدت چی شدم...
کجا بودم... چیا کشیدم...
گفت یه شماره کارت بدم... تا فردا برای بچه اش پول بفرسته...
منم بهم خیلی برخورده بود...
قطع کردم...
اونم دیگه زنگ نزد...
اون شب تو عزای اقا. هر مرد جوونی رو محمد میدیدم...
به فندقام گفتم...
بابا هم نیومد نیومده... من تا اخرش باهاتونم...
خدا هم مراقب سه تامونه...
اومدیم خونه...
صبح ساعت 9مطب بودیم...
تشکیل پرونده دادن...
حالا کامل میدونستم قلبم سوراخه...
ممکنه تو اتاق عمل بچه هام بمیرن...
ولی اگه جراحی نکنم... سه تامون چند وقت دیگه میمیریم...
به خدا توکل کردم... برگه ها رو امضا کردم...
قرار بود بعد مطب بریم دادگاه رای رو بگیرم بریم ثبت احوال...
ولی خیلی حالم خوش نبود...
برگشتیم خونه...
نوبت جراحیم 9اذر ماه بود... یک روز بعد تولد پیغمبر...
تو یکی از اون روزا...محمد به مامانم زنگ زده بود... دعواشون شده بود... مامانم حالش بد میشه... میخاد بره دکتر...
تو راه پله سکته مغزی میکنه...
تعادلش بهم میخوره...
از راه پله میفته...
خواهرم به عمو رجب خبر میده... ولی به من نمیگن...
روز تولد پیامبر داداشش وسطی محمد بهم زنگ زد...
بی مقدمه شروع کرد به فحش دادن و تهدید کردنم...
گفت بچه ات حرومه... معلوم نیست از کدوم بی سروپایی باردار شدی...
حالا داری مینویسی پای داداش بیچارم...
گفت اگه پاک دامن بودی...
با مرادی میسوختی و میساختی...
گفت دست از سر ما بردار... وگرنه میام همون حرم امام رضا لختت میکنم...
جای همه نامردای دنیا بلا سرت میارم...
همین جمله رو شنیدم و نشنیدم... افتادم وسط اتاق...
منو فوری بردن بیمارستان...
فردا نوبت عمل داشتم...
باید بدنمو نرمال میکردن... باید اماده جراحی مهم فردا میشدم...
وقتی بهوش اومدم...
دیدم بیمارستانم...
بهار و عمو رجب بالا سرم بودن...
بهم دلداری دادن...
سراغ فندقامو گرفتم...
من با شکم خوردم زمین...
گفتن خوبن... صدای دستگاه رو باز کردن...
صدای قلب دوتاشونو شنیدم...
اروم شدم... خدایا شکرت...
نصف شب محمد بهم زنگ زد...
بهار جواب داد...
جناب سبحانی میشه اذیتش نکنین... شما که رفتی پی عشق و حالت... چیکار پرستو و بچه هاش داری...
نترس هیچی ازت نمیخاد... خودش داره با این دوتا بار شیشه اش شب و روز کار میکنه... الانم بخاطر تو قلبش سوراخه... بیمارستانه... داداشتم سنگ تموم گذاشت...
عصری کاری کرد... که زودتر بیاریمش بره جراحی کنه...
شرم کن... راحتش بذار...
محمد تلفن رو قطع کرد...
کمی بعد پیام داد...
دارین باهام بازی میکنین...
دیشب یکی بود...
امشب شدن دوتا...
اتاق عمل... قلب سوراخ شده...
بهار براش نوشت... این شماره دکترش... این شماره
#پارت94
با کلی استرس و نگرانی صبحمو شروع کردم...
هر چقدر ایه الکرسی خوندم بازم استرس داشتم...
خدایا بچه هامو بهت سپردم...
مراقبشون باش...
رفتم اتاق عمل...
اصلا نفهمیدم کی بی هوش شدم...
عمل به خوبی انجام شد...
اما من به هوش نیومدم...
ضربان قلب جنینام پایین بود...
منو از اتاق عمل مستقیم بردن ccu
اون روز محمد چندبار زنگ زد...
بهار نذاشته بود من متوجه زنگ و پیامای محمد بشم...
فکر میکرد باز ممکنه محمد منو عصبی کنه...
برای همین وقتی جراحیم تموم شد...
ازم فیلم میگیره از خروجم از اتاق عمل تا رفتنم به ccu...
محمد کلی پیام داده بود...
بهاره دیگه جوابشو نداده بود...
بعد 6ساعت هوشیاریم کم کم بالا اومد...
گفتن باید 24 ساعت ccu باشم...
انرژی نداشتم و به زور حال بچه هامو پرسیدم...
بهم گفتن همه چی خوبه نگران نباشم
کم کم که هوشیاریم بیشتر شد...
سر حال تر شدم...
حس کردم چیز سنگینی روی پای راستمه...
کم کم درد و سوزشم روی پام حس کردم...
روی ران راستم کلی کیسه گذاشته بودن...
پرسیدم چیه...
گفتن باید 15 کیلو شن روی زخم عمل بذارن...
تا خونریزی نکنه...
و هر روز از وزنش کم میکنن...
عصری منتقل شدم بخش...
همه دوستای بهار اومدن دیدنم...
عمو رجب و زن عموم هم اومدن...
سعی داشتن دورمو شلوغ نشون بدن...
تا حس بی کسی و غربت نکنم...
ولی ته دلم کلی درد داشتم...
دلم میخواست محمد اینجا بود...
مامانم و خواهرامم بودن...
ولی تا چشم کار می کرد...
غریبه هایی بودن که از روی محبت و یا ترحم به دیدنم اومده بودن...
اون شب بهار باهام حرف زد...
گفت فلانی رو که میشناسی...
عرفان اسلامی...
همون که دو قلو داره...
چند وقته تو رو از بابا خاستگاری کرده...
گفته کارای طلاقتم میده وکیلش انجام بده...
برای بچه هاتم به اسم خودش شناسنامه میگیره...
_پری عرفان مرد خوبیه ددستش به دهنشم میرسه بذار شوهرت بشه تا خوشبخت بشی...
فقط به بهاره لبخند زدم...
اون شب دوبار بهم حمله قلبی دست داد...
دوباره بردنم ccu...
از اون طرف بهار جای من به محمد جواب میداد...
بهاره درست فکر می کرد...
محمد قصد برگشتن نداشت...
فقط میخاست ببینه من میمیرم یا نه...
دوست دخترشم کلی سلفی و شات پیامای عاشقونه شونو فرستاده بود...
و من از همه جا بی خبرحتی توی بیمارستان و ccu برای برگشتن محمد دعا می کردم...
روز بعد دوباره اومدم بخش...
نزدیک ظهر گوشیم زنگ خورد...
بهار سریع جواب داد...
ادرس بیمارستان رو گفت...
شماره اتاقمو داد و قطع کرد...
گفتم کی بود بهار
گفت
_ اشناست حالامیاد میفهمی...
عصر وقت ملاقات...
دیدم سبحان داداش وسطی محمد اومده ملاقاتم...
چه راه دوری رو کوبیده اومده...
سبحان همون کسی بودکه تلفنی کلی تهدیدم کردکلی فحشم
داد...
ولی
#پارت95
الان با میوه و کمپوت اومده بود ملاقاتم...
ریتم قلبم نامنظم شد... صدای دستگاه قلب بچه هام درومد...
پرستارا ریختن تو اتاق...
بعد چک کردن بهم امپول زدن...
گفتن دیگه امروز حق ملاقات ندارم...
سبحان از دم در گفت این همه راه رو اومدم ببینم راسته بارداری... راسته رو تخت مریض خونه ای...
بهت قول میدم کمتر از ده روز دیگه محمد پیشت باشه... خداحافظی کرد و رفت...
با بهاره حرف زده بود از همه سختیام باخبر شد...
فقط 400 نقد داشت داده بود به بهاره بهم بده...
گفت شماره کارت بدین تا براش واریز کنم...
بهار گفته بودپرستو گدا نیست... نیازی هم به کمک شماها نداره...
بعد که بهار اومد اتاق پیشم...
همه چیزو گفت برام...
من مطمئن بودم داداشاش میدونن اون کجاست ولی به من نمیگن...
از بیمارستان مرخص شدم...
خونه همش در حال استراحت...
خونواده عمو رجب مثه پروانه دورم میچرخیدن...
هر روز اون دختر بهم عکس و پیام میداد...
جنگ روانی بدی برام راه انداخته بود...
کاریش نداشتم...
مادر محمد برام عکس خودشو فرستاده بود... گفت ببین تو چطوری پیرم کردی... الان نمیدونم پسرم زندس... مردس... گشنس...
اگه تا عید امسال برش نگردونی من میدونم و تو...
حالم بد بود... خیلی بد...
خدایا من از محمد گذشتم...
دیگه نمیخام برگرده پیش من...
ولی نذار مادرش چش انتظار بمونه...
محمد رو به اون برگردون...
اون روز پیامای مامان محمد و عکسش رو برای محمد و اون دختره فرستادم...
نصف شب... سبحان زنگ زد...
کلی فحش داد و گفت وای به حالت محمد بمیره...
قطع کرد... هر چی زنگ زدم جواب نداد...
#پارت96
محمد چرا بمیره...
مگه چی شده...
باز بهم استرس وارد شد...
نگران شدم...
هنوز دوستش داشتم...
بابای فندقام بود...
کارم به بیمارستان کشید...
بازم ccu
دم ظهر اوردنم بخش...
محمد بهم زنگ زد...
با گریه میگفت چرا مادرش پیر شده...
گفت دیشب با دیدن عکس مادرش حالش بد شده...
نزدیک بوده بمیره...
التماسم کرد از خودم عکس بگیرم بفرستم...
گفت دلش برام خیلی تنگ شده...
گوشی رو قطع کردم...
تصویری زنگ زد...
ولی جواب ندادم...
نه که خودمو بگیرم نه ....
به نظرم اینم نقشه جدید بود...
تلفنمو خاموش کردم...
دوستام از اون اداره ای که قبلا کارمندش بودم...
اومدن ملاقاتم...
یکیشون گفت رد محمد رو زده...
محمد الان عراقه...
حتی ادرس دقیقشو داد...
منم همون ادرس رو برای سبحان فرستادم...
گفتم هر چند میدونم که شما از جاش خبر داشتین...
ولی یک درصد احتمال میدم نمیدونستی...
اینم ادرس برو برش گردون پیش مامانت...
من دارم ازدواج میکنم...
نیازی به محمد و شماها ندارم...
روز بعد مرخص شدم...
کلی هزینه گذاشته بودم رو دست عمو رجب...
باید زودتر برمیگشتم سرکار...
الان تو ماه 5بودم...
تو بیمارستان فهمیدم فندقام پسرن??
باید برای گل پسرام کلی لباس و وسایلم میخریدم...
بعد دو سه روز استراحت برگشتم سرکار...
برام خیلی سخت بود...
زود به زود خسته میشدم...
شب کاری برای ادم سالمم سخته...
چه برسه من که باردار بودم و مریض...
وضعیت برام افتضاح بود...
خاستم به رییس کارخونه بگم...
روز کار بشم...
ولی کار به اونجا نکشید...
محمد از عمو رجب یه شماره حساب داشت که ماهانه اجاره خونه رو میریخت روش...
به اون کارت 9میلیون ریخته بود...
به بهارم پیام داده بود...
که چند روز دیگه کاراشو میکنه و میاد ایران...
تمام مخارج منم تامین میکنه...
فقط خاسته بود...
نذارن من برم سرکار...
نباید بچه ها چیزیشون بشه...
صبح که اومدم خونه...
ماجرا رو فهمیدم...
عمو رجب گفت نرو سرکار...
اون وظیفشه هزینه هارو بده...
توام وقته استراحتته...
و این شد که کار کردن من تموم شد...
فکر کردم زمان استراحتم رسیده... وقت ارامش داشتنم...
فکر کردم مثله بقیه زنای باردار... فقط میخورم و میخابم...
ولی نه سرنوشت من اسایش و ارامش نبود...
محمد زود به زود رای عوض میکرد...
روز بعد برام نوشت...
ازم متنفره...
از من چی فهمیده که از بچم بفهمه...
گفت همون پولم اشتباه کرده فرستاده...
گفت خودت و بچههات برین به جهنم...
روز بعد دوباره خوب میشد...
فهمیدم بین من و اون زن گیر افتاده...
نمیدونه باید چیکار کنه...
براش نوشتم من اون قدری قوی هستم که خودم و بچه ها مو سرو سامون بدم...
به مرد ضعیف و دم دمی مزاجم نیازی ندارم...
الانم خاستگارای خوبی دارم...
که فقط
منتظرن
#پارت97
من طلاقمو بگیرم و بین اونا
یکی رو انتخاب کنم...
پس بهتره دیگه مزاحمم نشی...
برو با همونایی که سطح و شانتو براشون پایین اوردی تا باهم، هم تراز شین...
محمد باور نمیکرد منم که اینارو بهش میگم...
منی که خالصانه دوسش داشتم...
به بهار پیام داد گفت شماها دارین زن منو مخ شویی میکنین...
این پیاما و حرفا مال پرستو نیست...
از اون طرف دختره بهم پیام میدادو میگفت محمد ولش نمیکنه...
میگفت ببین چه پیامایی برام میفرسته...
منم دیگه طاقتم طاق شد...
کلی نفرینش کردم...
و گفتم دادمت دست خدا و حضرت علی...
اگه تو نمیذاری محمد برگرده پیش مادرش و بچه هاش واگذارت به هرخدا و حضرت علی...
نوبت دکتر زنان داشتم...
رفتیم دکتر...
بعد سونو خانم دکتر کلی بهم حرف زد...
گفت بچه هات خیلی ضعیفن...
چرا خودت رو تقویت نکردی...
اینجوری پیش بری قاتلشون تویی...
دنیا دور سرم می چرخید...
خیلی ترسیده بودم...
من تو دنیا حالا فقط این دوتا رو داشتم و بس...
برام کلی دارو و برنامه غذایی نوشت...
گفت لطفاً انجامشون بده... وگرنه بچه هات میمیرن...
ببین دوباره میگم... اگر رعایت نکنی بچه هات میمیرن...
وقتی اینو میگفت...
انگار از لباش اتیش می بارید...
با گریه از اتاقش اومدم بیرون...
اون برنامه برای من کلی هزینه داشت...
جدا از هزینه ارامش روحی میخاست...
من هیچ کدوم رو نداشتم...
بهار به باباش قضیه رو میگه...
اونام همه اون لیست رو برام تهیه کردن...
هفته بعد شب خواب دیدم... که محمد از دیوار پریده تو خونه من تو حیاط بودم اومد بغلم کنه ترسیدم دویدم برم تومنو گرفت... دست کشید رو شکمم وشکممو بوسیدو اشک میریخت و عذر خواهی میکرد از خواب بیدار شدم...
صبح وقت اذان بود...
بعد نمازگوشیم زنگ خورد...
محمد بود...
جواب ندادم...
پیام داد تو راهه و داره میاد ایران فردا شب ساعت 9شب مشهده...
هم خوشحال شدم هم ترسیدم...
دیگه محمد رو نمیشناختم...
نمیدونستم واسه چی میاد...
همه گفتن میاد بچه ها رو از بین ببره...
عصری بهاره منو بردجایی که فال تاروت میگیرن...
تا حالا این جور جاها نرفته بودم...
برام جالب بودرفتم...
گفت فردا شب مسافری داری که میاد...
حال روحی نرمالی نداره ولی برات سنگ تموم میذاره...
سه تا مرگ میبینم...
به شوهرت مربوطن...
یه عروسی برات میبینم...
عروسی خودته با کسی که هردو همو خیلی میخاین...
زایمان میبینم... ولی تو موعد خودش نیست زودتره... اگه از زن تو فکرت دوری کنی زایمانت موفقیت امیزه ولی اگه از اون دشمن دوری نکنی دوتا از اون مرگا مرگ بچه هاته...
همسرت تو رو طلاق نمیده ولی تصمیم ادامه زندگی یا ازدواج دیگه با توعه مادرتم حالش خوب شده سکته رو رد کرده...
سکته؟ مامانم سکته
سرگذشت پر از فراز و نشیب شما .... با قلم و ویرایش من....
94 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد